گوشي رو قطع كردم و راهي مغازه ي دُكي شدم . چند تا خانوم توي مغازش مشغول انتخاب پارچه بودن سلام آرومي كردم . اونم آروم جوابم و داد و مشغول حرف زدن با مشتري شد . گوشه ي مغازه وايسادم و منتظر موندم تا كارش تموم بشه . داشتم حرفايي رو كه ميخواستم بهش بزنم تو مغزم سبك سنگين ميكردم . بالاخره مشتري ها رفتن . به سمتم اومد و گفت :
- چه عجب از اين ورا ؟ چيزي شده ؟
من مني كردم و گفتم :
- حاجي يه كمك به من ميدي ؟
- چه كمكي ؟
- راستش . . . راستش چجوري بگم .
- حرف بزن جونم و بالا آوردي . كسي رو ناكار كردي ؟ گير افتادي ؟
- حاجي گير افتاده بودم كه الان اينجا نبودم .
- تو كه آخه چيزي نميگي .
- راستش اقدس من و از خونش بيرون كرد .
اخماش از هم باز شد و گفت :
- بالاخره اونم عاصي كردي از دست كارات ؟ چقدر بهت هشدار دادم بابا ؟ چقدر گفتم آسه برو آسه بيا . اينم آخر و عاقبتش .
دوباره داشت نصيحت و شروع ميكرد بي حوصله گفتم :
- حاجي كسي رو سراغ داري به من خونه بده ؟
- خونه ؟ چرا نميري از اقدس عذر خواهي كني و برگردي همون جا ؟
- حاجي من برم عذر خواهي ؟
- چيه ؟ واست افت داره ؟ واست افت نداره كه وايسي دهن به دهن يه پير زن 50 ساله بذاري ؟
- حاجي 50 كجا بود 70 و شيرين داره .
اخمي بهم كرد و گفت :
- بازم كه داري ميگي .
جلوي زبونم و گرفتم و گفتم :
- نه حاجي دنبال يه خونه ي ديگم . كمكم ميكني يا نه ؟
- نه . برو پيش اقدس . يه جعبه شيريني هم سر راه بگير .
- دِ آخه حاجي جون تو كه نميدوني چه چيزايي اين . . .
تا خواستم جمله ي ركيكي در موردش به كار ببرم حاجي چشم غره اي بهم رفت و گفت :
- كلامت و درست كن بلبل .
- خوب آخه حاجي تو كه نميدوني چيا به من گفت . هم اون هم سرور . ديگه تنها كاري كه نكرد مرده ي بابام و از تو گور در آورد .
سعي كردم خودم و بزنم به موش مردگي بلكه دلش بسوزه . سرم و پايين انداختم و به صدام حالت بغض دادم گفتم :
- آخه حاجي جون درسته تن مرده رو تو گور بلرزونه ؟ هر چي هم كه بود . هر چقدرم كه عملي بود بالاخره بابام بود . پشتوانم بود . شوما باشي ناراحت نميشي ؟
حاجي نفسي تازه كرد و گفت :
- استغفرالله . به خدا از دست تو و اقدس ذله شدم ديگه . هيچ كدومتون به هيچ صراطي مستقيم نيستين .
ساكت موندم تا سكوت و ناراحتيم كار خودش و بكنه . حاجي دوباره گفت :
- خيلي خوب حالا ناراحت نباش ميسپرم ببينم كي خونه بهت ميده .
دوباره آروم گفتم :
- حاجي اقدس گفته امشب اثاثام و ميريزه تو كوچه . يه فكري واسه امشب بكن جون جدت .
- امشب ؟ آخه دختر مگه خُم رَنگ رَزيه ؟ همين امشب من خونه از كجا بيارم بهت بدم ؟
سرم و گرفتم بالا و گفتم :
- حاجي يه جاي موقت برام گير بيار يه مدت ميمونم بعد خودم سر فرصت يه خونه ي خوب پيدا ميكنم . جون حاجي يه فكري بكن وگرنه امشب بايد تو خيابون بخوابما . خدا رو خوش مياد يه دختر جوون تو خيابون بمونه ؟ شوما دلت راضي ميشه ؟ ميتوني سر راحت بذاري رو بالشت ؟
حاجي دستي به ريشاي بلند و سفيدش كشيد و گفت :
- لا اله الا الله بچه دو دقيقه زبون به دهن بگير من فكر كنم .
داشت كم كم حرفام روش اثر ميكرد سرم و پايين انداختم و منتظر شدم . حاجي تلفن و برداشت و به كسي كه نميدونم كي بود زنگ زد . صداش آروم شده بود و يكمم مهربون حرف ميزد گوشام و تيز كردم تا ببينم چي ميگه :
- سلام حاج خانوم . خوبين ؟
- . . .
- ممنون منم خوبم . تنهايي ؟
- . . .
- پس بچه ها كجان ؟
- . . .
- منم شب مثل هميشه ميام .
- . . .
- سلامت باشي . حاج خانوم ميخواستم اگه شما حرف نداشته باشي اتاق گوشه ي حياط و چند وقتي به يكي براي زندگي بديم .
- . . .
حاجي برگشت نگاهي بهم كرد دوباره سرم و پايين انداختم گفت :
- غريبه نيست ميشناسمش . خيالت تخت .
- . . .
- پس شما حرفي نداري ؟
- . . .
- خدا اجرت بده حاج خانوم . چشم شما هم همينطور خدانگهدار .
دُكي هم زن ذليل بود ؟ بهش نميومد . زنگ زده بود از منزل اجازه بگيره . هر كار ميكردم لبخند از روي لبم نميرفت واسه اينكه قيافه ام رو كه از زور خنده در حال منفجر شدن بود و نبينه بيشتر از قبل سرم و پايين انداختم . صداي حاجي و شنيدم :
- بلبل گوش بگير ببين چي ميگم بابا .
بالاخره خندم و خوردم و سرم و بالا گرفتم :
- امر كنين حاجي .
- چند وقتي رو ميتوني خونه ي من بموني ولي به شرطي كه دور رفيقاي نابابت و خط بكشي و سر به راه شي . من حاج خانوم و راضي كردم چند وقتي اتاق گوشه ي حياطمون و بهت بديم . ولي اگه خطايي ازت سر بزنه يا حاج خانوم و دلگير كني 1 ثانيه هم توي اون خونه جايي نداري . فهميدي ؟
سرم و به نشونه ي تاييد چند باري تكون دادم و گفتم :
- خدا اجرتون بده حاجي . الهي بچه هاتون سر و سامون بگيرن . الهي هر چي از خدا ميخواي بهت بده .
به سمتش رفتم و گفتم :
- تورو خدا بذارين دستتون و ماچ كنم .
حاجي دستش و كشيد و با اخماي تو هم گفت :
- اين كارا چيه . به حسين آقا ميگم بياد كمكت كنه وسايلت و ببري اونجا . من خودم شب ميام . ولي بلبل نبينم دست از پا خطا كنيا . ببين چند بار بهت گفتم ! اگه دارم اين كار و هم ميكنم فقط به خاطر اينه كه ميدونم اگه تو كار خلاف افتادي تقصير خودت نيست . ولي بايد خودت و از اين راهي كه توش هستي بكشي بيرون گرفتي ؟
- چشم حاجي به روي جفت تخم چشمام . فقط حاجي بگين كرايش چقدري ميشه كه من بدونم .
حاجي اخماش و بيشتر تو هم كرد و گفت :
- نبينم از اين حرفا بزنيا . تو مهمون مني تو اين مدت .
- نه جون حاجي ناراحت ميشم اينجوري بگين چقدر بدم ؟
حاجي همونطور كه به سمت تلفن ميرفت گفت :
- لازم نكرده بهم كرايه بدي . همين كه سر به راه بشي واسه من خيليه .
سرم و پايين انداختم و ديگه اصراري نكردم . به نفع من ! اينجوري ميتونستم بيشتر به سر و وضع خودم برسم و يه پول و پله اي هم جمع كنم .
حاجي چند لحظه اي با يكي پاي تلفن حرف زد و بعد گوشي و قطع كرد و رو به من گفت :
- حسين آقا قراره وانت بياره با خودش برين اثاثات و برداري از خونتون . بشين تا بياد .
با خيال راحت روي صندلي گوشه ي مغازه لم دادم . حسين و چند باري ديده بودم . پسر حاجي بود . هميشه سر به زير و مودب بود . تا حالا كسي نديده بود شري تو محل درست كنه . انقدر خوب و نجيب بود كه همه ي دختراي محل منتظر يه اشارش بودن . فكر كنم حدوداي 27 سالش بود . توي بازار كار ميكرد . حالا چه كاري ديگه اونو من نميدونستم . زيادم در موردش كنجكاو نبودم .
در حال كلنجار رفتن با خودم بودم كه صداي سلام حسين من و از فكر در آورد :
- سلام .
حاجي با لبخند جوابش و داد . منم تو صورتش خيره شده و گفتم :
- سلام حسين آقا . تورو خدا شرمنده مزاحم كار و بارتون شديما . به حاجي گفتم وسايل و خودم ميبرم ولي اصرار كردن . خوبين ؟ سلامتين ؟
همينجوري پشت سر هم داشتم ميگفتم كه چشم غره ي حاجي من و ساكت كرد . دوباره چشمام و روي حسين گردوندم . سرش يكمي پايين بود و لبخندي روي لبش بود . انگار واسش جوك تعريف كرده بودم ! حاجي رو به حسين گفت :
- بابا جان ايشون يه مدت قراره خونه ي ما بمونن . قرار شده مادرت اتاق گوشه ي حياط و براش خالي كنه فقط زحمت اسباب كشي ميفته گردن تو بابا جون .
حسين به صورت حاجي لبخندي زد و گفت :
- اين چه حرفيه بابا . من وانت يكي از بچه ها رو قرض گرفتم . الان ميتونيم بريم اثاثارو ببريم . فقط چقدري هست وسايل ؟ جا ميشه تو اين وانت يا بايد چند بار بريم و بيايم ؟
ساكت مونده بودم و به حاجي و حسين نگاه ميكردم كه حاجي گفت :
- بلبل با شماست .
انگار منتظر اجازه ي حاجي بودم تا دوباره زيپ دهنم و بكشم دوباره تند تند به حرف اومدم :
- نه حسين آقا زياد بار ندارم . يه بخاري فكستني و يه پيك نيكي و جالباسيه با يه يخچال كوچيك . همين فقط . تورو خدا اگه شوما زحمتتون ميشه بگم بروبچه هاي محل بريزن كمك كنن شومام برين به كارتون برسين هان ؟ حاجي بيراه ميگم ؟
حاجي كه انگار از حرف زدن من خسته شده بود نفسش و پر صدا بيرون داد و گفت :
- نميخواد اين 4 تا وسيله ديگه كمك نميخواد كه . حسين بابا ميتوني خودت زحمتش و بكشي ؟
حسين كه هنوز نيشش باز بود گفت :
- آره بابا كاري نداره اون با من . خوب پس بريم بلبل خانوم ؟
كم مونده بود از خنده منفجر شم تا حالا كسي بهم نگفته بود بلبل خانوم ! فكر كن ! حاجي كه صورت سرخ از خنده ي من و ديد چشم غره رفت و گفت :
- بيا برو بلبل .
به زحمت با حاجي خداحافظي كردم و سوار وانت حسين شدم . چيزي طول نكشيد كه كنار خونه ي اقدس بوديم . حسين نگاهي به خونه كرد و گفت :
- راهنمايي ميكنين ؟
سرش همچنان پايين بود . اين پسر ديگه زيادي سر به زير بود ! در خونه رو باز كردم و حسين و به داخل دعوت كردم . حسين ياالله گويان وارد شد . اقدس كه صداي يه مرد و با من شنيده بود با صورتي جهنمي جلوم ظاهر شد و گفت :
- خوشم باشه تا ديروز حداقل آبرو نگه ميداشتي و خودت تنها ميومدي . الان ديگه عملا داري كار و بارت و نشونمون ميدي ؟ من و باش كه دلم برات سوخت ميخواستم بگم بازم اينجا بموني .
نگاهم ناخود آگاه به سمت حسين كشيده شد با اخماي در هم داشت اقدس و نگاه ميكرد . اگه يه كلمه ي ديگه ميگفت آبروم و ميبرد بين حرفش پريدم و گفتم :
- دارم از اينجا ميرم . اومدم اسبابامو جمع كنم . پس بهتره اين دم آخري هر چي دلت خواست نگي . در ضمن ايشون پسر حاجي آقا حسينن !
اقدس مات داشت من و نگاه ميكرد انگار از حرفاش خجالت كشيد جلوي حسين ! از طرفي هم شايد فكر ميكرد كه اگه من برم ديگه صبح و شب به كي غر غر كنه ؟! نيشخندي روي لبم نشست و رو به حسين گفتم :
- بفرماييد اتاق من اين وره .
حسين نگاه عاقل اندر سفيهي به اقدس انداخت و به دنبالم راه افتاد . كمتر از 1 ساعت وسايل و گذاشتيم پشت وانت . موقعي كه كارمون تموم شد پريناز كوچولو دويد طرفم . تو چشماش اشك حلقه زده بود . بوسيدمش و گفتم :
- تو واسه خودت يه كسي بشو كه هر كي نتونه هر چي دلش خواست بارت كنه . تو مثل من نشو باشه ؟
پريناز فقط سرش و معصومانه تكون داد لبخندي زدم و گفتم :
- تو بايد دكتر بشي . بهتم مياد . قول بده كه بشي .
- اونوقت اگه دكتر بشم مياي بازم ببينمت ؟
موهاش و نوازش كردم و گفتم :
- آره فندق معلومه كه ميام .
لباش به لبخندي از هم باز شد و گفت :
- پس قول ميدم كه دكتر شم .
دوباره گونش و بوسيدم و ازش خداحافظي كردم . موقعي كه ميخواستم سوار وانت بشم دوباره به پشت سرم نگاه انداختم . يه زماني اين خونه برام يه سرپناه گرم بود . حالا معلوم نيست تقديرم چي ميشه و كجاها مسيرم ميفته . چند وقت حاجي نگهم ميداشت ؟ آخرش كه چي ؟
پر از سوال بود ذهنم . آشفته و به هم ريخته بودم . ولي من بلبل بودم . من مقاوم تر از اين حرفا بودم . ميتونستم رو پاي خودم وايسم !
- - - - - - - - - - -