****
چشمام و باز كردم هوا روشن شده بود نگاه به ساعت كردم 9 صبح بود آي ديرم شده بود . خواستم از جا بپرم كه تازه يادم افتاده بود كه امروز جمعست و تعطيلم با خيال راحت لحاف و بيشتر رو خودم كشيدم صداي راديو از بيرون مي اومد . كار هر روز صبح دُكي و حسين بود كه ميومدن تو حياط راديو رو روشن ميكردن تا برنامه ي صبحهاي جمعه رو گوش بدن . انگار نه انگار كه يه بخت برگشته اي ته حياط تو اتاقش گرفته خوابيده . صداش تا عرش ميرفت . يكم ديگه تو جام جابه جا شدم . نخير اينا نيت كرده بودن امروز مارو از خواب بندازن .
همونجور كه لحاف تشكم و جمع ميكردم زير لب غرغر ميكردم . " دِ آخه يه نمه وولووم اون و بيار پايين . يه روز تعطيلم كه داريم بايد خروس خون 9 صبح پاشيم ! نه اين انصافه ؟ خدا بگم چيكارت نكنه دُكي . خونته كه خونته بابا مراعاتم بد چيزي نيستا ! اَه سر صبحي خُلقِمونم تنگ كرد . حالا هر كي امروز بپرسه چطوري بايد بپرم پاچش و بگيرم . "
حولم و انداختم رو سرم و از اتاق زدم بيرون همه رو تخت نشسته بودن صبحونه ميخوردن . حسينم انگار قلوه سنگ انداخته بود تو استكانش همچين چايي مادر مرده رو هم ميزد كه هفت جدش و آورد جلو چشمش . ميخواستم يه دونه بزنم پس كلش بگم بسه بچه شيرين شد ! تا چشمشون بهم خورد همه لبخنداشون اومد رو لبشون ! انقدر فاز مهربوني ميگرفتن آدم بعضي وقتا ازشون ميترسيد ! سلام كردم بهشون تك تك جوابم و دادن . يكي با خنده يكي جدي يكي با سر پايين افتاده يكي هم با نگاه مادرانه !
به سمت دستشويي رفتم يه آب به سر و صورتم زدم و دوباره حولم و رو سرم انداختم داشتم به سمت اتاقم ميرفتم كه صداي دُكي و شنيدم :
- بلبل بيا صبحونه .
دستم و بلند كردم و گفتم :
- قربون شوما . هست .
ديگه اصرار نكردن سريع اومدم تو اتاقم سفره رو پهن كردم ولي هيچي توش نبود جز يه تيكه بربري كه انقدر سفت بود بيراه نگفتم اگه تشبيهش كنم به سنگ ! نون و انداختم وسط سفره و پوفي كردم . دور و ورم و نگاه انداختم حالا اين صبحونه ي لعنتي رو چجوري ميزدم ؟ حسابي هم گشنم بود . كاش دُكي بعد از اينكه من تو سفره رو نيگا ميكردم تعارف ميزد برم باهاشون صبحونه بخورم اونوقت عمرا اگه دستش و رد ميكردم .
يكم سرم و خواروندم . نخير هيچي نبود . پاشدم لباسام و تنم كردم . باس ميرفتم نون وايي . داشتم از در ميرفتم بيرون كه يهو صداي دُكي باعث شد وايسم گفتم :
- جونم حاجي امري بود ؟
- كجا ميري ؟
فضول و بردن جهنم گفتن هيزمش تره ! از رو ناچاري گفتم :
- نونوايي حاجي جون نون بخرم واستون ؟
- نه نيم ساعت پيش حسين رفت واسه ما خريد . بيا توام از اينجا نون ببر زياد خريده .
- نه قربون مرامت ميرم ميخرم يه قدم راهه تا نون وايي .
داشتم در و باز ميكردم برم كه يهو ديدم حسين يه نون دستش گرفته و به سمتم اومد نون و جلوم گرفت و همينجوري كه سرش پايين بود گفت :
- بفرماييد . زياد گرفتم . اين و مصرف كنين حالا واسه فرداتون بعدا بخرين .
انقدر بدم ميومد فاز خوش خدمتي ميگرفت . ولي خوب چاره چيه اصرار كرده بود زشت بود دستش و رد كنم ديگه ! منم از خدا خواسته واس خاطر تنبلي دست رد به سينه ي اين بچه ي سر به زيرمون نزدم و نون و گرفتم بعد رو به دُكي بلند گفتم :
- حاجي دستت درست .
حسين نيم نگاهي بهم انداخت و زير لب گفت :
- نوش جان .
دوباره برگشت پيش خانوادش . منم خوشحال از اينكه اين همه راه تا نونوايي نرفتم زود برگشتم تو اتاقم و بساط صبحونه رو به راه كردم . عجب صبحونه اي هم شد خيلي چسبيد .
بعد از صبحونه داشتم فكر ميكردم امروز چيكار كنم و كجا برم . از تو خونه موندن بدم ميومد . قبلا كه خونه اقدس بودم از دست اون و فرياداش هر روز ميزدم بيرون ولي الان انگار معذب بودنم جلو خانواده ي دُكي باعث ميشد خونه نمونم .
حسن كه با فك و فاميلاشون رفته بودن پيك نيك . بنده خدا اصرار كرد برم باهاشون ولي برم بگم چند مَنِه ؟؟ بين اون همه غريبه واقعا من برم چي بگم آخه ؟ واسه همين گفتم حسش نيست و پيچوندمش .اكبرم كه معمولا جمعه ها ور دل باباش بود . بنده خدا باباش هر روز صبح تا شب ميرفت سر كار يه جمعه ها ميومد خونه . زن كه نداشت بچشم كه فقط اكبر بود دلش ميخواست پسرش كنارش باشه خو . نميتونستم خلوتشون و كه به هم بزنم آخه !
بلبل خان امروز و ور دل دُكي و خانواده اي . كاش ميشد يه پولي دستم و ميگرفت ميرفتم يه تلويزيون ميخريدم . انقدر 100 تومن كم بود كه به روز دوم ماه نميكشيد . بقيه ي ماه و بايد با بي پولي سر ميكردم .
تو خيابونا هم كه نميشد علاف گشت اونم تنها . ديگه آدم از بيكاري به سرش ميزد با اين شهرام لاته بره گردش ! هووووووووووف . تقه اي به در اتاق خورد . بي حال پاشدم و در و باز كردم حسني بود .
- بلبل جون مهمون نميخواي ؟
همين يكي و كم داشتم . باز خوبه مثل داداش و باباش الكي روضه نميخوند . از جلو در رفتم كنار و گفتم :
- بفرما .
لبخند زد و اومد تو . اول از همه دور تا دور اتاق و بر انداز كرد كه زياد از اين كارش خوشم نيومد حس ميكردم اومده سركشي . هر چي باشه دختر حاجي بود ديگه . از كجا معلوم شايد اومده بود راپورت بده به باباش !
برو بابا حالا انگار چي دارم كه بخواد راپورت بده . نشستم جلوش و گفتم :
- چايي ميخوري ؟
- نه مرسي تازه خوردم .
منم از خدا خواسته بيخيالي طي كردم . كي حال داشت بره كتري رو آب كنه ! سرش پايين بود و هيچي نميگفت ! اومده بود بشينيم با هم سكوت كنيم ؟! حوصلم داشت سر ميرفت گفتم بذار يه سوالي ازش بپرسم بالاخره بهتر از اينه كه جفتمون لالموني بگيريم . گفتم :
- درس ميخوني ؟
دوباره با لبخند گفت :
- آره .
- كلاس چندي ؟
لبخندش عميق تر شد و گفت :
- دانشجو هستم .
مُندِش حسابي بالا بود ! بابا طرف با كلاسه ! هيچي نگفتم كه خودش دوباره گفت :
- حسابداري ميخونم .
الكي سرم و تكون دادم . بحث درس و مقش زياد برام باحال نبود . دوباره گفت :
- تو چي ؟
- خيلي وقته ترك تحصيل كردم .
- دانشجو بودي ؟
زِكّي انگار اصلا به خانوم در مورد من اطلاعات ندادن . نگاه جديم و تو چشماش دوختم و گفتم :
- نُچ . تا دوم دبيرستان بيشتر نخوندم .
انگار تعجب كرد ولي سريع خودش و جمع و جور كرد و گفت :
- چرا ادامه ندادي ؟
اگه ادب دست و پام و نبسته بود يه تورو سننه بارش ميكردم . حيف واقعا ! نگفتم دختره اومده بود آمار بگيره . وگرنه كي دلش واسه بلبل مادر مرده ميسوخت كه بياد هم كلومش بشه ؟ گفتم :
- نشد كه بشه .
انگار فهميد پيچوندمش . گفت :
- نميخواي ادامه بدي ؟
- ادامه بدم كه چي بشه ؟
من مني كرد و گفت :
- خوب ميتوني بري دانشگاه .
دستم و زدم زير چونم و همونجوري كه داشتم خيره نيگاش ميكردم گفتم :
- تو دانشگاه پولم ميدن به آدم ؟
جا خورد انگار انتظار داشت بگم چه فكر بكري از كي درس خوندن و شروع كنم ! يكم دست و پاش و گم كرده بود . حس كردم تند رفتم . خوب بابا بلبل چته ؟ مگه اين بنده خدا باعث اين همه بدبختيته ؟ تقصير اينه كه بابات عملي بود ؟ يا مثلا تقصير اينه كه بچه ها حرف زدنت و رفتارات و تو مدرسه مسخره ميكردن ؟ نكنه به خيالت اين باعث شده كه تو ترك تحصيل كني ؟ يه لحظه شرمنده شدم . سرم و انداختم پايين و گفتم :
- دانشگاه رفتن واسه من آب و نون نميشه . نه شغل ميشه نه پول .
هيچي نگفت . من چه حرفي داشتم باهاش بزنم ؟ اَه يه چي بنال ديگه بلبل ! حالا از صبح تا شب مخ اكبر و حسن و سَگَك و كُپَك و تو محل ميخوريا نوبت به اين رسيد دهنت بسته شد ؟
يه جورايي حس ميكردم هم سطح و فكر هم نيستيم . اين همه چي رو تو درس و كتاب ميديد ولي من داشتم جامعم و ميديدم . ميديدم كه كسي نمياد دو دستي بهم پول بده . بايد جون سگ ميكندم تا آخرش چندر غاز دستم و ميگرفت . نميدونم چرا ازش شاكي بودم . شايد چون خيلي راحت زندگي ميكرد . يا اينكه يه سقفي بالا سرش بود .
افكارم و پس زدم نگاهم به لباسي كه تنش بود افتاد . يه پيراهن يه سره ي بلند بود آستين نسبتا كوتاهي داشت و يقش هفت بود . ناخودآگاه پرسيدم :
- چه پيرهن قشنگي . حاج خانوم برات دوخته ؟
حسني كه انگار يه موضوع پيدا كرده بود كه بدون خشونت با من در موردش حرف بزنه خنديد و گفت :
- آره پريشب بابا يه قواره پارچه آورده بود . اونم سريع برام دوختش . اگه خوشت اومده بگم براي توام بدوزه ؟
نگاهش كردم همينجوري كه دستام و دور زانوهام حلقه ميكردم گفتم :
- نه تو تن تو قشنگه به من نمياد .
دروغ چرا يه لحظه بهش حسادت كردم كاش مادر منم الان زنده بود . كاش ميتونست برام يه پيرهن بدوزه مثل همين .
يه لحظه به خودم اومدم . همينت مونده كه از اين پيرن گل گليا تنت كني بري بيرون ! حسني گفت :
- ناهار مياي پيش ما ؟ مامان آبگوشت پخته .
چيزي نگفتم كه دوباره گفت :
- مامان برنامه ي هر جمعش اينه ميگه ظهراي جمعه همه دور هميم آبگوشت مزه ميده . دست پخت مامان حرف نداره توام بيا پيشمون .
خيلي معصومانه اينارو ميگفت . نميدونستم رد كنم يا قبول كنم . هرچند دلم واسه آبگوشت پر ميكشيد . خيلي وقت بود از اينجور غذاها نخورده بودم . گفتم :
- نميخوام مزاحم بشم .
انگار فهميد نرم شدم گفت :
- مزاحم چيه . تو بيا . همه خوشحال ميشن . مامان همش ميگه واسه تنهايي تو غصش ميگيره . هر چي هم بهت اصرار ميكنيم كه پيشمون نمياي .
حالا آبگوشته رو كه ميشد به بدن زد . گفتم :
- باشه ميام .
حسني خوشحال شد و از جاش بلند شد گفت :
- پس من ميرم به مامان بگم واسه ناهار ميام صدات ميكنم .
سرم و تكون دادم و اون رفت . منم دوباره رفتم تو فاز تنهايي خودم .
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -