گلي در شوره زار | نسرين ثامني - 3

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
گلي در شوره زار | نسرين ثامني
مادرش هنوز در تصمیم خود باقی بود در آن لحظه عاری از هر گونه احساس بود. دلش برای مادرش می سوخت که بعد از مرگ او چنین درد بزرگی را تحمل نماید و با دستهای ناتوان خود نوگل پرپر شده اش را به خاک بسپارد. اما او ناچار بود که مرگ را برگزیند. با خود اندیشید:
هیچ حادثه ای نباید در تصمیمم خللی ایجا نماید هیچ چیز.
فصل 35
فردای آن روز پس از تعطیل شدن از مدرسه فرشته رفت که مدتی قدم زده و فکر کند به آرامی راه می پیمود و پیش می رفت احساس کرد که دیگر رمقی در پاهایش نمانده و بسیار ناتوان شده است.
مدتها بود که در اطراف پارک قدم می زد اما دلش نمی خواست گوشه دنجی بنشیند و در مورد نقشه اش بیاندیشد اما حالا از فرط خستگی مجبور بود به داخل برود و روی نیمکتی بنشیند.
خستگی از پای درش آورده بود. هوای مطبوعی به مشامش خورد بوی عطر گلها و هوای خنک آنجا جانی تازه در او دمید، چمنها خیس بودند و او سردی آب را زیر پوست پایش احساس کرد - دسته ای کلاغ بالای سرش قار قار می کردند روی نیمکتی نشست نگاهش تا دور دستها به پرواز پرندگان خیره ماند، گربه ی لاغر و کثیفی از مقابلش گذشت و کمی دورتر روی مقداری زباله به جستجوی غذا پرداخت

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 12:07
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
گلي در شوره زار | نسرين ثامني
چند کودک شاداب و زیبا، خندان و پرشور آنطرف تر با سر و صدای زیاد بازی می کردند، روی نیمکتی دورتر از او یک پسر و دختر جوان در گوش هم نجواهای عاشقانه سر می دادند پیرمرد مو سفیدی روی همان نیمکت به فاصله ی کمی دورتر از آنها نشسته و در ظاهر مشغول مطالعه روزنامه بود، اما با کمی دقت میشد فهمید که پیرمرد گوشهایش را برای شنیدن سخنان آن دو جوان تیز کرده است شاید هم به یاد روزگار جوانی خود افتاده بود...
فرشته نگاهش را از آنها برگرفت و به کتابهائی که در کنارش قرار داشت نگریست سعی کرد موضوعی را که در ذهنش می گذشت تجزیه و تحلیل نماید. می دانست که هیچ راه فراری نیست و هیچ روزنه ی امیدی وجود ندارد. دستش در داخل جیب روپوشش شیشه قرص را لمس می کرد، همان قرص هایی که باید با آن به زندگی سراسر غم و حرمان خود خاتمه می داد در این هنگام توپی به پایش خورد و همانجا متوقف ماند. بچه ها برای لحظه ای دست از بازی کشیدند و به او خیره شدند انگار با نگاهشان می خواستند مقصود خود را بیان دارند. فرشته با پایش توپ را به طرفشان پرت کرد و دوباره لبخند شادی بخش بر لبان آن کودکان زیبا و فارغ از غم نقش بست و او بار دیگر به فکر فرو رفت حس می کرد تب دارد و سرش به شدت درد می کرد در دل به خود گفت:
بیچاره مادرم، بعد از مرگ من خیلی تنها خواهد شد حتماً خیلی غصه خواهد خورد ولی خوب چه میشود کرد تقدیر در مورد من چنین حکم داده است.
یاس شدیدی بر وجودش مستولی گشت به نظرش رسید که به پایان دنیا نزدیک میشود هرگز از مرگ نترسیده بود اما نگرانیش بیشتر از بابت مادرش بود. مادرش برای خوشبختی و سعادت تنها دخترش از هیچ کوششی فروگذار نکرده بود و حالا پس از مرگ فرشته او چگونه می توانست چنین بار گرانی را که از فقدان دختر محبوبش بر شانه هایش سنگینی می کرد بر خود هموار نماید.
بار دیگر زندگی پر مخاطره و بی سر و سامانش در مقابل دیدگانش به ترسیم درآمد. پدر میگسار، برادر علیل و وزرگو، زندگی در فقر و فلاکت، ... و عشقی شیرین و جانسوز، عشقی که برایش شیرین و رویائی بود اما باید عشقش را به وادی فراموشی می سپرد، اشک به آرامی روی گونه هایش غلتید.
از یادآوری عشق منوچهر رخوتی گنگ در خود حس می نمود اما فقر و مسکنت بین آنها به نحو غریبی خودنمائی می کرد، سخنان سپیده را به خاطر آورد که چگونه او را تحقیر نموده و فقرش را برخش کشیده بود...
سعی داشت با احساسات درون خود بجنگد و به ستیز بپردازد. و منوچهر را به فراموشی بسپارد اما در کمال عجز و زبونی پی می برد که او را به شدت دوست دارد و فراموش نمودن او برایش غیر ممکن است اما به خود نهیب می زد:
- آه نه باید فراموشش کنم، دیگر راه بازگشتی وجود ندارد همه چیز را خراب کرده ام دیگر نمی توانم بسویش باز گردم من، دختر غم، چگونه می توانم عاشق او باشم با این عاشق سعادتش را ویران می سازم، باید از مسیر او خارج شوم باید او را به حال خود رها سازم... بگذار همانطور که سرنوشت می خواهد پیشامد کند...
می کوشید خود را متقاعد سازد که برای این زندگی ساخته نشده است این زندگی را پیش کش آدمهای خوشبخت می نمود. باید به دنیایی می شتافت که در آن از فقر و مسکنت، از دوروئی و ریا از غم و درد و از خیلی چیزهای دیگر خبری نبود...
ساعتها می گذشت که او همچنان روی نیمکت نشسته و در خیالات خود مستغرق بود. هوا کاملاً تاریک شده و نسیم خنکی وزیدن آغاز نوده بود.
او تنها و غمگین با قلبی سرشار از درد و رنج راهی منزل شد، می دانست که مادرش در انتظار اوست و حتماً از تاخیرش نگران خواهد شد، به سرعت قدم هایش افزود و شتابان به سوی منزل رفت.

فصل 36
پدر فرشته بعد از چند ماه مبارزه با الکل بالاخره بار دیگر مغلوب این شیطان مخرب گردید و به طرف او کشیده شد و به توصیه دکترها کوچکترین وقعی ننهاد و تمامی زحمات مرجان و دیگران را هدر داد آنشب پس از سه ماه دوباره به سراغ مشروب رفت و نیمه های شب به منزل بازگشت.
آنقدر مست بود که نمی تواسنت سرپا بند شود انگار می خواست تلافی سه ماه جدائی از مشروب را یکجا در آورد زیر لب آوازی را زمزمه می کرد از فرط مستی با لباس خودش را روی تشک ولو کرد و صدای خرناسش به هوا برخاست حوالی نیمه شب بود که مادر فرشته سراسیمه از خواب بلند شد شوهرش را دید که با صدای گرفته ای در رختخواب دست و پا می زند به گمانش که دارد خواب می بیند و یا شاید دچار کابوس گشته است بنابراین چند بار او را تکان داد، صدای خرخر وحشتناکی از گلویش بیرون می آمد تمام بدنش خیس عرق شده بود، زنش ملحفه را از رویش کشید مستاصل و پریشان به اطرافش نگاه می کرد، می دانست از دستش برای نجات او کاری ساخته است یا نه اما خطر را حس می کرد فهمید که او دیگر کارش تمام است.
چراغ را روشن کرد صورت او را دید که کبود شده و چشمانش مثل کاسه ای خون بود. قبل از اینکه بتواند اقدامی بکند بناگاه صدای خرخر قطع شد. وحشتزده به شوهرش نگریست و دید که آرام گرفته است.
مادر فرشته دستش را مقابل دهانش گرفت تا صدای فریادش را کسی نشنود به سرعت به طرف اتاق فرشته دوید وقتی بالای سرش رسید به یکباره تصمیمش عوض شد، اینبار به سراغ احمد رفت و به آرامی او را بیدار کرد و هر دو بر بالین مرده آمدند. احمد خواب آلود به پدرش نگاه کرد وقتی مطمئن شد شد که مرده ملحفه را روی صورتش انداخت و در گوشه ای به انتظار طلوع خورشید نشست، دیگر چیزی به روشنائی صبح نمانده بود مادر فرشته به آرامی گریه می کرد و گاهی هم زیر چشمی نگاهی به جنازه ی بی جان شوهرش می انداخت احمد که اشکهای مادرش را می دید هر لحظه بی حوصله تر می شد.
- مادر بس کن اینقدر گریه نکن همون بهتر که مرد. وجود بی ارزش اون به چه درد می خورد یه انگل فاسد از روی زمین کم شد.
مادرش همچنان گریه می کرد:
- پسرم این طور در مورد پدرت حرف نزن هر چی باشه پدرته برات زحمت کشیده گوشت و پوست و خون تو از اونه همیشه که اینطور نبود زمانی هم پدر خوب و شوهر وفاداری بود.
-مادر درسته که پدرمه ولی برام چیکار کرد کدوم وظیفه ی پدری رو در حق ما اجرا کرد بجز اینکه من جون کندم و دادم اول مشروب کوفت کرد، بغیر از این که منو عاطل و باطل بار آورد اگه من درس خونده بودم حالا تو جامعه کسی بودم همه به من احترام می ذاشتند ولی حالا چی هستم؟ یه کارگر بدبخت با دستهای علیل.
- تو فکر می کنی مقصر پدرت بود، خودت بازیگوشی کردی و درس نخوندی مگه بابات جلوی درس خوندنتو گرفت؟
- نه ولی وضع نابسامون خونوادگی باعث شد من از محیط مدرسه و درس دور بشم با داشتن پدری دائم الخمر و نداشتن امکانات کافی چطور می تونستم درس بخونم؟
- اینا همش بهونه است، خیلی ها هستن که با مشکلاتی بیشتر از تو درس خوندند و به جائی رسیدند کوتاهی و قصور از خودت بود، بچه ها همیشه عدات دارند که اشتباه خودشونو به گردن پدر و مادرشون میذارن حالا بهتره این حرفا رو کنار بذاری پدرت مرده و با مرگ اون وضع ما از اینی که هست بهتر نمیشه.
سپس از جا برخاست و به اتاق فرشته رفت تا او را بیدار کند وقتی بالای سرش رسید دستهایش می لرزید نمی دانست چگونه دخترش را از این وضع آگاه کند، تصمیم گرفت تا قبل از اینکه او بالای جنازه پدر برود او خودش حقیقت را به او بگوید.
او را صدا زد فرشته چشمانش را گشود و به صورت مادرش نگریست.
- سلام مامان جون صبح بخیر.
- سلام دختر خوبم پاشو دیر شده.
فرشته در رختخوابش نیم خیز شد و خمیازه ای کشید و به چشمان گریان مادرش نگریست و با تعجب پرسید:
- مامان باز چی شده اول صبحی چرا گریه کردی؟
- مادرش محتاطانه گفت:
- چیزی نیست عزیزم پاشو خیلی کار داریم امروز نمی تونی بری مدرسه.
- چرا مامان؟
- خوب آخه من کمی گرفتارم باید به من کمک کنی.
- ولی مامان، امتحانام شروع شده اگه کلاس نرم از درس و امتحان عقب میمونم.
- میدونم عزیزم ولی چاره ای نداریم...
فرشته از لحن گرفته ی مادرش به شک افتاد با کنجکاوی و تعجب پرسید:
- مادر چرا چاره ای نداریم مگه چی شده؟
- فرشته جون نمی دونم چه جوری بهت بگم ولی... ولی پدر میدونی دوباره دیشب رفته بود سراغ مشروب.
- آه بازم... ولی مامان.
- گوش کن عزیزم، دیشب نیمه های شب اومد خونه حالش خیلی بد بود بعد... بعد من متوجه شدم که داره می میره.
- خوب مامانبعدش چیکار کردی حتماً بردیش بیمارستان؟
- ولی کارش از بیمارستان گذشته بود.
فرشته وحشتزده پرسید:
- مامان یعنی پدر مرده؟
- متاسفانه بله.
- آه خدایا بالاخره مرد...
دیگر گریه مجالش نداد.
- آروم باش فرشته جون بهتره زودتر پاشی کارامونو انجام بدیم من و احمد میریم دنبال کارهای تشریفاتی و تو خونه باش به کارا برس تا ما برگردیم لباس مردم نباید رو دست بمونه.
یکساعت بعد احمد همراه دکتری به خانه بازگشت و دکتر بعد از معاینه جسد گواهی فوت را صادر کرد و آنها رفتند که تشریفات قانونی را انجام دهند و مرده را به خاک بسپارند.
فرشته گوشه ای نشسته بود و آرام آرام اشک می ریخت شاید به خاطر مادرش بیشتر ناراحت بود مرگ پدر نقشه هایش را برای مدتی به تاخیر انداخت می دانست که بعد از مرگ پدر بلافاصله نمی تواند خودکشی کند و مادر بیچاره اش را تنها بگذارد.
ناچار بود مدتی صبر کند تا مادر غم از دست دادن شوهرش را به فراموشی بسپارد و آنگاه نوبت به او می رسید فرشته عصبانی بود گوشه ی دستمالش را مدام مچاله می کرد و لبش را به دندان می گزید، در دل به بخت بد خود لعنت می فرستاد که چرا باید درست زمانی که نقشه اش وارد مرحله ی عمل میشد پدرش از دنیا می رفت، آه نفرین بر زندگی...

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 12:08
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
گلي در شوره زار | نسرين ثامني
فصل 37
چند روز از مرگ پدر فرشته می گذشت و او بعد از سه روز تاخیر مجدداً به مدرسه رفت. قبل از همه مریم با نگرانی به اسقبالش آمد و چون فرشته را در لباس سیاه دید خیلی تعجب کرد وقتی از جریان فوت پدرش آگاه شد بسیار متاثر گردید ساعتها نشستند و با هم صحبت کردند.
فرشته از مرگ پدر و ناراحتی مادر گفت و مریم هم از زندانی که در خانه برایش به وجود آمدخ بود سخن راند. آن دو دختر رنج دیده ساعتها در کنار هم نشستند و از درد و رنج سخنها گفتند. قلبهای کوچک و مهربانشان مالامال از حسرت و ناکامی بود.
- فرشته جون غصه نخور بالاخره همه چیز درست میشه به قول شاعر پایان شب سیه سپید است تو با داشتن منوچهر خان نباید نگرانی داشته باشی، راستی از اون چه خبر؟
- هی بی خبر هم نیستم اغلب به وسیله تلفن با همدیگه صحبت می کنیم.
- میدونه پدرت فوت کرده؟
- نه حتی مرجان هم نمیدونه، میدونی مرجان خیلی واسه ما زحمت کشیده حالا با چه روئی بهش بگم که تمام زحماتش به هدر رفته.
- آخه چطور این اتفاق افتاد پدرت مگه ترک اعتیاد نکرده بود؟
- چرا دو ماه تموم تو بیمارستان خوابید بعد از اون هم یک ماه مرتباً تو خونه ازش مراقبت می کردیم، حالش کاملاً خوب شده بود امیدوار بودیم که بتونه بره سر کار، یه شب به مادرم گفت که من از شماها شرمنده هستم از روی دخترم خجالت می کشم همه ی شماها خیلی برام زحمت کشیدین همه تون به زحمت افتادین ولی دیگه همه چیز تموم شده و من حالم کاملاً خوبه، حالا نوبت منه که کار کنم و پول دربیارم تا بتونم زحمات شما رو جبران کنم...
بعد از اینکه حالش کمی بهتر شد چند روز به اتفاق احمد رفتند دنبال کار قرار بود که تو کارگاه احمد استخدام بشه ولی کارفرما که از سابقه ی پدرم اطلاع داشت اونو قبول نکرد چند روز هم پدر خودش به تنهائی رفت سراغ کار، در حالیکه مادرم با نگرانی منتظر ورودش بود مامان می ترسید که مبادا پدر بازم بره طرف مشروب ولی ون چند روز از خودش مقاومت نشون داد دیگه اعتماد همه ما نسبت به اون جلب شده بود دوباره اون شب کار خودشو کرد، شاید از فرط استیصال و شکست در نیافتن کار دوباره به مشروب پناه برد، نمیدونم به هر حال حالا دیگه همه چیز تموم شده با مرگش هم خیال خودشو راحت کرد و هم خیال ماهارو.
- غصه نخور خدا مادرتو برات نگهداره، واقعاً زن فوق العاده زحمت کش و با ایمانیه.
- آره واقعاً زحمت می شکه، خدایا اونو از من نگیر مادرم تنها کسیه که توی این دنیای پهناور دارم، اون تنها حامی منه، خدایا اونو برای من حفظ کن، این زن رنجور و بیچاره رو که عمری رنج دیده و محنت کشیده از من نگیر...
- بیا بریم زنگ خورد باید بریم سر کلاس، راستی امروز خانم شاهمیری میاد کلاس.
- آه من از اون خجالت می کشم.
- بهتره که خونسرد باشی هر دو به طرف کلاس رفتند فرشته روی نیمکت خود نشست و از پنجره به خیابان چشم دوخت آرزو می کرد ای کاش یکبار هم که شده منوچهر را در داخل اتومبیل می دید که کنار درب مدرسه پارک کرده و به انتظار او ایستاده است. دلش برای او تنگ شده بود ولی چاره ای نداشت با خودش گفت امشب باید هرجوری شده نامه ای برایش بنویسم باید چند تا نامه بنویسم یکی واسه مریم، یکی واسه مادرم و یکی هم برای منوچهر
، برایش بنویسم که چقدر دوستش دارم و حتی بعد از مرگ هم دوستش خواهم داشت...
هنگامی که مدرسه تعطیل شد، فرشته با عجله خودش را به منزل رساند این روزها دیگر به درس و مدرسه اهمیت نمی داد وقتی کسی تصمیم به خودکشی می گیرد دیگر درس و مشق چه به دردش می خورد. فقط به این خاطر به مدرسه می رفت تا توجه کسی را جلب نکند و سر فرصت بتواند نقشه اش را عملی کند.
وقتی به منزل رسید به اتاقش پناه برد تاساعتی با خود خلوت کند. هجوم افکار شوم گریبانش را گرفته بود در اندیشه ی دور و درازی فرو رفت یک نوع حالت بی قراری و اضطراب از نگاهش دیده میشد هنوز هم در اجرای نقشه اش تردید داشت بر سر دو راهی مرگ و زندگی قرار داشت آیا باید زنده می ماند و با مشکلات مبارزه می کرد یا اینکه با مرگ خود به همه چیز خاتمه می داد؟
از کجا بداند که در دنیائی دیگر به خوشبختی خواهد رسید، شاید در آنجا هم خوشبختی مطلق وجود نداشته باشد.
ناگهان صدائی او را به خود آورد در اتاق باز شد و هیکل مادرش در آستانه ی در ظاهر گردید که در لباس عزا چند سال پیرتر می نمود. با دیدن مادرش ناگهان قلبش فرو ریخت مثل کسی که در حین ارتکاب جنایت دستگیر شده باشد خودش را باخت فکر کرد شاید مادرش به افکارش پی ببرد به ناچار به اتاق نشیمن رفت و مشغول صرف چای شد.

فصل 38
در خلال مدتی که فرشته سرگرم نقشه های خود بود منوچهر هم با احساسات خود در جنگ و ستیز بود. چند بار تصمیم گرفت که به دیدن فرشته برود ولی مطمئن بود که فرشته او را نخواهد پذیرفت، شاید عشق پسر عمو آنقدر سرگرمش ساخته بود که مجال فکر کردن به منوچهر را به او نمی داد نمی دانست که فرشته در فراق او چه می کشد و از احساس فرشته با اطلاع نبود. دلش می خواست هر طوری شده خبری از او به دست آورد، جسته و گریخته از مرجان شنیده بود که پدر فرشته فوت کرده و او سیاه پوش شده با خودش گفت لابد مرگ پدر ازدواج او را به تعویق انداخته است، به همین سبب تصمیم گرفت حتی اگر یک بار هم که شده او را ببیند و چند کلمه ای با او سخن بگوید. بنابراین سور ماشینش شد و به راه افتاد.
هنوز چند دقیقه به ساعت سه مانده بود که منوچهر به مدرسه فرشته رسید کنار درب پارک نمود و همانجا به انتظار ایستاد، افسوس که اگر یک روز زودتر بدانجا می آمد فرشته به آرزوی خود می رسید و موفق می شد که او را از پنجره ی کلاس ببیند.
هنوز اولین سیگار منوچهر به آخر نرسیده بود که صدای زنگ مدرسه را شنید سیگار را در زیر سیگاری ماشین خاموش کرد و با دقت به دخترهای شاد و شیطان که به سرعت از مدرسه خارج می شدند نگاه کرد تا در میان آنها فرشته را بیابد. شاگردها دسته دسته از مدرسه بیرون می آمدند و به طرف خانه هایشان می رفتند اما از فرشته خبری نبود، منوچهر مدام در میان انبوه شاگردان چشم می گرداند شاید او را ببیند، مدرسه تقریباً خالی شده بود اما از فرشته خبری نبود در این لحظه چشم منوچهر به ناگاه به مریم افتاد که تنها از در مدرسه خارج شده بود دیگر مطمئن گشت که فرشته امروز به مدرسه نیامده است بنابراین از پشت فرمان ماشینش برخاست و به طرف مریم به راه افتاد. مریم با دیدن او تعجب کرد با هم احوالپرسی کردند و منوچهر از او در مورد فرشته سؤال نمود مریم پاسخ داد که فرشته امروز به مدرسه نیامده بعد از منوچهر پرسید که آیا امرز با فرشته قرار داشته است؟
منوچهر تعجب کرد از اینکه دید مریم در مورد قطع رابطه ی آن دو چیزی نمی داند. بنابراین از مریم خواست که سوار ماشینش شده و چند دقیقه ای آنجا با هم صحبت کنند مریم با کمال میل تقاضای منوچهر را پذیرفت و وقتی اتومبیل به راه افتاد منوچهر از او پرسید مگر شما اطلاع نداشتید که فرشته از من جدا شده و قرار است با پسر عمویش ازدواج کند؟
اما مریم از این موضوع اظهار بی اطلاعی نمود و با تعجب افزود که فرشته تا همین دیروز هم حتی در مورد شما صحبت می کرد و به من گفت که اکثر روزها شما را می بیند و در مورد ازدواج با پسر عمویش هرگز چیزی به من نگفت گمان ندارم که پسر عمو وجود خارجی داشته باشد زیرا هرگز اسمی از او به میان نیامده.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 12:08
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
گلي در شوره زار | نسرين ثامني
منوچهر از این سخنان در شگفت شد، نمی توانست علت دروغ گفتن فرشته را بفهمد، ولی مریم بناگاه ذهنش متوجه موضوعی شد.البته ابتدا در گفتن ماجرا تردید داشت اما بالاخره تصمیم گرفتحقیقت را به منوچهر بگوید بنابراین تمام جزئیات برخورد سپیده با فرشته و گفتگوی آندو با یکدیگر را برای منوچهر تعریف کرد و او را در دنیایی از بهت و حیرت بجا گذاشت منوچهر هرگز گمان نمی برد که سپیده دست به چنین کار احمقانه ای زده باشد. و بخواهد فرشته را به وسیله پول تتمیع نماید و در دل فرشته را می ستود که فریب این روباه مکار و اغواگر را نخورده است. اما چرا حقیقت را به او نگفته بود؟ چرا فرشته حاضر شد دست به فداکاری بزند؟ در حالی که منوچهر قلبا به ازدواج با سپیده راضی نبود و با کمال میل و اراده خودش از او جدا گشته بود در واقع همه چیز را بین خودش و سپیده تمام شده تلقی می نمود. اما سپیده با رفتار احمقاخنه اش باعث جدایی آندو شده بود، منوچهر خوشحال بود از این که توانسته به حقیقت ماجرا پی ببرد و علاقه اش به فرشته چندین برابر شد به همین سبب از مریم خواست که وسیله ملاقات او را به فرشته ترتیب دهد و مریم قول داد که فردا هنگامی که فرشته به مدرسه آمد وادارش خواهد کرد که با او تماس بگیرد.
اما منوچهر گفت که فردا صبح را در منزل استراحت خواهد نمود و بعد از ضهر ساعت 3، مجددا به مدرسه خواهد آمد تا او و فرشته را به اتفاق ببیند.
پس وعده ملاقات را برای فردا بعد از تعطیل شدن مدرسه نهادند و منوچهر با خوشحالی از مریم جدا شد و مریم نیز با قیافه ای حیران به طرف منزلش رفت در حالی که از رفتار فرشته بسیار متعجب بود و در دل خوشحال بود که توانسته خدمتی برای فرشته انجام دهد...

فصل 39

آن روز صبح وقتی فرشته از خواب برخواست احساس کسالت شدید نمود. البته این هم جزئی از نقشه اش بود، وقتی مادرش متوجه شد که حال دخترش خوب نیست به او گفت که به استراحت بپردازد و آن روز را به مدرسه نرود فرشته که خود را در اجرای اولین مرحله از نقشه اش موفق می دید به اتاقش پناه برد و در را روی خود بست و ساعت ها مشغول فکر کردن شد تمام مدت از اتاقش خارج نشد چند بار مادرش پشت در آمد و از او خواست در را بگشاید ولی فرشته از مادرش خواهش کرد که او را تنها بگذارد تا استراحت کند، مادر فرشته به گمانش که حال دخترش خیلی وخیم است با قلبی آکنده از درد به اتاق نشیمن بازگشت و به فکر فرو رفت می دانست که اصرار فایده ای ندارد شاید بهتر بود که فرشته را به حال خود می گذاشت تا استراحت کند. اما دلش حوادث ناگواری را پیش بینی می کرد.
فرشته هم ناراحت و افسرده در اتاقش قدم می زد، هدیه منوچهر در دستش بود که گاهی آن را می بوئید و می بوسید و گاهی آن را روی قلب خود می فشرد. لحظه ای آرام و قرار نداشت بالاخره آن روز را تا شب در اتاق سپری نمود حوالی صبح بود که در رختخواب پناه برد و چشمانش روی هم افتاد.
چند ساعت بعد وقتی بیدار شد از اتاق بیرون آمد و به نزد مادرش رفت برخلاف دیروز قیافه اش شاد بود اما صورت رنگ پریده اش نشان می داد که هنوز کاملا خوب نشده است مادرش با دیدن او با خوشحالی پرسید:
_فرشته جون حالت بهتر شد؟ از دیروز تا حالا نگران حال تو بودم.
_آره مادر خوب شدم گفتم که اگه استراحت کنم حالم بهتر می شه، الان هم می خوام برم مدرسه.
_مطمئنی که حالت خوبه؟ کمی رنگت پریده.
_نگران نباش مادر خوب، خوب شدم.
وقتی صبحانه اش را خورد، کتابهایش را برداشت و از خانه خارج شد، مادر بیچاره اش خوشحال بود از اینکه می دید دخترش به این سرعت بهبود یافته.
فرشته قدم زنان به طرف مدرسه به راه افتاد ولی آنقدر پریشان بود که تا ساعت 9 صبح حوالی مدرسه همچنان قدم میزد، بالاخره با نگرانی در مدرسه را گشود و قبل از اینکه داخل شود بابای مدرسه را دید که می خواهد از مدرسه خارج شود به او سلام کرد و بابای پیر گفت:
_سلام فرشته خانم، خیلی وقت زنگ خورده.
_می دونم بابا امروز نمی خوام برم سر کلاس حالم خوش نیست.
_ببینم رنگ و روت پریده نکنه مریضی؟
_نه چیز مهمی نیست فقط یه سرما خوردگی جزیه راستی بابا یه خواهشی ازت دارم چون من باید برم خونه و استراحت کنم و نمی تونم سر کلاس برم شما زحمت بکشین و این پاکت رو بدین به دوستم مریم.
_باشه وقتی کلاس تعطیل شد بهش می دم.
_خیلی ممنون بابا جون، می دونی آخه من سرما خوردم و سرما خوردگی هم واگیر داره و بچه ها، ممکن مریض بشن به خاطر اینه که گفتم شما زحمتش رو بکشین، خوب من باید برم خونه و استراحت کنم خداحافظ بابا، راستی اگه ما رو ندیدی حلالمون کن.
_این حرفا چیه دختر جون.
_شوخی کردم بابا، خداحافظ
_خدا نگهدارت.
فرشته با قدم های سریع از مدرسه دور شد مطمئن بود که نمی توانند به این سرعت او را پیدا کنند زمانی او را خواهند یافت که از او جسد بی جانی بیشتر باقی نمانده است. کتابهایش را سخت به سینه فشرد و گوشه دیوار تکه داد دلش می خواست صدای منوچهر را برای آخرین بار بشنود و در تردید و دو دلی دست و پا می زد که آیا به او تلفن بزند یا نه؟ ولی فایده ای نداشت چون منشی او همیشه گوشی را بر می داشت سپس مکالمه را بین آن دو برقرار می نمود، حالا برای اجرای نشه اش زمان مناسبی بود نباید فرصت را از دست می داد. به دور و برش نگاه کرد سپس ارد مغازه شد و از صاحب مغازه یک شیشه نوشابه خنک گرفت و لاجرعه سر کشید در حین نوشیدن آن با دست هایی لرزان شیشه ای را گشود و محتوای آن را به داخل دهانش سرازیر نمود و آنگاه به وسیله نوشابه آن را پایین داد. متجاوز از 15 عدد قرص مهلک و کشنده وارد معده اش شد. کاملا مطمئن بود که تا دقایقی چندقرص ها اثر خواهند کرد بنابر این از مغازه خارج شد، فقط چند خیابان بیشتر با مدرسه اش فاصله نداشت ممکن بود مریم بعد از خواندن نامه به جستوجوی او بیاید و اورا بیابد باید هرچه در توان داشت به کار می بست و از آن جا دور می شد. چون رمقی در پاهایش نمانده بود تصمیم گرفت بقیه مسافت را با تاکسی طی کند.
یک تاکسی از راه رسید فرشته سوار شد و تاکسی به راه افتاد.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 12:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
گلي در شوره زار | نسرين ثامني
فصل 40

بابای پیر مدررسه به در کلاس مریم رسید و پس از کسب اجازه از خانم معلم وارد شد و نامه را به دست مریم داد و مجددا از کلاس بیرون رفت.
مریم با کنجکاوی به پاکت نگریست و خط فرشته را شناخت، با تعجب پاکت را سبک سنگین کرد نمی توانست بفهمد که چرا فرشته برایش نامه داده است واصلا چرا دو روز است که به مدرسه نمی آید، منتظر بود تا در زنگ تفریح نامه را بخواند، دلش شور می زد و حدس می زد که لابد حادثه ای اتفاق افتاده که فرشته خواسته او را در جریان بگذارد، آنقدر بیتابی کرد تا بالاخره زنگ به صدا درآمد و مریم با شتاب از کلاس خارج شد و به گوشه ای رفت و پاکت را گشود... پاکت محتوی 3 نامه بود که یکی خطاب به مریم و دیگری منوچهر و نامه سوم به مادر فرشته تعلق داشت، مریم اولین کاری که کرد این بود که بلافاصله نامه مربوط به خودش را باز کرد و خواند فرشته برایش نوشته بود:

_ مریم جان دوست مهربانم، می دانم که از دیدن نامه ای خیلی تعجب کردی، حق داری زیرا ما همیشه در کنار هم بودیم و لزومی نداشت که برایت نامه بنویسم ولی از امروز ناچارم تو را و تمام کسانی را که در این دنیای بزرگ دوستشان دارم ترک کنم و به دنیای دیگری پناهنده شوم. آری تصمیم گرفتم آغوش خود را به روی مرگ بگشایم و به استقبالش بروم زیرا تحمل این زندگی را برای خود مشکل می دانم و نمی توانم زنده باشم و مدام زجر بکشم، مدتها بود که تصمیم به این کار را داشتم و تنها عشق منوچهر مرا از مرگ بر خذر می داشت اما حالا که عشقم را برخلاف میل باطنی خود به دیگری ارزانی می دارم دیگر چیزی ندارم که با آن دلخوش باشم. تنها امیدم او بود که از دست دادمش مریم عزیز دیشب در اتاق را به روی خود بستم و تا صبح نوشتم و نوشتم صدبار کاغذ را پاره کردم و نامه دیگری نوشتم ولی هنوز نتوانسته ام احساس قلبیه خود را بیان دارم شاید عمل من در نظر تو احمقانه جلوه کند ولی من چاره دیگری نداشتم در زندگی زمانی فرا می رسد که انسان می پندارد به آخر کار خود رسیده و باید به طریقی زنجیر ارتباطی که مرگ و زندگی را به هم پیوند داده بگسلد و من اینک تصمیم دارم به دنیای جدیدی بروم که شاید در آنجا از گرفتاری های زندگی معلقیم و من سعی کردم یکی را به جای دیگری برگزینم، زیرا سرانجام، زندگی هرکس به مرگ ختم می شود، چه بهتر که من زود تر به این دیار وعده داده شده بشتابم و به آسودگی زندگی جدیدی را آغاز نمایم. مریم خوبم شاید در تمام مدتی که با هم بودیم هرگز نتوانستم دوست خوبی برایت باشم مرا ببخش و بدان که همیشه تو بهترین دوس من بودی، در پایان خواهشی از تو دارم یادداشتی برای منوچهر و مادر بی چاره ام نوشتم و در جوف پاکت قرار دارد سعی کن آن ها را به دستشان برسانی خواهش دیگری از تو دارم و آن اینکه سعی کن به مادرم دلداری بدهی در مواقع بی کاری به او سری بزن و کاری کن کمتر به مرگ من فکر کند به او بگو که من در آن دنیا حتما به خوشبختی خواهم رسید، مریم جان برای مادرم خیلی نگرانمسعی کن تا آن جا که قدرت داری او را دلداری بدهی تا کمتر غصه بخورد به او بگو که هرچقدر که او در مرگ من گریه زاری کند روح من دچار عذاب خواهد شد. و برای شادیه روح من هم که شده گریه نکند و آرام باشد. نمدانم جنازه ام چگونه و به چه وسیله ای به دست شما می رسد ولی در هر صورت مهم نیست که در کجا و چگونه بمیرم اما حتی در لحظه مرگ نیز به یاد شما عزیزان بوده و نام شما بر لبان جاری خواهد بود. دیگر حرفی برای گفتن ندارم برایم طلب آمرزش کن تا روحم قرین رحمت گردد.
دوست بیچاره تو فرشته

مریم فریادی کشید و روی زمین نشست و شروع به گریستن نمود دوستانش با کنجکاوی اطرافش حلقه زده و از او جویای مطلب شده بودند مریم گریه کنان به طرف اتاق مدیر مدرسه دوید خانم شاهمیری که همراه معلمین دیگر در دفتر نشسته و مشعول گفتگو بود وقتی قیافه آشفته مریم را دید به جانبش آمد و مریم گریه کنان همه چیز را برایش گفت خانم شاهمیری با ناباوری به مریم نگاه می کرد سپس نامه را از دستش گرفت و خواند و آنگاه با مشورت مدیر مدرسه قرار شد او و مریم به جستوجوی فرشته بپردازند.
خانم شاهمیری سراسیمه به طرف ماشینش دوید و مریم هم دوان دوان خود را به او رساند و هر دو سوار شدند نمی دانستن باید به کجا مراجعه کنند و از چه کسی سراغ فرشته را بگیرند مریم پیشنهاد کرد که به سراغ منوچهر رفته و او را از جریان مطلع سازند.شاید با کمک او بتوانند فرشته را بیابند مرجان فکر او را پسندید و اتومبیل را به طرف خانه راند.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 12:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
گلي در شوره زار | نسرين ثامني
فصل 41

فرشته در تاکسی نشسته بود و از پنجره آن بیرون را نگاه می کرد، رفت وآمد شتابان عابرین و مغازه ها و درختان همه از مغابلش به سرعت می گذشتند. گردنبند منوچهر را در دست می فشرد و آرزو می کرد ای کاش می شد تنها یادگار منوچهر را هم با او به خاک بسپارند تا همیشه با او همراه باشد. آن را به گردنش انداخت تا در آخرین دقایق عمر گرمی و حرارت آن را روی قلبش احساس نماید. زیر لب آهسته گفت:
_خداحافظ مادر ...خداحافظ دوستان من، خداحافظ منوچهر و خداحافظ زندگی تلخ و شیرین من...
بار دیگر چهره گریان مادرش در نظرش مجسم شد،دوستانش را دید که برایش مجلس ختم ترتیب داده و لباس سیاه پوشیده اند منوچهر و مریم ره دید که غمگیم بر سز گور او اشک می ریزند و سپیده را مجسم نمود که شاد و خرسند از ان فتح و ظفر دست در دست منوچهر در حرکت اند.حس کرد داغ شده است و پاهایش کرخت و بی حس شده اند. رخوت گنگی را در رگهایش احساس کرد. بار دیگر به یاد منوچهر و خاتراط خوشی را که در کنار او داشت افتاد. یادآوری آن لحظات برایش شیرین و دلچسب بود گوئی تمام وجودش در نام منوچهر خلاصه شده است، دلش می خواست در آخرین دقایق حیاط تنها به منوچهر بیاندیشد با حسرتی آمیخته با درد نام او را چند بار زیر لب تکرار نمود، در این حین می دید که اعضاء بدنش سست و دهانش خشک و بد طمع و چشمانش بی نور می شود، فهمید که هنگام مرگش، فرا رسیده است دیگر دقایقی چند به پایان عمرش نمانده بود، کتاب ها از دستش به روی کف تاکسی افتاد و خود فرشته نیز ناگهان بیهوش روی صندلی تاکسی افتاد.
راننده که یکباره از آئینه تاکسی متوجه او شده بود ماشین را در کنار خیابان پارک کرد و با عجله پیاده شد و در عقب را گشود ودید که دختر جوان به حال اغما به سر می برد، سراسیمه اتومبیل را روشن کرد و به طرف نزدیک ترین بیمارستان به حرکت درآمد.
وقتی به محوطه بیمارستان رسید پیاده شده او را بغل کرد و به طرف سالن دوید، در راهروی بیمارستان پرستاران ا شتاب رفت وآمد می کردند او جسد بی جان فرشته را همچنان روی دست گرفته و به این سو و آن سو می رفت پرستار ها که متوجه بیمار شده بودند او را از میان بازوان راننده بیرون کشیده و به اتاق بردند. پس از حدود نیم ساعت دکتری از داخل اتق بیرون آمد و به راننده که گمان می کرد یکی از بستگان او است نزدیک شد و از او خواست که اطلاعاتی در مورد دختر جوان در اختیارش بگذارد راننده اینطور شرح داد:
_او را به عنوان مسافر سوار کردم از جائی که سوار شد مرتب با خود زیر لب حرف می زد از قرار معلوم هذیان می گفت در بین راه متوجه شدم که حالش خوب نیست و قبل از اینکه من اقدامی درموردش انجام دهم او ناگهان بیهوش شده و روی صندلی افتاد و من فورا او را به بیمارستان رساندم. اینطور که شواهذ امر نشان می دهدگویا او دانش آموز است زیرا علاوه بر روپوش مدرسه که به تن دارد کتابهای درسیش درون تاکسی بجا مانده.
دکتر پس از شنیدن سخنان راننده از او خواست که کتابهای بیمار را آورده تا شاید بتواند در لابه لای آنها نشانی از او بیابد.
وقتی که راننده کتابها را به دست دکتر داداو کیف دستی نسبتا بزرگی را مشاهده نمود که گویا به بیمار تعلق داشتاول لابه لای کتابها را گشت ولی چیز قابل توجهی نیافت و آنگاه کیف را گشود درون آن به جز مقداری پول خرد و یک شیشه خالی دارو یک کارت تحصیلی چیز دیگری نافتدر بین این اشیاء کارت تحصیلی فرشته توجه دکتر را به خود جلب نمود آن را برداشت و پس از خواندن عنوان کارت لبخندی زد و به ساعتش نگاه کرد سپس به خانم پرستاری که کنارش ایستاده بود و به این منظره نگاه می کرد گفت:
_شانس آوردیم که اسم و آدرس مدرسه رو این کارت نوشته شده از رویاین اسم و آدرس می تونیم به خانواده اش اطلاع بدهیم.خوشبختانه هنوز تا تعطیل شدن دبیرستان وقت زیادب داریم، بهتر از مرکز اطلاعات شماره تلفن مدرسه رو پیدا کنیم و با اونا تماس بگیریم.
آنگاه کارت را به خانم پرستار دادو از او خواهش نمود که با مسئولین دبیرستان تماس گرفته و مراتب را به آنها اطلاع دهد.پرستار کارت را گرفت و به طرف تلفن به راه افتاد. و دکتر نیز از راننده تشکر کرد و او را مرخص کرد.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 12:10
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
گلي در شوره زار | نسرين ثامني
فصل 42

منوچهر شب گذشته نخوابیده بود مدام در اتاقش قدم زده و سیگار دود می کرد و برای روز بعد نقشه می کشید بالاخره بدون اینکه دیده بر هم بگذارد به شرکت رفت اما چون گرفته و کم حوصله به نظر می آمد کارها را به منشی خود محول نمود و راه خانه را در پیش گرفت، ساعت حوالی 9 بود که به اتاق خوابش رفت تا دمی بیاساید تا بعد از ظهر بتواند سرحال و شاداب سرقرار حاضر شود. چشمانش از فرط خستگی روی هم افتاد و به خواب عمیقی فرو رفت هنوز یک ساعتی نگذشته بود که ناگهان با شنیدن صدائی در سالناز جا بر خاست و چشمانش را گششود و به دنبال آن مرجان را دید که سراسیمه و هراسان به همراه مریم وارد اتق خواب او شدند. با نگرانی به آنها نگریست و قبل از این که زبان به سخن بگشاید مریم خود را به او رساند و با لحنی که عجز و التماس از آن مشهود بود گفت:
_منوچهر خان به خاطر خدا عجله کنید، هر چه زود تر اونو نجات بدین.
منوچهر بهت زده پرسید:
_چی شده؟ جریان چیه؟ چرا ماینقدر مضطربین؟
_منوچهر خان نمیدونید چه اتفاق ناگواری افتاده بذارین همه چیز رو براتون تعریف کنم صبح اواسط کلاس بود که مستخدم مدرسه نامه ای به دستم داد و گفت فرشته یاد داشتی برایم فرستاده وقتی از او بیشتر توضیح خواستم گفت:
_فرشته خانم را دیدم که خیلی پرشان و ناراحت بود وقتی مقابلم ایستاد نای راه رفتن نداشت رنگش به زردی گراییده و دستهایش می لرزید. با بدنی مرتعش نامه را به دستم داد و گفت که فورا آن را به شما برسانماز او خواستم که اگر کمکی از دستم برآید برایش انجام دهم اما او زیر لب گفت:
_نه متشکرم، دیگر از دست کسی کاری ساخته نیست.
بعد از آن جا دور شد..
مریم لحظه ای مکث کرد از بس که ناراحت بود جریان را پس و پیش برای منوچهر تعریف می کرد آنگاه ادامه داد:
_وقتی نامه فرشته را خواندم آه خیلی وحشتناک بود نوشته بود که تصمیم دارد برود و خودکشی کند،پاکت حاوی سه نامه بود که یکی را برای شما نوشته و دیگری را برای مادرش...من بلافاصله پس از خواندن نامه به خانم شاهمیری اطلاع دادم و قبل از هر کاری ابتدا آمدیم سراغ شما، شاید شما بتونید کاری بکنید.
عرق سردی روی پیشانی منوچهر نشست دنیا به نظرش تیره و تار شد نامه را از دست مریم گرفت و قبل از اینکه فرصت مطالعه آن را داشته باشد، مرجان گفت:
_منوچهر حالا موقع خوندن اونا نیست باید یه فکری بکنیم.
منوچهر با پریشان حالی گفت:
_کجا باید رفت پ؟ چیکار باید کرد؟
مرجان پاسخ داد:
_بهتر نیست اول سری به خونه اش بزنیم تا مادر بیچاره اش در جریان قرار بگیره؟
مریم گفت:
_شاید تا حالا از تصمیمش منصرف شده و برگشته خونه.
_باشه پس راه بیفتیم بریم اونجا اگر اونجا نبود باید به تمام بیمارستانه و کلینیک های خصوصی هم سری بزنیم.
منوچهر بیدرنگ لباس را پوشید و آماده حرکت شد و هرسه به طرف اتومبیل به را افتادند چون وضع روحی منوچهر برای رانندگی مساعد نبودمرجان پشت فرمان قرار گرفت ومنوچهر فرصتی یافت تا یادداشت فرشته رابخواند. در حالی که قلبش گریان بود نامه ای را که فرشته خطاب به او نوشته بود گشود.

_منوچهر مهربانم، معبود جاویدانیم، در واپسین دقایق عمرم به تو پناه می آورم. تو را که همچو جان شیرین دوست می دارم، بگذار اقرار کنم که از همان لحظه ای که تو وارد زندگی ام شدی، عشق را شناختم و خوبی را لمس کردم اما افسوس که انسان سیه بخت هرگز نمی تواند با آب زمزم نیز سیاهی بخت شوم خود را بزداید.
نمی خواستم چنین شود اما ناگزیرم سرنوشت شومی را که در انتظارم است بپذیرم، مرا بخاطر اینکار ملامت نکن زیرا در این لحظات آخر احساس می کنم دریچه امید و آرزو به رویم بسته است من می خواهم به سرنوشت بد فرجام خود خاتم دهم، بنابراین دلیلی ندارم که عشق خود را از تو کتمان سازم. در حالی که به استقبال مرگ می روم چه بهتر که حقیقتی را به تو بازگویم و آن این است که دیوانه وار دوستت دارم اما ناچارم که تو را برای همیشه ترک گویم، سخنان زیادی در دل دارم اما نمی خواهم بیشتر از این باعث عذاب و ناراحتی توگردم فقط بدان در گور نیز نام تو را بر زبان خواهم راند. سعی کن فراموشم کنی زیرا شایستگی عشق تو را نداشتم به همین جهت ترجیح دادم آینده ات را ویران نسزم، و راه مان را از یکدیگر جدا گردانم.
محبوبم دیگر یارای نوشتن ندارم مرا ببخش که شایسته و در خور عشق تو نبودم با تمامی وجودم تو را می پرستموعشق ابدی تو را به رسم یاد بود با خود برای همیشه در گور سرد خود جای خواهم داد تا در آنجا حرارت بخش جسم بی جانم گردد.
فرشته تو

منوچهر اشکش را زا دیده سترد و سرش را به پشتیه صندلی تکیه داد چشمانش را بست و دقایقی را به یاد آورد که فرشته به او گفته بود:
_هیچکس از آینده خود مطلع نیست نمی دانم فردا چه خواهد شد شاید مرگی دهشتزا میان ما فاصله اندازد.
و حالا منوچهر معنی جملات فرشته را در می یافت، فرشته از همان زمان هم غم جانسوزی را در دل می پروراند که منوچهر هرگز آن را درنیافته بود زیر لب زمزمه کرد:
_آه فرشته خوبم فرشته معصوم و پاکم چرا دست به چنین کار کودکانه ای زدی مگر عهد و پیمان ما را فراموش کردی که گفته بودم یا هر دو یا هیچگدام. پس بدان که بعد از تو من نیز به تو ملحق خواهم شد. چه زنده بمانی و چه از دنیا بروی.
منوچهر چشمانش را گشود و نامه سومفرشته را که برای مادرش نوشته بود گشود.

_مار مهربان و فداکارم، نمی دانم عمل خود را چگونه توجیه نمایم! کلمات را از یاد برده تم قلمم یارای نوشتن ندارد. باید از قلبم پرسیده شود تا پاسخگوی سوالاتی باشد که ممکن است برای تو مادر خوبم مطرح گردد. که چرا دخترش دست به خودکشی زد؟مادر چیزی ندارم که بگویم جز این که هیچ چاره ای ندشتم و نمی توانم حتی دلیل آن را برایتان بازگو کنم می دانم که مرگ من باعث رنجش خاطر شما می گردد ام قادر نبودم زنده بمانم و مرگ تدریجی قلب و روح خود را که در اسارت سرنوشت شومم درآمده بود شاهد باشم. نمی خواستم زحمات بی دریغ شما را ان چنین پاسخگو باشم اما هیچ راه راری نیست و مرگ با همه تلخی ها به رویم لبخند مهر و عطوفت می زند و من تشنه محبت به سویش می شتابم شاید که در گور سرد خود به آن دست یابم مادر خوبم فرزند رو سیاهت را که در حین رو سیاهی، مثال فرشته ای،پاک و معصوم زیست و معصومانه نیز میمیرد ببخش. مادر مهربان دوستت دارم و هرگز فراموشت نخواهم کرد.
دختر تو فرشته

صدای مرجان منوچهر را از افکارش خارج ساخت.
_رسیدیم همین جاست.
منوچهر به اطراف نظری انداخت آنجا برایش آشنا بود، مکانی بود که بارها از فرشته در آنجا دیدار کرده بو وعده گاه آنها در همین کوچه و همین خیابان بود که امروز به نحو غریبی برای منوچهر غم انگیز جلوه می کرد.
مریم پیاده شد و به سوی خانه فرشته جرکت کرد و منوچهر هنوز هم نامه های فرشته را بر روی قلب خود می قشرد گویی که حرارت دست او را بر روی سینه اش حس می کرد....

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 12:10
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
گلي در شوره زار | نسرين ثامني

فصل 43

مریم با دستانی لرزان زنگ خانه فرشته را به صدا درآورد چند لحظه بعد صدای پائی را شنید و مادر فرشته با لباس سیاهی که در عزای شوهرش بر تن داشت در آستانه در ظاهر گردید با دیدن مریم لبخندی زد و او را به درون خانه دعوت نمود، آنگاه نگاهی به اطراف انداخت و چون فرشته را ندید به طرف مریم برگشت تا از او در مورد فرشته سوال نماید ناگهان متوجه گونه های برافروخته و قیافه دگرگون او گردید با نگرانی از او پرسید که چه خبر شده و چرا فرشته او را همراهی نکرده است. مریم مردد بود که چگونه موضوع را به او بگوید که مادر بیچاره دچار شوک نگردد. زن نگون بخت وقتی اضطراب بیش از حد و سکوت طولانی مریم را دید وحشتزده بار دیکر سوالش را تکرار نمود، مریم این بار به قصد گفتن ماجرا خود را آماده نمود ولی هنوز لب به سخن نگشوده بود که صدای بابای مدرسه را پشت سر خود شنید که او را به نام می خواند به سمت او خیز برداشت و دید که او نیز مضطرب به نظر می آید.پیرمرد در حالی که نفس نفس می زد به مریم نزدیک شد و بریده بریده کلماتی را به او گفت که مادر بیچاره نتوانست چیزی بفهمد پیرمرد کاغذی به مریم داد سپس از راهی که آمده بود برگشت، توانائی دیدن صورت مادر فرشته را نداشت. مادر فرشته هاج و واج ایستاده و به این منظره نگاه می کرد بالاخره فراد برآورد که چه شده بر سر دخترم چه آمده؟
مریم که کاغذ را گشوده و از مضمون آن مسبوق گشته بود به مادر فرشته اطلاع داد که فرشته سر کلاس درس حالش بهم خورده و اکنون در بیمارستان بستری است و از او خواست که همراهش به بیمارستان برود. البته مریم تمام حقایق را نگفته بود.
مادر فرشته به داخل متزل برگشت و چادر نمازش را به سر کرد و همراه مریم به راه افتاد. زن تیره بخت به سر و ورت خود می کوفت و شیون سر می داد. مریم به او اطلاع داد که بهتر است آرام باشد زیرا حال فرشته چندان هم وخیم نیست و به زودی خوب خواهد شد.
در حالی که خودش نیز از صحت و سقم گفته هایش اطمینان چندانی نداشت، به طرف ماشین به راه افتادند هر دو سوار شدند، مادر فرشته با دیدن مرجان خودش را در آغوش او انداخت و گریه را سر داد و مریم نیز جریان یادداشتی که پیر مرد از مدیر مدرسه دریافت داشته بود برای منوچهر باز گفت و کاغذ را که آدرس بیمارستان در آن ذکر شده بود به دست منوچهر داد. منوچهر بلادرنگ با سرعت سرسام آور به طرف بیمارسنان حرکت کرد.
وقتی به آنجا رسیدند ساعت حوالی 4بعد از ظهر بود، مریم فرصت نکرده بود به خانه اش اطلاع دهدولی بیشتر نگران حال فرشته بود به همین جهت وقتی به اطلاعات بیمارستان مراجعه کردند پرستاری آن ها را به اتاق دکتر راهنمایی کرد. دکتر هنگامی که متوجه شد آنها بستگان فرشته هستند به آنها گفت که حال بیمار بسیار وخیم است زیرا تعداد بسیار زیادی از قرص های سمی را استعمال نموده قرص هایی که اثر آن بسیار سریع است.
و چون آثار نگرانی را در وجناتشان مشاهده نمود اطمینان داد که پزشکان مشغول تلاش هستند تا او را از مرگ حتمی نجات دهند. مادر بینوا چنان شیونی سر داد که قلب دکتر قرین اندوه گردید سر در گوش منوچهر نهاد و از او خواست که مادر بیچاره را تسلی بخشد. بالاخره او را آرام ساختند و در سالن انتظار، نتیجه تلاش پزشکان برای نجات فرزند دلبندش ایستاد.
مریم در اولین فرصت به دبیرستان تلفن کرد بابای مدرسه گوشی را برداشت مریم شمه ای از اتفاقات رابه او اطلاع داد و از او خواهش کرد به خانه اش رفته و به پدر و زن بابایش اطلاع دهد و موقعیت او را برایشان تشریح نماید. بابای مهربان پذیرفت و آرزو کرد که حال فرشته هر چه زود تر خوب شود.
وقتی مریم گوشی تلفن را سر جایش نهاد به طرف آنها آمد متوجه شد که منوچهر سر در گریبان خود نهاده و اشک می ریزد، مریم در دل پاکی و صداقت او را ستود و همچنین می دید که مرجان هم در کنار مادر فرشته نشسته و با او سخن می گوید.متوجه شد مادر فرشته دیگر گریه نمی کند بلکه آرام گرفته و به صحبتهای مرجان گوش می کند...و گاهی هم با سر به او پاسخ مثبت می دهد.چند ساعت بعد لحظات دلهره و هیجان به پایان رسید و دکتر به منوچهر خبر داد که بیمار بهوش آمده و خطر بر طرف گردیده و جای هیچگونه نگرانی نیست.
همگی با شادی فراوان از دکتر تشکر نموده و به طرف اتاق فرشته به راه افتادند.

فصل 44

فرشته چشمانش را گشود و به اطراف خود نگاه کرد همه جا به نظرش تاریک می آمد تمام بدنش درد می کرد و یک حالت سستی به او دست داده بود به طوری که حتی نمی توانست سنگینی پلک چشمانش را تحمل نماید. وقتی توانست اطرافش را به وضوح ببیند پیرمرد محترمی را دید که روپوش سفیدی به تن داشت و هنگامی که نگاه فرشته به او افتاد لبخندی از مهربانی به صورتش پاشید و فرشته هم به رویش لبخند زد و پرسید:
_من کجا هستم؟
دکتر به جای این که به سوالات او پاسخ گوید چنین جواب داد:
_دخترم حالت چطوره؟
صدای او هم مثل نگاهش مهربان بود و فرشته پاسخ داد:
_نمی دونم احساس عجیبی دارم مثل این که دارم رو ابرها پرواز می کنم._خوب اثر داروی بیهوشیه کم کم تعادلتو بدست میاری
_گلوم می سوزه، نمی تونم خوب نفس بکشم.
_طبیعیه عزیزم، ما تو رو شستشوی معده دادیم به خاطر همین که گلوت ناراحته.
فرشته بار دیگر چشم به اطراف گرداند و تمام وسایل اتاق را از نظر گذراند و فهمیده بود که در بیمارستان بستری شده است زیر لب با خود گفت:
_آه پس من نمردم و زنده موندم که باز هم زجر بکشم.
دکتر که صدای نجوا مانندش را شنیده بود گفت:
_زندگی خیلی قشنگه، چرا نمی خوهی زنده باشی تا این همه زیبایی رو ببینی ؟
_زندگی تنها برای معدودی زیباست نه برای همه.
_ولی حتی بیچاره ترین افراد هم برای زنده موندن و زندگی کردن تلاش می کنند.
فرشته سکوت کرد و دکتر در دنباله سخنانش افزود:
_زندگی هر چقدر هم تلخ باشه ارزش خودکشی کردن رو نداره باید زنده بود و زیبایی ها رو دید و تلخی ها و شیرینی ها را با هم مقایسه کرد آنگاه نتیجه گرفت.مطمئن باش که تلخی و شیرینی هیچکدام به تنهایی لطفی نداره...خوب تو باید استراحت کنی ضمنا خبر خوبی هم برات دارم کسانی هستند که در بیرون از این اتاق بی صبرانه منتظرند تا تو رو ببینند، می دو نم که تو هم دلت می خواد هر چه زود تر اونا رو ببینی بنابراین شما رو با هم تنها می ذارم سعی کن دختر عاقلی باشی و دیگه دست به چنین کارهای نامعقولی نزنی یادت باشه اونقدر باید زنده بمونی تا تموم زیبایی هارو هم ببینی نه فقط زشتی ها رو...
دکتر او را تنها نهاد و فرشته در انتظار دیدن آنها بود نمی توانست حدس بزند چه کسانی به ملاقاتش آمده اند، مادرش؟ مریم؟ و یا منوچهر؟...
در این لحظه در اتق گشوده شدو او مادرش را در آستانه در دید که قدم به درون نهاد و به دنبال او مرجان، مریم و منوچهر وارد شدند.
فرشته با دیدن آنها در شگفت شد و به چشمان خود اعتماد نداشت فکر می کرد شاید اشتباه می کند یا شاید در اثر داروی مخدر دچار تصور و خیال شده است اما زمانی که گرمی بوسه مادرش را روی پیشانی احساس نمود لذت وافری وجودش رافرا گرفت.
_مادر.
_دخترم.
_مامان منو ببخش من خجالت می کشم تو چشمای شما نگاه کنم.
_دختر عزیزم خدا رو شکر که نجات پیدا کردی چرا می خواستی مادر بیچاره تو تنها بذاری؟
_مامان جون غصه نخور همه چیز تموم شده و دیگه از پیش شما نمی رم.
مریم و مرجان به طرفش آمدند.
_سلام خانم شاهمیری، سلام مریم جون، اوه شما هستین منوچهر خان حالتون چطوره؟
هر سه در کنار او قرار گرفتند و هرکدام با سخنان شیرینخود قصد داشتند به نحوی او را تسلی بخشند مریم گفت:
_فرشته جون باید هرچه زود تر خوب بشی تا امتحانا رو تموم کنی.
مرجان در دنباله کلام مریم افزود
_و همچنین باید یه شیرینی حسابی هم ه همه بدی.
_شیرینی؟چه شیرینی خانم شاهمیری؟
مرجان خندید و گفت:
_شیرینی عروسی با منوچهر رو دیگه، ما همه بی صبرانه منتظریم که تو زود تر عروس بشی.
فرشته تا بنا گوش سرخ شد و زیر چشمی به منوچهر نگاه کرد منوچر هم به او می نگریست در این نگاه ها راز ها نهفته بود که تنها قلبهای عاشقشان آن را می فهمید. منوچهر دست او را در دست فشرد و گفت:
_فرشته عزیزم حالت چطوره؟
_یه کمی بهترم چیزی نمونده بود که برای همیشه از پیش شماها برم.
_یعنی تا این حد سنگدل بودی که می خواستی منو تنها بذاری؟ مگه قل و قرارت رو از یاد بردی؟ تو قول دادی که هرگز تحت هیچ شرایطی ترکم نکنی و تو می خواستی این کار رو بکنی در صورتی که من هم به تو قولی داده بودم یادته؟
_چه قولی؟
_که وقتی یکی از ماها مرد، دیگری هم به او ملحق خواهد شد باور کن اگر امروز بجای دیدن تو با جسد بیجانت روی تخت مواجه می شدم منم تو رو همراهی می کردم.
منوچهر به قدری قاطعانه و جدی این مسئله را عنوان نمود که همگی به چهره مهربانش دقیق شدند و فرشته گفت:
_ولی حالا مجددا بهت قول می دم که هرگز ترکت نکنم . منوچهر خوشحال شد و پرسید:
_چرا می خواستی منو فریب بدی؟ چرا وانمود کردی مرد دیگه ای تو زندگیته؟
_تو که نمی خوای منو ملامت کنی؟
_نه عزیزم، چنین قصدی ندارم تو نشون دادی که شایستگیه این عشق رو داری دلم می خواد کاری بکنم.
_چه کاری؟
_می خوام دستور بدم همین الان اتاقت رو گلباران کنند سپس عاقد رو بیارم اینجا و مراسم عقد رو، روی همین تخت انجام بدم.
فرشته فریاد زد:
نه نه ، اینجا نه، نمی خوام تو بیمارستان عروس بشم میگن شگون نداره.
مرجان گفت:
_تو نمی دونی منوچهر چقدر عجله داره و هیچکدام از ما حاضر نیستیم تو بیمارستان جشن عروسی برگزار بشه.
مریم گفتک
_منم همینطور.
منوچهر پاسخ داد:
_بسیار خوب حق با اکثریته صبر می کنم تا فرشته از بیمارستان مرخص بشه .
و آنگاه به طرف مادر فرشته برگشت و گفت:
_خانم از این لحظه به بعد شما مادر زن من خواهید بود می خواهم مراسم خواستگاری را همینجا از شما به عمل بیارم منو به دامادی خدتون می پذیرید؟
مادر فرشته از شوق لرزید و اشک از دیده فرو ریخت و گفت:
_این برای ما و خانواده ما بالاترین افتخاره آقا، فرشته کنیز شماست ما زندگیمون رو مدیون زحمات خواهرتون می دونیم.
مرجان گفت:
_نه این حرفو نزنین من هیچ کاری نکردم، حالا جای این حرفا نیست، الان موقعی که همه باید شادی کنیم و برای سلامتی فرشته جشن بگیریم.
مادر فرشته خندید و با لحن غم انگیزی گفت:
_آره باید خوشحال بود، زیرا خداوند به دخترم عمر دوباره داد خدایا از تو متشکرم....

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 12:10
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
گلي در شوره زار | نسرين ثامني
فصل 45

سرانجام لحظه موعود فرا رسید.پرده های تیگی و درد به کناری رفت و جای آن را شادی و نشاط پر کرد. حزن واندوه، فراق و جدایی به پایان رسید و وصلت فرخنده و مبارکی جای آن را گرفت .تلخی ها دور شد و شیرینی را جایگزین خود نمود ...
یک هفته پس از این واقعه جشن عروسی منوچهر و فرشته در خانه زیبای منوچهر با شکوه و جلال هر چه تمام تر برگزار شد آنچنان که اقوام دور و نزدیک منوچهر چنین عروسی زیبا و با شکوهی را در تاریخ زندگیشان بیاد نداشتند.
پس از آن همه چیز رنگ دیگری به خود گرفت منوچهر خانه شیک و تمیزی برای مادر فرشته خریداری نمود که در آنجا مسکن گزیند و ترتیب معالجه دست احمد را نیز داد و احمد توانست پس از ماه ها مجددا سلامت خود را باز یابد و منوچهر او را در شرکتی بکار گمارد.
آنگاه براي گذراندن ماه عسل به اتفاق همسرش عازم اروپا شدند. مسافرتشان چند ماه به طول انجاميد در اين فاصله ي زماني كوتاه اتفاق ديگري نيز رخ داد. به اين ترتيب كه مريم هم پس از اتمام امتحانات و گذراندن مراحل تحصيلي، بنا به درخواست پدرش با دايي شهلا ازدواج كرد زيرا ناچار بود كه فرمان تقدير را كه در موردش چنين حكم داده بود بپذيرد و به خانه ي بخت برود. پس از ازدواج نامه ي مفصلي براي فرشته كه در خارج از ايران بود فرستاد كه در آن شرح مبسوطي از ازدواج و زندگي مشتركش را با شوهرش به اطلاع فرشته رساند و ان دو هر كدام زندگي زناشوئي خود را آغاز نمودند.
آغازي كه براي هردوي آنها توام با خوشي و شادكامي بود.
چند ماه بعد فرشته و منوچهر به ايران بازگشتند و به زندگي شيرين خود ادامه دادند.
ازدواج باعث نگشت كه اين دو دوست مهربان و يار صميمي دبيرستان از هم جدا افتند. چه اينكه بعد از ازدواج، حتي پس از سالهاي سال كه هر دو صاحب فرزنداني سالم و زيبا شدند روابط صميمانه آنها همچنان ادامه دارد و همه ي آنها در كمال خوشي و شادكامي در كنار هم زندگي مي كنند و از خاطرات تلخ و شيرين گذشته تنها يك نقطه ي تاريك در ذهنشان بجا مانده و خوشي ها و لذات جاي تلخي ها و مرارتهارا گرفته است.

پايان

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 12:11
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group