گلي در شوره زار | نسرين ثامني - 2

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
گلي در شوره زار | نسرين ثامني
با تشکر از دوست خوبم ستاره بابت تایپ این قسمت
منوچهر و فرشته سوار ماشین شدند ، هر دو در سکوت به نقطه مقابل می ن
گریستند، اما در قلب هر کدام رازها بود. کم کم به نزدیک منزل فرشته می رسیدند. منوچهر اتومبیل را متوقف ساخت و به فرشته گفت:
- خیلی میل داشتم که ناهارو با هم می خوردیم ولی می بینیم که شما خیلی عجله دارین.
- بله مادرم منتظره، بهش نگفتم که ناهارو در بیرون از منزل خواهم خورد. به هر جهت از محبت های شما سپاسگزارم. خداحافظ.
- خدانگهدار.
فرشته پیاده شد و به راه افتاد. قدمهایش لرزان و مرتعش بود، منوچهر همچنان به دور شدنش می نگریست ، با خود گفت:
- دختر عجیبی است، اصلاً از شنیدن چنین خبری خوشحال نشد. ای کاش می توانستم به افکارش پی ببرم.
فرشته وارد خانه شد ، مادرش در انتظار بود با نگرانی به چهره بر افروخته دخترش نگاه کرد:
- چی شده فرشته، خیلی هیجان زده هستی؟
- چیزی نیست مامان جون. خیلی گرسنه هستم.
مادرش بلافاصله سفره را انداخت و هر دو مشغول خوردن شدند. فرشته پس از صرف غذا پشت چرخ خیاطی نشست و مشغول دوخت دوز شد، اما تمام هوش و حواسش در حول محور سخنان منوچهر دور میزد. هیچ چیز مورد توجه اش نبود. تنها به او می اندیشید، دلش می خواست حقیقت را به مادرش بگوید، اما تردید داشت، نمی توانست حدس بزند که با چه عکس العملی از جانب او مواجه خواهد شد. با خود گفت فردا وقتی موضوع را به مریم بگویم مسلماً او دچار شوک خواهد شد، اصلاً باور نخواهد کرد که منوچهر از من خواستگاری کرده است... خیلی دلش می خواست قیافه سپیده را در موقع شنیدن این اخبار ناگوار در نظر مجسم نماید و ببیند که فرشته به قول او همان دختر فقیر و بینوا همان دختری که بارها او را تحقیر کرده بود، حالا او را پس زده و خودش مقام او را احراز نموده است.
صدای در برخاست و او برادرش را دید که از بیرون مراجعت کرده است، به او سلام کرد و بار دیگر سفره را گسترد تا غذای احمد را آماده کند. آنگاه مجدداً به کار پرداخت و برای چندمین بار در اندیشه هایش فرو رفت.
در قلبش آتشی شعله کشید که سینه اش را می سوزاند، ظاهراً می خواس با احساسات درونش بجنگد، یعنی اندیشه اش را نمی توانست به مغز خود راه دهد. او خود را همطراز با آنها نمی دید و همین موضوع عذابش می داد. چگونه می توانست عشق منوچهر را بپذیرد، در حالی که میان آنها زمین تا آسمان فاصله بود، ولی مگر نه اینکه او گفته بود پول و ثروت برایش ارزشی ندارد و مگر نه اینکه منوچهر او را بر همه چیز رجحان داده بود. چند لحظه ای از حرکت باز ماند و دستهایش را به هم قفل کرد و به نقطه ای خیره شد ، خود را در شب عروسی مجسم نمود که در لباس سپید عروسی دست در دست یکدیگر از کنار مدعوین که شادی کنان برایشان کف می زدند می گذرند، مادرش را مجسم کرد که ااز خوشحالی بر پیشانی داماد عزیزش بوسه می زند... لبخندی بر لبانش نشست، آهی از دل برآورد و بار دیگر به کار خود ادامه داد. صدای چرخ خیاطی در خاطرش نقش بست و با صدای هلهله و شادی مهمانان رویاهاش در آمیخت، از تجسم چنین صحنه هایی لذت می برد، با قیافه حزن آلود به انگشتش ، همان جایی که باید برق نگین حلقه منوچهر می درخشید خیره شد. آیا روزی می شود که او به همسری منوچهر خان در آید؟ آیا می شود از این زندگی فلاکت بار رهایی یابد؟ لبخندی زد و از حماقت خود خنده اش گرفت. به خود نهیب زد:
- دختر این گنده گویی ها چیست؟ این بلند پروازی ها را کنار بگذار. واقعاً مسخره است، چرا باید چنین تصورات بیهوده ای را برای خود بیافرینم، چگونه می توانم دیوارهای بلند فاصله را از میان بردارم، بهتر است خیالات خام را از سر به در کنم...
اما در اعماق وجودش احساس می کرد که به منوچهر علاقمند است. آری او را دوست می داشت، از همان نخستین لحظاتی که او را دیدده بود، در خود احساس غریبی می نمود و آرزو داشت که همسری مثل او داشته باشد و تا به امروز خود را فریفته بود که نسبت به او بی توجه است. ولی حالا در نزد خود اعتراف می نمود که او را دوست داشته و خواهان او بوده، می دانست اگر بخواهد احساس درون خود را بازگوید مورد تمسخر قرار خواهد گرفت، او کجا و عشق منوچهر کجا، نه هرگز این کار عملی نبود، زیر لب زمزمه کرد:
- نه باید این عشق را به فراموشی بسپارم، هر چه که باید بشود می شود. او باید با سپیده عروسی کند و این کار را هم خواهد کرد، وقتی از طرف من نا امید گردید حتماً به سراغ سپیده می رود. باید وقتی به دیدارش می روم به او بگویم نمی توانم پیشنهادش را بپذیرم. آری باید او را رها کرده و به زندگی عادی خود باز گردم. من شهامت ندارم پیشنهادش را بپذیرم، برایم غیر ممکن است، شاید آدم متکی به نفسی نباشم، ولی چگونه خود را هم سطح آنها بدانم، آه وقتی قصر با شکوهشان را با خانه فقیرانه خود مقایسه می کنم، خدایا چه احساس رنج آوری بر وجودم مستولی گشته، یاس و نا امیدی مرا از پای خواهد انداخت. چگونه می توانم در کنار او باشم و خوشبختی اش را تضمین نمایم. من تحمل ندارم ببینم دیگران با نگاهی شماتت بار به من چشم بدوزند و مدام از اینکه خانواده گمنامی هستم سرکوفتم بزنند. چگونه پدر می خواره خود را به منوچهر معرفی کنم؟ آه چرا باید مورد لطف و مهربانی منوچهر قرار بگیرم؟ چرا باید او به من پیشنهاد ازدواج بده؟ آیا او نمی داند که چه فاصله وحشتناکی بین ما قرار دارد؟ خداوندا! همیشه همینطور است، همیشه دو طیفه متمایز از یکدیگر در مسیرهم قرار می گیرند و حادثه عشقی به وجود می آورند، اما من نمی خواهم زنده باشم و مرگ تدریجی عشقم را به چشم ببینم. باید چنین عشقی را در نطفه خفه کنم، تا روزی مجبور نگردم بر ویرانه های این عشق چادر غم بر پا نمایم.
سعی کرد بر اعصابش مسلط شود و کمتر در این باره بیاندیشد.


فصل 16
منوچهر پس از این دیدار به سرعت به منزل بازگشت ، خواهرش را دید که در سالن مشغول پذیرایی از دوستانش بود. منوچهر به اتاقش رفت، تصمیم داشت در این مورد با مرجان صحبت کند، باید منتظر می ماند تا میهمانها می رفتند، سپس تصمیم خود را با او در میان می گذاشت.
بالاخره آنها رفتند و او صدای مرجان را شنید که با آنها خداحافظی می کند، دقایقی بعد که مرجان به سالن بازگشت منوچهر را دید که در انتظارش ایستاده.
- سلام منوچهر کی اومدی؟
- سلام نیم ساعتی میشه که اومدم.
- ناهار خوردی؟
- نه اشتها به غذا ندارم، فعلاً گرسنه نیستم، بیا بشین می خوام باهات حرف بزنم.
مرجان مقابل او نشست و با شیطنت گفت:
- خوب آقای مهندس من سراپا گوشم بفرمایید.
- می دونی مرجان می خوام با دقت به حرفام گوش بدی.
- مثل اینکه موضوع خیلی مهمیه، جریان چیه منوچهر؟ از نگات می خونم که حادثه ای اتفاق افتاده.
- حادثه که نه، ولی خوب در مورد یه موضوع می خوام باهات مشورت کنم.
- بگو داداش. خوشحال میشم بتونم کمکت کنم.
- می خواستم بپرسم نظرت در مورد فرشته چیه؟
- فرشته؟ منظورت شاگردمه؟
- آره درست حدس زدی، به نظر تو اون چه جور دختریه؟
- می دونی که من قبلاً نظرمو در موردش گفتم و نظر مساعدی نسبت بهش دارم.اون واقعاً دختر خوب و با وقاریه و من خیلی بهش احترام می ذارم و قلباً دوستش دارم، حالا چی شده که در مورد اون کنجکاو شدی؟
- اگه من بهش پیشنهاد ازدواج داده باشم تو چی میگی؟ نظرت چیه؟
- ببینم یعنی تو این کارو کردی؟
- مگه کار اشتباهی کردم؟
- اول جواب منو بده، تو این کارو کردی؟
- آره من امروز صبح بهش پیشنهاد کردم.
مرجان لحظه ای خیره خیره به منوچهر نگریست ، بعد گفت:
- اون چی جواب داد؟
- والله هنوز کاملاً بهم جواب نداد، قرار بعداً نظرشو بگه.
- نمی دونم چی بگم.
- به نظرت این کارم اشتباه بود؟
- نه کارت اشتیاه نیست، ولی تو چطور شد که ناگهان به این فکر افتادی؟
- اشتیاه می کنی، این تصمیم من ناگهانی نبود. مدت ها بود که داشتم در این مورد مطالعه می کردم، بالاخره هم به همین نتیجه ای رسیدم که حالا می بینی.
- ولی تو نامزد داری، سپیده این وسط چی میشه؟
- مدتیه که نامزدیمو باهاش به هم زدم.
- آه راست میگی؟ ولی چیزی بهم نگفته بودی؟
- آره به خاطر اینکه موقعیت نشده بود، به هر حال میخوام نظرتو در این مورد بگی.
- نظر من آیا در تصمیم تو اثری داره یا نه؟
- نه به هیچ وجه، من انتخاب خودمو کردم، فقط می خوام نظرتو بدونم.
- بسیار خوب بهت تبریک میگم، انتخاب خوب و به جایی کردی.
- یه سوالی ازت داشتم.
- بپرس.
- من و تو خوب می دونیم که فرشته از طبقه ما نیست و به قول گفته خودش بین ما از نظر طبقاتی اختلاف است. تو در این مورد نظری نداری؟
- تو بیشتر از هر کسی منو میشناسی. می دونی که من برای پول ارزشی قائل نیستم، باور کن اگر من روزی در موقعیت تو قرار بگیرم بدون در نظر گرفتن اینکه طرف پول داره یا نه؟ و از چه خانواده ایه زنش میشم. برام اصالت و شخصیت خودش مهمه نه شجره نامه خانوادگیش، در مورد انتخاب اون ، بر خلاف دیگرون تورو سرزنش نمی کنم، بلکه معتقدم فرشته شایستگی اینو داره که زن تو بشه.
- متشکرم خواهر، تو خیلی خوب و فهمیده ای ، حقا که واقعاً معلم اخلاقی.
- متشکرم، اما بالاخره سپیده چی؟ اون چطور راضی شد دل از تو بکنه؟
- خوب وقتی من تمایلی به این ازدواج ندارم اون که نمی تونه مجبورم کنه.
- عکس العملش چی بود؟ اصلاً چه جوری باهاش برخورد کردی؟
- بهش گفتم که مدتها به این مسئله فکر کردم و متوجه شدم که اصلاً هیچ گونه توافق اخلاقی بین ما وجود نداره و ناچاریم از هم جدا شیم، خوب مسلمه که نمی تونست عگس العمل خوبی داشته باشه، اولش خیلی ناراحت شد و خودشو باخت ، ولی بعدش قبول کرد که نمیتونه منو مجبور به این ازدواج بکنه.
- بنابراین از هم جدا شدین؟
- آره ولی باور کن احساس می کنم با اون بودن یعنی در اسارت زندگی کردن، در صورتیکه فرشته واقعاً دارای قلب پاک و حساسیه، من فرشته رو ترجیح میدم به سپیده و امثال اون، از همون برخورد اول شیفته وقار و متانت اون شدم ، فرشته واقعاً همانند فرشته ای معصوم و بی آلایشه که هرگز فریفته زرق و برق زندگی نمیشه...
- خوب منوچهر جون بازم بهت تبریک میگم چون رو شناختی که از فرشته دارم می دونم که انتخاب درست و به جایی کردی، در هر صورت براتون آرزوی خوشبختی می کنم.
- متشکرم، در ضمن می خواستم ازت خواهش کنم در این مورد باهاش صحبت نکنی.
- باشه قول میدم.
منوچهر صورت او را بوسید و به اتاقش رفت. در حالیکه قلباً از این پیروزی خوشحال بود.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 12:01
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
گلي در شوره زار | نسرين ثامني
فصل 17
زنگ پايان كلاس به صدا در آمد و فرشته و مريم همراه بچه ها از مدرسه خارج شدند. فرشته مردد بود كه چگونه جريان پيشنهاد منوچهر را به مريم بگويد.
صداي مريم او را به خود آورد:
- خوب فرشته جون تازگيا چه خبر؟
- هي چي بگم خبر كه زياده؟ ولي گفتنش كار آسوني نيست.
- امروز خيلي مرموز صحبت مي كني.
- راستي؟
- آره قيافه ات اينطور مي گه كه خبرايي شده راستي چي شده چرا اينطوري نگام مي كني؟
- هيچي دارم فكر مي كنم كه تو چطور فكر آدمو مي خوني؟
- چطور مگه؟
- خب اخه خبري برات دارم كه مي دونم اصلا باور نمي كني.
- اوه چي شده، من دارم از شدت كنجكاوي خفه مي شم زود باش بگو چي شده، ببينم نكنه برات خواستگار اومده.
- اوه خداي من، نگفتم تو فكر آدمو مي خوني.
- پس درست حدس زدم؟
- آره.
- خب اون كيه؟
- قول مي دم اينو ديگه نتوني حدس بزني.
- يعني اينقد طرف آدم مهميه.
- بيشتر از اونچه كه فكرشو بكني.
نكنه پسر شاه پريونه.
- تقريبا.
- فرشته لوس نشو زود باش بگو طرف كيه؟
- از حالا بهت بگم كه اگه از شنيدن اسمش شوكه شدي و پس افتادي تقصير من نيست.
- باشه بگو مسئوليتش پاي خودم.
- اون شخص كسي نيست جز ... منوچهرخان.
مريم بهت زده فرياد زد: چي؟ منوچهرخان.
- آره.
- يعني برادر مرجان.
- خب بله ديگه، آقاي منوچهرخان شاهميري.
- شوخي نمي كني؟
- به جون تو، مثل اينكه تعجب كردي؟
- اصلا باور كردني نيست، فرشته راست مي گي يا مي خواي منو دست بندازي؟
- به خدا راست ميگم.
- ولي آخه كي؟ چطوري؟
- چطوريشو نمي دونم ولي روز پنجشنبه كه از مدرسه بر مي گشتم خونه، اتفاقي يا غير اتفاقي اونو ديدمش بهم گفت كه صبح جمعه برم ديدنش چون مي خواد موضوع مهمي رو باهام در ميون بذاره، منم به ناچار قبول كردم. اولش فكر كردم مي خواد از رفتارم نسبت به سپيده انتقاد كنه ولي برخلاف تصورم ازم خواستگاري كرد و پيشنهاد كرد كه باهاش عروسي كنم.
- خب تو چه جوابي دادي؟
- چي مي خواستي بگم، اولش اصلا باورم نمي شد و فكر كردم مي خواد منو مسخره كنه ولي بعدش فهميدم كه خيلي جدي داره صحبت مي كنه بهرحال ازش وقت خواستم تا در مورد پيشنهادش فكر كنم بعدا بهش جواب بدم.
- واي فرشته جون نمي دوني چقدر خوشحالم، اصلا باورم نميشه.
- آره منم مثل تو نمي تونم باور كنم ولي موضوع به اين سادگي ها هم نيست.
- منظورت چيه؟ اشكال كار چيه؟
- تو فاصله ي طبقاتي رو فراموش كردي؟
- آه مزخرف نگو، اين حرفا مال قديم هاست حالا ديگه طرز فكر جوانهاي ما عوض شده.
- مي دوني اين سوال برام پيش مياد كه چرا منوچهر دختر زيبا و ثروتمندي مثل سپيده رو رد مي كنه و مي خواد با من، دختر فقير و مسكين، دختر يه مرد شرابخوار ازدواج كنه.
- چه حرفا مي زني، عشق كه اين چيزا سرش نمي شه.
- مي ترسم اون بيشتر از اونكه عاشقم باشه به من احساس ترحم داشته باشه.
- تو از شدت خوشحالي خيالاتي شدي فقط همين.
- باور كن نمي تونم درست تصميم بگيرم، نمي دونم چكار كنم از اون روز تا حالا هي با خودم ميگم بايد از اين فكر منصرف بشم يه همچين اختلافي غير قابل تصوره، من كجا و اون كجا ...
مريم درحاليكه متعجبانه نگاهش مي كرد گفت: تو چي داري ميگي؟ اين حرفا كدومه. چرا اينقدر آيه ي ياس مي خوني؟ منوچهرخان تموم اين چيزارو واسه خودش توجيه كرده كه اومده خواستگاري تو. حالا كه اين مسائل براش مهم نيست تو نبايد با فكر و خيال واهي خودتو ناراحت كني. راستشو بخواي من تو همون يكي دو جلسه اول تو خونه مرجان متوجه شدم كه اون نسبت به تو توجه خاصي داره ولي خوب نمي تونستم حدس بزنم معني اون نگاهها چيه؟ سعي كن به چيزاي بهتري فكر كني تو حالا كسي رو داري كه صميمانه دوستت داره پس بايد فكرهاي بيهوده رو از خودت دور كني.
فرشته سري به علامت مثبت تكان داد و به راهشان ادامه دادند.
فصل 18
بالاخره روز سه شنبه فرا رسيد. امروز روز تصميم گيري بود و فرشته بايد در مقابل منوچهر قرار مي گرفت و به پيشنهاد او پاسخ مي داد. وقتي دبيرستان تعطيل شد، مريم از فرشته خداحافظي كرد.
- فرشته جون نمي خوام مزاحم شما بشم تو زودتر از در بيرون برو منم بعدا ميرم خونه فردا كه ديدمت همه چيز رو برام مفصلا تعريف كن. خداحافظ خوش بگذره.
فرشته از مدرسه بيرون آمد. غمزده و نگران به راه افتاد و در همين اثنا صداي بوق ماشيني او را به خود آورد نگاه كرد او بود. كه پشت فرمان ماشين شيك و اخرين مدلش نشسته و به فرشته لبخند ميزد. فرشته به نرمي و به آهستگي به طرف او گام برداشت سوار شد و هر دو براه افتادند. پس از چندي منوچهر اتومبيل را در گوشه ي خيابان پارك كرد و هر دو وارد رستوراني شدند و پشت ميزي نشستند، منوچهر سفارش بستني داد و هر دو لحظه اي خاموش و متفكر به يكديگر نگاه كردند. منوچهر در انتظار بدي مي سوخت. هيجان زده چشم به دهان فرشته دوخته تا هرچه زودتر از تصميم او آگاه شود.فرشته هم سر به زير افكنده و در درياي تفكرات غرق بود. ملاحت شرم از وجناتش مشهود بود نمي توانست در چشمهاي منوچهر بنگرد. شايد بهتر بود كه با يك جمله به همه چيز خاتمه مي داد و به زندگي عادي خود باز مي گشت. اما خود را قادر به انجام چنين كاري نمي ديد. عشق منوچهر هم برايش مرگ بود و هم زندگي و او خودش را در پاسخ گويي عاجز و ناتوان مي ديد. بالاخره زماني كه سكوت طولاني شد منوچهر از او در مورد پيشنهادش اسستفسار نمود.
فرشته همچنان كه مشغول خوردن بستني بود آهي كشيد و با لحن غم انگيزي پاسخ داد كه تصميمش را گرفته اما در مورد اجراي آن دچار ترديد و نگراني است.
منوچهر دلداري اش داد و از او تقاضا نمود كه هر چه زودتر تصميمش را به اطلاع او برساند.
فرشته ناگزير گفت: شما مطمدن هستين كه روزي از انتخاب خودتون پشيمون نمي شين؟
- بهت قول مي دم كه هرگز پشيمون نخواهم شد.
از وجانت منوچهر صميميت و قاطعيت گفتار مشهود بود فرشته لبخندي زد و گفت: بنابراين جاي هيچگونه ترديدي نيست كه بايد به پيشنهاد شما پاسخ مثبت بدم.
برقي از خوشحالي در چشمان منوچهر درخشيد و مثل كودكي شادمانه گفت: خوشحالم كه بالاخره همون تصميمي رو گرفتي كه من انتظار داشتم اميدوارم كه بتونم تو رو خوشبخت كنم و همسر خوبي برات باشم.
- متشكرم، منم اميدوارم كه شايستگي اين عشق رو داشته باشم.
- فرشته ما از امروز تقريبا زن و شوهر هستيم دلم مي خواد اگه مشكلي برات پيش اومد منو امين بدوني و مشكلات خودتو با من درميون بذاري. درضمن ديگه سعي نكن به اون مسائل پوچ و بي اهميت فكر كني، حتما در اين مدت منو شناختي و فهميدي كه ثروت و مكنت اصلا برام مهم نيست چيزي كه برام خيلي مهمه و در درجه اول اهميت قرار داره اينه كه بتونم با عشقي كه در قلبم نسبت به تو دارم به زندگي تو گرمي و حرارت ببخشم.
- متشكر منوچهر خان شما خيلي مهربونين.
- از حالا بايد تشريفات رو كنار بذاري، من منوچهر هستم و تو هم فرشته.
بدين ترتيب فرشته به عشق منوچهر پاسخ مثبت داد درحاليكه قلبا از اين عمل خود راضي به نظر نمي رسيد و مدام خودش را سرزنش مي كرد. كه نايد به عشق و علاقه خود نسبت به او اعتراف مي كرد. زيرا به دوام و بقاي اين عشق چندان اميدوار نبود. مي دانست كه عشق منوچهر عاري از هرگونه هوي و هوس است، آيا مي ترسيد. از آينده وحشت داشت. ديده و شنيده بود كه اكثر اينگونه عشق ها به ناكامي شديدي منجر شده بنابراين نمي خواست در اولين تجربه ي عشقي شكست بخورد.
منوچهر به او پيشنهاد كرده بود كه در اولين فرصت به خواستگاري اش بيايد. ولي فرشته با ترس نگراني خواسته بود فعلا موضوع را از خانواده اش مسكوت بدارد. براي اينكار خود دو دليل داشت يكي اينكه نمي خواست مادر و برادرش بدوستي و آشنايي آندو پي ببرند. زيرا امكان مخالفت از جانب برادرش زياد بود. درثاني مي ترسيد منوچهر را با پدر ميخواره زندگي فقيرانه اش آشنا سازد. وحشت داشت از اينكه منوچهر با ديدن زندگي فلاكت بارشان از انتخابش پشيمان گردد.
فصل 19
ماه ها از آشنايي ان دو با يكديگر مي گذشت بزودي روابط صميمانه اي بين انها برقرار شد. منوچهر كم كم به محسنات فرشته پي مي برد و در دل او را مي ستود. فرشته نيز شادمان بود كه قلبش با نور عشق روشن گرديده است. آري عشق منوچهر زواياي تاريك وجودش را روشن نموده بود احساس مي كرد وارد مرحله جديدي از زندگي شده است. در خود احساس مسرت و شادي مي نمود. قلبش مالامال از عشق و محبت بود در مدرسه تمام مدت به او فكر مي كرد و متاوبا اين جملات از دهانش خارج ميشد:
- يعني مي تونم به آينده اميدوار باشم؟ مي تونم در كنار او به خوشبختي و سعادت دست يابم؟ خاطرات روزهاي خوش گذشته در نظرش مجسم شد از روزي كه منوچهر وارد زندگي اش شده بود فرشته خود را انسان ديگري مي پنداشت. انساني خوشبخت و سعادتمند، بارها و بارها حتي در لحظات خوشي از خود مي پرسيد؟
- اخه چرا منوچهر بايد نسبت به سپيده دلسرد شده و به او پشت كند. و بعد از او مرا انتخاب نمايد در حاليكه بين من و سپيده زمين تا آسمان تفاوت است مگر من چه دارم؟ چه هستم كه او مرا ترجيح داد ولي هميشه سوالش بي جواب مي ماند شايد تقدير مي خواست به روي او لبخند بزند. يا شايد مورد توجه سرنوشت قرار گرفته ...
فرشته با وجوديكه مي دانست پول و ثروت براي منوچهر در درجه سوم و يا شايد در درجه چهارم اهميت دارد باز هم هنوز قانع نشده بود و مدام از خود مي پرسيد چرا؟ اما قلبا راضي بود كه به زندگي منوچهر راه يافته زيرا دريافته بود كه عشق منوچهر غذاي روح او بوده و اگر منوچهر نبود با توجه به زندگي سراسر درد و رنج خود هيچگونه نشاطي در زندگي اش وجود نداشت كه لحظه اي او را شادمان سازد. تا آن زمان تمام فكرش در اين مورد دور مي زد كه باعث بدنامي خانواده آنها شده ولي حالا به وضع پدر كوچكترين اهميتي نمي داد. زيرا مطمئن بود كه اين وضع براي منوچهر كوچكترين اهميتي ندارد هرچند منوچهر از وضع پدر او اطلاعي نداشت اگر هم پي مي برد كه فرشته پدر دائم الخمري دارد باز هم در تصميمش كوچكترين خللي ايجاد نمي شد.تنها مشكل فرشته كه تاحدودي باعث نگراني اش مي شد رفتار ناهنجار احمد بود كه او را مجبور به ترك تحصيل مي نمود ، احمد پس از آن حادثه اي كه در دادگاه برايش رخ داد دست راستش براي هميشه از كار افتاد و با يك دست نمي توانست به خوبي از عهده انجام كار برآيد چند بار تصميم گرفتند او را از كار بركنار سازند ولي او اعتراض كرده بود كه در ساعت خدمت و در حين انجام وظيفه عليل شده بنابراين يا بايد خسارتي را كه بيمه تعيين مي كرد را به او بپردازند يا همچنان به كار خود ادامه دهند و چون كارفرما از پرداخت پول سر باز مي زد بناچار او با همان دست عليل كارهاي سخت را انجام مي داد در نتيجه در منزل رفتارش غيرعادلانه بود و بيرحمانه بر خواهر و مادرش مي تاخت و چون مجبور بود مخارج ميخوارگي پدر را نيز فراهم كند اخلاقش روز به روز بدتر و عصبي تر مي شد تا جايي كه وقتي به منزل مي آمد فرشته خود را از ديد او پنهان مي نمود. درين ميلن پدرش نيز وضع درستي نداشت. روزها در منزل استراحت مي كرد و شبها را در ميخانه ها سپري مي ساخت. هرگاه كه پولي بابت صرف مشروب نداشت به فروختن وسايل منزل متوسل مي گشت. و براي مدت چند روز از خانه غيبت مي كرد. ديگر هيچ چيز در خانه نمانده بود كه از گزند او محفوظ بماند. وقتي شبها مس و مدهوش به خانه مي آمد عربده زنان به بالين دخترش مي رفت و مي خواست او را به باد كتك بگيرد كه البته مادر و برادرش مانع مي شدند. تنها علت رفتار پدرش اين بود كه نمي خواست دخترش را به مدرسه بفرستد تا بتواند پولي را كه جهت دوختن لباس تهيه مي كرد به خود اختصاص دهد.
بالاخره آن روز شوم فرا رسيد. فرشته تازه از ديدار منوچهر بازگشته بود شاد و خوشحال به اتاقش رفت كه لباس از تن بيرون آورده و به كارهاي منزل بپردازد. دستش را به داخل جيب روپوشش برد و جعبه كوچكي را لمس نمود. قلبش سرشار از شادي بود جعبه را از جيبش بيرون ساخت و به داخل آن نگريست ... آن را به لبانش نزديك كرد و بوسه اي بر آن نهاد اين اولين و گرانبها ترين هديه اي بود كه در عمرش از كسي دريافت داشته بود بياد اورد كه امروز وقتي اين هديه را از منوچهر گرفته بود چقدر خوشحال شده و نزديك بود گريه كند. يكبار ديگر عميقا به آن نگريست، گردنبندي با زنجير بلند و زيبا كه ظاهر آن به شكل قلب بود و هنگامي كه درون قلب را مي گشود آهنگ زيبايي نواخته مي شد و دو تصوير منوچهر و فرشته آنرا زينت مي داد. فرشته مي دانست كه اين هديه بسيار با ارزش و گرانقيمت است. اما ارزش معنوي آن بيشتر برايش مهم بود تا ارزش مادي. آن را بست و در گوشه اي از اتاق پنهان نمود تا سر فرصت به سراغش برود سپس همين كه خواست لباسش را عوض كند ناگهان پدرش را ديد كه در اتاق را گشوده و به جانب او مي آيد و قبل از اينكه فرشته به خود آيد به سويش حمله برد، فرشته كه هم چنان عشق منوچهر و شادمان از گرفتن چنين هديه اي بود از اين حمله ي ناگهاني برجا خشكش زد هنوز هيچگونه عكس العملي از خود نشان نداده بود كه ناگهان روپوش مدرسه به تنش تكه تكه شد و روي زمين فرو ريخت پدرش با مشت و لگد به سر و صورتش مي كوفت و سپس به سمت كتابهايش رفت، تمامي اوازم مدرسه اش را تكه و پاره كرد و مثل آدمهاي ساديسمي گوشه اي نشست و به تكه هاي كتاب و دفترش خيره شد و وقتي صداي گريه فرشته را شنيد بارديگر به جانبش آمد فرشته فرياد مي زد و از مادرش كمك مي خواست و پدرش همچنان او را ميزد. مادر بيچاره كه تازه از راه رسيده بود با ديدن اين وضع نزديك بود از ترس قالب تهي كند در همين لحظه احمد نيز سر رسيد . بالاخره نتيجه اين شد كه فرشته را با سر و صورت زخمي از زير دست و پاي پدرش بيرون كشيدند و برادرش هم خشمگين فرياد كشيد كه حاضر نيست فرشته را به مدرسه بفرستد و او حق ندارد از خانه خارج شود. فرشته نمي دانست علت اين بد بياري چيست و چرا برادرش با او چنين مي كند . اما مجال فكر كردن نداشت زيرا ناگهان صداي فرياد مادرش را شنيد پدرش رفته بود به سراغ چرخ خياطي كه آنرا براي فروش از خانه خارج كند. اما مادر فرشته كه مي ديد تنها وسيله امرار معاش آنها دستخوش نابودي است با دو دست چرخ را چسبيد و مانع از بردن آن مي شد. پدر فرشته نيز آنرا به سوي خود مي كشيد طي اين كش مكش باعث شد كه چرخ خياطي بر زمين بيفتد و شكست و مادر فرشته روي زمين نشسته و چرخ شكسته را طرف خود گرفت.
فصل 20
آنروز پس از اين واقعه در خانه طوفاني بر پا شد. فرشته زانو در بغل گرفته و به خاطر كتابها و روپوش مدرسه اش گريه مي كرد. و مادر بدبخت هم سراغ چرخ خياطي از دست رفته اش نگاه مي كرد و پدر فرشته را نفرين مي كرد. احمد هم گوشه اي نشسته بود و به اين منظره نگاه مي كرد. . مي دانست كه مادرش تا چه حد به اين چرخ خياطي دلبستگي دارد. در واقع بيشترين درآمدشان از همين وسيله تامين مي شد و حالا كه چرخ خياطي شكسته بود وضعيت آنها خيلي بدتر از اين مي شد. احمد كه حوصله اش از ناله ها و گريه هاي آنها سر رفته بود در طول و عرض اتاق شروع كرد قدم زدن. به اين فكر مي كرد كه تنها يكي دو اسكناس بيشتر در جيب ندارد اگر آنرا بابت تعمير چرخ خياطي كنار بگذارد پولي بابت خرج خانه ندارد. و كسي را سراغ نداشت كه از او پولي غرض بگيرد نمي دانست چه كند. از طرفي وقتي زجه هاي مادرش را مي ديد طاقت نمي آورد. تحمل شنيدن گريه مادر را نداشت او اصولا به مادرش قلبا علاقه داشت. ولي از پدرش به شدت بيزار بود. مادر را موجودي شريف و فداكار و پدر را باطل و سربار مي دانست.
فرشته نيز به شدت به مادرش دلبستگي داشت و از اينكه مي ديد آنطور بي تابي مي كند دلش آتش مي گرفت پيش خود گفت چگونه به مادرم كمك كنم؟ آيا بايد ساكت بشينم و شاهد گريه و زاري او باشم يا اينكه هديه ي منوچهر را بفروشم و از بابت پ.ل تعمير چرخ به مادرم مي دادم. در آن صورت اگر از من پرسيده شود كه آن را از كجا آورده ام چه بگويم، نه مي توانم به آنها بگويم كه آنها را پيدا كردم نه قدرت بيان حقايق را در خود سراغ دارم.نمي خواست مادر و برادرش به راز نهان او پي برند از طرفي بايد فداكاري مي كرد و به طريقي زندگيشان را از خطر گرسنگي و نابودي مي رهاند مردد بود كه آيا هديه اي را كه از جان خود بيشتر دوست داشت تقديم مادرش كند يا اينكه بگذارد اين راز همچنان مسكوت باقي بماند....
احمد هم ناراحت و عاصي شده بود و در فكر راه چاره بود وقتي كه ديد مادرش با تمام قوا به سر و صورت خود مي كوبد سعي كرد او را آرام نمايد. بنابراين به مادرش گفت درصورتي حاضر است پول تعمير چرخ خياطي را بدهد كه فرشته به مدرسه نرود و در منزل در امر خياطي به مادرش كمك كند تا هرچه زودتر پولي را كه بابت تعمير چرخ مي دهد به دست آيد.
پذيرش اين امر براي فرشته بسيار دشوار بود اما ناگذير بود به خاطر وجود مادرش تن به اين فداكاري بدهد. مادر او راضي نمي شد كه اين پيشنهاد را بپذيرد. ولي بالاخره مجبور شد كه به اين كار تن در دهد. زيرا چاره اي نداشتند يا بايد گرسنگي و محروميت مطلق را تحمل مي كردند يا فرشته دست به فداكاري زده و مدرسه اش را فدا مي نمود تا مخارج زندگيشان را تامين نمايد.
نگراني فرشته بيشتر از بابت منوچهر بود مي دانست كه اگر به مدرسه نرود ناچار است كه منوچهر را ترك گويد و اين برايش كشنده بود. حاضر بود به سخت ترين كارها دست بزند ولي از منوچهر دور نباشد. هيچ چاره اي نبود بايد هم مدرسه و هم عشقش را فداي خانواده اش مي كرد.
فهميد كه خوشبختي مطلق هرگز در دنيا وجود ندارد. فقط همان چند روز كوتاه را احساس خوشبختي نموده بود با خود گفت: شايد در دنيايي ديگر همان دنياي موعود به خوشبختي نهايي دست يابد. سپس را حزن و اندوه نگاهش را به احمد دوخت و موافقتش را اعلام نمود كه ديگر به مدرسه نرفته و در عوض پيشنهاد برادرش را بپذيرد. برادرش راضي از دستوري كه داده بود. چرخ خياطي شكسته را از زمين بلند كرد و جهت تعمير از خانه بيرون برد.
پس از رفتن او مادر دختر لحظه اي به يكديگر نگريستند سپس هر دو گوشه اي كز كرده آه و ناله را سر دادند. فرشته صداي مادرش را مي شنيد كه زير لب گفت:
- دخترم غصه نخور انشالله تا سال ديگر وضع ما بهتر مي شه تو مي تواني دوباره به مدرسه بري و درس بخوني. و فرشته تنها سرش را تكان مي داد و همچنان اشك مي ريخت.
فصل 21
سه هفته از اين جريان گذشت و در اين مدت فرشته در خانه محبوس بود. پدرش به شدت مراقبش بود كه او نتواند به مدرسه برود. شبها را تا صبح طبق معمول در بيرون از خانه بسر مي برد و روزها هم مقداري مشروب خريداري كرده و به خانه مي آمد و ميخوارگي مي پرداخت.
از سوي ديگر احمد هم براي فرشته جبهه گرفته بود و به فرشته هشدار داده بود كه اگروسط روز خانه بيايد و او را در منزل نبيند يا به نحوي متوجه شود كه او به مدرسه رفته ديگر او را به خانه راه نخواهد داد. پس از گذشت سه هفته يك روز بعدازظهر زماني كه پدر و برادرش در منزل نبودند مريم به ديدارش آمد. وقتي فرشته را صحيح و سالم يافت دچار شگفتي گرديد و به او گفت: همه در مدرسه نگران سلامتي تو بودند و ما پنداشتيم كه شايد كسالتي داشته باشي كه به مدرسه نيامده اي. همه بچه ها خصوصا خانم شاهميري دلواپس شده بودند. امروز بنا به پيشنهاد بچه ها آمده ام كه از حال تو باخبر شوم.
فرشته ساعتها در كنار مريم نشست و تمام جريانات و اتفاقات سه هفته اخير را برايش تعريف كرد و به او گفت كه ديگر اجازه ندارد به مدرسه برود.
مريم بسيار متاثر شده و به او گفت كه پدر و برادرت اشتباه مي كنند. حالا كه 4ماه از سال تحصيلي گذشته و تو تا چند ماه ديگر ديپلم خود را خواهي گرفت اين عادلانه نيست كه با تو چنين رفتار كنند. مريم سعي داشت به او بقبولاند كه در مقابل چنين رفتار ظالمانه اي با آنها مبارزه كند. ولي فرشته معتقد بود كه به احترام مادرش حاضر نيست در خانه الم شنگه به پا كند و موجبات ناراحتي مادرش را فراهم آورد زيرا در مقابل برادرش قدرت دفاعي ندارد. مريم از او پرسيد كه چرا مادرش در مقام دفاع از او بر نمي آيد چرا سعي نمي كند آنها را راضي كند كه فرشته به درس خواندن خود ادامه دهد مگر او جزئي از افراد اين خانواده نيست؟
- مادرم زن بدبختي است، فراز و نشيب زندگي باعث گشته كه گرد پيري بر چهره اش زودتر از پيش نمايان گردد. مادر بيچاره ام بايد بار اين همه شدائد و ناهمواريها را بر دوش بكشد.در حاليكه زير بار فشار و مسائل روزگار كمرش خم گشته و قدرت هرگونه مقاومتي از او سلب شده است پدرم زماني كه به منزل باز مي گردد زندگي را به كام همه ما تلخ مي كند او از مادرم پول مي خواهد تا به زندگي نكبت بار خود ادامه دهد و زماني كه مادرم از دادن پول امتناع مي ورزد، پدر بدون اينكه از كم و كيف مطلب آگاه شود او را زير بار مشت و لگد مي گيرد سيل دشنام و نا سزا است كه بر سر و رويش مي بارد. در آن لحظه پدر به هيچ چيز فكر نمي كند بجز پول و مشروب.
در چنين حالتي چگونه مادرم مي تواند در مقابل رفتار پدر و برادرم از من دفاع كند. پدرم عقيده دارد كه اگر من به مدرسه نروم، مخارج تحصيل من مي تواند به وضع او كمك كند تا بيشتر مشروب بخورد و احمد نيز عقيده دارد بجاي رفتن به مدرسه، در امور خياطي به مادرم كمك كنم تا كمك خرج آنها باشم مادر بيچاره ام چگونه مي تواند در مقابل چنين آدم هاي بي منطقي از من دفاع كند.
سپس فرشته جريان شكسته شدن چرخ خياطي توسط پدرش و قولي را كه به برادرش داده بود را براي مريم بازگفت. مريم سعي داشت به نحوي فرشته را تسلي داده و آرزو مي كرد كاش مي توانست به او كمك كند اما فكري به مزش نرسيد.
آخرش فكرش اين بود كه پيشنهاد كرد جريان او را با خانم شاهميري در ميان بگزارد شايد او بتواند فكري برايش بيانديشد اما فرشته با نگراني از مريم قول گرفت كه هرگز در اين مورد چيزي به خانم شاهميري نگويد و هرگز آدرس منزلش را به او ندهد. در دل شرمگين بود از اينكه خانم شاهميري به خانه اش بيايد و از نزديك با زندگي محنت بارش آشنا شود. پيش خود خجالت مي كشيد و نمي خواست در مقابل او هم سرافكنده و خجل باشد بنابراين از مريم تقاضا نمود كه كلمه اي در اين خصوص به او نگويد و مريم نيز با اكراه پذيرفت و از او خداحافظي كرد و رفت.
وقتي فرشته تنها شد بار ديگر به نزد مادرش شتافت و فورا لباسهاي نيمه تمامي را كه زمين نهاده بود به دست گرفت و مشغول كار شد. در همان حال بياد منوچهر افتاد . از اينكه سه هفته مي شد كه از او خبري نداشت بسيار ناراحت بود دلش براي او تنگ شده و آرزو داشت يكبار ديگر او را ببيند نمي دانست منوچهر درباره او چطور فكر مي كند. آيا در طي اين مدت هيچ به او فكر كرده؟ آيا از غيبت طولاني فرشته نگران شده بود؟
بياد مدرسه افتاد. كلاس، درس، بچه ها و دوستان همكلاسي ... بآرامي اشك مي ريخت و خياطي مي كرد. ناگه سوزن به زير انگشتش فرو رفت و فريادش بلند شد. خون گرمي از انگشت زخمي بيرون زد. با دستمال خون را پاك كرد سوزش آن را حس كرد اما سوزش قلب مجروحش بيشتر از سوزش نوك سوزن درد داشت.
به فكر پدر و برادر بي رحمش افتاد كه بي جهت مانع از ادامه تحصيل او شده بودند. اي كاش مي توانست بار ديگر به مدرسه برود و اي كاش فقط يكبار مي توانست صداي مرد محبوبش را بشنود. در دل با خود گفت:
- ديگر نمي توانم به اين زندگي يكنواخت و درد آور ادامه دهم تا كي بايد بسوزم و بسازم تا چه زمان بايد اين زندگي پر درد و رنج را تحمل نمايم. ديگر طاقتم طاق شده آرزوي مرگ دارم ولي افسوس كه مرگ هم از من مي گريزد.
با خود در جنگ و ستيز بود و به گذشته ها مي انديشيد. به دوران كودكي، از همان اوايل كودكي با رنج و درد آشنا شد. آرزو مي كرد اي كاش يه روز رنگ شادي را ببيند. ولي نه او دختري نحس و ناميمون بود او بد يوم بود ...
از پنجرهه كوچك اتاق گلهاي باغچه را تماشا مي كرد و در حسرت كمكي مي سوخت، قلبش در سينه بهم مي فشرد دستش را روي آن نهاد آهي كشيد و گفت:
- آرام باش قلب من، تا تقدير و سرنوشت چه باشد ... شايد زودتر از آنچه كه فكر كردي به مرگ و نيستي نزديك مي شوي. شايد فردا و شايد هم پس فردا. با اين دنياي دون وداع نمايي....
صداي پاي برادرش را در راهرو شنيد هراسان اشكها را از گونه زدود و با دستهاي مرتعش به دوختن ادامه داد ... چهره اش آرام بود اما فكرهاي شومي در سر مي پروراند كه به جز او و خداي مهربانش كسي از آنها آگاه نبود.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 12:01
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
گلي در شوره زار | نسرين ثامني
فصل 22
مریم علیرغمقولی که به فرشته داده بود ناگزیر بود تمام جریانات را با خانم شاهمیری در میان بگذارد در واقع نزد وجدان خود ناراحت بود اما چاره ای نداشتت میبایست به فرشته کمک مینمود.شاید فرشته اولش بسیار ناراحت میشد و حتی ممکن بود از مریم دلگیر شود اما بعدا این مسئله را فراموش میکرد.باری مریم دراولین فرصت جریان را تمام و کمال برای خانم شاهمیری بازگو نمود و خانم شاهمیری پس از شنیدن سخنان مریم با ناراحتی بطرف منزل فرشته براه افتاد.
تصمیم داشت به هر نحوی که شده جلوی این رفتار غیر منصفانه را گرفته و به فرشته و خانواده اش تا آنجا که از دستش می اید کمک کند.
از مریم شنیده بود که پدر فرشته دائم الخمر است بنابراین شاید میتوانست از این وضع نجاتش دهد .نگران بود که چگونه به اینکار اقدام نماید تا به غرور و شخضیت فرشته خدشه ای وارد نگردد.
ساعت حوالی 4 بعدازظهر بود و هوا هم بشدت رو به گرمی مینهاد عرق از سر و صورت مرجان جاری بود.در چنین هوای گرمی رانندگی میکرد و مدام با خود در جنگ بود که چگونه به پدر فرشته کمک کند که از نظر روحی فرشته را دچار ناراحتی نسازد نمیخواست غرورش را جریحع دار سازد .با روحیات حساس فرشته اشنایی کامل داشت.نمیخواست که فرشته محبتهای او را حمل بر ترحم نماید.او قلبا به فرشته علاقه مند بود و حتی یکبار هم نشد که د رمقام نکوهش منوچهر بر آید و او را در مورد انتخاب فرشته مورد سرزنش قرار دهد.او نیز فرشته را به سپیده ترجیح میداد شاید نخوت کبر و غرور سپیده باعث میشد که مرجان فرشته را در مقام مقایسه با او قرار دهد و به نفع فرشته رای دهد.
مرجان اتومبیل را گوشه ای پارک کرد و سپس پیاده بطرف خانه فرشته براه افتاد.
فرشته تازه از کار خیاطی فراغت یافته و به کنار پنجره رفته بود تا به گلدانهای کنار پنجره اب بدهد که د رهمین اثنا صدای در برخاست مادرش که در حیاط بود در را گشود و فرشته مادرش را دید که با شخصی سخن میگوید به گمانش یکی از مشتریهایی همیشگی مادرش است همچنان مشغول آب دادن گلها بود.مادرش لحظه ای بعد با احترام به او تعارف کرد و مرجان پا بدرون حیاط نهاد و فرشته از پشت پنجره او را دید بناگاه پاهایش شروع به لرزیدن نمود به چشمانش اعتماد نداشت بار دیگر بدون اینکه آنها متوجه او شوند به مرجان نگاه کرد و بعد از اینکه مطمئن بد که اشتباه نکرده دچار تشویش و نگرانی شدیدی گردید.
ارزو کرد که زمین دهان بگشاید و او را در خود جای دهد نمیدانست مرجان برای چه بخانه آنها آمده است اما هر چه بود میدانست که برای دیدن پدر و یا احیانا برادرش به آنجا آمده و فهمیده بود که مریم بر خلاف قولی که به داده عمل کرده و با مرجان د رخصوص او گفتگو نموده است از دست مریم به شدت عصبانی بود.به گوشه اتاق پناه برد سرش را روی توده رختخوابها که در گوشه ای روی هم چیده شده بود نهاد و شروع به گریستن نمد.
دلش نمیخواست مرجان آنها را در چنین وضعی ببیند کاملا غافلگیر شده بود و اگر چاره ای داشت از خانه فرار میکرد اما برای بیرون رفتن از خانه ناگزیر بود که از مقابل آنها بگذرد و به حیاط برود...نمیدانست چه بکند مدام طول و عرض اتاق را بالا و پایین میرفت و لب خود را به دندان میگزید حدس میزد که برادرش که تابحال خوابیده اکنون از خواب بیدار گشته و با او مشغول گفتگو میباشد.نمیدانست گفتگوی آنها در چه موردی دور میزند اما نگران بود که مبادا برادرش با او رفتار ناشایست و دور از نزاکتی داشته باشد.
داشت دیوانه میشد و ارزو میکرد کاش میتوانست بفهمد آنها بهمیگر چه میگویند.
دقایقی بعد مادرش وارد اتاق شد و با دیدن قیافه مضطرب فرشته پرسید:
چی شده چرا انقدر ناراحتی؟
مادر اون رفته؟
کی؟منظورت خانم معلمته؟نه هنوز نرفته.
بعد با تعجب به فرشته نگاه کرد و پرسید:
تو میدونستی اون اینجاست؟
از پشت پنجره دیدمش.
پس چرا نمیای ببینیش خیلی وقته منتظرته.
بهش گفتی من اینجام؟
آره گفتم تو اتاق خودتی.
مادر برو بهش بگو که من رفتم بیرون بگو که تو نمیدونستی من خونه نیستم.
ولی آخه چرا؟اون خانم خوبیه خدا حفظش کنه میخواد بما کمک کنه.
چه کمکی؟
اون داره با احمد صحبت میکنه تا راضی بشه تو رو دوباره بفرسته مدرسه در ضمن بهمون قول داد که پدرتو بخوابونه بیمارستان و معالجه اش کنه تا خوب بشه .نمیدونی چه زن نازنینیه.
خوب دیگه چی گفت.
هیچی گفتم که داره احمد رو متقاعد میکنه که تو باید بری مدرسه.احمد گفت اگه قرار باشه پدر معالجه بشه دیگر لزومی نداره که فرشته ترک تحصیل کنه وقتی حال پدر خوب بشه دیگه پولامون بابت مخارج مشروب او به هدر نمیره در نتیجه فرشته میتونه درس بخونه.
آه مادر مادر.
چی شده عزیزم تو داری گریه میکنی؟
نه مادر چیزی نیست.
تو بمن دروغ میگی یه چیزیت هست.
مادرم دلم نمیخواست اون مارو تو همچین وضعی ببینه حس میکنم با اومدنش به اینجا غرور من شکسته.
این حرفا چیه دختر جون درسته که اون خانم خیلی پولداریه ولی واقعا زن با شخصیت و مهربونیه نمیدونی چه جوری باهامون حرف میزنه انگار که اینجا خونه خودشه و منم مادرش هستم.منو مادر صدا میزنه...خدا عمرش بده خیلی خانمه خوب حالا بیا بریم خوب نیست.
نه مادر تو برو و بگو که من خونه نیستم هر وقت رفت میام اونجا من از دیدنش خجالت میکشم.
باشه پس من رفتم ولی سر و صدا نکن که بفهمه ما دروغ گفتیم و تو خونه هستی.
باشه مادر خیالت جمع باشه.
بعد از رفتن مادرش بار دیگر در اتاق بنای قدم زدن نهاد هر لحظه به ساعت دیواری نگاه میکرد خدا خدا میکرد قبل از مراجعت پدرش خانم شاهمیری منزلشان را ترک کند تا با پدرش مواجه نگردد.
البته انتظار فرشته زیاد بطول نینجامید و مرجان بالاخره خداحافظی کرد و رفت و او صدای خاحافظی آنها را شنید و صدای مادرش را هم که با احترام خاصی با او صحبت میکرد سپس صدای در را شنید که پشت سر مرجان بسته میشد.


فصل 23
بعد از رفتن مرجان فرشته با عجله خودش را به مادرش رساند.احمد را دید که گوشه ای نشسته و به فکر فرو رفته است مادرش برای او چای ریخت و فرشته پرسید:خوب مادر بالاخره چه شد؟
شماره تلفنشو داد و گفت هر وقت پدرت اومد خونه بهش تلفن کنیم تا بیاد اونو ببره بیمارستان البته گفت که باید زمانی اینکارو بکنیم که پدرت در حال مستی کامل باشه و متوجه نشه که میخواهیم ببریمش بیمارستان چه در غیر اینصورت ممکنه از رفتن خودداری کنه.
احمد که تا این زمان ساکت نشسته بود و به انگشتهای ناقص دستش نگاه میکرد به فرشته گفت:تو از فردا میتونی بری مدرسه و درس بخوتی ولی بهتره در اینباره چیزی به پدر نگیم.
فرشته با شوق سرش را بلند کرد و د رچشمان برادرش نگریست .سپس از جا برخاست و بجانبش رفت و صورتش را غرق بوسه ساخت.
آه داداش متشکرم تو خیلی خوبی.
برو خدا رو شکر کن که اون خانم معلمت اسمش چی بود؟
خانم شاهمیری داداش.
آره خانم شاهمیری واسطه شد و گرنه من کسی نبودم که زیر بار مدرسه رفتن تو برم.
ازت ممنونم داداش.
مادر فرشته زیر لب گفت:ما همه از خانم شاهمیری ممنونیم خدا عمرش بده واقعا اون یه فرشته است...
و در ادامه سخنانش افزود:خوب فرشته پاشو برو وسایل فرداتو آماده کن تا صبح زود دنبال خرت و پرتات نگردی.
ولی مامان روپوشم پاره ست با روپوش پاره که نمیتونم در کلاس بشینم در ضمن تموم کتابام از بین رفته.
غصه روپوشتو نخور اونو طوری برات میدوزم که اصلا پارگیش معلوم نشه.در مورد کتابا هم فردا میتونی از کتابای دوستت مریم استفاده کنی بعدا برات میخرم.
فرشته ناگهان بیاد مریم افتاد.
ولی من با مریم دیگه حرف نمیزنم مامان.
مادرش با تعجب پرسید:چرا مگه چی شده؟همین دو روز پیش بود اومد اینجا و تو از دیدنش خیلی خوشحال شدی.
بله مادر درسته ولی اون بمن قول داد که در مورد ترک تحصیلم به خانم شاهمیری چیزی نگه ولی بقولش وفا نکرد.
من اگه بجای تو بودم بجای قهر کردن باید ازش ممنون هم میشدم که باعث شده تو دوباره به مدرسه بری تو اصلا دختر عجیبی هستی.
فرشته خندید اما خنده اش بیشتر از چند دقیقه دوام نیاور و مجددا به فکر فرو رفت.
باز چی شده به چی فکر میکنی؟
مادر تو این فکرم که چطور فردا از خجالت تو چشمای خانم شاهمیری نگاه کنم.
خجالت نداره مگه دزدی کردی که خجالت بکشی.
نه مادر ولی...
ولی نداره خوب خدا هر کس رو یه جور خلق کرده یکی رو ثروتمند و یکی رو هم فقیر این که تقصیر ما نیست.
بله مادر تو درست میگی اما نمیدونم به بچه ها چی بگم.اگه ازم بپرسن تو این مدت کجا بودم چی بهشون بگم.
تو چه فکرا میکنی به کسی چه مربوطه بگو مریض بودی....اصلا بگو عروسی کردی و نمیخواستی دیگه درس بخونی اونوقت همه بتو حسودیشون میشه.
مادرش قاه قاه خندید و فرشته که از این حرف مادرش خجالت کشیده بود سرخ شد و به ارامیی گفت:مادر بس کن حالا وقت شوخی کردن نیست.
مادرش دست از خندیدن کشید و گفت:پاشو برو مانتو مدرسه تو بیار تا بدوزمش امشب خیلی کار دارم یکی دو تا سفارشی دارم که باشد تا فردا تمومش کنم تو هم باید کمک کنی تا روپوشت دوخته بشه چند روز دیگه خودم برات روپوش تو میخرم.
فرشته از جا برخاست و برای آوردن روپوش به اتاق دیگر رفت در حالیکه از خوشحالی در پوست نمیگنجید.اولین فکری که بخاطرش گذشت این بود که د رفرصتی مناسب به منوچهر زنگ بزند ولی نمیدانست علت این تاخیر یه هفته ای را چه بگوید.لابد خانم شاهمیری امشب وقتی بمنزل میرسید همه چیز را برای منوچهر میگفت .آه که دیگر او هیچ ارزش و احترامی پیش منوچهر نداشت لابد خانم شاهمیری وقتی از وضع نابسامان آنها برای منوچهر میگفت او از چنین زندگی مشمئز کننده ای ناراحت میشد و دیگر حاضر نمیشد با او تماسی داشته باشد.شاید وقتی که فرشته به او تلفن میکرد خیلی مودبانه عذرش را میخواست و از او تقاضا میکرد که دیگر مزاحمش نشود.چه اینکه منوچهر هرگز تا این حد از وضع زندگی آنها اطلاعی نداشت و حالا که متوجه زندگی بیش از حد فقیرانه و شهرت پدر بدنامش میشد خود را ملامت میکرد که د رانتخابش تا چه حد به خطا رفته است.
فرشته با چنین افکاری شب را به روز رساند.
فصل 24
صبح روز بعد فرشته جهت رفتن به مدرسه آماده شد و از خانه بیرون رفت وقتی به حیاط مدرسه رسید هنوز زنگ نخورده بود و او خواست که خودش را به کلاس برساند تا از نگاههای کنجکاو همکلاسیها دور باشد.اما چند نفر متوجه ورودش شدند و به طرفش آمدند و با کنجکاوی او را دوره کردند هر کسی چیزی از او میپرسید.
فرشته این همه مدت کجا بودی؟
فکر کردیم که مریض شدی.
ببینم نکنه اتفاقی برات افتاده چقدر لاغر شدی؟
ای ناقلا نکنه شوهر به تور زدی؟
یاالله بیا بریم همه چیزو برامون بگو.
فرشته با نگاهی شرمزده پاسخ داد.
نه بچه ها هیچ خبر جالبی ندارم که بهتون بگم یه مدت طولانی مریض بودم و تو بیمارستان بستری بودم فقط همین.
پس چرا خبر ندادی که بیایم ملاقاتت؟
خوب آخه کسی نبود که بشما خبر بده مریم هم از این جریان اطلاع نداشت.
در این اثنا صدای زنگ کلاس شنیده شد و همگی بطرف کلاسها براه افتادند و فرشته چشمش به مریم افتاد که از در دبیرستان وارد حیاط شد.
آندو از دیدن یکدیگر خوشحال شدند لحظه ای ایستادند و بهمدیگر نگاه کردند نگاه هر دو حاکی از شرمساری بود.هر کدام در دل خود را ملامت میکرد آنگاه بجانب هم شتافتند و همدیگر را تنگ در آغوش فشردند.
آه فرشته فرشته عزیزم خوشحالم که بازم تو رو تو مدرسه میبینم.
منم همینطور منم خیلی خوشحالم.
منو ببخش اگه بقولم وفا نکردم امیدوارم که از من دلخور نشده باشی؟
خواهش میکنم فراموش کن دیگه نمیخوام راجع به این موضوع صحبت کنم اگه محبتهای تو نبود من حالا اینجا نبودم در ضمن باید از مرجان هم خیلی سپاسگزار باشم که چنین محبتی را در حقم کرد.
یعنی به این زودی مرجان اومد خونه شما؟
آره دیروز بعدازظهر اومدش اونجا.
واقعا چه خانم نازنینیه دیرزو صبح موضوع تو رو باها ش در میون گذاشتم او بهم قول داد که در اولین فرصت بیاد دیدن شما و خوشحالم که بلافاصله بعداز ظهرش اومد اونجا.
خوب فعلا بریم بعدا با هم صحبت میکنیم.
باشه بیرم راستی فرشته از منوچهر خان چه خبر؟
فرشته اندکی سرخ شد احساس کرد از شنیدن نام منوچهر تنش داغ میشود به آهستگی گفت:مدت سه هفته است که ازش کوچکترین خبری ندارم تصمیم دارم بعدازظهر بهش زنگ بزنم.
اوه چه خوب پس من باهات میام میخوام ببینم بعد از این همه مدت از هم دور بودین بهم چی میگین.
باشه تو هم بیا.
فرشته هدیه ای را که منوچهر به او داده بود نشان مریم داد و مریم بقدری از این هدیه زیبا خوشش آمده بود که مدتی خیره به آن نگاه کرد و به فرشته تبریک گفت که هدیه گرانبها و با ارزشی را دریافت داشته است آنگاه هر دو وارد کلاس شدند.
خانم دبیر تازه وارد کلاس شده بود آنها اجازه خواستند و سر جایشان نشستند فرشته چون کتابی بهمراه نداشت در کنار مریم نشست تا بتواند از کتابهای او استفاده کند.خوشحال بود از اینکه آنروز مرجان در مدرسه ساعت تدریس نداشت و فرشته مجبور نبود از شدت شرم سرش را مدام پایین بگیرد و به او نگاه نکند.
به در و پنجره کلاس نگاه میکرد در طول این مدت دلش برای همه چیز حتی نیمکت رنگ و رورفته اش تنگ شده بود فضای مدرسه برایش حال و هوای دیگری داشت و از این احساس لذت میبرد با وجودیکه از درس کلاس عقذ بود اما سعی داشت با سرعت خود را به دیگران برساند و به همه حتی برادرش ثابت کند که انسان کوشایی است.
در تمام مدتی که سر کلاس نشسته بود به منوچهر فکر میکرد.از اینکه تا چند ساعت دیگر صدایش را از پشت تلفن میشنود احساس مسرت شادی به او دست میداد و ارزو میکرد هر چه زودتر ساعت 3 شده و مدرسه تعطیل شود تا بتواند صدای مبعود خود را بشنود.
زیر لب با بی قراری گفت:چه انتظار کشنده ای پس چرا بصدا در نمی آید آیا زمان به شادی من غبطه میخورد؟اواسط ظهر طبق معمول هر روز نیم ساعت جهت صرف غذا زنگ تنفس داشتند پس از بصدا در آمدن زنگ فرشته و مریم ناهار را با خوردن ساندویچ و نوشابه آغاز نمودند و بار دیگر به کلاس رفتند بالاخره انتظارشان دیری نپایید و راس ساعت 3 زنگ نواخته شد و آنها با شور و شادی تمام از مدرسه بیرون آمدند.
فرشته د رمقابل باجه تلفن که درست مقابل مدره قرار داشت ایستاد و از داخل کیف دستی خود که همیشه همراهش بود یک سکه دو ریالی بیرون اورد سپس با دستهای لرزان شماره اداره منوچهر را گرفت.مطمئن بود که اداره انها تعطیل نشده است.هربار که صدای بوق ممتد تلفن را میشنید حس میکرد که قلبش از جا کنده میشود مریم کنارش ایستاده بود و تمام جزییات و حالات صورت ملتهب فرشته را زیر نظر داشت و با خودش میگفت عجیب است یعنی عشق انقدر قدرت دارد.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 12:02
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
گلي در شوره زار | نسرين ثامني
فصل 25
منوچهر در دفتر کارش نشسته بود و انبوه زیادی نامه روی میزش تلمبار شده بود او عمیقا در فکر فرو رفته و پکهای محکمی به سیگارش میزد.
قیافه متفکرش خیلی خسته بنظر میرسید میدانست که احتیاج زیادی به یک مسافرت کوتاه مدت دارد تا روحیه اش را باز یابد در بین چنین تفکراتی بود که منشی او وارد شد و گفت:آقای مهندس ساعت 3 کمیسیون دارید لابد فراموش نکرده اید؟
منوچهر سرش را بالا گرفت و لحظه ای به او نگریست و بعد گفت :آه بله خانم منشی متشکرم که یادآوری کردید.
قربان تنها دو دقیقه به ساعت باقیست.
بله خانم منشی اساعه آماده خواهم شد گفتید اعضا کمیسیون در اتاق مخصوص جلسه حضور دارند؟
بله قربان همگی منتظر ورود شما هستند تا جلسه را آغاز نمایند.
بسیار خوب با شما کاری ندارم.
منشی از اتاق بیرون رفت و منوچهر پک دیگری به سیگارش زد و آنرا در زیر سیگاری خالی کرد آنگاه کیف محتوای اوراق و مدارک را برداشت کتش را پوشید و از اتاقش خارج شد.
صدای زنگ تلفن را شنید و متعاقب آن صدای منشی بگوش رسید که به تلفن پاسخ میداد.
بله ولی متاسفانه ایشان تشریف بردند کمیسیون.
....
بله بله دقیقا اطلاعی ندارم شما بعدا تماس بگیرید.
....
لطفا اسمتان را بفرمایید تا یادداشت کنم.
منوچهر داشت وارد اتاق کمیسیون میشد که صدای منشی بار دیگر توجه او را بخود جلب کرد.
کمی بلندتر لطفا فرمودید اسمتون فرشته است؟بله فرشته خانم بسیار خوب هر وقت ایشان از کمیسیون تشریف آوردند....
هنوز سخنان منشی به پایان نرسیده بود که ناگهان منوچهر با شتاب گوشی را از دست او قپید و این موضوع باعث تعجب منشی گردید تا بحال چنین رفتاری را از آقای مهندس ندیده بود.
منوچهر پشت تلفن فریاد زد:
فرشته تو هستی؟
آه منوچهر خان خدا را شکر که صدای شما را شنیدم داشتم گوشی را میذاشتم خانم منشی گفت که شما توی کمیسیون هستین.
آره قرار بود که اساعه برم دیگه مهم نیست.میخوام باهات حرف بزنم تو کجا هستی اینهمه مدت کجا بودی چرا برام زنگ نمیزدی مرجان میگفت که مدتهاست مدرسه نمیری چه اتفاقی افتاده؟
مگه خانم شاهمیری بهتون نگفت؟
چی رو؟
فرشته دانست که منوچهر چیزی در مورد ملاقات خواهرش با آنها نمیداند بنابر این گفت:یه مدت سخت مریض بودم ولی حالا کاملا حالم خوب شده .
خوب خوشحالم عزیزم دلم برات خیلی تنگ شده بود.
منم همینطور.
منشی با نگرانی به ساعت نگریست 10 دقیقه از 3 میگذشت به منوچهر اشاره کرد که دیر شده اما او خونسرد همچنان گوشی را محکم در دست گرفته بود.
هر دو از شدت هیجان میلرزیدند و تنها گوشی سیاه تلفن شاهد و ناظر این لرزش بود فرشته گفت:منوچهر خان میدونم که ب یموقع مزاحم شدم بعدا باهاتون تماس میگیرم.
فرشته میخوام همین امشب ببینمت.
امشب نه نمیتونم.
چه موقع وقت داری؟
فردا بعداز ظهر.
بسیار خوب فردا ساعت سه وقتی که مدرسه نعطیل شد میام دنبالت.
باشه خداحافظ.
خداحافظ...فرشته...
بله؟
منوچهر لحظه ای مکث کرده و سپس گفت:دوستت دارم.
فرشته با شرمندگی گفت:منم همینطور.
آنگاه گوشی را گذاشت منشی با تعجب به مهندس جوان و جذاب خیره شده بود منوچهر وقتی نگاههای کنجکاو و چهره پر از پرسش او را دید سرفه ای کرد و پس از محکم کردن گره کراواتش شادمان به اتاق کمیسیون داخل شد.
منشی بیچاره هنوز مشغول حلاجی موضوع در ذهنش بود که صای زنگ از اتاق جلسه برخاست کاغذ و قلم را برداشت فورا وارد شد منوچهر به او دستور داد که کیف محتوی مدارک که روی میز جا گذاشته برایش بیاورد.خانم منشی وقتیکه دستور او را اجرا نمود پشت میزش نشست و شانه هایش را بالا انداخت و با خودش گفت:آقای مهندس مدتیه که پاک عوض شده ندیدی چطور به دختره میگفت دوستت دارم سپس آهی کشید و با خود ادامه داد خوش بحال اون دختر هی کی هست باید خیلی خوشبخت باشد لابد از یه خانواده متشخصه کاش منم از یه خانواده سرشناس بودم یه خانواده سطح بالا و پولدار اونوقت شاید یه شخصی مثل اقای مهندش بهم میگفت دوستت دارم...
بار دیگر آهی کشید و به چهره زشت و کریهش در آینه نگریست

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 12:02
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
گلي در شوره زار | نسرين ثامني
و بیاد روزی افتاد که آقای مهندس بنا به توصیه شخص خیری حاضر شده بود به او در موسسه اش کار بدهد.زیرا با قیافه زشتی که داشت هیچ کجا به او کار نمیدادند.لابد میترسیدند که ارباب رجوع از دیدنش وحشت کند و ...تلفن با صدای گوش خراشی زنگ میزد و او آئینه را در کشو میزش جا داد و گوشی را برداشت.
فصل 26
فرشته گوشی را سرجایش نهاد با قلبی مالامال از عشق و امید همراه مریم بطرف منزل براه افتاد در آن لحظه تمام مشکلات زندگیش را به فراموشی سپرده بود و تنها بیاد جمله منوچهر افتاد که چه عاشقانه به او میگفت دوستت دارم و این منتهی آرزوی او گشته اما ترجیح داد همچنان سکوت کند و فرشته را از رویاهای شیرین خود خارج نسازد.هنگامیکه سرکوچه رسیدند مطابق هر روز از همدیگر خداحافظی کرده و هر یک به سویی رفتند فرشته احساس میکرد بال درآورده و روی ابرها پرواز میکند دلش میخواست فریاد بزند و بهمه بگوید که منوچهر به او گفته دوستت دارم آه چه جمله زیبایی آنچنان در اندیشه های شیرین غرق بود که نفهمید چه موقع به منزل رسیده است.
هیچکس در خانه نبود لابد مادرش جهت کارهای سفارشی مشتریها بیرون رفته بود.
سماور قل قل میجوشید فرشته فنجانی چای برای خودش ریخت و به بخار غلیظی که از دهانه سماور خارج میشد نگاه کرد و به فکر فرو رفت حتی خودش نیز نمیدانست در آن لحظه چه احساسی دارد دلش میخواست بخندد گریه کند فریاد بکشد احساس خستگی میکرد فنجان خالی را کنار سماور نهاد و به اتاقدیگری رفت بالشی برداشت و روی زمین ولو شد همچنان که بیاد منوچهر بود پلکهایش سنگین شد و بخواب رفت.
صدای مادرش را شنید که او را بیدار میکرد چشمش را باز کرد مادر را با لبهای خندان بالای سرش دید.
سلام مامان.
سلام دخترم پاشو شب شده.
مگه ساعت چنده مامان؟
6بعدازظهره.
اوه پس من خیلی خوابیدم.
اره اما چون خیلی خسته بودی نخواستم بیدارت کنم.
کجا رفته بودی مامان؟
رفتم برات کتاب خریدم صبح زا بس که سرم شلوغ بود فرصت نکردم برم خرید.
آه مامان حتما خیلی به زحمت افتادی مامان کی میشه زحمات شمارو جبران کنم.
نه عزیز دل مادر این حرفها چیه من وظیفمو انجام دادم خوب حالا پاشو به کارات برس تنبلی دیگه بسه.
چشم مامان راستی میخواستم ازتون اجازه بگیرم فردا کمی دیر بیام خونه.
کجا میخواهی بری؟
با مریم میخوام بمر خرید میخواد واسه خودش لباس بخره از منهم خواست که همراش برم.
باشه برو ولی زود بیا نمیخوام احمد بفهمه ممکنه بازم عصبانی بشه کار دستمون بده.
چشم مامان.
صورت مادرش را بوسید و از او تشکر کرد مادرش گفت:راستی چه خوابی میدیدی؟
فرشته با تعجب پرسید:چطور مگه مامان؟
وقتی اومدم بیدارت کنم دیدم داری تو خواب میخندی گفتم لابد داری خواب پسر شاه پریون رو میبینی.
هر دو خندیدند فرشته د رحالیکه داشت رختخواب را جمع میکرد گفت:مادر حالا که تو بیداری نمیتونیم بخندیم شاید تو خواب بشه به این دنیای مسخره خندید.
وقتی مادرش او را تنها گذاشت با خودش گفت:آه چه خواب شیرینی میدیدم من و منوچهر کنار هم لب نهر آبی در یک باغ مصفا قدم میزدیم حیف شد که مامان منو از خواب بیدار کرد کاش خواب نبودم و همه چیز حقیقت داشت.دلم خیلی واسش تنگ شده تا فردا باید صبر کنم ولی فقط خدا میدونه که انتظار چقدر تلخ و کشنده است خدا کنه وقتی فردا باهاش روبرو شدم از خوشحالی ضعف نکنم نمیدونم چی بهش بگم خجالت میکشم تو چشاش نگاه کنم.خیلی پررو بودم که بهش گفتم دوستت دارم...تا بحال انقدر احساس خجالت نکرده بودم راستی چطور شد که مرجان در مورد ملاقاتش با مادرم حرفی به منوچهر نزد یهنی مرجان درک کرده که اگر این موضوع رو به منوچهر میگفت تا چه حد احساس حقارت و سرشکستگی میکردم .واقعا که چه دختر خوبیه یه خانم درست حسابیه من سعادتمو مدیون اون میدونم در واقع اون بود که منو با منوچهر آشنا کرد وگرنه من کجا و عشق منوچهر کجا...
بهتره برم به کارام برسم فردا باید خیلی سرحال و با نشاط به دیدنش برم کاش زمان سریعتر حرکت میکرد.
فرشته همچنان مشغول سوز و گداز بود و زیر لب با خودش نجوا میکرد و مادرش با کنجکاوی حرکات و رفتار دخترش را زری نظر داشت و برایش عجیب مینمود.سعی داشت بفهمد علت تغییر حالات دخترش از چه چیزی ناشی میشود .یک حس مرموز به او هشدار میداد که تحولاتی د ردخترش ایجاد شده اما نمیتوانست عامل آنرا بیابد .با خودش میگفت شاید از اینکه دوباره فرشته توانسته به مدرسه برود خوشحال است و یا شاید...شاید هم عاشق شده ولی خدا کنه عشقی به سراغش نیاید زیرا من از عشق وحشت دارم میترسم شکست در عشق باعث ناراحتی او شود مطمئنم که تمام عشقها منتهی به شکست خواهد شد و عاقبت تمام عشقها جدایی بدنبال خواهد داشت.خدایا نمیخواهم دخترم غمگین و مایوس ببینم خودت کمکش کن...
فصل 27
ساعت 5 دقیقه به 3 زنگ مدرسه نواخته شد فرشته و مریم با شتاب کتابها را جمع کرده و از مدرسه خارج شدند اما دم در مریم از فرشته جدا شد تا او را با معبودش تنها بگذارد.فرشته به آنسوی خیابان نگریست و منوچهر را دید شتابان بسویش گام برداشت آن لحظه برایش حساس و با شکوه بوده منوچهر از ماشین پیاده شد و آندو شیفته و دلباخته بجانب هم کشیده شدند.وقتی بنزدیک یکدیگر رسیدند چیزی نمانده بود که منوچهر او رادر آغوش بگیرد اما فرشته به او یادآوری نمود که د رخیابان هستند و صدها چشم مراقب حرکات آنهاست سپس سوار شدند و بزودی از آنجا دور شدند.
منوچهر آنچنان خوشحال بود که حالتش توصیف ناپذیر است دست فرشته در دستش بود و گرمی و حرارت آنرا با تمام وجودش حس میکرد و لاینقع سخن میگفت.
فرشته عزیز دلم اینهمه مدت کجا بودی؟داشتم دیوونه میشدم هیچ وسیله ای نداشتم تا باهات تماس بگیرم وقتی مرجان بهم گفت که مدتیه مردسه هم نمیری خیلی نگران شدم.حدس میزدم که ممکنه بیمار شده باشی چند بار خواستم دوستت مریم رو ببینم و آدرس خونه تو ازش بگیرم و بیام سراغت ولی گفتم ممکنه برات اشکالی پیش بیاد تموم مدت بتو فکر میکردم فقط خدا میدونه که چقدر دلم هوای تو رو در سر داشت.
منوچهر یکریز حرف میزد و به فرشته مجال سخن گفتن نمیداد بالاخره او رشته سخن را بدست گرفت.
منوچهر خان منم دلم براتون خیلی تنگ شده بود مدام تو بستر بیماری بشما فکر میکردم بخدا راست میگم.
فرشته از اینکه میدید مجبور است به منوچهر در مورد بیماری خود دروغ بگوید از خودش بدش می آمد اما چاره دیگری نداشت نمیتوانست حقایق را آنطور که اتفاق افتاده برایش بگوید.
منوچهر گفت:اگه دفعه دیگه بازم بمن بگی منوچهر خان از دستت عصبانی میشم مثل اینکه در طول این مدت که همدیگه رو ندیدیم نسبت بمن بیگانه شدی چون وقتی با احترام اسم منو بزبون میاری نشون دهنده اینه که عشق و علاقه ات تبدیل به احترامی شده که معمولا به آدمهای غریبه و ناآشنا ابراز میکنند..
آه نه اینطور نیست.
پس مثل گذشته ها من همون منوچهر هستم بدون عنوان کذایی خان و اقا.
چشم آقای مهندس.
منوچهر از این شوخی خنده اش گرفت و گفت:فرشته از این لحظه به بعد باید قولی بمن بدی.
چه قولی؟
میدونم که به عهدت وفادار میمونی بنابراین ازت میخوام بمن قول بدی از این به بعد هرگز ترکم نکنی و بیخبر نذاری بری قول بده.
ولی من شمارو ترک نکردم بلکه باری مدتی مجبور شدم ازتون دور باشم.
بهر حال باید بمن قول بدی که دیگه از من جدا نمیشی و همیشه در کنار من باشی قول میدی؟
آخه چه جوری بشما قول بدم در حالیکه هیچکس از آینده خودش اطلاع نداره من نمیدونم فردا چی بسرم میاد شاید چند روز دیگه مردم اونوقت...
نه فرشته دیگه ادامه نده هرگز از مرگ حرف نزن من و تو هرگز نباید در مورد مسایل ناامید کننده حرف بزنیم باید به چیزهای خوب و آینده قشنگی که د ر انتظارمونه فکر کنیم حتی مرگ هم نمیتونه مارو از هم جدا کنه چون یکی از ماها زودتر بمیره دیگری هم بدنبالش خواهد رفت بنابراین هیچ چیز نمیتونه مانع رسیدن ما به همدیگه بشه.
هیچکس از تقدیر و سرنوشت خودش خبر نداره.
تقدیر و سرنوشتی وجود نداره همه چیز بدست خود انسانه هر جور که اراده کنی سرنوشت هم به خواست و میل تو چرخش میکنه تو باید افسار سرنوشتت رو تو دستت بگیری و نذاری اون بتو فرمون بده یا همه این حرفاتو هنوز بمن قول ندادی.
باشه بتون قول میدم که تحت هیچ شرایطی شما رو ترک نکنم.
تو بازم که داری با تشریفات صحبت میکنی.
آه معذرت میخوام اصلا متوجه نبودم.
فرشته من دیگه نمیتونم به این وضع ادامه بدم تا حالا هر چقدر صبر کردم دیگه کافیه چند ماهی بیشتر به پایان سال نمونده و من میخوام هر چه زودتر بیام خونه شما خواستگاری کم کم داره دیر میشه و من فکر میکنم که دارم پیرتر میشم اونوقت ممکنه پدرت حاضر نشه دخترشو به یه پیرمرد شوهر بده.
فرشته از شنیدن نام پدرش از دهان منوچهر بر خود لرزید و وحشتی سراپایش را فرا گرفت در سیمای متفکرش علائم شک و تردید نمایان شد .خود را تصمیم گیری عاجز و ناتوان میدید آیا همه حقایق را به منوچهر بگوید یا اینکه چند روزی صبر کند شاید مرجان بتواند وسیله معالجه پدرش را فراهم آورد در ان صورت دیگر نیازی نبود راز پدرش را از منوچهر پنهان بدارد بالاخره باید چه میکرد چه تصمیمی میگرفت؟
منوچهر که منتظر پاسخی از جانب او بود وقتی سکوت طولانیش را دید در چشمانش خیره شد او نیز متوجه تردید فرشته گردیده بود بنابراین پرسید:فرشته بالاخره چه تصمیمی میگیری؟آیا بهتر نیست که با خونواده ات از نزدیک صحبت کنم؟فرشته ناچارا پاسخ داد:من فکر میکنم اگر یه مدتی دیگه صبر کنیم بهتره قوتی سال تحصیلی تموم شد اونوقت هر کاری که بگی انجام میدم.
آخه چرا باید بازم صبر کنیم مگه اشکالی پیش پای ماست؟
هیچ مشکلی نداریم منتها مسئله پدرم مطرحه باور کن اگه الا بیای هرگز به این ازدواج رضایت نمیده مگه اینکه من دیپلممو بگیرم این یه قرار داد بین من و پدرم و میدونم که پدرم هرگز تصمیم خودش رو عوض نمیکنه.
بسیار خوب هر جور که تو بخواهی فقط ارزو میکنم این چند ماه زودتر تموم بشه چونکه تحمل من داره تموم میشه میترسم یه شبدیگه نتونم طاقت بیارم و ناگهان بیام خونه شما و مثل یه راهزن تو رو بدزدم و بندازم توی یه کیسه بعد فرار کنم و ببرمت تو کوه و بیابون اونجا زندونیت کنم.
هر دو خندیدند و فرشته با خوشحالی گفت:چه هیجان انگیزه من از حالا موافقتمو جهت ربودن خودم اعلام میکنم زودباش منو بدزد .منوچهر بوسه ای بر دستهای سفید و خوش تراش او نهاد و گفت:ما هر دو دزد هستیم تو قلب منو دزدیدی منم تو رو میدزدم.
فرشته گفت:در هر صورت بی حساب میشیم.
آره.
فرشته نگاهی به ساعت داخل ماشین انداخت و با اندوه گفت:آه من دیگه باید برم میترسم دیر بشه و مادرم نگرون بشه.
ولی به این زودی میخواهی منو درک کنی.
ناچارم آخه میدونی برادر و پدرم خیلی رو این مسئله تعصب دارن اگه منو با تو ببینن تیکه بزرگم گوشمه.
ولی اونا باید بدونن تو دیگه متعلق بمنی و اونا هیچ حقی نسبت بتو ندارن.
خودمم اینو میدونم ولی خوب بهر حال باید فعلا یه جوری این قضیه مسکوت بمونه تا درسم تموم بشه.
آه تا اونموقع من چقدر باید سختی بکشم و رد پای زمان رو با همه سنگینیهاش تحمل کنم.
تو مثل بچه محصلهای عاشق پیشه حرف میزنی.
هیچ میدونی که عشق به آدم نیرو و جوونی میده طوریکه پیرمردای 60 ساله هم احساس میکنن مبدل به جوونی 20 ساله شده اند.بخدا اونقدر دوستت دارم که دلم میخواد از ماشین پیاده شم و تو خیابون فراد بکشم و به همه عالم و آدم بگم که چقد ردوستت دارم...
منوچهر اشک شوقی را که از گونه های فرشته میریخت پاک کرد و بر روی موهای نرک و لطیفش بوسه ای نهاد و آنگاه با قلبی سرشار از عشق و اندوه از همدیگر جدا شدند...
آن دیدار یکی از زیباترین و پرخاطره ترین دیدارها در طول مدت اشنایی آندو بود.

فصل 28
عصر یکی از روزها وقتی فرشته بمنزل بازگشت در خانه هیچکس را نیافت.طبق معمول لباسهایش را از تن خارج نمود و مشغول صرف چای شد.هنوز نیم ساعتی از مراجعتش نگذشته بود که صدای در را شنید و وقتی در را گشود با کمال تعجب همسایه اش را دید که پشت در ایستاده است فرشته به او تعارف کرد که داخل شود ولی او گفت که عجله دارد و باید زود برود و افزود که مادرش پیغام داده که بهمراه احمد پدرتان را به بیمارستان بردند و گفت به فرشته بگو اگه دیرتر به منزل آمدم نگران نشود...
فرشته از او تشکر کرد و به اتاق بازگشت برای خود مجددا چای ریخت و سپس به اتاق دیگر رفت لباسی را بدست گرفت و مشغول دوختن شد.
مدتها بود که گرفته و رنجور بنظر میرسید.ساعات طولانی از روز را صرف خیاطی و دوخت و دوز میکرد و شب هنگام در کمترین فرصت ممکنه به فراگیری درس و مشق میپرداخت.بهمین جهت روز بروز ناتوانتر میگشت گونه هایش بزردی گراییده بود و اکثرا خمیازه های طولانی میکشید.تنها دلگرمی او عشق منوچهر بود که باعث میشد فرشته از یاد مرگ و خودکشی غافل شود در گذشته ارزوی مرگ داشت اما حالا آرزو داشت که کنار منوچهر خوشبخت گردد و از این زندان رهایی یابد.هر زمانیکه یاد منوچهر می افتاد قلبش میلرزید نگاهش را به سقف رنگ و رو رفته دوخت و سیمای منوچهر را در آیینه خیال مجسم نمود که بروی او لبخند میزد...وقتی ساعت دیواری 7 ضربه را نواخت صدای در باز شدن در حیاط بگوش فرشته رسید و بدنبال آن مادرش وارد شد فرشته با عجله بطرفش رفت.
سلام مامان جون.
سلام دخترم.
چی شده مادر پدرو بردین بیمارستان؟
مادرش که خیلی خسته بنظر میرسید خودش را کف اتاق ولو کرد و گفت:اول یه لیوان اب بهم بده خیلی تشنه هستم بعدش برات تعریف میکنم.
چای هست مامان تازه دم کردم میخوری؟
اره دستت درد نکنه بریز بیار.
فرشته فنجانی چای ریخت و مقابل مادرش نهاد سپس گوشه ای نشست و چشم بدهانش دوخت.
مادرش فنجان چای را با ولع سر کشید و فنجان خالی را زمین نهاد.
بازم میخوری مامان جون؟
اره عزیزم یکی دیگه بریز.
او فنجان دوم را پر کرد و بدست مادرش داد و گفت:خئب حالا برام تعریف کن چی شده.
صبح وقتی تو رفتی مدرسه بابات اومد خونه مثل همیشه مست بود رفت گوشه ای خوابید اتفاقا احمد میخواست تازه بره سرکار من از فرصت استفاده کردم و به خانم شاهمیری زنگ زدم و بهش خبر دادم که الان بهترین فرصته نیم ساعت بعد اون اومد و با کمک من و احمد پدرت رو انداختیم توی ماشین خانم شاهمیری و اونو بردیم بیمارستان اولش نمیخواستند اونو بستری کنند هزار بهونه آوردند گفتند جا نداریم دکتر متخصص نداریم...اما وقتی خانم شاهمیری کارتی رو در آورد و بهشون نشون داد همشون با احترام پدرتو بردن تو بخش و بستری کردند.
خوب بعدش؟
هیچی دیگه تموم کارهای مقدماتی رو خانم شاهمیری انجام داد و بعد دکترها و پرستارها سفارش لازم رو کرد و از ما خداحافظی کرد و رفت.احمد پیش پدرت موند تا فرا صبح خودم برم ملاقاتش از فردا قراره تو اتاق ملاقات ممنوعه نگهش دارن دکتر گفت نباید تو این مدت کسی رو ببینه.
مامان در مورد مخارج بیمارستان چی؟
دخترجون فکرشو نکن چون همه چیز برامون مجانی تموم میشه .خانم شاهمیری گفت مخارج رایگانه تازه اگه خرجی داشته باشه من تقبل میکنم.
الهی خدا عمرش بده خیلی خانم مهربونیه.
بله مامان خیلی خوب و مهربونه.
بالاخره خداوند بوسیله همین بندگان خوبه که به آدمهای بدبخت کمک میرسونه اینا همه وسیله ایست از طرف خدا.
درسته همینطوره.
خوب تو چیکار کردی؟
هیچی مادر پیرهن سفارش الهه خانم روی حاضر کردم.
دستت درد نکنه حالا برو به درسات برس من خودم بقیه کارو انجام میدم تو دیگه خیلی خسته شدی.
باشه مادر من میرم اگه کاری داشتی صدام کن.
فرشته وقتی تنها شد به کنار پنجره رفت هوا تاریک بود ستاره ها چشمک میزدند و او سر به اسمان بلند کرد و گفت:خدایا مثل اینکه داره کم کم خوشبختی بمن رو میکنه از تو متشکرم خدا ولی هر وقت حس میکنم خیلی خوشحالم ناگهان یه حادثه اتفاق می افته که زندگیمو بهم میزنه خدایا کار ی کن که همیشه خودمو سعادتمند بدونم کاری کن قلب منهم مثل دیگرون شاید باشه...سپس به ستاره ها نگاه کرد با خودش خندید و گفت:اون ستاره کوچکتر مال منه اون بزرگه حتما منوچهره ببین چقدر بهم نزدیک شدیم آهان اون کوچیک کوچیکه هم بچه ماست...
بعد خندید و از کنار پنجره دور شد.
فصل 29
بعد از دو ماه که پدر فرشته در بیمارستان بستری بود بالاخره از بیمارستان مرخص شد و دکتر دستور اکید داد که او تنها نگذارند و برای مدتی کاملا مراقبش باشند زیرا اگر فقط یک قطره مشروب وارد خونش میشد مگرش حتمی بود.
فرشته و احمد در منزل از پدر بشدت مراقبت میکردند و در این مدت مرجان گاهگاهی به منزلشان می آمد و هر کمکی از دستش ساخته بود کوتاهی نمیکرد.
و فرشته از این بابت خود را مدیون او میدانست .حال پدرش روزبروز بهتر میشد و او حالا خود را خوشبخت احساس میکرد.
یک روز هنگامیکه همراه مریم از مدرسه خارج میشدند فرشته متوجه شد که کسی او را بنام میخواند به پشت سر خود نگریست در چند قدمی خود مرد جوانی را دید که بطرف او می آمد فرشته هر چه فکر کرد نتوانست او را بشناسد مرد جوان به نزدیک آنها رسید و با لحن مودبانه ای یادداشتی را به فرشته داد.
فرشته با تعجب و کنجکاوی یادداشت را گشود و چنین خواند:فرشته خانم لازم دیدم در مورد موضوع مهمی که شما هم در آن سهمی دارید با شما مذاکره نمایم حامل این نامه شخص مورد اعتمادیست و شما را به نزد من خواهد آورد.بهتر است که در مورد این ملاقات با کسی گفتگو نکنید منتظر دیدار شما هستم امضا سپیده.
فرشته سرش را بلند کرد و د رچشمان مرد جوان خیره شد او لبخندی به فرشته زد و گفت:فرشته خانم اتومبیل منتظر شماست.
مریم که زیر چشمی سرک کشیده و تا حدودی از مضمون نامه با اطلاع شده بود با نگرانی چشم به فرشته دوخته و منتظر جواب بود بالاخره وقتی تردید او را دید پرسید:فرشته چیکار میخواهی بکنی؟
مجبورم به دیدنش برم.
ولی...
نگرون نباش مریم جون سعی میکنم زود برگردم.
مریم سر درگوش فرشته نهاد و به آهستگی گفت:میترسم خطری تو رو تهدید کنه میخواهی به منوچهر خان زنگ بزنم.
نه نه لزومی نداره بهتره برم ببینم موضوع از چه قراره بهر حال فردا تو رو میبینم و جریانو بهت میگم فعلا خداحافظ.
خداحافظ مواظب خوت باش.
فرشته همراه مرد جوان سوار ماشین شدند و مریم با نگرانی دور شدن آنها را مینگریست زیر لب با خود گفت:خدایا بلایی سرش نیارن خودت مواظبش باش..
آنوقت براه افتاد.فرشته درون ماشین نشسته و د رسکوت فکر میکرد که سپیده چکاری ممکن است با او داشته باشد دلش شور میزد فکر میکرد ممکن است همه اینها نقشه باشد و آنها بخواهند با نیرنگ و فریب بلایی سرش بیاورند خواست چیزی بگوید اما سکوت همچنان ادامه داشت و کلمه ای بین آنها رد و بدل نشد .جرات حرف زدن نداشت بطرف مرد جوان برگشت و با صدای خفه ای گفت:آقا منو کجا میبرین؟
منزل سپیده خانم.
ایشان با من چکار دارند؟
بزودی خواهید فهمید بنده کوچکترین اطلاعی در اینباره ندارم .تنها ماموریت دارم شما را صحیح و سالم بنزد ایشان برده و دوباره بمنزلتان برگردانم.
فرشته دیگر سخنی نگفت و خودش را به قضا و قدر سپرد.اتومبیل از چند خیابان گذشت و بعد د رمقابل ساختمان بزرگ و مجللی ایستاد با شنیدن صدای بوق در باغی گشوده شد و ماشین داخل گردید پس از چند دقیقه مقابل ساختمانی ایستاد.
ساختمانی به مراتب شیکتر و زیباتر از خانه منوچهر مرد جوان پیاده شد و با احترام در ماشین را گشود .فرشته نیز پیاده شده و با راهنمایی همان مرد وارد ساختمان گشت.در سالن پذیرایی با مبلهای عهد لویی شانزدهم تزیین شده بود به انتظار نشست چند دقیقه گذشت و او در دلهره و هیجان عجیبی بسر میبرد میدانست که سپیده مخصوصا او را در انتظار نهاده تا بیشتر باعث تحقیر و نگرانی او شود او نمیدانست چرا حاضر گشته به آنجا بیاید و اصولا چرا به سپیده که رقیب سرسخت و دشمن او محسوب میشد اعتماد کرده.سپیده چه چیزی میخواست به او بگوید ؟چه نقشه ای در سر میپروراند...
آنقدر غرق در فکر بود که اصلا به اطرافش توجه نداشت در نتیجه صدایی پایی را که نزدیک میشد نشنید یکدفعه صدا او را مخاطب قرار داد و پیرمرد مسنی را دید که با احترام در مقابلش ایستاده و پس از تعظیم کوتاهی گفت:میبخشید که شما را د رانتظار گذاشته ایم خانم الساعه تشریف می آورند فرمودند که خودتان را سرگرم کنید تا ایشان تشریف بیاورند.
فرشته در جواب تنها لبخندی تحویلش داد و مجددا روی مبل قرار گرفت و پیرمرد مستخدم که سر وضعش بیشتر شبیه ارباب بود تا مستخدم مشغول پذیرایی از او شد.
سالاخره پس از نیم ساعت انتظار صدای پاشنه های ظریف کفشهای سپیده بگوش رسید سرانجام آندو مقابل یکدیگر قرار گرفتند.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 12:03
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
گلي در شوره زار | نسرين ثامني
فصل 30
فرشته تنها بجهت اینکه در این خانه مهمان بود به پاس احترام به سپیده برخاست و سپیده با دست به او تعارف کرد که بنشیند آنگاه خودش نیز با طمانینه و غرور خاص خودش روی مبل که بصورت مدور قرار گرفته بود نشست.
سپیده نگاه تحقیر آمیزی سرتاپای فرشته افکند و سپس قوطی سیگارش را که از طلا ساخته شده بود گشود و سیگاری از آن خارج ساخت و آنرا با نخوت روشن نمود و دود آنرا در فضا پراکنده ساخت فرشته زیر لب گفت:آه چه خودخواه گویی که بغیر از داشتن ثروت امتیازدیگری نیز نسبت به دیگران ندارد.
سکوت همچنان ادامه داشت تا بالاخره فرشته کم کم حوصله اش سر میرفت لب به سخن گشود.
سپیده خانم با من کاری داشتید؟
سپیده لحظه ای چند در سیمای فرشته خیره شد و بعد گفت:مثل اینکه خیلی عجله داری؟اینطور نیست؟
بله خانم همینطوره که میفرمایید چونکه به منزل اطلاع ندادم و ممکنه که نگران بشن.
سپیده بار دیگر سکوت کرد گویی میخواست با سکوتش او را بیازارد و بعد مجددا نگاهش را به او دوخت و گفت:لابد حدس میزنی که د رمورد چی میخوام باهات حرف بزنم.
نخیر خانم متاسفانه حس ششم بنده خیلی ضعیفه بهتره خودتون بفرمایید.
آه که اینطور بسیار خوب...حالا که خودت نمیتوانی حدس بزنی خودم بهت میگم تو خوب میدونی که من و منوچهر با هم نامزد بودیم البته قبل از اینکه پای تو به میون بیاد ما تصمیم داشتیم با هم ازدواج کنیم ولی متاسفانه نمیدونم چه عاملی باعث شد که منوچهر تو رو انتخاب کرد شاید تو برخلاف ظاهرت دختر بسیار زیرک و باهوشی بودی که تونستی توجه اونو به خودت جلب کنی...
سپیده د راینجا سکوت کرد و با لبخند زهر آگینی به فرشته نگریست.
سپیده خانم باور کنید که من نمیدونستم وجود من باعث میشه نامزدی شما با منوچهر خان بهم بخوره من هرگز نخواستم منوچهر خان رو از شما جدا کنم و خودم اونو تصاحب کنم.
هان بهتره که دیگه دروغ نگی خوبه که با من روراست باشی من خوب میدونم که برای بدست آورن اون و در واقع رسیدن به چنین موقعیتی که ارزوی هر دختریه چقدر تلاش کردی و چطور خودتو اونقدر پاک و معصوم جلوه دادی که منوچهر فریب ظاهرت رو بخوره ولی بدون که با همه زرنگیهات هرگز نمیتونی به ارزوی خودت برسی.
فرشته که خود را آماج جملات و سخنان سپیده میدید گفت:خانم من هیچکاری نکردم که مستحق سرزنش و نگوهش باشم .
لحن صدای سپیده ناگهان تغییر کرد و با خشم گفت:تو پاتو از گلیم خودت بیشتر دراز کردی باید اینو بدونی.
من نیومدم اینجا که به توهینهای شما گوش بدم مجبورم همین حالا اینجارو ترک کنم.
تو مجبوری که به حرفام گوش بدی نکنه خیال میکنی که تو رو به ضیافت شام دعوت کردم.
من نیازی به شام شما ندارم.
من میتونم تو رو تا اونجا که قدرت دارم تحقیر کنم بخاطراینکه از حد خوت تجاوز کردی.
شما زا اینکه من رقیبتان هستم ناراحت هستید؟
چه گفتی؟رقیب؟خنده داره نه اشتباه میکنی من بتو بچشم رقیب نگاه نمیکنم بلکه تو فقط مزاحمی یک مزاحم سمج من هرگز تو رو با خودم هم سطح نمیدونم که رقیبم محسوب بشی.
بالاخره من مقصود شما رو نفهمیدم واسه چی خواستید من بیام اینجا؟
خوب بالاخره رسیدی سر اصل مطلب گمون میکنم متوجه شده باشی که چرا احضارت کردم؟
نخیر خانم باز هم متوجه نشدم.
هوم فکر میکردم بعد از اینهمه کبری و صغری چیدن حالا متوجه شده باشی در هر صورت خیلی رک و پوست کنده ازت میخوام که دست از سر منوچهر برداری ...تو شایستگی اینو نداری که همسرش بشی.
فرشته که فوق العاده خشمگین شده بود بانگ برآورد.
این د رحد تشخیص شما نیست منوچهر خان انتخابشو کرده .
متاسفانه بله و من واقعا براش تاسف میخورم که چطور میخواد دختر یه دائم الخمر رو به همسری خودش در بیاره من خوب میدونم که پدرت شرابخواره . از عهده تامین مخارج زندگی شما بر نمیاد.
سراپای فرشته از خشم لرزید.
به شما اجازه نمیدهم به پدرم اهانت بکنید.
من اهانت نمیکنم تنها واقعیت را گفتم.خوب البته تو حق داری که ناراحت بشی هر چی باشه اون پدرته من به احساسات تو احترام میزارم بهمین سبب میخوام کمک بزرگی بتو و خانواده ت بکنم .رفتار سپیده دور از نزاکت بود و فرشته اینرا بخوبی احساس میکرد.
ما به کمک شما احتیاجی نداریم.
صبر کن انقدر عصبانی نشو هر چقدر امتناع کنی به ضرر خودت تموم میشه من خواستم کمکی به تو کرده باشم به هر حال بهتره خوب گوش کنی.
پس از گفتن این جملات دست چکش را از داخل کیف دستی اش خارج کرد و برگی از آنرا جدا نمود و مقابل فرشته گرفت.
من این چک رو قبلا امضا کردم چکی بدون تاریخ و بدون مبلغه میخوام بعنوان یه هدیه ازم قبول کنی با این پول میتونی خیلی کارا بکنی میتونی پدرتو معالجه کنی خونه و اتومبیل بخری شوهرهای پولدار به تور بزنی هر مبلغی که خواستی بنویس اما بشرطی که از منوچهر دست برداری و دیگه حتی اسمشو بزبون نیاری.
فرشته د رحالیکه صورتش از خشم و نفرت ارغوانی شده بود گفت:نه خانم متشکرم من نیازی به پولهای شما ندارم.عشق من بالاتر از این حرفهاست عشق رو نمیشه با هیچ معیاری سنجید شاید با پول بشود همه چیز را خرید حتی انسانها را اما قلبهای عاشق هرگز از روی زرق و برق پول به هیجان نخواهند آمد.عشق را نمیتوان با پول خرید پول شما بدرد من نمیخورد شما نمیتوانید با پولتان عشق و احساسم را بخرید لطفا اجازه بدهید من بخانه ام بازگردم.
فکر میکردم دخرت قانعی باشی شاید انقدر طماعی که این چیزها تو رو راضی نمیکنه شاید هم واسه پولهای منوچهر نقشه کشیدی؟
نخیر به هیچ وجه من حتی کوچکترین چشمداشتی هم به پولهای منوچهرخان ندارم تنها قلب پاک اونو میخوام همون چیزی رو که شما با تموم ثروت و زیبایی خودتون نتونستید بدست بیارید.
سپیده از این حرف فرشته رنگش پرید خودش را د رمقابل سخنان او تحقیر شده میدید ولی زود بخودش مسلط شد و با حیله گری گفت:ممکنه منوچهر دارای قلب پاکی باشه ولی اون فعلا تابع احساساته تا منطق فکرش رو بکن چند سال دیگه اگه با همدیگه ازدواج کردین ایا فکر میکنی منوچهر همیشه به این حال باقی میمونه.ایا از ازدواجش با تو احساس پشیمونی نخواهد کرد؟در مقابل فامیل و اشنا آیا احساس سرشکستی نمیکنه؟تو چی داریکه بهش بدی بقول خودت بجز یه قلب عاشق چی داری؟آیا قلب عاشق میتونه د رمعاملات کلان شرکت کنه؟آیا میتونه پشتوانه سعادت منوچهر باشه؟ایا میتونه به ثروت منوچهر اضافه کنه؟دختر جون عاقل باش تو فقط بهمین لحظات شیرین نگاه میکنی ولی به اینده نگاه کن به اون زمانیکه بی رحمانه مورد خشم و هجوم منوچهر قرار بگیری و د رکمال عجز و ناتوانی مجبور به ترکش بشی.برو خوب فکر کن مطمئن باش هرگز نمیتونی منوچهر رو خوشبخت کنی اگر واقعا به سعادت او علاقه مندی اگر همونطور که ادعا میکنی صادقانه عاشقش هستی اونو بحال خودش رها کن بذار خوشبخت بشه.
سپیده د راینجا سکوت کرد زنگ را فشرد و به راننده دستور داد که برای بردن فرشته آماده شود سپس به آرامی چک را کف دست او نهاد و از اتاق خارج شد.
فرشته لحظاتی مات و مبهوت به دستهایش نگاه کرد چک از میان انگشتان لرزانش روی زمین لغزید و او اشکهایش را پاک کرد و بهمراه آن جوان بطرف اتومبیل براه افتاد...
فصل 31
هوا داشت کم کم تاریک میشد که فرشته بخانه رسید.مادرش که از تاخیراو نگران شده بود با قیافه ملتهب و محزون فرشته مواجه شد.فرشته مجال نداد که مادرش از او چیزی بپرسد سردرد و بیماری را بهانه کرد و به اتاقش رفت دررا از درون بست و با صدای بلند گریست.
بیچاره مادرش شگفت زده بصدای گریه فرشته گوش میداد .
نمیدانست چه واقع شده است دلش شور میزد و نگران بود مبادا اتفاق ناگواری رخ داده است.چندبار فرشته را صدا زد ولی او جوابی نداد فقط از مادرش خواست که تنهایش بگذارد.
فرشته گوشه ای نشست و سرش را روی زانوهایش خم بود بیاد سخنان تحقیر آمیز و دور از نزاکت سپیده افتاد نتوانست از لغزش اشک از چشمان زیبا و غمگینش سرازیر شده بود جلوگیری کند.
دستش را روی قلبش نهاد فشار و سنگینی آنرا حس کرد.هدیه منوچهر را مقابلش نهاده و بر تصویر ان بوسه زد.
از اتاق مجاور صدای احمد را شنید که همراه پدرش از نزد دکتر بازمیگشتند و بار دیگر صدای ناله مانند مادرش را از پشت در که تضرع امیز از او درخواست مینمود که در را بگشاید اما فرشته در دنیای دیگری سیر میکرد.در مغز خود نقشه هایی طرح میکرد.همه چیز را ویران شده میدید.
شب از راه رسید ولی فرشته همچنان گرسنه و خسته در اتاق تاریک نشسته و ستارگان زیبایی که در پهنه اسمان سو سو میزدند نگاه میکرد آنچه براو گذشته بود برایش خواب و خیالی بیش نبود ابتدا سعی کرد به ذهن خود فشار بیاورد و نقشه جدیدی را طرح ریزی نماید تا بتواند برای همیشه از سر راه منوچهر کنار برود.و آنگاه برای همیشه بزندگی خود خاتمه دهد .برای چندمین بار سر به اسمان بلند کرد و ستارگان را نگریست لبخندی بر لبانش نقش بست مدتها بود که به خودکشی فکر میکرد ولی میپنداشت که با عشق منوچهر میتواند بر تمام مشکلات فائق آید.حتی پنجه های قوی مرگ را درهم کوبد.سعی کرد فکرش را جانب دیگری معطوف نماید.اما ب یفایده بود از درد جانکاهی رنج میبرد و افکارش پریشان بود.فکر خودکشی لحظه ای از مخیله اش زدوده نمیشد چرا باید زنده بمانم نه من باید بمیرم و بار تمام مصائب را که بر دوش دارم بر زمین نهاده و به گور سرد پناه ببرم نمیخواهم زنده بمانم.من این زندگی سراسر درد و رنج را نمیخواهم .زنده بمانم که باز تحقیر شوم که باز هم احساسم را به بازی بگیرند...
آه تحمل این زندگی برایم مشکل است اعتراف میکنم که د رمقابل سپیده شکست خوردم حق با اوست من چه تحفه ای دارم که برای چنین خانواده ای به ارمغان آورم.چه دارم که نثار او نمایم جز اینکه چند سال دیگر شاید هم زودتر باعث سرشکستگی او شوم من باید میدانستم که بین فاصلخ زیادست نباید به قلب بیچاره خود نوید زندگی شیرین و بی دغدغه میدادم...
آن شب را تا صبح فرشته لحظه ای دیده برهم ننهاد و صبح روز بعد پس از یک بیخوابی طولانی با چشمانی پف آلود و خسته از خانه خارج شد سر خیابان به مریم برخورد و هر دو راهی مدرسه شدند .مریم از دیدن فرشته خیلی خوشحال شد ولی زمانیکه به سیمای غمگین و چشمان متورم او نگریست ناگهان خنده از لبانش دور شد در چهره او دقیق گشت اندکی خسته مینمود و چشمانش از بی خوابی طولانی حکایت میکرد.
مریم با نگرانی پرسید:فرشته چی شده؟
چیزی نیست کمی خسته هستم دیشب تا صبح اصلا نخوابیدم.
چرا؟اتفاقی افتاده؟
نه مسئله مهمی نیست فقط کمی فکر میکردم.
اتفاقا منم از دیروز تاحالا همش فکر تو بودم و مدام دلم شور میزد که مبادا برات اتفاقی بیفته میرتسیدم سپیده نقشه شومی برات کشیده باشه راستی بالاخره به دیدنش رفتی؟
آره.
خوب؟
فرشته لبخند تلخی زد و هر چه بین او و سپیده گذشته بود برایش شرح داد.وقتی فرشته سکوت کرد آثار شگفتی در چشمان مریم دید مریم بهت زده چشم بدهانش دوخته بود.
فرشته ادامه داد:بعد د رکمال وقاحت بهم پیشنهاد پول داد که با گرفتن پول از زندگی منوچهر کنار برم ولی من بهش اطمینان دادم که نیازی به پولهایش ندارم و اگر خوشبختی منوچهر در این باشه که من از زندگیش کنار برم مطمئنا اینکارو انجام میدم و بعد از آنجا خارج شدم.
مریم حیرت زده پرسید:و تو قبول کردی که میدون رو خالی کنی؟
در واقع کار دیگه ای نمیتونم انجام بدم.
فرشته بقدری قاطعانه کلمات را ادا میکرد که جای هیچگونه تردیدی برای مریم باقی نماند که او در تصمیمش مصمم شده است.
بالاخره میخواهی چیکار کنی؟
نمیدونم نمیدونم.
بنظر من باید با سپیده مبارزه کنی باید از میدون بدرش کنی.
فایده اش چیه شاید حق با او باشه واقعا من شایستگی این عشق رو نداشته باشم.
ولی تو نباید مایوس بشی خودت خوب میدونی که منوچهر تو رو به سپیده ترجیح داده و همین مسئله ضربه هولناکی برای سپیده محسوب شده ولی ورق برنده دست توست...در این موقع به مدرسه رسیدند و سخنانشان د رهمینجا خاتمه یافت...
فرشته لبخند مرموزی زد و در دل خود گفت آه مریم تو از هیچ چیز خبر نداری و من نمیخوام نقشه هامو با در میون بزارم میترسم با فداکاریهاش خودت نقشه منو خراب کنی .
هر دو وارد کلاس شدند.
فصل 32
بهر تقدیر پس از سپری شدن 3 روز سرانجام فرشته تصمیم گرفت که اولین قسمت نقشه اش را به مرحله اجرا درآورد بنابراین لازم بود که د راولین فرصت با منوچهر تماس بگیرد راس ساعت 3 فرشته و مریم مقابل باجه تلفن قرار گرفتند و فرشته شماره منوچهر را گرفت و پس از برقراری ارتباط مریم صدای او را میشنید که برای فردا صبح با منوچهر قرار میگذاشت.
وقتی فرشته گوشی تلفن را نهاد نتوانست نگرانی خود را از چشمهای تیزبین مریم پوشیده بدارد بدوا در چشمان مریم نیز نگرانی و غم دیده میشد.ولی هیچکدام در آن لحظه نمیخواستند با غم و اندوه خود لحظات ملال آوری بوجود آورند بالاخره فرشته لب به سخن گشود و گفت:مریم امروز بر خلاف روزهای دیگه تو خیلی ساکتی.
مریم آه عمیقی کشید و گفت:از صبح تاحالا یه چیزی رو دلم سنگینی میکنه چند بار میخواستم باهات درد و دل کنم ولی نمیخوام تو رو با حرفام ناراحت کنم.
فرشته به سیمای گرفته و محزون او دقیق شد و بلافاصله اشکهایش را دید که از گونه روان است.
چی شده مریم چرا گریه میکنی آه خدایا من چه دوست بدی هستم مدتیه اونقدر در فکر منوچهر غرق شدم که از یاد دوست مهربانم غافل موندم.
نه فرشته تو نباید خودتو سرزنش کنی من میدونم که تو هم بقدر کفایت گرفتاری داری.
خوب حالا نمیخواهی علت ناراحتی خودتو برام بگی؟
چی بگم فرشته جون خودت میدونی که چند ماهی بیشتر به پایان سال تحصیلی نمونده با شروع فصل تابستنون بدبختی منم آغاز میشه پدرم و شهلا از حالا بفکر تدارکات عروسی هستند دیشب پدرم با لحن خشک و محکمی بمن هشدار داد که بعد از تعطیلات مدرسه باید خودمو برای ازدواج آماده کنم.هر روز که میگذره نگرانی منم بیشتر میشه به هیچ وسیله نمیتونم به این خودخواهم بفهمونم که این عملش د رواقع یک نوع جنایته از طرفی شهلا مجددا حامله است و پدرم این روزا مثل پروانه دورش میچرخه و شهلا هم گفته دکترش عقیده داره که باید در کمال آرامش زندگی کنه میدونی منظورش از این حیله ها اینه که مبادا من در مورد ازدواج با دایی جانش مخالفت کنم و یا بنحوی عروسی رو به تاخیر بیندازم و این مسئله رو اعصابش اثر میذاره بهر حال نمیدونم چیکار کنم چند بار تصمیم گرفتم از خونه فرار کنم اما کجا برم ؟اگه خونه قوم و خویش برم اونا فورا منو پیدا میکنند تو حسابشو بکن یه دختر تک و تنها تو تهرون به این بزرگی چه جوری میخواد گلیمشو از آب بیرون بکشه.
فرشته که با دقت به سخنان مریم گوش میداد وقتی سکوت او را دید گفت:من معتقدم که بهتره یکی از ریش سفیدای فامیلو بفرستی سراغ پدرت اونا با منطق پدرتو راضی میکنند.
نه فرشته جون به این آسونیها هم نیست پدرم از خودش هیچ اختیاری نداره در واقع آلت دست شهلاست و اون بدجوری افسار پدرمو بدست خودش گرفته من خودم درک میکنم که پدرم چندن به این وصلت راضی نیست ولی بخاطر اینکه شهلا رو از خودش راضی کنه مجبوره موافقت کنه بخدا دیگه طاقتم رو از دست دادم از این زندگی خسته شدم مگه آدم چقدر میتونه سختیهارو تحمل کنه...باور کن تا حالا اینو به کسی نگفته بودم ولی اگه پدرم بخواد منو مجبور کنه که با او مردیکه ازدواج کنم خودمو میکشم جوری خودمو سربه نیست میکنم که اصلا کسی متوجه نشه.
فرشته نگاهش را به مریم دوخت خیلی دلش میخواست به او بگوید که نیز قصد خود کشی دارد اما نباید نقشه اش را با کسی د رمیان میگذاشت حتی مریم بنابراین د رجواب چنین گفت:دختر این حرفا چیه که میزنی آدم باید د رهر حال مبارزه کنه فکر میکنی اگر خودکشی کنی همه چیز درست میشه؟نه بخدا تازه شهلا از همه بیشتر خوشحال میشه که تو از سر راهش کنا رفتی در هر صورت خودکشی هیچ چیز رو عوض نمیکنه.
مریم آه سوزناکی کشید و با اندوه فراوان گفت:نمیدونم چیکار کنم خدا خودش کمکم کنه.
فرشته در دل بخود میخندید او به حرفهایی که به مریم زده بود اعتقاد نداشت حتی به گفته های خودشنیز ایمان نداشت او خودش تمام مدت فکر خودکشی بود آنوقت مریم را نصیحت به مبارزه با زندگی میکرد.میدانست که با حرفهایش میتواند او را دلداری و تسکین دهد حالا که خودش نمیخواست زنده بماند چرا دیگران را به زنده بودن و زندگی کردن راغب نسازد پیش خود گفت لابد روزیکه مریم خبر خودشکی او را بشنود به او وحرفهایش امروزش خواهد خندید.
راستی فرشته فردا صبح با منوچهر خان قرار گذاشتی؟
آره آخه فردا جمعه ست و بیشتر فرصت دارم تا هم به کارهای خونه برسم و هم به دیدن منوچهر برم.
خوش بحالت که میتونی چند ساعت از خونه دور باشی من مجبورم تو خونه زندونی بشم و مثل یه کلفت کارهای شهلا خانم رو انجام بدم راستی راجع به اون موضوع چیزی هم بهش گفتی؟
کدوم موضوع؟
موضوع سپیده رو میگم.
نه گمون نمیکنم گفتنش چه تاثیری داره.
آره بهتره که چیزی دراینباره ندونه...خوب رسیدیم امیدوارم فردا بهت خوش بگذره سلام منو به منوچهر خان برسون خداحافظ.
خداحافظ مریم جون.
فرشته بخانه برگشت طبق معمول به کارهای منزل مشغول شد ولی تمام مدت به فکر فردا بود نمیدانست به منوچهر چه بگوید و چگونه او را از مقصود خود آگاه سازد.پس از خوردن شام به رختخواب رفت اما نتوانست بیشتر از یکی دو ساعت بخوابد.حوالی صبح بود که پلک چشمهایش روی هم افتاد و بخواب عمیقی فرو رفت.



امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 12:03
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
گلي در شوره زار | نسرين ثامني
فصل 33
سرانجام فرشته تصمیم خود را گرفت و با قدمهای مصمم از خانه خارج شد و به سمت محل قرار براه افتاد وقتی بدانجا رسید او را دید که د رداخل اتومبیل به انتظارش نشسته است.
فرشته با گامهای سست و لرزان به جانبش رفت رنگ از چهره اش پریده بود نمیدانست چگونه مقصود خود را برایش بازگوید.
منوچهر با دیدن او لبخندی زد و شادمانه در ماشین را برویش گشود و فرشته سوار شد اتومبیل به حرکت در آمد.قلب منوچهر از شادی لبریز بود و با شور و هیجان پا روی پدا ل گاز میفشرد به سیمای رنگ پریده فرشته نگریست ناگهان خنده از لبانش دور شد.از سرعت ماشین کاست و به دقت به چهره اش نگاه کرد.
چی شده فرشته چرا رنگت پریده؟
هان...نه چیزی نیست.
تو داری چیزی رو از من پنهان میکنی چی شده؟
فرشته در درون با خود میجنگید مردد بود که چگونه حقیقت را بگوید بهمین جهت گفت:نه چیزی نیست کمی خسته هستم.
منوچهر همچنان با تردید نگاهش میکرد فرشته با خود میگفت دیگر بازی بس است چرا حقیقت را به او نگویم چرا نگویم که در غیابش چه اتفاقی افتاده چرا نگویم که خواسته اند عشقم راب پول معاوضه کنم...ولی نه من نباید مانع خوشبختی او بشم شاید د رکنار سپیده بتونه خوشبخت بشه اما در کنار من بودن یعنی بر همز دن سعادت اون شاید حقیقت رو بدونه باید کاری کنم که از من متنفر بشه اما چطور موضوع رو براش تشریح کنم تا مورد عتاب و سرزنش او قرار نگیرم.
میدونی منوچهر میخوام باهات حرف بزنم خیلی وقته که دلم میخواد باهات صحبت کنم چند روزه که اتفاقات عجیبی رخ داده که اصلا نمیتونستم پیش بینی کنم.
چی شده هر چی هست برام بگو.
ببین منوچهر میخوام...چه جوری بگم من نمیتونم باهت ازدواج کنم مجبورم که ازت جدا بشم.
منوچهر با شنیدن این سخنان ناگهان قلبش از جا کنده شد اتومبیل را د رحاشیه خیابان نگه داشت و خیره خیره به فرشته نگریست اول پنداشت که فرشته خیال شوخی دارد و میخواهد او را د رمعرض آزمایش قرار داده تا عشق منوچهر را بسنجد اما زمانیکه دقیقتر نگاهش کرد متوجه شد که لحن گفتارش کاملا جدیست و قیافه اش حاکی از اندوه و غم است.او فرشته را میشناخت و فهمیده بود که او تا چه حد در مورد مسایل جدی برخورد میکند پس جای

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 12:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
گلي در شوره زار | نسرين ثامني
هیچگونه شکی نبود که فرشته حقیقت را به او گفته است.
- منظورت از این حرفا چیه؟ تو که خیال نداری...
فرشته از لحن عتاب آلود منوچهر وحشتزده شد اما با لبخند تلخی ادامه داد:
- تو درست فهمیدی من میخوام نامزدیمو با تو بهم بزنم.
- آخه چرا؟ نکنه پای مرد دیگه ای در میونه؟
در یک لحظه جرقه ای از مغز فرشته گذشت لبخندی بر لبانش نشست و پاسخ داد:
- بله منوچهر خوشحالم که زودتر متوجه شدی و کار منو راحتتر کردی میدونی حقیقتش اینه که سالها پیش عاشق پسر عموم بودم اونم همین طور، اونم منو دوست داشت ولی برای ادامه تحصیل چند سالی عازم خارج از کشور شد و من نیز با گذشت زمان فراموشش کردم و اما حالا اون برگشته و از من خواست که باهاش ازدواج کنم البته خانواده ام بیشتر در این مورد پافشاری می کنند و منم حس می کنم که در کنار اون میتونم خوشبخت باشم.
منوچهر سیگاری آتش زد و با ولع دود آنرا تو داد و گفت:
- آخه چرا فکر می کنی اون بیشتر از من میتونه خوشبختت کنه؟
- بین ما و شما خیلی تفاوت وجود داره همونطور که گفتم پسر عموم از طبقه ی خود ماست اون هم سطح ماست و هر دو از یک طبقه هستیم بنابراین من میتونم در کنار اون خوشبخت بشم.
- پس چون من از طبقه شما نیستم در این صورت نمی تونم خوشبختت کنم؟ یعنی من شایستگی اینو ندارم که زنی رو سعادتمند کنم.
- نه منظورم این نبود. شاید من در کنار تو خودمو خوشبخت تر حس کنم اما...
- حرفای تو قانع کننده نیست، تو مدام از پول و ثروت من حرف میزنی مدام به رخم می کشی که پولدار هستم و در مقابل تو فقیر و بی چیزی اگه ثروت و دارایی من تورو ناراحت می کنه من حاضرم دست از همه چیز بکشم بیام تو خونه ی تو، یا هر جائی که تو در نظر داشته باشی با همدیگه زندگی کنیم، اصلاً میرم یه جائی که دیگه صحبت از فقر و غنی نباشه، صحبت از داشتن و نداشته نباشه.
- نه منچهر برای تو گفتنش خیلی آسونه ولی من نمی خوام تو به خاطر عشق من از همه چیزت بگذری من استحاق این همه خوشبختی و فداکاری رو ندارم. من لایق این همه گذشت و محبت تو نیستم خواهش می کنم بذار به خوبی از هم جداش بشیم بهت قول میدم هیچ گاه فراموشتت نکنم.
منوچهر در جوابش سکوت کرد در حالیکه عمیقانه به فکر فرو رفته بود زیر لب با خود حرف میزد فرشته هم در دریای اندیشه غوطه ور بود و در بهت و حیرت فرو رفته بود که چگونه توانسته به او دروغ بگوید، چگونه یک پسر عموی خیالی به وجود آورده است. چرا شهامت نداشت تا همه حقایق را به او بگوید دلش می خواست به نحوی ماجرای دو شب قبل را برایش باز گوید اما نه نباید این کار ار می کرد نباید نقشه هایش را خراب می کرد. منوچهر لحظه ای به چشمان نمناک او نگریست معلوم بود که از سخنانش متاثر گشته است.
- ببین فرشته من میدونم تو به خاطر این افکار پوچ و به خاطر فاصله ی طبقاتی که در نظر من بی ارزشه تصمیم گرفتی از من جدا بشی من قبول می کنم که برات خیلی دشواره تا خودتو با محیطی که من در آن بزرگ شدم تطبیق بدی اما با تمام این تفاصیل من

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 12:07
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
گلي در شوره زار | نسرين ثامني
میگم تو اشتباه میکنی نباید دستخوش اوهام و خیالات بشی این افکار بچه گانه رو از خودت دور کن بنظر من بهتره تو رو یه مدتی تنها بذارم تا بهتر د راینباره فکر کنی این چیزهایی که ساخته و پرداخته ذهن توئه برام کوچکترین اهمیتی نداره.من تو رو دوست دارم خودتم اینو میدونی و میدونی که تو رو به همه چیز این دنیا ترجیح میدم .پاکی و صفای بطن تو برام از تمام ثروتهای دنیا با ارزشتره یه مدت بهت فرصت میدم برو خوب فکر کن.
ولی من فکرامو کردم باور کن که دیشب تا صبح اصلا نخوابیدم و همش رجع به این موضوع فکر میکردم و بهت قول میدم که تصمیم عجولانه نیست...
پس بنابراین منظورت اینه که هر چی بین ما بوده تموم شده؟
فرشته نگاه معنی داره به او کرد اما جوابی نداد تنها با اشاره سر تصدیق نمود که منظورش جز این نیست.
بسیار خوب میدونی که من همیشه به خواسته تو احترام میذاشتم بنابراین هر جور که تو بخواهی همون کارو انجام میدم حالا که تو اینطور میخواهی منم حرفی ندارم ولی مطمئن باش که جدایی از تو برام خیلی مشکله من از زندگیت میرم بیرون ولی همیشه و هر زمان منتظرت هستم هر وقت از تصمیمت منصرف شدی بطرف من برگرد و بدون که آغوش من برای استقبال از تو همیشه باز خواهد بود.
هر دو در سکوتی تلخ بهمدیگر نگریستند.اشک به ارامی از چشمان منوچهر فرو چکید اما فرشته بسیار خونسرد دستش را فشرد و بدون اینکه سخنی ابراز دارد از ماشین پیاده شد و از آنجا دور شد به این ترتیب فرشته توانست نقشه اش را اجرا نماید توانسته بود براحتی دروغ بگوید و او را بفریبد خیلی دلش میخواست کاری میکرد و حرفی میزد یا حرکتی میکرد که د رنظر منوچهر دختر سبکسری جلوه مینمود.اما نمیتوانست از ماهیتش فاصله بگیرد.
نمیخواست نقشه اش به این صورت پیش برود تصمیم گرفته بود که مطابق نقشه ای که در سر میپروارند منوچهر با خاطره ای تلخ از او جدا شود نه اینکه همیشه بیاد او باشد .دز نزد خود اقرار نمود که انسان ضعیفی است.
فرشته به گوشه دیوار تکیه داد و به اطراف خیره شد همه جا در نظرش غبار آلود بود قلبش درد میکرد.اما باطنا مشعوف بود از اینکه توانسته نقش خود را براحتی و در کمال خونسردی ایفا کند.
با خود می اندیشید به احتمال غریب به یقین منوچهر پس از اینکه از بازگشت او ناامید شود بسوی سپیده خواهد رفت و آنها برای همیشه در کنار هم خواهند بود و سپیده به ارزوی دیرین خود خواهد رسید.
زیر لب زمزمه کرد چه باید کرد شاید مقدر چنین بود...
یکباره بغض ترکید و با صدای بلند شروع به گریستن کرد.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 12:07
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
گلي در شوره زار | نسرين ثامني
فصل 34
مادر فرشته مدتها بود که او را غمگین میدید در رفتار و حرکات دخترش تغییرات محسوسی پدید آمده بود و مادر بیچاره با نگرانی به دخترش مینگریست .خیلی دلش میخواست فرشته به او اعتماد میکرد و حرف دلش را با او در میان میگذاشت اما فرشته مدتی بود که از همه کناره میگرفت حتی به دوست مهربانش مریم نیز بی توجه شده بود و مریم این بی اعتنایی را ناشی از مشکلات خانوادگی میدانست .مادر فرشته در صدد بود که بنحوی با افکار دخترش ارتباط برقررا نماید.چندبار از او در مورد گرفتاریهای احتمالیش سوال نمود ولی فرشته همیشه با لبخند جواب میداد که هیچگونه گرفتار ی ندارد.مادرش که زن فهمیده و دنیا دیده ای بود با این پاسخها قانع نمیشد میدانست مسئله ای در زندگی دخترش وجود دارد و باعث رنجش او میشود.اما نمیتوانست آنرا بیابد.بالاخره یکروز آنها در مقابل یکدیگر قرار گرفتند.مادرش او را با سوالات گوناگون خو به محاصره خود درآورد و هنگامیکه مثل همیشه او را غرق در تفکرات خود دید پرسید:دخترم چی شده احساس میکنی چیزی رو از من پنهان میکنی.
چیزی نیست مادر.
مدتیه خیلی ضعیف شدی خیلی غمگینی و اصلا بخودت نمیرسی من کم کم دارم نگران وضع تو میشم.
مامان جون خوتو ناراحت نکن میدونی که فصل تابستون نزدیکه و من باید با جدیت تلاش کنم که بدون تجدیدی در امتحانات موفق بشم بخاطر همینه که کمی لاغر شدم.
مادرش را تردید او را نگریست میدانست که او حقیقت را کتمان میسازد بهمین جهت بار دیگر گفت:دخترم من مادرت هستم تو باید بمن اعتماد کنی میدونی از نگاهت میخونم که راستشو بمن نمیگی پشات هرگز بمن دروغ نمیگه.یادته هر وقت بچه بودی و دروغ میگفتی من از نگاهت میفهمیدم حالا بهتر نیست حقیقت رو بهم بگی؟
باور کن مادر حقیقتی وجود نداره همش همونی بود که گفتم نگرانی شما کاملا بی مورده.
ولی نگاهت چیز دیگه ای میگه دخترم مدتیه تغییراتی در تو میبینم که تابحال سابقه نداشته جوونهایی در سن و سال تو بخاطر یک چیز اینطور عوض میشن اونم عشقه.
فرشته ناگهان رنگش را باخت و مادرش با دقت در چشمانش نگریست و ادامه داد:من میدونم که انیجور تغییرات مخصوص جوانهاییکه عشقی به سراغشون میاد عشق شیرین و دلپذیره ولی این شیرین فقط برای مدت کوتاهی دوام دارد اکثرا ناکامی و حسرت چاشنی شیرینی اون میشه.احتمالا تو هم گرفتار چنین عشقی شدی ولی چرا بمن نمیگی تا منهم د رتلخی و شیرینی احساست با تو شریک بشم.
فرشته نومیدانه سرش را بزیر افکند و پاسخی به مادرش نداد و از جواب دادن طفره رفت و تردید دشات که مکنونات قلبی خود را برایش بیان دارد.چگونه به مادرش بگوید تا چند روز دیگر به استقبال مرگ خواهد رفت و برای همیشه از مادر دلبندش و از زندگیش وداع خواهد نمود.
بالاخره لب به سخن گشود و گفت:مادر خیلی خوشحالم که تو زن فهمیده و با تجربه ای هستی و برخلاف مادران دیگر برای احساست فرزندت ارزش قائلی ولی باور کن در زندگی من عشقی وجود نداره اگر هم وجود داشت حالا دیگر نیست تنها عشق من د رحال حاضر شما هستی که بشدت دوستت دارم...
بعد خودش را در آغوش مادر و انداخت و دیگر گریه مجالش نداد.مادر دخترش را به سینه فشرد و موهایش را نوازش داد در حالیکه بغض گلویش را میفشرد گفت:میدونی که تو نور چشم و تنها امید مادری پس چرا خودتو ناراحت میکنی.
فرشته چاره ای نداشت جز اینکه لاقل برای تسکین دردش چیزی بگوید بنابراین از زندگانی خود شکوه نمود که چرا باید تقدیر با او سر ناسازگاری داشته باشد از اینکه چرا باید پدر دائم الخمری داشته باشد که چنین در نزد مردم خوار و رسوا باشند مادرش درد او را کاملا حس میکرد بنابراین د رمقام ساخ بر آمد:فرشته جون حق با توست من هم همیشه همین سوالاتو از خودم میکنم ولی چاره چیه.
مادر چرا ما باید نتوانیم در جامه سر خود را راست گرفته و د رچشمهای مردم نگاه کنیم من همیشه خودممو در مقابل دخترهای پولدار کوچیک میدونم در مقابل دخترهایی که تو مدرسه میبینم و د رمقابل تمام کسانیکه با من برخورد میکنند خودمو خوار و زبون میبینم.
دختر عزیزم مگر تو چیزی از دیگرون کم داری؟
از این حرف مادر خنده اش گرفت در دل بخود گفت مادر بیچاره ام حق دارد .اون از چهار دیواری اتاقش پا فراتر ننهاده کاخهای زیبا و زندگیهای مرفه را هرگز ندیده...
مادرش ادامه داد:فرشته جون متاسفم که تو چرا باید در چنین خونواده حقیری متولد میشدی و کاملا درک میکنم که تو از وضع موجود رنج میبری بخصوص رفترا پدرت باعث سرشکستگی تو شده میدونم که تو از وضع موجود رنج میبری همونطور که من سالها رنج بردم ولی چه میشه کرد شاید خواست خدا بوده بهر حال تو نباید غصه بخوری تا منو داری غصه نخور.
فرشته با نگاهی حاکی از قدر شناسی به چهره اش نگریستو گفت:آه مادر تو خیلی خوبی من بدون تو میمیرم.
آندو ساعتهای متمادی با همدیگر سخن گفتند مادرش سعی داشت با کلمات شیرین و زیبا از او دلجویی کند و استمالت بعمل آورد اما نمیداست که هیچ مرحمی نمیتواند زخم عمیقی را که بر قلب دخترش کشیده التیام بخشد فرشته با وجود نگرانی

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 12:07
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group