اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن  - 5

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

سوده خیلی بامزه دستای بهارو گرفت و گذاشت رو سرش و گفت : عزیزم بکش

بهار : چی رو بکشم

سوده : دستتو بکش رو سرم بلکه ما هم از این شانسا پیدا کنیم

بهار با همون دستش زد رو سر سوده و گفت : گمشو بی مزه

لبخندی زدم و گفتم : بهاری حالا راستو حسینی بگو وقتی بوست میکرد چه احساسی داشتی

بهار گونه هاش رنگ گرفت و گفت : راستشو بخوای نمیدونم

سوده : اه یعنی چی نمیدونی مگه می خوای مساله فیثاغورث حل کنی

بهار : حالا من باید چی کار کنم

_خودتو انقدر اذیت نکن شما که بهم محرمید تو هم که با توجه به شرایطی که داری می خواستی هر وقت از اینجا رفتیم بیرون باهات بمونه اگه یه کوچولو هم محبت سهندو تو دلت احساس میکنی بهش فرصت بده

بهار لبخندی زدو چیزی نگفت

چند روز بعد نصف شب با درد شدیدی از خواب بیدار شدم از حالتام فهمیده بودم که دردم ناشی از چیه به ارتین نگاه کردم اروم خوابیده بود با بیحالی سرجام نشستم ... همین جور که دستامو رو شکمم فشار میدادم پاهامو جمع کرده بودمو سرمو گذاشته بودم روش ... همیشه این مواقع باید قرص می خوردم... یه هوله گرم هم میزاشتم رو شکمم تا دردش کمتر بشه چند دقیقه صبر کردم دیدم دردش طاقت فرسا شده باید حتما قرص می خوردم وگرنه تا صبح اماده باش بودم ... به ارتین نگاه کردم خجالت می کشیدم بیدارش کنم از طرفی هم ترس از تنهایی رفتن به اشپزخونه تو وجودم بود دست اخر دلو زدم بدریا و پاشدمو از در رفتم بیرون.. برقای سالن رو همیشه روشن میزاشتیم... با پاهای لرزان رفتم داخل اشپزخونه و در یخچالو باز کردم ... داشتم دنبال قرص موردنظرم میگشتم که با صدایی صد متر پریدم عقب

_چیزی شده

همینطور که دستمو گذاشته بودم رو قلبم برگشتم و نگاش کردم

ارتین اومد جلوتر و گفت : حالت خوب نیست

سرمو برگردوندم و گفتم : خوبم شما چرا بیدار شدید

بعد لای نایلون قرصا به گشتنم ادامه دادم

ارتین بهم نزدیک شدو گفت : اونوقت نصف شبی علاقه پیدا کردی بیای ببینی چه قرص هایی اینجا داریم

گفتم : اره مشکلی هست

ارتین اومد به فریز تکیه دادو نگام می کرد

هر چی گشتم پیداش نکردم زیر لب گفتم : اه لعنتی

با اعصاب داغون نایلونو گذاشتم تو یخچالو درو بستم همیشه این مواقع سگ میشدم و به قول فرناز پاچه می گرفتم... بدون توجه به ارتین رفتم سمت اتاقمون رو تخت دراز کشیدم سردم شده بود پتو رو به خودم فشردم

بعد از چند دقیقه صدای در اتاقو شنیدم ... چشامو بستم و پتو رو محمکتر دور خودم پیچیدم

ارتین : پاشو این قرصو بخور

چشامو باز کردم... پرده سمت منو کنار زده بود و یه لیوان اب دستش بود قرصو گرفت طرفم ... تا چشمم به قرص افتاد بدنم گر گرفت ... شرم داشتم نمی تونستم بهش نگاه کنم باورم نمیشد فهمیده باشه

ارتین با ملایمت گفت : پاشو

بلند شدم و بدون اینکه نگاش کنم قرصو از دستش گرفتم و خوردم

ارتین هم از اون سمت تخت دراز کشید

خیلی اهسته گفتم : ممنون

ارتین گفت :چیزی احتیاج داری برات بیارم

از شدت خجالت بدنم گرم شده بودو اون سردی چند دقیقه قبلو حس نمی کردم

_نه

پشت بهش دراز کشیدم و پتو رو کشیدم رو تنم که یدفعه پتو از رو تنم کشیده شد با تعجب برگشتم بهش نگاه کردم

ارتین لبخندی زدو گفت : ببخشید

_اشکالی نداره

نشست ... بعد از اینکه پتو رو روی تنم کشید دراز کشیدو بهم نگاه کرد صورتم سمت ارتین بودو بهم زل زده بودیم بعد چند لحظه با دستش قسمتی از مواهامو که رو صورتم ریخته بودو گذاشت پشت گوشمو گفت : اگه دوباره بیدار شدی حتما منو صدا کن باشه

وقتی اینجوری نگام می کرد حس خوبی بهم دست میداد چشاش حرفای زیادی داشت قبل از اینکه تو سیاهی چشاش گم بشم چشامو بستم و گفتم : باشه

فرداش بخاطر وضعیتم تا نزدیکیای ظهر خوابیده بودم... اگه سوده و بهار کارم نداشتن به خوابم ادامه می دادم

چون دیر بیدار شده بودم ترجیح دادم یه سره ناهار بخورم ناهار اون روزو پرهام سوسیس بندری درست کرده بودو سوده به طرز مشکوکی خوشحال بود تو فرصت مناسب ازش پرسیدم : سوده خانم چیه کبکت خروس می خونه

سوده از ته دل خندیدو گفت : تا کور شود هر انکه نتوان دید

خیلی اهسته بهش مشت زدم و گفتم : اینطوریاست باشه

بعد به حالت قهر سرمو برگردوندم

سوده : نگاش کن چه زودم قهر می کنه بهت میگم بشرطی که تابلو نکنی

با اشتیاق برگشتم و نگاش کردم

سوده که از خوشحالی چشاش برق میزد گفت : یه ذره تو کار اشپزی اقا پرهام دخالت کردم

لبخندی زدم و گفتم : باز چه اتیشی سوزوندی اتیش پاره

سوده : هیچی وقتی پرهام رفت دستشویی منم رفتم غذاشو چشیدم دیدم فلفلش کمه اضافه کردم

_من که میدونم الان هندی ها هم نمی تونن این غذارو بخورن چقدر توش فلفل ریختی

سوده لباشو غنچه کردو گفت : یه کم

_معلوم میشه

سوده به سمتم براق شدو گفت : افرا بخدا تابلو بازی در بیاری من میدونمو تو

خندیدم و گفتم : نترس هواتو دارم

قیافه سوده موقعی که همه داشتن غذا و میکشیدن دیدنی بود انگار داره هیجانی ترین فیلم عمرشو نگاه می کنه تقریبا مقدار زیادی برای خودم کشیدم سوده هم سعی می کرد خودشو بی تفاوت نشون بده.. با غذام بازی کردم و سعی کردم سوسیس کمتری رو لای نونم بزارم ... اولین نفری که پاشد رفت سمت سینک سهند بود بعد ارتین پشت سرشم بهار... سوده هم پاشد رفت سمت دستشویی ... پرهام که عادت داشت همیشه قبل از غذاهاش سالاد بخوره با تعجب بهمون نگاه می کرد ... منم برای اینکه سه نشه رفتم از اشپخونه بیرون و رفتم داخل دستشویی... تا نگام افتاد به سوده زدیم زیر خنده ... انقدر خندیدیم که اشکمون سرازیر شد.. دستامونو گذاشته بودیم رو دهنمون که صدامون بیرون نره

بعد از چند دقیقه که خندمون تموم شد سوده ژست جدیت به خودش گرفتو با هم رفتیم سمت اشپزخونه ... همه سر جاشون نشسته بودن و لبخند میزدن بجز پرهام که مثل برج زهرمار نشسته بودو با صورتی قرمز سوده رو نگاه می کرد مطمین بودم دلش می خواد گردن سوده رو بشکونه و راحت بشه

سوده نیشخندی زدو گفت : من تسلیمم حاضرم از فردا خودم غذا بپزم ولی موش ازمایشگاهی اقا نشم

پرهام بسرعت از جاش بلند شدو با قدم های بلند رفت سمت سوده ...نزدیکش ایستاد و گفت : فکر می کردم ادم شدی ولی اشتباه می کردم منتظر تلافی باش

بعد نگاهشو از سوده گرفت و رفت سمت ورودیه اشپزخونه

سوده گفت : هی

پرهام ایستاد ولی برنگشت

سوده : پس بچرخ تا بچرخیم

پرهام برگشت نگاش کردو گفت : مواظب باش کیشو مات نشی سوده خانم

و از در اشپزخونه رفت بیرون

ارتینو سهند هم رفتن تو اتاقامون تا استراحت کنند

سوده ناراحت و پکر رو صندلی نشست ... سرشو با دستاش گرفت و به نقطه ای خیره شد

بهار : سوده بهتر نیست تمومش کنی شما دو تا با این کاراتون می خواین به چی برسید

سوده با صدایی گرفته گفت : پرهامو نمی دونم ولی خودمو می دونم دردم چیه من دارم می سوزم ،

می سوزم وقتی هر شب با بی تفاوتی بهم پشت می کنه و می خوابه ،می سوزم وقتی نگاهاشو ازم دریغ می کنه ،می سوزم وقتی با سردی که تمام وجودمو اتیش میزنه باهام حرف میزنه ،می سوزم وقتی بهم یاداوری می کنه بعد از اینجا راهمون جدا میشه ،من می ترسم نتونم طاقت بیارم، می ترسم نابود بشم، برای همین می خوام بچزونمش، می خوام مثل خودش بی تفاوت باشمو برخلاف گرمای قلبم که داره تمام وجودمو ذوب می کنه صورتم مثل یه کوه یخ باشه

سوده قطره اشکی که از چشاش سرخورد پایینو با دستش پاک کردو لبخند تلخی زدو گفت : ولی با این همه خوشحالم که فاصله بینمون کمه هرچند فاصله بین قلبامون زیاده


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 09:36
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

تقریبا دو روزی از اولتیماتوم پرهام می گذشت و ما فکر کردیم پرهام از خر شیطون پیاده شده

شب بدخواب شده بودم و نمی تونستم بخوابم ... ارتین با پسرا تو سالن بودن و تلویزیون نگاه می کردن ... بشدت دلم هوای خانوادمو کرده بود با کلافگی رو تخت نشستم ... دچار استرس شدیدی شده بودم وقتی به لحظه ی فکر می کنم که مرد سیاهپوش چاقو رو گذاشته بود رو شکمم لرزش بدی تمام وجودمو فرامی گرفت

با صدای بازشدن در فهمیدم ارتین اومده

وقتی پرده رو کنار زدگفت : فکر کردم الان هفت تا پادشاه رو خواب دیدی

سرمو انداختم پایین و گفتم : نمی تونم بخوابم

ارتین رو تخت نشست و گفت : درد داری

منظورشو نفهمیدم با تعجب نگاش کردم و گفتم : درد واسه چی

نگاهشو ازم گرفت و گفت : دل دردتونو میگم

تازه دوزاریم افتاد هرچی فحش بلد بودم نثار خودم کردم که چقدر خنگم

_نه درد ندارم

ارتین : پس چرا نخوابیدی

_خوابم نمی بره

ارتین با ارامشی که از تک تک کلماتش بهم تزریق میشد گفت : میدونی وقتی کوچیک بودم هر موقع بد خواب می شدم پدرم بهم می گفت ببین پسرم هر موقع خوابت نمیبره چشاتو ببندو به جایی که دوست داری بری فکر کن اونوقت کم کم خوابت میبره منم همیشه وقتی مشکلاتم ذهنمو مشغول می کرد و نمی تونستم بخوابم اینکارو می کردم و راحت می خوابیدم

نگاهی بهش انداختم که گفت : باور نمی کنی یه بار امتحان کن

لبخند زدم و چشامو بستم ... اروم چشامو باز کردم که دیدم داره نگام می کنه

هر دو تامون خندمون گرفت

ارتین : قرار نشد تقلب بکنیا حالا چشاتو ببند

بعد از چند لحظه ارتین گفت : کجایی

اروم گفتم : روی دامنه های کوه واقعا زیباست

ارتین دستمو گرفت و گفت : بیا بریم تا قله

دستشو ول کردم... چشامو باز کردم و گفتم : من از ارتفاع می ترسم

ارتین : ما بعد از رسیدن به بلندی می تونیم راه زندگی رو ببینیم و با سفر کردن تو این راه پیوندهای جدیدی بوجود بیاریم

_ اون پیوندهایی که تا حالا ریشه داشته چی

ارتین : تو زندگی روابطی بوجود میاد که ما درکشون میکنیم ولی دلمون نمی خواد اونو بپذیریم

_دل فقط رویاهارو نشون میده رویاهایی که هیچ وقت به حقیقت تبدیل نمیشن

ارتین : فرق رویا و حقیقت فقط در بستن چشمه چشم که بسته شد رویا باز که شد حقیقت

_اینقدرها هم اسون نیست ما با چشای باز زندگی می کنیم

ارتین : 99 درصد انسانا دارن با چشای بسته زندگی می کنن حالا چشاتو ببند ببین رویا در انتظارته

چشامو بستم و کم کم خواب چشامو فرا گرفت

فردا صبح وقتی رفتم پایین همه تواشپزخونه بودن غیر از سوده

رفتم داخل اتاقش پرده رو کنار زدم دیدم با اخم غلیظی رو تخت نشسته گفتم : عزیزم بیداری چرا اخم کردی کی لگدتت کرده بگو برم حالشو بگیرم

سوده نگام کردو گفت : پرهام برو حالشو بگیر

نشستم پیشش... با لبخند گفتم : باز چی شده

سوده : یعنی دلم می خواد چشاشو از حدقه در بیارم

خندیدم و گفتم : نمی خواد تو خودت با کارات داری چشاشو از حدقه در میاری حالا چی کار کرده

سوده : نزدیکای صبح بیدار شدم باید میرفتم دستشویی که ایکاش نمی رفتم... با چشای نیمه باز رفتم داخل دستشویی... شیر ابو باز کردم که یدفعه چراغ خاموش شد... نمی دونی افرا سوختم... نامرد جایی توپی هارو عوض کرده بودو منم به خیال اینکه شیر اب سرده بازش کردم از طرفی هم برقو که کلیدش بیرون اتاقه رو خاموش کرد بدتر هل شدمو نمی دونم چه جوری شیر ابو بستم اومدم بیرون... باخشم رفتم سمت تخت ، پرده رو کنار زدم که دیدم دراز کشیده رو تختو چشاشو بسته لبخندی هم رو لبشه... می خواستم هر چی دهنمه بهش بگم ولی دیدم اگه حرص خوردنمو ببینه خوشحال تر میشه برای همین خودمو به نفهمی زدم و سرجام دراز کشیدم تا الانم بیدارم

حرفی نزدم جون میدونستم خندم می گیره سوده نگام کردو گفت : اینقدر به خودت فشار نیار میدونم داری می ترکی

با این حرفش غش غش خندیدم و گفتم : از دست شما دوتا حالا چرا زاونوی غم بغل گرفتی پاشو بریم پایین

سوده با حرص گفتم : کاری می کنم که مرغای اسمون هم به حالش گریه کنند

باهم رفتیم پایین سلامی کردیم و نشستیم رو صندلی ، بهار زودتر از همه کشید کنار

سهند نگاه مهربونی بهش کردو گفت : بهارخانم فکر نکن حواسم بهت نیستا خیلی غذات کمه من زن لاغر دوست ندارما

لقمه ای براش گرفت و گفت : بیا خانمی

بهار با خجالت لقمه رو از دستش گرفت وتشکر کرد

پرهام لبخندی زدو گفت : خوب سهندجان شما از چه زنی خوشت میاد

سهند به بهار نگاه کردو گفت :زیبا باهوش خوش اخلاق

پرهام : اخه برادر من تو این تورم چطور می تونی از پس سه تا زن بربیای

سهند لبخندی زدو گفت : تو ادم نمیشی


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 09:36
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

باهم رفتیم پایین... سلامی کردیم و نشستیم رو صندلی ، بهار زودتر از همه کشید کنار

سهند نگاه مهربونی بهش کردو گفت : بهارخانم فکر نکن حواسم بهت نیستا خیلی غذات کمه من زن لاغر دوست ندارما

لقمه ای براش گرفت و گفت : بیا خانمی

بهار با خجالت لقمه رو از دستش گرفت وتشکر کرد

پرهام لبخندی زدو گفت : خوب سهندجان شما از چه زنی خوشت میاد

سهند به بهار نگاه کردو گفت :زیبا باهوش خوش اخلاق

پرهام : اخه برادر من تو این تورم چطور می تونی از پس سه تا زن بربیای

سهند لبخندی زدو گفت : تو ادم نمیشی

پرهان لباشو به حالت بیتفاوتی جمع کردو گفت : ببین داداش از من به تونصیحت هیچ وقت دخترارو جدی نگیر دخترا مثل تاکسی هستند هر دو دقیقه یکی از اونا میاد البته اگه ترافیک اجازه بده

صبح که از خواب پا میشن جلوی اینه صافکاری و نقاشیو هزار جور بزک دوزک می کنند چون می دوننن با اون قیافه هیچ کسی سراغشون نمیاد

سوده همین طور که چاییشو هم میزد گفت : دخترا خودشونو ارایش می کنند چون میدونن عقل مرد به چشمشه... در ضمن شما پسرا که از خداتونه وقتی یه دختری از پیشتون رد میشه همیچین بهش زل میزنین که انگار چشاتون اشعه ایکس داره می تونین زیر لباساشو ببینین

پرهام با لبخند مرموزی گفت : کاش اینطوری بود دیدن حق مسلم ماست

سوده سرشو اورد بالاو با صدایی که سعی می کرد حرصشو نشون نده گفت : خدارو شکر که همه پسرا مثل تو فکر نمی کنند

پرهام : از کجا می دونی همه پسرا اینطوری فکر نمی کنند

سوده : در اینکه جنس شماها خرابه که شکی نیست... پسرا یا روی سرشان خالیه یا توی سرشون

پرهام نیشخندی زدو گفت : لازم نیست که پسرا همه حقیقتو به دخترا بگن

سوده با تمسخر گفت : مثلا چه حقیقتی

پرهام نگاه دقیقی به سوده انداخت و گفت : مثلا اینکه تو توی این لباس چاق بنظر میرسی

سوده بجایی اینکه عصبانی بشه خندیدو گفت : خوبه اتفاقا چی بود اسمش

بعد انگشتشو به حالت فکر کردن گذاشت رو پیشونیشو گفت : ااااا حمید نه نه امیر بهم می گفت تپل میشی خیلی بهت میاد

پرهام نگاه خطرناکی به سوده کردو گفت : اون چشاش کور بود فرق بین کدو طالبی رو تشخیص نمی داد

سوده نگاهی به پرهام انداخت و چیزی نگفت

درست کردن ناهار نوبت ما دخترا بود تصمیم گرفتیم عدس پلو درست کنیم بعد از خوردن ناهار هر کی رفت سمت اتاقش تا استراحتی داشته باشیم

رفتم از داخل کتابخونه یه کتابی رو برداشتم.... رو تخت نشستم.... مشغول خوندن شدم ارتین هم رو تخت دراز کشید

ارتین : چی می خونی

جلد کتابو نشونش دادم و گفتم : نبض عشق

ارتین خنده کوتاهی کردو گفت : عاشق شدی

نگاش کردم و گفتم : نه مگه عقلم کمه عشقی وجو نداره هرچی هست یا عادته یا نیاز

ارتین بعد از چند لحظه با صدایی گرفته گفت :عشق بازی کار فرهاد بودوبس ..دل به شیرین دادو دیگر هیچ کس …عشق امروزی فریبی بیش نیست مانده ام حیران که اصل عشق چیست

نگاش کردم بهم زل زده بود ولی معلوم بود اینجا نیست بعد از چند لحظه بخودش اومد... نگاهشو ازم گرفت و چشاشو بست

_فکر کنم شما عاشق شدید

ارتین اخمی کردو حرفی نزد.. برای چند دقیقه بهش زل زده بودم... حرفش خیلی بودار بود... نمی دونم چرا دوست نداشتم فکر کنم کسی داخل زندگیشه... نمی دونم چرا حسادتی رو تو قلبم احساس کردم

با افکاری مغشوش چشامو بستم... کم کم به خواب رفتم

بعد از خواب کوتاهی رفتم پایین... هیچکی جز سوده پایین نبود... سوده تو سالن رو یکی از مبلا نشسته بودو به نقطه ای خیره شده بود

رفتم پیشش نشستم و گفتم : خوب خوابیدی

سوده نگاهی بهم انداخت و گفت : افرا یه کاری برام انجام میدی

با حالت پرسشی گفتم : چی کاری

سوده خودشو بهم نزدیکتر کردو گفت : من می خوام شربت درست کنم تو شربتارو وقتی بچه ها بیدار شدن ببر براشون

_خوب چرا خودت براشون نمیبری

_اخه نمی خوام پرهام شک کنه

_چی کار می خوای بکنی که می ترسی شک کنه

_می خوام تو شربتش بروفن حل کنم

با تعجب گفتم : بروفن برای چی

_پرهام به بروفن حساسیت داره

چشامو گرد کردم و گفتم : نه من اینکارو نمیکنم ممکنه حالش بد بشه

سوده : خیالت راحت بشه فقط خارش می گیره همین من مطمینم

_سوده گناه داره

سوده : تو نمی دونی که امروز چی کار کرد وگرنه بهم حق میدادی

_چی شده


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 09:37
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

سوده نفس صداداری کشیدو گفت_به خاطر اینکه صبح نتونسته بودم بخوابم سرم نرسیده به بالشت بیهوش شدم... با تکون دادنای شدیدی از خواب بلند شدم... چشامو تا نیمه باز کردم... دیدم پرهام سرشو نزدیک صورتم کرده... وقتی دید چشامو باز کردم اهسته گفت : سوده بیدار شو

با بی حوصلگی تقریبا داد زدم : ولم کن

سریع دستشو گذاشت رو دهنمو گفت : هیس چرا داد میزنی میگم بلند شو اون مردا دوباره اومدن تو سالن

چشام از ترس اندازه یه بشقاب شد به دستش اشاره کردم که از رو دهنم برداره... تا دستشو برداشت اهسته گفتم : از کجا میدونی

پرهام : هر کاری کردم خوابم نبرد رفتم از اتاق بیرون که دیدم در سالونو باز کردن اومدن تو ولی ایندفعه دو تا بودن یکیشون رفت داخل دستشویی پایین یکی دیگه هم رفت داخل اشپزخونه منم سریع برگشتم تو اتاق

سر جام نشستم... با نگرانی گفتم : حالا چی کار کنیم

پرهام کلافه چنگی تو موهاش زدو گفت : من میرم بیرون ببینم چی کار می تونم بکنم فقط اومدم بهت بگم حواست جمع باشه در اتاقو قفل میکنم اگه بخوان بیان تو این اتاق مجبورن از اون دوتا اتاق رد بشن به هیچ وجه از اتاق نمیای بیرون باشه؟

دستشو گرفتم و گفتم : نه من می ترسم نرو تو نمی تونی تنهایی از پسشون بر بیای حتما بلایی سرت میارن بریم به بچه ها بگیم

پرهام : سوده خواهش می کنم نمی تونیم که وارد اتاق بچه ها بشیم درست نیست می ترسم اون مردا متوجه بشن که ما فهمیدیم

من که مغزم قفل کرده بود بدون اینکه حرفاشو حلاجی کنم با چشایی تر گفتم : اینجا دوربین هست تمام حرکات مارو می بینند تو کاری نمی تونی بکنی

پرهام : کاری جز این از دستم بر نمیاد شاید بتونم کاری انجام بدم

بغلش کردم و گفتم : نرو خواهش میکنم پرهام ممکنه برات اتفاقی بیفته

پرهام محکم تر بغلم کردو گفت : نگران نباش عزیزم من اینجام مطمین باش زود برمیگردم

بعد منو از خودش جدا کردو گفت : از تخت پایین نیا

داشت میرفت که دستشو گرفتم و با ترس نگاهش کردم... پرهام بعد از چند لحظه دولا شدو لبامو طولانی بوسیدو بدون اینکه نگاهی بهم بکنه از در رفت بیرون... افرا نمی دونی چی کشیدم چند دفعه اومدم پشت دری که از اتاقم به اتاقتون راه داره چند بارم اهسته صدات کردم جوابی ندادی از سالن هم هیچ صدایی نمی اومد تو عمرم انتظاری به این کشندگی رو تحمل نکرده بودم تمام مدت گریه می کردم و از خدا کمک می خواستم... دلشوره و اضطراب منو تا مرزجنون برده بود... فکر اینکه بلایی سرپرهام بیاد قلبمو زخمی می کرد... اخر سر طاقت نیوردم و رفتم سمت در ، در کمال تعجب دیدم بازه... با پاهای لرزان درو باز کردم و اهسته از بالا به سالن نگاه کردم... دیدم پرهام روی مبلی دراز کشیده بودو داشت تلویزیون نگاه می کرد... سرم داغ کرد تازه فهمیدم سرکار بودم... سریع رفتم پایین... تا منو دید چشمکی زدو گفت : فکر نمی کردم انقدر تحمل کنی

افرا باور کن مغزم سوت کشید فقط با نفرت نگاش کردم پرهام هم از جاش بلند شدو خندان رفت بالا

_ولی سوده بازم من اینکارو نمی کنم ممکنه حساسیت شدیدی به بروفن داشته باشه

با اصرار شدید سوده ناچارا قبول کردم پرهام اخر از همه اومد پایین شربتشو بردم

عذاب وجدان شدیدی گرفته بودم همش زیر چشمی به پرهام نگاه می کردم... سوده کاملا خونسرد با بهار می گفت و می خندید... پرهام هی چشاشو دست می کشید دور چشاش هم کمی متورم شده بود... بعد از چند دقیقه پرهام پاشدو رفت بالا... حدود یه ساعت بعد اومد پایین تا چشام به پرهام افتاد جیغ خفه ای کشیدم و گفتم : وای

دور چشای پرهام بطرز وحشتناکی باد کرده بودو چشاش ریز شده بود

پسرا پاشدن و رفتن سمتش

ارتین : چشات چی شده

پرهام : ارتین برو ببین امپول ضدحساسیت داریم

سهند : به خاطر حساسیت این طوری شدی

ارتین : به چی حساسیت داری

پرهام : به بعضی از امپولاو قرصایی مثل بروفنو ژلوفن

ارتین سریع رفت تو اشپزخونه ... بعد از چند دقیقه با امپولی تو دستش برگشت

ارتین : پاشو بریم

ارتینو پرهام رفتن بالا... به سوده نگاه کردم رنگ صورتش پریده بودو با ناخنای دستش بازی می کرد... حال خودمم تعریفی نداشت بغض شدیدی تو گلوم گیر کرده بود فکر اینکه بخاطر من به این روز افتاده بود اعصابمو داغون کرده بود... رفتم داخل اشپزخونه و برای خودم یه لیوان اب ریختم و یه سره سر کشیدم... تو اشپزخونه نشسته بودم که سوده هم اومد داخل... رو صندلی نشست و با بغض گفت : افرا

بعد زد زیر گریه دستشو گرفتم و گفتم : گریه نکن کارمون درست نبود

بعد از چند لحظه گفتم : بهتره تو تموم کننده این بازی باشی تو نمی تونی دوست داشتن پرهامو متوقف کنی عشق بدون فداکاری معنی نداره اگه اون نمیاد تو برو طرفش اگه تندی کرد تو نرم باش سوده من مطمینم پرهام دوست داره ایندفعه تو بهش علاقتو ثابت کن بخدا هیچی ازت کم نمیشه قول میدم رابطتون محکم تر بشه

سوده بریده بریده گفت : خودمم خسته شدم می خوام دوباره طعم محبتو عشقشو بچشم

لبخندی زدم و گفتم : خوبه فقط نباید کم بیاری

سوده سرشو تکون دادو چیزی نگفت

سوده صورتشو شست و رفتیم تو سالن... ارتین اومده بود پایین رو مبل نشسته بود... تا نگاهش بهم افتاد با اخم سرشو برگردوند... نمی دونم چرا یهو قلبم ریخت... با حال بدی رو مبل نشستم و به تلویزیون نگاه کردم... هیچی از فیلم نمیفهمیدم فقط زل زده بودم به تلویزیون اصلا حال خودمو درک نمی کردم... چرا باید با اخمش حالم گرفته بشه... چرا حالم درگرگون شده... نمی خواستم به هیچ وجه قبول کنم که احساسی بهش دارم... تو افکارم غرق بودم که با تموم شدم فیلم با دخترا رفتیم داخل اشپزخونه تا برای شام چیزی درست کنیم... وقتی شام اماده شد سهند رفت تا پرهامو صدا بزنه

داشتم بشقابارو میزاشتم رو میز که سهند اومد داخل و گفت : پرهام میگه سیره می خواد بخوابه


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 09:37
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

بزور شاممو تموم کردم... سوده هم حال بهتری نسبت به من نداشت

بعد از شام سوده قهوه درست کردو یه فنجون هم برداشت و رفت سمت اتاقشون

بعد از چند دقیقه اومد پایین... پیشم نشست و گفت : افرا اصلا محلم نمیزاره

نگاش کردم... منتظر شدم حرفشو ادامه بده

سوده : رفتم تو اتاق پرده رو کنار زدم چشاش باز بودو به سقف زل زده بود

رو تخت نشستم و با تمام احساسم گفتم : این قهوه رو خودم برات دست کردم پاشو بخور

پرهام بدون اینکه نگام کنه گفت : نمی خورم

_واسه چی

خیلی خشک گفت_من قهوه دوست ندارم

دستشو گرفتم و گفتم : یادمه قهوه سرد دوست نداشتی پس تا سرد نشده پاشو بخور

نگاهی به دستامون کردو دستشو از دستم کشید بیرون... پشتشو بهم کرد و گفت : اون مال قبلا بود الان خیلی از علایقم تغییر کرده

حرفی نزدم قهوه رو گذاشتم بالا سرش و از اتاق بیرون اومدم

اهسته گفتم_هر کسی می تونه یه رابطه عاشقانه بسازه ولی مهم اینه که بعدش چی بشه ما خیلی کارا رو از سر ناچاری انجام میدیم شاید دلیلش ناراحتی یا نا امیدی باشه تو باید صبور باشی

سوده نگاهم کرد... لبخندی زدو گفت : تا دلشو بدست نیارم ول کن نیستم

وقتی برای خواب رفتم تو اتاق دیدم ارتین رو مبل نشسته و کتابی دستشه... رفتم سمت تخت که صداشو شنیدم : بیا اینجا کارت دارم

نگاش کردم سرش داخل کتاب بود... رفتم اون سمت مبل نشستم ارتین کتابو بست و گفت : می شنوم

نیشخندی زدم و گفتم : خوبه تا حالا فکر می کردم مشکل شنوایی دارید

ارتین با حرص گفت : اصلا ازت توقع چنین کاری نداشتم من از بین شماها تورو انتخاب کردم چون فکر کردم سنت از همه بیشتره از این بچه بازیها انجام نمیدی

با خشم نگاش کردم و گفتم : اخ ببخشید بابابزرگ که تمام معادلاتتونو بهم زدم

ارتین : یعنی یه درصدم فکر نکردی که ممکنه تو این اوضاع حالش بد بشه

_من نمیدونم از چی حرف میزنید

ارتین از جاش بلند شدو عصبی گفت : نگو که کار تو نبوده

_چه کاری

_تو و سوده قرصو انداختین تو شربت پرهام ، می دیدم کلافه ای ولی نمی دونستم برای چی ، ولی اصلا انتظار این کار احمقانه رو نداشتم

با حرص از جام بلند شدم و همین جور که به طرف تخت می رفتم گفتم : من لازم نمیبینم چیزی رو برات توضیح بدم

ارتین اومد سمتم دستمو گرفت و گفت : پس از این به بعد دروغ نگو

_بسه دیگه دستمو ول کن

ارتین : از این به بعد قبل از هر کاری به عواقبش فکر کن

بعد دستمو ول کردو رفت رو تخت دراز کشید... بغضم گرفت دوست داشتم گریه کنم

قلبم فشرده شده بود قبلا حرفاش برام اهمیتی نداشت ولی حالا تغییراتی تو خودم احساس می کردم که اصلا برام خوشایند نبود رو تخت دراز کشیدم و با فکر کردن به احساس جدیدم خوابیدم

صبح خیلی کسل بودم برای صبحانه پایین نرفتم... کتاب دیروزی رو دستم گرفتم ... مشغول خوندنش شدم

با باز شدن در صدای سوده رو شنیدم : افرا بیداری

_اره

سوده پرده رو کنار زد بهارم همراهش بود

بهار : تنبل خانم چرا نیومدی پایین

_حوصله نداشتم


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 09:37
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

به سوده نگاه کردم و گفتم : چه خبر

سوده : هر چی بهش نزدیک تر میشم بیشتر ازم دوری می کنه

بهار : تو باید مستقیم حرف دلتو بزنی دیشب چی کار کردی

سوده : دیشب وقتی رفتم بخوابم بیدار بود گفتم : بهتری

پرهام بدون توجه به سوالم رفت بالشتکای رو مبلو اوردو گذاشت بینمون

با تعجب گفتم : چی کار می کنی

پرهام : دارم سنگر درست می کنم من عادت دارم تو خواب دستامو تکون بدم ممکنه صدمه ببینی

گفتم : اولا این همه شب یادت نبود دوما تو از کجا میدونی تو خواب دستاتو تکون میدی

پرهام : اولا تازه یادم اومد دوما دوست دخترام بهم گفتن می خوای بدونی باز چیا بهم می گفتن

رنجیده نگاش کردم پرهامم بدون توجه به من خمیازه ای کشیدو پشت بهم خوابید

سوده پوفی کردو گفت : دیگه نمی تونم بی محلیشو تحمل کنم امشب تکلیفمو معلوم می کنم

_بهار راست میگه بهتره رک و پوست کنده حرف دلتو بزنی

موقع ناهار رفتیم پایین و مشغول چیدن میز شدیم

به ارتین نگاهی انداختم بلوز جذب سفید رنگی با شلوار راحتی مشکی رنگی پوشیده بود موهاشم خیس بود و شلوغ تو صورتش ریخته بود که خیلی جذابش می کرد سرشو بالا اوردو بهم نگاه کرد نمیدونم چرا هل شدمو دوباره سلام کردم ارتین با چشایی خندون سرشو تکون داد و چیزی نگفت

بعد از ناهار همه تو اشپزخونه نشسته بودن انگار کسی حوصله بلند شدن نداشت تنها صدای بطری خالی نوشابه که سهند داشت باهاش بازی می کرد سکوتو میشکست بعد از چند لحظه سهند گفت : موافقین حقیقت یا شجاعت بازی کنم

سوده دستاشو زد بهمو گفت : اخ جون من موافقم

بهار : این دیگه چه بازیه ای

سوده با هیجان گفت : خیلی باحاله نگاه کن ما یه بطری میزاریم وسط بعد می چرخونیمش وقتی متوقف شد سربطری به سمت هر کسی که شد اون نفری که بطری رو چرخونده باید ازش بپرسه حقیقت یا شجاعت اگه حقیقتو انتخاب کنه هر سوال ازش شد باید حقیقتو بگه اگه شجاعتو انتخاب کنه هر کاری ازش خواسته شد باید انجام بده

سهند بطری رو وسط گذاشت و چرخوند.... بطری بعد از چند تا چرخش به سمت پرهام ایستاد سهند لبخندی زدو گفت : خوب پرهام حقیقت یا شجاعت

پرهام : حقیقت

سوده لبخند پلیدی زدو گفت :اقا شجاع اونقدرا هم که فکر میکردم شجاع نیستی

پرهام : وای ملکه زیبایی اونقدرا هم که فکر میکردم زیبا نیستی

سهند پرید وسط صحبتشونو گفت : بزرگترین اشتباه زندگیت چی بوده

پرهام خیره سوده رو نگاه کردو گفت : اشتباهی عاشق شده بودم

سوده با حرص نگاش کرد

پرهام نگاهشو از سوده گرفت و بطری رو چرخوند.... بطری ایندفعه مستقیم روبروی ارتین از حرکت ایستاد

پرهام : شجاعت یا حقیقت

ارتین : حقیقت

پرهام : تا حالا عاشق شدی

دوچشم داشتم هشتا هم قرض کردم و زل زده بودم به دهن ارتین ...منتظر بودم کلماتشو از دهنش بقاپم

ارتین نگاهشو به پرهام دوخت و سکوت کرد

پرهام با خنده گفتم : چیه نگفتم که تا حالا ادم کشتی که اینجور نگام میکنی

ارتین بعد از کمی مکث گفت : اره

دستام یخ کرد خدا خدا میکردم رنگ صورتم حال زارمو نشون نده نگاهی بهش کردم بطری نوشابه رو چرخوندو بطری به سمت سهند ایستاد

ارتین : شجاعت یا حقیقت

سهند: شجاعت

ارتین : مطمینی

سهند : خیالت راحت

ارتین : پاشو برقص

با این حرفش همه زدن زیر خنده بجز من که فکرم درگیر جواب ارتین بود

سهند : ای نامرد

ارتین : خودت خواستی

سهند پاشدو بشکن زد

پرهام : اااا بشکن حساب نیست غرش بده

سهند کمرشو چند دور چرخوند همه می خندیدنو نگاش می کردن

سهند با لبخند نشست و بطری رو چرخوند که جلوی سوده از حرکت ایستاد

سهند : حقیقت یا شحاعت

سوده : شجاعت

سهند : خوب قانون بازی اینه که نباید زیرش بزنیم لطفا پاشیدو همسرتونو ببوسید

همه با تعجب به سهند نگاه کردن غیراز سوده که خیلی ریلکس پاشدو رفت سمت پرهام

سوده مثل شکارچی ای که به شکارش نگاه میکنه چشم از پرهام بر نمیداشت پرهامم با تعجب به سوده نگاه می کرد سوده نزدیک پرهام ایستادو سرشو نزدیک صورت پرهام بردو با کمی مکث گونشو بوسید پرهام از خجالت قرمز شده بود

سوده با لبخند اومد سرجاش نشست مثل اینکه حسابی خجالت کشیدن پرهام بهش چسبیده بود بعد از چند لحظه سوده بطری رو چرخوند که دقیقا روبروی پرهام ایستاد پرهام پوفی کرد که همه خندیدن

برق خوشحال تو چشای سوده معلوم بود سوده با لبخند گفت : شجاعت یا حقیقت

پرهام : شجاعت

سوده لبخند شیطنت امیزی زد و گفت : مطمینی

پرهام سرشو تکون دادو چیزی نگفت

سوده با لبخند گفت : خوبه هر چی می گم تکرار کن

پرهام منتظر نگاش کرد

سوده : من پرهام تاجیک

پرهام : من پرهام تاجیک

سوده با بیخیالی گفت: فردی بسیار مغرور و کینه ای هستم و

پرهام با حرص گفت : فردی بسیار مغرور و کینه ای هستم و

سوده : بخاطر تمام کارای ناشایستم

پرهام : بخاطر تمام کارای ناشایستم

سوده : از سوده خانم معذرت خواهی میکنمو

پرهام یه خم به ابروش اوردو گفت: از سوده خانم معذرت خواهی میکنمو

سوده : کف پاشونو میبوسم

پرهام به تندی سوده رو نگاه کردو گفت : کف پاشونو میبوسم

همه با لبخند نگاشون میکردند

پرهام بطری رو چرخوند که بین منو سوده ایستاد که دوباره بطری رو چرخوندش ایندفعه رو بروی بهار متوقف شد

پرهام : حقیقت یا شجاعت

بهار : حقیقت

پرهام : ببخشیدا سهندو دوست داری

بهار تا بناگوش قرمز شد و اهسته گفت : ایشون دوست خوبی هستن

بعد سریع بطری رو چرخوند که کسی بهش گیر نده.....بطری سمت سوده ایستاد

بهار : حقیقت یا شجاعت

سوده : حقیقت

بهار : دوست داری بعد از اینکه از اینجا بیرون رفتیم با اقا پرهام بمونی

پرهام به سوده زل زده بود سوده سرشو انداخته بود پایین بعد از چند لحظه با صدای اهسته گفت : اره

جو سنگین شده بود تا اینکه سوده بطری رو گرفتو چرخوندکه بطری رو به روی من ایستاد

سوده لبخندی زدو گفت : حقیقت یا شجاعت

_حقیقت

سوده : خوب بگو ببینم خانم استاد از دانشجوات کسی بهت گیر داده

با تهدید نگاش کردم و گفتم : مسول حراستی

سوده خندیدو گفت : از بیکاری که بهتره

سرمو انداختم پایینو نفس عمیقی کشیدم و گفتم : اره

بعد از چند لحظه سرمو بلند کردم که چشم تو چشم ارتین شدم نگاش برام نامفهوم بود یه جوری نگام می کرد که انگار می خواد فکرمو بخونه با صدای بهار نگاهمو ازش گرفتم و به بهار نگاه کردم : من دیگه خسته شدم خوابم گرفته


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 12:51
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

رفتیم سمت اتاقامون، رو تخت دراز کشیدم... زیر چشمی به ارتین نگاه کردم که دیدم دستاشو گذاشته زیر سرشو به سقف زل زده

ارتین: اخر این بازی چی میشه

نفس صدادری کشیدم و گفتم : نمی دونم هر شب دارم خواب خانواده مو میبینم که نگران من هستن تو خواب همش گریه میکنمو صداشون می زنم ولی اونا منو نمی بینن اگه بتونم از لحاظ جسمی از اینجا سالم در برم روحم داغون شدست

ارتین : می تونم در مورد خانواده ات بپرسم

نگاش کردم و گفتم : بفرمایید

ارتین : چندتا بچه این

_ما سه تا بچه ایم اولی فرنازه 35 سالشه بعد فربد 30 سالشه اخریم منم

ارتین لبخند زیبایی زدو گفت : اها پس ته تغاری هستی

با استفهام نگاش کردم و گفتم : حرفتون با طعنه بودا مگه ته تغاریا چشونه

ارتین بلند خندیدو گفت : هیچی فقط پادشاهی می کنن بیچاره فرزند ارشد خانوادست که چون لقب بزرگتر بودنو به دوش میکشه باید همه مشکلاتو هم به دوش بکشه

لبخندی زدم و گفتم : شما بچه های اول همیشه به ته تغاریا حسودیتون میشه چون میدونید ما عزیزتریم

ارتین ابروهاشو داد بالا و با لحن خاصی گفت : ما چاکر شما ته تغاریا هم هستیم دربست

هاج و واج نگاش کردم چشمکی بهم زدو چشاشو بست

ضربان قلبم که واسه خودش مسابقه دو سرعت گذاشته بود فکر کنم اگه نوار قلب ازم میگرفتن روش نوشته بود بی جنبه ، دوباره زیرچشمی نگاش کردم هنوز لبخند رولبش بود نگاهمو ازش گرفتم... چشامو بستم و با یاد لبخندش خوابیدم

بعد از شام سوده منو بهارو برد تو اتاقش تا تو انتخاب لباس کمکش کنیم

سوده پیراهن زرشکی رنگی رو بیرون کشیدو گفت : این چطوره

_خیلی قشنگه ولی بهتر نیست یه چیز ساده تر بپوشی

بهار یه تونیکی به رنگ سبز ارتیشی که استیانای حلقه ای داشت و قدشم تا بالای زانو بودو نشون دادو گفت : فکر کنم این خوب باشه

تمام مدت تا بخوابم به سوده و پرهام فکر میکردم و دعا می کردم بتونن با هم کنار بیان

فرادش وقتی وارد اشپزخونه شدم همه بودن غیر از سوده، روی صندلی نشستم و به پرهام نگاه کردم خیلی شنگول بودو همش سر به سر پسرا میزاشت با فکر اینکه با هم اشتی کردند با لبخند از روی صندلی بلند شدم که برم پیش سوده که دیدم سوده وارد اشپزخونه شد با دیدنش شکه شدمو لبخند رو لبم ماسید مثل یه مردم متحرک بود رنگ صورتش سفید شده بود و موهاشم بهم ریخته بودو بسختی راه میرفت.... رفتم زیر بغلشو گرفتم و با نگرانی گفتم : سوده حالت خوبه

سرشو تکون دادکمکش کردم بشینه سوده اهسته گفت : گشنمه

حتی نیم نگاهی هم به پرهام ننداخت

براش چای ریختم و لقمه گرفتم سوده در سکوت صبحونشو خورد.... به پرهام نگاه کردم با نگرانی به سوده نگاه می کرد دلشوره گرفته بودم

سوده بعد از خوردن صبحانه از جاش بلند شد می خواست بره بیرون که تعادولشو از دست دادو صندلی اشپزخونه رو گرفت و دستشو گذاشت رو سرش

سریع منو پرهام رفتیم سمتش

_سوده چی شده

سوده با بیحالی گفت : هیچی سرگیجه دارم

پرهام زیر بغلشو گرفت که سوده محکم دستشو کشیدو با لحن نیشداری گفت : بهم دست نزن به کمکت احتیاج ندارم

بعد با قدمهای اهسته رفت بیرون دنبالش رفتم و بدون حرفی کمکش کردم که بره تو اتاقش

رو تخت دراز کشید پیشش نشستم ....با دلشوره گفتم :سوده حالت خوبه کجات درد می کنه

سوده با چشای اشکی نگام کردو گفت : همه جام

گفتم : چی شده

سوده : من کیشو مات شدم همون جوری که پرهام گفت


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 12:51
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

_واضحتر حرف بزن دیشب چی بینتون گذشت

سوده : دیشب پرهام دیرتر از همیشه اومد وقتی پردرو کنار زد نگاهی سرسری بهم انداخت و سرجاش دراز کشید

دیگه خسته شده بودم می خواستم بهش بگم دوسش دارم تا دهنمو باز کردمو گفتم :پرهام من

سریع حرفمو قطع کردو گفت : گوش کن سوده

نگاش کردم

_با این کارات می خوای به چی برسی

_منظورت چیه

سر تا پامو نگاه کردو گفت : ما زنو شوهر نیستیم ازم انتظار نداشته باش نقش شوهرو برات بازی کنم من نه توقعی ازت ندارم نه حتی بهت دست میزنم منو تو مجبوریم همیدیگرو تحمل کنیم تا از این زندان خارج بشیم

نگاهشو ازم گرفت و از رو تخت بلند شد دستاشو گرفتم و گفتم : چرا همش ازم فرار می کنی

_یادته گذاشته ها تو همش ازم فراری بودی

_نمی خوای تمومش کنی مشکلت چیه پرهام

پرهام : نمی دونی

نگاش کردم

_ من تو اتیش عشقت سوختم فکر لبخند تو با اون مرد برام عزا بود چه شبهایی که با یاد خاطرات تو نخوابیدم تو میدونی با این کارت چی به روز من اوردی ها

_من سعی کردم کاریو که فکر می کردم درسته انجام بدم تو کسی بودی که باعث بهم خوردن رابطمون شدی

پرهام عصبی به من نزدیکتر شد و گفت : من یا توی لعنتی

فاصله بینمونو پر کردم.... دستامو گذاشتم دو طرف صورتش.... تو چشاش زل زدمو گفتم : به من گوش کن فکر می کنی استعداد خاصی می خواد که بدونی تو قلب من چی می گذره فکر میکنی برای من راحت بود کار من حتی به روانپزشک کشید میدونی خیلی سعی کردم فراموشت کنم دکترم بهم می گفت با گذشت زمان برام راحت تر میشه ولی هر چه زمان بیشتری می گذشت بیشتر دلم برات تنگ میشد پرهام هردومون به اندازه کافی تنبیه شدیم بسه ما می تونیم دوباره شروع کنیم

پرهام دستامو از رو صورتش برداشت و با لحن خشنی گفت : عشق ما قبل از اینکه شروع بشه به پایان رسید سوده خستم ولم کن بزار راحت باشم

بعد از چند لحظه تو چشام زل زدو با لحن زننده ای گفت :من دیگه نمی خوامت لطفا این مسخره بازی رو تموم کن

با بغض گفتم :باشه هر جور تو بخوای اشتباه کردم رویای شیرین عشقت رو با خودم حمل کردم

با گریه رو تختم دراز کشیدم و از بس گریه کردم تقریبا بیهوش شدم

نصفه شب با احساس دستی رو تنم با وحشت چشامو باز کردم پرهام بود داشت دکمه های پیراهنمو باز می کرد زل زدم بهش ، پرهام تا نگاهمو دید لباسمو ول کردو دستشو فرو کرد لای موهام ، زیباییش نفس گیر شده بود چشاش دریایی بودو ارامش وجودمو طوفانی می کردسرمو گذاشتم رو سینشو مهمون اغوش گرمش شدم پرهام سرمو از خودش جدا کردو لبامو بوسید و اهسته گفت : زیبایی تو فریبندست

دیگه نفهمیدم چی شد کاش هیچ وقت بوسش نمی کردم کاش هیچ وقت اغوششو لمس نمی کردم کاش کاش کاش لعنت به خودم که همه چیمو باختم

بعد زد زیر گریه

گفتم : سوده جان شاید اینطور که فکر میکنی نباشه

سوده با هق هق گفت : من فکر نمی کنم مطمینم وقتی از خواب بیدار شدم دیدم کنارم نیست دنیا رو سرم اوار شد با حرفایی که دیشب بهم زد معلوم میشه فقط از روی هوس بهم نزدیک شده

حال سوده بحدی بد بود که ترجیح دادم سکوت کنم


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 12:52
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

سوده ارام و بی صدا اشک میریخت دستاشو گرفته بودمو سعی می کردم ارومش کنم

تقه ای به در خوردو بعد صدای پرهامو شنیدیم : سوده می تونم بیام تو

سوده اهسته گفت : برو بیرون بگو خوابه نمیخوام ببینمش

_سوده بهتره با هم صحبت کنید تو داری یه طرفه به قاضی میری

سوده اشکاش شدت گرفتو گفت : افرا بخدا حالم خوب نیست

سرمو تکون دادمو رفتم درو باز کردم پرهام با یه لیوان اب میوه بیرون ایستاده بود

با خجالت گفتم : ببخشید سوده خوابه

با نگرانی نگام کردو گفت : حالش چطوره

_بد نیست

پرهام بدون حرفی اب میوه رو داد دستمو رفت پایین

درو بستمو رفتم سمت سوده اب میوه رو گرفتم طرفش سوده با اخم سرشو تکون داد

سوده برای ناهارم حاضر نشد بیاد پایین حال جسمیش هم مساعد راه رفتن نبود

موقع ظهر پرهام برامون ناهار اوردو سوده منو مجبور کرد که مثل صبح عذرشو بخوام

نزدیکای غروب بود که صدای جیغ بهارو از سالن شنیدیم

با هولو ولا رفتم بیرونو به سالن نگاه کردم چهار تا مرد سیاه پوشو با اسلحه های تو دستشون تو سالن دیدم از ترس داشتم پس می افتادم مردای سیاهپوش پشت به من ایستاده بودن دستمو گذاشتم رو دهنم که جیغ نزنم پرهام متوجه من شد سریع نگاهشو ازم گرفت می خواستم برگردم که یکیشون برگشتو منو نگاه کرد تعللو جایز ندونستمو سراسیمه رفتم طرف اتاق درو بستمو پردرو کنار زدمو با لرزشی که تو صدام بود گفتم : سوده مردا دوباره اومدن

سوده وحشت زده گفت: چی

مضطرب گفتم: حالا چیکار کنیم

سوده گریش گرفت کاری از دستمون بر نمی اومد با بازشدن صدای در احساس کردم روح از بدنم جدا شد منو سوده دستای همدیگرو گرفته بودیمو اشک میریختیم

پرده بشدت کنار زده شدو ما یه مرد سیاهپوشو جلوی خودمون دیدیم مرد اومدجلوتر که ما هم به موازاتش رفتیم عقبتر که ناگهان به جسم سفتی برخورد کردم با صدای جیغ سوده دستی منو بلند کردو گرفت بغلش با مشتام میزدم تو سینه شو گریه می کردم مرد دیگر سوده رو گرفتو دستشو گذاشت رو دهن سوده تا بتونه جلوی جیغای سوده رو بگیره مردای سیاهپوش مارو از اتاق بیرون بردنو به سمت سالن رفتن با چشای خیس از روی پله ها به بچه ها نگاه کردم بهار بغل یه مردی بودو یه مرد دیگه اسلحه شو به طرف پسرا گرفته بود مردی که دستش اسلحه بود گفت : سلام خانما دلم براتون تنگ شده بود

سریع صداشو شناختم همون مردی بود که دفعه قبل با چاقو تنمونو زخمی کرد همیشه فقط بین مردا این صحبت می کرد و دستور میداد انگار رییسشون این بود

صداش دوباره لرزه به تنم انداخت : مثل اینکه از چاقو بازیه دفعه قبل خوشتون اومده که به حرفامون گوش ندادین

ارتین قاطع گفت: هر کاری که شما گفتین قبول کردیم دیگه چی از جونمون می خوایین

مرد خنده کریهی کردو گفت :دکی جون فکر کردی جهار تا پرده وصل کردین ما از کاراتون بیخبریم بهتون هشدار داده بودیم حالا باید بهتون ثابت بشه که ما با کسی شوخی نداریم

مردی که سوده رو گرفته بود دستاشو از روی دهن سوده برداشت که صدای ناله سوده بلند شد

پرهام از جاش بلند شدو عصبی گفت : ولش کن لعنتی حالش خوب نیست

ریسسشون خشن تر از قبل گفت : بشین بچه تا ناکارت نکردم

پرهام قدمی بطرف سوده برداشت که صدای شلیک گلوله فضا رو پر کرد با وحشت به پرهام نگاه کردم گلوله از کنار پرهام گذشتو به دیوار اصابت کرد

سوده با ناله و گریه گفت : پرهام توروخدا بشین خواهش میکنم

به سوده نگاه کردم رنگی تو صورتش نمونده بود معلوم بود بزور داره تحمل می کنه

پرهام عصبانی با پاش زد میز وسطو انداختو سرجاش نشست

رییس با لحن چندشی گفت : نگران نباش امشب خودم ازش پرستاری می کنم تا خوب بشه

پرهام فریاد زد : خفه شو روانی

رییس انگشت اشاره شو به عنوان تهدید جلوی پسرا تکون دادو گفت : از جاتون تکون بخورید همه تونو تلف می کنم

بعد به بقیه اشاره کرد در کمال تعجب دیدم که دارن مارو می برند بسمت در ورودی سالن با ترس به پسرا نگاه کردم هر سه تاشون از جاشون بلند شدنو با هراس مارو نگامون می کردند

بهار با لحنی ملتمس و اشک الود گفت : ولمون کنید خواهش میکنم

سهند داد زد : کجا دارین میبریشون

رییس گفت : امشب مهمون ما هستن فردا میاریمشون خدمتتون

ارتین به تندی گفت : دخترا رو ول کنید قول میدیم هر کاری گفتین انجام بدیم

رییس : دیگه دیر شده

حالا با مردای سیاهپوش کنار در ورودی بودم یکی از مردای سیاهپوش درو باز کرد سریع ما رو بردن بیرونو درو قفل کردن در اخرین لحظه با چشای بارونی به ارتین نگاه کردمو گفتم : ارتین

صدای فریاد پرهام می اومد : عوضیای اشغال می کشمتون

پسرا بشدت درو می کوبیدنو دادفریاد می زدن


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 12:53
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

از یه راه سرپوشیده گذشتیمو به سه تا در رسیدیم حدس زدم باید همون اتاقایی باشه که پسرا قبلا توش زندانی بودن... رییس در وسطی رو باز کردو با سرش اشاره کرد که مارو ببرن داخل

از استرس زیاد نفس کشیدن برام سخت شده بود مارو داخل اتاق بردن و پرت کردن رو زمین.... صدای ناله هامون بلند شد تمام تنم درد گرفته بود به سوده نگاه کردم تمام صورتش خیس عرق بود با حالی زار خودمو بهش رسوندم

رییس با لحنی بی تفاوت گفت : استراحت کنید می خوام واسه شب سرحال باشید

با نفرت نگاش کردم و گفتم : شما همتون اشغالای بیش نیستین

رییس با سرعت اومد سمتو شالمو کشیدو پرت کرد بعد موهای بلندمو چنگ گرفت و سرمو کشید بالاو گفت : چی گفتی نشنیدم

از درد زیاد لبمو گاز گرفته بودم بدون اینکه چشم ازش بردارم با لحنی که سعی میکردم ترسمو نشون نده گفتم : هموتن اشغالید البته تو سردسته اشغالایی

چند لحظه نگام کردو یدفعه سرمو به صورتش نزدیک کردو محکم لبشو گذاشت رو لبم هیچ حرکتی نمی کرد فقط با لبش لبمو فشار میداد

حال بدی بهم دست داده بود عصبانیتو نفرت تمام وجودمو گرفته بود دلم می خواست قدرت داشتمو انقدر میزدمش تا صدای سگ بده... قلبم داشت از جاش کنده میشد دستو پا میزدم ولی اون با بیخیالی لباشو گذاشته بود رو لبامو ول نمی کرد بهارو سوده می خواستن بیاین طرفم که مردای دیگه گرفتنشون سوده با صدای بلند گریه می کردو بهار با ناله می گفت : ولش کن خواهش می کنم

دیگه کم کم داشتم نفس کم می اوردم که منو از خودش جدا کردو پرت کرد رو زمین

سرفه امونم نمیدادو سینم می سوخت... لبام بشدت درد می کرد با چشای خیس نگاش کردم

رییس با لحن پیروزمندانه ای گفت : از این به بعد قبل از اینکه بخوای باهام حرف بزنی یاد مهر لبام بیفت

بهارو سوده رو ول کردنو از اتاق رفتن بیرونو درو قفل کردن

به بهارو سوده نگاه کردم پاشدنو اومدن سمتم بهار بدون حرفی بغلم کرد و موهامو دست میکشید هر سه تامون فقط اشک میریختیم

سرمو بلند کردم و به سوده نگاه کردم چشاشو بسته بودو دستشو گذاشته بود رو شکمش با نگرانی خودمو از بغل بهار کشیدم بیرونو دستشو گرفتم و گفتم : سوده خوبی

چشاشو نیمه باز کردو گفت : خیلی درد دارم

پاشدم و گفتم : شاید تو یخچال قرص باشه بهت بدم

وسایل اتاق تشکیل میشد از تختو یخچال ، در یخچالو که باز کردم خشکم زد غیر از سه بسته کیکو سه بطری اب چیز دیگه ای نبود

بهار : چی شد

کیکارو در اوردم و گفتم : غیر از اینا با اب چیز دیگه ای تو یخچال نیست

بهار : چی

در یخچالو بستمو رفتم سمت درای دیگه اتاق قفل بود رفتم زیر بغل سوده رو گرفتم و بردمش رو تخت

سوده با صدای خشک گفت: اب

بهار رفت از یخچال یه بطری اب اوردو به سوده کمک کرد ابو بخوره سوده رو تخت دراز کشیدو ما هم بالای سرش رو تخت نشستیم

بهار با صدایی گرفته گفت : من خودمو میکشم اگه دستشون بهم بخوره

با کلافگی سرمو گرفتم تو دستمو نالیدم : خدایا خدایا دیگه تحمل ندارم

بهار با ترس گفت : افرا من می ترسم بعد سرشو گذاشت رو دستام

سرشو دست کشیدمو گفتم : به خدا توکل کن

یه ساعت بعد درد سوده خیلی زیاد شده بودو بیتابی می کرد به صورتش دست زدم داغ داغ بود

با نگرانی گفتم : سوده چشاتو باز کن خوبی

سوده چشاشو نیمه باز کردو دوباره چشاشو بست

پاشدمو رفتم سمت درو چند بار محکم زدم به درو فریاد زدم : اهای بیا این در لعنتی رو باز کن

جوابمو ندادند چند دفعه طول اتاقو راه رفتمو داد زدم : نامردا حالش خوب نیست یه قرصی بیارین

رفتم با پام چند بار به در زدمو گفتم : باز کن این دورو عوضی

پشت در نشستمو سرمو گذاشتم رو پام با صدای چرخش قفل از جام بلند شدمو منتظر به در نگاه کردم در باز شدو یه مرد وارد شدو قرصی رو پرت کرد تو صورتمو داد زد : چته رم کردی خفه شو تا خفت نکردم

بعد درو محکم بستو قفل کرد

سریع قرصو گرفتمو با اب دادم سوده بخوره رفتم شالمو اوردمو خیس می کردمو می کشیدم رو پیشونیو پاهای سوده

دقیقه ها به سرعت می گذشتو ما هرچه به اخر شب نزدیکتر میشدیم استرسمون هم بیشتر میشد فقط صدای ناله های سوده سکوتو می شکست

حال سوده بدتر شده بود که بهتر نشد تمام تنش خیس شده بود تبش بالاتر رفته بودو هذیون میگفت از طرفی حال خراب سوده از طرف دیگه هم دلشوره شب روح و روانمو داغون کرده بود حدود ساعت 10 بود که درو باز کردن منو بهار مثل فنر از رو تخت بلند شدیمو ایستادیم 3 تا مرد داخل شدن یکیشون یه دوربین دستش بود پلک نمیزدم یه لحظه یادم رفت قبلا چه جوری نفس میکشیدم دستام به وضوح می لرزید دستامو مشت کردم تا بتونم به خودم مسلط بشم

مردا بدون اینکه درو ببندند اومدن داخل مضطرب به سوده نگاه کردم چشاش بسته بودو زیر لب هذیان میگفت

با صدای رییس بهش نگاه کردم : خوش میگذره؟

اب دهنمو قورت دادمو گفتم : به تو چه

بلند خندیدو گفت : میدونی هرچی سرتق تر میشی بیشتر ازت خوشم میاد اهوی گریز پا

با انزجار گفتم : خفه شو

رییس اومد سمتمو دورم چرخیدو گفت : قیچی

با ترس و واهمه بهش نگاه کردم که دیدم یکی از اون مردا قیچی از جیبش در اوردو داد به رییس

رییس رو به مردی که دوربین دستش بود گفت : فیلم بگیر

بعد نزدیکم شد بدون اینکه چشم ازش بردارم رفتم عقبتر که رییس با خشونت بازومو چنگ گرفتو منو کشید طرف خودش

تقلا می کردم که از دستش در برم که یکی از مردا اومد طرفمو دو تا دستمو گرفت بهار سریع اومد طرفم که رییس با پاش محکم زد تو شکم بهار که باعث شد بهار پرت بشه رو زمین ، بهار شکمشو گرفته بودو با گریه به خودش میپیچید

داد زدم : وحشی

مردی که منو تو بغلش گرفته بود دستشو گذاشت رو دهنم ، رییس با لبخند حرص دراری بهم نزدیک شدو دسته ای ازموهامو گرفتو با قیچی بریدشون بعضی هاشون بلند بود بعضی هاشون کوتاه فقط بیصدا اشک میریختم حاضر بودم موهامو از ته بتراشن ولی دستای کثیفشون به تنم نخوره رییس قیچی رو به طرف گردنم برد با وحشت زل زدم به قیچی ، قیچی رو عمود کردو از یقه لباسم شروع به بریدن لباسم کرد با هراس نگاش کردم لبخند پهنی تمام صورتشو پرکرده بودو با اشتیاق بهم نگاه می کرد مرد سیاهپوش انقدر منو سفت گرفته بود که حتی به اندازه یه میلیمتر هم نمی تونستم تکون بخورم اشکام شدت گرفتو تو دلم خدا رو صدا میزدمو ازش کمک می خواستم رییس بعد از برش لباسم دستشو گذاشت رو جای زخم شکممو گفت : یادگاریم چطوره

با تماس دستش با پوست شکمم احساس تهوع بهم دست داد چشامو محکم بستمو ناخنای انگشتامو فرو کردم تو کف دستام

با احساس کشیده شدن چشامو باز کردم که خودمو تو بغل رییس دیدم از پشت بغلم کرده بودو دستشو از زیر لباسم گذاشته بود رو شکمم سعی کردم خودمو از بغلش در بیارم با تمام توانم داد زدم : ولم کن کثافت


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 12:53
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group