به سوده نگاه کردم و گفتم : چه خبر
سوده : هر چی بهش نزدیک تر میشم بیشتر ازم دوری می کنه
بهار : تو باید مستقیم حرف دلتو بزنی دیشب چی کار کردی
سوده : دیشب وقتی رفتم بخوابم بیدار بود گفتم : بهتری
پرهام بدون توجه به سوالم رفت بالشتکای رو مبلو اوردو گذاشت بینمون
با تعجب گفتم : چی کار می کنی
پرهام : دارم سنگر درست می کنم من عادت دارم تو خواب دستامو تکون بدم ممکنه صدمه ببینی
گفتم : اولا این همه شب یادت نبود دوما تو از کجا میدونی تو خواب دستاتو تکون میدی
پرهام : اولا تازه یادم اومد دوما دوست دخترام بهم گفتن می خوای بدونی باز چیا بهم می گفتن
رنجیده نگاش کردم پرهامم بدون توجه به من خمیازه ای کشیدو پشت بهم خوابید
سوده پوفی کردو گفت : دیگه نمی تونم بی محلیشو تحمل کنم امشب تکلیفمو معلوم می کنم
_بهار راست میگه بهتره رک و پوست کنده حرف دلتو بزنی
موقع ناهار رفتیم پایین و مشغول چیدن میز شدیم
به ارتین نگاهی انداختم بلوز جذب سفید رنگی با شلوار راحتی مشکی رنگی پوشیده بود موهاشم خیس بود و شلوغ تو صورتش ریخته بود که خیلی جذابش می کرد سرشو بالا اوردو بهم نگاه کرد نمیدونم چرا هل شدمو دوباره سلام کردم ارتین با چشایی خندون سرشو تکون داد و چیزی نگفت
بعد از ناهار همه تو اشپزخونه نشسته بودن انگار کسی حوصله بلند شدن نداشت تنها صدای بطری خالی نوشابه که سهند داشت باهاش بازی می کرد سکوتو میشکست بعد از چند لحظه سهند گفت : موافقین حقیقت یا شجاعت بازی کنم
سوده دستاشو زد بهمو گفت : اخ جون من موافقم
بهار : این دیگه چه بازیه ای
سوده با هیجان گفت : خیلی باحاله نگاه کن ما یه بطری میزاریم وسط بعد می چرخونیمش وقتی متوقف شد سربطری به سمت هر کسی که شد اون نفری که بطری رو چرخونده باید ازش بپرسه حقیقت یا شجاعت اگه حقیقتو انتخاب کنه هر سوال ازش شد باید حقیقتو بگه اگه شجاعتو انتخاب کنه هر کاری ازش خواسته شد باید انجام بده
سهند بطری رو وسط گذاشت و چرخوند.... بطری بعد از چند تا چرخش به سمت پرهام ایستاد سهند لبخندی زدو گفت : خوب پرهام حقیقت یا شجاعت
پرهام : حقیقت
سوده لبخند پلیدی زدو گفت :اقا شجاع اونقدرا هم که فکر میکردم شجاع نیستی
پرهام : وای ملکه زیبایی اونقدرا هم که فکر میکردم زیبا نیستی
سهند پرید وسط صحبتشونو گفت : بزرگترین اشتباه زندگیت چی بوده
پرهام خیره سوده رو نگاه کردو گفت : اشتباهی عاشق شده بودم
سوده با حرص نگاش کرد
پرهام نگاهشو از سوده گرفت و بطری رو چرخوند.... بطری ایندفعه مستقیم روبروی ارتین از حرکت ایستاد
پرهام : شجاعت یا حقیقت
ارتین : حقیقت
پرهام : تا حالا عاشق شدی
دوچشم داشتم هشتا هم قرض کردم و زل زده بودم به دهن ارتین ...منتظر بودم کلماتشو از دهنش بقاپم
ارتین نگاهشو به پرهام دوخت و سکوت کرد
پرهام با خنده گفتم : چیه نگفتم که تا حالا ادم کشتی که اینجور نگام میکنی
ارتین بعد از کمی مکث گفت : اره
دستام یخ کرد خدا خدا میکردم رنگ صورتم حال زارمو نشون نده نگاهی بهش کردم بطری نوشابه رو چرخوندو بطری به سمت سهند ایستاد
ارتین : شجاعت یا حقیقت
سهند: شجاعت
ارتین : مطمینی
سهند : خیالت راحت
ارتین : پاشو برقص
با این حرفش همه زدن زیر خنده بجز من که فکرم درگیر جواب ارتین بود
سهند : ای نامرد
ارتین : خودت خواستی
سهند پاشدو بشکن زد
پرهام : اااا بشکن حساب نیست غرش بده
سهند کمرشو چند دور چرخوند همه می خندیدنو نگاش می کردن
سهند با لبخند نشست و بطری رو چرخوند که جلوی سوده از حرکت ایستاد
سهند : حقیقت یا شحاعت
سوده : شجاعت
سهند : خوب قانون بازی اینه که نباید زیرش بزنیم لطفا پاشیدو همسرتونو ببوسید
همه با تعجب به سهند نگاه کردن غیراز سوده که خیلی ریلکس پاشدو رفت سمت پرهام
سوده مثل شکارچی ای که به شکارش نگاه میکنه چشم از پرهام بر نمیداشت پرهامم با تعجب به سوده نگاه می کرد سوده نزدیک پرهام ایستادو سرشو نزدیک صورت پرهام بردو با کمی مکث گونشو بوسید پرهام از خجالت قرمز شده بود
سوده با لبخند اومد سرجاش نشست مثل اینکه حسابی خجالت کشیدن پرهام بهش چسبیده بود بعد از چند لحظه سوده بطری رو چرخوند که دقیقا روبروی پرهام ایستاد پرهام پوفی کرد که همه خندیدن
برق خوشحال تو چشای سوده معلوم بود سوده با لبخند گفت : شجاعت یا حقیقت
پرهام : شجاعت
سوده لبخند شیطنت امیزی زد و گفت : مطمینی
پرهام سرشو تکون دادو چیزی نگفت
سوده با لبخند گفت : خوبه هر چی می گم تکرار کن
پرهام منتظر نگاش کرد
سوده : من پرهام تاجیک
پرهام : من پرهام تاجیک
سوده با بیخیالی گفت: فردی بسیار مغرور و کینه ای هستم و
پرهام با حرص گفت : فردی بسیار مغرور و کینه ای هستم و
سوده : بخاطر تمام کارای ناشایستم
پرهام : بخاطر تمام کارای ناشایستم
سوده : از سوده خانم معذرت خواهی میکنمو
پرهام یه خم به ابروش اوردو گفت: از سوده خانم معذرت خواهی میکنمو
سوده : کف پاشونو میبوسم
پرهام به تندی سوده رو نگاه کردو گفت : کف پاشونو میبوسم
همه با لبخند نگاشون میکردند
پرهام بطری رو چرخوند که بین منو سوده ایستاد که دوباره بطری رو چرخوندش ایندفعه رو بروی بهار متوقف شد
پرهام : حقیقت یا شجاعت
بهار : حقیقت
پرهام : ببخشیدا سهندو دوست داری
بهار تا بناگوش قرمز شد و اهسته گفت : ایشون دوست خوبی هستن
بعد سریع بطری رو چرخوند که کسی بهش گیر نده.....بطری سمت سوده ایستاد
بهار : حقیقت یا شجاعت
سوده : حقیقت
بهار : دوست داری بعد از اینکه از اینجا بیرون رفتیم با اقا پرهام بمونی
پرهام به سوده زل زده بود سوده سرشو انداخته بود پایین بعد از چند لحظه با صدای اهسته گفت : اره
جو سنگین شده بود تا اینکه سوده بطری رو گرفتو چرخوندکه بطری رو به روی من ایستاد
سوده لبخندی زدو گفت : حقیقت یا شجاعت
_حقیقت
سوده : خوب بگو ببینم خانم استاد از دانشجوات کسی بهت گیر داده
با تهدید نگاش کردم و گفتم : مسول حراستی
سوده خندیدو گفت : از بیکاری که بهتره
سرمو انداختم پایینو نفس عمیقی کشیدم و گفتم : اره
بعد از چند لحظه سرمو بلند کردم که چشم تو چشم ارتین شدم نگاش برام نامفهوم بود یه جوری نگام می کرد که انگار می خواد فکرمو بخونه با صدای بهار نگاهمو ازش گرفتم و به بهار نگاه کردم : من دیگه خسته شدم خوابم گرفته