اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن  - 7

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

بعد از چند لحظه ارتین بلند شدو رفت شونه ای اورد روبروم نشست....بدون هیچ حرفی موهامو شونه می کرد چشام تو صورتش در گردش بود طوری نگاش می کردم که انگار اولین باره دارم میبینمش

داشتم به چشاش نگاه می کردم که با گیر کردن شونه با گره ای از موهام چشامو از درد بستم و سرمو به عقب کشیدم... با صدای شاد ارتین چشامو باز کردم : سحر خانم صد دفعه بهت گفتم

ارتین یدفعه حرفشو قطع کردو ساکت شد

با استفهام بهش نگاه کردم ارتین شونه رو از رو موهام برداشت و خیره شد به موهام.... بعد از چند لحظه نگاهش سرخوردو افتاد تو چشام ، نگاه غمگینش برام گنگ بود اندوه و بی قراری تو چشاش بیداد می کرد با حالتی کلافه نگاهشو ازم گرفت و دستی تو موهاش کشید….با اخم غلیظی بدون حرفی از کنارم بلند شدو با قدمای بلند رفت بیرون

چند دقیقه مات و مبهوت به جای خالیش خیره شده بودم و اتفاق افتاده رو تجزیه و تحلیل می کردم که بجز از گیج شدن بیشتر چیزی نصیبم نشد

مدام این فکر تو سرم می چرخید که سحر کیه....کیه که با یاداوریش اینطور بهم ریخت....با فکر اینکه رابطه ای بینشون باشه پشتم تیر کشیدو چهار ستون بدنم لرزید.... احساس سرما کردم با جسم و روحی خسته رو تخت دراز کشیدم و پتو رو تا زیر چونم بالا کشیدم ....با احساس تشنگی شدید اب دهنمو قورت دادم انگار تمام اب بدنم خشک شده بود .....سردرگم و پریشان بودم و همش رو تخت غلط میزدم .....سعی کردم افکار منفی رو از ذهنم دور کنم

از استرس زیادی که داشتم حالت تهوع بهم دست داده بود جسمم دیگه تحمل این همه ترس و دلشوره رو نداشت....با فکری که به ذهنم رسید کور سوی امیدی از دلم گذشت یادم اومد که ارتین بهم گفته بود هرشب موهای خواهرشو شونه می کردو موهاشو می بافت حتما یاد خواهرش افتادو دلتنگ خانوادش شده بود.... لبخند بیجونی زدم و انرژی دوباره ای گرفتم... سعی کردم مثبت فکر کنم .... چشامو بستم و با یاد اینکه تنها نیستم و خدا باهامه به خواب رفتم

نمی دونم ساعت چند بود که با گلو درد چشامو باز کردم چند تا سرفه خشک و شدیدی کردم که صدای خس خس سینه ام بلند شد می دونستم اب سرد کار دستم داده

با صدایی نزدیک گوشم دستمو گذاشتم رو قلبمو به ارتین نگاه کردم

ارتین : چی شده

نفهمیدم کی اومده بود نگرانی از تو چشاش پیدا بود می خواستم جوابشو بدم که دوباره سرفه ام گرفت

ارتین پتو رو روی تنم مرتب کردو اروم گفت : استراحت کن الان میام

بعد از چند دقیقه با چند تا قرصو یه لیوان نوشیدنی برگشت... سرجام نشستم

لیوانو داد دستمو گفت : یه ذره صبر کن خنکتر بشه بعد بخور برات خوبه

_این چیه

ارتین : اب جوش و کمی اب لیمو و عسل

لیوان ازش گرفتم..... جرعه جرعه نوشیدم

به ارتین نگاه کردم داشت پشت قرصارو نگاه می کرد

خیلی دلم می خواست ازش بپرسم سحر کیه ولی می ترسیدم چیزایی بشنوم که اماداگیشو نداشته باشم...... مردد بودم بین گفتن و نگفتن.....

ارتین چند تا قرصو جدا کردو گرفت بطرفم و اهسته گفت : باید تو حموم موهاتو خوب خشک میکردی

چیزی نگفتم.... قرصارو ازش گرفتم خوردم

می خواستم لیوان رو بزارم پایین تخت که صدای اخم بلند شد تمام بدنم کوفته شده بود ارتین اومد کنارم لیوانو ازم گرفت .... بدون حرفی کمکم کرد دراز بکشم

دستشو گذاشت رو پیشونیمو گفت : خداروشکر تب نداری

بعد نگاهی به ساعت روی دستش کردو گفت : ساعت دو و نیمه صبحم که چیز خاصی نخوردی چی میل داری برات بیارم

_اشتها ندارم ممنون


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:08
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

می خواستم لیوان رو بزارم پایین تخت که صدای اخم بلند شد تمام بدنم کوفته شده بود ارتین اومد کنارم لیوانو ازم گرفت .... بدون حرفی کمکم کرد دراز بکشم

دستشو گذاشت رو پیشونیمو گفت : خداروشکر تب نداری

بعد نگاهی به ساعت روی دستش کردو گفت : ساعت دو و نیمه.... صبحم که چیز خاصی نخوردی چی میل داری برات بیارم

_اشتها ندارم ممنونم

ارتین اخم ریزی کردو با ملایمت گفت : نمی خورم نداریم

اونروز به زور ارتین با بی میلی تمام کمی غذا خوردم در طول خوردن هردوتامون سکوت کرده بودیم بعد از خوردن چند تا لقمه تشکر کردم و ظرف غذا رو گذاشتم کنار تخت

ارتین هم که معلوم بود برای همراهی بامن داره می خوره غذاشو پس زدو گفت : حالا استراحت کن من اینجام چیزی احتیاح داشتی صدام کن

بعد از جاش بلند شد پشتشو بهم کرد که با دستای سردم دستشو محکم گرفتم

دلم می خواست همه ی تردیدادمو از بین ببرم و خودمو راحت کنم..... دلم می خواست از احساسش مطمین بشم .....می خواستم مطمین بشم که دلم بهم دروغ نگفته

بعد از چند لحظه برگشت تو چشام نگاه کرد نوع نگاهش با همیشه فرق داشت التماسی تو چشاش بود که نمیفهمیدم چه رنگیه ، غم تو چشاش رنگ چشاشو سیاه تر کرده بود

تحمل این نگاهشو نداشتم سرمو انداختم پایین

نمی دونم چند ثانیه..چند دقیقه....داغی لباشو رو دستم احساس کردم

لباشو رو پوست دستم می کشید گرمای نفسای تندش که به پوست دستم می خورد دل بیقرارمو زیرورو می کردم

تو اون لحظه دلم مي خواست با تمام وجودم نفس بكشم!چشم هامو بستم و فراموش کردم که چی می خواستم بگم

فقط می خواستم غرق بشم ، غرق این حس ناب.....مهم نبود ویران بشم ....ویرانیشو هم دوست داشتم .....گرمای وجودشو حس کردم ولی می ترسیدم چشامو باز کنم همه چی محو بشه....کم کم با احساس ارامش شیرینی به خواب رفتم

یه هفته بسرعت گذشت .....تو این یه هفته ارتین همه جوره هوامو داشت..... با محبتاش منو وابسته تر و عاشقترم می کرد....می دونستم دلم به عشق سلام کرده و دیگه راهی جز پذیرای این عشق ندارم.....یه بار هم مرد از بلند گو بهمون قرارمونو گوشزد کردو دوباره لرزه به وجودم انداخت ....سوده و پرهام هم رابطشون بدتر شد که بهتر نشد هر چه پرهام بیشتر به طرف سوده میرفت سوده بیشتر ازش کناره گیری می کرد

برای شام داوطلب شده بودم تا غذارو درست کنم لابلای حرفای ارتین فهمیده بودم ماکارونی دوست داره برای همین شروع به درست کردنش کردم وقتی شام اماده شد همه رو صدا زدم

سوده اخر از همه اومد تو اشپزخونه ...این هفته کارش این بود دورترین فاصله ممکن از پرهام بشینه انگار از نزدیک شدن بهش واهمه داشت....ارتین تا نگاهش به ماکارونی افتاد لبخندی زدو گفت : به به یعنی به به

همه با این حرفش زدیم زیر خنده

مشغول غذا خوردن بودم که یکی از زیر میز پاشو گذاشت روی پام.....سریع سرمو بلند کردم و به روبروم نگاه کردم ارتین و سهند روبروم نشسته بودن ....همه سرشون پایین بود مشغول غذا خوردن بودن.... کم کم پاش رفت زیر دامنم و نوک انگشتای پاشو کشید رو پام.....اون لحظه هنگ کرده بودم به ارتین نگاه کردم داشت برای خودش سالاد می ریخت...نگام افتاد به سهند که داشت با لبخند به بهار که کنارم نشسته بود نگاه میکرد بهارم لبخندی تحویلش داد.....دوزاریم افتاد.... "خدایا حالا چی کار کنم ".....قلبم انقدر محکم به سینم میزد که می ترسیدم از جا کنده بشه.....دوست نداشتم کسی متوجه موضوع بشه....پامو بردم عقبتر که سهند لبخندش پهن تر شدو پاشو جلوتر اوردو انگشتای پاشو گذاشت رو انگشتای پامو محکم فشار داد......وحشت زده عین برق گرفته ها سریع از جام بلند شدم که باعث شد صندلیم بیفته رو زمین

سنگینی نگاهارو احساس میکردم با صدای متعجب ارتین بهش نگاه کردم : چی شده

اب دهنمو قورت دادم و گفتم : هیچی سیر شدم

ارتین نگاهی به بشقابم کردو گفت : تو که هیچی نخوردی

در حین اینکه داشتم صندلیمو از رو زمین بلند می کردم با صدای لرزانی گفتم : هر موقع خودم غذا درست میکنم بی اشتها میشم

ارتین نگاه مشکوکی بهم انداخت و گفت : حالا چرا از جات بلند شدی

_الان میام

رفتم داخل دستشویی و ابی به صورتم زدم حالم که جا اومد صورتمو خشک کردم و رفتم داخل اشپزخونه.... تمام مدت سعی میکردم نگاهم به سهند نیفته

شام که تموم شد پسرا رفتن بیرون.... بهارم کمی دلدرد داشت رفت استراحت کنه منو سوده هم مشغول شستن ظرفا شدیم

_سوده خانم نمی خوای کوتاه بیای

سوده که معلوم بود تو دنیای دیگه ای سیر میکنه

با گیجی گفت : ها چی گفتی

لبخندی زدم و بشقابی که تو دستم بودو دادم به دستشو گفتم : عزیزم انقدر نمی خواد بری تو فکر...همین روزاست که شاهزاده ارزوهات سوار بر اسب سفید بیاد تو رو از اینجا نجات بده و ببره

بعد خنده ریزی کردم و با بدجنسی گفتم : حالا اگه خیلی عجله داری می تونم از پرهام بخوام باهاش تماس بگیره که زودی خودشو برسونه

سوده زد رو دستمو گفت : حالا کارت به جایی رسیده که منو دست میندازی

لبخندی زدم و گفتم : از شوخی گذشته نمی خوای از خر شیطون پیاده بشی فکر کنم که به اندازه کافی تنبیه شده باشه

سوده ابروهاشو داد بالا و گفت : هنوز براش زوده می ترسم رودل کنه


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

سوده رفته بود بیرون ....به فکر فرو رفته بودم و داشتم اسکاچ رو میکشیدم رو اخرین ظرف...وقتی اتفاق افتاده سرشام یادم می اومد دلم می خواست یه قطره اب بشم برم توی زمین...نمیدونم چقدر گذشته بودکه یکی از پشت بغلم کردو دستمو که بی اراده روی ظرف کشیده میشدو گرفت

انقدر سریع سرمو برگردوندم که گردنم رگ به رگ شد با دیدن ارتین لبخند خجولی زدم و به دستامون نگاه کردم... ارتین اسکاچ رو از تو دستم گرفت و همین جور که داشت اخرین بشقابو اب میکشید اروم زیر گوشم گفت : میدونی چند دقیقه است دارم نگات میکنم چی شده چرا اینقدر تو فکری

کمی مکث کردم و اهسته گفتم: چیزی نیست

ارتین شیر ابو بست منو بگردوند به طرف خودش و با نگاهی نافذ گفت : مطمین باشم

چشمکی زدم و ناخوداگاه دستمو گذاشتم دور گردنشو گفتم : مطمین باش

ارتین ابروهاشوبه نشانه تعجب داد بالا و با شیطنت گفت : اینطوریاست.... اینو گفت و بینیشو زد به بینیم... لبامو غنچه کردمو گفتم : میشه چشاتو ببندی

ارتین : واسه چی

_تو ببند میفهمی

ارتین با لبخند چشاشو بست... لبخند پلیدی زدم و دستای کفیمو کشیدم رو صورتش و ازش فاصله گرفتم... ارتین چشاشوباز کردو با چشایی گرد شده نگام کرد با دیدن قیافش لبخندم پررنگتر شد

ارتین خیز برداشت که بگیرتم که جیغ خفه ای کشیدم و به سرعت از اشپزخونه بیرون رفتم

با دیدن بچه هاکه با تعجب نگاهم می کردن ایستادم و با خجالت بهشون نگاه کردم

لبمو گاز گرفتم…تودلم به خودم بدوبیراه گفتم....مستاصل ایستاده بودم ….. نمیدونستم باید چی کار کنم

سوده : بیا بشین چرا اونجا ایستادی

اهسته به طرف سوده رفتم و کنارش نشستم چند لحظه بعد ارتین از اشپزخونه اومد بیرون نگاهی بهم انداخت... با نگاهش برام خط و نشون میکشید... لبخندی زدم و ابروهامو بالا و پایین کردم

داشتم با سوده حرف میزدم که پرهام پاشدو اومد کیپ به کیپ سوده نشست….سوده اخمی کردو خودشو کشید کنار… پرهام به سوده نزدیکتر شدو دستشوانداخت دور گردن سوده... سوده دستشو پس زدو به تندی گفت : این مسخره بازیها چیه در میاری

پرهام : زنمی دوست دارم

سوده با خشم گفت : بزار دم کوزه ابشو بخور

بعد از جاش بلند شد که پرهام دستشو گرفت و گفت : منو ببخش

سوده با اخم غلیظی تقلا می کرد دستشواز دست پرهام در بیاره

پرهام از جاش بلند شدوگفت: حق باتوهه من یه ادم خودخواهم جلوی همه ازت معذرت میخوام

سوده باخشم گفت : دیگه این معذرت خواهیات برام تکراری شده

پرهام باناراحتی به سوده نگاه می کردکه میخواست دستشوازدست پرهام دربیاره

سوده : ولم کن

پرهام : تا نبخشی ولت نمیکنم

سوده صداشو برد بالا و با نفرتی که ازچشاش شعله میکشیدگفت :دستمو ول کن نمیخوام صداتوبشنوم ازت بدم میاد میفهمی بدم میاد

پرهام به وضوح یکه خورد معلوم بود انتظاراین همه نفرتو نداشت

پرهام بعدازچندلحظه خیره شدن به سوده بدون کوچکترین حرفی دست سوده رو ول کرد با قدمایی بلند ازکنارسوده ردشدورفت طبقه بالا


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:10
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

سوده هم رفت داخل اشپزخونه... نگاهی به بهار انداختم و با هم رفتیم سمت اشپزخونه

سوده لیوان ابی دستش بودو به لیوان خیره شده بود .….باورود ما نگاهشو از لیوان گرفت وبه ما نگاه کرد

بهار : سوده جان اقا پرهام گناه داره اونکه ازت معذرت خواهی کرد بهترنبود میبخشیدیش

سوده با ناراحتی گفت: تا کی...تا کی باید کوتاه بیام تا کی باید تهمتاشو بشنومو دم نزنم...همیشه می خواد با یه عذرخواهی سر و ته قضیه رو هم بیاره…دیگه ظرفیتم تکمیل شده...این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست...دیگه بسه…..بسه هرچه تحمل کردم...دیگه نمی تونم...هر دفعه به خودم میگم اشکالی نداره ولی دیگه نمی تونم تحمل گنم...دیگه بریدم...طاقتم تموم شده...دیگه نمی خوام درکش کنم...دیگه نمی خوام رفتاراشو توجیه کنم...ای کاش میفهمید چقدر بهش احتیاج داشتم...اون موقع هیچ وقت بهم تهمت نمیزد...چرا من همش باید بفهممش ...چرا اون منو نمیفهمه...دیگه کم اوردم

سوده یه نفس حرف میزد

دستشوگرفتم وگفتم: سوده اروم باش

سوده با بغض گفت : افرا تو بگوتقصیر پرهام بود مگه نه...تقصیر خودش بود باهاش اینجوری حرف زدم

بعد زد زیر گریه

رفتم سمتش... بغلش کردم و گفتم: باشه عزیزم اروم باش

سوده با هق هق گفت : نمیخواستم ...نمیخواستم غرورشو بشکنم… نمی خواستم

انگشتامو اروم روی سرش میکشیدم انقدر باهاش حرف زدم که کم کم اروم شد

یه ساعتی با هم حرف زدیم بعد برای خواب رفتیم سمت اتاقامون...شب بخیری بهم گفتیم و از هم جدا شدیم...اهسته در اتاقو باز کردم که اگه ارتین خوابیده بیدار نشه…سعی کردم بدون کوچکترین صدایی در اتاقو ببندم...

برق اتاق روشن بود...اهسته رفتم سمت تخت...به محض اینکه پرده روکنار زدم کشیده شدم.....به خودم که امدم تو بغل ارتین بودم...بیصدا منو گرفته بود تو بغلش و محکم به خودش فشار میداد…دستامون تو هم قفل شد...چقدر گرمای دستشو دوست داشتم...چقدر دوست داشتم که بهش بگم دوسش دارم...چه فرقی میکنه از کی..چطوری...چرا...مهم این بودکه دوسش داشتم...دلم می خواست بینمش...سرمو بلند کردم به صورتش نگاه کردم...لبخند زیبایی رو مهمونم کرد ....بعد از چند لحظه ارتین دستشو گذاشت لای موهامو گفت : ای شیطون با ما هم

منظورشو فهمیدم..با بیاد اوردن قیافش از ته دل خندیدم...ارتین چشاشو ریز کرد و گفت : ببین تروخدا چقدرم خوشش اومد

قبل از اینکه بزاره جوابشو بدم منو خابوند رو تخت ..دستامو با یه دستش برد بالای سرم و با دست دیگش شروع کرد به قلقلک دادنم

داشتم از خنده روده بر میشدم و همش پیچ و تاب می خوردم...بریده بریده گفتم : تروخدا..ارتین ..ولم..کن

ارتین با لبخند گفت :منو کفی میکنی

دیگه داشتم میمردم بزور گفتم: ببخ..شید دیگه تک..رار نمیشه

ارتین دستامو ول کردو گفت : نمیدونستم انقدر قلقلکی هستی

من که از بس خندیده بودم دلدرد گرفته بودم دستمو گذاشتم رو شکمم گفتم : کی؟ من

ارتین دوباره دستشو اورد جلو که دستشو گرفتم و با التماس گفتم : ببخشید ببخشید

ارتین لبخندی زد و کنارم دراز کشید

هر دوتامون سکوت کرده بودیم و به سقف زل زده بودیم…سکوتی که برام خیلی لذت بخش بود…سکوتی که هزار تا حرف برای گفتن داشت...


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:16
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

بعد از چند دقیقه نمیدونم چرا دلم گرفت...حسی غریب بعد از خوشی به دلم چنگ انداخت.... گوشه چشام خیس شده بود.... چشام هوس باریدن گرفته بودن...میدونستم این بغضی که گلومو زخمی کرده نشونه چیست.... هراس داشتم از این بازی....حالا که دلمو باخته بودم .... ذره ذره دلم امنیت می خواست....حس می کردم تو بدترین زمان زندگیم هستم...از یه طرف حس شیرین دل سپردن...از یه طرف حس تلخ از دست دادن.... با سماجت به سقف زل زده بودمو پلک هم نمیزدم....چند وقت بود اسمونمون شده بود سقف اتاقمون....اروم اروم اشکام نشست رو صورتم

چشامو بستم......دوست نداشتم اسمونو سفید ببینم.... اسمون آبی می خواستم آبیه آبی.....بعد از چند لحظه صدای نگران ارتین پیچید تو گوشم : چی شده

بدون حرفی منو کشید تو بغلش....گرمای اشنای اغوشش شدت اشکامو زیاد کرد.... سرمو تو سینش پنهون کردم و یه دل سیر گریه کردم

ارتین هم موهامو نوازش می کردو ازم می خواست گریه نکنم

ارتین : نمی خوای چیزی بهم بگی

با لحنی که سعی داشتم لرزش نداشته باشه گفتم : کی از این جا ازاد میشیم دلم می خواد برم خونه

ارتین اهی کشیدو گفت : ای کاش میدونستم

اهسته گفتم : دلم برای خانوادم تنگ شده

ارتین : منم همین طور نمیدونی چقدر نگران خانواده ام هستم می ترسم بلایی سر مادرم بیاد مادرم بعد از مرگ پدرم شکست

ارتین بعد از چند لحظه گفت :رابطه محکم مامان و بابام همیشه زبانزد بودن...وقتی بهم نگاه می کردند محبتو تو نگاهشون می خوندی... هیچ وقت ندیدم از گل به هم کمتر بگن...نمیگم روزای سختی نداشتیم نه ...ولی پدر و مادرم در اوج مشکلات هم احترام همو نگه می داشتن....پدرم معلم بود و مادرم خانه دار....وضع مالیمون خیلی خوب نبود ولی در حدی بود که کفاف زندگیمون باشه ولی ارامشی رو داشتیم که خیلی ها حسرتشو می خوردن....تا اینکه با یه اتفاق خوشبختیمون دود شد رفت هوا

ارتین نفس عمیق کشید و گفت : اون روزو خوب یادمه ....از صبح که بیدار شده بودم دلشوره داشتم....انگار بهم الهام شده بود که اتفاق بدی در راهه....از بس اضطراب داشتم که کلاس اخری رو نرفتم....راه دانشگاه تا خونه از هرروز برام طولانی تر شده بود...

زنگ دروکه زدم منتظر بودم طبق هر روز صدای شادی خواهر کوچولومو از پشت ایفون بشنوم....ولی هر چه صبر کردم کسی در رو باز نکرد....اضطراب و دلشوره ولم نمی کرد....کلید انداختمو وارد خونه شدم....یادداشتی رو روی جاکفشی خونمون دیدم...خط مادرم بود...نوشته بود بیا خونه دایی ...

مادرم همین یه برادرو بیشتر نداشت مادربزرگ و پدربزرگم چند سالی میشد فوت کرده بودن.... قلبم گواهی بد میداد....سریع از درخونه زدم بیرونو رفتم خونه دایی ام....تا وارد خونه دایی شدم با دیدن قیافه رنگ پریده زن دایی ام فهمیدم استرسم بی جهت نبوده

زندایی ام با هزار تا مقدمه چینی بهم گفت که پدرم تصادف کرده و دایی ام و مادرم رفتن بیمارستان خودشم خونه مونده تا شادی و دختر داییمو نگه داره....افرا نمیدونی شنیدن این خبر چقدر برام سخت بود...حتی فکر از دست دادن پدرم دیونه ام می کرد..... نمیدونم چطوری خودمو رسوندم بیمارستان....داخل بیمارستان که شدم رفتم سمت اورژانس....می خواستم از پذیرش سوال کنم که صدای ضجه های مادرمو شنیدم....مادرمو دیدم که دایی ام سعی داشت از اتاقی خارجش کنه....به سرعت به طرفشون رفتم...مادرم تا منو دید با زاری گفت : ارتین بیا که بدبخت شدم....ارتین


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

دستشو به طرفم گرفت.... با دستایی لرزان دستشو گرفتم که تو بغلم از حال رفت....نگاهم به داخل اتاق کشیده شد....پدرمو دیدم که با صورتی خونی زیر شوک الکتریکی بود.... با چشایی پر از ترس داشتم میدیدم که چطور دارن تلاش میکنن از مرگ دورش کنن....نفهمیدم چطور مادرمو ازم جدا کردند .... تمام وجودم چشم شده بودو با چشایی نمناک به پدرم نگاه می کردم....با هر شوکی که به پدرم میدادن تمام تنم می لرزید.... بدنی که همیشه سرپناهم بود حالا سوراخ سوراخ شده بودو زیر شوک الکتریکی تکون می خورد

زیر لب خدا رو صدا میزدم...ترس از مرگ پدر داشت نابودم میکرد....دکتر بعد از چند تاشک دست از کار کشیدو نفسشو داد بیرون

نمی تونستم قبول کنم با تعجب گفتم : چرا ایستادی شوک بده

دکتر نگاهشو بهمو دوخت و گفت : متاسفم پسرم

گفتم : تروخدا شوک بده

دیگه فریاد میزدم : دکتر داره نفس میکشه شوک بده

دکتر دستشو گذاشت رو شونمو گفت : قوی باش مرد

.........................................

صدای ممتد بوق دستگاه حفظ حیات بهم فهموند که پدرم با زندگی خداحافظی کرده.....نمی تونستم تحمل کنم پدرم اسیر خاک بشه.....رفتم کنارش.... بغلش کردم....هق هقم بلند شده بود....سهم ما از زندگی این نبود....فقط تونستم بگم : چرا پدر...حالا بدون تو چی کار کنم....نتونستم مقاومت کنم با صدای بلند فریاد می زدمو پدرمو صدا میزدم

چه ساده ارامشمون تموم شده بود...مرگ پدرم بیشتر از همه مادرمو از پا دراورد...افرا اون روزا بدترین روزای عمرم بود.....با اینکه افراد زیادی دوروبرم بودن ولی بازم احساس تنهایی می کردم...تکیه گاهمو از دست داده بودمو هیچ کسی نمی تونست جای پدرمو برام پر کنه...

مراسم خاکسپاری فرداش انجام شد تا خانواده پدرم که در اصفهان زندگی میکنند خودشونو برسونن...حال مادرم به حدی داغون بود که دکترا اجازه ندادن تو مراسم شرکت کنه....صبح روز خاکسپاری حالم خیلی خراب بود...از طرفی به عنوان تنها پسر خانواده باید جوابگویی سیل تسلیتها می بودم از طرفی هم باید خواهرامو که از غصه مچاله شده بودنو دلداری میدادم..... دیدن پدرم تو کفن بدترین صحنه ای بود که تجربه کردم..... صدای ضجه ها و ناله های شیرین خواهرم و ترسی که تو نگاه شادی می دیدم تمام وجودمو پر از درد می کرد.....موقعی که برای خوندن تلقین پارچه رو کنار زدن برای اخرین بار به صورت مهربونش نگاه کردم...صورتی که همیشه خنده رو لباش بود.... هیچ وقت موقعی که داشتن پدرمو خاک می کردن یادم نمیره.....شیرینو تو بغلم گرفته بودمو برای پدرم اشک میریختم.....بعد از خاک سپاری ساعت ها بالای قبر پدرم نشستم و بهش قول دادم که از گلهایی که به دستم سپرده مراقبت کنم و نزارم پژمرده بشن.....

روزها بدون پدر به سختی برامون شب میشد....مادرم که تو اتاق مشترکشون خودشو حبس کرده بودو تنها کاری که میکرد گریه کردن بود....روحیه خواهرامم با دیدن بیتابی های مادرم بدتر شده بود....واقعا کم اورده بودم ....هیچ جوری نمی تونستم تسکینشون بدم......حدود دو هفته از مرگ پدرم گذشته بود که زندگی دومین تیرو به کمرم زد.....


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:22
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

ارتین ساکت شده بود و صدای نفس های عمیقش نشون میداد که چقدر از یادواریش عذاب میکشه…..غم داخل صداش منو تحت تاثیر قرار داده بود

بخاطر لحظه های سختی که گذرونده بود ناراحت بودم....حتی برای یه لحظه هم نمی تونستم خودمو جای ارتین بزارم..... با ناراحتی گفتم : خدا بیامرزتش با اینکه خودم هنوز تجربه نکردم ولی میدونم هیچ دردی مثل درد از دست دادن اعضای خانوده نیست...خیلی متاسفم خدا رحمتش کنه

ارتین دستمو گرفت و گفت : ممنونم ایشالله هیچ وقت تجربش نکنی...نمی دونم چرا دوست داشتم امشب برات حرف بزنم ببخشید اگه خسته شدی

خودمو تو بغلش جابجا کردمو گفتم : نه خسته نشدم اگه اذیت نمیشی خوشحال میشم بتونم شنونده حرفات باشم

ارتین گفت : نه اذیت نمیشم...سبک میشم....

بعد از چند لحظه گفت : برای نماز صبح بیدار شده بودم...داشتم سجاده رو جمع میکردم که صدای شیرین خواهرمو شنیدم که داشت منو صدا میکرد....سریع رفتم از اتاق بیرون ....در اتاق مادرم باز بود....رفتم تو اتاق مادرم....نگاهم به مادرم افتاد که با رنگی پریده رو سجاده اش دراز کشیده بود..... تمام تن و صورتش خیس عرق بود .... خواهرم کنارش بودو مثل ابر بهار گریه میکرد...

سریع رفتم کنارش....نبضشو گرفتم خیلی ضعیف میزد...جند بار صداش کردم...چمشهاشو نیمه باز کرد....عصبی گفتم : مامان کجات درد میکنه

مامانم سعی کرد حرفی بزنه ولی چیزی نمی تونست بگه.... چشاش بستو دستشو گذاشت روی قفسه سینش

شیرین بیتاب گفت : مامان....مامان خوبی

سریع گفتم : مامان دهنتو باز کن زبونتو بیار بیرون

مادرم به سختی زبونش اورد بیرون.... با دیدن زبونش که به سمت راست متمایل شده شکم به یقین تبدیل شد که مادرم سکته کرده

دستپاچه شده بودم....خیلی سخت بود تو اون شرایط خودمو کنترل کنم

عصبی رو به خواهرم گفتم : برو سویچ ماشینو برام بیار

مادرمو بغل کردم و از اتاق رفتم بیرون...شادی خواهرم که از سروصدای ما بیدار شده بودبا چشایی خیس داشت مارو نگاه میکرد...نمیدونی چه جوری تا بیمارستان رفتم.....دیگه طاقت از دست دادن مادرمو نداشتم...لحظات سختی بود...پر از دلهره و اضطراب

ارتین منو تو بغلش فشار داد و گفت : مادرم سکته کرده بود...شانسی که اوردیم این بود که سریع متوجه شدیم....دکترا گفتن خیلی باید مراعات بکنه...هیجان و استرس براش سمه.... من موندمو یه مادر مریض و دو تا خواهر دلشکسته.....چند سال بعد خانواده دایی ام برای زندگی رفتند خارج از کشور...حداقل اگه دایی ام ایران بود یه ذره دلم اروم بود..الان تنها تو این شهر نمیدونم دارن چی کار میکنند....فقط وجود خدا بهم امید میده

دستشو محکم تر گرفتم و گفتم : نگران نباش خدا مواظبشونه

ارتین چونشو گذاشت رو سرمو ارومتر از قبل گفت: ممنونم که به حرفام گوش دادی...این حرفا چند ساله که رو دلم تلنبار شده بود و سنگینی میکرد

مکثی کردو گفت : فقط یه چیزی هست که بعدا بهت میگم....الان دیگه انرژی ندارم

سرمو از روی سینش برداشتم.... خودمو کنار کشیدم....به صورتش نگاه کردم و با کنجکاوی گفتم: چه چیزی

ارتین لبخندی زد.....دماغمو کشیدو گفت : بزار برای بعد الان واقعا خسته شدم باشه

لبخندی زدم و گفتم : باشه

اهسته گفتم : شب بخیر

ارتین با شیطنت نگاهم کردو گفت : کجای دنیا دیدی زن و شوهرا اینجوری بهم شب بخیر بگن

شوکه نگاش کردم....اولین بار بود که از این جور حرفا میزد....هم از اینکه لفظ زن و شوهر رو به کار برده بود خوشحال بودم...هم گیج بودم که منظورش از این حرف چی بود....هیچ وقت مستقیم چنین حرفی رو نزده بود

اب دهنمو قورت دادم و گفتم : زن و شوهرا چه جوری بهم شب بخیر میگن

ارتین لبخندی زدو اومد نزدیکتر....منم با چشایی گشاد شده نگاش می کردم...صورتش درست روبروی صورتم قرار گرفت.....با چشای نازش تمام اجزای صورتمو از نظر گذروندو روی لبام قفل شد....

اروم گفت : اینجوری.....لباشو گذاشت رو لبامو نرمو اهسته لبامو می بوسید....ضربان قلبم تند شده بود....همه حرکاتش با ارامش بود حتی بوسه هاش....ارامشی که داشت ناخوداگاه به ادم منتقل میشد.... چشای من باز بودو چشای ارتین بسته...... دوست داشتم همراهیش کنم....اون لحظه واقعا از رو هوس نمی خواستم ببوسمش....دوست داشتم محبتی رو که تو دلم جوانه زده رو بهش تزریق کنم..... محبتی رو که هر ثانیه بهش افزوده میشد.....دستشو گذاشت رو کمرمو فشارش داد.....دوباره من و او ما شدیم.....


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:23
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

با صدای ضربه هایی که به در اتاق می خورد چشامو باز کردم....صدای سوده رو شنیدم که داشت منو صدا میزد.....سریع تو جام نیم خیز شدم....به ارتین نگاه کردم.....با چشایی نیمه باز بهم نگاه میکرد

ارتین با صدایی خواب الود گفت : کیه

_سوده

به ساعت نگاه کردم چهار صبح رو نشون میداد

از جام بلند شدم که ارتین گفت : وایسا منم بیام

داشتم از تخت می رفتم پایین که ارتین گفت : اینجوری می خوای بری

با گنگی نگاش کردم بعد به خودم نگاه کردم...لباسم موردی نداشت....دوباره سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم که دیدم داره به روسری ام اشاره میکنه

سریع روسری رو سرم کردم و به همراه ارتین رفتم سمت در

درو باز کردم .....سوده با نگرانی ایستاده بود ....

_چی شده سوده

سوده نگاهی به من بعد به ارتین کردو با صدایی بغض الود گفت : پرهام نیست

ارتین : چی

سوده با نگرانی گفت : از خواب بیدار شدم دیدم نیست

با استرس گفتم :همه جارو گشتی؟

سوده اشکاش ریخت رو صورتش و سرشو تکون داد

رفتم سمتشو بغلش کردم

ارتین با گفتن با اجازه رفت تو اتاق سوده اینا.....بعد از چند دقیقه اومد بیرون

ارتین رفت پایین...ما هم دنبالش رفتیم.....روی اخرین پله بودیم که دیدم پرهام با هوله ای رو سرش از داخل در سرویس بهداشتی و حمومی که تو سالن بود اومد بیرون.....نفسی از سر اسودگی کشیدم....پرهام با دیدن ما سر جاش ایستادو با تعجب مارو نگاه می کرد ....بعد از چند لحظه سوده دستمو ول کردو دویید طرف پرهام.....روبروش ایستادو با دستاش میزد رو سینه پرهام....با گریه گفت : کجا بودی...چرا بدون اینکه به من بگی رفتی حموم ....اخه الان وقت حموم رفتنه....از ترس مردم....تو خیلی بی فکری....همش می خوای منو حرص بدی....خیلی بدی....خیلی

سوده دیگه هق هق می کرد....پرهام دستای سوده رو گرفتو سوده رو کشید تو بغلش....

پرهام کمر سوده رو دست کشیدو گفت : گریه نکن خانمی...ببخشید نمی دونستم بیدار میشی

صدای ارتینو کنار گوشم شنیدم: بیا بریم دیگه بداموزی داره

با لبخند بهش نگاه کردم.....ارتین دستشو گذاشت رو کمرم....با هم رفتیم سمت اتاقمون....سوده و پرهام اصلا حواسشون به ما نبودو تو دنیای دیگه ای سیر میکردن

خیلی خوشحال بودم که سوده و پرهام با هم کنار اومدن....تو این شرایط اینکه بدونی تنها نیستی دلگرمیه بزرگیه ....

فرداش کمی دیرتر از خواب بلند شدیم.....هیچ کی پایین نبود.....بعد از صبحانه مختصری که خوردیم تو هال نشستیم....داشتم برای ارتین از شیرین زبونیهای خواهر زادم تعریف می کردم که بهار و سهند به ما پیوستن....از بعد از اون موضوع نمی تونستم تو صورت سهند نگاه کنم....نمی دونستم که فهمیده اشتباه گرفته بود یا نه.....

پرهامو سوده نزدیکای ظهر اومدن پایین.....پرهام رو به ارتین گفت : ببخشید داداش دیشب بدخوابتون کردیم

ارتین لبخند جذابی زدو گفت : خواهش میکنم ما حاضریم هر شب بد خواب بشیم شما دو تا در صلح باشین

رو به سوده گفتم : تو که دیشب گفتی همه جارو گشتی

سوده به پرهام نگاهی انداخت و با لبخند گفت : من اصلا فکر نمی کردم پرهام بخواد بره حموم....از طبقه بالا دیدم تو سالن نیست....صداش زدم جواب نداد...تو اشپزخونه هم نبود... دیگه تو حمومو نگاه نکردم....داشتم از ترس سکته می کردم ....سریع اومدم بالا که به شما خبر بدم

پرهام گفت : از این به بعد یادم باشه نصف شب برم حموم

سوده گفت : نه دیگه دستت برام رو شده


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

داشتم لباسامو می پوشیدم که صدای باز شدن در حمومو شنیدم......سیخ سرجام ایستادم....یه لحظه احساس کردم نفسم قطع شد....داشتم بلوزمو می پوشیدم که سفره کنار زده شد....با چشای گشاد شده به سهند که بدون بلوز جلوم ایستاده بود نگاه کردم....دستام رو بلوزم خشک شد....سهند با تعجب به هم نگاه می کرد....اون لحظه تنها کاری تونستم بکنم این بود که بلوزمو بکشم پایین.....سهند سریع نگاهشو از رو من برداشت و سرشو انداخت پایین....هر کاری کردم چیزی بگم نتونستم....هوله رو برداشتم....داشتم از پهلوش رد میشدم که نفهمیدم چی شد لیز خوردم.....بخودم اومدم که دستای سهند دور کمرم حلقه شده بود....کاملا بهم چسبیده بودیم.....قلبم بشدت می تپید......سهند زل زده بود به چشامو پلک نمیزد....قسمتی از موهای خیسم چسبیده بود رو صورتم....

نمی تونم حال اون وضعیتمو توصیف کنم....با اینکه می دونستم تقصیری ندارم ولی بشدت احساس می کردم دارم خیانت میکنم.....خودمو از بغل سهند کشیدم بیرون....داشتم میرفتم طرف در حموم....که صدای سهندو شنیدم: صبر کن افراده

بدون اینکه ایست کنم دستگیره در حمومو گرفتم که دستم کشیده شد

با چشای اشکی برگشتمو با تن صدای بلند گفتم : به من دست نزن

سهند با هوله سرم کنارم ایستاده بود....سهند دستمو ول کردو هوله رو گرفت طرفم.....سرشو انداخت پایینو گفت : بهتره اینو بزاری سرت

دستمو بردم طرف هوله که بگیرمش که گفت : ببخشید به جون بهار نمی دونستم تو حمومی

هوله رو از دست سهند گرفتم و سریع گذاشتم رو سرم....دستگیره درو چرخوندم و بیرون رفتم......

با دیدن ارتین که داشت از پله ها پایین می اومد سکته رو زدم......فشارم افتاد پایین ......دستگیره درو گرفته بودم که زمین نخورم.......اتین با لبخند بهم گفت : عافیت باشی خانمی...چرا اونجا ایستادی

دستگیره درو ول کردم و با قدم های لرزان رفتم طرف ارتین.....ارتین بهم رسید.....نگاهی از سرتاپا بهم انداخت بعد اخم کمرنگی کردو گفت : دختر شیطون مگه بهت نگفته بودم موقعی که میبخوای بری حموم حتما بهم بگو...

دستشو گذاشت دور شونمو همینجور که داشتیم سمت اتاق میرفتیم گفت : اخه عزیز من تو که می دونی به اینا اطمینان نیست ...خواهشا دیگه این کارو نکن

با فشار دست ارتین روی شونم برگشتم به صورتش نگاه کردم

ارتین: خانم روزه سکوت گرفتن

لبخند بیجونی زدم و گفتم : خسته ام

ارتین لبخندی زدو گفت : پس لازم شد یه ماساژ درست و حسابی خانم خانمارو بدم

وسطای پله ها بودیم که با صدای بهار سرمو بلند کردم و با ترس به بهار که بالای پله ها ایستاده بود نگاه کردم

بهار با چشایی خواب الود گفت : ببخشید سهندو ندیدین

اگه بگم اون لحظه حال مرگ داشتم دروغ نگفتم.......

ارتین : نه بهار خانم

بهار : تو اشپزخونه نیست

ارتین : نه نبود

دیگه کنار بهار رسیده بودیم

نمی تونستم به بهار نگاه کنم

بهار: حتما حمومه

با این حرف بهار خودمو مرده فرض کردم....دستمو مشت کردم که جلوی لرزش بدنمو بگیرم

ارتین: نه حموم نیست افرا تازه حموم بود

بهار با نگرانی گفت : پس کجاست

بهار از کنار ما رد شد

دلم می خواست برم تو اتاقم....ولی انگار به پاهام وزنه وصل کرده بودن....نمی تونستم حتی یه قدم تکون بخورم

ارتین هم پشت سر بهار رفت پایین

بهار چند دفعه سهندو صدا کرد

بعد از چند لحظه که برای من یه عمر بود در حموم باز شدو سهند اومد بیرون


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

بدنم یخ زد......احساس کردم دارم جون میدم.....بهار و ارتین پشت به من ایستاده بودن و من نمی تونستم قیافه هاشونو ببینم......سهند با صورتی قرمز به ارتین نگاه می کرد

بعد از چند لحظه ارتین با قدمای بلند رفت طرف سهند...یقه سهندو گرفت و چسبوندش به در حموم

با صدایی که رعشه به تنم انداخت داد زد: تو اون تو چه غلطی میکردی

سهند دستاشو گذاشت رو دست ارتینو گفت : ارتین اجازه بده برات توضیح بدم

ارتین سهندو پرت کرد روزمین که جیغ بهار بلند شد

ارتین با صدایی پر از خشم گفت : چه توضیحی می خوای بدی

بعد به طرف سهند خیز برداشت و برافروخته و خشمگین گفت : میکشمت عوضی

دستشو بلند کرد می خواست بزنه تو صورت سهند که سهند دستشو گرفت و گفت : به جون بهار نمی دونستم افرا حمومه

ارتین داد زد : خفه شو اسمشو تو دهن کثیفت نیار

ارتین انگار کر شده بود هرچه سهند توضیح میداد ارتین بیشتر جری میشد

بهار با گریه دویید طرف پله ها....کنارم مکث کرد...رنگ صورتش پریده بود.....با نفرت تو چشام زل زدو گفت : ازت انتظار نداشتم

نگاهشو ازم گرفت و رفت طرف اتاقشون

با این حرفش اشک به چشام اومد.....خیلی سخته بی گناه محکوم بشی

ارتین و سهند با هم گلاویز شده بودن منم عین مجسمه ها با چشایی خیس زل زده بودم به ارتین

صدای پرهامو رو شنیدم : چی شده

پرهام از کنارم رد شدو رفت طرف پسرا

سوده: افرا چی شده

نمی دونم چرا لال شده بودم....انگار زبونم قفل شده بود

نمی تونستم چشم از ارتین بردارم

پرهام سعی می کرد ارتینو بکشه کنار.....بعد از چند لحظه ارتینو از پشت بغل کردو دستای ارتینو گرفت و عصبی گفت : بس کنین

ارتین تقلا می کرد دستاشو ازاد کنه

ارتین با صدایی عصبانی گفت : خیلی نامردی خیلی

سهند خون رو دماغشو پاک کردو چیزی نگفت

ارتین یدفعه برگشت و به من نگاه کرد

نگاهش بینهایت ترسناک بود..... با یه حرکت دستاشو ازاد کردو با قدمایی بلند اومد طرفم.....اشهدمو خوندم..... بهم رسیدو با خشونت مچ دستمو گرفت و منو برد طرف اتاقمون...پاهام همراهی نمی کرد.....احساس کردم استخون دستم داره میشکنه....رفتیم تو اتاق....درو اتاقو محکم بست....پرده رو کنار زدو منو پرت کردو رو تخت......

با خشمی که از چشاش شعله میکشید گفت : منتظرم

اب دهنمو قورت دادم تا کمی گلوی خشک شدمو تر کنم

با بغض گفتم : ارتین

حرفو قطع کردو گفت : گفتم توضیح بده

با هر دادی که میزد قلبم فشرده میشد....

اشکای چشامو پاک کردم تا تار نبینم...می خواستم محکم حرف بزنم...الان پای شرفم در میون بود.....

با صدایی خش دار گفتم : داشتم لباسمو می پوشیدم که سهند اومد تو

ارتین یه قدم اومد نزدیکترو عصبی گفت : تورو بدون لباس دید

سرمو انداختم پایین...جرات نداشتم تو چشاش نگاه کنم

اهسته گفتم : داشتم بلوزمو می پوشیدم که پرده رو کنار زد

صدای نفس های عصبی شو می شنیدم.....بالشت رو تختو گرفت و پرت کرد

چشامو بستم.....صدای خشمگینشو شنیدم: بعد چی شد

نمیدونستم بهش بگم افتادم تو بغلش یا نه

با صدای داد ارتین تصمیمو گرفتم

ارتین : چی شد

با صدایی لرزان گفتم : می خواستم بیام بیرون که لیز خوردم

نفسی تازه کردم و ادامه دادم : سهند منو گرفت که زمین نخورم...داشتم از حموم می اومدم بیرون که سهند هوله سرمو دادبهمو گفت به جون بهار نمیدونسته من تو حمومم

نفسمو دادم بیرون....سخت ترین توضیحی بود که تو عمرم داده بودم.... چشامو باز کردم و به ارتین نگاه کردم.....صورتش قرمز شده بودو دستاشو مشت کرده بود.....بدون حرفی نگاهشو ازم گرفت و رفت


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 13:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group