بدنم یخ زد......احساس کردم دارم جون میدم.....بهار و ارتین پشت به من ایستاده بودن و من نمی تونستم قیافه هاشونو ببینم......سهند با صورتی قرمز به ارتین نگاه می کرد
بعد از چند لحظه ارتین با قدمای بلند رفت طرف سهند...یقه سهندو گرفت و چسبوندش به در حموم
با صدایی که رعشه به تنم انداخت داد زد: تو اون تو چه غلطی میکردی
سهند دستاشو گذاشت رو دست ارتینو گفت : ارتین اجازه بده برات توضیح بدم
ارتین سهندو پرت کرد روزمین که جیغ بهار بلند شد
ارتین با صدایی پر از خشم گفت : چه توضیحی می خوای بدی
بعد به طرف سهند خیز برداشت و برافروخته و خشمگین گفت : میکشمت عوضی
دستشو بلند کرد می خواست بزنه تو صورت سهند که سهند دستشو گرفت و گفت : به جون بهار نمی دونستم افرا حمومه
ارتین داد زد : خفه شو اسمشو تو دهن کثیفت نیار
ارتین انگار کر شده بود هرچه سهند توضیح میداد ارتین بیشتر جری میشد
بهار با گریه دویید طرف پله ها....کنارم مکث کرد...رنگ صورتش پریده بود.....با نفرت تو چشام زل زدو گفت : ازت انتظار نداشتم
نگاهشو ازم گرفت و رفت طرف اتاقشون
با این حرفش اشک به چشام اومد.....خیلی سخته بی گناه محکوم بشی
ارتین و سهند با هم گلاویز شده بودن منم عین مجسمه ها با چشایی خیس زل زده بودم به ارتین
صدای پرهامو رو شنیدم : چی شده
پرهام از کنارم رد شدو رفت طرف پسرا
سوده: افرا چی شده
نمی دونم چرا لال شده بودم....انگار زبونم قفل شده بود
نمی تونستم چشم از ارتین بردارم
پرهام سعی می کرد ارتینو بکشه کنار.....بعد از چند لحظه ارتینو از پشت بغل کردو دستای ارتینو گرفت و عصبی گفت : بس کنین
ارتین تقلا می کرد دستاشو ازاد کنه
ارتین با صدایی عصبانی گفت : خیلی نامردی خیلی
سهند خون رو دماغشو پاک کردو چیزی نگفت
ارتین یدفعه برگشت و به من نگاه کرد
نگاهش بینهایت ترسناک بود..... با یه حرکت دستاشو ازاد کردو با قدمایی بلند اومد طرفم.....اشهدمو خوندم..... بهم رسیدو با خشونت مچ دستمو گرفت و منو برد طرف اتاقمون...پاهام همراهی نمی کرد.....احساس کردم استخون دستم داره میشکنه....رفتیم تو اتاق....درو اتاقو محکم بست....پرده رو کنار زدو منو پرت کردو رو تخت......
با خشمی که از چشاش شعله میکشید گفت : منتظرم
اب دهنمو قورت دادم تا کمی گلوی خشک شدمو تر کنم
با بغض گفتم : ارتین
حرفو قطع کردو گفت : گفتم توضیح بده
با هر دادی که میزد قلبم فشرده میشد....
اشکای چشامو پاک کردم تا تار نبینم...می خواستم محکم حرف بزنم...الان پای شرفم در میون بود.....
با صدایی خش دار گفتم : داشتم لباسمو می پوشیدم که سهند اومد تو
ارتین یه قدم اومد نزدیکترو عصبی گفت : تورو بدون لباس دید
سرمو انداختم پایین...جرات نداشتم تو چشاش نگاه کنم
اهسته گفتم : داشتم بلوزمو می پوشیدم که پرده رو کنار زد
صدای نفس های عصبی شو می شنیدم.....بالشت رو تختو گرفت و پرت کرد
چشامو بستم.....صدای خشمگینشو شنیدم: بعد چی شد
نمیدونستم بهش بگم افتادم تو بغلش یا نه
با صدای داد ارتین تصمیمو گرفتم
ارتین : چی شد
با صدایی لرزان گفتم : می خواستم بیام بیرون که لیز خوردم
نفسی تازه کردم و ادامه دادم : سهند منو گرفت که زمین نخورم...داشتم از حموم می اومدم بیرون که سهند هوله سرمو دادبهمو گفت به جون بهار نمیدونسته من تو حمومم
نفسمو دادم بیرون....سخت ترین توضیحی بود که تو عمرم داده بودم.... چشامو باز کردم و به ارتین نگاه کردم.....صورتش قرمز شده بودو دستاشو مشت کرده بود.....بدون حرفی نگاهشو ازم گرفت و رفت