اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن  - 4

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

پرهام با لبخند گفت : به به خانما بلاخره افتخار دادند

با بهار و سوده رفتیم داخل اشپزخونه و به پسرا سلام کردیم

بهار گفت : شما بشینید من چای می ریزم

داشتم چای می خوردم که سهند گفت : افرا خانم تصمیمتونو گرفتید

بدون اینکه نگاش کنم گفتم : بله

سهند خودشو کشید جلوتر و گفت : خوب

به سوده نگاه کردم و با نگام ازش کمک خواستم سوده هم که دختر تیزی بود سریع مطلبو گرفت و گفت :

ما دیشب با هم صحبت کردیم چون افرا نمی خواد بعد از اینکه از اینجا خلاص شدیم به کسی متعهد باشه اقا ارتین رو انتخاب کردند

همه سکوت کرده بودند که بعد از چند دقیقه صدای مرد ناشناس سکوتو شکست : خوب می بینم که به نتیجه رسیدید حالا میریم سراغ اصل مطلب من از شماها بچه می خوام 3 ماه بهتون فرصت می دم تا بچه دار بشید می دونم تا حالا فهمیدید که راه فراری ندارید هر کدوم از زوج ها که تونست به من بچه بده از اینجا ازاد میشه

بعد خنده زشتی کردو گفت : فکر کنم بهتون خوش بگذره

حالم دگرگون شده بود صدا ها تو سرم می پیچید ونمی تونستم تمرکز کنم ارتینو دیدم که با عصبانیت از اشپزخنه رفت بیرون ...بهارم سرشو گذاشته بود رو میزو گریه می کرد سوده هم ایستاده بودو حرف می زد پرهامو دیدم که رفت پیشش و یه چیزیای می گفت ولی چیزی نمی فهمیدم از جام بلند شدم دستامو گذاشتم رو گوشام و چشامو بستم تو سرم صدای زنگ می شنیدم نمی دونم چرا صورت مامانم اومد جلوم که داشت بهم لبخند می زد دستو پام شل شدو دیگه چیزی نفهمیدم ...

با سردرد شدیدی چشامو باز کردم داخل سالن رو مبل دراز کشیده بودم سوده با لبخند بالای سرم نشسته بود و به دستام سرم وصل بود بهار هم رو مبل کناری خوابیده بود

سوده : حالت چطوره

با گیجی گفتم : چی شده

سوده دستام گرفت و گفت : هیچی خانم راحت غش کردند ما اینجا جنگ و دعوا داشتیم

یه قطره اشک از چشام سر خورد و با صدایی گرفته گفتم : سوده حالا چی کار کنیم

سوده اهی کشید و گفت : نمی دونم

_اصلا نفهمیدم چی شد از حال رفتم کی بهم سرم وصل کرد از کجا سرم گیر اوردید

سوده : یادت رفته ارتین پزشکه اینجا همه چی پیدا میشه تو یخچال بود

_بعد ازینکه از حال رفتم چی شد

سوده گفت : ما که تو حال خودمون نبودیم ولی سهند حواسش بهت بود وقتی فهمید حالت خوب نیست اومد طرفت که تو از حال رفتی سهند هم سریع گرفتت و رو صندلی نشست تو رو گذاشت رو پاهاش و صدات می زد منم سریع رفتم اب اوردم و می پاشیدم رو صورتت

با نگرانی گفتم : وای از این بدتر نمی شد

سوده : این که خوب بود همون موقع ارتین هم اومد تو اشپزخونه یه لحظه شکه شد نمی دونی چه نگاه خطرناکی به سهند کرد منم تند تند براش توضیح دادم که تو از حال رفتی همون موقع یه لحظه چشاتو باز کردیو گفتی مامان بعد دوباره چشاتو بستی ارتین هم اومد تو رو از سهند جدا کردو گرفت تو بغلش برد رو مبل داخل سالن گذاشت ... نبضتو گرفت بعد خودش رفت سرمو اورد و زد تو دستت مثل اینکه از قبل سرمو دیده بود

_بقیه کجان

_رفتن بالا

_دیگه صدای مرده نیومد

_چرا ما خیلی داد و بیداد کردیم و بهش گفتیم این کارو انجام نمیدیم هر کاری دلش می خواد انجام بده مرتیکه گفت معلوم میشه نمی دونی چقدر استرس دارم می ترسم بلای سرمون بیاره

اب دهنمو قورت دادم و گفتم : منم می ترسم ولی حاضر نیستم این کارو بکنم

سوده نگاهی به سرمم کردو گفت : داره تموم میشه برم ارتینو صدا کنم بیاد درش بیاره

دست سوده رو گفتم و گفتم : نه نمی خواد خودت درش بیار

سوده چشاشو گرد کردو گفت : عمرا من نمی تونم تازه ارتین سفارش کرد بعد از تموم شدن سرم حتما صداش بزنم

استرس شدیدی داشتم تا سوده بره و بیاد صد بار مردمو زنده شدم نمی دونم چرا از ارتین خجالت می کشیدم

چند دقیقه بعد ارتینو دیدم که از پله ها داره میاد پایین چنان محکم قدم بر می داشت که پاهای من درد گرفت وقتی بهم رسید بدون اینکه نگاهی بهم بکنه دستمو گرفت و سوزن سرمو از دستم کشید بیرون ، داشت نبضمو می گرفت که سوده گفت : من میرم برات اب میوه بیارم سر حال بشی

داشتم خیره نگاش می کردم که سرشو اورد بالا و غافلگیرم کرد

بعد از چند لحظه گفت : سرگیجه یا حالت تهوع داری

من که خجالت کشیده بودم فقط سرمو تکون داد

پا شدو بدون حرف دیگری رفت سمت اتاقش

تقریبا یه ساعتی می شد که داشتم با سوده صحبت می کردم که در سالن باز شد و 3 تا مرد درشت هیکل که سر تا پا مشکی پوشیده بودن و صورتاشونم پوشیده بود اومدن داخل ... در سالونو بستن... ایستاده بودن و مارو نگاه می کردند


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 09:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

ترس و استرس تمام وجودمو گرفته بود ... دستام به وضوح می لرزید مطمین بودم رنگ صورتمم پریده

از شدت شوک زبونم بند اومده بود حرکت کردن به سمتمون ،به خودم اومدم و سراسیمه رفتم سمت بهارو صداش کردم : بهار پاشو پاشو

بهار چشاشو باز کردو با دیدن مردها سریع از جاش پاشد

داشتن نزدیک می شدن که سوده داد زد: بدوین بریم بالا

می خواستیم از پله ها بریم بالا که که سه نفرمون به عقب کشیده شدیم سوده داد زد : پرهام

مرد سیاهپوش انقدر محکم بغلم گرفته بود که احساس خفگی می کردم هر چه تقلا می کردم نمی تونستم از دستش فرار کنم با گریه گفتم : ولم کن

سوده دوباره با صدای بلند تری داد زد : پرهام

که دیدم پسرا اومدن بالای پله ها ایستادن پرهام داد زد : ولش کن عوضی

سه تاییشون سریع اومدن پایین می خواستن بیان طرفمون که یکیشون تفنگی در اورد و گذاشت رو سر سوده و گفت : اگر یه قدم دیگه بیاین جلوتر یه گلوله حرومش می کنم

پسرا خشکشون زد ترسو نگرانی رو تو چشای همه می دیدم پرهام دستاشو مشت کرده بودو با عصبانیت گفت : تفنگو از رو سرش بردار

مرده تفنگو تو موهای سوده چرخوندو گفت : چه دختر ملوسی جانم گریه نکن

پرهام دوباره رفت جلوتر که مرده داد زد : مثل اینکه خیلی دلت می خواد بکشمش

پرهام ایستادو با خشم نگاش کرد

احساس کردم دستی رو بدنم کشیده میشه نگاه کردم دیدم مردی که منو گرفته بود دستاشو می کشه رو بدنم ... احساس تهوع بهم دست داد با گریه گفتم : دستتو بکش اشغال بهم دست نزن

ارتین : حروم زاده چی کار می کنی

سهند عصبی گفت : مردین دخترا رو ول کنین بیاین جلو

مردی که تفنگ دستش بود گفت : همتون خفه شین ما بهتون تذکر داده بودیم خودتون مخالفت کردین

و رو به پسرا گفت : برین رو مبل بشینیین یالله

پسرا حرکتی نکردند که مرده تفنگو رو سر سوده فشار داد ... پسرا با اجبار رفتن رو مبل نشستند

مردی که تفنگ داشت به مردی که بهار رو گرفته بود اشاره ای کرد که اونم با سر تایید کرد

مرد با صدای خشنی گفت : اگه از جاتون تکون بخورید معطل نمی کنم و ماشه رو می کشم

یدفعه دیدم مرده روسری بهارو کشیدو از سرش در اورد بهارم گریه می کردو دست و پا می زد مرده با خشم یه کشیده به بهار زدو گفت : خفه شو

بعدبا یه حرکت مانتوی بهارو از تنش در اورد گریه به بهار امان نمی داد که چیزی بگه با دیدن بهار تو اون وضعیت گریم شدت گرفت

ارتین با خشم از بین دندونای قفل شده اش گفت: نامرد ولش کن

خدا خدا می کردم که نخوان مانتوی منو در بیارن چون زیر مانتوم یه تاپ مشکی خیلی بازی پوشیده بودم داشتم به بهار نگاه می کردم که مقنعه ام از سرم کنده شد داد زدم : ولم کن عوضی چی از جونمون می خوایین

مرده با یه دستش دستای منو گرفت و با دسته دیگرش دکمه های مانتومو باز کرد... گریه ام شدت گرفت داشتم از خجالت می مردم... با چشای گریون به پسرا نگاه کردم که دیدم هر سه تاشون سرشونو انداخته بودن پایین

مرده به طرز وحشیانه ای گیره سرمو از سرم در اوردو پرت کرد طرف مبل... هر چه تقلا می کردم نمی تونستم از دستش در برم... با دندونام دستشو گاز گرفتم که مرده عصبانی شدو موهامو کشیدو دو بار محکم زد تو صورتم... احساس کردم فکم جابجا شد... شوری خونو تو دهنم حس می کردم

ارتین داد زد : عوضیا زورتون به دخترا رسیده اون تفنگو بزار کنار تا نشونت بدم

مردی که تفنگ دستش بود گفت : دیگه تکرار نمی کنم هر حرکتی بکنین ماشه رو می کشم

بعد صورتشو نزدیک گردن سوده بردو گفت : ملوسک بگو از کدومتون شروع کنم

سوده تفشو ریخت رو صورت مرده گفت : اشغال

مرده عصبانی شدوبا دستش تفو پاک کردو موهای سوده رو کشیدو گفت : پس از خودت شروع می کنم

بعد تفنگو داد دست مرد سیاهپوشی که بهارو گرفته بود و از جیبش چاقویی رو در اورد

با دیدن چاقو ضربان قلبم رفت رو هزار... پسرا سراشونو بلند کرده بودن و داشتند نگاش می کردند پرهام با خشم گفت: یه مو از سرش کم بشه خودم می کشت

مرد خنده زشتی کردو گفت : نترس با موی سرش کاری ندارم

بعد زیر گوش سوده گفت : دوست داری کجای تنت یاد گاری بنویسم

پرهام داد زد : خفه شو عوضی

مرد چاقو رو به صورت سوده نزدیک کرد و برد زیر چشمای سوده

سوده با هق هق گفت : نه نه

مرد خندیدو چاقو رو فشار داد


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 09:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

بعد زیر گوش سوده گفت : دوست داری کجای تنت یاد گاری بنویسم

پرهام داد زد : خفه شو عوضی

مرد چاقو رو به صورت سوده نزدیک کرد و برد زیر چشمای سوده

سوده با هق هق گفت : نه نه

مرد خندیدو چاقو رو فشار داد

پرهام سریع از جاش پاشدوگفت :باشه باشه چاقو رو بردار هر کاری بگی می کنیم

مرد نگاه تندی بهش کردو با عصبانیت گفت : بشین سرجات دوست نداری که رگشو بزنم ها ، اگه این دفعه بلند شی معطل نمی کنم و رگشو میزنم

پرهام مستاصل سر جاش نشست

مرد چاقو رو روی صورت سوده حرکت دادو برد طرف گردن سوده ،چند لحظه مکث کرد نفسم تو سینه حبس شده بود دوباره چاقو رو حرکت دادو برد طرف بازوی سوده ... بعد از چند لحظه صدای جیغ سوده کل سالونو پر کرد ... خون از بازوهای سوده سرازیر شده بود و مرد همین طور چاقو رو روی بازوی سوده می کشید رنگ صورت سوده قرمز شده بود ... پرهام چشاشو بست و نشست رو زمین ... با مشت چند بار محکم زد روی میز وسط و داد زد : نکن نکن نامرد خواهش میکنم بسه

مرد خنده وحشتناکی کرد و سوده رو پرت کرد رو زمین

با دستش به مردی که بهارو گرفته بود اشاره کرد

مردی که بهارو گرفته بود بهارو برد پیش مردی که چاقو دستش بود و تفنگی که تو دستش بودو نشونه گرفت طرف سوده مردی که چاقو دستش بود موهای بهارو کشید که باعث شد بهار تعادولشو از دست بده و بیفته بغلش

مرد با دستش صورت بهارو لمس کردو گفت : چه پوست لطیفی

بهار چشاشو بسته بودو خودشو جمع کرده بود

مرد سرشو برد نزدیک صورت بهارو گفت : حیف این پوست نارته که بخوام خط خطیش کنم

بعد دست بهارو گرفت و دستای بهارو نزدیک لباش برد و انگشتاشو بوسید و بعد از چند لحظه چاقو رو گذاشت روی انگشتای بهار و چاقو رو کشید رو انگشتاش ... بهار با تمام وجودش داد زد :خداااااااااااااااااااا

قلبم تکه تکه شده بود چشامو بستم و با التماس گفتم : ترو خدا ولش کن

مرد بعد ازینکه هر پنج تا انگشت بهارو خط انداخت پرتش کرد رو زمین

مرد تفنگ دار دوباره بهارو گرفت بغلشو تفنگو گذاشت رو سرش

مرد چاقودار به مردی که منو گرفته بود گفت : بیارش

با هر قدمی که نزدیکتر میشدم احساس می کردم دارم به مرگ نزدیکتر میشم پاهام جون قدم برداشتن نداشت تقریبا داشتم کشیده می شدم... مرد چاقودار پامو کشید که باعث شد محکم بخورم زمین ... رو زمین دراز کشیده بودم مرد با دستش پامو کشید و به خودش نزدیک کرد دستشو گذاشت زیر سرمو صورتمو به صورتش نزدیک کرد نفساش به صورتم برخورد می کردو حالمو بدتر می کرد

فاصله صورتش با صورتم بزور به پنج سانت می رسید بعد از چند لحظه مرد گفت : خیلی خوشگلی میدونستی

بعد با دست دیگرش موهامو دست کشید داشتم دیونه میشدم احساس حقارتو انزجار از تمام وجودم شعله می کشید نفهمیدم چی شد وقتی به خودم اومدم که با دستم زده بودم تو صورتش ... با ترس بهش نگاه کردم اونم بهم نگاه می کردو کاری نمی کرد

بعد از چند لحظه دستشو گذاشت رو قفسه سینمو فشار داد نفسم به سختی در میومد دستمو گذاشتم رو دستاشو می خواستم دستاشو بردارم یدفعه سردی چاقو رو روی شکمم احساس کردم و بعدش درد و سوزش شدیدی رو روی شکمم احساس کردم با تمام توانم داد زدم : نههههههههههه

صدای ارتینو عصبانی شنیدم : ولش کن عوضی

بعد از چند لحظه که درد تمام وجودمو گرفته بود چاقو رو از رو شکمم برداشت و ایستاد... با خشونت منو بلند کردو دستشو محکم گذاشت رو زخم شکمم ... از درد زیاد داد زدم :ای

مرد رو به پسرا گفت : این یه چشمه بود اگر هنوز می خواین مخالفت کنین ادامه بدم

پرهام سریع گفت : هر چی بگی قبول می کنیم

مرد گفت : هر کی اعتراض داره بگه

هیچ کس حرفی نزد مرد سیاهپوش گفت : خوبه اگه دوباره هوس مخالفت به سرتون بزنه دوباره همین روند ادامه داره

منو پرت کرد رو زمین ... به اون دوتای دیگه اشاره کرد و رو به پسرا گفت : کسی حق تکون خوردن نداره

با بهار به سمت در رفتند بعد ازینکه درو باز کردن بهارو ول کردن و از در رفتن بیرون و درو بستند

تمام تنم درد می کرد خودمو مچاله کردم و دستمو اروم گذاشتم رو شکمم ... با احساس اینکه لباسی رو بدنم قرار گرفت سرمو بلند کردم که دیدم ارتین با اخم شدیدی بدون اینکه نگام کنه داشت مانتومو می زاشت رو تنم ... بعدش سریع رفت طرف اشپزخونه

مانتومو گرفتم و پیچیدم دور تنم ... حال اینکه از جام بلند بشمو نداشتم... به بهار نگاه کردم که سهند داشت کمکش می کرد بلند بشه ... پرهام رفته بود سمت سوده و سرشو گذاشته بود رو پاهاش ارتین از اشپزخونه با یه نایلون وسیله اومد بیرون نزدیکم شد و رو زمین نشست و با دستمالی که دستش بود داشت خونی که رو لبو دهنم ریخته بود پاک می کرد با چشای خیس مات نگاش می کردم نگاهشو از رو لبم گرفت و به چشام نگاه کرد


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 09:32
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

با صدایی گرفته گفت : میخوام زخم شکمتو پانسمان کنم اجازه میدی

چیزی نگفتم و فقط نگاش کردم... طوری جلوم قرار گرفت که پسرا بهم دید نداشتند ... تابمو بالا زدو بتادین زد رو زخمم که صدای اخم بلند شد ارتین زیر لب ببخشیدی گفت و شکممو پانسمان کرد بعد از اینکه کارش تموم شد تاپمو داد پایینو گفت : زخمش عمیق نیست ولی اصلا نباید روش فشار بیاری

بعد سرشو اورد بالا و بهم نگاه عمیقی کردو گفت : می خوای کمکت کنم بلند شی

سرمو به علامت نه تکون دادم و با حالی نزار بلند شدم و با قدم های بلند رفتم طرف اتاق ، رو تخت دراز کشیدم... از بس گریه کردم نفهمیدم کی خوابم برد

با صدای سوده چشامو باز کردم_افرا جان پاشو

چشامو باز کردم نگاش کردم و چیزی نگفتم سوده دست پانسمان شدشو گذاشت رو زخم لبمو گفت : دستش بشکنه نگا کن چه بادی کرده پاشو عزیزم بریم پایین یه چیزی بخور از صبح تا حالا چیز درستو حسابی نخوردی

با صدای گرفته گفتم : نمیام پایین

سوده با دست سالمش دستمو کشید و با لبخند غمگینی گفت : پاشو پاشو نازشو کشیدم پررو شده

با ناله گفتم : سوده بخدا حوصله ندارم شکمم خیلی درد می کنه

سوده : عزیزم همه حالشون گرفتست جون سوده بیا بریم پایین اگه چیزی نخوری حالت بدتر میشه

بعد رفت سمت کمدو شال و بلوزی رو برام دراوردو کمکم کرد تاپمو که خونی شده بود رو عوض کنم ... مانتومو پوشیدم و رفتیم پایین ... همه تو اشپزخونه بودن بدون حرفی رفتم روی صندلی پهلوی بهار نشستم

بهار دستمو گرفت و گفت : افراجان خوبی

به انگشتای دستش نگاه کردم دور انگشتاش پانسمان شده بود

حال حرف زدن نداشتم فقط با لبخند غمگینی نگاش کردم چشای بهارم از گریه زیاد پوف کرده بود

سوده از یخچال کالباس در اوردو با گوجه گذاشت رو میز ... به میز خیره شده بودم و حرکتی انجام نمی دادم ... سوده برام غذا کشیدو گفت : بخور عزیزم

هم ضعف داشتم هم بغض با دستای بی جون لقمه ای کوچیکی رو گرفتم و گذاشتم داخل دهنم ... نمی دونم از دردشکمم بود یا درد دلم که گریم گرفته بودو همین طور که لقمه تو دهنمو اروم اروم می جوییدم بی صدا گریه می کردم ... سنگینی نگاهارو حس می کردم کم کم گریم به هق هق تبدیل شد و سرمو گذاشتم رومیزو از ته دل گریه کردم بهار از پشت بغلم کرده بودو خودشم گریه می کرد

سوده با صدای که از شدت گریه خش دار شده بود گفت : بسه دیگه این طوری دوباره از حال میری

منو بلند کردو برد طرف سینک ... خودش صورتمو شست و بعددوباره منو رو صندلی نشوندو خودش برام لقمه می گرفت و وادارم می کرد بخورم ... بزور دو تا لقمه خوردم و پس کشیدم درد لبم نمی زاشت بیش تر بخورم

همه سکوت کرده بودن و با غذاشون بازی می کردند

زیر لبی تشکری کردم... از اشپزخونه زدم بیرون ...رو تخت دراز کشیده بودم و داشتم فکر می کردم که کسی به در اتاق زد ...با گمان اینکه دخترا هستندگفتم : بیاین تو

صدای ارتینو از پشت در شنیدم که گفت : اجازه هست

سریع رو تخت نشستم و شالمو سر کردم و گفتم : بفرمایید

ارتین داخل شد و همانجا پیش در ایستاد و گفت : اومدم پانسمانتو عوض کنم

سرمو انداختم پایینو گفتم : ممنون خودم عوض می کنم

ارتین با قدم های بلند اومد کنارم و با لحن قاطعی گفت : شما نمی تونی اینجوری به زخمت فشار میاد

اخمی کردم و گفتم : شما نمی خواد نگران باشید خودم انجام میدم

نمی دونم چرا دلم می خواست تمام دق و دلیمو سرش خالی کنم

ارتین با لحن سردی گفت : من نگرانت نیستم فقط به عنوان یه پزشک می خوام پانسمانتو عوض کنم

اومد روتخت نشست و با کمی خشونت گفت : دراز بکشیدلطفا

دراز کشیدم و ارتین با دقت تمام بدون اینکه دستش تماسی با شکمم داشته باشه پانسمانو عوض کرد

بعد ازینکه کارش تموم شد بدون هیچ حرفی رفت طرف در ... قبل ازینکه خارج بشه با بدجنسی گفتم : ممنون دکتر

برگشت و با لبخند عمیقی که تاحالا ازش ندیده بودم نگام کردو بدون حرفی رفت بیرون

صبح با درد شدیدی رو کمرم چشامو باز کردم دیدم سوده پاشو گذاشته رو کمرم ... خندم گرفته بود پاشو از رو کمرم گرفتم و از جام بلند شدم ... تمام تنم کوفته شده بود دلم یه حموم درستو حسابی می خواست ولی تو این وضعیت می ترسیدم تو حموم هم دوربین گذاشته باشند

رفتم جلوی اینه با دیدن صورتم وحشت کردم ... لبم باد کرده بودو زیر چشم چپم هم یه ذره کبود شده بود همیشه با کوچکترین برخوردی تنم کبود میشد چه برسه به اون کشیده ای که با دستای سنگینش بهم زد

به خودم تو اینه زل زده بودم و یاد خانواده ام افتادم ... دلم براشون پر می کشید "خدایا امتحان سختی رو برام در نظر گرفتی نمی دونم می تونم از پسش بر بیام یا نه ولی من سعی خودمو می کنم که برنده از این میدون بیام بیرون شاید از دید دیگران یه بازنده باشم ولی می خوام پیش معبودم برنده باشم "

_یعنی ادم انقدر خودشیفته ندیده بودم

سوده بود با لبخند برگشتم و گفتم : یعنی اینقدر ادم خوش خواب ندیده بودم

سوده ابروهاشو داد بالا و گفت : جانم اون وقت من بودم که تمام دیروزو خوابیده بودم

خندیدم و چیزی نگفتم

سوده به بهار اشاره کردو گفت : پایه ای

لبخندی زدم و گفتم : اساسی

دو تایی رفتیم بالا سرش ... سوده اهسته گفت : با بالشت بزنیم تو سرش

چشامو گرد کردم و گفتم : شما تو زندگی قبلیت احتمالا جلاد نبودی

سوده حالت جدیه به خودش گرفت و گفت : ااااا اتفاقا خودمم به این موضوع فکر کرده بودم

خنده ریزی کردم و گفتم : قلقلک چطوره

سوده دماغشو چین دادو گفت : اه اه پاستوریزه

دوباره نگاش شیطون شدو گفت : اب بریزیم رو سرش

_ نه بابا گناه داره

سوده خندیدو گفت : فکر کنم مثل ادم صداش کنیم سنگین تریم

بزور بهارو از خواب بیدار کردیم و رفتیم پایین

پسرا رو مبل نشسته بودن و تلویزیون نگاه می کردند

بهشون سلام کردیم و رفتیم داخل اشپزخونه داشتیم صبحانه می خوردیم که پسرا اومدن تو اشپزخونه

پرهام گفت : می تونیم اینجا بشینیم

سوده شونه هاشو با بی تفاوتی بالا انداخت منم حرفی نزدم بهار گفت : خواهش می کنم بفرمایید چای میل دارید

پرهام : ممنون ما صبحانه خوردیم می خواستیم باهاتون صحبت کنیم

سوده اخمی کردو گفت : ترو خدا بزارید اول صبحانهمون رو بخوریم بعد مارو یاد غمو غصه هامون بندازین

پرهام : نترس فرار نمی کنه

سهند لبخندی زدو گفت : حق با شماست بفرمایید میل کنید بعد از صبحانه باهم حرف می زنیم

بعد ازینکه صبحانمون رو خوردیم رفتیم تو سالن... پیش پسرا رو مبل نشستیم نگاهم افتاد به ارتین که سرشو انداخته بود پایینو با پاش به زمین ضربه میزد

صدای سهند همه نگاها رو به طرف خودش کشوند : برای هممون این کار سخته ولی دیدید که نمی تونیم مخالفت کنیم زندگی ما دست اوناست و ما نمی تونیم کاری بکنیم

پرهام : ما با هم صحبت کردیم تنها راهی که برامون هست اینه که

پرهام چند لحظه صبر کردو بعد گفت : شما رو صیغه کنیم

شقیقه هام تیر می کشید با دستام شقیقه هامو فشار می دادم تا دردش کمتر بشه

سوده پوزخندی زدو گفت : خوبه همین یه کارو نکرده بودیم که داریم انجام میدیم

پرهام با لحن عصبی گفت : پیشنهاد بهتری داری

سوده اخمی کردو چیزی نگفت

بهار با صدای لرزونی گفت : مگه شماها متن صیغه رو بلدین

پرهام گفت : ارتین بلده

با تعجب به ارتین نگاه کردم بهش نمی خورد اینقدر مارمولک باشه

پرهام با خنده ای که تو صداش بود گفت : شماها چرا این بیچاره رو اینجوری نگاه می کنین انگار شمر دیدین

سوده هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت : اخه به قیافشون نمی خورد این جوری باشن

ارتین سربلند کردو گفت : چه جوری


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 09:32
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

ارتین سربلند کردو گفت : چه جوری

سهند لبخندی زد و گفت : ارتین از اونجایی که نمی خواست کسی از قضیه صیغه خواهرش با دوسش چیزی بدونه خودش این دو تا رو صیغه کرد برای همین متن صیغه کردن رو بلده

سوده گفت : برای چی می خواست کسی چیزی ندونه

پرهام نفس صداداری کشیدو گفت : خانما تا از همه چی سر در نیارند ول بکن نیستند برای اینکه می خواستند یه مدت با هم باشند تا ببینند با هم می سازن یا نه

به پرهام نگاه کردم و گفتم : ولی برای صیغه کردن به اجازه پدر دختر احتیاجه

سهند گفت : من شنیده بودم در شرایطی که پدر نباشه و دختر مجبور به صیغه کردن باشه و اینکار به صلاحش باشه اشکالی نداره( دوستان اینو از تو سایتی دیدم درست یا غلط بودنشو نمی دونم )

همه سکوت کرده بودند

سوده : معلوم نیست تا کی اینجا گرفتار باشیم پس بهتره یه فکری به حال حموم بکنید

سهند با تعجب گفت : چه فکری تو اتاقای بالا که حموم هست پایینم که حموم داره

سوده : منظورم اینه که از اینا بعید نیست تو حموم هم دوربین گذاشته باشن

پرهام : اگه بتونیم یه چیزی مثل سفره پیدا کنیم واز سقف اویزون کنیم دور تادور دوش رو بپوشونیم خوب میشه

سهند : پس بهتره هممون از یه حموم استفاده کنیم

پرهام : موافقم حموم پایین بهتره

سهند : با چی به سقف وصلشون کنیم

ارتین پاشدو رفت طرف تابلوهای زده شده توی سالن ... یکیشونو از روی دیوار برداشت و گفت: می تونیم از این میخا استفاده کنیم

پسرا پاشدن و رفتن داخل اشپزخونه ... بعد ده دقیقه با سفره ای که تو دستشون بود اومدن بیرون و رفتن طرف حموم ... حدود نیم ساعت بین حمومو سالن در رفت و امد بودن تا کارشون تموم شد

به پیشنهاد بهار رفتیم داخل اشپزخونه تا چیزی واسه ناهار درست کنیم بهار رفت طرف فریزر درشو باز کردو گفت : چی در بیارم درست کنیم مرغ خوبه

_ اره خوبه سیب زمینی پهلو درست می کنیم

سوده خندیدو گفت : اشپز که 3 تا شود چه شود

حدود ساعت 12 بود که ناهار اماده شده بود پسرا هم معلوم نبود کجا غیبشون زده بود سوده رفت که صداشون کنه چند دقیقه صبر کردیم دیدیم نه سوده اومد نه پسرا

رفتیم طبقه بالا در اتاقا بجز اتاق قبلی من بسته بود

_سوده کجایی

صدای سوده رو از تو اتاق قبلیم شنیدم : بیاین تو اتاق

با بهار رفتیم داخل اتاق ... چشام گرد شده بود ارتین پیش تخت روی صندلی ایستاده بودو داشت با کمک پسرا پرده داخل هالو از سقف اویزون می کرد با چشام از سوده سوال کردم سوده چشمکی بهم زدو رو به پسرا گفت : ما میریم پایین لطفا بقیه کارارو بزارین بعد ناهار

پرهام : شما ناهارتونو بخورید ما کارمون تموم شد می خوریم

سوده: هر جور راحتین

بعد به ما اشاره کردو گفت : بریم

داخل اشپزخونه که شدیم گفتم : اینا چی کار می کردند

سوده : به گفته خودشون برای اینکه ما دخترا موقع خواب راحت باشیم دارن دور تادور تختارو با پرده هال می پوشوندن

بهار ابروهاشو برد بالا و گفت : اها برای راحتی ما

سوده خنده ریزی کردو گفت : اره جون خودشون

دستامو تو هم قفل کردم و گفتم : تو این بازی بیشترین ضررو ما می کنیم

بهار با نگرانی که تو صداش موج میزد گفت : دقیقا تازه بجز پرهام که سوده می شناستش ما اصلا از سهند و ارتین چیزی نمی دونیم

سوده پوزخندی زدو گفت : این پرهام با اون پرهامی که عاشقم بود فرق داره من هیچ وقت از پرهام به غیر اون مشکلی که برامون بوجود اومده بود جز توجه و محبت چیزی ندیده بودم ولی الان

_من مطمینم پرهام بهت علاقه داره من زجر کشیدنشو وقتی مرده چاقو رو گذاشته بود رو بازوت دیدم

سوده در حالی که به نقطه ای خیره شده بود گفت : بعضی مواقع محبتو تو چشاش میبینم ولی پرهام می خواد با زخم زبوناش خلافشو ثابت کنه احساس می کنم می خواد منو مجبور کنه من اول بهش ابراز علاقه کنم

بعد لبخند شیطانی زدو گفت : ولی هنوز سوده خانمو نشناخته من اگه از دهنش دوست دارمو نکشیدم بیرون که دیگه سوده نیستم

گفتم : پس بیچاره پرهام کارش ساختست

بهار دستشو گذاشت رو میزو گفت : کار ما هم ساختست

سوده دستشو گذاشت رو دست بهارو گفت : خدا با ماست ما باید قوی باشیم وگرنه هم از لحاظ جسمی هم روحی داغون میشیم

بهار سرشو تکون دادو چیزی نگفت

داشتیم ناهار می خوردیم که پسرا اومدن داخل ... پرهام با حالت بامزهای دستشو روی شکمش کشید و گفت : به به چه غذای اشتها برانگیزی

سوده پشت چشمی نازک کردو گفت : ما اینیم دیگه

پرهام نیشخندی تحویلش دادو گفت : مطمینم سیب زمینی هاشو تو درست کردی

منو بهار نتونستیم لبخندمونو پنهون کنیم چون دقیقا سوده فقط سیب زمینی هاشو سرخ کرده بود

سوده نگاه خطرناکی به پرهام کردو گفت : جنابعالی حق نداری از سیب زمینی ها بخوری فهمیدی

پرهام با بی خیالی روصندلی نشست و همینجور که داشت برای خودش می کشید گفت :اگرم نمی گفتی نمی خوردم

سوده زودتر ناهارشو تموم کردو صندلشو بهم نزدیکتر کرد و زیر گوشم گفت : من می خوام برم حموم

اهسته گفتم : صبر کن یکی دو ساعت دیگه برو خوب نیست بعد ناهار سریع بری حموم

سوده : دیگه نمی تونم خودمو تحمل کنم

_ این همه تحمل کردی یه ساعتم روش

سوده : می خوام یه ذره پرهامو حرص بدم اخه همیشه با این کارم مشکل داشت از وقتی که فهمیده بود این کارو می کنم ازم قول گرفت که اینکارو نکنم

بعد لبخند عمیقی زد که چال رو صورتش معلوم شد ناخوداگاه انگشتمو فرو کردم تو چالشو و لبخند ردم

نگام افتاد به پرهام که داشت با اخم مارو نگاه می کرد سریع دستمو کشیدم و اهسته گفتم : سوده فکر کنم طرف حسودیش شد

سوده لبخندش پهن تر شدو گفت : بزار بترکه از حسودی

بعدش از جاش بلند شدو رفت بیرون

پرهامم تا سوده از اشپزخونه بره بیرون با چشاش سوده رو دنبال می کرد


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 09:33
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

داشتم اب می خوردم که دیدم سوده رفت داخل سرویس بهداشتی وحموم که باهم قرار داشت، پرهامم وقتی صدای در حمومو شنید سرشو برگردوندو به در حموم نگاه کرد... کمی باغذاش بازی کردو از منو بهار تشکر کردو رفت بیرون ... ارتینو سهند هم تشکری کردن و پاشدن از اشپزخونه رفتن بیرون

منو بهارم بعد ازینکه ظرفا رو شستیم رفتیم رو مبل نشستیم و با هم حرف میزدیم... پسرا هم سمت دیگر سالن نشسته بودن و گپ میزدند

با صدای در حموم به سوده نگاه کردم یه بلوز صورتی رنگ و دامنی با مخلوط رنگ صورتی و طوسی تنش بود موهاشو هم با هوله ای سفید رنگی جمع کرده بود

با لبخند ملیحی اومد سمت ما و گفت : وای بچه ها احساس می کنم دوباره متولد شدم

با بدجنسی گفتم : فکر می کنم می خوای رسما طرفو به کشتن بدی

سوده زیر چشمی به پرهام نگاه کرد و گفت : نمی دونی با چه اخم غلیظی داره نگام می کنه

بهار : چه جوری پانسمانتو عوض کردی

سوده : منو دست کم گرفتیا پاشین شما هم برین یه دوش بگیرین

با سوده و بهار رفتیم سراغ کمد لباسا تا چیزی برداریم و بریم حموم... بهار یه مانتو ابی رنگی رو در اوردو گفت : من اینو می پوشم

سوده چشاشو گرد کردو تقریبا داد زد : چی می خوای اینو بپوشی

بهار با تعجب به سوده نگاه کردو گفت : مگه چشه

سوده با غیض مانتو رو از دست بهار کشیدو گفت : چش نیست این همه لباس اینجا ریخته می خوای مانتو بپوشی

بهار : من با مانتو راحت ترم

سوده : بیخود دوتاییتون برید رو تخت بشینید خودم براتون انتخاب می کنم

بهار پوفی کردو رفت رو تخت نشست منم با لبخند رفتم نشستم

سوده بعد از چند بار زیرو رو کردن لباسا یه شال سفید رنگی رو با یه دست بلوز شلوار اسپرت ابی رنگی رو بیرون کشیدو گرفت طرف بهارو گفت : اینو بپوش بلوزشم بلنده

یه پیراهن بلند سفید رنگ که استینای کوتاهی داشت و دور استینو یقه هاشم ربان مشکی رنگی وصل بود گرفت طرفم و گفت : اینم برای تو

_من سفید نمی پوشم مگه عروسم

سوده غش غش خندیدو گفت : مگه نیستی

_سوده اذیت نکن مگه می خوام برم مهمونی یه لباس اسپرت مثل لباسای خودت برام بیار

سوده برام یه تونیک با طرح چهارخونه سفید و سرمه ای با یه شلوار سفیددر اورد.. داد دستم و گفت : این خوبه شلوارتونم کشیه سایزتون میشه

بهار : راستی به پسرا بگین اگه خواستن لباساشونو عوض کنند تو کمدا لباس هست

سوده : کجای کاری اینا همه سوراخ سنبه های اینجارو گشتن

بعد از استراحت کوچیکی بهار رفت حموم... سوده هم همراهش رفت تا پانسمان دستشو عوض کنه پسرا هم رفته بودن تواتاقاشون... بعد از بهار رفتم حموم تا حالا اینقدر از حموم کردن لذت نبرده بودم احساس کسی داشتم که چند ساله حموم نرفته بعد ازینکه از حموم اومدم بیرون رفتم تو اتاق موهامو خشک کردم... یه روسری سرمه ای رنگی سر کردم رفتم پایین

همه داخل اشپزخونه نشسته بودن و داشتن چای می خوردن ... وارد اشپزخونه شدم ...سلام اهسته ای به جمع کردم و رفتم پیش سوده نشستم... داشتم چای می خوردم که سنگینی نگاهی رو احساس کردم سرمو بلند کردم با ارتین چشم تو چشم شدم ارتین تا نگاهمو دید سرشو برگردوند

سهند : ما با هم صحبت کردیم و قرار گذاشتیم امشب صیغه خونده بشه شماها موافقین

سوده پیشونیشو چین دادو گفت : مگه اینجا می شه مخالفت کرد

ارتین : فقط می مونه مدت صیغه که فکر کنم یه سال کافی باشه

پرهام در حالی که به سوده نگاه می کرد گفت : خدا تو این یه سال بهم صبر بده

برخلاف تصورم سوده سرشو انداخت پایینو حرفی نزد

پسرا بعد از خوردن چای از اشپزخونه رفتن بیرون و به ترتیب دوش گرفتن

ما هم در سکوت مشغول درست کردن شام شدیم هیچ کس دل ودماغ حرف زدن نداشت برای شام ماکارونی درست کردیم

شام هم در سکوت صرف شد اخرای شام بود که پرهام گفت : بعد از شام بیاین تو هال تا صیغه رو بخونیم

این یه ساعت مثل برق گذشت و من نفهمیدم چی جوری گذشت الان با سوده و بهار تو اشپزخونه نشسته هستم و دارم به لحظاتی فکر می کنم که صیغه مردی شدم که هیچی ازش نمی دونم صحنه ای رو یادم میاد که با چشاش بارونی و با دلی پر اشوب به ارتین نگاه کردم و با صدای لرزان و ضعیف بهش جواب مثبت دادم "خدایا همه چیزو میسپارم به وجود مطلق خودت " با صدای بهار دست از فکر کردن بر می دارم و بهش نگاه می کنم

بهار : دارم از استرس میمیرم من امشب نمی تونم با وجود سهند تو اتاقم بخوابم

خیلی اهسته گفتم : ما اصلا با پسرا صحبت نکردیم ببینیم برنامشون چیه

سوده : بهتره امشب وقتی اومدن تو اتاق باهاشون صحبت کنیم ببینیم تصمیمشون چیه

بهار : من از خجالت میمیرم چی برم بهش بگم

_اون زمانی که شرطشون رو قبول کردیم به اینجاش فکر نکرده بودیم

سوده : دیدی که اگه مخالفت می کردیم معلوم نبود چه بلایی سرمون بیارن

رو به سوده گفتم : تو با پرهام صحبت کن

سوده : باشه حالا پاشیم بریم قبل از پسرا تو اتاقامون باشیم

با دخترا رفتیم تو اتاق سوده که به اتاقای دیگه راه داشت ... سوده رفت سراغ کمد بعد از کمی گشتن یه تاپ و دامن کوتاه سفید رنگی رو دراورد

نگاه استفهامی بهش انداختم و گفتم_اینارو برای چی در اوردی

سوده به پهنای صورتش لبخندی زدو گفت : می خوام بپوشمش

بهار چشاشو تا اخرین حد ممکن گرد کردو گفت : جلوی پرهام

سوده همین طور که میرفت طرف تخت گفت : چند لحظه

پرده رو کنار دادو رفت رو تخت ... بعد از چند دقیقه گفت : بیاین رو تخت

با بهار رفتیم رو تخت ... لباس تو تنش فوق العاده بود موهاشو باز دورش ریخته بود که خیلی به جذابیتش می افزود

لبخندی زدم و گفتم : بیچاره برهام

سوده : تازه اولشه دارم براش

بهار : من می ترسم برم تو اتاقم

سوده دستشو گرفت و گفت : نترس ما اینجاییم هر موقع احساس خطر کردی منو صدا کن باشه

بهار سرشو تکون دادو چیزی نگفت

بعد از اینکه سفارشات لازمو بهم کردیم منو بهار رفتیم تو اتاقامون

رو تخت نشسته بودم و به ارتین فکر میکردم که با صدای بازشدن در اتاق سریع با روسری رفتم زیر پتو ... پشت به ارتین دراز کشیدم

ارتین اهسته رو تخت دراز کشید ...صدای نفس های ارومش رو می می شنیدم قلبم به تندی می زد وکف دستام عرق کرده بود ... دستمو گذاشتم رو قلبم تا کمی ارومتر بزنه

چند لحظه بعد صدای اهسته ارتینو شنیدم: بیداری

اول نمی خواستم جوابشو بدم که فکر کنه خوابم ولی تا کی می تونستم خودمو به خواب بزنم اب دهنمو قورت دادم و گفتم : دارم می خوابم

با این حرفم ارتین زد زیر خنده اینقدر خندش برام تعجب اور بود که برگشتم و نگاش کردم... صاف رو تخت دراز کشیده بودو سعی می کرد اهسته بخنده

همینطور که می خندید بهم نگاه کردو گفت : اونوقت بعد از یه ساعت به این نتیجه رسیدی که داری می خوابی

نگاهمو ازش گرفتم و گفتم : خوب شما منو بیدار کردی

ارتین : اوه ببخشید نمی دونستم انقدر خوابتون سبکه

_پس از این به بعد یادتون باشه

ارتین : می تونم یه خواهشی ازت بکنم

با این حرفش ضربان قلبم رفت رو هزار ... با صدای لرزونی گفتم : بفرمایید

یدفعه ارتین جابجا شد که من سریع پاشدم رو تخت نشستم

ارتین با تعجب بهم نگاه کردو گفت : چی شده

من که ضایع شده بودم خودمو به اون راه زدم و گفتم : هیچی احساس کردم یه چیزی داره رو پام راه میره

ارتین یه نگاهی به معنی اینکه خودتی بهم انداخت و گفت : خواهشم ازت اینه که این مدتی که باهم هستیم مثل دو تا دوست باشیم

به صورت خیلی تابلو نفسی از سر اسودگی کشیدم و گفتم : باشه باشه

به ارتین نگاه کردم که دیدم با لبخند داره نگام می کنه

ارتین همینجور که داشت نگام می کرد گفت : و

نگاهمو به لباش دوختم و منتظر بودم که ادامه حرفشو بگه

_من نمی خوام کسی بهم وابسته بشه چون شرایط ازدواج رو ندارم بعد ازینکه از اینجا رفتیم بیرون مطمینم دیگه همدیگرو نخواهیم دید ولی دلم می خواد از هم به خوبی یاد کنیم این حرفارو امشب زدم که بعدا مشکلی پیش نیاد

ولوم صداشو پایین تر اوردو گفت :فقط میمونه این مشکلی که توش گیر افتادیم پیشنهاد پوشوندن تخت هم نظر من بود تا بهمون دید نداشته باشن بیشتر از این کاری از دستمون برنمیاد تا ببینیم بعدا چی پیش میاد

حرفی نزدم ...دوباره پشت بهش دراز کشیدم ارتین هم پاشدو رفت چراغ اتاق رو خاموش کرد داشتم به حرفای ارتین فکر می کردم که خواب چشامو فرا گرفت

صبح با تکون های دستی روی شونم از خواب پاشدم سوده بود

سرجام نشستم و گفتم : سوده از دست تو این چند وقته نتونستم راحت بخوابم

سوده با اعتراض گفت : عجب رویی داری تو خوبه شما همیشه دیرتر از همه ازخواب بیدار میشی

بعد با دستش به روسریم اشاره کردو گفت : این چرا رو سرته

_تو دهات ما که جاش اینجاست دهاته شمارو نمی دونم

سوده گفت : خوشمزه منظورم اینه که چرا از سرت در نیوردی نگو به خاطر ارتین که میزنم این طرف چشتم کبود می کنم

خندیدم و گفتم : دقیقا

سوده سرشو از روی تاسف تکون دادو گفت : میگن طرف مغز خر خورده نمونه بارز توهه

یه بشکون از بازوش گرفتم و گفتم : به شما دیشب خوش گذشت

سوده نگاه غمگینی بهم کرد و گفت : چه جورم

_تعریف کن ببینم چه خاکی رو سرت ریختی


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 09:33
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

سوده نفس صداداری کشیدو گفت:صدای درو که شنیدم بیخیال پامو انداختم رو پامو رو تخت نشستم ... وقتی پرده رو کنار زد چند لحظه مکث کرد فهمیدم شوکه شده ولی بروی خودش نیوردو بدون حرفی پشت بهم دراز کشید ... منم از قصد رفتم سمتش تا برم برقو خاموش کنم ... بلند شدم و پرده رو زدم کنار ... پامو گذاشتم لبه تخت ... می خواستم برم پایین که پرهام دستمو گرفت و با لحن خشنی گفت : کجا

چهره بی تفاوتی بخودم گرفتم ... نگاش کردم و گفتم : می خوام برم برقو خاموش کنم

پرهام اخم کردو گفت : اولا از سمت خودتم می تونستی بری دوما با این لباسا

گفتم : اولا از این سمت میرم چون دلم می خواد دوما با همین لباسا میرم چون بازم دلم می خواد

پرهام با لحنی که معلوم بود خیلی عصبانی شده گفت : برو سرجات تا کاری نکردم که برات گرون تموم بشه

منم که لجبازی تو خونمه با تندی گفتم : نمیرم ببینم می خوای چی کار کنی

اون پامو هم گذاشتم لبه تخت که پرهام با شدت دستمو کشید که باعث شد پرت بشم تو بغلش

هر دوتامون بدون هیچ حرکتی بهم زل زده بودیم بعد از چند لحظه پرهام دستشو گذاشت رو کمرمو فشارش داد و گفت : هیچ وقت با کسی که بهش نارو زدی کل ننداز اینو همیشه یادت باشه

خواستم خودمو از بغلش بکشم بیرون که با دستش محکم چونمو گرفتو لباشو با خشونت گذاشت رو لبام

هر کاری می کردم ازش جدا بشم نمیزاشت احساس بدی داشتم حس اینکه پرهام از روی لج و لجبازی بخواد از این طریق بهم ضربه بزنه داشت منو نابود می کرد

قطره های اشک تمام صورتمو پر کرده بود وقتی اشکام صورت پرهامو خیس کرد لباشو از رو لبام برداشت و بهم نگاه کرد ... با نگاهی که تاحالا ازش ندیده بودم گفت : اگه بخوای هر دفعه باهام مخالفت کنی باید پی همه چیش رو به تنت بمالی

ازش جدا شدم و پشت بهش دراز کشیدم... داشتم گریه می کردم که صدای در بهم فهموند که از اتاق رفته بیرون... تا نصفه های شب که بیدار بودم نیومده بود صبح که از خواب پاشدم دیدم پیشم خوابیده

دستای سوده رو گرفتم و گفتم : عزیزم چرا بهش نمی گی دوسش داریو قال قضیه رو بکنی

سوده : تا پرهام ماسک بی تفاوتی رو از صورتش برنداره منم کوتاه نمیام

سرمو تکون دادم و حرفی نزدم... رفتیم پایین ارتینو سهند تو سالن نشسته بودن و حرف میزدن ... بهارم داشت صبحانه می خورد پیش بهار نشستم و گفتم : چه خبرا

بهار خندیدو گفت : اخبارصبحگاهی رو خیلی وقته گفتن شما دیر بلند شدین

زدم پشتشو گفتم : داشتیم ؟

بهار دستاشو تو هم قفل کردو گفت : افرا دیشب پر استرس ترین شب زندگیم بود

_باهاش صحبت کردی

بهار سرشو تکون دادو گفت : اره خودش شروع به صحبت کردن کرد بهم گفت که من سرحرفم هستم و اگه از اینجا رفتیم بیرون باهام میمونه ولی تصمیم به عهده خودمه که بخوام باهاش بمونم یا نه

قرار شد این یه سال که محرمشم با هم بیشتر اشنا بشیم اگه من خواستم این رابطه ادامه پیدا کنه بعد از یه سال عقد کنیم

_این خیلی خوبه در مورد مشکلی که برامون پیش اومده هم صحبتی کردین

بهار اهسته گفت : اوهوم گفت همه چیزو به زمان واگذار کنیم ببینیم چی پیش میاد

سوده سرشو نزدیک ما کردو گفت : خوبه که اینا ما رو پشت پرده نمی بینند و ما می تونیم ادعا کنیم که داریم براشون بچه میاریم

سرمو تکون دادم و گفتم : تا کی می تونیم نقش بازی کنیم

سوده : نمی دونم فعلا که این بهترین راهه

بهار : تازه مگه می تونیم بچه مونو دو دستی تقدیم اینا کنیم

دستمو گذاشتم رو سرمو گفتم : فقط می تونیم دعا کنیم که از اینجا بتونیم نجات پیدا کنیم

یه هفته گذشت و ما به هیچ نتیجه ای نرسیدیم ... سوده و پرهام که یک کلمه هم با هم حرف نمیزدن منو ارتین هم در مواقع لازم در حد چند تا کلمه صحبت میکردیم بهار و سهند رابطه بهتری نسبت به ما داشتن و بهم نزدیکتر شده بودن


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 09:34
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

برای شب قرار بود سوده شامو درست کنه ... منو بهار نشسته بودیم و داشتیم سالاد درست می کردیم ... وقتی شام اماده شد پسرا رو صدا کردیم بیان تو اشپزخونه... سوده برای اونشب کتلت درست کرده بود

یه کتلت برداشتم و مشغول خوردن شدم ... اولین لقمه رو که تو دهنم گذاشتم چشام گرد شد کتلت به طرز فجیعی شیرین بود به بقیه نگاه کردم ببینم که اونا هم اینو حس کردن یا نه

بهار و سهند هم بعد از اینکه اولین لقمه رو گذاشتن دهنشون بهم نگاهی کردنو لبخند زدن ... ارتین بعد از خوردن کتلت نگاهی به سوده کردو بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شد ... پرهام داشت سالاد می خورد می دونستم وقتی از کتلتا بخوره شروع میکنه به متلک گفتن نگاهی به سوده کردم که دیدم تازه سالادشو تموم کردو یه کتلت برداشت اولین لقمه رو که گذاشت دهنش سریع سرشو اورد بالا... به ما نگاه کردو گفت : وای این چرا این جوری شده

ارتین بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت : خیلی خوشمزه شده دست شما درد نکنه

پرهام یه کتلت برداشت و یه گاز بزرگ بهش زد بعد به سوده نگاه کردو رفت طرف سینک ... بعد ازینکه دهنشو شست اومد نشست رو صندلی و گفت : بهتره شما دخترابجای اینکه به فکر مانیکور و پدیکور و ماسک صورت و سرم کریستالو هزارتا کوفت دیگه باشین برین فرق نمکو شکرو یاد بگیرین

سوده با خشم نگاهش کردو گفت : شما پسرا هم بهتره برین طرز صحبت کردن با دختر خانمارو یاد بگیرین

پرهام پوزخندی زدو گفت : هر چی باشیم از شما دخترا بهتریم همش در حال ایراد گرفتنین بعد صداشو نازک کردو گفت : اه چه لباس زشتی پوشیدی چرا موهاتو این مدلی زدی چرا اینقدر بلند بلندحرف میزنی

سوده باحرص حرف پرهامو قطع کردو گفت : از شماها که بهتریم تا یه دخترو می بینین می خواین قاپشو بدزدین " اسمت رو هنوز بهم نگفتی ، میای بریم یه قهوه بخوریم ،می تونم برسونمت خونتون ، باز کی می تونم ببینمت "

پرهامم گفت : از غر زدنای شما که بهتره "این جورابای کثیفو می خوای بپوشی ، در نوشابه رو کجا گذاشتی ،هوله حموم چرا اینجا افتاده ، چرا به اون دختره نگاه کردی ، چرا با اون دختره حرف زدی ، قبلا باهاش دوست بودی ، ازش خوشت اومده"

سوده از جاش پاشدو گفت : از شما که بهتریم زود از همه چی سو استفاده می کنید "مامان بابات خونه نیستند می تونم بیام اونجا ، دوستت داره تنهایی میره خونه گناه داره می تونم همراهش برم "

پرهامم از جاش بلند شدو گفت : همه جور قرارهای عجیب و غریبو یادتونه اگه یه قراری رو یادمون بره واویلا "اول مهر ما بهم نگاه کردیم ششم بهمن من به دیدنت اومدم بیستم اذر بهم دست زدی

پنجم دی احساس کردم یه چیزی داره بینمون اتفاق میافته"

سوده صداشو برد بالاترو گفت : دخترا بهتون نشون میدن که چطوری زندگی کنین از شماها ادم میسازن یه لحظه هم نمی تونین بدون دخترا زندگی کنین

پرهام : طلسمی که از زندگی با شماها بوجود میاد زندگی مارو نابود میکنه ما دنبال دخترا میریمو می فهمیم که چیزی که شروعش با خنده بود با گریه تموم میشه

سوده : اگه شادی وقتیه که تنها باشی چی وادارت می کنه این جوری دنبال دخترا باشین هزارتا هدیه و گل و کوفت و زهر مار برای دخترا می گیرین

پرهام : شما دخترا خیلی فکر می کنین چون خیلی کم میدونین هر کاری که قلبتون بهتون میگه برعکشو انجام میدین

سوده : شما پسرا اصلا قلب ندارین که بخواین برخلافش رفتار کنین

ارتین از جاش بلند شدو گفت : پرهام بشین بسه دیگه

منم دست سوده رو کشیدم و مجبورش کردم بشینه

به سوده نگاه کردم قرمز شده بود مطمین بودم خیلی داره جلوی خودشو میگیره که نزنه ریز گریه

پرهامم با اخم غلیظی سرشو انداخته بود پایین

برای اینکه همه رو ازون حالو هوا در بیارم گفتم : از این به بعد باید کارا تقسیم بشه چه معنی میده ما هم غذارو درست می کنیم هم ظرفارو بشوریمو اشپزخونه رو تمیز کنیم

بهار لبخندی زدو گفت : دقیقا

سهند لبخند دلنشینی زدو گفت : چشم چرا میزنین

بهار : پس از این به بعد یه روز در میون کارارو شما باید انجام بدین حتی درست کردن غذا

ارتین : قبوله

هر کاری کردیم نه سوده حرف زد نه پرهام

سوده زیر لب عذرخواهی کردو رفت از اشپزخونه بیرون

به پرهام نگاه کردم که چشاشو بسته بودو پاهاشو تکون میداد

پاشدمو رفتم دنبال سوده ... رو تخت دراز کشیده بودو گریه می کرد بغلش کردم و دلداریش دادم

داشتم باهاش حرف میزدم که دیدم چشاشو بسته و خوابیده

پتو رو کشیدم رو تنشو رفتم پایین

همه تو سالن نشسته بودن

بهار تا منو دید گفت : سوده کو

_خوابید

بعد از چند دقیقه پرهام شب بخیر گفت و رفت بالا

منم شب بخیری گفتم و رفتم بخوابم

دیگه سرم زیر روسری پوسیده بود .. تصمیم گرفتم دیگه شبا روسری نزارم ... شونه رو از رو میز ارایشی گرفتم و به خودم تو اینه نگاه کردم ... کبودی زیر چشمم خوب شده بود ولی فقط زخم زیر لبم معلوم بود ... رو تخت نشستم... مشغول شونه کردن موهام بودم که ارتین اومد داخل و گفت : برقو خاموش کنم ؟

_بله

ارتین برقو خاموش کردو اومد دراز کشید ... منم داشتم موهامو شونه می کردم خیلی وقت بود ازشون غافل بودم ... بعد از اینکه چشام به تاریکی عادت کرد یه نگاه به ارتین انداختم که دیدم دستاشو گذاشته زیر سرشو داره بهم نگاه می کنه ... شونه رو گذاشتم زیر تختو دراز کشیدم


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 09:34
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

ارتین برقو خاموش کردو اومد دراز کشید منم داشتم موهامو شونه می کردم خیلی وقت بود ازشون غافل بودم بعد از اینکه چشام به تاریکی عادت کرد یه نگاه به ارتین انداختم که دیدم دستاشو گذاشته زیر سرشو داره بهم نگاه می کنه شونه رو گذاشتم زیر تختو دراز کشیدم

بعد از چند لحظه گفت : وقتی دیدم داری موهاتو شونه میکنی یاد خواهرم افتادم اونم اکثر شبا موهاشو شونه می کردو میومد تو اتاقم مجبورم می کرد موهاشو براش ببافم

_خواهرت چند سالشه

_من دو تا خواهر دارم این خواهرم شانزده سالشه بزرگتره یه سال از شما کوچکتره خیلی نگرانشونم نمی دونم الان تو چه وضعیتی هستند

_دوست شما که نامزد خواهرتونه باهاشون نیست

_دوستم دانشگاه مشهد قبول شدو رفته بود مشهد ... مطمینم وقتی ماجرارو بفهمه برمیگرده البته اگه خواهرم بهش بگه من بیشتر از همه نگران مادرم هستم مادرم ناراحتی قلبی داره ... موقعی که بابام فوت کرد مادرم سکته کردو دکترا گفتن اصلا نگرانیو استرس براش خوب نیست

_امیدوارم مادرتون همیشه سالم و سلامت باشند

_ممنونم

شب بخیرگفتم ... از خستگی زیاد نفهمیدم کی خوابم برد

تو سالن نشسته بودم و داشتم تلویزیون نگاه می کردم... بهارو سوده داخل اشپزخونه بودن که در سالن باز شد ... سریع به اشپزخونه نگاه کردم و سوده و بهار رو صدا کردم... ولی با کمال تعجب دیدم که داخل اشپزخونه نیستند به مردای سیاهپوش نگاه کردم داشتن می اومدن طرفم ... جیغی کشیدم و به سمت پله ها دوییدم... از پله ها بالا رفتم و به سمت اتاقم دوییدم ... مردای سیاهپوش هم دنبالم می اومدن به در اتاق رسیدم هر چه دستگیره رو بالا پایین کردم باز نشد رفتم سراغ در سوده که دیدم مردا رسیدن بالای پله ... هر چی بچه هارو صدا زدم جوابمو نمی دادن ... یکی از مردا اومد سمتم ... منم به در اتاق چسبیده بودم و با وحشت بهش نگاه می کردم... مرد خنده زشتی کردو گفت : خیلی خوشگلی میدونستی

بعد چاقویی رو از جیبش در اوردو گذاشت تو شکمم

_افرا افرا پاشو افرا

با وحشت چشامو باز کردم تمام صورتم خیس شده بود نمی فهمیدم دارم چی کار می کنم محکم ارتینو بغل کردم و زدم زیر گریه... از ترس میلرزیدم ارتین شکه شده بود بعد از مدتی دستشو گذاشت رو کمرمو با دست دیگیش موهامو نوازش میکرد و زیر گوشم گفت : هیس اروم اروم نترس خواب بد دیدی

بریده بریده گفتم : من م...ی ترس..م

ارتین همین جور که موهامو نوازش می کرد گفت : نترس من اینجام

بعد از مدتی کم کم اروم شدم و گریه ام بند اومد خودمو از بغلش کشیدم بیرون و با خجالت گفتم : ببخشید

ارتین بدون حرفی منو خوابوندو گفت : بخواب تا تو نخوابی نمی خوابم

خودشم پیشم دراز کشید فاصلمون کمتر شده بود ولی هیچ برخوردی با هم نداشتیم

نگاهش کردم که دیدم داره نگام می کنه لبخندی زدو چیزی نگفت

منم لبخند خجولی زدم ... چشامو بستم و بخواب رفتم

فرداش قرار شد شامو پسرا درست کنند سوده و پرهام همچنان همدیگرو ندیده می گرفتن

با بهارو سوده داشتیم سریال نگاه میکردیم که صدای سهندو شنیدیم : خانما بفرمایید شام

با دیدن اشپزخونه سرجامون میخکوب شدیم اشپزخونه به وضع افتضاحی افتاده بود همه جا ات و اشغال ریخته بود ... پوست تخم مرغ و سیب زمینی روی سینک ،روی کابینتا لکه های سس ،روی زمین پر از کثیفی گازو که نگم سنگین ترم... فقط رو میز تمیز بود جالب اینجا بود که شام سالاد الویه بودو اشپزخونه به این وضع افتاده بود ... نگاهم افتاد به پسرا با دیدنشون زدم زیر خنده ... بعد از من خنده سوده و بهارم بلند شد پسرا با تعجب به ما نگاه می کردن

ارتین : میشه بپرسم برای چی می خندیدن

تا نگاهم افتاد بهش خنده ام شدت گرفت

بعد از چند دقیقه که حسابی خندیدیم رو صندلی نشستیم و با لبخند بهشون زل زدیم

پسرا هم نشستن و طلبکار به ما نگاه می کردن

سوده : بد نیست برین خودتون تو اینه نگاه کنین

پسرا بهم نگاه کردن و با دیدن هم زدن زیر خنده

قیافشون دیدنی شده بود انگار سر و صورتشون داشت الویه می خورد

بهار : اگه خنده تون تموم شد شام تاریخی تونو بخوریم

سوده برای خودش کشیدو بعد داشت با دستمال کاغذی قاشقشو تمیز می کرد ... به قاشوقم نگاه کردم اصلا تمیز شسته نشده بود شستن پسرا بهتر از این نمی شد ... سوده چنگالشو برداشت و داشت تمیزش می کرد که پرهام که پیش سوده نشسته بود تو بشقاب سوده عطسه کرد ... هر کوری می فهمید از قصد بود

سوده با عصبانیت نگاش کردو دهنشو باز کرد که چیزی بگه ولی پشیمون شدو چنگالشو پرت کرد تو بشقاب پرهامو پاشدو رفت از اشپزخونه بیرون

ارتین : پرهام تو نمی تونی چند لحظه کرم نریزی

پرهام لبخند پلیدی زدو گفت : عطسه بود دست خودم که نبود

ارتین سرشو از روی تاسف تکون دادو چیزی نگفت

با بی میلی داشتم شام می خوردم که نگام افتاد به پرهام که فقط با غذاش بازی می کرد

با حرص گفتم : چی شد اقا پرهام دست پخت خودتونو دوست ندارید

پرهام نگاهم کردو گفت : چرا ولی میل ندارم

سهند زد رو پشت پرهامو گفت : تو که چیزی نمی خوری حداقل برو از دلش در بیار

پرهام حق بجانب گفت : خانم ناز نازی تشریف دارن فوقش بشقابشو عوض می کرد

سهند لبخندی زدو چیزی نگفت

بعد از اینکه شامو خوردیم منو بهار رفتیم تو سالن ... سوده داشت سریال نگاه می کرد پسرا هم مجبور بودن اشپزخونه رو تمیز کنند

رفتیم پیش سوده نشستیم... بهار گفت : سوده پاشو یه چیزی بخور ضعف میکنی

سوده لبخندی زدو گفت : گشنم نیست

تا پسرا از اشپزخونه اومدن بیرون سوده شب بخیری به ما گفت و رفت تو اتاقش

اهسته به بهار گفتم : این سوده مشکوک میزد

بهار : صدر صد

با بهار پاشدیم رفتیم سمت اتاق سوده... در زدم و گفتم : سوده می تونیم بیایم تو

_اره بیاین تو

داخل اتاق که شدیم سوده گفت : بیاین رو تخت

تا پرده رو کنار زدم و چشام به سوده افتاد لبخند شیطونی زدم و گفتم : دیدی گفتم مشکوک میزنه

بهار خندیدو گفت : از دست تو سوده ،پرهام گناه داره اخه این لباسه که تو پوشیدی نپوشی سنگینتری

سوده لباس خوابی به رنگ مشکی پوشیده بود که خیلی بهش میومد

_نگاه کن خودشو با عطرم خفه کرده

سوده : کاری می کنم که به غلط کردن بیفته

بهار لبخندی زدو گفت : خوشبحالت که انقدر راحتی من هنوز با روسری پیش سهند می خوابم

رو به بهار گفتم_ولی من از تو جلوترم روسریمو برداشتم

سوده : افرین به خودم

داشتیم با سوده و بهار تو سر و کله هم میزدیم که در اتاق سوده باز شد

منو بهار سریع ازجامون بلند شدیم... پرده رو کنار زدیم و از تخت اومدیم پایین ... در کمال تعجب دیدم که سوده هم اومد بیرون

قیافه پرهام وقتی نگاش افتاد به سوده دیدنی بود ... اول با تعجب سر تا پای سوده رو نگاه کرد بعد کم کم نگاهش رنگ خشم گرفت و با صدایی که تمام اتاقو لرزوند داد زد : گمشو برو رو تخت

سوده نگاه بی تفاوتی به پرهام انداخت و رفت سمت میز ارایشی... شونه رو گرفت و موهاشو شونه می کرد

من بجای سوده داشتم از ترس زهره ترک می شدم

تا حالا پرهام اینجوری ندیده بودم چراغ خواب کنار تختو گرفت پرت کرد رو زمین

سوده انگار که نه انگار با ارامش تمام موهاشو برس می کشید

پرهام با قدمهای بلند رفت طرف سوده و دستشو گذاشت رو زخم بازوی سوده و با خشونت سوده رو برد طرف تخت

سوده جیغ زد : دستم درد گرفت وحشی

پرهام برگشت و با دستش محکم زد تو دهن سوده ... پرده رو کنار زدو سوده رو پرت کرد رو تخت

دستاشو به علامت تهدید تکون دادو گفت : به ولای علی اگه ببینم دو باره با این وضع از تخت اومدی بیرون قلم پا تو خورد میکنم

بعد با عصبانیت از در بیرون رفت و درو محکم بهم کوبید

سریع رفتیم سمت سوده ، سوده دستشو گذاشته بود رو دهنشو به نقطه ای خیره شده بود

بهار با نگرانی گفت : سوده خوبی

سوده مات به ما نگاه کردو چیزی نگفت دراز کشید رو تخت و خودشو جمع کرد

بعد از چند لحظه اهسته گفت : افرا امشب پیشم بخواب

رو به بهار گفتم : به ارتینو پرهام بگو من امشب می خوام اینجا بخوابم

بهار سرشو تکون داد و بعد از خاموش کردن چراغ از اتاق رفت بیرون

بعد از رفتن بهار پتو رو روی تنش کشیدم و پیشش دراز کشیدم

سوده بطرفم چرخید و با صدایی گرفته گفت : افرا می تونی برام لالایی بخونی کوچیک که بودم هر وقت بد خواب میشدم مامانم برام لالای می خوند تا خوابم ببره

بوسش کردم چشامو بستم و براش لالایی خوندم... همینطور که موهاشو دست می کشیدم خوابم برد


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 09:35
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
اسیر شدگان عشق (با موضوعی متفاوت) | paeezi کاربر انجمن

صبح با احساس اینکه چیزی رو گردنم داره راه میره چشامو باز کردم سوده با لبخند بالای سرم نشسته بود و ریش ریشای شالو می کشید رو گردنم

با چشای خمار نگاش کردم و گفتم_خدا وکیلی کرم نریزی روزت شب نمیشه

سوده خندیدو گفت : پاشو دیگه خسته شدم

نگاش کردم بلوز شلوار اسپرت مشکی رنگی پوشیده بودو موهاشو به صورت دم اسبی با کش جمع کرده بود ...ارایشی هم کرده بود که زینت بخش چهره اش بود

سرجام نشستم... همین جور که چشامو می مالیدم گفتم : چه به خودشم رسیده

سوده لبخندی زدو از جاش بلند شد... دستشو گرفتم و گفتم : کجا بشین کارت دارم

سوده نشست منتظر نگام کرد

_می خوام در مورد دیشب باهات صحبت کنم

بعد از چند لحظه گفتم : قبول دارم که پرهام با خشونت باهات رفتار کرد ولی تو هم کارت درست نبود تو که میدونی اینجا دوربین کار گذاشتند برای چی با اون لباس اومدی از تخت پایین

سوده سرشو انداخت پایین و گفت : درسته من کارم اشتباه بود ولی پرهام حق نداشت دست روم بلند کنه

_سوده عزیزم تو الان ناموسشی انتظار نداشتی که برات دست میزد و ماشالله ماشالله می گفت

سوده حرفی نزد دستشو گرفتم و گفتم : هیچ وقت با غیرت یه مرد بازی نکن پیش خودش هر جور دوست داشتی بگرد ولی دیگه کار دیشبو تکرارنکن

لبخندی زدو گفت : چشم حالاپاشو که روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد

بعد از شستن دستو صورتم رفتیم پایین

پرهامو ارتین بیدار شده بودن و مشغول صبحانه خوردن بودن ولی از بهارو سهند خبری نبود

سلامی کردیم و بعد از ریختن چای رو صندلی نشستیم

پرهام سرشو پایین انداخته بودو اصلا به سوده نگاه نمی کرد

سوده هم با ابروهای گره خورده چای می خورد

سوده می خواست خامه برداره که همزمان پرهامم دستشو برای برداشتن خامه برد جلو

سوده از یه طرف کاسه خامه رو گرفته بودو پرهامم از طرفی دیگه کاسه رو گرفته بود

سوده کاسه رو کشید به طرف خودش پرهامم بدون اینکه دستشو از رو کاسه برداره کاسه رو کشید به طرف خودش

طوری بهم زل زده بودن انگار که می خواستن با هم دوئل کنند

سوده با حرص دوباره کاسه رو کشید طرف خودش این روند چند بار تکرار شد تا اینکه ارتین دستشو گذاشت رو کاسه و گفت : فکر کنم شما تا این خامه رو تبدیل به کره نکنید ول کن نیستید

بعد کاسه رو از دستشون گرفت و گذاشت رو میز

همون لحظه سهندو بهار وارد اشپزخونه شدن ... وقتی بهار کنارم نشست زیر گوشش گفتم : مثل اینکه دلتون نمی اومد بیاین پایین

بهار لبخند ملیحی زدو چیزی نگفت

وقتی با دخترا تنها شدیم سوده رو به بهار گفت : میبینم که دماغت چاقه

بهار دستاشو گذاشت زیر چونشو گفت: بچه ها من حال عجیبی دارم سر دو راهی بدی گیر کردم

سوده : مگه چی شده

بهار : دیشب وقتی می خواستم بخوابم سهند ازم خواست شالمو در بیارم

سوده زد تو سر بهارو گفت : یعنی خاک عالم تو سرت

بعد خندیدو گفت : بخاطر اینکه ازت خواسته شالتو در بیاری حال عجیبی داری

بهار : ای کاش فقط همینو می خواست

سوده دستاشو زد بهم و گفتم : به به داره هیجانی میشه

گفتم : سوده خانم لطفا بکش

سوده : چی رو

_زیپ دهنو

رو به بهار گفتم : چی ازت خواست

بهار : وقتی بهم گفت شالمو در بیارم با تعجب بهش نگاه کردم سهند لبخند زد و گفت : دوست دارم جلوی من راحت باشی

منم که دیگه از دست شال خسته شده بودم شالمو از سرم برداشتم و گیره سرمو باز کردم با این کارم انگار سرم سبک شده بود سهندو فراموش کرده بودم دستمو لای موهام کردم و به سرم دست می کشیدم... بعد از چند لحظه دراز کشیدم و چشامو بستم که احساس کردم کسی بالای سرمه چشامو باز کردم که دیدم سهند بالای سرم نشسته و داره نگام میکنه ... اب دهنمو قورت دادم و گفتم : چیزی شده

سهند صورتشو اورد جلوتر و با حالت خاصی گفت : بهار

مو به تنم سیخ شد با ترس بهش نگاه کردم

سهند اروم گفت : نترس عزیزم فقط می خوام نگاهت کنم

بعد از چند لحظه صورتشو اورد جلوترو پیشونیمو بوسید و گفت : بهار چه احساسی داری

همین طور که بهم زل زده بودیم گفتم : هیچ احساسی

سهند گونمو بوسیدو گفت : حالا چی

با لرز گفتم : هیچی

چشامو بوسیدو گفت : حالا

با اینکه قلبم تند میزد گفتم : احساسی ندارم

سهند تک تک همه اجزای صورتمو نگاه کرد و نگاش رفت سمت لبم دستاشو فرو کرد تو موهامو به ارومی لبمو بوسید و همین طور که لباش رو لبم بود گفت : حالا چی

چشامو محکم بسته بودم درونم غوغایی شده بود

سهند بعد از چند لحظه که دید جواب نمیدم لباشو از رو لبام برداشت سنگیتی نگاهشو احساس می کردم کم کم اشکام جاری شد سهند اشکامو بوسیدو با نگرانی گفت : بهار بهارم گریه نکن ببخشید خواهش می کنم

چشامو باز کردم و با چشایی دریایی نگاش کردم

التماسو تو چشاش میدیم

سهند همینطور که به چشام زل زده بود گفت : ببخشید فقط می خواستم بهم نزدیکتر بشیم بخدا اصلا قصد سو استفاده از تورو ندارم

حرفی نزدم... فقط با دلخوری نگاش کردم

سهندنفس صداداری کشیدو گفت : از اون موقعی که بهم محرم شدی کشش خاصی بهت دارم تو این مدت که باهم بودیم من تمام زوایای وجودتو دیدم تو علاوه بر زیبایی ظاهریت با زیبایی های درونیت منو به طرف خودت جذب کردی، بهار من به قسمت عقیده زیادی دارم ادما شاید اشتباه کنند ولی اون بالایی هرگز اشتباه نمیکنه اون زوج ها رو با فکر و اراده میسازه و تصمیم اون سرنوشت ماست

با این حرفاش حس شیرین توام با ترس وجودمو فرا گرفت

بعد دستمو گرفت و گذاشت رو قلبش و گفت : ببین داره برای تو بندری میزنه

با این حرفش هردو تامون خنده کوتاهی کردیم

بعد از چند لحظه سهند پیشم دراز کشیدو دستمو که تو دستش بود برد سمت لبش... بعد از اینکه بوسه طولانی روش زد گفت : بهار به همون خدای بالا سرمون قسم می خورم که همیشه باهات باشم فقط میخوام بزاری بهت نزدیک تر بشم قول میدم کم کم بهم علاقه مند بشی

حرفی نزدم یعنی حرفی نداشتم که بهش بزنم سهندم بعد از اینکه بوسه کوتاهی رو موهام زد خوابید صبح هم با بوسه هاش بیدارم کرد

سوده خیلی بامزه دستای بهارو گرفت و گذاشت رو سرش و گفت : عزیزم بکش

بهار : چی رو بکشم

سوده : دستتو بکش رو سرم بلکه ما هم از این شانسا پیدا کنیم

بهار با همون دستش زد رو سر سوده و گفت : گمشو بی مزه

لبخندی زدم و گفتم : بهاری حالا راستو حسینی بگو وقتی بوست میکرد چه احساسی داشتی

بهار گونه هاش رنگ گرفت و گفت : راستشو بخوای نمیدونم

سوده : اه یعنی چی نمیدونی مگه می خوای مساله فیثاغورث حل کنی

بهار : حالا من باید چی کار کنم


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
پنجشنبه 09 شهریور 1391 - 09:35
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: shivashiva /
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group