داشتم اب می خوردم که دیدم سوده رفت داخل سرویس بهداشتی وحموم که باهم قرار داشت، پرهامم وقتی صدای در حمومو شنید سرشو برگردوندو به در حموم نگاه کرد... کمی باغذاش بازی کردو از منو بهار تشکر کردو رفت بیرون ... ارتینو سهند هم تشکری کردن و پاشدن از اشپزخونه رفتن بیرون
منو بهارم بعد ازینکه ظرفا رو شستیم رفتیم رو مبل نشستیم و با هم حرف میزدیم... پسرا هم سمت دیگر سالن نشسته بودن و گپ میزدند
با صدای در حموم به سوده نگاه کردم یه بلوز صورتی رنگ و دامنی با مخلوط رنگ صورتی و طوسی تنش بود موهاشو هم با هوله ای سفید رنگی جمع کرده بود
با لبخند ملیحی اومد سمت ما و گفت : وای بچه ها احساس می کنم دوباره متولد شدم
با بدجنسی گفتم : فکر می کنم می خوای رسما طرفو به کشتن بدی
سوده زیر چشمی به پرهام نگاه کرد و گفت : نمی دونی با چه اخم غلیظی داره نگام می کنه
بهار : چه جوری پانسمانتو عوض کردی
سوده : منو دست کم گرفتیا پاشین شما هم برین یه دوش بگیرین
با سوده و بهار رفتیم سراغ کمد لباسا تا چیزی برداریم و بریم حموم... بهار یه مانتو ابی رنگی رو در اوردو گفت : من اینو می پوشم
سوده چشاشو گرد کردو تقریبا داد زد : چی می خوای اینو بپوشی
بهار با تعجب به سوده نگاه کردو گفت : مگه چشه
سوده با غیض مانتو رو از دست بهار کشیدو گفت : چش نیست این همه لباس اینجا ریخته می خوای مانتو بپوشی
بهار : من با مانتو راحت ترم
سوده : بیخود دوتاییتون برید رو تخت بشینید خودم براتون انتخاب می کنم
بهار پوفی کردو رفت رو تخت نشست منم با لبخند رفتم نشستم
سوده بعد از چند بار زیرو رو کردن لباسا یه شال سفید رنگی رو با یه دست بلوز شلوار اسپرت ابی رنگی رو بیرون کشیدو گرفت طرف بهارو گفت : اینو بپوش بلوزشم بلنده
یه پیراهن بلند سفید رنگ که استینای کوتاهی داشت و دور استینو یقه هاشم ربان مشکی رنگی وصل بود گرفت طرفم و گفت : اینم برای تو
_من سفید نمی پوشم مگه عروسم
سوده غش غش خندیدو گفت : مگه نیستی
_سوده اذیت نکن مگه می خوام برم مهمونی یه لباس اسپرت مثل لباسای خودت برام بیار
سوده برام یه تونیک با طرح چهارخونه سفید و سرمه ای با یه شلوار سفیددر اورد.. داد دستم و گفت : این خوبه شلوارتونم کشیه سایزتون میشه
بهار : راستی به پسرا بگین اگه خواستن لباساشونو عوض کنند تو کمدا لباس هست
سوده : کجای کاری اینا همه سوراخ سنبه های اینجارو گشتن
بعد از استراحت کوچیکی بهار رفت حموم... سوده هم همراهش رفت تا پانسمان دستشو عوض کنه پسرا هم رفته بودن تواتاقاشون... بعد از بهار رفتم حموم تا حالا اینقدر از حموم کردن لذت نبرده بودم احساس کسی داشتم که چند ساله حموم نرفته بعد ازینکه از حموم اومدم بیرون رفتم تو اتاق موهامو خشک کردم... یه روسری سرمه ای رنگی سر کردم رفتم پایین
همه داخل اشپزخونه نشسته بودن و داشتن چای می خوردن ... وارد اشپزخونه شدم ...سلام اهسته ای به جمع کردم و رفتم پیش سوده نشستم... داشتم چای می خوردم که سنگینی نگاهی رو احساس کردم سرمو بلند کردم با ارتین چشم تو چشم شدم ارتین تا نگاهمو دید سرشو برگردوند
سهند : ما با هم صحبت کردیم و قرار گذاشتیم امشب صیغه خونده بشه شماها موافقین
سوده پیشونیشو چین دادو گفت : مگه اینجا می شه مخالفت کرد
ارتین : فقط می مونه مدت صیغه که فکر کنم یه سال کافی باشه
پرهام در حالی که به سوده نگاه می کرد گفت : خدا تو این یه سال بهم صبر بده
برخلاف تصورم سوده سرشو انداخت پایینو حرفی نزد
پسرا بعد از خوردن چای از اشپزخونه رفتن بیرون و به ترتیب دوش گرفتن
ما هم در سکوت مشغول درست کردن شام شدیم هیچ کس دل ودماغ حرف زدن نداشت برای شام ماکارونی درست کردیم
شام هم در سکوت صرف شد اخرای شام بود که پرهام گفت : بعد از شام بیاین تو هال تا صیغه رو بخونیم
این یه ساعت مثل برق گذشت و من نفهمیدم چی جوری گذشت الان با سوده و بهار تو اشپزخونه نشسته هستم و دارم به لحظاتی فکر می کنم که صیغه مردی شدم که هیچی ازش نمی دونم صحنه ای رو یادم میاد که با چشاش بارونی و با دلی پر اشوب به ارتین نگاه کردم و با صدای لرزان و ضعیف بهش جواب مثبت دادم "خدایا همه چیزو میسپارم به وجود مطلق خودت " با صدای بهار دست از فکر کردن بر می دارم و بهش نگاه می کنم
بهار : دارم از استرس میمیرم من امشب نمی تونم با وجود سهند تو اتاقم بخوابم
خیلی اهسته گفتم : ما اصلا با پسرا صحبت نکردیم ببینیم برنامشون چیه
سوده : بهتره امشب وقتی اومدن تو اتاق باهاشون صحبت کنیم ببینیم تصمیمشون چیه
بهار : من از خجالت میمیرم چی برم بهش بگم
_اون زمانی که شرطشون رو قبول کردیم به اینجاش فکر نکرده بودیم
سوده : دیدی که اگه مخالفت می کردیم معلوم نبود چه بلایی سرمون بیارن
رو به سوده گفتم : تو با پرهام صحبت کن
سوده : باشه حالا پاشیم بریم قبل از پسرا تو اتاقامون باشیم
با دخترا رفتیم تو اتاق سوده که به اتاقای دیگه راه داشت ... سوده رفت سراغ کمد بعد از کمی گشتن یه تاپ و دامن کوتاه سفید رنگی رو دراورد
نگاه استفهامی بهش انداختم و گفتم_اینارو برای چی در اوردی
سوده به پهنای صورتش لبخندی زدو گفت : می خوام بپوشمش
بهار چشاشو تا اخرین حد ممکن گرد کردو گفت : جلوی پرهام
سوده همین طور که میرفت طرف تخت گفت : چند لحظه
پرده رو کنار دادو رفت رو تخت ... بعد از چند دقیقه گفت : بیاین رو تخت
با بهار رفتیم رو تخت ... لباس تو تنش فوق العاده بود موهاشو باز دورش ریخته بود که خیلی به جذابیتش می افزود
لبخندی زدم و گفتم : بیچاره برهام
سوده : تازه اولشه دارم براش
بهار : من می ترسم برم تو اتاقم
سوده دستشو گرفت و گفت : نترس ما اینجاییم هر موقع احساس خطر کردی منو صدا کن باشه
بهار سرشو تکون دادو چیزی نگفت
بعد از اینکه سفارشات لازمو بهم کردیم منو بهار رفتیم تو اتاقامون
رو تخت نشسته بودم و به ارتین فکر میکردم که با صدای بازشدن در اتاق سریع با روسری رفتم زیر پتو ... پشت به ارتین دراز کشیدم
ارتین اهسته رو تخت دراز کشید ...صدای نفس های ارومش رو می می شنیدم قلبم به تندی می زد وکف دستام عرق کرده بود ... دستمو گذاشتم رو قلبم تا کمی ارومتر بزنه
چند لحظه بعد صدای اهسته ارتینو شنیدم: بیداری
اول نمی خواستم جوابشو بدم که فکر کنه خوابم ولی تا کی می تونستم خودمو به خواب بزنم اب دهنمو قورت دادم و گفتم : دارم می خوابم
با این حرفم ارتین زد زیر خنده اینقدر خندش برام تعجب اور بود که برگشتم و نگاش کردم... صاف رو تخت دراز کشیده بودو سعی می کرد اهسته بخنده
همینطور که می خندید بهم نگاه کردو گفت : اونوقت بعد از یه ساعت به این نتیجه رسیدی که داری می خوابی
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم : خوب شما منو بیدار کردی
ارتین : اوه ببخشید نمی دونستم انقدر خوابتون سبکه
_پس از این به بعد یادتون باشه
ارتین : می تونم یه خواهشی ازت بکنم
با این حرفش ضربان قلبم رفت رو هزار ... با صدای لرزونی گفتم : بفرمایید
یدفعه ارتین جابجا شد که من سریع پاشدم رو تخت نشستم
ارتین با تعجب بهم نگاه کردو گفت : چی شده
من که ضایع شده بودم خودمو به اون راه زدم و گفتم : هیچی احساس کردم یه چیزی داره رو پام راه میره
ارتین یه نگاهی به معنی اینکه خودتی بهم انداخت و گفت : خواهشم ازت اینه که این مدتی که باهم هستیم مثل دو تا دوست باشیم
به صورت خیلی تابلو نفسی از سر اسودگی کشیدم و گفتم : باشه باشه
به ارتین نگاه کردم که دیدم با لبخند داره نگام می کنه
ارتین همینجور که داشت نگام می کرد گفت : و
نگاهمو به لباش دوختم و منتظر بودم که ادامه حرفشو بگه
_من نمی خوام کسی بهم وابسته بشه چون شرایط ازدواج رو ندارم بعد ازینکه از اینجا رفتیم بیرون مطمینم دیگه همدیگرو نخواهیم دید ولی دلم می خواد از هم به خوبی یاد کنیم این حرفارو امشب زدم که بعدا مشکلی پیش نیاد
ولوم صداشو پایین تر اوردو گفت :فقط میمونه این مشکلی که توش گیر افتادیم پیشنهاد پوشوندن تخت هم نظر من بود تا بهمون دید نداشته باشن بیشتر از این کاری از دستمون برنمیاد تا ببینیم بعدا چی پیش میاد
حرفی نزدم ...دوباره پشت بهش دراز کشیدم ارتین هم پاشدو رفت چراغ اتاق رو خاموش کرد داشتم به حرفای ارتین فکر می کردم که خواب چشامو فرا گرفت
صبح با تکون های دستی روی شونم از خواب پاشدم سوده بود
سرجام نشستم و گفتم : سوده از دست تو این چند وقته نتونستم راحت بخوابم
سوده با اعتراض گفت : عجب رویی داری تو خوبه شما همیشه دیرتر از همه ازخواب بیدار میشی
بعد با دستش به روسریم اشاره کردو گفت : این چرا رو سرته
_تو دهات ما که جاش اینجاست دهاته شمارو نمی دونم
سوده گفت : خوشمزه منظورم اینه که چرا از سرت در نیوردی نگو به خاطر ارتین که میزنم این طرف چشتم کبود می کنم
خندیدم و گفتم : دقیقا
سوده سرشو از روی تاسف تکون دادو گفت : میگن طرف مغز خر خورده نمونه بارز توهه
یه بشکون از بازوش گرفتم و گفتم : به شما دیشب خوش گذشت
سوده نگاه غمگینی بهم کرد و گفت : چه جورم
_تعریف کن ببینم چه خاکی رو سرت ریختی