6
با دیدن شهرام اولین تلنگر این مصیبت بهم زده شد. تو این چند روز که گذشت من فقط ترسیده بودم ولی واقعا نمی دونستم چی در انتظارمه. اما حالا با دیدن مردی که داشت با چشماش منو می خورد و مهتابم می چلوند تازه فهمیدم ای دل غافل چقدر پرتم از مرحله.
تکیه مو به دیوار دادم تا نیفتم. کاش لاقل ساناز باهام بود ولی شاید اونم از این نگاههای وحشتناک می ترسید ، نگاههای کثیفی که که نشون میداد صاحبش چقدر بی شعوره.
شهرام مهتاب رو ول کرد و به سمتم اومد. از نوک پا تا فرق سرمو نگاه کرد. همونجور که به لبام خیره شده بود گفت: چه جیگریه مهتاب، از امشب که گذشت یه شبم برا من ردیفش کن!!!
مهتاب که انگار راحت شده این دست از سرش برداشته گفت: چشم حتما!
شهرام دستشو بالا آورد و با انگشت سبابه اش گونه مو لمس کرد، همونجور دستشو کشید تا روی گردنم. وقتی دستش به یقه مانتوم خورد یه قدم عقب رفت و گفت: مانتوت رو در بیار!
نمی دونستم چیکار کنم، نگاهی به مهتاب کردم که بی تفاوت داشت ما رو نگاه می کرد. شهرام وقتی دید حرکت نمی کنم خودش دستشو گذاشت رو اولین دکمه . همین که خواست بازش کنه موبایلش زنگ زد.
دستشو انداخت ولی از جلوم تکون نخورد و موبایلشو جوب داد.
- بله
- بزار بخوره ، ولش کن.
- تا نیم ساعت دیگه میام ، تو هم برو دیگه لازم نیس.
- نه خودم دارم میام.
به سمت مهتاب برگشت و خطاب به من گفت: راه بیفت بریم.
دندونام از ترس بهم قفل شده بود. نمی تونستم حرکت کنم. مهتاب با چشم ابرو راهم انداخت. به سمت اتاق برگشتم که کیفمو بردارم همون موقع شنیدم که مهتاب گفت: شهرام تا برسونیش به برادر زادت خودت کاریش نداشته باش، مثل عروسیه که میخواد بره حجله استرس داره!!!!!
ساناز پشت در اتاق وایساده بود و داشت ناخوناشو می جوید. با دیدن من کیفمو برداشت و یه تیکه ناخونی که تو دهنش بود رو تف کرد بیرون.
کیفو از دستش گرفتم که گفت: خلی آشغاله ، حیوون پست فطرت.
چیزی نگفتم ، اونم ساکت شد . اومدم بیرون ، شهرام نبود. مهتاب که نمیدونم چرا سرخ شده بود گفت: برو بیرون منتظرته.
خانمای این خونه چقدر امشب با خودشون درگیر بودن، از این یکی هم با سکوت گذشتم.
ماشین شاسی بلند مشکی رنگی جلوی در بود. اسم و مدل ماشین رو نمی دونستم به عمرم نهایت سوار یه سمند که اونم تاکسی بود شده بودم منو چه به این حرفا.
شهرام تو ماشین بود خم شد و در جلو رو برام باز کرد. نشستم ،عقب سوار شدن دیگه خیلی خانم منشانه و به درد من پا پتی نمی خورد.
سوار که شدم صدای تیکی اومد که یعنی درا قفل شد. آخه مردک احمق مگه می تونستم فرار کنم؟ من محکوم شدم به پا به پای امثال تو اومدن، فرار کنم از کی به کی برسم؟؟؟ از یکی مثل تو به یکی مثل تو؟؟؟
پوزخندی زدم و رومو سمت پنجره چرخوندم. راه با سکوت طی شد ، انگار مهتاب هر جوری بود راضیش کرده بود به عروس حجله ی امشب دست نزنه، عروس ... عروس شدنمم باید به گور ببرم... آروزی لباس سفید و پر چین، مهمونیی که نفر اولش من باشم و همه دورم برقصن... همه؟؟؟ مگه من کسی رو هم داشتم؟؟ به جهنم خودمو دوماد که بودیم دو نفری برقصیم ... صبا و مامان که بودن دست بزنن و کل بکشن اصلا پسره که فامیل داشت... یه مشت زدم تو سرم ، به چی داشتم فکر میکردم ، شب عروسیم !!!!!!خل شدم رفت.
خیابونایی که طی می شد بعضیاش آشنا بود چون قبلا برای کلفتی اومده بودم و بعضیاشم نه هیچ وقت از کنارشم رد نشده بودم. ماشین جلوی یه خونه نگه داشت. با اینکه شب بود ولی معلوم بود تو روزم ته خونه و ساختمون اصلی پیدا نبود. در رو باز کرد و ماشین رو برد تو حیاط. توقف کرد و گفت : پیاده شو.
و به دنبالش صدای قفل در که باز شد. به آهستگی پیاده شدم، نه از سر ناز و کرشمه بلکه دیگه توان نداشتم محکم راه برم.
پشت سر شهرام راه افتادم. حیاط بزرگی بود شاید اگه یه موقعیت دیگه اینجا رو می دیدم بی برو برگرد مثل افسانه ها می گفتم وای چه بهشتیه! ولی الان آخرین طبقه جهنم برام بهشتی بود نسبت به اینجا.
جزئیات حیاط رو ندیدم فقط یه استخر بزرگ که رو به روش ساختمون دو طبقه ای بود. طبقه پائینش تاریک بود ولی طبقه بالا یه چند تا لامپ روشن میزد.
بی تفاوت از زرق وبرق اطرافم از پله ها بالا رفتم . دستام می لرزید و زانوهام سست شده بود و من تکیه گاهی جز نرده های سرد و فلزی نداشتم.
وقتی جلوی یه در چوبی عسلی رنگ رسیدیم شهرام گفت: یه لحظه منتظر باش.
خودش رفت تو . خواست در رو ببنده که کسی رو به اسم امیر پاشا صدا زد. دیگه نمی تونستم سرپا وایسم . روی اولین پله بعد از پاگرد نشستم. سردم بود . خودمو مچاله کردم و سرمو بین دستو سینه ام پنهون کردم تا شاید از گرمی نفسام گرم بشم. تو حال خودم بودم که دست شهرام رو شونه م قرار گرفت و گفت: پاشو بیا تو.
می خواستم داد بزنم و بگم: دستتو بکش آشغاااااااااااااال!!!
ولی چیزی نگفتم ، حق اینکه چیزی بگم رو نداشتم. همین که پامو گذاشتم تو بوی گند سیگار و مشروب خورد زیر دماغم. شروع کردم عق زدن ولی بالا نیاوردم. شهرام بازومو گرفت و گفت: چت شد ؟ خوبی؟
خودمو کشیدم کنار و فقط سرمو تکون دادم که یعنی خوبم!!
- بشین تا امیر پاشا بیاد.
رو مبلی نشستم . فضای سالن تاریک بود یه ردیف لامپ کوچیک منتهی الیه سالن روشن بود که نورش به اینجایی که من نشسته بودم زیاد نمی رسید.
شهرام رفت تو آشپزخونه و گفت: حالت خوب نیس ، یه چیز شیرین بیارم برات؟
جواب ندادم ولی اون با یه لیوان که داشت همش میزد اومد سمتم. وقتی خواست لیوانو بهم بده دستمو لمس کرد. مونده بودم چیش با این کارا ارضا میشه. لیوانو سریع گرفتمو کمی از آب قند رو خوردم.
باز به آشپزخونه برگشت و گفت: اهلش نیستی وگرنه یه چیزی بهت میدادم تا فوری سرحال بشی!
خرابتر از اون بودم که بفهمم چی میگه. سرمو انداختم زیر و با لیوان و قاشق ور می رفتم. عجیب بود که به چیزی فکر نمی کردم. ذهنم خالی بود کسی توش نبود.... چیزی توش نبود...
تو همین عالم بی فکری بودم که قاشق افتاد رو زمین. دستمو دراز کردم برش دارم که همزمان یه دست دیگه هم رسید بهش. فکر کردم شهرامه، دستمو عقب کشیدمو سرمو بالا گرفتم. نه اون نبود، یه پسره بود، شباهتی به شهرام نداشت، یه کم کوتاهتر بود و لاغرتر. قیافه عجیبی داشت دلخور یا ناراحت ، نمی شد فهمید. زیر چشماش گودی افتاده بود صورتش خیس بود و چندش آور.
قاشق رو روی میز گذاشت و زد زیر خنده. یه خنده خشک و عصبی. رو یه مبل ولو شد و در حالی که شقیقه هاش رو با دستاش می مالید گفت : شهرام گورتو گم کن برو دیگه!
صدای درواومد و شهرام رفت. ندیدمش یعنی الان فقط این پسره رو که حال درستی نداشت رو می دیدم. مست بود؟؟؟ نمیدونم، من که تا حالا آدم مست ندیده بودم.
از جاش بلند شد و اومد سمتم. دستامو گرفت و از جا بلندم کرد. نمی خواستم برم ، نمی خواستم حرکت کنم. منو می کشید، تا وسط سالن برسیم کل فرش جمع شده بود. ایستاد و نفسی کشید. تا به خودم بیام بین زمین و آسمون معلق بودم. منو گذاشت رو کولش و به سمت اتاقی که چراغش روشن بود راه افتاد. چشمامو بستم و شروع کردم جیغ زدن. در و با تیپا باز کرد و پرتم کرد رو تخت. هنوزم جیغ میزدم که صورتم سوخت نه یه بار نه دو بار نه...
ساکت شدم. دم دهنمو گرفتم. از تخت پائین پریدم و یه گوشه کز کردم .
با چشمای لرزون به پسره نگاه می کردم. چشماش مثل کاسه ی خون بود و عین یه گاو وحشی نفس می کشید. تو یه چشم به هم زدن بلوزشو از تنش بیرون آرود و لخت شد. سرمو تو بغلم فرو کردم تا بیشتر از یان نبینم. با صدای قدماش که بهم نزدیک میشد داشتم جون می کندم. نفسم رفته بود پائین و نمیومد بالا و ای کاش سرجاش میموند برای همیشه و من می مردم برای همیشه.
از زمین کنده شدم و باز پرت شدم رو تخت. تنها راه چارم جیغ زدن بود و گریه. سعی کرد دکمه های مانتومو باز کنه ولی وسط مانتومو گرفت و پارش کرد. صدای دکمه هایی که به اطراف پخش میشدن یعنی موفق شدی یعنی بکن بنداز دور حریم یه دختر بیچاره رو!
مانتو رو پرت کرد یه گوشه . خواستم فرار کنم که خیمه زد روم. دستامو که مزاحمش بود رو برد بالا و با یه دست همونجا نگهش داشت.
چیکار می تونستم بکنم جز گریه ، جز نفرین کردن به عالم و آدم. بازم سیلی خوردم و خفه شدم.
دستشو روی شکمم به حرکت در آرود و رفت بالا ولی سر جاش نشست. می خواست تاپمو بیرون بیاره وقتی دید نمیشه اونم پاره کرد. دوباره افتاد رومو لبامو محکم بوسید....
حالم داشت بهم میخورد از اینهمه نزدیک بودن ...از اینهمه کثافت کاری...
صدای تیک تاک ساعت میومد و بارها تکرار شد. ساعتها می گذشت . من بودم و درد... من بودم و یه جسم کبود... من بودم و روح مرده ... من بودم و شکنجه ای که دلیلش فقر بود و فقر بود و فقر...