رمان جذاب وزیبای خشم و سکوت | آن همپسون

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 6822
نویسنده پیام
goli آفلاین

کاربر فعال
ارسال‌ها : 501
عضویت: 19 /6 /1391
سن: 19
تشکرها : 380
تشکر شده : 235
رمان جذاب وزیبای خشم و سکوت | آن همپسون
منبع:نودوهشتیا
فصل اول




به جوانی خوش تیپ و جذاب فقط چند ساعت برای انجام کار ساده ای با دستمزد عالی نیازمندیم.


با به صدا در آمدن زنگ منزل به آگهی تارا مین جواب داده شد . چشمان خاکستری آرام تارا امروز حالت کاملا متفاوتی به خود گرفته بود و برق ستیزه جویانه ای در آن ها می درخشید و لحن کلامش هم به طور غیر منتظره ای تند و گزنده شده بود .
تارا به برادرش گفت:
- می شه خواهش کنم در رو برام باز کنی؟
بعد برگشت و خودش را در آینه ی بالای شومینه برانداز کرد . او در منزل حومه نشین برادرش بود و الان پانزده دقیقه می شد که داشت به اجبار به موعظه های نیشدار استوارت گوش می داد که عقیده داشت تارا هنوز بچه است و کارهای احمقانه می کند ، اما این مسئله باعث نشد که او تغییر عقیده بدهد و همچنان مصمم بود که به همراه نامزد بدلی خوش تیپش در مجلس عروسی ریکی و فردا شرکت کند . او تصمیم داشت به همه ثابت کند که ازدواج ریکی و فردا اصلا" براش اهمیتی نداشته و ریکی را هم متقاعد کند که هرگز عشقی بیش از آن چه ریکی به او داشته نسبت به ریکی نداشته است . او می خواست در مجلس عروسی ، با مردی که به آگهیش جواب دهد بگو بخند کند و گرم بگیرد و با این کار همه ی مهمان ها را به حیرت بیندازد ، همه آن هایی که با ترحم گفته بودند :
- بیچاره تارا که با این وضع اسفبار ازدواجش به هم خورد و ریکی با صمیمی ترین دوستش ازدواج کرد ، حتما" الان خیلی ناراحته .
با آن که زنگ برای دومین بار به صدا درآمد ، استوارت از جایش تکان نخورد .
استوارت با تحکم و لحن مستبدانه ای که می خواست بر پنج سال تفاوت سنی خودش و تارا تاکید کند گفت :
- تو نباید این کارو بکنی .
استوارت سی ساله و متاهل بود . دو سال پیش پدرش به او شغل مشاوره ی یک شرکت کشت نیشکر در وست ایندیز را پیشنهاد کرد و او و همسرش تا از تارا قول نگرفتند که به آن ها بپیوندد ، انگلستان را ترک نکردند و تارا نیز به محض عزیمت والدینش به قول خودش عمل کرد و به آن ها پیوست و تا سه ماه پیش ، قبل از این که این جریان پیش بیاید در کنار آن ها کاملا" راضی و خشنود بود .
استوارت پرسید:
- به عواقب این کارت فکر کردی؟ علت ناپدید شدن ناگهانی این نامزد بدلی رو چطور توضیح می دی؟
- توضیح ، به کی؟ به دوستام؟
بعد تارا با پریشان حواسی زلف های تیره اش را تاباند و به حالت حلقه ای بر رگ های برجسته شقیقه اش انداخت ، در این لحظه صورتش که زیبایی شگفت انگیزی داشت کاملا" رنگ باخته بود و دستان آویزان عرق کرده اش را به بدنش می فشرد . هیچ کس نمی دانست که تا چه حد این مسئله به روح تارا ضربه زده است ، چون او کسی نبود که به آسانی عاشق شود که بتواند به سادگی فراموش کند . ریکی همه چیز او و زندگیش بود ولی از حالا به بعد دیگر هرگز اجازه نمی داد مردی در زندگیش وارد شود و این آخرین بار بود که مردی به او لطمه می زد .
- من به کسی توضیح نمی دم .
استوارت با کنجکاوی اخم هایش را در هم کرد و خواست چیزی بگوید که تارا مستقیم روبروی او ایستاد و در ادامه حرفش گفت:
- من تصمیم گرفتم برم شمال انگلیس به خاطر همین هیچ کس نمی فهمه که این مرد نامزد واقعی من نبوده .
استوارت ناباورانه به او خیره شد.
- راس راسی می خوای مارو ترک کنی ؟ دیوونه شدی ؟ اصلا" تو شمال کسی رو داری ؟
- هیچ کس ، و این درست همون چیزیه که من می خوام ، اصلا" نمی خوام این جا بمونم و مورد ترحم دیگران واقع بشم . خلاصه اگر بخوام همه چیز رو فراموش کنم باید محیط اطراف و دوستامو عوض کنم.
استوارت با بی حوصلگی آهی کشید و گفت:
- قولی که به پدر و مادر دادی که با ما زندگی کنی چی می شه ؟ اگه اونا می فهمیدن تو می خوای من و جون رو ترک کنی خارج نمی رفتن .
- اینو براشون می نویسم ، مطمئنم که درک می کنن .
- ولی من این اجازه رفتن از این جا رو به تو نمی دم!
تارا با شنیدن این جمله ابروانش را بالا انداخت ولی سعی کرد همچنان با ملایمت و شکیبایی با استوارت صحبت کند . او و استوارت همیشه هم عقیده بودند و از شانس تارا ، جون همسر استوارت مهربان ترین زن برادر دنیا بود .
- استوارت من بیست و پنج سالمه و خوب می تونم از خودم محافظت کنم .
استوارت با سماجت گفت :
- چطور می خوای کار پیدا کنی ؟
در واقع استوارت از اول هم می دانست که دارد وقت تلف می کند چون وقتی تارا تصمیم به انجام کاری می گرفت ، هیچ کس نمی توانست او را منصرف کند .
- من هفته پیش آقای بیرستو رو دیدم ، اون تمام وقت داشت از تو تعریف می کرد و گفت تو بهترین منشی بودی که تا به حال داشته ، حالا بازم می خوای اونو ترک کنی ؟
تارا به یاد آخرین مشاجره اش با رئیسش افتاد ولی در آخر رئیس در مقابل خواسته او نرم شده و او را درک کرده بود و بعد به حالت تسلیم آمیخته به پشیمانی به تارا گفته بود ، اگر روزی تصمیم گرفت برگردد بداند که آن جا همیشه برای او کار هست.
تارا به استوارت گفت:
- من قبلا" با آقای بیرستو در این باره صحبت کردم ، بعدم برای یه کار تو لیورپول فرم پر کردم .
استوارت بدون گفتن کلمه ای به تارا زل زد.
- اون وقت از این جریانا هیچی به من و جون نگفتی ؟ چطور تونستی این کارو بکنی ؟
صدای استوارت همین طور که صحبت می کرد ملایم تر می شد .
- این کارو نکن من می دونم چه ضربه سختی خوردی اما نباید بذاری این جریان کل زندگیتو تحت تاثیر قرار بده ، یادت باشه که ما دو نفر دوستت داریم .
ذهن و روح تارا آن قدر از اندوه و نگرانی انباشته شده بود که قدرت جواب دادن نداشت ، در عوض به فکر ریچارد و رفتار بی رحمانه اش افتاد . پدر ریچارد در شهر کارخانه پوشاک داشت و چهار ماه پیش کارخانه اش را با کارخانه آقای میفیلد پدر صمیمی ترین دوست تارا ، فردا ، ادغام کرده بود . تارا در همان اولین روزهای ادغام دو کارخانه پی برد که ریکی از طرف پدرش تحت فشار است و به یک ماه نکشید که نامزدی خودش با تارا را به هم زد و دو هفته پیش بود که تارا کارت دعوت عروسی ریکی و فردا را دریافت کرد!
تارا بالاخره با اشاره ای به در گفت :
- بازش کن وگرنه فکر می کنه خونه نیستم .
- نمی خواد نگران باشی ، تو این ساعت قرار ملاقات گذاشتی اون می دونه که خونه هستی ، به خاطر همینم همین طور زنگ می زنه . ظاهرا" آدم صبوری نیست!
تارا مجبور بود با وجود زخمی که قلبش را چنگ می زد لبخند بزند و طبیعی برخورد کند این بود که گفت :
- هفت ساعته پشت در معطله! خودم میرم درو باز می کنم .
ولی به محض این که تارا بلند شد به طرف در برود ، استوارت جلویش را گرفت و دوباره شروع کرد:
- این فکر احمقانه تو ...
تارا حرف او را قطع کرد و گفت :
- بحث ما دیگه تموم شد ، من همه چیزو توضیح دادم . اگه من به عروسی نرم همه خیال می کنن دل شکسته و غمگینم ، اگرم تنها برم همه با ترحم بهم خیره می شن و با تعجب فکر می کنن که چطور تونستم این غمو هموار کنم . اینه که با این نامزدم - اگه این جوون حاضر بشه – میرم ، همین و بس! اون وقت ببین چه کیفی داره که به فردا تلفن کنم و با خوشحالی بگم از این دعوت جالبش ممنونم!
- راس راسی که احمقی!
تارا با بی اعتنایی گفت:
- حالا لطفا" بذار رد شم ، اگه می شه؟
استوارت چشم غره ای به او رفت و گفت:
- نه نمی شه ، من خودم درو باز می کنم می خوام ببینم این چه جور احمقیه که به آگهی مزخرفی مثل این جواب داده!
تارا شنید که استوارت در را باز کرد و با لحن خشکی به مردی که پشت در بود ، تعارف کرد که داخل شود . یک جوان یونانی . تارا که می دانست اکثر یونانیان از نظر تیپ و ظاهر فوق العاده اند ، فورا" تقاضانامه مرد را باز کرد ، امضای پایین آن به نام پل دورکس بود .
مرد جوان با لهجه عالی انگلیسی عصر به خیری گفت و بعد وارد اتاق شد . تارا با ناباوری به او خیره شد . او واقعا" به همان اندازه که تارا می خواست جذاب بود و حتی باعث شد نفس تارا از دیدن چهره و تیپ او بند بیاید . مرد در حالی که آرامشش را از دست داده بود با صورتی برافروخته مقابل تارا ایستاد ولی با وجود قد بلند و داشتن چهره ای به سبک یونانیان باستان که وقار و قدرت خاصی به او می بخشید ، پخته و جا افتاده نبود . تارا انقدر به هیجان آمده بود که قدرت تکلم نداشت و تنها وقتی استوارت صحبت کرد ، سکوت طاقت فرسا و غیر قابل اجتنابی که ایجاد شده بود را شکست.
استوارت با لحن پرخاش جویانه ای گفت:
- اینم آقایی که منتظرش بودی.
و با گفتن این جمله از اتاق بیرون رفت و تارا را با مهمانش تنها گذاشت .
تارا به او تعارف کرد که بنشیند و پرسید آیا چیزی برای نوشیدن میل دارد یا نه.
- متشکرم برندی ، اگه داشته باشین.
تارا به او نگاهی کرد ، به نظر می رسید واقعا" به برندی احتیاج دارد و به همین دلیل مقدار زیادی برایش ریخت . به محض این که لیوان را مقابل او گذاشت ، او آن را برداشت و با نوشیدن آن آرامشش بیشتر شد.
بعد تارا احساس کرد که طرف به حالت خریدارانه ای او را برانداز می کند .
تارا با کنجکاوی به لباس های شیک و کفش های گران قیمت او نگاه کرد . دست هایش ظریف و تمیز بود و به نظر می رسید هرگز کاری نکرده اند .
تارا پرسید:
- شما یونانی هستین؟ از اسمتون می شه فهمید.
- دورکس ؟
و با اشاره سر حرف تارا را تصدیق کرد.
- شما از مردای یونانی خوشتون می یاد؟
او هنوز از پذیرش خودش مطمئن نبود بنابراین منتظر جواب نشد . تارا سنش را از او پرسید و او با لبخندی گفت:
- بیست سال.
ردیف منظم دندان های سفید و یک دستش برقی زدند و در همین لحظه چشمان تیره اش را بر برجستگی های چشمگیر و جذاب بدن خوش ترکیب و ترکه ای تارا انداخت.
چهره ی تارا درهم رفت . بیست سال ! ولی خوشبختانه او بزرگتر به نظر می آمد .
تارا با نارضایتی گفت:
- من ترجیح می دادم سنتون بیشتر از این باشه.
جوان سرش را پایین انداخت و پرسید:
- افراد زیادی به آگهی شما جواب دادن ؟ با کسای دیگه ام باید مصاحبه کنین؟
تارا با شگفتی نگاهی به لباس های پسر انداخت و گفت:
- نه دیگه با کسی مصاحبه نمی کنم .
و نتوانست خودداری کند و بالاخره گفت:
- به نظر نمی یاد شما به پول نیاز داشته باشین . ممکنه بپرسم برای چی به آگهی من جواب دادین؟
پسر سرخ شد و لبش را به دندان گزید. تارا تصمیم گرفت اصل مطلب را بگوید این بود که پرسید آیا مایل است یک بعدازظهر تا غروب نامزد او باشد .
پسر متحیرانه پرسید:
-نامزد شما؟
و تارا تا آن جا که برایش مقدور بود مختصرا" توضیحاتی داد و از آن جایی که جوان کاملا" شوکه شد تارا به او یادآور شد که در یونان است که نامزدی به اندازه ازدواج تعهدآور است و در نتیجه به ندرت یک نامزدی به هم می خورد و باز هم در یونان است که اگر این مسئله اتفاق بیفتد برای خانواده دو طرف خفت بار و شوم است.


امضای کاربر :
زندگى دفترى از خاطره هاست...
يك نفردردل شب، يك نفردردل خاك،يك نفر همدم خوشبختى هاست، يك نفرهمسفر سختى هاست،چشم تابازكنيم عمرمان ميگذردماهمه همسفر و رهگذریم...آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
چهارشنبه 29 شهریور 1391 - 20:24
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
goli آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 501
عضویت: 19 /6 /1391
سن: 19
تشکرها : 380
تشکر شده : 235
رمان جذاب وزیبای خشم و سکوت | آن همپسون

جوان با تعجب گفت:
- فکر نمی کنم کسی بتونه شما رو ترک کنه . شما زیبایین و چشمای فوق العاده ای دارین ، درست همون چیزهایی که من دوست دارم تو یه دختر ببینم و همین طور موهای قهوه ای شما خیلی خوش رنگ و زیباست ...
او دستش را دراز کرد که موهای تارا را لمس کند ، یک واکنش طبیعی یونانیان که دوست دارند مردم را لمس کنند .
- این موها پرتوهای آتشین دارند !
او تبسمی کرد و به نظر می رسید از توصیفی که کرده به خود می بالد ولی این تعریف ها برای تارا هیچ جاذبه ای نداشت . پل دورکس در حالی که نگاه و لحنش مملو از تحسین بود اضافه کرد.
- باورم نمی شه کسی بخواد شما رو ترک کنه.
تارا به تلخی گفت:
- با این همه اون منو ترک کرده ! شما مایلین کاری که ازتون خواستمو انجام بدین؟
جوان در صندلیش جا به جا شد و تارا قبل از این که او دهانش را باز کند ، متوجه شد می خواهد چه چیز را بپرسد.
- بابت این کار چه قدر می دهید؟
تارا که طبعا" هیچ معیاری برای مبلغ این کار در ذهنش نبود به خودش جرات داد وگفت:
- ده پوند . خوبه؟
پل آه عمیقی کشید و با سردی گفت:
- بله ، معلومه که خوبه ، فکر کنم برای کاری که قراره انجام بدم زیادم هست.
تارا بیشتر حیرت کرد برای این که کاملا" واضح بود این پسر جوان که تا این حد دچار کمبود پول شده از یک خانواده ی اصیل و با فرهنگ و شاید ثروتمند است .
- برای تعطیلات به انگلیس اومدین؟
او سرش را تکان دادو گفت:
- من این جا دانشجوام.
- چه طور می شه به ده پوند احتیاج داشته باشین؟
این سوال قبل از آن که تارا بتواند آن را سبک و سنگین کند از دهانش در رفت و این بار پسره به حرف آمد .
- اختیار پول من سال ها پیش ازم گرفته شده برای همین الان خیلی بی پولم ولی جرات نمی کنم از برادرم پول بخوام ، یک دفعه این کارو کردم ...
در این جا او صحبتش را قطع کرد و چهره اش درهم رفت و ادامه داد:
- نه دیگه هیچ وقت این کارو نمی کنم.
- شما هیچ پولی از خودتون ندارین؟
- من پول دارم ولی اختیارش دست لئونه.
پل ناگهان اخم کرد و تارا برای او متاثر شد.
- تمام پولا دست برادرتونه؟
تارا بی هیچ علتی درباره ی این لئون احساس کنجکاوی کرد و فکر کرد آیا او هم به اندازه ی برادرش خوش تیپ است.
- برادرتون چند سالشه؟
- سی و چهار سالشه.
- چهارده سال بزرگتر از شما ؟ پس فاصله سنیتون خیلی زیاده .
- اون برادر ناتنی منه . وقتی هفت ساله بود پدرش مرد و پدر من فکر کرد هیچ کس مثل لئون نمی شه به خاطر همین اونو قیم ارثیه ی ما کرد.
تارا نگاه پرسشگرانه ای به او انداخت و او ادامه داد که خواهر بیست و دو ساله به نام اندرولا دارد که در آتن به دانشگاه می رود و این که لئون از او راضی است و پرونده ی خوبی پیش لئون دارد و این به خاطر آنست که نه تنها درس هایش را با جدیت تمام می خواند بلکه هیچ گاه با لئون مخالفت نمی کند .
پل لبخندی به تارا زد و ادامه داد:
- برعکس من که همیشه برای لئون دردسرم . می دونین من گاهی تو مخمصه می افتم ولی اون همیشه بیش از حد سختگیره . البته من تازگیا تصمیم گرفتم محتاط و محافظه کار باشم . چون حتی وقتی بیست و یک ساله هم بشم بدون موافقت لئون نمی تونم ارثیه مو بگیرم و اگه قبول نکنه باید تا بیست و پنج سالگی صبر کنم.
- برادر ناتنی شما می تونه مانع رسیدن شما به ارثیه تون بشه؟ این خیلی بی انصافیه.
تارا به فکر فرو رفت و به این نتیجه رسید که برادر او نه تنها خسیس که مستبد هم هست.
او با لحن تندی پاسخ داد:
- بله ، البته که می تونه به همین علتم من تصمیم دارم تا چهار ماه دیگه ، تو ماه سپتامبر که بیست و یک ساله شدم با احتیاط باشم.
و در ادامه به تارا اطمینان داد که از اعتماد به او ضرر نمی بیند .
- پدرم ثروت زیادی برای من و خواهرم گذاشته فقط نمی فهمم چرا لئون تا این حد در مورد من خست به خرج می ده ، اصلا" این پول حق منه.
اخم های پل درهم رفت و لیوانش را یک جا سر کشید ، بعد زیر لب غرغر کنان با خودش گفت:
- من از حالا تا سپتامبر حتی یک لحظه ام نباید اشتباه کنم ، چون راس راسی ادامه ی این زندگی فلاکت بار تا چهار سال دیگه برام غیر قابل تحمله.
- خواهرتون هم مثل شما مقرری کمی می گیره؟
پل به لیوان خالیش خیره شد و تارا احساس کرد که او از نگاه کردن به چشم های تارا پرهیز می کند .
- ظاهرا" خودشو اداره می کنه اما فکر نمی کنم اونم به اندازه ی کافی بگیره.
- اونم باید مثل شما صبر کنه؟
- اون تا قبل از بیست و پنج سالگی به هیچ عنوان نمی تونه اختیار ارثیه شو بگیره و لئون حتی می تونه تا سی سالگی اونم ارثیه شو نگه داره.
- تا سی سالگی ؟
- بله ، دقیقا" و اگر اشتباهی بکنه ، لئون همین کارم می کنه . اما اون فکر می کنه اندرولا عاقله و از دید لئون اون هیچ کار خطایی مرتکب نمی شه . به همین دلیلم لئون هیچ وقت ارثیه ی اندرولا رو نگه نمی داره . خیلی خوبه که اون نمی دونه ...
جوان با نگرانی از ادامه ی صحبت باز ایستاد ولی بعد بلافاصله به خود آمد و گفت:
- چقدر من احمقم ، شما که هرگز خواهر و برادر منو نمی بینین پس چه اشکالی داره که اسرار مارو بدونین . می دونین اندرولا یه دوست داره که هم انگلیسیه و هم فقیره و اگه لئون این دو تا موضوع رو بفهمه ، حسابی از کوره در می ره.

پل لبخند مختصری زد و ادامه داد:
- اون قدرها هم که لئون فکر می کنه اندرولا سربراه نیست ولی در عوض آب زیرکاست و دائم جلوی لئون تظاهر به اطاعت می کنه تا وقتی به سن قانونی برسه و ارثیه شو بگیره.
تارا در مورد آن چه پل گفته بود به فکر فرو رفت . در واقع این مسائل هیچ نفعی برای تارا نداشت ولی کنجکاوی او را بر می انگیخت . چه شیوه ی نامعقول و عقب افتاده ای است که هنوز در جایی جوان تحصیل کرده ای تا این حد تابع هوی و هوس مردی باشد که تا آن جا که تارا فهمیده بود نسبت به برادر و خواهر ناتنی اش کاملا" مستبد و زورگو بود .
- برادرتون از انگلیسیا خوشش نمی یاد؟
و فکر کرد که با این وجود با فرستادن برادرش به دانشگاهی در انگلیس مخالفتی نکرده است.
- لئون دو تا پسرعمو داره که با دخترای انگلیسی ازدواج کردن ، کار هر دو هم به طلاق کشید ، دخترا به شوهراشون وفادار نبودن و بیش از حد ولخرجی می کردن . زندگی این دو نفر مدت ها فکر لئونو مشغول کرد و چون از بچگی با اونا صمیمی بود طلاق اونا اثر بدی روش گذاشت . به علاوه شاید بدونین که آمار طلاق تو کشور ما خیلی پایینه و وقتی این دو ازدواج به طلاق کشید رسوایی بزرگی برای خانواده ی ما به بار آورد.
- پس برادرتون فکر می کنه همه دخترای انگلیسی خیانتکارن؟
- راستش بله ! البته باید بگم آشنایی زیادی هم با روحیه دخترای انگلیسی نداره ، از نظر اون همه ی اونا فرصت طلبن ، چون شکی نبود که دو دختری که با پسر عموهای لئون ازدواج کرده بودن فقط پول اونا رو می خواستن.
تارا به تغیر گفت:
- این فقط از بدشانسی فامیلای شما بوده و صرفا" به خاطر این دو مورد نمی شه به تمام دخترای انگلیسی برچسب خیانتکاری زد .
مرد جوان با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت .
- ممکنه حق یا شما باشه ولی عقاید لئون اصلا" عوض نمی شه . مثلا" همین دوست پسر اندرولا ، اگه لئون از کارشون باخبر بشه نه به خاطر انگلیسی بودنش بلکه بیشتر به علت فقیر بودنش بی معطلی اونو دک می کنه.
- پس به عقیده ی برادرتون مردای انگلیسی هم فقط برای پول و ثروت ازدواج می کنن ؟
پل ناراحت شد و تارا از این که موضوع را بیش از حد ادامه داده بود پشیمان شد ولی با وجود این که برادر پل را نمی شناخت به شدت از او خشمگین بود . تنها جوابی که پل داد این بود که:
- اندرولا یه وارث خیلی ثروتمنده.
تارا گذاشت که بحث خاتمه پیدا کند و بعد از این که حس کنجکاویش در مورد علت پاسخ دادن به آگهیش ارضا شد فکر کرد پل دورکس یا خانواده اش نباید هیچ جاذبه ای برای او داشته باشند ، به همین علت به موضوع قرارداد پرداخت و به پل گفت که عروسی چهارشنبه آینده یعنی نه روز دیگر در هتل سوان بیرمنگام برگزار می شود.
تارا با نگرانی پرسید:
- شما واقعا" می تونین از عهده ی این کار بربیاین؟
- بله ، من مطمئنم از عهدش برمیام.
پل مکثی کرد و تارا متوجه برافروختگی ای در گونه های او شد و با زیرکی ساکت ماند تا ببیند چه پیش می آید.
- شما ... شما نمی تونین پولمو الان به من بدین ... پیش پیش ؟
- چرا می تونم ، اما می ترسم هیچ وقت دیگه شما رو نبینم !
- به من اعتماد کنین ، قول می دم سر حرفم بمونم امکان نداره زیرش بزنم.
تارا در حالی که نمی توانست باور کند که این پسر تا این حد در مضیقه مالی باشد ، مستقیم در چشمان او خیره شد . ولی اگر او تا این حد در تنگنا نبود الان این جا روبروی او ننشسته بود او از خود می پرسید ، اگر برادر این پسر می فهمید که او برای مبلغ بسیار ناچیز ده پوند عملا" گدایی کرده ، چه فکر می کرد.
تارا تصمیم گرفت به پسر اعتماد کند و چکی به مبلغ ده پوند برای او کشید و خودش را متقاعد کرد که او به تعهدش عمل خواهد کرد .
پل گفت:
- خیلی متشکرم.
و هنگام خروج از خانه دست تارا را به گرمی فشرد.
- من و شما به مجلس عروسی می ریم و با هم می رقصیم و می خندیم تا همه فکر کنن ما سخت عاشق همیم !
او لبخندی به تارا زد و ادامه داد:
- بیرمنگام شهر بزرگیه؟
- بله خیلی .
- اندرولا هم اونجا یه دوست داره.
- راستی؟
- بله ، اونا وقتی اندرولا یک سال برای تکمیل زبان انگلیسیش به این جا اومده بود با هم دوست شدن ، این دختره قراره ظرف همین چند روز آینده به آتن بره ، خواهرم به اون قول داده که دو هفته از تعطیلاتش رو صرف نشون دادن شهر به اون بکنه . بعدش اندرولا به خونمون تو جزیره پیش برادرم میره.
او سه پله آخر رو با یک جهش طی کرد و برگشت و گفت:
- آدیو!
تارا جواب داد:
- آدیو.
پل به خنده افتاد . او در حالی که اظهار اخیرش مبنی بر این که تارا هرگز خانواده اش را نخواهد دید را فراموش کرده بود گفت:
- یه روزی شما به جزیره ما میاین و ما از شما استقبال گرمی می کنیم.
تارا به او که در پایین پله ها ایستاده بود نگاه کرد ، خوش تیپ ترین مردی که تاکنون دیده بود ، چه احساس فوق العاده ای روز عروسی خواهد داشت ! با وجود این که تمام این کارها تنها نمایشی از تظاهر به شجاعت و کله خری بود ولی طوری برنامه ریزی شده بود که می توانست مرهمی بر غرور جریحه دار شده ی او باشد . وجود تارا حقیقتا" از این که شاهد آن مراسم سنگین باشد که در آن ریکی و فردا نقش کلیدی داشتند ، به عذاب آمده بود . استوارت چندین بار تصریح کرده بود که ریکی ارزش یک لحظه فکر را هم ندارد ، ولی با این که تارا هم به این مسئله اذعان داشت ، به راحتی نمی توانست فکر این مسئله را از ذهنش خارج کند.
وقتی پل داشت آرام آرام به طرف در می رفت تارا داد زد:
- اسم جزیره تون چیه؟
او برگشت و در حالی که برقی در چشمانش پدیدار شده بود گفت:
- پروس.
هر یونانی جزیره خودش را از همه جزایر دیگر زیباتر می داند .
- این اسمو شنیدم.
- فقط شنیدین ! اصلا" کافی نیست باید ببینین . دفعه بعد که به آتن اومدین باید یه سفر دریایی با قایق بکنین . تا حالا آتن رفتین؟
و وقتی تارا سرش را به علامت نفی تکان داد ، به نظر رسید پل رنجید.
- همه باید آتن رو ببینن چون زیباترین شهر دنیاست .
- شاید یه روز این کار رو کردم.
پل که از شور و شوق به هیجان آمده بود داشت بر می گشت که تارا دوباره دستش را باری خداحافظی تکان داد.
تارا گفت:
- آدیو.
و لحظه ای بعد پل رفته بود .



امضای کاربر :
زندگى دفترى از خاطره هاست...
يك نفردردل شب، يك نفردردل خاك،يك نفر همدم خوشبختى هاست، يك نفرهمسفر سختى هاست،چشم تابازكنيم عمرمان ميگذردماهمه همسفر و رهگذریم...آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
چهارشنبه 29 شهریور 1391 - 20:26
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
goli آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 501
عضویت: 19 /6 /1391
سن: 19
تشکرها : 380
تشکر شده : 235
رمان جذاب وزیبای خشم و سکوت | آن همپسون
همانطور که تارا پیش بینی کرده بود عروسی برایش با وجود پل که هدف بسیاری از نگاه های تحسین برانگیز بود و همچنین خودش که مورد حسادت های آشکار واقع شده بود به جای شکست ، پیروزی چشمگیری به حساب آمد . ریکی هنگامی که تارا نامزدش را به او معرفی کرد ، ساکت و خاموش بود . تارا واقعا" نمی دانست که آیا ریکی و فردا به راستی عاشق همند یا همان طور که استوارت عقیده داشت ، ازدواج آن ها فقط تجارت بوده است . فیلیپ گزارشگر هفته نامه برنتینگهام آبزرور در غیبت تارا از فرصت استفاده کرد ، به طرف پل رفت و سوالاتی از او کرد . وقتی پایان هفته ، هفته نامه ی برنتینگهام آبزرور درآمد تارا درست در انتهای خبر ازدواج ریکی و فردا این طور خواند:

« در لیست مهمانان نام دوشیزه تارا مین به همراه نامزدش آقای پل دورکس ملاک ثروتمندی از یونان قرار داشت . در مصابحه آقای پل دورکس که در حال حاضر دانشجوی رشته حقوق این جا در انگلستان هستند ، اظهار داشتند که ایشان و همسرشان پس از ازدواج برای زندگی به جزیره ی زیبای پروس می روند.
بخت یارت تارا! »


استوارت وقتی خبر را می خواند گفت:
- چه مزخرفاتی ! چرا گذاشتی با اون مصاحبه کنن ؟ هیچ نمی دونستم تا این حد بی فکری . چطور تونستی تو عروسی شرکت کنی و اون نمایش مسخره رو راه بندازی . با این کارت حسابی منو گیج کردی .
تارا در حالی که برافروخته شده بود و از این که اسمش را در
هفته نامه برده بودند عصبانی بود ، چیزی نگفت . اگر تارا کوچک ترین آگاهی از قصد فیلیپ داشت قطعا" نمی گذاشت پل را تنها گیر آورد . به هر حال تارا فورا" فکر آن را از سرش خارج کرد چون او از آن جا می رفت و این گزارش زیانی به او نمی رساند و علاوه بر آن مسائل مهم تری وجود داشتند که ذهن او را به خود مشغول کرده بودند . دهم ماه بعد او کار فعلیش را ترک می کرد و تصمیم داشت سه هفته تعطیلاتی که طلب داشت را به شمال برود و با محیط جدیدش آشنا شود . بعد از آن باید برای مصاحبه در لیورپول حضور پیدا می کرد و اگر در مصاحبه ی شغلی که درخواست کرده بود موفق می شد که همه چیز روبراه می شد ، اما اگر هم رد می شد باز خیلی ناامید نمی شد چون برای او کار زیاد بود و با توصیه نامه ای که آقای بیرستو به او داده بود ، می دانست که مشکلی در پیدا کردن کار نداشت . در این فاصله او وقت و پولش را صرف انتخاب و خرید لوازم و اسباب و اثاثیه منزلی که می خواست در شمال در آن مستقر شود ، کرده بود و در حال حاضر این اسباب ها را در اتاق خواب خودش در منزل استوارت گذاشته بود . جون که طبیعتا" از این تصمیم تارا برای زندگی در یک مکان دور شگفت زده شده بود ، عاقبت نشان داد که بیش از شوهرش تارا را درک می کند ، شاید به دلیل این که او هم یک زن بود و می دانست تارا دقیقا" چه احساسی دارد.
سه روز قبل از موعدی که تارا می بایست کارش را ترک می کرد وقتی از سرکار به خانه آمد ، جون که تازه داشت با سینی چای از آشپزخانه بیرون می آمد به تارا اطلاع داد که تلفنی به او شده است .
- همون جوان یونانی بود ، اون می خواست فورا" تورو ببینه.
- فورا" ؟
تارا سگرمه هایش را درهم کشید و در حالی که کتش را در هال
آویزان می کرد ، ادامه داد:
- نگفت چی کار داره؟
- یه کلمه هم بیشتر از این نگفت ، اما مثل این که درباره ی چیزی نگران بود ، یا از لحن صداش این طور حس کردم . بهش گفتم که تو عصر خونه ای . اون گفت حدود ساعت هشت دوباره تماس می گیره.
تارا در حالی که هنوز سگرمه هایش درهم بود دنبال جون به اتاق نشیمن رفت و کنار شومینه نشست و لحظه ای بعد از آن که استکان چای را در دست گرفت ، گفت:
- متشکرم جون.
پسره ممکنه چی بخواد! احتمالا" پول بیشتر . آیا تارا دوباره پولی به او خواهد داد ؟ او بدون تردید نقشش را خوب بازی کرده بود . بنابراین شاید پنج پوند دیگر به او می داد ولی دیگر بیش از این جا نداشت .

به هر حال ، پل برای درخواست پول زنگ نزده بود و از تارا کمک دیگری می خواست . او بدون هیچ مقدمه ای داستانش را تعریف کرد و به تارا گفت که چطور دوستان اندرولا گزارش روزنامه را خوانده و به گوش اندرولا رسانده بودند و او هم طبیعتا" هرچه خوانده بود باور کرده بود و از این که برادرش نامزد کرده بسیار ذوق زده شده بود و فورا" تکه روزنامه را برای لئون در پروس پست کرده بود . نامه ی لئون به پل آن روز صبح خیلی زود رسیده بود .
پل با اضطراب ادامه داد:
- اون می خواد شما رو ببینه ، ایناها بیاین بگیرین خودتون نامه شو بخونین .
- منو می خواد ببینه ؟ فکر کنم گفتین اون از انگلیسیا خوشش نمی یاد .
پل با بی تابی ناشی از اضطراب و تشویش جواب داد:
- نه اصلا" مهم نیست . من نامزد کردم خب کاریه که شده و نمی شه کاریش کرد . نمی فهمم چرا اندرولا باید با وجود این که خوب می دونه لئون اصلا" خوشش نمی یاد من نامزد کنم ، بریده ی روزنامه رو برای اون فرستاده باشه .
- منظورتون اینه که زن شما رو اون باید انتخاب کنه ؟
- نه تا این حد . فقط موضوع اینه که نمی خواد من تا قبل از تموم کردن درسم ازدواج کنم .
- خب شما که راس راسی نامزد نکردین ، پس دلواپسی تون برای چیه ؟
تارا نامه را از دست پل گرفت و رفت روی کاناپه نشست و نامه را باز کرد . نامه در عین اختصار لحنی سرد و غیر دوستانه داشت ، او بعد از توضیحاتی که راجع به نحوه ی رسیدن روزنامه به دستش داده بود در ادامه گفته بود می خواهد نامزد پل را هر چه زودتر ملاقات کند . از آن جایی که پل معمولا" تعطیلاتش را در وطنش می گذراند ، هیچ دلیلی وجود نداشت که نامزدش همراهش به جزیره نیاید و تعطیلات را در آن جا سپری نکنند . این موضوع به نامزد پل این فرصت را می داد که با خانواده ی شوهر آینده اش ملاقاتی داشته باشد . بقیه نامه هم به همین منوال بود به غیر از پایان غیرمنتظره اش .
- من تا دو هفته دیگه منتظر هر دوی شما هستم .
تارا نامه را روی پایش گذاشت و دستخط آمرانه ی آن را مورد بازبینی و بررسی قرار داد و دوباره متن نامه را که سبکی کاملا" متکبرانه و مستبدانه داشت مرور نمود . آیا او فکر می کرد نامزد برادرش صرفا" برای این که به تقاضای او جواب مثبت دهد می تواند کار و زندگی و خانواده اش را در چنین مهلت کوتاهی رها کند . چند لحظه از عصبانیت خونش به جوش آمد ولی با یادآوری افکارش در مورد پل لبخندی از ندامت بر لبانش نقش بست .
تارا که سر در نمی آورد پرسید:
- باید در این مورد بیشتر توضیح بدین ، حتما" از من توقع ندارین همراهتون به پروس بیام ؟
پل در صندلیش به جلو خم شد.
- اگه این کارو بکنین تا آخر عمر ممنونتون می شم .

تارا فقط حیرت زده به او خیره شد . پل در حالی که ناگهان لبهایش آویزان شد ، گفت :
- من اخیرا" به حد کافی دردسر داشتم . یه نامزدی به هم خورده هم دیگه بیشتر از همه ی این دردسرا شانس منو برای رسیدن به پولم از بین می بره . چون برای خانواده من ننگ بزرگی به حساب می یاد .
چهره ی تارا در آن لحظه خونسرد و آرام به نظر می رسید .
- ما که اصلا" نامزد نشدیم که بخواد به هم بخوره .
- من که نمی تونم اینو به لئون بگم !
- متاسفانه مجبورین بگین .
پل غرق اندوه شد .
- نمی شه شما با من به یونان سفر کنین ؟ فقط برای دو هفته ؟
- آمدن من چه فایده ای داره ؟
- به محض این که لئون شما رو ببینه ، انتخاب منو تایید می کنه ...اون قطعا" تایید می کنه ، حتی با وجود این که شما انگلیسی هستین . من به نظر اون خام و بی تجربه هستم ، انقدر بی تجربه که نمی تونم اختیار پولمو به دست بگیرم ، شما جا افتاده و فهمیده هستین و لئون خیلی زود متوجه این مسئله می شه .
تارا با یادآوری انتقادهای استوارت از خودش خنده اش گرفت ، حتما" استوارت متوجه فهمیدگی و جاافتادگی او نشده بود . در واقع نظر او و پل نقطه مقابل هم بود .
تارا دوباره به پل متذکر شد که :
- برادر شما از دخترای انگلسیی خوشش نمی یاد .
ولی پل فقط سرش را به علامت نفی تکان داد .
- من احساس می کنم اگه اون شمارو ملاقات کنه ، تصدیق می کنه که من تو انتخابم عقل و پختگی نشون دادم .
او مکثی کرد که تاثیر حرفش رو ببیند ، ولی ظاهرا" هیچ تغییری در تارا ایجاد نشده بود .
- اگه همون طور که لئون گفته با من بیاین ، کفه ی ترازو به نفع من پایین می یاد و اون دیگه نمی تونه ارثیه منو نده ، اما اگه نیاین مجبورم به اون بگم که این نامزدی نمایشی بوده و با این حرف کاملا" نابود می شم . راه سوم اینه که بگم نامزدی ما به هم خورده که در این صورتم باز نظرش نسبت به من خراب می شه.
پل باز صحبتش را قطع کرد ، ولی به دلیل این که تارا هیچ حرفی نزد ، ملتمسانه اضافه کرد:
- تارا ، خواهش می کنم ، به خاطر من این کارو بکن . گفته بودی سه هفته تعطیلی داری ، مطمئن باش اگه به پروس بیای بیشتر از هر جای دیگه ای بهت خوش می گذره .
- این سه هفته تعطیلات من قبلا" برنامه ریزی شده ، گذشته از این بعدش چی ؟ بالاخره مجبوری یه روز حقیقتو به اون بگی .
- بله ، ولی نه تا سپتامبر که مطمئنا" ارثیه مو گرفتم . اگه الان با من بیای ، اون وقت تا من به دانشگاه برگردم فقط کافیه با هم مکاتبه کنیم – البته فقط برای متقاعد کردن لئون – دو هفته بعد از اون من بیست و یک ساله می شم و لئون که تصور می کنه من نامزد جافتاده و فهمیده ای مثله تو دارم ، زود اختیار ارثمو به خودم می ده.
تارا با بی تابی آهی کشید و گفت :
- من نمی تونم وانمود کنم نامزد تو هستم . واقعا" مایلم بهت کمک کنم اما چه کنم که نمی تونم .
- مطمئنا" می تونی . همون طوری که گفتم تو می تونی روی برادرم نفوذ کنی ، اصالت تورو هر کسی تشخیص می ده.
- ممنونم ، ولی لطفا" چاپلوسی رو کنار بذار پل ، من هنوز دارم به گفته ات در مورد تنفر برادرت از انگلیسیا فکر می کنم .
- من اینو گفتم ولی این به اون معنی نیست که لئون از ازدواج من با یک دختر انگلیسی بدش بیاد .
- ولی فکر نمی کنم با آغوش بازم استقبال کنه .
پل لبش را گزید ، واضح بود که در این لحظه از گفتن این که لئون از انگلیسی ها خوشش نمی آید ، پشیمان و نادم بود .
پل به التماس افتاد و گفت :
- خواهش می کنم بیا ، لئون توقع نداره بیشتر از دو هفته بمونی ، اون متوجه می شه که تو نمی تونی بیشتر از این از محل کارت مرخصی بگیری . همون طوری که گفتم ما مکاتبه می کنیم تا من پولمو بگیرم ، بعدم هر دو می تونیم به خوبی و خوشی از هم جدا شیم .
تارا کاوشگرانه به پل خیره شد .
- اون وقت چطور می خوای علت ناپدید شدن ناگهانی منو توضیح بدی ؟
- می گم تو نامزدیمونو به هم زدی .
و با عصبانیت شانه هایش را بالا انداخت و ادامه داد :
- این اصلا" مهم نیست . در ضمن اگه اون از عصبانیت دیوونه ام بشه به من ارتباطی نداره ، چون دیگه خرم از پل گذشته .
تارا ساکت ماند . واقعا" در مورد این که دیگران او را حقه باز به حساب آورند ، چه فکر می کرد ؟ احتمالا" نمی توانست به پروس برود ، با این که خیلی دلش می خواست به پسر کمک کند و برادر او را که با ناخن خشکی اموال و دارایی او را ادره می کرد را محکوم کند .
تارا پرسید:
- نوشیدنی چی میل داری ؟
و وقتی پل گفت : « اگه ممکنه یه فنجون قهوه . » باعث تعجب تارا شد . وقتی تارا به آشپزخانه رفت ، جون که داشت برای شام کیک سیب زمینی درست می کرد ، گفت :
- من آماده می کنم و میارمش . راستی یه نامه برات اومده ، وقتی اومدی ندیدی ، گذاشته بودمش روی میز هال .
- ممنونم ، می رم برش می دارم .
نامه از اداره ی پست لیورپول بود و حاوی اطلاعات مختصری بود که می گفت شخص دیگری برای کار درخواستی او انتخاب شده است .
تارا وقتی به اتاق نشیمن برگشت ، در حالی که نامه هنوز در دستش بود ، با خودش فکر کرد نباید خودش را ناراحت کند ، کارهای دیگری هم هستند . او نامه را روی بوفه گذاشت و لحظاتی به آن نگریست . از کار فعلیش استعفا داده بود و کار دیگری نداشت . آزاد بود ، احساس عجیبی داشت ، درست مانند این که در خلا است . آزاد . او می توانست تا وقتی پس اندازش تمام شود ، هر کاری دوست داشت انجام دهد .
تارا نشست . پل دوباره شروع به متقاعد کردن او کرد و کم کم فکر رفتن به یونان تارا را وسوسه کرد . هزینه اش فقط پول خرید بلیط برای رسیدن به آن جا ، به علاوه مقداری پول توجیبی بود .
پل ناگهان همه چیز را از چهره ی تارا خواند و با تعجب گفت :
- میای ! آره !
تارا محتاطانه جواب داد :
- راستش نمی دونم ، این تصمیمی نیست که بتونم بدون این که دربارش دقیق فکر کنم بگیرم .
چیزی که فقط او را خیلی به خود مشغول کرده بود ، این بود که قصد پل بیش از حد فریبکارانه بود و حتی با این که این لئون حقش بود که کسی چوب لای چرخش بگذارد ، باز اجرای نقشه ی پل برای تارا سخت و ثقیل بود. کاملا" مشخص بود که او دیکتاتور و سلطه جو است و به عقیده ی تارا فکر نگه داشتن ارثیه پل نباید حتی از ذهن او می گذشت ، چه برسد به این که این کار را بکند . این تنها تصمیم آنی پدر پل بود که نظارت بر ارثیه او را به لئون واگذار کرده بود ، با فکر کردن به این مسئله عذاب وجدان تارا کم و کم تر می شد . ممکن بود رفتن به یونان به عنوان نامزد پل حقه بازی باشد ، ولی مطمئنا" برادر پل سزاوار چنین رفتاری بود .
- الان به من جواب نمی دی ؟
پل با لحن قانع کننده ای صحبت می کرد . ولی تارا سرش را به علامت نفی تکان داد .
- باید دربارش خوب فکر کنم .
- اگه مجبور بشم حقیقتو به لئون بگم افتضاح می شه ، چون اون خیلی مغروره و اگه بفهمه من فقط برای ده پوند اون کارو کردم ، به شدت عصبانی می شه.
تارا تصدیق کرد و گفت :
- به این مسئله فکر کردم .
و اضافه کرد :
- به هر حال تو هم مجبور نیستی مبلغ پولو بگی .
- منم فکر می کنم لازم نیست . ولی چون لئون خیلی خشک و جدیه ، حتی شرکت کردن من تو اون کار ... منو بیش از گذشته در نظرش بی عقل و بی تجربه جلوه می ده .
صدای پل به تدریج ضعیف تر شد و از یادآوری کاری که کرده بود ، چهره اش برافروخته شد . رنگ تارا هم به سرخی گرائید و یک بار دیگر به یاد موعظه های نیشدار و گزنده استوارت در مورد بی تجربگی و کم عقلی خودش افتاد .
دوباره پل به اصرار گفت :
- خواهش می کنم بیا . من فکر نمی کنم بتونم به برادرم حقیقتو بگم .
تارا برخلاف حالت ملتمسانه ی او همچنان سخت و قاطع بود.
- گفتم باید به دقت روی این موضوع فکر کنم .
- و جوابتو زود به من می دی ؟ لئون تا دو هفته دیگه منتظر ماست .
- فردا نتیجه رو بهت می گم .

امضای کاربر :
زندگى دفترى از خاطره هاست...
يك نفردردل شب، يك نفردردل خاك،يك نفر همدم خوشبختى هاست، يك نفرهمسفر سختى هاست،چشم تابازكنيم عمرمان ميگذردماهمه همسفر و رهگذریم...آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
چهارشنبه 29 شهریور 1391 - 20:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
goli آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 501
عضویت: 19 /6 /1391
سن: 19
تشکرها : 380
تشکر شده : 235
رمان جذاب وزیبای خشم و سکوت | آن همپسون
فصل 2


تارا پس از پشت سر گذاشتن انگلستان مه آلود با فرود آمدن هواپیما وارد سرزمین درخشان و آفتابی یونان شد . او و پل بعد از صرف نهار در هتل ، با تاکسی به پیرائوس رفتند . بعد سوار کشتی کوچکی شدند و پس از عبور از چندین جزیره ی سنگی به پروس رسیدند . کشتی کوچک از تنگه ی باریکی عبور کرد و به خلیج مدور پروس رسید ، جایی که دریای خروشان همانند دریاچه ای ، آرام بود و جنگل های کاج ، درختان زیتون و باغ های مرکبات تا دامنه ی کوه ها کشیده شده بود . خانه های سفید مکعب شکلی که در تنگه ی دهکده ی زیبای گالاتا با هتل ها و مغازه هایش در امتداد ساحل گسترده شده بودند ، چنان نزدیک بودند که می شد سنگی به تنگه پرتاب کرد . و قایق های کوچکی بین بندر پپروس و آن قسمت از گالاتا که در مرکز شهر واقع شده بود ، دائما" در رفت و آمد بودند .
اندرولا در لنگرگاه تارا و پل را ملاقات کرد ، او دختری با موهای قهوه ای و چشمان خاکستری بود و آن قدر که تارا فکر می کرد پوستش تیره نبود . او با لهجه ی عالی انگلیسی اش به تارا خوش آمد گفت و بعد اظهار داشت:
- من از فکر داشتن یه خواهر واقعا" ذوق زده شدم . هیچ وقت فکر نمی کردم به این زودی صاحب یه خواهر بشم.
و درست بعد از این حرف بود که تارا برای اولین بار مزه ی معذب بودن را چشید.
اندرولا آن ها را از لنگرگاه به سمت تپه های سبز و شادابی برد ، به سمت ویلای مدرنی که بر سکوی پهنی قرار داشت و قسمتی از آن بر پایه های بلندی بنا شده بود و به همین خاطر دید وسیعی از آب های زلال خلیج تا ساحل آرگولید داشت .
ماشین جلوی خانه توقف کرد ، خدمتکار برای تحویل گرفتن چمدان ها آماده بود .
چای در ایوان حاضر بود و اندرولا و تارا با هم بیشتر آشنا شدند . تارا به زودی متوجه شد که رفتار و ظاهر اندرولا کاملا" متجدد و مدرن است و دارای چنان شخصیت مستحکمی است که مطمئنا" هیچ کس نمی تواند بدون رضایتش همسری برایش انتخاب کند.
اندرولا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- وقتی منتظر اومدن تو بودیم یه کار غیر منتظره برای لئون پیش اومد که مجبور شد بره ، خدا کنه که الان پیداش بشه ، چون گفته بود تا ساعت پنج برمی گرده ، الانم که ساعت پنجه.
پل با بی اعتنایی پرسید:
- کجا رفته؟
- می خواست کسی رو تو تروزون ببینه .
پل نگاهی کاوشگرانه ای به تارا انداخت و او را راحت و مطمئن دید . ولی علی رغم این ظاهر آرامش تارا تا حدی می ترسید . ولی چرا باید می ترسید ؟ او فقط می خواست دو هفته نقش بازی کند و بعد از آن دیگر هیچ وقت چشمش به این اشخاص نمی افتاد ، و مسلما" با لئون دیگر سروکاری نداشت .
یک ساعت گذشت ولی خبری از لئون نشد . آن ها به داخل خانه رفتند و بعد پل دخترها را در هال تنها گذاشت و گفت می خواهد به اتاقش برود و چند نامه بنویسد.
اندرولا در حالی که به تارا تبسم می کرد ، پاهایش را روی هم انداخت و به پشت کاناپه تکیه داد و بعد گفت:
- از خودت بگو .
تارا نگاهی به اطراف کرد و با تعجب هیچ نشانه ای از سمبل های مقدس یونانی ندید . آن چه او می دید خانه ای بود به سبک غربی تزئین شده بود ، صندلی های راحتی با روکش های طلایی رنگ ، میزهای میناکاری شده و بوفه های مملو از چینی ها و یشم کمیاب ، یکی از بوفه ها تنها به ظروف نقره ای گرجستانی اختصاص داده شده بود .
تارا در جواب سوال مشتاقانه اندرولا گفت:
- چیز زیادی ندارم بگم . همون طور که پل حتما" گفته نامزدی ما درست بعد از آشنایی مون صورت گرفت .
در این جا تارا مکثی کرد و با دلخوری به انگشترش نگاهی کرد . این انگشتر ، انگشتر نامزدی جون بود که بدون اطلاع استوارت به او قرض داده بود . این کار درستی نبود ، تارا از این که این دختر دوست داشتنی را گول بزند ، متنفر بود . ولی برای کمک به پل به این کار تن در داده بود و این تازه آغاز کشمکش او با وجدانش بود .
اندرولا تبسم کنان وبا نگاهی مشتاق ، مصرانه گفت:
- اما خود تو ، فامیلی داری؟
- پدر و مادرم تو وست ایندیز هستن .
تارا اجبارا" شرح مختصری درباره ی خودش و خانواده اش بیان کرد و طبیعتا" درباره ی نقشه اش برای رفتن به شمال انگلستان چیزی بازگو نکرد .
اندرولا لبخند زد و در حالی که دسته ای از موهایش را بین انگشتانش می تاباند ، گفت:
- خیلی دلم می خواد به انگلیس بیام و ببینمت ، اما تا تابستون بعد تعطیلی ندارم که تا اون موقع هم حتما" تو با پل ازدواج کردی.
بعد اندرولا به طور ناگهانی گفت:
- راس راسی خوشحالم که تو همون طوری هستی که می خواستم ، می دونی خواهر شوهر شدن یه خورده ترس داره ! همیشه فکر می کردم که نمی تونم زن برادرمو دوست داشته باشم ، ولی مطمئنم که از دختری که زن لئون بشه خوشم نمی یاد ، چون قطعا" مثل خود لئونه ...
در این جا اندرولا ناگهان از صحبت بازایستاد و گفت:
- وای !
و سکوت کرد ، ولی بعد شانه اش را بالا انداخت و به تارا اعتماد کرد و گفت :
- چون قراره یکی از اعضای خانواده بشی اشکالی نداره که بدونی تارا ، لئون آدم خشکیه و تا حدی گوشه گیر و خودرایه ، به خاطر همین مطمئنا" زنی رو که بگیره مثل خودشه.
تارا هیچ اظهار نظری در این مورد نکرد . او باز هم دچار عذاب وجدان شده بود هر کلمه اندرولا برایش مانند نیش خنجر بود .
تارا قبل از این هم می دانست که احساس شرم و گناه خواهد کرد و وقتی عاقبت این دختر صادق از به هم خوردن نامزدی آن ها مطلع می شد ، خیلی از خودش خجالت می کشید و این که اندرولا هیچ گاه از حقیقت ماجرا آگاه نمی شد هم باعث تخفیف عذاب وجدان تارا نمی گردید . اندرولا دوباره شروع به صحبت کرد ولی وقتی که از پنجره لئون را دید حرفش را قطع کرد . تارا سرش را برگرداند و بنز سفید رنگی را قبل از این که در کنار خانه بایستد در حال حرکت دید . و بی اراده شروع به صحبت کرد:
- برادر خونده ی شما ...
و بعد مجذوبانه به مردی که با ابهت خاصی از میان چمن های سبز می گذشت خیره شد .
او در مقایسه با یونانی های دیگر بسیار با شکوه و بلند قامت بود و هیکلی موزون و لاغر داشت . او چنان اعتماد به نفسی داشت که انگار فرزند راستین زئوس است . او مانند برادرش پوستی تیره و برنزه داشت ولی خیلی جذاب تر از برادرش به نظر می آمد و در حرکاتش نشانه ای از شکوه و پختگی به چشم می خورد . او به چالاکی از ایوان عبور کرد و وارد اتاق شد و با چشمانش که به سیاهی زغال بود ، سرد و بی روح به تارا خیره شد.

امضای کاربر :
زندگى دفترى از خاطره هاست...
يك نفردردل شب، يك نفردردل خاك،يك نفر همدم خوشبختى هاست، يك نفرهمسفر سختى هاست،چشم تابازكنيم عمرمان ميگذردماهمه همسفر و رهگذریم...آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
پنجشنبه 30 شهریور 1391 - 10:37
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
goli آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 501
عضویت: 19 /6 /1391
سن: 19
تشکرها : 380
تشکر شده : 235
رمان جذاب وزیبای خشم و سکوت | آن همپسون
پس از آن که اندرولا آن دو را به هم معرفی کرد لئون با تارا دست داد و بعد از احوالپرسی های معمول گفت :
- پرواز خوبی داشتین ؟
تارا سرش را به علامت تصدیق تکان داد و به طور ناخودآگاه انگشتانش را که بر اثر فشار دست لئون درد گرفته بودند را مالش داد .
- بله متشکرم.
با اطلاع از این که تمام یونانیان به خوش آمدگویی های پر آب و تاب معروف هستند ، غفلت لئون در این مورد بسیار قابل توجه و نومید کننده بود .
- من مایل بودم خودم شخصا" به استقبال شما بیام اما متاسفانه فشار کاری زیاد مانع از این کار شد .
چقدر خشک و رسمی ! تارا در حالی که به چانه محکم و دهان جدی لئون نگاه می کرد با خود در شگفت بود که آیا او هرگز سر تعظیم در برابر کسی فرود می آورد .
اندرولا گفت:
- من خودم اونجا بودم و همه چیزو روبراه کردم .
لئون به طرف اندرولا برگشت و نگاهش بر ساق های زیبای پای اندرولا افتاد . تارا به طور غریزی می دانست که اگر به خواست لئون بود او ترجیح می داد خواهرش لباس های تیره و بلند بپوشد ، اما دامن اندرولا بسیار کوتاه بود .
لئون با لحن خشکی زمزمه کرد:
- چه کار شاقی !
اما این لحن صحبت تنها باعث خنده ی اندرولا شد . با وجود این که او در صحبت هایش از برادرش به عنوان موجود ترسناک و مستبد یاد کرده بود ، اما واضح بود که برخلاف پل بدبخت که از دیر رسیدن ارثیه اش می ترسید ، هیچ واهمه ای از لئون نداشت و این به آن علت بود که او پرونده سفید و خوبی پیش لئون داشت .
اندرولا لبخند فریبنده ای به لئون زد و گفت:
- خواهش می کنم لئون خواهر جدیدمو در مورد من به اشتباه ننداز ، اونقدرا هم که تو می خوای مردومو متقاعد کنی من حواس پرت نیستم .
اما لب های انعطاف ناپذیر لئون هیچ پاسخی به لبخند او نداد .
لئون گفت:
- این چیزیه که تارا وقتی خودش تورو بهتر شناخت باید درباره ش تصمیم بگیره.
بعد در حالی که شلوار سفیدش را صاف می کرد نشست و به پشتی کاناپه تکیه داد و دوباره چشمانش را به تارا دوخت . خیلی مسخره بود ولی تارا احساس می کرد که لئون از او خوشش نمی آید . تارا سعی کرد این فکر را از ذهنش خارج کند و به خودش تلقین کند که عدم علاقه لئون به او تفاوتی برایش ندارد ، اما با اکراه پذیرفت که نمی تواند عدم تایید لئون را نادیده بگیرد و این موضوع باعث دلخوری و ناراحتی اش شد . چطور لئون می توانست در این مدت کوتاه و با این برخورد از او خوشش نیاید ؟ تارا قاطعانه به خودش می گفت حتما" اشتباه کرده است .
لئون بعد از مدتی نگاهی به اندرولا انداخت و گفت :
- ممکنه مارو تنها بذاری . می خوام با تارا خصوصی صحبت کنم .
اندرولا بلافاصله بلند شد و با اکراه گفت :
- باشه ، می رم ببینم پل چی کار می کنه ، گفته بود می خواد چند تا نامه بنویسه .
لئون به در که پشت سر اندرولا بسته شد نگاه کرد و بعد رویش را به طرف تارا برگرداند و کاوشگرانه به او چشم دوخت . تارا خیلی زود فهمید که هدف لئون از خیره شدن به او تشخیص افکار و عقاید او است نه ظاهر و شکل و قیافه اش . تارا می خواست جو صادقانه ای به وجود آورد ولی سرخی گونه هایش قابل کنترل نبودند . این یونانی جسور با سیمایی به سبک یونانیان باستان و با چشمان سیاه با نفوذش هر کسی را دستپاچه می کرد و فریفتن او کار آسانی نبود . و اگر تارا می خواست شانسش را از همین ابتدای کار از دست ندهد باید خیلی مراقب می بود . تصور این که لئون در همان برخورد اول از او بدش آمده باشد، باعث می شد تارا فکر کند لئون هرگز به او اطمینان پیدا نخواهد کرد . البته که او باید در برخورد با لئون – که برحسب اتفاق فامیل او هم دورکس بود – محتاط باشد . زیرا در غیر این صورت او باعث شکست پل می شد .
لئون در صندلی اش بیشتر فرو رفت و اظهار نمود :
- لازم نیست بگم این نامزدی تا چه حد برای من غیر منتظره بود . چند وقته برادرمو می شناسین ؟
تارا از این که حداقل در این مورد می توانست حقیقت را بیان کند احساس آسودگی خیال کرد و گفت :
- فقط چند هفته ست .
- فقط چند هفته ؟ اولین بار کجا اونو دیدین ؟
پل قبلا" به او گفته بود که به لئون بگوید آن ها در یک مهمانی با هم آشنا شده اند و تارا با بیان اولین دروغش سرش را پایین آورد . او احساس گناه نمی کرد و فقط کمی دستپاچه و آشفته بود ، زیرا این حیله تنها راهی بود که پل را به ارثیه اش می رساند . تارا برای این که از نگاه با نفوذ لئون در امان بماند ، سرش را همچنان پایین نگه داشته بود و اصلا" به ذهنش خطور نمی کرد که ممکن است این دوری جستن از نگاه لئون باعث شود که لئون به او شک کند .
لئون متفکرانه با لحن تحکم آمیزی گفت :
- صحیح . خب ولی به این زودی ها که قصد ازدواج ندارین ؟
- نه ... نه تا وقتی که پل درسش تموم بشه .
لئون پرسید :
- چند سالتونه ؟
در لحن صدای او حالتی بود که نشان می داد این سوال برای او اهمیت خاصی دارد . تارا احساس کرد که لئون می خواست این سوال را زودتر بپرسد اما چون فکر کرده سوال حساسی است در پرسیدن آن درنگ کرده است .
تارا سرش را بلند کرد تا واکنش لئون را در موقع شنیدن جوابش ببیند و بعد گفت :
- بیست و پنج سال .
چشمان لئون با شنیدن این پاسخ ریز شدند .
- پنج سال بزرگتر از پل ! این اختلاف سنی براتون مهم نیست ؟
خون به چهره تارا دوید و با حالت تدافعی گفت :
- به نظر من این مسئله اونقدرا هم مهم نیست .
لئون با ملایمت گفت :
- یه مرد تو بیست سالگی خیلی خام تر و بی تجربه تر از زنی در همین سنه و در مقایسه بت یه زن بیست و پنج ساله فقط یه بچه است .
خشم در چشمان تارا زبانه کشید و چشمانش را به چشمان لئون دوخت . او سعی داشت چه چیزی را ثابت کند ؟ به نظر می رسید که او از قبل به نتیجه رسیده بوده که تارا دختر فرصت طلبی است . تارا بعد از فرو نشستن خشمش با فکر این که لئون در مورد چیزی نگران است که اصلا" وجود نداشت خنده اش گرفت . ولی به هر حال تارا موفق شد که ظاهری خونسرد به خود بگیرد اما هنوز تردید داشت که لئون از برق چشمانش پی به موضوع نبرده باشد .
واقعا" جالب بود او نگران چیزی بود که اصلا" وجود نداشت . تارا با خود فکر کرد و گفت بگذار کمی هم او نگران شود این برایش مفید است .
من فکر نمی کنم متوجه منظور شما شده باشم آقای ، آقای ...
تارا درنگ کرد و ابروانش را به حالت پرسشگرانه ای به تصور این که لئون به او بگوید او را با نام کوچکش خطاب کند بالا برد



امضای کاربر :
زندگى دفترى از خاطره هاست...
يك نفردردل شب، يك نفردردل خاك،يك نفر همدم خوشبختى هاست، يك نفرهمسفر سختى هاست،چشم تابازكنيم عمرمان ميگذردماهمه همسفر و رهگذریم...آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
پنجشنبه 30 شهریور 1391 - 10:38
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
goli آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 501
عضویت: 19 /6 /1391
سن: 19
تشکرها : 380
تشکر شده : 235
رمان جذاب وزیبای خشم و سکوت | آن همپسون
ولی لئون در جواب تنها به ارامی گفت :
- مطمئنم فهمیدید چی می گم ، من کاملا" واضح و صریح صحبت کردم .
سرخی چهره تارا بیشتر شد . لئون با آن نخوت و برتری که داشت شکست ناپذیر بود .
تارا به خشم آمد و این بار خشمش به آسانی فرو ننشست ، زیرا این خشم زائیده عدم توانایی او در برخورد مناسب با برادر با ابهت پسری بود که تارا به او قول همکاری داده بود .
تارا در حالی که وانمود می کرد رنجیده است ، پرسید:
- شما فکر می کنین من برای پل پیرم ؟
لئون یه نگاه سطحی به او انداخت و به آرامی گفت :
- مگه نیستین ؟
تارا چهره ای جدی به خود گرفت و چانه اش را بالا آورد . چقدر جالب می شد اگر تارا می توانست به او بگوید درباره اش چه فکر می کند ، آن وقت قیافه متکبر او دیدنی بود . اما برخلاف میلش او باید احتیاط می کرد ، اگر او به این نتیجه می رسید که تارا زن مناسبی برای برادرش نیست ، هر چه را که پل رشته بود پنبه می شد و ارثیه اش تا پنج سال دیگر هم به او نمی رسید .
تارا در حالی که سعی می کرد خشمش را در موقع پاسخ دادن پنهان نماید گفت :
- این مسئله اونقدرا هم مهم نیست ، چون وقتی آدم عاشق می شه تفاوت سنی مسئله پیش پا افتاده ای به حساب می یاد .
تارا با وجود این که تردید داشت که این پاسخ به نظر لئون قانع کننده باشد ولی باز هم به متقاعد کردن او امیدوار بود . با این مرد باید بسیار محتاطانه برخورد می شد . این فکر که تمام دختران انگلیسی فرصت طلب هستند در ذهن لئون کاملا" ریشه دوانیده بود و این به دلیل ازدواج نافرجام پسر عموهای او با زنان انگلیسی بود .
برای لحظه ای گذرا پوزخندی لب های لئون را از هم گشود و با لحن طعنه آمیزی گفت :
- عاشق ؟ شما عاشقین ؟
تارا دندان هایش را محکم فشار داد . حفظ خونسردی در این لحظه برای او بسیار دشوار بود .
- پس به نظر شما چه دلیل دیگه ای می تونه داشته باشه ؟
لئون بلافاصله گفت :
- سوال خوبی کردین .
تارا فورا" متوجه اشتباه خودش شد .
- پس ممکنه بپرسم علت اصلی نامزدی شما با پل چی بوده ؟
سرخی چهره تارا بیش از پیش شد و با لحن گرفته ای گفت :
- قبلا" که گفتم ما عاشق هم هستیم . امیدوارم جوابتونو گرفته باشین .
تارا که داشت صبرش تمام می شد این جمله را با لحنی فاقد سیاست و تدبیر بیان کرد . کاش پل می آمد اما مطمئنا" اندرولا به او گفته بود که لئون می خواهد با تارا گفتگوی خصوصی داشته باشد . پس فعلا" هیچ راه فراری از وضع موجود نبود .
لئون بعد از سکوتی کوتاه در حالی که تارا را با چشمان ریز شده اش نظاره می کرد ، گفت :
- حتما" اطلاع دارین که پل پسر ثروتمندیه ؟
تارا بدون هیچ تعللی پاسخ داد :
- بله ، می دونم یه روزی ثروتمند می شه .
بعد با خشم اضافه کرد :
- اما مطمئن باشین به خاطر ثروتش با اون ازدواج نمی کنم .
لئون خودش را بیشتر در کاناپه فرو برد و بعد به آرامی پایش را روی پای دیگرش انداخت و گفت :
- پس پل در مورد ارثی که بهش می رسه با شما صحبت کرده ؟
او تعمدا" صحبت اخیر تارا را نادیده گرفت و این موضوع باعث به جوش آمدن خشم تارا گردید ، زیرا او انتظار داشت لئون برای رعایت ادب هم که شده ، شک خود در مورد ازدواج تارا با پل به خاطر ثروتش را به روی او نیاورد ، ولی لئون خیلی زود این مسئله را به تارا فهماند ، درست به مثابه ی این که راسخانه بر این باور است که تارا تنها به خاطر ثروت پل با او ازدواج می کند . در یک لحظه کوتاه تارا تصمیم گرفت که حقیقت را بگوید که او با پل نامزد نشده و هرگز هم نخواهد شد . اما با تلاش بسیار زیاد توانست از این کار خودداری نماید ، زیرا اگر لئون به نیرنگشان پی می برد تمام شانس پل از بین می رفت و علاوه بر آن در مورد خود تارا هم اگر لئون می فهمید که او دستی در این ماجرا داشت ، به شدت خشمگین می شد و این مسئله لرزه بر اندام تارا می انداخت ، نه ، او دیگر راه بازگشتی نداشت . تارا از صمیم قلب آرزو می کرد که ای کاش قبل از تن دادن به این کار آن هم فقط به خاطر ترحم بی جا ، بیشتر فکر کرده بود .
- پل گفته بود به زودی پول زیادی به دستش می رسه.
در هنگام ادای این مطلب تارا مستقیم به چشمان لئون نگریست و متوجه شد که او یکی از ابروانش را بالا انداخت و برق خاصی در گوشه چشمانش پدیدار گشت .
لئون به ملایمت گفت :
- به زودی ؟
باز هم یک اشتباه دیگر . تارا خودش را به خاطر این حرف نسنجیده اش سرزنش کرد .
- پل گفته بود که امیدواره ارثیه شو وقتی بیست و یک ساله شد تحویل بگیره .
لئون به سردی گفت :
- امید همیشه به واقعیت نمی پیونده . پل اینو بهتون نگفت که اگه من به این نتیجه برسم اون هنوز عاقل و بالغ نشده بدون معطلی تا پنج سال دیگه هم ارثیه شو نگه می دارم ؟
تارا سرش را تکان داد و بعد نفس عمیقی کشید . او هرگز انتظار چنین امتحان سختی را نداشت .
- چرا ، پل اینو گفته بود .
تارا به خاطر آورد که پل به او اطمینان داده بود که برادرش تارا را قطعا" تایید خواهد کرد ، زیرا او از نظر عقلی پخته و بالغ بود . اما به نظر می رسید که این پختگی تاثیر چندانی بر لئون نداشته و اگر تاثیری هم داشته معکوس بوده .
لئون مدتی بعد پرسید :
- از این که باید پنج سال باید تو فقر زندگی کنین ناراحت نمی شین ؟
صبر تارا دیگر داشت تمام می شد ، اخمی بر چهره او نشست – حالتی کاملا" نسنجیده – ولی با دیدن گشاد شدن چشمان سیاه زیرک لئون فورا" از این عمل خودش پشیمان شد .
تارا یادآور شد و گفت :
- ما تا دو سال دیگه که درس پل تموم بشه قصد ازدواج نداریم .
- صحیح ، خب شاید منم وقتی ازدواج کرد ارثیه شو بهش بدم .
لئون در حالی که این مسئله را عنوان می کرد چشمان هوشیارش از مشاهده تعجب تارا درخشیدند .
- پس قبل از ازدواج ما ، این کارو نمی کنین ، نه ؟
تارا چنان مات و مبهوت شده بود که متوجه سومین اشتباهش نشد و بدون این که از کارگر شدن نیرنگش مطمئن شود بلافاصله اضافه نمود :
- البته مسئله مهمی نیست ، چون ما تا وقتی ازدواج کنیم احتیاج به پول نداریم .
لئون با کنایه ملایمی گفت :
- البته که ندارین ! به نظر من همون ماهیانه ای که من به پل می دم هم بیش از حد معموله !
بیش از حد معمول ! تارا از این دروغ تعمدی خشمگین شد . این جوان حقیقتا" بی پول بود . تارا در شگفت بود که اگر لئون از موضوع پاسخ دادن به آگهی او برای آن مبلغ ناچیز مطلع شود چه خواهد گفت و بعد فکر کرد این موضوع باعث می شد کمی به خود بیاید و مشتاقانه آرزو کرد می توانست از این حربه استفاده نماید . لازم بود یک نفر او را سر جایش بنشاند ، چون او سزاوار این بود که کاملا" تحقیر شود . با آن که فکر کردن در این موقعیت صلاح نبود تارا در مورد گفته ی لئون در مورد نگهداری ارثیه پل تا زمان ازدواجشان به فکر فرو رفت .

امضای کاربر :
زندگى دفترى از خاطره هاست...
يك نفردردل شب، يك نفردردل خاك،يك نفر همدم خوشبختى هاست، يك نفرهمسفر سختى هاست،چشم تابازكنيم عمرمان ميگذردماهمه همسفر و رهگذریم...آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
پنجشنبه 30 شهریور 1391 - 10:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
goli آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 501
عضویت: 19 /6 /1391
سن: 19
تشکرها : 380
تشکر شده : 235
رمان جذاب وزیبای خشم و سکوت | آن همپسون
اگر لئون این کار را می کرد تمام نقشه هایشان نقش بر آب می شد . عجب آدم نفرت انگیزی ! ناگهان تارا مصمم شد که او را شکست دهد . او می خواست چنان استادانه نقش بازی کند که لئون با آن که خود را آن قدر باهوش و زیرک می دانست هیچ گاه به حقیقت ماجرا پی نبرد و این کار را هنگامی که پل پس از در زدن و کسب اجازه از برادرش وارد اتاق شد ، شروع کرد . تارا قبلا" عاشق شده بود ، بنابراین می دانست که یک عاشق با دیدن معشوقش چه احساسی پیدا می کند . به همین خاطر با دیدن پل لبخندی زد .
تارا با لحن بسیار ملایم و تحسین آمیزی گفت :
- خیلی وقته که پیدات نبود ؟ اما منو برادرت گفتگوی دلپذیری داشتیم .
با این حرف تارا ، لئون مشکوکانه او را نگریست ، اما حالا که پل آن جا بود تارا دیگر به او محل نمی گذاشت . پل نشست و به چهره ی او خیره شد .
پل با نگرانی به برادرش نگریست و بعد در حالی که به چهره ی تیره ی او نگاه می کرد ، با شک و تردید پرسید:
- شما دو تا با هم دوست شدین؟
با وجود این که تارا احساس می کرد لئون او را می نگرد ، باز هم چشم از پل برنداشت .
لئون پاسخ داد :
- ما فقط آشنا شدیم ، ده دقیقه که برای دوست شدن کافی نیست .
پل نگاه پوزش طلبانه ای به تارا انداخت و گفت :
- نه ! نشدین ؟
و بعد از یک یا دو ثانیه اضافه کرد:
- ولی به توافق که رسیدین؟
تارا به لئون نگاه کرد و متوجه شد که او از پریشانی برادرش خوشحال است و بعد به جای لئون که داشت با ظاهری خونسرد به او نگاه می کرد، گفت:
- البته که به توافق رسیدیم . پل ، عزیزم من از آشنایی با برادر شوهر آیندم خیلی خوشحالم ، تو هم دیگه این قدر نگران نباش .
بعد تبسم کنان به طرف لئون برگشت و گفت :
- پل خیلی دلواپس این بود که چون من انگلیسی هستم ، شما از من خوشتون نیاد . اما من بهش گفتم نگران نباشه چون من نهایت سعی مو می کنم که خودمو برای زندگی تو یونان آماده کنم .
در این موقع دهان لئون باز شد و بعد گفت :
- امیدوارم بدونین ، جامعه ی ما جامعه ی مرد سالاریه و به همین دلیل در جامعه ما دید افراد نسبت به زن ها با دید جوامع غربی خیلی فرق می کنه . زنای شرقی دارای خصیصه ارثی اطاعت در برابر شوهر یا پدرشون هستند .
تارا چیزی نگفت . او سخت شده بود و درونش از خشم می جوشید . چه روش منسوخ شده ای برای زندگی بود ! خصیصه اطاعت از مرد خانواده ! به راحتی می شد تصور کرد که این یونانی متکبر چطور همسر آینده اش را تحت سلطه خود قرار می دهد و با او مانند یک برده یا یک دارایی که ارزشش در زندگی او حتی کم تر از یک خدمتکار است رفتار می کند . اگر قرار بود به کسی درسی داده می شد ، این مرد بود . تارا برای گرفتن ارث پل بیش از همیشه مصمم شد ، چه لذتی داشت وقتی که نامزدی آن ها به هم می خورد و لئون از این بی آبرویی حسابی عذاب می کشید .
مطمئنا" بعد از آن لئون از همه زنای انگلیسی متنفر می شد . ولی برای تارا دیگر اهمیتی نداشت .
تارا از زیر مژگان بلندش لئون را برانداز کرد و با خونسردی گفت:
- من این مسائلو درک می کنم ، ولی با علاقه ای که من به پل دارم حاضرم با هر شرایطی شده کنارش بمونم .
و بعد با لبخند محجوبانه ای اضافه کرد:
- من همیشه مطیع پلم ، گرچه فکر نمی کنم پل از اون آدمایی باشه که مستبدانه با من رفتار کنه . این جوری نیست عزیزم ؟
پل با اوقات تلخی گفت:
- لئون تو شاید با زنا این طوری رفتار کنی ، اما من هرگز . تو با این حرفات باعث می شی تارا منو ترک کنه .
تارا با خودش فکر کرد پل چه قدر نقشش را ماهرانه بازی می کند ! و در دل پل را تحسین کرد و به او آفرین گفت:
تارا فورا" حرف پل را تکذیب کرد و گفت:
- اوه ، البته که نه ! من نمی تونم تورو ترک کنم ، من حاضرم بمیرم و به فکر جدایی از تو نیفتم .
سکوت سنگینی بر اتاق حکم فرما شد . لئون به تارا نگاهی انداخت و تارا علی رغم این که مصمم بود خونسردی خودش را حفظ کند ، چهره اش به سرخی گرایید .
لئون عاقبت با حالت عذرخواهانه ای گفت:
- تارا شما باید منو به خاطر سوالاتی که کردم ببخشی ، اما به عنوان برادری که اداره اموال پول رو به عهده داره باید احتیاط کنم . حالا که می بینم این قدر بهش علاقمندین ، فکر می کنم که انتخاب درستی کرده .
باز هم سکوت . تارا لحظه ای گیج و مبهوت شده بود ولی پس از پی بردن به منظور اصلی سخنان لئون ذوق زده شد. این کار به همه دردسرهایش چقدر آسان بود ! البته این فقط به خاطر ایفای نقش عالی شان بود که کلکشان گرفت . او باز هم به این نقش بازی کردن ادامه خواهد داد و این شخص که نمونه بارز مردان گستاخ یونانی بود و به زنان به دیده ی موجودات پست تر از مردان می نگریست و معتقد بود که بهترین روش تسلط بر آن ها رام کردن آن ها است ، را فریب می داد . چند دقیقه قبل او آرزوی این را داشت که به انگلستان بازگردد و خود را از شر این نقشه ی پیچیده ی پل رها سازد ، اما حالا لذت خاصی از فریب دادن مردی که برای او این همه ناراحتی و رنج فراهم کرده بود می برد .
تارا با نگاه کردن به چشمان تیره لئون که به او خیره شده بود به حالت تسلیم چشمان درشت خود را فرو آورد و به آهستگی گفت:
- از لطفتون ممنونم ، راستش من خیلی می ترسیدم که مورد تایید شما واقع نشم .
لئون دستانش را از هم باز کرد و به حالت دلپذیری گفت:
- من باید دختری که این همه برادرمو دوست داره تایید کنم ، امیدوارم با هم خوشبخت بشین.
تارا مجددا" تشکر کرد و لبخند دلفریبی بر لبانش نقش بست.




پایان فصل 2

امضای کاربر :
زندگى دفترى از خاطره هاست...
يك نفردردل شب، يك نفردردل خاك،يك نفر همدم خوشبختى هاست، يك نفرهمسفر سختى هاست،چشم تابازكنيم عمرمان ميگذردماهمه همسفر و رهگذریم...آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
پنجشنبه 30 شهریور 1391 - 10:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
goli آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 501
عضویت: 19 /6 /1391
سن: 19
تشکرها : 380
تشکر شده : 235
رمان جذاب وزیبای خشم و سکوت | آن همپسون
فصل سوم




- تارا تو فوق العاده بودی . مطمئنم لئون دیگه هیچ مخالفتی با دادن ارثیه ام نمی کنه . باور نمی کردم بتونی اینجوری نقش بازی کنی ، ازت ممنونم .
لئون گفته بود که تا حدود یک ساعت قبل از شام در اتاق مطالعه اش مشغول کار خواهد بود و با ترک تارا و پل ، آن دو مشغول قدم زدن در باغ شدند .
- خوشحالم که راضی هستی .
بیشتر توجه تارا به اطرافش بود تا به همراهش ، گل های آن جا بی نظیر بودند . او تا به حال این همه گل در حال شکوفه دادن با هم ندیده بود . بوی عطر گل ها مشامش را نوازش می داد ، عطرشان سست کننده و دلنواز بود و هوا را مملو از رایحه هیجان آوری کرده بود که هوش از سر انسان می برد .
تارا لحظه ای کوتاه ریکی را در حال قدم زدن در کنارش در این باغ زیبای شرقی در میان جزیره مجسم کرد ، در این جزیره ی افسون کننده ای که مانند جواهری بر آب های آبی و آرام خلیج سارونیک شناور است . عشق ... همان چیزی بود که این مناظر بدیع در او ایجاد می کرد . چقدر عالی می شد که عاشق باشی ، آن هم در مکانی مثل این جا ، که هر لحظه در آن مانند اقامت در خود بهشت بود . تارا چشمانش را بست و سرش را با عصبانیت و کلافگی تکان داد ، او دیگر به ریکی فکر نخواهد کرد و دیگر خودش را با تجسم خنده ها و تفریح و بوسه های ریکی و فردا آزار و شکنجه نخواهد داد . نه ! او دیگر هرگز اجازه نمی دهد که ریکی در افکارش وارد شود .
صدای پل رشته افکار تارا را از هم گسست ، او قلبا" از پل که او را از شر افکارش رهانیده بود سپاسگزار بود .
پل گفت :
- کجایی ؟ به چی فکر می کنی ؟
- چیز مهمی نیست ، این باغ آنقدر نشاط آور و دل انگیزه که هوش از سر آدم می بره . اسم این گلا چیه ؟
- اینا خرزهره ان ، بوی خوشی هم دارن ، نه ؟
- آره ، خیلی خوشبو ان ، اسم اینا چیه ؟
- گلای کاغذی ، خیلی خوش منظره هستن ، به خاطر همینم معمولا" همه مردم اونارو پای ستون ایوونا می کارن . از دیوارای اون طرفم همین گلا بالا رفتن . تو جزیره های ردز و کاس این گلا همه جا به چشم می خورن . اینام گل ختمی هستن که رنگ سرخ روشنی دارن . مطمئنم شما گلای به این قشنگی تو کشورتون ندارین .
- ما تا دلت بخواد رز داریم ...
- به ، رزو که ما هم داریم ، در واقع همه ی گلای شما این جا درمیان ، اما گلای ما تو کشور شما درنمیان . ما این جا تمام سال گل داریم.
تارا سرش را تکان داد و نفس عمیقی کشید . او همیشه نسبت به عطرها مخصوصا" عطر گل های طبیعی حساس بود .
- اسم درختای اون طرف تپه چیه ؟
- کاج ، کاج حلب . اون پایینو نگاه کن ، اونا درست تو کنار آب روئیدن . سواحل طلایی رنگ زیبارو می بینی ؟ ساحلی که همیشه آفتابیه و خورشید دائما" روش می تابه .
تارا از این همه شور و اشتیاق پل اجبارا" لبخندی به لب آورد . بدون شک یونانیان عاشق وطنشان بودند ، شاید به این خاطر که آن ها جنگ های بی شماری برای دفاع از کشورشان کرده بودند . آن ها در طول تاریخ با دشمنان متجاوز بی شماری جنگیده و در اغلب آن جنگ ها نیز شکست خورده بودند ولی هر بار دوباره سربرافراشته بودند ، درست همان طور که شایسته مردمی بود که اولین تمدن را به غرب آورده بودند . بر خلاف این که در گذشته دینی نداشتند ، اکنون با گذشت زمان مردمان دینداری شده بودند و در همه جای شهر کلیسا به چشم می خورد ، کلیسا های فراوانی که با عمارت های سفید کم ارتفاع به حالت زیبایی بنا شده بودند و به دقت از آن ها نگهداری می شد . ناقوس های کلیسا ها همیشه در زیر نور آفتاب می درخشیدند . کشیشان با آن ریش سیاهشان همیشه در حال تبسم و خوشامدگویی به غریبه هایی بودند که علاقه داشتند از کلیساها یا مراسم ازدواج دیدن کنند .
پل گفت :
-فردا با هم می ریم شهر ، اندرولا تا از قایق پیاده شدیم مارو یه راست آورد خونه و تو نتونستی همه جای شهرو ببینی . دوست داری پروس رو ببینی ؟
- خیلی ، می خوام یه چیزایی برای سوغاتی بخرم . فکر می کنی چیزی برای خرید هست؟
- آره تو پروس فروشگاه های زیادی هست.
تارا ساکت شد . فکر او به لئون و گفتگویشان برگشت . تارا مطمئن بود که هدف لئون چیزی جز ایجاد دردسر برای او نبود و از این که توانسته بود بر تصمیم خود باقی بماند و با خونسردی رفتار کند ، از خودش راضی بود . اگر او کنترل خودش را از دست می داد همه ی نقشه هایشان نقش بر آب می شد ، اما حالا همه چیز روبراه بود . فقط لازم بود که کمی دیگر به این نقش بازی کردن ادامه دهد و بعد پل به پولش می رسید و برای همیشه از چنگ این مرد نجات پیدا می کرد . چقدر پدر پل کوته فکر بود که اداره اموال فرزندانش را به کسی مثل لئون واگذار کرده بود . او باید احتمال رفتار مستبدانه و اعمال نظر زورگویانه ی لئون که باعث زجر و عذاب مخصوصا" پل می شد را از قبل پیش بینی می کرد . به نظر نمی رسید که اندرولا در مضیقه مالی باشد ، شاید به این خاطر بود که او مثل پل دوست دختر نداشت که آن ها را بیرون ببرد و برای آن ها خرج کند و در نتیجه نیاز مالی بیشتری داشته باشد .
لئون تا موقع شام آفتابی نشد . وقتی عاقبت به ایوان آمد کت و شلوار سفید فوق العاده خوش دوختی به تن داشت . تمام توجه تارا به او جلب شد و لئون که متوجه این موضوع شده بود ، به او خیره شد و ابروانش را بالا انداخت . تارا با مشاهده ی این عمل او سرش را پایین انداخت . تارا این طور برداشت کرده بود که لئون دیگر مخالفتی با ازدواج آن ها ندارد ، به همین خاطر این عمل لئون باعث تعجب او شد و گونه هایش به سرخی گرایید . این تکبر و نخوت خیلی با رفتار دوستانه فاصله داشت . تارا با تعجب متوجه شد که این موضوع به طور باور نکردنی و غیر قابل درکی موجبات ناراحتی او را فراهم آورده است .

امضای کاربر :
زندگى دفترى از خاطره هاست...
يك نفردردل شب، يك نفردردل خاك،يك نفر همدم خوشبختى هاست، يك نفرهمسفر سختى هاست،چشم تابازكنيم عمرمان ميگذردماهمه همسفر و رهگذریم...آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
پنجشنبه 30 شهریور 1391 - 10:40
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
goli آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 501
عضویت: 19 /6 /1391
سن: 19
تشکرها : 380
تشکر شده : 235
رمان جذاب وزیبای خشم و سکوت | آن همپسون
این عمل لئون در طول گفتگوی دلپذیر شام فراموش شد . در طول شام پل بسیار خوشحال به نظر می رسید و تارا هم که دلیل خشنودی او را می دانست ، لبخندی بر لبانش نشاند . اندرولا اصلا" شبیه دختران یونانی نبود ، زیرا بسیار آلامد بود و خیلی اعتماد به نفس داشت . تارا مطمئن بود که اندرولا هیچ گاه آشکارا رودرروی برادرش نمی ایستد و به همین میزان هم اطمینان داشت که هرگز زیر بار حرف زور لئون نمی رود . اندرولا دامن کوتاهی پوشیده بود و وقتی سر میز شام آمد ، سگرمه های لئون با دیدن او درهم رفت ، ولی با حالتی از تسلیم با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و لحظه ای بعد لئون هنگامی که تارا کنار اندرولا در ایوان نشسته بود و نوشیدنی می نوشیدند ، گفت:
- دختر ، وقتی ازدواج کردی با این وضع لباس پوشیدنت حتما" شوهرت کتکت می زنه ! از کجا این تیکه پارچه ی ناجور و جلف که کم عقلیتو می رسونه رو خریدی ؟
اندرولا لبخند ملایمی زد .
- این لباسا همه جا هست ، اما تو اصلا" به ویترین مغازه ها نگاه نمی کنی ، همینه که لباسی مثه اینو قبلا" ندیدی.
- این مسئله دیدن یا ندیدن من نیست ، موضوع اینه که من خوشم نمیاد خواهرم نیمه لخت تو خیابونای شهر پرسه بزنه . لباسای آتن مناسب این جا نیست.
- من که این لباسو تو خیابون نپوشیدم . بیچاره دخترای پروسی . اونا و آدمای دیگه این جزیره تو گذشته زندگی می کنن .
لئون نگاهش را از اندرولا برداشت و به تارا که در لباس یقه بلندش با حجب و حیاتر به نظر می رسید ، انداخت . لباس تارا در عین شیکی و تجدد کاملا" پوشیده بود و رنگ های زیبایی داشت که بر صورتش سایه های جذابی ایجاد کرده بودند و بر گیرایی چهره ی او می افزودند .
اما باز هم تارا تردید داشت که لئون طرز لباس پوشیدن او را تائید کند . عجب آدم کوته بین و قدیمی مسلکی ! او در گذشته زندگی می کرد ! تارا نمی توانست بفهمد اشکال این لباس که اندرولا تنها جلوی برادرانش پوشیده ، چه می تواند باشد . او برای انگلستان در دوره ملکه ویکتوریا مناسب بود ، زمانی که مردان حاکمان و خدایان بی چون و چرای زنان بودند و دختران و زنان آن ها موجودات حقیری بودند که هیچ اراده ای از خود نداشتند . تارا به ازدواج او فکر کرد و از خودش پرسید واقعا" چه بر سر زن او خواهد آمد . او از صحبت های لئون حدس زده بود که او در آینده چطور با همسرش رفتار خواهد کرد .
وقتی شام به پایان رسید ، تارا علی رغم این که لئون چندان مصاحب دلپذیری نبود ، باز ترجیح می داد که با او و اندرولا باشد ، چون اندرولا بسیار شوخ ، سرزنده و با نشاط بود و باعث گرمی جمع می شد .
لئون با مزاح ملایمی گفت:
- فکر می کنم که شما دو تا می خواین با هم تنها باشین ، خودتونو به خاطر رعایت ادب معذب نکنین ، موندن تارا در این جا نسبتا" کوتاه ، پس باید حداکثر استفاده رو از وقتتون بکنین که با هم باشین . برید به باغ و خوش باشین .
در چشمان لئون وقتی به تارا نگاه می کرد ، برق بدبینانه ای می درخشید.
با شنیدن این جمله که به باغ برید و خوش باشین ، سرخی چهره تارا بیشتر شد . لئون نه تنها به آن ها دستور می داد بلکه به نظر می رسید که این فکر که دختری بیست و پنج ساله با پسری بیست ساله معاشقه کند را مشمئز کنننده و چندش آور می دانست . تارا خودش هم به این مسئله اذعان داشت و این باعث می شد که خشمش نسبت به لئون بیشتر شود . به محض این که از دید لئون و اندرولا که در ایوان نشسته بودند خارج شدند ، تارا به پل گفت:
- برادر تو آدم دمدمی مزاجی یه . من قبلا" فکر می کردم منو به عنوان همسر تو قبول داره ، اما حالا دیگه شک دارم .
پل با بی تفاوتی گفت:
- اهمیتی نده . تو هیچ وقت نمی فهمی که اون واقعا" از تو خوشش می آید یا نه ؟ ما باید فقط تا وقتی که پولمو بده به این روش ادامه بدیم ، فکر این که باید تا پنج سال دیگه بدون پول بمونم منو می کشه . تارا تو نمی دونی چقدر قرض دارم .
- تو مقروضی ؟
- مگه غیر از اینم می تونه باشه ؟ من از تمام دوستام قرض گرفتم ، حتی مجبور شدم سراغ نزولخورا هم برم.
- نه ! این کارو که نکردی ؟
- چرا ! این موضوع حقیقت داره.
پل واقعا" عاجز و درمانده به نظر می رسید و تارا قلبا" برای او متاسف بود . این که با داشتن این همه پول و ثروت مجبور شود از دیگران قرض کند ، واقعا" شرم آور بود .
- نمی تونی این موضوع رو به لئون بگی ؟ حتما" اون می فهمه که مقرری تو کمه ! لئون خودش می گفت پولی که به تو می ده بیش از حد نیازته .
تارا به خاطر آورد که لئون را برای این دروغ تعمدی مورد سرزنش قرار داده بود .
- خب ، بهش بگو که امورت با این پول نمی گذره و احتیاج به پول بیشتری داری .
اما پل قبل از این که تارا حرفش را تمام کند سرش را تکان داد و با اوقات تلخی گفت:
- اون این حرفا به گوشش نمی ره . من بارها و بارها این کارو کردم ، اما بهش اثر نمی کنه . اصلا" فایده ای نداره . فکر کنم قبل از این که به مالم برسم پیرمرد شدم !
با شنیدن این حرف تارا نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و پل هم در مقابل به او نگاه انتقاد آمیزی انداخت و با همان اوقات تلخی گفت:
- اصلا" خنده دار نیست.
تارا به خودش فکر کرد که پل واقعا" بچه است . لئون درست گفته بود که یک زن در بیست سالگی بسیار پخته تر و عاقل تر از مردی در همین سن است ، و در مقایسه با یک زن بیست و پنج ساله او واقعا" هم چیزی جز یک بچه نبود و تارا کاملا" در این مورد با لئون موافق بود.
تارا با اندکی تندی گفت:
- تو سن بیست و پنج سالگی نمی شه گفت کسی پیر شده.
پل غرغرکنان گفت:
- حالا کو تا بیست و پنج سالگی ! من اصلا" نمی تونم تا اون موقع منتظر بمونم .
- به نظر تو یه آدم بیست و پنج ساله جوون نیست ؟ خب من اصلا" این طور فکر نمی کنم . چون خودم بیست و پنج ساله ام .
تارا این را به پل یادآور شد و پل سریعا" عذرخواهی نمود ولی تارا لبخند زد و گفت:
- مهم نیست ، من خودمو پیر نمی دونم .
آن ها در باغ قدم زدند و به سمت درختان رفتند ، آن جا در میان درختان نمی شد آن ها را در خانه دید . تارا کسل شده بود چون اگر به خودش بود هیچ گاه یک پسر بیست ساله را برای مصاحبت و همراهی انتخاب نمی کرد و وقتی عاقبت توانست بگوید:
- « حالا می توانیم برگردیم . غیبت ما به اندازه کافی طولانی بوده که لئونو متقاعد کنه با هم خوش گذروندیم . » احساس آرامش کرد.
پل خندید و گفت:
- همونجوری که تو اولین ملاقاتمون گفتم ، تارا تو خیلی جذابی و من مطمئنم اگه از یه نسل بودیم ، حتما" عاشقت می شدم.
تارا گفت:
- از یه نسل ! واقعا" که ! من دیگه اونقدرام از تو بزرگتر نیستم .
- بازم متاسفم ، اما می دونی همسر آینده من حداکثر باید حدودا" پونزده سالش باشه که ده سال از تو کوچیک تر می شه.
تارا خنده کنان گفت:
- نمی شه موضوع رو عوض کنیم . من روی سنم حساسیتی ندارم.
وقتی آن ها به ایوان رسیدند لئون تنها بود ، پل عذری آورد و رفت و تارا در این لحظه خودش را با مردی که قلبا" از او بدش می آمد ، تنها دید .
لئون به آرامی صندلی را برای تارا جلو آورد و گفت:
- بیایید این جا بنشینید و از این نسیم خنک شبانه لذت ببرید .
تارا با قبول دعوت او بر صندلی نشست و از خودش پرسید باید در مورد چه موضوعی صحبت کنند ، اما خوشبختانه مدت زیادی در این نگرانی باقی نماند ، زیرا لئون شروع به پرسش از او در مورد خانواده اش نمود .
لئون پرسید :
- خانواده تون از نامزدی شما اطلاع دارن ؟
- هنوز نه .
چشمان سیاه لئون به حالت عجیبی برق زدند و بلافاصله گفت :
- انگلیسیا چه رسم های عجیبی دارن !
- منظورتون اینه که این جا چون والدین خودشون قرار ازدواجو می ذارن همه چیزو حتی قبل از از عروس بیچاره می دونن ؟
به نظر می رسید این حرف تارا باعث تفریح لئون شده است.
- عروس بیچاره ؟ این مایه افتخار یه دختره که مردی به اون پیشنهاد ازدواج بده.
تارا لب هایش را به هم فشار داد . به نظر می رسید که دوباره بحث قدیمی شان از سر گرفته شده بود .
- شاید این موضوع این جا ...
لئون در حالی که خمیازه اش را می گرفت صحبت او را قطع کرد و گفت :
- نه تنها این جا ، بلکه تو همه کشورهای شرقی اینطوره.
این ادا و اصول لئون باز آتش خشم تارا را شعله ور کرد .
- خیلی خب ، این موضوع در دنیای شرق شما رایجه ، اما تو غرب زنا از حقوقی برابر با مردا برخوردارن.
- من هم از این موضوع تعجب می کنم که چرا باید این طور باشه ؟
تارا به لئون که با فاصله کمی از او نشسته بود نگاه کرد و بر تصمیمش برای فریب دادن او مصمم تر شد .
- آقای ... آقای ... ا ...




امضای کاربر :
زندگى دفترى از خاطره هاست...
يك نفردردل شب، يك نفردردل خاك،يك نفر همدم خوشبختى هاست، يك نفرهمسفر سختى هاست،چشم تابازكنيم عمرمان ميگذردماهمه همسفر و رهگذریم...آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
پنجشنبه 30 شهریور 1391 - 10:41
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
goli آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 501
عضویت: 19 /6 /1391
سن: 19
تشکرها : 380
تشکر شده : 235
رمان جذاب وزیبای خشم و سکوت | آن همپسون
لئون با لحن خاصی زیر لب گفت :
- لئون . قراره ما تو آینده نزدیک با هم قوم و خویش بشیم .
- لئون ... علی رغم موافقتتون با من به عنوان نامزد پل و گفته خودتون که انتخاب عالیی کرده ، احساس می کنم از من بدتون می یاد .
چشمان لئون با تلالوئی خاص ، لحظه ای بر تارا ثابت ماند ، نقاب خونسردی او هنوز بر چهره اش باقی بود . او در آن نور ضعیف چراغ های لابلای شاخ و برگ درختان با موهای مشکی که روی پیشانیش ریخته بود و پوست صیقلی قهوه ای – مسی رنگش که در مقابل سفیدی یقه ی پیراهن کتانی اش تیره تر از همیشه می نمود ، حتی با ابهت به نظر می رسید . دستان کشیده و باریکش که به طور چشمگیری پر قدرت و قوی به نظر می رسیدند ، در مقابل آستین های سفید پیراهنش که روی مچش بسته شده بود تیره تر از آن چه بودند ، می نمودند . تارا علی رغم میلش اعتراف کرد که او بی شک بیش از حد تصور جذاب است . واقعا" بر یک زن چه می گذشت اگر لئون اراده می کرد او را به وسوسه بیندازد ؟ تارا از افکار خودش متعجب شد ، به خود آمد و همه ی آن ها را از ذهنش خارج کرد ... ولی بعدا" دوباره همه ی آن فکرها به ذهنش بازگشتند .
- چیزی از من دیدید که نشون داده از شما خوشم نمی یاد ؟
هیچ اثری از نگرانی در لحن آرام صحبت کردن او مشهود نبود . او ادامه داد :
- شما چه طور چنین برداشتی کردید ؟
وقتی این را می گفت به لحن صدایش عمدا" حالتی از شوخ طبعی داده بود که باعث شد تارا احساس کند خون به چهره اش دوید و با لحن گرفته ای سرزنش کنان به او گفت :
- رفتار شما خیلی هم مودبانه نیست .
لئون در حالی که دست به سینه ایستاده بود و انگشتانش را بر بازوانش می زد ، شانه هایش را بالا انداخت و با بی اعتنایی گفت :
- رعایت ادب هیچ وقت از فضایل من نبوده . به نظر من رعایت ادب در واقع یه ضعفه مخصوصا" در برابر زن ها .
تارا با تعجب گفت :
- رعایت ادب ضعفه ؟ اصلا" هم این طور نیست . من رعایت ادبو ضعف نمی دونم .
لئون به طور غریبی با تعجب گفت :
- واقعا" این طور فکر می کنید ؟
نگاهش از موهای قهوه ای نرم تارا که با نوازش نسیم ملایمی ، اندکی پریشان شده بود به گردن بلند و شانه های او کشیده شد . کمر تارا باریک بود و با کمربندی که بر لباسش بسته بود ، باریک تر از همیشه به نظر می رسید ، او پاهای زیبایش را با ظرافت روی هم انداخته بود و گاهی با ریتم ملایم موزیک بوزوکی که صدایش از نقطه ی دوری از آن طرف تپه می آمد مچ ظریف پایش را تکان می داد .
- پس شما با تمام زن های انگلیسی که من تا حالا دیدم فرق داریدن.
- شما با خیلی ها برخورد داشتین ؟
- دو تا از پسر عمو های من ، نیکاس و کاستی با زن های انگلیسی ازدواج کردن .
تارا چیزی نگفت و او ادامه داد :
- هر دوی اونا الان از زناشون جدا شدن . زنای اونا جز پول به چیز دیگه ای اهمیت نمی دادن . بله واضح بود که اونا فقط به پول فکر می کردن و فقط به خاطر ثروتی که تصور می کردن درش شریک می شن ازدواج کرده بودن .
تارا سرش را بلند کرد .
- از کجا انقدر مطمئن هستین ؟
- پسر عمو های من تو یونان صاحب یه خط بزرگ کشتیرانی هستن .
- با این حال من هنوز فکر می کنم شاید مقصر پسر عمو های شما یا لااقل یکی از اونا بوده ، چون این خیلی عجیبه که ازدواج هر دوی اونا ناکام بوده .
او بدبینانه لبانش را جمع کرد و گفت :
- چرا همه ی زنا دوست دارن تقصیرو گردن یکی دیگه بندازن ؟ درست از همون اول این دو تا زن شروع کردن بار خودشون رو ببندن . من به محض این که زن نیکاس رو دیدم به اون هشدار دادم ، ولی قبول نمی کرد . کاستی حتی نیاز به هشدارم پیدا نکرد چون زنش ماهیت اصلی خودشو تقریبا" بلافاصله بعد از ازدواج بروز داد .
- پس شما دشمنی خاصی با زنای انگلیسی ندارین ؟
برای اولین بار به نظر می رسید لئون از این که مانند قبل رک باشد ، اکراه دارد .
- ممکنه رعایت ادبو جزو فضایلم به حساب نیارم تارا ، اما بی ادبی ام از عیوبم نیست.
تارا ... او قبلا" هم نام تارا را در حرف هایش به زبان آورده بود ولی تارا هرگز متوجه ی حالت جذاب حرکت زبان او و لهجه اش با مختصر مکثی که در بالا بردن صدایش در هنگام تلفظ اسم تارا می کرد نشده بود . آیا آهنگ او کمی ملایمتر ... یا مهرآمیزتر نشده بود ؟ پس این اسم می توانست چنین طنین برانگیزنده و مهیبی داشته باشد ! تارا یک بار دیگر در حالی که از افکارش متعجب شده بود ، رشته افکارش را از هم گسست .
او باید مواظب خودش می بود . به دلیل این که احتمال داشت که این مرد که بی شک بسیار بدعنق است ، بتواند احساسات او را به حالتی تحت تاثیر قرار دهد که برای دختر حساسی مانند تارا اصلا"مناسب نباشد.
تارا با تبسم خفیفی گفت:
- جواب حساب شده ای دادین . اما کاملا" معلومه که از زنای انگلیسی بدتون می یاد .
لئون حرفش را اصلاح کرد و گفت:
- من تا اون حد پیش نمی رم . در واقع باید بگم از اونا خیلی خوشم نمی یاد ، ولی خب ما با توریست های زیادی تو این جزیره نشست و برخاست یا حداقل برخورد داریم . دخترای انگلیسی در روابط با عشاقشون آزادن ، مردای ما هم از این موضوع خیلی خوشوقتن البته فقط به خاطر این که دخترای یونانی از این نظر محدودن.
تارا با اعتراض گفت :
- شما در مورد این که تمام دختران ما بی بند و بارن بیش از حد تند می رین ، البته قبول دارم که بعضی هاشون این طورین اما اونا غالبا" از کشورای دیگن.
لئون انگار که مجبور باشد در تکمیل حرف تارا گفت :
- البته کشورای غربی.



امضای کاربر :
زندگى دفترى از خاطره هاست...
يك نفردردل شب، يك نفردردل خاك،يك نفر همدم خوشبختى هاست، يك نفرهمسفر سختى هاست،چشم تابازكنيم عمرمان ميگذردماهمه همسفر و رهگذریم...آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
پنجشنبه 30 شهریور 1391 - 10:42
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
goli آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 501
عضویت: 19 /6 /1391
سن: 19
تشکرها : 380
تشکر شده : 235
رمان جذاب وزیبای خشم و سکوت | آن همپسون
و تارا هم به علامت توافق دستانش را از هم باز کرد .
چند لحظه بعد تارا با نگرانی گفت:
- اما شما خودتون گفتین من به عنوان زن برادرتون مورد تاییدتون هستم .
- آره من گفتم تارا.
تغییر ناگهانی آهنگ صدای او ، تارا را تکان داد . درست مانند تعجبی که چند ساعت پیش در تارا برانگیخت ، بعد از آن مصاحبه طاقت فرسا با تغییر موضع ناگهانی او که در آخر گفته بود برادرش بهترین انتخاب ممکن را کرده است . آیا او تارا را به بازی گرفته بود ؟
گره ای بر ابروان تارا افتاد که قبل از آن که لئون متوجه آن شود فورا" محو شد . واقعا" عجیب بود که او لحظه ای رفتار اهانت آمیز داشت و زمانی بعد نرم می شد . ولی هدفش از این بازی ها چه بود ؟ تارا در حالی که خودش را به خاطر این سوءظن های بی معنی سرزنش می کرد ، فکر آن ها را از سرش خارج کرد.
لئون گفت:
- من دیدم چاره ای جز این ندارم ، چون عشق پل به شما کاملا" آشکار بود.
لئون دست کشیده اش را به سوی دهانش برد و خمیازه ای کشید و مژگان سیاه و پر پشتش را پایین آورد . غیر ممکن بود کسی بتواند از چهره او چیزی بخواند . ولی حسی درونی به تارا می گفت این حالت او نشانه عدم رضایتش است.
***
روزها سپری می شدند ، در این مدت تارا چندین بار با خودش فکر کرده بود که اگر ریکی هم این جا کنار او بود ، چقدر این روزها رویایی و خیال انگیز می شدند . خوب البته باید گفت مصاحبت پل برای تارا خیلی هم ناخوشایند نبود ، ولی رفتار او چندین بار تارا را تا مرز ملالت و دلزدگی پیش برده بود . آن ها تقریبا" هیچ وجه اشتراکی با هم نداشتند ؛ تارا جاافتاده ، پخته ، اهل مطالعه و کتابخوان و خیلی عاقل و هوشمند بود ، در حالی که پل آن قدر خام بود که حتی بعضی اوقات گفته هایش احمقانه بودند . اگر آن ها می توانستند همیشه در جمع دیگران باشند مسئله خیلی هم بغرنج نمی شد . ولی برای حفظ ظاهر مجبور بودند گاهی تنها با هم بیرون بروند و این قسمت قضیه برای تارا تقریبا" غیر قابل تحمل بود . تارا با تعجب و ناباوری درمی یافت که تنها در مواقعی که با لئون تنها هستند ، احساس رضایت و راحتی می کند ، اولین باری که به این مسئله پی برد مبهوت و شگفت زده شد و در حالی که با ضعف و بی حالی روی تختش نشسته بود مانند شخصی که تازه از خواب غفلت بیدار شده باشد به بیرون پنجره زل زد . این مرد بیش از حد جذاب بود ... ولی فقط این نبود . تارا وقتی به این حقیقت پی برد که شخصیت مقتدر او ، حالت سلطه گرانه اش و حتی رفتار اهانت آمیزش در برابر زنان همه باعث افزایش کشش و جذبه ی او می شد ، بسیار تعجب کرد . چه بر سرش آمده بود ! باید کاملا" عقلش را از دست داده باشد که اجازه داده ، مردی این طور روی او تاثیر بگذارد ! او قاطعانه به خودش گفت که باید جلوی این مسئله را بگیرد ... اما نیم ساعت بعد او با لئون در ساحل تنها بود ، پل و اندرولا به کافه رفته بودند که چیزی بخورند . لئون شلوار کوتاه و تارا پیراهن لطیف کوتاهی به تن داشت . بدن ظریف او که تقریبا" یک هفته در معرض آفتاب بود الان کاملا" برنزه شده بود . در این مدت او و پل هر روز صبح کنار ساحل می رفتند و بعدازظهرها بدون استثنا هر چهار نفری آن ها روی چمن ها آفتاب می گرفتند .
- به این زودی یک هفته گذشت . وقتی آدم شاده زمان به سرعت باد می گذره .
تارا مجبور بود چیزی بگوید ، چون لئون همچنان به دریا خیره شده بود و کم کم سکوت ، آزار دهنده می شد.
لئون از آن حالت تعمقش در آرامش آب های آبی بیرون آمد و چشمان سیاهش بر بدن قهوه ای تارا لغزید.
- شما شادید ؟ واقعا" احساس شادی می کنین ؟
- البته ! من کنار پل هستم . پس بایدم شاد باشم ؛ وقتی به انگلیس برگردم خیلی دلم براش تنگ می شه.
- وقتی پل برای ترم جدیدش به انگلیس برگرده شما دوباره با هم هستین.
تارا با تبسم فریبنده ای گفت:
- اوه ... بله ... ولی من نباید زیاد وقت اونو بگیرم . من هرگز مانع درس خوندن اون نشدم و با این که ترجیح می دم پل همیشه مال خودم باشه ولی درسای اون اولویت دارن.
پل و اندرولا بر صندلی های راحتی ساحل ، بیرون کافه نشسته بودند . پل برای آن ها دست تکان داد و هنگامی که تارا در جواب او دست تکان می داد ، چشمانش از عشق و عطوفت می درخشیدند . او سرش را کمی فقط تا حدی که لئون بتواند به خوبی حالت او را نظاره کند برگردانده بود .
لئون دستانش را پشت سرش گذاشت و داشت به پشت دراز می کشید که در جواب تارا گفت:
- واقعا" قابل تحسینه ، برادر من خیلی شانس آورده . شما همسر ایده آلی هستین.
تارا با شنیدن این حرف خجالت کشید و سرخ شد و سوءظن های قبلیش را که ممکن است این مرد او را به بازی گرفته باشد به دست فراموشی سپرد.
تارا زیر لب گفت:
- شما خیلی مهربونین لئون . من با فامیلای جدیدم واقعا" خوشبخت می شم.
او با مهربانی و نرمی گفت:
- مطمئنم که همین طوره ، امیدوارم زودتر خانواده ی شما رو ملاقات کنیم . گفتین کی پدر و مادرتون به انگلیس بر می گردن؟
- فعلا" تا مدتی برنمی گردن.
- وقتی برگشتن حتما" باید اونا و برادر و زن برادرتونو این جا بیارین.
- بله ... بله ، خیلی عالی می شه که همه ی فامیل دور هم جمع بشیم.
لئون گفت:
- ما این جا تو یونان اهمیت زیادی برای روابط فامیلی قائلیم و اگر پدر و مادرمون زنده باشن به ندرت پیش می یاد که اونارو برای رفتن به کشورای دیگه ترک کنیم . ولی خب همون طور که می دونین والدین ما زنده نیستن .
- بله پل به من گفته بود .

امضای کاربر :
زندگى دفترى از خاطره هاست...
يك نفردردل شب، يك نفردردل خاك،يك نفر همدم خوشبختى هاست، يك نفرهمسفر سختى هاست،چشم تابازكنيم عمرمان ميگذردماهمه همسفر و رهگذریم...آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
پنجشنبه 30 شهریور 1391 - 10:42
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group