رزا | پدیده کاربر انجمن - 6

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
رزا | پدیده کاربر انجمن
توی بیمارستان درست مثل مسخ شده ها بودم.هیچی نمیفهمیدم،آرشم رفته بود و این چیزی نبود که ماه ها براش برنامه ریزی میکردیم.نباید اینجوری میشد.
روی زمین نشستم و به مانتوی خونیم نگاه کردم،دقیقا همون لحظه یادم افتاد کادویی که برای آرش خریدم کنار خیابون گذاشتمش.
با صدای زنگ گوشیم که با صدای پیجر بیمارستان قاطی شده بود،سرم رو از روی دستام بلند کردم:مثل همیشه...کیوان.
گوشی رو روی سایلنت گذاشتم و کنارم قرار دادمش.کیارش رفته بود و نمیتونستم پیداش کنم.بعد از حدود یه ربع کیارش رو دیدم که با قدمای لرزون از یه بخش بیرون اومد.چند لحظه مثل مسخ شده ها دم در وایساد و یهو با زانوهاش روی زمین افتاد.سراسیمه از جا بلند شدم و به سمتش دوییدم.
جلوش زانو زدم و گفتم:
_کیارش چی شده؟حالت خوب نیس؟
سرشو بلند کرد با نگاهی بهم،گفت:
_داداشم واسه همیشه رفت.
بغلش کردم و سرشو فشار دادم روی شونه م.میخواستم گریه کنم،چشمامو خیس کنم،بغضمو بترکونم،اما نمیشد.یه حسی مقاومت میکرد.
همه داشتن به ما نگاه میکردن.پرستارا که انگار براشون عادی بود،فقط یه هر از چند گاهی بهمون یه نیم نگاه مینداختن.
کیارش ازم جدا شد و بدون اینکه بهم نگاه کنه صورتشو برگردوند و رفت بیرون.دنبال گوشیم گشتم اما نبود....اینور اونورو نگاه کردم که یهو یه آقای پیری که انگار از خدمه اونجا بود،گوشیمو به سمتم گرفت و گفت:
_بیا خانوم فک کنم دنبال این میگردی...خدا بهت صبر بده.
گوشی رو ازش گرفتم و با تشکر،منم رفتم بیرون.کیارش پشت به من،کنار یه نیمکت وایساده بود و سیگار میکشید.پس از چند دیقه لگدی محکم به نیمکت زد موهاشو توی دستاش گرفت.میدونستم میخواد خودشو یه جوری خالی کنه....اما من چجوی باید خودمو خالی میکردم؟!
حدود نیم ساعت بعد،کیارش زنگ زد به مادرش و جریان و اسم بیمارستان رو بدون مکث گفت و بدون اینکه منتظر جوابی بمونه قطع کرد.
به نیم ساعت نکشیده دیدم خانوم و آقای زمانی جلوی منو کیارش وایسادن.خانوم زمانی اومد یقه های کیارش رو گرفت و گفت:
_چی شده کیارش؟آرشم چی شده؟
_مامان گفتم بهت.
مادرش سیلی محکمی بهش زد و گفت:
_تو داری دروغ میگی....آرش چیزیش نبود...الان کجاس؟
کیارش به سمت من اومد و گفت:
_سردخونه.
با شنیدن اسم سردخونه پاهام شل شد و روی نیمکت نشستم.خانوم زمانی رفت تو بغل شوهرش همونجا بلند بلند گریه کرد.
دوباره فکرم از کار افتاده بود....خاطراتم،تک تک خاطراتم با آرش میومد جلوی چشمم.اولین برخوردمون...لعنتی!
خانوم زمانی کنارم نشست و گفت:
_اون تو رو خیلی دوس داشت.
تعجب کردم.اون نباید میدونستن.با دیدن قیافه من گفت:
_خودش بهم گفت....یه ساعت قبل از اینکه مهمونی برگشتنت شروع بشه.
جوابی نداشتم بدم.ادامه داد:
_امروز با تو قرار داشت،تو اون موقع پیشش بودی؟
_نه من...من وقتی رسیدم دیگه....دیگه خیلی دیر شده بود.
دستشو آروم روی دستم کشیدم و در حالی که اشک میریخت دوباره گفت:
_اون تو رو خیلی دوست داشت.
زیر لب گفتم:
_منم دوسش داشتم.
دستام بوی خون میداد.خون آرش...لعنتی!

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




دوشنبه 06 شهریور 1391 - 12:17
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
رزا | پدیده کاربر انجمن
روی نیکمت نشسته بودم و خیره به در غسال خونه نگاه میکردم.آرش من داشت آخرین حمومشو میکرد،فک نمیکردم یه روزی به خاطر آرش بیام اینجا.
آقای زمانی شونه همسرش رو فشار میداد و هی چند دیقه یه بار میگفت:
_سمان جان عزیزم آروم باش..آروم.
انقدر گریه کرده بودم دیگه اشکی نداشتم،واقعا نمیتونستم گریه کنم.با چشم دنبال کیارش گشتم که دیدمش یه گوشه وایساده و با پاش به سنگ ریزه ها لگد میزنه.
وقتی خانوم زمانی از جاش بلند ناخودآگاه همه با هم بلند شدن.سلانه سلانه به سمت من اومد و گردنبندی رو به سمتم گرفت؛همون نیمه دیگه قلب.با بغض گردنبند رو ازش گرفتم و توی جیبم گذاشتمش.یه خورده بهم نگاه کرد و گفت:
_اون خیلی دوست داشت.
از پریروز که آرش تصادف کرده بود،تا الان شاید میلیارد ها بار این جمله رو به من گفته بود.چیزی نگفتم و از جام بلند شدم و به سمت کیارش رفتم.تا بهش رسیدم پوزخند زد و گفت:
_دوباره بهت گفت؟
_اوهوم.
دیگه همه فهمیده بودن منو آرش همدیگرو دوس داریم.مگه میشد نفهمن؟!کیارشو بغل کردم و بو کشیدم.بوی آرشو میداد.گفت:
_ادکلن داداشمو زدم...خوشبوئه نه؟هیچ وقت نمیذاشت این ادکلنو بزنم.گفتم الان بزنم یه وخ دوباره نیاد بهم گیر بده چرا زدی!
ازش جدا شدم و گفتم:
_کیارش بس کن.
_میدونی رزا؟دیشب تو اتاقش خوابیدم.هیچوقت نمیذاشت این کارو کنم.مامانم خیلی دعوام کرد،گفت الان داداش بیاد ناراحت میشه.به نظر تو ناراحت میشه.
با جیغ گفتم:
_کیارش بس کن...بس کن...حرف نزن!
دوییدم دم در غسال خونه و اونجا نشستم.خوشبختانه کسی بهم کار نداشت.پس از چند دیقه بلند داد زدن:
_خانواده آرش زمانی!
از جام بلند شدم و عقب عقب رفتم.با صدای لا اله الالله دوباره شروع کردم به لرزیدن،انگار زانوهام از تو داشت فرو میریخت.پریسا اومد دستمو گرفت و همه وایسادیم تا براش نماز بخونیم.بعد از خونه آرشو بردن تو یه آمبولانس و منم مسخ شده سوار ماشین پدرام شدم.
قبرش یه جای سرسبز بود که کم کم 10 ملیونی براش پیاده شده بودن.هر کی منو میدید راهو باز میکرد که برم جلو.
آمبولانس که رسید،من دوباره شروع کردم به لرزیدن.میترسیدم،میترسیدم از اتفاقی که میخواست بیفته.
آرشو که گذاشتن زمین،صدای ناله و ضجه بلند شد.روشو که باز کردن خیلیا چشماشونو گرفتن،اما من داشتم نگاه میکردم.به عشقم،به کسی که تا چند وقت دیگه جز سنگ قبر هیچی ازش نمیمونه.وقتی دوباره روشو کشیدن،انگار صداش داشت دوباره میپیچید تو گوشم:
_ مستاجراي جديدن؟
گذاشتنش توی قبر.
_خب خانومی که لال نیستی،مستأجرای جدیدین؟
خواست اولین مشت خاکو بریزه که جیغی کشیدم و گفتم:
_نه!
اونم دست نگه داشت.گردن بندمو باز کردم و گردن بند آرشم از گردنم دراوردم.به هم چسبوندمشون و گرفتم بالای سر آرش.زیر لب گفتم:
_همیشه عاشقت میمونم...همیشه،اما یادت نره تو قول دادی همیشه باهام بمونی،اما زدی زیر قولت.قول دادی ماه عسل میریم فرانسه،ولی زدی زیرش...اما من سر قول میمونم.قول میدم.
و گردنبندو ول کردم،درست افتاد روی سینه ش.خدایا....کی میشه منم برم زیر این خاک؟؟ها؟کی میشه؟!
از کنارش بلند شدم وایسادم.هنوزم خاک بدنشو نپوشونده بود.انگشت اشاره و وسطم رو به هم چسبوندم و بوسیدم و گذاشتم کنار پیشونیم و زیر لب گفتم:
_بوس...
منتظر شدم تا قبرش پر از خاک شه.مردم با دیدن حال منو خانواده ش،گریه شون شدت میگرفت.
پر که شد،دستمو به تندی از سرم دور کردم و به همون آرومی گفتم:
_لالا.
کاری بود که تو شمال آرش بهم یاد داد.مامانم بغلم کرد و زد زیر گریه.هنوز هضم نکرده بود که من کیوانو دوست ندارم،اما انقد درک داشت که بفهمه چه حالیم.
کم کم همه به سمت ماشیناشون حرکت کردن،منم سوار ماشین پدرام شدم و همگی به سمت خونه آقای زمانی حرکت کردیم.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




دوشنبه 06 شهریور 1391 - 12:17
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
رزا | پدیده کاربر انجمن
هفتم آرشم تموم شد...هفت روز بدون اون گذشت.دانشگاهم رو هوا بود اما اهمیتی نمیدادم،تهش این بود اونجا نمیرفتم و میومدم همین ایران درس میخوندم.
زندگی برام شده بود یه پوزخند.یه پوزخندی که تو هر لحظه ش منو مسخره میکرد.بعضی مواقع دیوونه میشدم و همه چیزو به هم میریختم.مامانم خیلی نگرانم بود،میترسید دیوونه شده باشم،دیوونه از مرگ آرش.
آره دیوونه شده بودم،اما نه از مرگش،از بد قولیش.بعضی موقع ها همه ش بهش فحش میدادم،بعضی مواقع واسش لالایی میخوندم.جز پدرام و پریسا و والدینم کس دیگه ای از آشناهام ماجرای علاقه م رو به آرش نمیدونست.
شب اول قبر آرش برای منم سخت بود.مامانم بهم یاد داد چجوری نماز بخونم و منم با تمام جون و دلم براش خوندم.بعد از نماز آروم به بابام گفتم:
_بابا من میرم بیرون باشه؟
با نگرانی پرسید:
_کجا عزیزم؟
_میرم تو حیاط قدم بزنم...نترس چیزیم نمیشه.
رفت و کنار استخر نشستم.زیرلب گفتم:
_ببینم آقا آرش تو که هنوز یادته نه؟
آروم لب استخر دراز کشیدم و دستامو جمع کردم.پس از چند دیقه پتویی روم انداخته شد.برگشتم و زیر لب گفتم:
_چطوری کیا؟
_خودت چی فکر میکنی؟
نشست نزدیک پاهام.منم بلند شدم و نشستم.پوزخندی زد و گفت:
_یادته؟
میدونستم چی رو میگه.با بغض سرمو تکون دادم.در حالی که بلند میشد به منم گفت:
_پاشو.
دستشو گرفتم و از جا بلند شدم.به طرف تاب رفتیم و روش نشستیم.بهش تکیه دادم و خیره شدم به درختای کوچه که به خاطر بلندیشون از حیاط هم دیده میشدن،عمر طولانی ای داشتن.برعکس ما آدما.
کیارش آروم گفت:
_رزا درستو میخوای چی کار کنی؟
_نمیدونم.
_نمیدونم نداریم...برمیگردی و به درست ادامه میدی!
پوزخند زدم و گفتم:
_تو که خودت داری میبری و میدوزی....سوالت واسه چی بود؟!
منو برگردوند سمت خودش و گفت:
_ببین تو باید به درست ادامه بدی...آرشم همینو میخواست!
روی کلمه باید تأکید خاصی کرد.با خشمی که نمیدونستم به خاطر چیه،گفتم:
_منم خیلی چیزا رو از آرش میخواستم...اما مگه انجامشون داد؟!
ادامه نداد.بهش نگاه کردم،ناراحتیش از قبل بیشتر شده بود.آروم گفتم:
_متأسفم...معذرت میخوام.
بهم نگاه کرد و چیزی نگفت.بغلش کردم و سعی کردم بغضمو قورت بدم.صداش حتی از زمزمه هم پایین تر بود:
_سعی نکن جلوی گریتو بگیری!
با این حرفش با صدای بلند گریه کردم.میون گریه م گفتم:
_تو خیلی شبیه آرشی...!
دستاشو روی صورتش گذاشت و با صدای خفه ای گفت:
_میدونم.
در حالی که هنوزم اشک میرختم و تند تند پاکشون میکردم،گفتم:
_میرم تو...توئم بیا.
_باشه برو...چند دیقه دیگه میام.
وارد خونه که شدم مامانم پرسید:
_کیارش کو؟!
_الان میاد.
از فکر بیرون اومدم و متوجه گوشیم شدم که روی میز کامپیوترم داشت تکون میخورد:مثل همیشه کیوان.
تو این یه هفته انقدر زنگ زده بود که هنوزم فکر میکنم به اندازه کل مدت دوستیمون نبود.البته،هر دفعه ئم من جوابشو نداده بودم.
با اکراه به سمت گوشیم رفتم و بهش نگاه کردم.چرا برندارم!؟بذار همه چیو بدونه...اما...نه بر میدارم.گوشی رو برداشتم و انسر رو زدم.صدای کیوان تو گوشم پیچید که با نگرانی و عصبانیت میگفت:
_رزا!؟چه عجب بالاخره برداشتی!...کجا بودی؟!گوشیتو جواب نمیدی،میام در خونتون میگن نیستی...کجایی!؟هیشکی جواب سوالامو نمیده...اصن معلوم نیس چه خبره!سر قراره ولنتاین نیومدی.چرا؟!د ِ چرا حرف نمیزنی؟!
نفس عمیقی کشیدم و در حالی که سعی میکردم تصویر آرشو که وسط خیابون افتاده بود رو از ذهنم کنار بزنم،گفتم:
_سلام.
_سلام!؟همین!؟بعد این همه مدت همینو داری بگی؟!
_چی میخوای بهت بگم!؟
_جواب سوالامو بده!
_جواب چه سوالایی رو!؟
_خدوتو به اون راه نزن رزا....یه هفته س معلوم نیس کجایی،چی کار میکنی،با کی میری،با کی میای...چی شده!؟
_میخوای بدونی چی شده؟!
صدای پوزخندشو شنیدم:
_پس زنگ زدم فقط سوال کنم؟!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
_باشه..بهت میگم.اما نه پشت تلفن.باید ببینمت.
_باشه الان میام اونجا.
_نه،نمیخواد بیای اینجا.فردا شب ساعت یازده.بام تهران.
_چرا اونجا؟!
_کیوان میای یا نه؟!
_آره آره میام.
_پس خدافظ تا فردا.
خواستم قطع کنم که شنیدم داره صدام میزنه:
_دیگه چیه؟
_دلم برات تنگ شده.
پوزخندی زدم و گفتم:
_همین؟
خندید.شاید فکر میکرد ازش انتظار محبت بیشتری رو دارم؛چون گفت:
_نمیدونی این چند روز چقدر بد بود...دیوونه شده بودم.جوابمو نمیدادی،خونه نبودی،وای خدا جون...یادم میاد بدنم میلرزه.خیـــلی دوست دارم.
چشمام پر اشک شد.نکنه خدا داشت جای کیوان ازم انتقام میگرفت؟!بسعی کردم صدام نلرزه:
_عزیزم،من...من باید برم.
_رزا چیزی شده؟!چرا صدات میلرزه؟!
_فردا همه چیو میفهمی.خدافظ...عزیزم.
منتظر جواب نشدم وقطع کردم.زدم زیر گریه.بلند بلند گریه میکردم.مامانم سراسیمه اومد تو و گفت:
_رزا؟رزا؟یه دفعه چی شد؟!
بغلش کردم و گفت:
_مامان...خیلی پستم...خیلی...مامان،فردا همه چیو به کیوان میگم.همه چیو.نمیخوام بیشتر از این گول بخوره.
مامانم محکم منو به خودش فشار داد و گفت:
_باشه عزیزم..باشه...آروم باش.
میدونستم که از اینکه من بهش دروغ گفتم و چند ماه با دروغام سرکارشون گذاشتم،از دستم عصبانیه.اما به روی خودش نمیورد.
سر شام به زور چند قاشق سوپ خوردم و با تشکری آروم،به اتاقم تو طبقه بالا رفتم.سعی کردم به چیزی فکر نکنم و فقط بخوابم.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




دوشنبه 06 شهریور 1391 - 12:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
رزا | پدیده کاربر انجمن
جای شال کلاه مشکیم رو سرم کردم و با مامانم خداحافظی کردم و از خونه بیرون رفتم.کیارش منتظرم بود.سوار ماشین شدم و بعد از چند دیقه گفتم:
_کیارش از سها چه خبر؟
_سها؟!
_اوهوم...حرف عجیب غریبی زدم؟!
_نه...فقط راستش فکر نمیکردم بشناسیش.
_آرش درباره ش بهم گفته بود.
_خب...اونم خوبه.جدیدا خیلی باهاش در ارتباط نیستم.
_اما آرش میگفت خیلی دوسش داری!
_خب آره...اما تو این وضعیت...
دستامو به هم مالیدن تا زودتر گرم بشن و گفتم:
_تو این وضعیت چی؟!
_حالم خوب نیس!تازه،جفتمون بچه ایم!
_مگه میخواین با هم ازدواج کنین؟
_نه اما...اصلا به سوالت جواب ندادم...حالش خوبه!
خندیدم و گفتم:
_دوباره با هم بیرون برین،شاید خدایی نکرده دیگه فرصتی پیش نیاد.
_صبر میکنم بعد از سال آرش.
با اینکه درکش میکردم اما داد زدم:
_چی؟!بعد از سال آرش؟!یک سال!؟
_آره خب...عجیبه؟
_آره!بعد از دو ماه میتونی تحمل کنی و باید زندگیتو از سر بگیری.
_تو خودت این کارو میکنی؟!
جا خوردم.به صندلی تکیه دادم و گفتم:
_من فرق میکنم.
_آره فرق میکنی...تو کودکیتو با اون نگذروندی،صبح تا شب پیشش نبودی،داداش صداش نکردی...تو با من فرق داری.
با عصبانیت گفتم:
_که چی؟!میخوای تا آخر عمرت بشینی یه گوشه غصه بخوری؟!
_اگه تو این کارو بکنی،من حتما باید این کارو بکنم!
_کیا چرت نگو!
_من چرت نمیگم.
_خیله خب...اگه من قول بدم بعد از دو ماه برگردم سر زندگی قبلیم راضی میشی؟
خندید و گفت:
_اوهوم.
_باشه قول میدم.
لبخندی زد و دستشو به سمت گونه ش برد؛میدونستم گریه کرده.دیگه تا رسیدن به مقصد هیچ کدوممون حرفی نزدیم.داشتم به قولی فکر میکردم که مطمئن بودم هیچ وقت عملیش نمیکنم که گفت:
_هی...رسیدیم.
زیر لب تشکر کردم.گفت که منتظرم میمونه و یه چیز دیگه ئم گفت که نفهمیدم.فقط سرمو تکون دادم و به سمت مردی رفتم که زیر برف داشت دستاشو گرم میکرد.اونجا خلوت بود!این اولین چیزی بود که توجهمو جلب کرد.گفتم:
_سلام کیوان.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




دوشنبه 06 شهریور 1391 - 12:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
رزا | پدیده کاربر انجمن
کیوان با چنان ذوقی به طرفم برگشت که یه لحظه پشیمون شدم.محکم بغلم کرد و چرخوند و گفت:
_رزا....دلم برات خیـــــلی تنگ شده بود!!
خواست ببوستم که سرمو عقب کشیدم و دستامو دور گردنش حلقه کردم.نفهمید چرا اجازه ندادم،اما اعتراضیم نکرد.منو زمین گذاشت و گفت:
_بیا بریم بشینیم.
_نمیخواد...همینجا بمون.
روی حرفم حرفی نزد.همونج وایساد و بهم نگاه کرد و بعد از چند لحظه گفت:
_خب؟
نفس عمیقی کشیدم...نمیدونستم باید از کجا شروع کنم.انگار خود کیوانم منتظر بود من راجع به چیزی توضیح بدم.پس از چند دیقه،من هنوز نتونسته بودم سرصحبتو باز کنم.آخر خود کیوان گفت:
_رزا این چند روز کجا بودی؟
_کیوان...میخوام راجع به همین موضوع باهات صحبت کنم...راستش...خب...
_رزا حرفتو بزن.
به چشماش نگاه کردم.نگرانی خاصی جاشو به اون شادی اولیه داده بود.دستمو کردم تو موهاش و دوباره محکم بغلش کردم.همینجور که تو بغلم بود،آروم گفت:
_چی شده رزی؟
من من کنان گفتم:
_کیوان....میخوام راجع به همه چی توضیح بدم.
لبخندی زد و گفت:
_اینجوری که معلومه طولانیه...بیا بریم بشینیم.
دنبالش راه افتادم و کنارش نشستم.روی نیمکت چهارزانو شدم و به طرف کیوان برگشتم.دستشو روی لبه نیمکت گذاشت و تکیه گاه سرش کرد و با لبخند گفت:
_خب خانوم خانوما نمیخوان شروع کنن؟
سرمو تکون دادم و صدامو صاف کردم.آروم شروع کردم:
_کیوان،من یادمه از آخرای دوم دبیرستان چشمت دنبال من بود.خیلی حس خوبی داشتم.مخصوصا اینکه تو معلمم بودی و با یه چشم و ابرو میتونستم ازت نمره بگیرم!
با یاد آوری اون روزا آروم خندیدم و سرمو تکون دادم.کیوان چیزی نمیگفت.ادامه دادم:
_وقتی که زنگ زدی برای خواستگاری،هم تعجب کردم،هم عصبانی شدم،هم خوشحال!مامانم وقتی فهمید که تو معلممی،خیلی خیلی تعجب کرد...راستش میترسید که تو توی مدرسه منو اذیتم کنی،میفهمی که!؟اما تو همچین آدمی نبودی...یادته اون شب چقد عرق کردی؟!
سرشو تکون داد،کلافه شده بود و میخواست سریع برم سر اصل مطلب.اما من به کارم ادامه دادم:
_اون شب تموم شد و من فرداش به تو جواب رد دادم....توئم البته ول کن نبودی...تو یه سال فکر کنم 5-6 باری اومدی خواستگاریم نه؟یه بارم من اذیتت کردم به خاطر تقلبی که کرده بودم و بهت گفتم بیشتر میخوام روی پیشنهادت فکر کنم...اونم گذشت.تو کارنامه ترم دوم،به پریسا کم دادی...یادته؟من-کیوان من...من مجبور شدم اون موقع ببوسمت.میدونستم اینجوری تو راضی میشی،اینو مطمئن بودم. و خب جواب داد و با اینکه دردسر داشت،تو نمره رو دادی بهش.بعد از اون...من واقعا متأسفم...بعد از اون من تظاهر میکردم دیوانه وار عاشقتم.در صورتی که نبودم.
چشمامو بستم و رومو اونور کردم.ادامه دادم:
_در اصل حالم از لوس بازیات به هم میخورد!قربون صدقه رفتنات....آزارم میداد.اما بازم به بازی خودم ادامه دادم.نمیدونم چرا،اما ادامه دادم...واسم مثل یه عادت شده بودی،شاید بشه گفت یه عادت بد.تا اینکه...تا اینکه سر همون رو کم کنی،رفتم پایین شهر.اونجا،اونجا آرشو دیدم.
بعض تو گلوم جمع شد...یاد اولین باری افتادم که همدیگرو دیدیم.سعی کردم یا صدایی که نلزه حرف بزنم:
_والا با آرش سر کل داشتم....اما بعد،بعد دیگه ندیدنش واسم کسل کننده بود...دوست داشتم همیشه کنارم باشه...بین تو و آرش گیر کرده بودم.بین عادت و عشق.تا اینکه...تا اینکه بهم گفت دوسم داره.
بغضم ترکید.به اشکام اجازه دادم روی صورتم حرکت کنن:
_از اون موقع منو آرش با هم بودیم.اون درباره تو میدونست.اما نمیدونست چرا باهاتم.به خاطر تو چندباری دعوامون شد.با اینکه آرشو میپرستیدم،اما...اما نمیتونستم با تو به هم بزنم؛تو خیلی معصوم بودی.تازه..همه فکر میکردن منو تو یه جورایی با هم نامزدیم!
وقتی رفتم هند،تو رو تقریبا فراموش کردم.اما آرش...تمام شب و روزم بود.توی مهمونی اون شب،با اینکه کل خانواده آرش اینا دعوت شده بودن،اما آرش نیومد.بهش زنگ زدم و با هم برای ولنتاین قرار گذاشتیم.یه ولنتاین تلخ و مزخرف.قبل از اینکه با تو بیام سر قرار،قرار شد با اون برم بیرون.
برای چند ثانیه مکث کردم،چشمام هنوز بسته بودن.صدای نفسای تند کیوانو میشنیدم و احساس گناه میکردم.با پوزخند ادامه دادم:
_نمیدونم چه صیغه ایه که میگن ولنتاین روز عشاقه!آرشم تو اون روز مرد!میفهمی کیوان؟!مرد!یه کامیون بهش زد و آرش،نتونست تحمل کنه.اول متوجهش نشدم،اما وقتی فهمیدم اون فرد آرشه...دیگه خیلی دیر شده بود....آرش آخرین نفسشو تو بغل من کشید!میفهمی چقدر سخته؟!میدونی چقدر دردناکه؟!نمیدونم واسه چی اون اتفاق براش افتاد...خدا انتقام تو رو گرفت؟!چی شد؟!یه هفته از اون روزنحس و مزخرف میگذره...کیوان دیگه نمیتونم ادامه بدم.تو منو یاد خاطراتم با آرش میندازی.
چشمامو باز کردم.کیوان از کنارم بلند شد و قدم زنان دور شد.دنبالش رفتم.میخواستم بدونم منو بخشیده یا نه!خودش وایساد و منم پشتش وایسادم.وقتی به طرفم برگشت،متوجه صورت و پلکای خیسش شدم.کیوان گریه کرده بود!هیچ وقت فکر نمیکردم گریشو ببینم!دو سه دیقه فقط بهم نگاه کرد.تو نگاهش رنجی رو که میکشه حس میکردم...بهم نزدیک شد و محکم بغلم کرد.
با اینکه انتظار همچین کاریو نداشتم،اما منم متقابلا محکم بغلش کردم و بلند لند گریه کردم.ازم جدا شد و در حالی که خودشم اشک از چشماش پایین میومد،اشکامو پاک کرد و گفت:
_رز من که نباید گریه کنه...ها؟درسته؟گریه نکن،آفرین...بهت میگم گریه نکن...رزایی که من میشناسم هیچ وقت خودشو نمیبازه.
چرا انقد مهربون بود؟!چرا سرم داد نمیکشید!؟چرا این حرفا رو میزد؟!میون گریه گفتم:
_کیوان...من...من متأسفم...به خاطر تمام کارایی که باهات کردم...به خاطر تموم لحظاتی که باهات بودم و فریبت دادم...واقعا متأسفم.
دوباره اشکامو پاک کرد و گفت:
_هــــی!گریه نکن...دیگه تموم شده...فکر کنم بهتره راهمون از هم جدا شه نه؟!حالائم گریه نکن...من قول میدم هیچ وقت جلوت ظاهر نشم و توئم قول بده دیگه هیچ وقت سراغ منو نگیری...باشه!؟
سرمو تکون دادم.پیشونیم رو بوسید و گفت:
_حالائم برو خونه تا سرما نخوردی...خدافظ...برای همیشه!
_خدافظ کیوان...ممنون...به خاطر همه چیز!
سرشو تکون داد و برگشت و در جهت مخالف من به راه افتاد.یکم که ازم دور شدم یه چیزی از جیب ژکتش دراورد که از همون فاصله میتونستم جعبه کادو رو تشخیص بدم...با تمام قدرتش جعبه رو پرت کرد و جعبه با خوردن به یه درخت،روی زمین افتاد.
گریه م شدت گرفت....منم شروع کردم در جهت مخالفش قدم زدن.برای لحظه ای خدا رو شکر کردم که کامیار و پریسا سر دوستای کامیار با هم به هم زدن و پریسا لازم نیس به خاطر من تحقیر بشه.
صدای له شدن برف زیر پام،حس خوبی بهم میداد.بعد از چند دیقه راه رفتن،برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم.کیوان دیده نمیشد و ردپاهای ما،اولین ردپاهای روی برف امشب بود.رد پا...به ردپاهام نگاه کردم؛رد پاهایی تنهای تنها.





پایان

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




دوشنبه 06 شهریور 1391 - 12:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group