تعداد بازدید 34
|
نویسنده |
پیام |
aaa-sss
کاربر حرفه ای
ارسالها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
|
یه داستان کوچولو + یه نتیجه کوچولو ( 2 )
من خيلي خوشحال بودم.من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديم.والدينم خيلي كمكم كردند. دوستانم خيلي تشويقم كردند و نامزدم هم دختر فوق العاده اي بود. فقط يه چيز من رو يه كم نگران مي كرد و اون هم خواهر نامزدم بود. اون دختر باحال، زيبا و جذابي بود كه گاهي اوقات بي پروا با من شوخي هاي ناجوري مي كرد و باعث مي شد كه من احساس راحتي نداشته باشم. يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست كه برم خونه شون براي انتخاب مدعوين عروسي. سوار ماشينم شدم و وقتي رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رك و راست به من گفت: اگه همين الان 100هزارتومان به من بدي بعدش حاضرم با تو .………! من شوكه شده بودم و نمي تونستم حرف بزنم. اون گفت: من ميرم توي اتاق خواب و اگه تو مايل به اين كار هستي بيا پيشم. وقتي كه داشت از پله ها بالا مي رفت من بهش خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه ايستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم. يهو با چهرهء نامزدم و چشمهاي اشك آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بيرون اومدي. ما خيلي خوشحاليم كه چنين دامادي داريم. ما هيچكس بهتر از تو نمي تونستيم براي دخترمون پيدا كنيم. به خانوادهء ما خوش اومدي.
نتيجهء اخلاقي: هميشه كيف پولتون رو توي داشبورد ماشينتون بذاريد.
امضای کاربر :
نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را
|
|
چهارشنبه 01 شهریور 1391 - 12:46 |
|
تشکر شده: |
|
|
برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.