رمان دو نیمه سیب جلد دوم - 5

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان دو نیمه سیب جلد دوم

صبر نكردم نيما بياد و ازم معذرت خواهي كنه ...رفتم كنارشو سرمو گذاشتم رو شونش،

--:نيما هر جور تو راحتي... نيماااا هنوزم دوشم دالي...

نيما با چشماي گريون منو در آغوش گرفت.... عين شبي كه برا اولين بار مي خواست بياد عسلويه.. اون خاطرات عينا" تكرار مي شدن، با اين تفاوت كه اينبار ما از اينكه كنار هم باشيم و تو بغل هم گريه كنيم از كسي باكي نداشتيم،

--: از همه بيشتر ، از هميشه بيشتر... ندا خدا ميدونه دوريت برام چقدر سخته، قول بده مواظب خودت باشي، زود زود بهم زنگ بزن ... هر روز برام ايميل بفرست... شبا تنها نري بيرون... راستي رسيدي تهران يه حساب برا خودت باز كن ، نمي خوام از بابا پول بگيري ، خودم برات پول ميفرستم، اگرم يه وقت بيشتر خواستي فقط به خودم بگو، هر جور باشه رديف ميكنم، نكنه با شخصي جايي بري ، يا با بابا برو يا با آژانس، ندا سفارش نكنما.......

نمي تونست حرف بزنه بغض داشت خفش مي كرد...

موبايلم و دادم به نيما كه بتونم باهاش تماس بگيرم، قرار شد وقتي رسيدم خونه موبايل اونو بردارم ، سند ازدواج و شناسنامشو هم داد به من ، شناسنامش بايد اصلاح ميشد...

كلي با هم حرف زديم و سفارش كرديم و از هم قول گرفتيم...

--: نيما چرا در مورد مادر و پدرت چيزي نمي پرسي؟؟

--: من يه دونه مادر دارم ، يه دونه بابا هم داشتم ، ديگه از كي بپرسم؟

--: خوشحالم نيما ، مامان و بابا نگران بودن، نگران اينكه نكنه تو اونا رو به مادر پدري قبول نداشته باشي ... دوست داري برات تعريف كنم؟؟؟...

اون مخالفتي نكرد ، منم شروع كردم

--:مامان ميگه ، عمو حسن قيافه و رفتارش عين تو بوده... عاشق يه دختري ميشه كه اصلا" به خودش نمي يومده، تنها كسي كه همراهيش كرده، بابا بوده... بابا يك ماه بعد از عروسيه عمومامان و عقد ميكنه، راستي نيما تو مي دونستي بابا 8 بار رفته خواستگاري مامان، اون دلباخته مامان شده، عمه مهوش هم از همون وقت كينه مامانو به دل گرفته ...

نيما زد زير خنده ،

--: از كجا اينارو فهميدي ندا؟؟؟

--: مامان برام تعريف كرد، نمي خواست جلوم كم بياره ، تازه بهم گفت خدا كنه نيما مثل بابا زود عاشقي از سرش نپره، اينو با يه سوزي گفت. تازه وقتي بابا براش پيغام فرستاده مي خواد ازش جدا بشه بابا جون جواب ميده فقط طلاق ، اما مامان خودشو به آب و آتيش مي زنه تا دل باباجون به رحم مي ياد و اجازه ميده برن سر خونه زندگيشون ، ولي خودمونيم نيما ما حق بابا رو گذاشتيم كف دستش، ....داشتم مي گفتم : عمو يه عاشق واقعي بوده ، اونا خيلي زود بچه دار مي شن، ولي زنعمو زياد اهل زندگي نبوده، با عمه ها هم نمي ساخته و هر روز سر يه قضيه با يكي دعواش ميشده ، خلاصه مثل مامان سازگار نبوده، چند بارم قهر مي كنه ولي عمو دوسش داشته و هر بار با هزار قربون صدقه مي رفته دنبالش... رو تصادفم اون قهر ميكنه و از پيش عمو ميره ... عمو با بچش ميره زنعمو رو برگردونه كه تصادف مي كنن... مامان ميگه بابا تو رو بغل كرده بوده و گريه مي كرده ،تا يك هفته هيچكس نتونسته تو رو از اون جدا كنه.. مامان مي گفت رابطه عمو با بابا مثل رابطه من با تو بوده، بابا هنوزم داغداره عمو حسنه، از وقتي تو اون كار و كردي بابا داغون شده ...

نيما نمي خواست من ادامه بدم خنديد و گفت : ببينم نكنه پسر عمو بودن،

--:نداااائي من دوست ندارم از گذشته بدونم ، من هيچي كم نداشتم كه بخوام حسرت بخورم، يا آرزوي چيزايي رو داشته باشم كه نداشتم، من از مادر و پدر هيچي كم نداشتم، اونا هواي منو بيشتر از تو داشتن، من بي معرفت نيستم...اگه بابا رو نبخشيدم به خاطر اينه كه كابوس از دست دادن تو رو اون برام سوغاتي آورد، حقمون نبود اينقدر بدبختي بكشيم ... بهم فرصت بدين كه خودمو پيدا كنم ، يكم تنهايي برام خوبه ...ببين ندا من هنوزم مريضم، دستامو نيگاه داره مي لرزه از بس قرص آرام بخش خوردم ، مغزم فلج شده ... ولي به خاطر تو سعي مي كنم فراموش كنم .. بهم فرصت بده، بذار خيالم از تو راحت باشه و بتونم خودمو جمع و جور كنم... از بابت امروز معذرت مي خوام... واقعا" نمي تونم بي خيال همه چي بشم، بهم فرصت بده..

نيما غمگين بود ، به پهلو خوابيده بود طرف من، تا صبح چشم روي هم نذاشت ، ...فكرجدايي برا هر دوي ما خيلي سخت بود... خوابم نمي برد ، بايد يه كاري بكنم كه ارزش اين جدائي رو داشته باشه... باخودم تصميم گرفته بودم نيما رو سر فراز كنم ، ديگه نبايد اون نداي لوس باشم ، بايد خودمو تغيير بدم.. خدايا كمكم كن


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 02:44
نقل قول این ارسال در پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان دو نیمه سیب جلد دوم

از صبع تا ظهر گريه كردم هم برا خودم ، هم واسه نيما، نمي تونستم جلوي خودمو بگيرم ، ولي بعد از ظهر جلوي نيما فقط خنديدم، نيما هيچ حرفي نمي زد....وقت رفتن بود، اما جوني برا رفتن نبود، نيما خودش وسايل من و جمع كرد، برام ساندويچ درست كرده بود ، ... مي فهميدم تو دلش غوغاست اما به رو خودش نمي آورد، نمي خواست جلوي رفتنم و بگيره.. . روزگار چقدر زود عوض ميشه.. روزي كه مي يومدم ، با چه دلهره و عجله اي ؟؟؟ .. ولي الآن حالي كه قدم بردارم و نداشتم، ولي خدائيش دلم آروم بود، اون چيزي رو كه مي خواستم به دست آورده بودم ، خدايا بازم شكرت ، من راضيم .. بايد محكم باشم حالا ديگه در قبال زندگيم مسئولم ، زندگي كه خودم خواستم شروع كنم و با كسي كه خودم مي خواستم، بايد قوي باشم تا نيما هم آرومتر باشه ... يه نفس عميق حالموبهتر مي كنه ... بايد قوي باشم ... قوي..

وارد فرودگاه شديم، نيما رفت كارت پروازمو گرفت... خودمم باورم نميشد بتونم نيما رو ترك كنم، ... هر لحظه ممكن بود پس بيفتم ، خدا مي دونه چطوري خودمو سر پا نگه داشته بودم... شماره پرواز اعلام شد و وقت وداع.... با دستام محكم بازوي نيما رو گرفته بودم، نمي خواستم برم، خدايا يعني نميشه بمونم؟؟...چاره اي نبود ،... محكم نيما رو بغل كردمو بوسيدمش..

--:مواظب خودت باش نيما، قول بده به خودت برسي، قول بده اينبار كه ديدمت سر حال باشي، مي خوام موهات عين پارسال بلند باشه ... نمي تونستم حرف بزنم با بغض گفتم :نيما خيلي دوست دارم ، خيلي ، به خدا ميسپارمت.

نيما هميشه خوددار تر از من بود ولي اونروز گريه ميكرد، دستشو گذاشته بود رو قلبشو گريه مي كرد، اينقدر شديد كه نمي تونست حرف بزنه، فقط گريه مي كرد... با هر بدبختي بود ازش جدا شدم، ديگه پشت سرمم نيگاه نكردم ، اگه يه بار ديگه با اون حال مي ديدمش امكان نداشت بتونم برگردم، آخرين نفري كه سوار هواپيما شد من بودم،وقتي نشستم زدم زير گريه، دلم گرفته بود ، دل كندن از نيما آسون نبود، شناسنامه و سند ازدواجمون تو كيفم بود، كيفم و محكم بغل كردم، انگار سند مالكيت نيما بهم قوت قلب مي داد... تو آسمون بودم، شايد نزديكتر به خدا ،دور شده بودم از نيمه خودم ، پس بايد محكم باشم و به جاي اونم تلاش كنم، تصميم گرفتم برم برا ثبت نام ترم تابستونه، 30 واحد ديگه باقي مونده بود، اگه تلاش مي كردم نيمه اول تموم مي شد..بايد دوشا دوش نيما تلاش كنم ، خدايا كمكم كن

وارد سالن فرودگاه شدم، هيچكس نيومده بود دنبالم، دلم گرفت، اين يعني هيچكس تو شهر خودمم منتظر من نيست...آآه ، بازم اشكال نداره... فوري رفتم طرف فروشگاه يه كارت تلفن خريدم ، تلفن كارتي هم كه فراوون بود، شماره موبايل خودمو گرفتم :

--: الو

-: سلام نيما زنگ زدم بگم رسيدم

--: سلام گلم من هنوز تو فرودگاهم، منتظر بودم خبرم كني برگردم

--: نيما برو خونه شام بخور و بخواب، امشب ديگه من نيستم اذيتت كنم ، برو راحت بخواب

--:آآآآآه ... ندا بد نشو ، من چطوري بدون تو بخوابم، كاش بودي، من موندم چطوري برگردم به اون خونه ، پاهام جون نداره

--:خواهش ميكنم بس كن ، خودت پيشنهاد دادي برگردم ، حالا خون به دلم مي كني

--: باشه ندا، ناراحت نشو، شب منتظر تماست مي مونم ،مواظب خودت باش، راستي كسي اومده دنبالت

--: زنگ ميزنم بابا بياد تو فكري به حال خودت بكن، اصلا" دوست ندارم صدات اينجوري باشه، اگه بخواي از اين كارا بكني بر ميگردم، ديگه هم هيچوقت به حرفت گوش نميدم

--: سعي مي كنم ، رفتي خونه حتما" بهم زنگ بزن ، نمي خوابم ، منتظرم

--: باشه حتما" خداحافظ

--: باي

الكي گفتم به بابا زنگ ميزنم، اگه مي خواستن خودشون مي يومدن، با خودم فكر كردم برم خونه مادر جون ... اما نه ولش كن، مامانم گناه داره ، ديگه نبايد يه دختر لوس باشم، ... آژانس گرفتم، نيما راست مي گفت من اونجا غريبم ، اينجا همه چيز برام آشناست ، دلم مي خواست به همه سلام كنم، نمي دونم چرا الكي شاد بودم؟؟

رسيدم به خونه، كليد خونه رو نداشتم ، بايد زنگ مي زدم، ... نكنه بابا رام نده، كاش برنگشته بودم... دلشوره داشتم...زنگ و فشار دادم،.. صداي مامان اومد: كيه

:منم مامان، باز كن

در باز شد، خوشحال شدم ، رفتم تو... حياط خونمون، باغچمون ، در و ديوارا، انگار صد سال ازشون دور بودم... مامان در هال و باز كرد و از تو پله هاي حياط به سرعت اومد طرف من،

--: الهي قربونت برم ، دلم برات يه ذره شده بود، حالا بگم دختر گلم يا عروس گلم

نيشم باز شد ، اصلا" انتظار اين حرفا رو از مامان نداشتم، آروم پرسيدم: بابا كجاست؟؟؟ مامان اشاره كرد به هال، بعدم آهسته گفت:

--: بعد از ظهر تا حالا يه روزنامه گرفته دستش ، منتظرته ولي به رو خودش نمي ياره، ببخش نيومديم دنبالت، راستش ترسيدم پشيمون بشي و نياي ، اونوقت بابات تو فرودگاه آبروريزي مي كرد ، باور نمي كردم عاقل شده باشي و به حرف من گوش بدي. نيما نمي يومد

--: هاااااا مي ياد ..مي ياد.. اما نه به اين زودي

--: چطور راضي شد تو برگردي؟ قول بده همه چيز و برام تعريف كني، همشو ناقلا ...

--: چه بوي خوبي؟

--: حدس بزن شام چي داريم؟

بو كشيدم... واااي مامان ، فسنجون درست كردي..

--: مي دونستم دوست داري ، يادم باشه از اين به بعد آشپزي رو خوب يادت بدم ، نيما گناه داره، بچم سوء هاضمه مي گيره ... هر دو مون زديم زير خنده

من و نيما عاشق فسنجون مامان بوديم، جاي اون خاليه، كاش بود، اگه بود خونه رو مي ذاشت رو سرش از ذوق فسنجون... وارد هال شدم، بابا رو مبل نشسته بود و يعني داشت روزنامه مي خوند، نبايد بي احترامي مي كردم، بلند سلام كردم... اما بابا جواب نداد... رفتم جلو و دست بابا رو گرفتم و بوسيدم ...

--: بابا ببخشيد، من نمي خواستم شما رو اذيت كنم

--: نيما بهتره

--: خوبه، سلام مي رسونه

بابا هنوزم نيما رو به من ترجيح ميده، احوال منو نمي پرسه... بيخيال ، حالا كه نيماي اون شش دانگ مال منه


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 02:46
نقل قول این ارسال در پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان دو نیمه سیب جلد دوم

دلم مي خواست به نيما زنگ بزنم ، اما يه گوشي درست كنار بابا بود ، مي ترسيدم اگه متوجه بشه دارم با نيما صحبت مي كنم عصباني بشه، رفتم تو آشپزخونه پيش مامان، برام چايي ريخت و كلي قربون صدقم رفت، از اومدنم پشيمون نبودم ، اين خونه بدون ما خيلي سوت و كور بود، كلي با مامان حرف زديم، مامان ميز و چيد، مامان زير لب گفت: جاي نيما خالي برامون سس سالاد درست كنه،

جوابي ندادم ، چيزي برا گفتن نداشتم؟ ... در كنار هم شامو خورديم ، ظرفا رو شستم ، اونا رفتن براي خواب، بايد به نيما زنگ مي زدم ساعت 10:30 شب بود، خواستم از تلفن خونه زنگ بزنم ، اما نه نيما حساس شده بود، از فكر اتاق نيما سرم داغ ميشد، اتاق اون پر كابوس بود، قلبم به سرعت مي تپيد ، آهسته رفتم سراغ در اتاقش، اين همون دري بود كه باز نمي شد ، نيما رو با برانكارد از اين در آوردن بيرون، چه خاطره شكننده اي ، چطور برم تو اتاق؟؟؟ از دست تو نيما ، با خودم گفتم سريع مي رم گوشيو بر مي دارمو برمي گردم، وارد اتاق شدم، زود رفتم سراغ ميز، ... روي ميز، زير ميز... پيداش نمي كردم، اشكام تند تند مي ريختن ، دست خودم نبود، كجا بود؟؟ ... هاااا يادم اومد نيما برام تعريف كرد كه تو آخرين لحظات گوشي از دستش سر خورده بود ... پس بايد دور و ور تختشو نيگاه كنم، اينور نبود، حتما" افتاده بود اونور،رفتم رو تخت ، واي بدن نيمه جون نيما روتخت… خوب بين تخت و ديوار رو بررسي كردم ، آهان همونجا بود، از وحشت نزديك بود سكته كنم... گوشيو برداشتم ،خيلي ترسيده بودم، فكر مي كردم الآن يكي دستموميگيره… اشكام مي ريختن رو تخت نيما ...حالا شارژر كجاست ؟؟ يه دفعه همه جا روشن شد، از ترس دستامو گرفتم جلو صورتم، نزديك بود جيغ بزنم كه صداي مامانو شنيدم،

--: ندا دنبال چيزي مي گردي؟؟ چرا چراغو روشن نكردي؟؟

مامان با تعجب به من نيگاه مي كرد...

--: چرا گريه مي كني؟؟

--: چيزيم نيست مامان از اين اتاق مي ترسم ...دنبال موبايل نيما بودم

--: من اتاقو مرتب كردم ، هر چي بود گذاشتم تو كشو ميز، ببين اونجا نيست، از چي مي ترسي؟؟

--: مامان يادت رفته نيما اينجا اون بلا رو سر خودش آورد، رو اين تخت..

گريم شديدتر شده بود، مامان اومد نزديك ، منو بغل كرد و گفت:

--: عزيزم فراموشش كن، من به ياد خاطرات خوب اين اتاق هر روز مي يام و اينجا رو تميز مي كنم، به اميد روزي هستم كه صاحبش برگرده، بايد خوشحال باشي كه به خير گذشت، اين اتاق بوي نيما رو ميده !!! خوب بو كن.

حق با مامان بود، خدايا شكرت .. خدايا شكرت

مامان رفت بيرون ...شارژر تو كشو ميز بود، به اتاق يه نگاهي انداختم ، تمييز و مرتب بود مثل هميشه، اصلا" ترسناك نبود، نفس عميقي كشيدم، وجودم پر شد از بوي نيما .... چراغ اتاقو خاموش كردم و رفتم به اتاق خودم،مامان اتاق منو هم مرتب كرده بود، نشستم روي صندلي راحتيه اتاقم ... گذاشتم موبايل يكم شارژ بشه و بعد روشنش كردم، ده تا تماس بي پاسخ از طرف ندا... زود شماره رو گرفتم، با بوق اول صداي نيما اومد

--: معلومه كجايي؟؟ ببخشيد سلام

--: سلام ، دنبال گوشيت بودم، فرموده بودين از تلفن خونه زنگ نزنم، خيلي از اون اتاق خاطرات بدي داشتم راستش از اتاقت مي ترسيدم،

--: چي ميگي؟ حالت خوبه ندا، نگران شدم

--: خوبم ، تو خوبي برو بخواب صبح بايد بري سر كار

--: ايميلتو جواب دادم حتما" بخون، شبت به خير

--: نيما خيلي دوست دارم، شب تو هم به خير عزيزم، خداحافظ

--: باي

سريع رفتم سراغ كامپيوترم

ايميلمو باز كردم

سلام به نداي خودم

امروز بعد از مدتها رفتم سراغ ايميلام براي اينكه خاطرات تو رو مرور كنم، متوجه شدم قبل از اينكه بياي برام ايميل زده بودي اگه همون وقت مي خواستم جواب بدم اينطوري مي نوشتم:

سفر کردم که از يادم بری ديدم نميشه ... آخ عشق يه عاشق با نديدن کم نميشه

غم دور از تو موندن يه بی بال و پرم کرد ... نرفت از ياد من عشق سفر عاشقترم کرد

هنوز پيش مرگتم من. بميرم تا نميری ... خوشم با حاطراتت اينو از من نگيری

دلم از ابر و بارون بجز اسم تو نشنيد ... تو مهتاب شبونه فقط چشمام تورو ديد

نشو با من غريبه مثل نا مهربونها ... بلا گردون چشمات زمين و آسمانها

می خوام برگردم اما می ترسم ..... بگی حرفی نداری. بگی عشقی نمونده

می ترسم بری تنهام بذاری ..... بری تنهام بذاری

تورو ديدم تو بارون. دل ِ دريا تو بودی ... تو موج سبز ِ سبزه تن ِ صحرا تو بودی

مگه ميشه نديدت تو مهتاب ِ شبونه ... مگه ميشه نخوندت تو شعر ِ عاشونه

می خوام برگردم اما می ترسم ... بگی حرفی نداری ؛ بگی عشقی نمونده

بری تنهام بذاری ؛ بری .... هنوزم پيش مرگتم من

بميرم تا نميری ... خوشم با خاطراتت ... اينو از من نگيرين

به خدا مي سپارمت

براش نوشتم:

آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست هر كجا هست خدايا به سلامت دارش

مواظب خودت باش ، شب خوش


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 02:46
نقل قول این ارسال در پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان دو نیمه سیب جلد دوم

-: سلام ندا

از صداش معلوم بود خواب بوده

--: سلام خوبي، خوابيدي ، ساعت 7 صبحه، نمي خواي بري سر كار

--: سرم درد ميكنه، هنوز دو ساعته خوابيدم، ندا من بدون تو نمي تونم ...

--: نيمااااا حالت خوب نيست، خودت خواستي ، خواهش مي كنم اذيت نكن هر وقت خواستي بر مي گردم، منم حالم بهتر از تو نيست

--: چرا ديشب گفتي از اتاقم مي ترسي؟؟ ندا من با تو بد كردم، تو حتي از اتاق منم وحشت داري...خيلي دلم برات تنگ شده، ميگي چيكار كنم.

--: ببين من از تكرار خاطرات مي ترسم ، اما به خاطر تو رفتم تو اتاقت، يعني از ترسم گذشتم، نيما من فقط به خاطر راحتيه تو برگشتم اگه قرار باشه اينجوري خودتو داغون كني چه فايده؟؟... نمي فهمم تو حرف حسابت چيه، بلاخره كه چي ؟؟؟ صبحي پا شدم برم ثبت نام ترم تابستونه اما حالا ديگه انگيزه ندارم ، نميرم ... سرم درد ميكنه ، مي خوابم ، ... اينو مي خواي

نيما هيچي نمي گفت ، فقط صداي نفسش از اونور مي يومد، عصبي بودم ، من فقط به خاطر اون برگشتم و حالا اون منو عذاب ميده ،

--: نيما چرا جواب نميدي؟؟؟

--: چي بگم؟؟ دست خودم نيست به خدا، ندا من نمي تونم بدون تو زندگي كنم ، به خدا دست خودم نيست،... خوب تو برو دانشگاه ، سرم داره منفجر ميشه، امروز استراحت مي كنم ، قول ميدم از فردا سر وقت برم سر كار.. يه امروز ... سعي مي كنم با خودم كنار بيام، بيخبرم نذار

--: باشه، استراحت كن، من تا يكساعت ديگه ميرم دانشگاه، ببينم اوضاع از چه قراره؟؟ برگشتم باهات تماس مي گيرم، خيلي دوست دارم ديوونه..

--: منم ندا ببخش اذيتت مي كنم دست خودم نيست، خداحافظ

--: خداحافظ عزيز راه دور

مونده بودم تو كارخودمون، شايد اگه بيشتر مي موندم بهتر بود، اما آخرش چي؟؟؟ كلافه بودم، .. به هر زوري بود از سر جام بلند شدم و از اتاق رفتم بيرون ، مامان صبحونه رو آماده كرده بود، خودشم مشغول خوردن بود، تا منو ديد يه لبخند زد:

--: چه زود پا شدي؟؟ گفتم حالا حالاها خوابي،

--: بايد برم دانشگاه برا ثبت نام ترم تابستونه،

مي خواستم پيش مامان از نيما گله كنم، اما جلوي خودمو گرفتم، هنوز نيومده نبايد اون بيچاره رو عذاب مي دادم، ترجيح دادم هيچي نگم... بيچاره نيما با كي در دل كنه...

به زور دو سه تا لقمه خوردم ، نيما بد جوري حالم و گرفته بود، مامان مي خواست بره خونه مادر جون ، قرار شد يه قسمت از راه رو باهم بريم و تو راه باهم يكم حرف بزنيم، مامان چون يه مدت از من دور بود انگار يه جورايي مي خواست بيشتر باهم باشيم، زود آماده شدم...

مامان كليد خونه رو بهم داد و گفت: مي رفتي مسافرت خونه جا گذاشته بودي... من از عمد كليد و جا گذاشته بودم ، قبل اينكه برم بابا گفت پشت سرتو نيگاه نكن، حدس نمي زدم ديگه برگردم.... كليد و از مامان گرفتم و راه افتاديم، .....

وارد دانشگاه شدم، مستقيم رفتم آموزش برنامه ترم تابستونه رو گرفتم، شرايط لازم براي ثبت نام ترم رو نداشتم، كلي ايندر و اوندر زدم ، اگر 6 واحد مي گرفتم مي تونستم ترم بعد درسمو تموم كنم، رفتم سراغ استاد موسوي، از ديدنم تعجب كرد، احوال نيما رو پرسيد، تمام ماجرا رو براش تعريف كردم، بهم تبريك گفت و شيريني ازدواجونم امضاي برگه ثبت نامم بود، احوال ملا رو پرسيدم و ازشون خواستم اگه بشه بريم خدمت اون پير روحاني.

آخيييي آخرش تموم شد، بلاخره ثبت نام كردم، بايد تا فردا شهريه رو مي ريختم به حساب، نه روم ميشد به بابا بگم نه نيما، .... نزديكاي ظهر بود، دلم نمي خواست به اين زودي برگردم خونه، يه پيام برا نيما فرستادم ، جواب نداد ، حتما" هنوز خوابه، خيلي وقت بود از يلدا خبر نداشتم ، البته بيشتر از صد تا پيام داده بود اما من نتونسته بودم جواب بدم، به مقصد خونه يلدا راه افتادم...

زنگ خونه رو فشار دادم، مامان يلدا جواب داد، كيه... ببخشيد منم ندا، يلدا خونست،

... بله بفرمائيد تو،... ودر باز شد، چند دقيقه گذشت يلدا اومد دم در، انگار تازه از خواب بيدار شده بود، تا منو ديد يه اخمي كرد و گفت:

--: سلام ، كجايي؟؟؟ چند بار زنگ زدم خونه نبودي، جواب پيامامم كه نمي دي، چي شده ؟؟ حالا بيا تو

--: سلام ، دلم برات تنگ شده بود ، برات تعريف مي كنم ، پويا چطوره؟؟

--: خوبه ، نفس ميكشه، حالا بيا تو

كلي باهم حرف زديم، اون آدم مطمئني بود، ميشد باهاش درد دل كرد، احوال نيما رو پرسيد، سرمو انداختم پايين ، دلم مي خواست يكي بدونه، اما چطوري بايد بهش مي گفتم؟ دستمو فشار داد و گفت: نيما كه چيزيش نيست؟؟

:-- نههههه نه، ... اما نپرس ميگم بهت ، حالا نمي تونم، اومدم پيشت حال و هوام عوض بشه، يلدا هم خيلي خوشحالم هم ناراحت ، راستي از پويا چه خبر؟

:-- اونم خوبه ، تا چند وقت ديگه قراره نامزديمونو رسما" اعلام كنيم، حتما" دعوتت مي كنم

:-- راستي يلدا ترم تابستونه ثبت نام كردم، حالا ديگه مي تونم تا بهمن ماه درسمو تموم كنم

:-- بارك الله ، تو كه برات مهم نبود كي تموم بشه حالا چي شده؟

:-- ولي حالا برام خيلي مهمه ، راستي يلدا يه خواهش ازت دارم، يادمه مي گفتي پويا خيلي دوست و آشنا داره ، مي توني ازش بخواي سفارش كنه اگه كاري چيزي هست برا نيما رديف كنه، البته عجله اي نيست، فقط ازش بخواه حواسش باشه.

:-- حتما" بهش ميگم ندا، تازه چند تا فاميلاشون هم شركت دارن ، خيالت راحت

تا بعد از ظهر پيش يلدا موندم، از نيما هيچ خبري نبود، ترجيح دادم باهاش تماس نگيرم، شايد خواب باشه ، شايدم با خودش خلوت كرده، عصر اونروز يه سررسيد برداشتم و همه كارايي كه بايد انجام ميشد و توش يادداشت كردم، بايد هدفامو مشخص مي كردم، تا بتونم برا زندگيم مفيد باشم، اول ليسانس ، تصميم گرفته بودم چند تا اعلاميه بزنم تو دانشگاه كه اگه بچه ها كار تايپ داشتن براشون انجام بدم، بايد دنبال كار برا نيما هم باشم، وام ازدواج دانشجويي ، براي اصلاح شناسنامه نيما هم بايد برم دادگاه، تو بانكم حساب باز كنم …. اينقدر كار بود كه نگو، از همه مهمتر خودمم بايد دنبال كار نيمه وقت ميگشتم، خلاصه نوشتن ليست كارام يه 2 ساعتي طول كشيد، تصميم گرفته بودم به نيما هيچي نگم، مي دونم با همش مخالفت مي كرد، اون مي خواست من مثل هميشه راحت و بي دغدغه زندگي كنم ، ولي من بايد تلاش مي كردم براي عشقم ، براي زندگيم....


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 02:47
نقل قول این ارسال در پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان دو نیمه سیب جلد دوم

ساعت حدود 6 بعد از ظهر بود كه نيما زنگ زد از حالت حرف زدنش معلوم بود كه بهتره، برام تعريف كرد كه كلي فكر كرده ، و حالا دوباره مي خواد يه زندگي جديد رو شروع كنه، نيما آروم حرف مي زد ، صداش آرام بخش بود مثل هميشه، خداوند خودش داشت زندگي ما رو سر و سامون مي داد.

كلاسا شروع شده بود ، و من حسابي مشغول بودم، هم به درسام مي رسيدم و هم گه گداري كاراي تايپيم رو انجام مي دام، حسابي سرم تو حساب و كتاب بود، پولامو پس انداز مي كردم ، بابا هم پول ثبت نام دانشگاه رو بهم داده بود و هم مثل هميشه پول تو جيبي از يادش نميرفت، نيما هم يه مقدار پول به حسابم واريز كرده بود، تا يك ماه ديگه وام ازدواج دانشجويي هم رديف بود، يه روز هم با استاد موسوي رفتيم خونه ملا، ملا شيريني تعارف كرد و بهم گفت دخترم سختي دل آدما رو نرم ميكنه، از سختيها شكايت نكن و خودتو بسپار دست خدا، خودش درست ميكنه، نمي دونم خدا در وجود بعضي از بنده هاش چي قرار داده كه اينقدر كلامشون نافذه ، از اونروز دلم خيلي آرومتر شد …

يلدا مرتب باهام تماس مي گرفت، ديگه تقريبا" موضوع نيما رو فهميده بود، از دلتنگيام براش مي گفتم و اون هميشه دلداريم مي داد، هر چند هميشه وانمود مي كردم كه هيچيم نيست ، مخصوصا" جلوي مامان و بابا خم به ابروم نمي يوووردم ولي خدا مي دونه كه چقدر دلتنگ نيما بودم و چطور نيمه وجودم و ترك كردم ، هميشه صحنه گريه نيما جلوي چشمام بود، هر روز وقتي از جلوي پارك نزديك خونمون رد ميشدم بي اختيار گريه مي كردم ، بابا همش با كنايه صحبت مي كرد ، البته حقم داشت ، هر بار مي رفت خونه اقوامش و يا سر خاك عمو حسن كلي حرف ياوه از فاميلاش مي شنيد و وقتي مي يومد خونه سر من خالي مي كرد، تازه هنوز هيچكس از ماجراي ازدواج من و نيما خبر دار نبود، هميشه از آخر اين قصه مي ترسيدم، نمي دونم بابا چطوري مي خواست به همه بگه و يا…. اينقدر اين فكرا آزارم مي داد كه همش ازش فراري بودم، هر روز لاغرتر مي شدم، بعضي وقتا كه خيلي دلم مي گرفت مي رفتم تو ماشين نيما ، ياد اون خاطراتي كه باهم مي رفتيم دانشگاه، نيما مي شد بخاري ، يعني ميشه دوباره ما كنار هم زندگي كنيم، يه بارم وقتي تو ماشين نشسته بودم و داشتم گريه مي كردم، بابا از در و باز كرد و من و با اون حال ديد، زير لب يه چيزي گفت كه نشنيدم ، عصرم ماشين و برداشت و برد ، نمي دونم كجا، شايدم فروخته بود، ... اين حرفا رو نمي شد به نيما گفت، اون بدتر از من نگران ميشد، هر بار ايميل مي فرستادم و يا باهاش حرف مي زدم كلي تعريف مي كردم كه همه چيز خوبه و بابا هر روز احوالشو مي پرسه، خدا منو ببخشه ، ولي قصدم خير بود، البته نيما با مامان در حد چند كلمه اي صحبت مي كرد ولي رابطش با بابا قطع بود، خيلي مي ترسيدم از عاقبت كار، شايد اگه نيما كنارم بود اينقدر استرس نداشتم ولي انگار قسمت من اين بود كه تنها وايسم و همه حرفا و سختيها رو به جون بخرم ، ارزش عشق من خيلي بيشتر از اينا بود، پس بايد اين مرحله هم پشت سر بذارم.

يه روز رفتم خونه مادر جون به تلافي دفعه قبل كه خيلي عذابش دادم كل خونش و ريختم بيرون و همه جاي خونه رو براش مرتب كردم، حوض وسط حياط و هم شستم ، به ياد روزايي كه با نيما لب اين حوض همديگه رو خيس مي كرديم، آرزو كردم اي كاش دوباره خاطرات تكرار بشه ، و من نيماي خودمو خندون كنار اين حوض داشته باشم … مادر جون قلبا" خوشحال بود از اينكه مي ديد حال من خوبه، چند بار هم حال نيما رو پرسيد ولي من خيلي كوتاه جواب دادم: خوبه ، مي ترسيدم شك كنه اونوقت بابا روزگارم و سياه مي كرد.

امتحانات شروع شده بود، اونروز صبح دير از خواب بيدار شدم، و با چه عجله اي خودمو رسوندم دانشگاه ، از پله ها تند تند رفتم بالا خدا رو شكر در سالن باز بود و هنوز برگه ها رو توزيع نكرده بودن، اصلا" حواسم به اطراف نبود ، يه دفعه يكي از پشت سر منو صدا كرد، همينكه رومو برگردوندم سر جام ميخكوب شدم، آقاي حسيني بود، همكلاسيم:

:-- بله بفرمائيد

:-- سلام خانوم حكيمي امتحان داريد، تو دانشگاه نديده بودمتون

:-- ببببله، 6 واحد دارم، خيلي عجله دارم

:-- ببخشيد ، من يه عرضي داشتم،چون عجله داريد مزاحمتون نميشم ولي بعد از امتحان همينجا منتظرتون هستم.


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 02:48
نقل قول این ارسال در پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان دو نیمه سیب جلد دوم

مونده بودم چي بگم؟ داشت ديرم ميشد، به ناچار موافقت كردم، ولي واقعا" امتحانمو خراب كردم، همش به اين فكر مي كردم كه آقاي حسيني يا به قول من و بچه هاي ديگه بچه مثبت كلاس با من چيكار داره ، يه جوري برگه رو پر كردم و تحويل دادم ، با زانو هاي لرزون از جلسه اومدم بيرون، اي واي حسيني به ديوار تكيه داده بود و منتظر من بود، يك آن به خودم اومدم، نبايد سستي به خودم راه مي دادم، خوب اونم يه آدمه مثل من ، ولي بامن چيكار داره ؟

راستش من مي يومدم زود مي رفتم ، (بايد يه جوري حرف مي زدم كه بفهمه ازدواج كردم..) كم و بيش كه مي دونين مشكل خانوادگي داشتيم، خدا رو شكر از وقتي پسر عموم پيشنهاد ازدواج با من و به بابام داده ، يكم اوضاع بهتر شده، نمي دونم چه جوري بگم، تنها برادرم قهر كرده رفته عسلويه ، بابام خيلي تنها شده بود، مادرمم مريض ، اين بود كه اوضاع خونه مون خيلي به هم ريخته بود ولي با اين اتفاق يه مقدار اوضاع بهتر شده اينه كه زياد تو دانشگاه نمي موندم زود مي رفتم خونه ، البته آقاي حسيني من دوست ندارم هيچكس از اين موضوعات خبر دار بشه، چون چند بار احوال پرسيديد خواستم خيالتون راحت بشه، در مورد شهروز هم حرفاي شما خيلي به من كمك كرد هيچوقت فراموش نمي كنم…

تند تند حرف مي زدم، قلبم بهم اطمينان مي داد كه حسيني به من علاقه داره، صورتم گر گرفته بود، نمي خواستم ميون هوا و زمين نگهش دارم، بايد تكليف خودشو مي فهميد، يه لحظه به صورتش نيگاه كردم، مات و مبهوت بهم نيگاه مي كرد ، تو چشماش پر اشك بود، انتظار شنيدن اين حرفا رو نداشت، حال منم زياد خوب نبود، طاقت نداشتم ناراحتيه يه نفر و ببينم ، خودم و زدم به اون راه و ادامه دادم:

-- آقاي حسيني راستي من كار تايپ هم انجام ميدم اگه تو دوستان موردي بود، من در خدمتم

اون جوابي نداد با دست خداحافظي كرد و دور شد، اينم از امروز من، حالم گرفته شد، تقصير من نبود، آخه من چي داشتم ؟ حسيني خيلي خوب بود، از اونايي كه به صورت دخترا نيگاه نمي كرد ، نماز اول وقتش ترك نميشد و … چطور از من خوشش اومده بود نمي دونم به خدا، مخصوصا" كه موضوع من و شهروزم مي دونست، حتي باور اينكه اون از من خوشش بياد برام سخت بود ، كم كم راه افتادم بايد زود ميرفتم خونه كلي تايپ داشتم..

همين كه نشستم تو ايستگاه اتوبوس زدم زير گريه دست خودم نبود، نه اينكه خيلي از حسيني خوشم بياد نه، دلم گرفته بود، اگه نيما اينجا بود تو اين گرما من اينجا نبودم حتما" اومده بود دنبالم، دم در دانشگاه ... همه مسير تا خونه رو گريه كردم، براي اينكه تو خونه كسي متوجه نشه رفتم پارك نزديك خونمون دست و صورتمو شستم و چند دقيقه اي روي نيمكت نشستم همونجايي كه هميشه من و نيما باهم مي يومديم و كلي ميگفتيم ميخنديديم، اگه بيشتر مي موندم دوباره گريم شروع مي شد اين بود كه سريع بلند شدم..

از ماجراي اون روز به نيما هيچي نگفتم ، نمي دونم چرا؟ ولي اصلا" نمي خواستم ذهنش مشغول بشه....

ترم تابستونه تموم شد و دوباره ثبت نام ترم جديد كه ميشد ترم آخرمن، هيچوقت تو زندگيم اينقدر جدي به درس و زندگي فكر نمي كردم اما حالا كلا" يه آدم ديگه شده بودم، مي دونستم هر خطاي من به ضرر نيما هم تموم ميشه اين بود كه همه كارامو با وسواس بيشتري پيگيري مي كردم، رفتارم تو خونه كه ديگه نگو، هر چي هم بابا بدخلقي مي كرد من خودم مي زدم به نفهمي، ديگه زياد نمي خوابيم شايد در كل روز 5 تا 6 ساعت بقيه روز يا درس مي خوندم و يا كاراي تايپ رو انجام مي دادم بعضي وقتا تو كار خونه به مامان هم كمك مي كردم، خلاصه شده بودم يه دختر سر به راه، يعني درستشو بگم عشق منو سر به راه كرده بود.... نيما هوامو داشت مرتب حالم و مي پرسيد، حرفاش خستگي رو از تنم بيرون مي برد، بهم اميد مي داد، اون هميشه بلد بود چطوري من و آروم بكنه، هر چي هم كه سختي مي كشيدم ارزش داشت،

مهر ماه تولد نيما بود ، امسال بايد كولاك مي كردم...

با يلدا رفتيم خريد، يه حلقه خيلي قشنگ خريدم، قيمتش بالا بود ولي ارزششو داشت، يه خورده هم تنقلات خريدم چند تا شكلات قلبي ، چند شاخه گل خشك شده ، فشفشه ، رمان و....

يه جعبه رنگي خيلي قشنگ هم درست كردم، نامه هم براش نوشتم .... صبح زود رفتم جعبه رو پست كردم اميدوار بودم درست روز تولدش برسه به دستش ، خدا كنه پست دير يا زود نفرسته... چند تا ايميل توپ هم براش آماده كرده بودم كه شب تولدش براش بفرستم...

خدا رو شكر بچه ها زياد برام كار تايپ رديف مي كردن، يلدا و پويا هوامو داشتن، پويا آشنا زياد داشت هم برام كار جور مي كرد، هم اينكه دنبال يه كار درست و حسابي برا نيما بود، خلاصه به قول سهراب سپهري روزگارم بد نيست، زندگيم با برنامه پيش مي رفت، البته مشكلات سر جاي خودش بود، انگار هيچكس قصد نداشت پا پيش بگذاره ، نه نيما، نه بابا ، نه مامان .... سعي مي كردم به اين قضايا كمتر فكر كنم ، آقاي حسيني هم اكثر واحدها رو با ما مي گذروند، اونم اين ترم درسش تموم ميشد.


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 02:50
نقل قول این ارسال در پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان دو نیمه سیب جلد دوم

صبح روز تولد نيما بود، من هر لحظه منتظر بودم نيما بهم زنگ بزنه و بگه هديه هام رسيده ، ساعت 8 تا 12 كلاس داشتم، وارد كلاس كه شدم ديدم آقاي حسيني به چند تا از بچه ها مشغول صحبته، تا نيگاش به من افتاد از اونا جدا شد و اومد طرف من، بعد از احوالپرسي بهم گفت، باباش يه شركت ساختماني داره ، كار تايپ كمه و نقشه كشي زياد ، بهم پيشنهاد داد اگه دوست دارم چند بار بريم شركت تا نقشه كشي رو بهم ياد بده، يا تو دانشگاه از طريق لپ تاپش بهم آموزش بده، گفت هر طور من راحتم ، زياد معطل نكرد ، حرفاشو زود زد و رفت... اين قضيه رو به فال نيك گرفتم اينم درست روز تولد نيما، موبايلم و گذاشتم رو ويبره كه سر كلاس صداش در نياد ، يلدا هم رسيد و سريع اومد نشست كنار من، بهم گفت پويا مي خواد زنگ بزنه تولد نيما رو بهش تبريك بگه، من قبول كردم ، به شرط اينكه هيچ حرفي راجع به من و كار نزنه ، مي خواستم با اينكار يه تلنگوري به نيما بخوره، شايد يادش بياد تو اين شهر خيليا رو داره...

بلاخره ساعت 6 صداي زنگ موبايل مخصوص نيما از موبايل بلند شد، فوري گوشي رو برداشتم:

--: سلام تولدت مبارك نيما

--: سلام عزيزم، تو چيكار كردي ، اينهمه كادو ، چشام چهار تا شد، باورم نميشه، چرا اينقدر زحمت كشيدي؟؟ راستش من فكر مي كردم تولد امسال من خيلي سو ت و كوره ولي برعكس

--: مباركت باشه نيما قابل تو رو نداره، دلم مي خواست الآن كنار هم بوديم و باهم جشن مي گرفتيم... بغضم گرفته بود ديگه نتونستم هيچي بگم

--: ندا منم خيلي دلم مي خواست الآن كنارت باشم و اون چشماي قشنگتو ببينم ، بهترين هديه براي من لبخند توئه، خرابش نكن ، راستي بچه ها اينجا هم برام كيك خريدن، البته فكر مي كنم وقتي جعبه كادو تو رو از پست آوردن متوجه شدنا، جات خيلي خاليه ، به هر جا نيگاه ميكنم تو رو مي بينم ندا خيلي خيلي دلم برات تنگ شده و خيلي خيلي دوست دارم

--: منممممممممممم خيلي دوسسسسست دارم ، سهم كيك منم بخوريا، برات ايميل مي فرستم حتما" بخون ، آرزو مي كنم سال ديگه كنار هم جشن بگيريم

--: حتما" سال آينده كنار هميم، من جات و كنار خودم خالي ميكنم، ندا فقط به خاطر تو نفس مي كشم ، پس مواظب نفس من باش. باي

--: به خدا مي سپارمت


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 02:51
نقل قول این ارسال در پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان دو نیمه سیب جلد دوم

يكشنبه ساعت 8 صبح به اتفاق يلدا رفتيم سر ميدوني كه قرار شده بود آقاي حسيني بياد دنبالمون، درست راس ساعت اومد دنبالمون، حدود بيست دقيقه راه بود.

يه مجتمع تجاري خيلي بزرگ ، شركت در طبقه هشتم قرار داشت، از ديدن اون دفتر بزرگ و شيك حسابي جا خورده بودم و دست و پامو حسابي گم كرده بودم،داخل يه سالن بزرگ شديم، با مبلمان خيلي شيك، آقاي حسيني تعارف كرد بشينيم، و خودش با منشي صحبت كرد و رفت تو اتاق ، يلدا زد به پهلوي منو گفت: ندا اين بچه مثبت مايه دار بوده ما نمي دونستيم، اصلا" بهش نمي ياد اين دم و دستگاه مال پدرش باشه، يواش بهش گفتم: منم خبر نداشتم، فكر كردم يه دفتر كوچيكه، كاش اصلا" نيومده بودم، كاش ميشد برگرديم.

تازه از همه بدتر من به نيما هم هيچي نگفته بودم، تو همين فكرا بودم كه متوجه شدم آقاي حسيني از اتاق اومد بيرون.

:-- ببخشيد طول كشيد بابا موافقت كردن ، فقط گفتن مي خوان با خودتونم يه صحبتي بكنن.

:-- وووولي آقاي حسيني من چي بگم.

:-- من شرايط كاري شما رو توضيح دادم، فقط يادتون باشه گفتم يه كم نقشه كشي هم بلدين، نگران نباشين يك هفته اي بهتون ياد ميدم، بياين بريم بابا منتظره،

يه نگاهي به يلدا انداختم دلم مي خواست اونم باهام بياد، ولي يلدا ابروهاشو انداخت بالا، دنبال آقاي حسيني راه افتادم، وارد اتاق شدم، پدر آقاي حسيني يه مرد ميانسال بود. بسيارموقر و جا افتاده به نظرمي رسيد. تا ما رو ديد از پشت ميزش بلند شد، من سلام كردم و اون سريع جواب منو داد و خوشامد گفت،

:-- شما بايد همدانشگاهي علي باشيد، ايشون از شما خيلي تعريف مي كنن و از من خواستن كاراي متفرقه رو بسپارم به شما

:-- ايشون لطف دارن، راستش من دوست دارم كار كنم و يه درآمدي داشته باشم، آقاي حسيني هم لطف كردن و فرمودن تو شركت شما كارايي هست كه من توان انجامشو دارم.

:-- احسنت، به نظر من همه جوونا بايد به دنبال كسب درآمد باشند، من از جوونايي مثل شما خيلي خوشم مي ياد و تا اونجايي كه بتونم همراهيشون مي كنم، اميدوارم بتونيم باهم همكاري داشته باشيم، علي آقاي ما با جزئيات كار آشناست، ايشون مسئول كنترل پروژه ها هستن، ميتونن كارهاي جانبي بعضي پروژه ها رو به شما بسپرن، نرخ دستمزدها رو هم مي دونن، من با سپردن كار به شما موافقت مي كنم، اميدوارم شما هم كارها رو درست انجام بدين هم اينكه خودتون راضي باشيد.

بعد از خداحافظي از اتاق اومديم بيرون، يه نفس عميق كشيدم، برعكس اون چيزايي كه من تصور مي كردم، مدير عامل يعني پدر آقاي حسيني مرد بسيار افتاده و در عين حال موقري بود، تو راه برگشت آقاي حسيني در مورد كارهاي تحويلي به من توضيحاتي داد، و قرار گذاشت از فردا بعد از تموم شدن كلاس نقشه كشي رو هم بهم ياد بده، و البته دو تا كتاب هم بهم داد، كه براي شروع كار بايد مطالعه مي كردم.

خوشحال بودم، چون اگر نقشه كشي هم ياد مي گرفتم كارم تخصصي تر ميشد، در آمد هم بيشتر، و از همه مهمتر به گفته اقاي حسيني در صورتي كه باباش از كارم راضي باشه مي تونستم بعد از تموم شدن دانشگاه تو شركت به صورت تمام وقت مشغول به كار بشم، نيازي هم نبود با افراد زيادي سر و كله بزنم ، آخه تايپ پايان نامه و جزوه هم وقت گير بود و هم درد سر داشت.


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 02:52
نقل قول این ارسال در پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان دو نیمه سیب جلد دوم

آذر ماه بود ، و هوا هر روز سردتر ميشد، هر وقت باد سردي به صورتم مي خورد ، ياد خاطرات پارسال مي افتادم، پارسال تقريبا" همين وقتا بود كه من با شهروز دعوامون شد و همين وقتا بود كه نيما دستاي منو گرم مي كرد و ميشد بخاريم، يادآوري اون خاطرات مغز استخونمو مي سوزوند، چقدر دلم مي خواست نيما الآن اينجا بود، نيمايي كه طاقت نداشت يك روز از من دور باشه حالا ماه هاست كه ازم دوره ، بعضي وقتا فكراي ناجور مي يومد سراغم، نكنه علاقه نيما كم شده، نكنه..... سعي مي كردم خودمو آروم نشون بدم، اما تو دلم غوغايي به پا بود، وقتي يكي از اقوام مي يومد خونمون خودمو تو اتاقم حبس مي كردم، از نگاههاي بابا فرار مي كردم، بي قراريهاي مامان و مي ديدم ، دلتنگياي خودم، دلم بدجوري گرفته بود، يعني واقعا" مقصر اصلي من بودم، با تنها كسي كه درد دل مي كردم يلدا بود، ملا بهم چند تا ذكر ياد داده بود كه دلم آروم بگيره هرشب مي خوندم، خيلي تاثير داشت اصلا" هر وقت صورت ملا مي يومد جلوي چشمام آروم مي گرفتم .

نيما برام پيامك فرستاد كه چند تا عكس از خودش برام ايميل زده ، نفهميدم چطوري خودم و رسوندم به خونه، در حال رو كه باز كردم مامان داشت تلوزيون تماشا مي كرد، اينقدر هول بودم كه يادم رفت بايد سلام بكنم، دويدم به طرف كامپيوترم ، اصلا" نمي فهميدم كدوم كليدا رو بايد فشار بدم، بلاخره فايل و باز كردم .... وااااي باورم نميشد نيما اينقدر عوض شده باشه، موهاش بلند شده بود، هيكلشم دوباره اومده بود رو فرم، خيلي خشكل شده بود، هر چي نيگاه مي كردم سير نميشدم، ... با جيغ و داد مامان و بابا رو صدا كردم، البته مدتها بود كه اينقدر صدام بلند نشده بود، اين بود كه اون بيچاره ها حسابي جا خورده بودن و مثل برق گرفته ها پريدن تو اتاق من...

يكم از خودم خجالت كشيدم، بابا بهم يه چشه غره اي رفت، مامانم كه انگار يكم ترسيده بود گفت: چيه مامان چيزيت شده نيما چيزيش شده...

:-- نه مامان چيزي نشده ، نيما عكساي جديدشو فرستاده ،بيا ببين چقدر خشكل شده

مامان خودشو چسبونده بود به مانيتور، از شوق چشماش داشت ميزد بيرون، بابا خودشو بيخيال نشون ميداد ولي معلوم بود باورش نميشه نيماي اون دوباره سرحال شده باشه ... تا شب فكر كنم 100دفعه اون عكسا رو تماشا كردم ،بعد از ديدن اون عكسا خيالم از بابت نيما يكم راحت شده بود، به قول شاعر رنگ رخساره خبر ميدهد از سر ضمير، يكي از عكسا رو ريختم روي فلاش تا فردا برم عكاسي و سايز بزرگشو ظاهر كنم..

بعد از ظاهر شدن عكس يه گوشش نوشتم... بيقرارم، بده پناهم، كز موي تو آشفته ترم... و اونو زدم به ديوار اتاقم، اين شعر وصف حال من بود، برعكس ظاهر آروم من تو دلم غوغا به پا بود، آينده مبهم من چيزي نبود كه بشه ازش فرار كرد...


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 02:52
نقل قول این ارسال در پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان دو نیمه سیب جلد دوم

اون روز باد سردي مي يومد، يلدا پافشاري كرد كه يه تيكه راه رو با اون و پويا برم، راستش زياد با پويا راحت نبودم، مي ترسيدم يه سوال در مورد نيما بپرسه ، از بس با خودم درگير بودم ، سعي مي كردم از هركه نيما رو ميشناسه دوري كنم دست خودم نبود، به هم مي ريختم، ديگه كم كم راضي شده بودم، وايساده بوديم تا پويا بياد، كه يكمرتبه آقاي حسيني پيداش شد و منو صدا كرد، ذوق كردم ، به يلدا گفتم حتما" بابت نقشه هاي ديروز كه تحويل دادم مشكلي پيش اومده تو برو كارم طول ميكشه ، يلدا هم با اخم و تخم قبول كرد، به سمت آقاي حسيني راه افتادم، چند تا مقوا و جزوه و ... تو دستش بود، معلوم بود كاراي منه، بعد از احوالپرسي بابت كاراي قبلي ازم تشكر كرد، ميگفت خيلي دقيق بوده، يه پاكتم بهم داد ، گفت، بابت دستمزد كارتون ، بابا دوست دارن بعد انجام هر مرحله حساب و كتابا روشن بشه، در مورد همه ، مخصوصا" افرادي كه كارشون پاره وقته، اگه كمه ببخشيد، در آينده كاراتون تخصصي تر ميشه و جبران مي كنم، راستي تا يادم نرفته، ما پنجشنبه تو خونمون جشن داريم، جشن تولد امام زمان، حتما" بياين ، بچه هاي دانشگاه هم مي يان ، بابا نذر دارن هر سال تولد امام زمان تو خونمون جشن ميگيرن ، بفرمائيد اينم كارت دعوته آدرسم تو كارت هست ، خوشحال ميشم تشريف بيارين..

ازش تشكر كردم و قول دادم اگه جور شد برم، نمي دونستم چه جائي هست؟ يا چه جور جشنيه؟ ترجيح دادم بهش فكر نكنم و ببينم شرايط چه جوري ميشه، پاكت پول و باز كردم ، مبلغش اينقدرا هم كم نبود، خوشحال شدم ، چون با اين نرخ دستمزد اگه بيشتر تلاش مي كردم ماهيانه مبلغ قابل توجهي مي تونستم پس انداز كنم...

خونه اكثر وقتا سوت و كور بود ، حوصله آدم واقعا" سر مي رفت، با نيما تلفني صحبت كردم حالش خوب بود، روز تعطيلي براي من عذاب آور بود، از صبح پشت كامپيوتر بودم چشمام حسابي خسته شده بود، صداي مامان و شنيدم كه داشت به بابا مي گفت ساعت چند بايد بريم خونه مهوش، شاخكام تكون خورد، واي نه من اصلا" دوست نداشتم برم اونجا و با دختراي ادا اطواري عمه مهوش روبرو بشم، داشتم يه بهانه اي رديف مي كردم كه يكدفعه ياد حرفاي حسيني افتادم جشن اونا هم امروز بود، سريع گوشيم و برداشتم و با نيما يه هماهنگي كردم كه برم به جشن يا نه، بهش گفتم نمي خوام برم خونه عمه، اون خيلي خوب درك مي كرد كه چرا من نمي خوام با اونا روبرو بشم، اين بود كه موافقت كرد، فقط سفارش كرد قبل از اينكه وارد بشم موقعيت و بسنجم كه چه جور مهموني هست و كلي از اين حرفا... ولي من مطمئن بودم خانواده حسيني خيلي مقيد و متشرع بودن و بنا نيست مهمونياي آنچناني داشته باشن... سريع خودمو جمع و جور كردم، مانتوم پوشيدم تا قبل از اينكه مامان بياد براي رفتن صدام كنه، من آماده باشم و اون تو عمل انجام شده قرار بگيره... همينم شد، وقتي مامان اومد تو اتاق تعجب كرد كه من آماده شدم، با تعجب نيگام كردو گفت: -- ندا مامان آماده اي

: بله ، مي خواستم بيام اجازه بگيرم، آخه يكي از دوستام براي تولد امام زمان جشن گرفته، از اون مهمونيا نيست، يه مراسم مذهبي هست .

مامان بدون هيچ صحبتي از اتاق رفت بيرون، مي دونستم خود مامان هم دوست نداره من جلوي چشم بابا و فاميلا زياد آفتابي بشم، صداشو ميشنيدم كه داره با بابا صحبت مي كنه ، بابا مخالفت مي كرد، ولي بلاخره صداي بابا رو شنيدم كه بلند گفت، خودم ميبرمش ببينم چه جور جائيه، تا تو اين خونه هست اختيارش دست منه... خوشحال شدم ، كارت دعوت و از تو كيفم آووردم بيرون، آدرسش سر راست بود، ولي مسيرش طولاني بود، صدام در نيومد تا مامان اومد تو اتاق و اشاره كرد كه بريم، كارت و دادم به مامان ، در طول مسيرم هيچي نگفتم...

بلاخره رسيديم، اوووو چه خبر بود، يه خونه خيلي بزرك ، دم در خونه چراغوني بود، كنار ديواراي خونه چند تا ميز چيده شده كه روي اونها پر بود از سيني هاي شربت و شيريني ، چند تا آقا هم جلوي ماشينا رو مي گرفتن و تعارف مي كردن، بابا دوزاليش افتاده بود كه مراسم مذهبيه و مشكلي نيست به همين خاطر ماشين و چند متر اونورتر نگه داشت، گفت پياده شو، شب نشده برگرد ، دير نشه....


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 02:53
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group