رمان دو نیمه سیب جلد دوم - 4

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان دو نیمه سیب جلد دوم

زياد ميشد وقتي نيما داشت با تلفن حرف ميزد ، من گوشي رو بر مي داشتم وفضولي مي كردم، بعضي وقتا نيما مي فهميد ولي به روم نمي آورد، اگه يه دختر پشت گوشي بود، دلم يه جوري ميشد و اونروز به هر بهانه اي كه شده ، داد و بيداد را مي نداختم و كلي نبما رو اذيت مي كردم .... يواش گوشي رو برداشتم ، مامان بود : نيما بابات مداركتون و تائيد كرده بعدم با پست هوايي فرستاده پيش آقاي منوچهري ، نيما نكنه رو حرف بابات نه بياري ، بيشتر از اين دلشو آتيش نزنيد ، اون اصرار داره عقد دائم باشه،

--:مامان بچه بازي كه نيست ، ندا تازه رسيده ، كلا" ندا هنوز آمادگيشو نداره.ما بايد در اين مورد باهم حرف بزنيم، اصلا" چطوري به ندا بگم.

--: نيما بابات سختشه شما دو تا اينجوري پيش هم باشيد ، آخه جوونيد ، مادر ندا كه مي گفت تو گفتي يا اون يا هيچكس ، التماست مي كنم ، باباتم خيالش راحت ميشه ، ميشناسيش كه ....همينم كه راضي شد ندا بياد خدايي شد، آخه ديگه چه آمادگي مادر، اگه بدوني ندا چطور خودشو به آب و آتيش زد كه بياد ، حالا تو ميگي مي خواي فكر كني... ندا از خداشه ، خودم باهاش حرف مي زنم ..

ذوق كردم ، يواش گوشيو گذاشتم و خودمو زدم به خواب ... يعني بابا مي خواد من بشم زن نيما... اصلا" فكر نمي كردم ... با خودم مي گفتم برا اين كارم يك ماهي جار و جنجال به پا ميشه ... قربون اين غيرت بابام برم كه به دادم رسيد... صداي نيما رو مي شنيدم ، بيچاره مونده بود چي بگه.. دنيا برا اون زير و رو شده بود .. البته برا نيما ازدواج همچين زودم نبود امسال اون 29 ساله ميشد، ولي در مورد من به اين زودي انتظار نداشت، بابا روش فشار بياره...

نيما اومد كنار تخت ، آروم صدام كرد، يه بار دو بار... چقدر صداش قشنگ بود، چشا مو باز كردم و پريدم تو بغلش ، هول كرده بود....

--:ندا چته ...آرومتر ...

--:گشنمه داداشي ...

--:بيا بريم ناهارت يخ كرد...

--:نمي يام!! ... پام درد مي كنه، تو اذيتم كردي، بغلم كن ... چشاش چه برقي زد ... از رو تخت بلندم كرد...

--:ندا چقدر سبك شدي ، الهي نيمات بميره...

منو نشوند پشت ميز.. گشنم بود اما زياد نخوردم ، ترسيدم حالم بد بشه...نيما داشت مي خورد، دستامو گذاشتم زير چونم و نگاش كردم: چقدرعوض شده بود، صورتش سياه ، چشاش گود افتاده، كنار چشاش پر چين و چروك ، موهاشم كه نگو، يكي بود يكي نبود .. هنوز كامل در نيومده بود ، چند تا از تاراي موشم سفيد شده بود ... هيچ نشوني از اون نيماي سابق تو صورتش نبود، اما در عوض عطر تنش ، صداي قلبش، دستاي گرمش ... هنوز دست نخورده بود، همون نيماي سابق.

بعد غذا نيما گفت

--: ندا باورت ميشه من از بعد مريضيم يه بارم مزه غذارو نفهميده بودم ، اولين باره مي فهمم چي خوردم...بعدشم رفت 2 تا چايي ريخت

--: بريم تو هال مي خوام باهات حرف بزنم.

از اون گريه ها ديگه خبري نبود ،چه زود تو دل نيما به جاي سنگ ، محبت لونه كرده بود.... لحن حرف زدن نيما جدي بود

--: ببين ندا مي خوام در مورد يه موضوع مهم باهات حرف بزنم ، من از ديشب خيلي فكر كردم ..اما هنوزم باورم نميشه همه اين حرفا درست باشه ... اومدن تو، خبراي تو ، راستش من دست از همه چيز كشيده بودم ، همه چي برام تموم شده بود ، ولي با اومدن تو ... ورق برگشت.... بگذريم ، مامان امروز زنگ زد "و ماجرا رو تعريف كرد" من كه مي دونستم ولي خودمو زدم به اون راه ... آخر سرم آهي كشيد و گفت ندا تو مجبور نيستي به پاي من بشيني ، حتي حالا هم كه پسر عموتم حاضر نيستم به زور تصاحبت كنم ، من خودمم به يه فرصت نياز دارم...ااالبته نه اينكه فكر كني در مورد انتخاب تو مي خوام فكر كنم نه، مي خوام وضعيت روحي و جسميم بهتر بشه،... من اصلا" نمي دونم تو برا زندگي آيندت فكري كردي يا نه؟؟؟... ندا خوب فكراتو بكن ، بابا عجله داره ولي من هيچ عجله اي ندارم، زندگي توئه هر جور خواستي مي توني انتخابش كني ... بغض اومده بود تو گلوش ...حتي اگرم موافق نبودي من هيچ حرفي نمي زنم ، براي تو از من بهتر زياده ، خيلييا آرزوشونه تو رو داشته باشن...من برات ميشم همون داداش هميشگي ... اگه بگي نه تركت نمي كنم، خيالت راحت باشه.... ديگه همه چيز با خودته...

چقدر نيما خوب بود، با اين همه علاقه، بازم مي گفت هر چي تو بگي... ياد شهروز افتادم كه داد مي زد تو مال مني ، هنوز هيچي نشده احساس تملك مي كرد... اونوقت نيمايي كه به خاطر من حاضر شد از جونش بگذره بازم ميگه هر چي من بگم ... خدايا يعني من لياقت نيما رو دارم... برا نيما هم زن زياده... خودم مي دونم لب تر كنه ، كشته و مرده زياد داره..


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 02:34
نقل قول این ارسال در پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان دو نیمه سیب جلد دوم

يكم خودمو جدي گرفتم

--: نيما بابا مي خواااااد؟؟.... تو چي؟؟؟ ... يعني تو اينونمي خواي؟؟؟.. يعني مي خواي منو داشته باشي ولي نمي خواي شريك زندگيت باشم؟؟؟...تو بايد رسما" از من خواستگاري كني ...منم رسما" جواب مي دم...

نيما جاش و عوض كرد ، اومد نشست روبروم ... زل زد تو چشام، دستامو گرفت

--:نداااا نمي دونم چطور ازت بخوام شريك زندگيم باشي، هيچوقت بهش فكر نكرده بودم، با چه زبوني بگم كه يار زندگيم باشي، راستش من هيچوقت نمي تونستم به ازدواج با تو فكر كنم، بهم حق بده ... از اين حرفا بلد نيستم ...تو خواهرم بودي ، اصلا" چند سالي ميشه كه فكر ازدواج و از سرم بيرون كرده بودم ..به خاطر عشق تو من حاضر بودم يه عمر تنها باشم، حالا هم به نظر خودم تو لياقتت يكي بهتر از منه ... ندااا من خيلي بدم... اذيتت كردم ...ولي دوست دارم ... خيلي دوستت دارم .. مي ترسم از دستت بدم .... من خوشبختت مي كنم ... اينو مطمئن باش، هيچكس پيدا نميشه كه بيشتر از من تو رو دوست داشته باشه ... ندا من با تمام وجود به تو نياز دارم......يكم مكث كرد، دستام و فشار داد...

--: قبولم مي كني ندا؟ ... ندا من يه عمريه كه در حسرت داشتنت سوختم و ساختم ، چه شبايي كه با فكرت خوابيدم و چه صبحايي كه به اميد ديدنت بيدار شدم ، با اين كه مي دونستم مال من نميشي، تو چند قدم از من فاصله داشتي و اما از نظر من خيلي دور بودي ، هميشه دلتنگت بودم ، مثل تو پيدا نميشه ... حالا ديگه مي توني مال من بشي ...نداااا خونه ازگل ندارم ولي چند تا كاخ از دل برات مي سازم ، من دلم ميخواد تو بامن ازدواج كني ... مي خوام شريكم باشي ...مي خوام فقط مال من باشي...ااااگه با من ازدواج كني، خوشبختت مي كنم، اينو قول مي دم... ندا من عاشقتم با تمام وجودم

دستام و بوسيد

--: نداااا خيلي بهت محتاجم...

واي كه چشاش چه برقي ميداد، چقدر از دورييه اين چشا ناليدم ، مگه مي تونم بدون نيما سر كنم ، هرگز... هرگز...من فكرام كردم كه اومدم... مي خواستم راضي بشه من كنارش باشم... برا چند لحظه فقط نيگاش كردم ....دستاشو فشار دادم ...

--: من قبول مي كنم ... قول ميدم هميشه كنارت بمونم...

حرفاي زيادي داشتم كه مي خواستم تو اون لحظه بزنم اما زبونم بند اومده بود فقط نگاش كردم و لبخند زدم... نيما خيلي ذوق زده بود... چشاش پر اشك بود...

نيما منو كشوند طرف خودش ، دستاشو حلقه كرد دور كمرم ، منو فشار داد به خودش ، داغ شدم...آتيش گرفتم ، منم اونو به خودم فشار مي دادم ، سرمو بوسيد .. هزار بار منو بوسيد ...چقدر آغوشش گرم بود، بوي زندگي مي داد، بوي عشق مي داد، من در آغوش اون غرق شدم ... قلبم بعد از مدتها آروم گرفت...ديگه واقعا" روزاي بد تموم شده بودن... نيما دوباره من و بوسيد

--:به زندگي من خوش اومدي، خوشبختت مي كنم ... قول مي دم .. قول ...

دستاشو گذاشت پشت گردنم ... حالا ديگه گرماي لباش و حس ميكردم ،داشت آتيشم مي زد اما يه لحظه....خودمو كشيدم عقبت ... بايد همه چيزو به نيما مي گفتم


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 02:36
نقل قول این ارسال در پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان دو نیمه سیب جلد دوم

--: نيما قبل از اينكه ما ازدواج كنيم، بايد همه حرفامون و به هم بزنيم، ما بايد كينه ها رو از دلامون بيرون بريزيم ... پس خواهش ميكنم ... ما بايد دلامون از هم پاك بشه ... به حرفام گوش بده .. خيلي آروم دستاشو شل كرد... فهميد كه نمي خوام زياد بهش بچسبم ... يكم ناراحتش كرده بودم ... حالشو مي فهميدم ... اون نمي خواست از من جدا بشه...

دستاشو گرفتم و كشومندش كنارخودم،... بدون مقدمه شروع كردم به تعريف كردن، حرفاي زيادي تو دلم مونده بود

--: براش گفتم از اون شب و اون خواباي تكراري ، از صبح و اون همه نااميدي ... از بيمارستان، از خلوتم با خدا، از عهدم با خدا، از اونهمه گريه ها، از دل بريدن و جون دادن ، از دل كندنم از دنيا...از تنهائيام ، نقطه به نقطه .. خط به خط .. حتي جريان ديدن شهروز.. حتي فكرام در مورد ازدواج با سهيل... امامزاده... مژده اون پير روحاني .. كتك خوردنام... نااميديام ... (راستش بعضي چيزا رو فاكتور گرفتم ، حرفاي بابارو پزشك قانوني ،تهمت به نيما ، نمي خواستم بيشتر از اين غرور نيما رو بشكنم، نيما برا من پاكترين بود).... اومدنم به اينجا ... به اينجا كه رسيدم ، نيما دستشو گرفت جلوي دهنم

--: ندا خواهش مي كنم از اينجاشو ديگه نگو، من بد كردم ... دست خودم نبود ...وقتي نيگاش كردم صورتش خيس بود ... خيس خيس ... مي دونستم خودشو مقصر مي دونه و گناهشم پذيرفته ...نيما هنوزم يه جورايي شك داشت كه هوشياره يااز اثر اون قرصاي آرام بخش توهم زده... مي گفت تو اين مدت چند بار من و مامان و بابا رو ديده ، بعد فهميده خياله...

همه جا ساكت بود.. نيما تو فكر ... صداي تلفن تو خونه پيچيد ، نيما رفت گوشيو برداشت، ديگه راه افتاده بود ... منوچهري بود ، به نيما گفته بود مدارك رسيده و بابا باهاش صحبت كرده اونم با عاقد برا فردا ساعت 9 قرار گذاشته به نيما گفته بود از من گله نكنيد باباتون خيلي اصرار كرده منم بدون هماهنگي با شما اينكارو كردم ولي بازم با خودتونه و كلي حرف ديگه...

--:نيما بگوحالا نوبت توئه .. .

يه نگاه مظلومانه اي به من كرد

--: ندا من چي بگم ، تو اين همه حرف قشنگ داشتي ...همه گله هايي كه من داشتم از تو بيجا بود ولي تو هر چي گله كني حق داري ، من هيچ دليلي ندارم، جز خودخواهي... آآآه ... ندا خيلي سخت بود، يه نفس عميق كشيد و ادامه داد

--: ندا اونشب وقتي تو مغازه بهم گفتي دوستم داري و من تو رو بوسيدم اولش خوشحال شدم، انگار دنيا رو بهم دادن ... اما ندا شب كه شد ، تو دلم يه غوغايي به پا بود ، همش خودمو سرزنش مي كردم ، آخه تو خواهرم بودي ، چه عشق بي معنايي، چرا من از تو نخواستم بري سراغ زندگيت؟؟... اون حرفا .. اون بوسه عشق ... داشتم ديوونه مي شدم اگه ادامه پيدا مي كرد و دستم در مي رفت...، ندا، من برادرت بودم نمي تونستم خوشبختت كنم ، نمي تونستم باهات همراه بشم، اصلا" هيچ كاري نمي تونستم بكنم، زجر مي كشيدم... از اونروز ديوونه شدم ، رواني شدم، دست خودم نبود، مجنون شدم .. مجنون تو ندا... با خودم فكر مي كردم بيام اينجا خوب مي شم ، اما بدتر شدم... هر شب خواباي پريشون ... خواب تو رو كه داري با يكي مي خندي ، يه بار با شهروز ، يه بار سعيد پسر عمه مهري...خواب تو رو كه داري گريه مي كني و دليلش منم .. خواب اينكه پير شدي و جوونيتو از من مي خواي ... نمي دوني بهم چي مي گذشت ، تصميم گرفتم برگردمو اين ماجرا رو تمومش كنم ، مي خواستم باهات حرف بزنم كه يه جوري تمومش كنيم .... اما دلم كه شكسته بود ، بابا اونشب غرورمم شكست ، ديدي كه ندا هر چي تونست بهم گفت، هر چي تونست ، برا اولين بار منو زد، اونم به خاطر ترك اين كار لعنتي... وقتي ديدم داره تو رو هل ميده و من نمي تونم ازت حمايت كنم ، از خودم بدم اومد .. آخه اين چه عاشقيه كه حتي نمي تونه عشقشو به زبون بياره ، حرفاي بابا تير خلاص من بود، وقتي همه خوابيدن ، تازه اول مصيبت من شروع شد ، يواش اومدم دم در اتاقت اما تو خواب بودي ... چقدر داغون بودم ،تو حيف بودي به پاي من بسوزي ... هيچي نمي فهميدم ، يه جنون آني بود ..رفتم سراغ قرصاي بابا همشو خوردم... تازه چند دقيقه گذشته بود كه پشيمون شدم ، دلم برات تنگ شد ، چطو ازت دل بكنم ، سر تو چه بلايي مي ياد، نبايد تنهات مي ذاشتم ... نكنه خودتو بكشي ، نكنه ديوونه بشي ... نكنه بدبخت بشي و هيچكس نباشه حمايتت كنه ...دلم برا مامانم سوخت ، خواستم صدات بزنم ، صدام در نمي يومد، به زور موبايلم و ورداشتم كه بهت زنگ بزنم ،بفهمي كارت دارم، اما دستام كرخ شده بود، گوشيم از دستم سر خورد و افتاد زير تخت ، نتونستم پيداش كنم ، مي خواستم پا شم اما نمي شد،قرصا خيلي زود زمين گيرم كردن،... چشام نمي ديد ... فقط تو اون دقايق از خدا خواستم بهت كمك كنه و تنهات نگذاره... ندا دعا كن هيچكس به اين روز نيفته نمي دوني چقدر سخته، پشيموني اما هيچ كاري نمي توني بكني ، فكرت كار مي كنه ، اما جسمت از كار مي يفته....ديگه هيچي نفهميدم فقط شكنجه مي شدم ، درد داشتم ، رگام كشيده مي شد ، وحشتناك بود.. نميشه توضيح بدم، خيلي بد بود... رو هوا و زمين بودم ، پرتم مي كردن بالا، ... تا اينكه بعد از اونهمه رنج و عذاب يدفعه يه نور اومد طرفم ، آروم گرفتم ... يكي صدام مي زد ... صداي تو بود ندا .. چشام و باز كردم ، نور خورد تو چشام ، نور اذيتم مي كرد .... دوباره هيچي نفهميدم ، اينبار كه چشام و باز كردم فقط يه سايه ديدم كه رفت ، فهميدم تويي ، مي خواستم صدات كنم ، اما نتونستم .... تو بيمارستان همش چشام به در بود ، صدات بود ، بوي تنت بود، اما تو نبودي... فكر كردم باهام قهري ،يه چند روز بشه مي ياي آشتي ... اما نيومدي ... بهت حق مي دادم ، وقتي دايي برام تعريف كرد كه تو اون يه هفته چه حالي داشتي، تصميم گرفتم ديگه باعث عذابت نشم ، بهترين موقعيت بود ، حالا كه نمي خواستي منو ببيني ، بايد همراهيت مي كردم ... بايد تموم مي شد ...ندا اون قرصا داغونم كرد ، دستام مي لرزيد، چشام خوب نمي ديد ، اما به هر مكافاتي بود خودمو رسوندم اينجا، روزا كار مي كردم شبا هم از بي خوابي و ترس از فكر تو، يه مشت قرص آرام بخش مي خوردمو از هوش مي رفتم، من دست از دنيا شسته بودم...از ترس اينكه فكرت بياد سراغم مشت مشت قرص مي خوردم ، با هيچكس حرف نمي زدم ، حتي با خودمم قهر بودم... قصه من هيچي نداره...تا اينكه تو اومدي...اونهمه سعي من برا فراموشي و داغون كردن خودم با شنيدن يه صداي تو تموم شد... تصميم گرفته بودم اگه يه وقت ديدمت خودم و بزنم به نديدن... هر روزم برا خودم تكرار مي كردم ... اما نتونستم خودمو كنترل كنم ... صدات منو كشوند پشت در...در و باز كردم ... تو زير بارون بودي ... ندااا دلم لرزيد ... صداي تو دلم و لرزوند ... مي خواستم بري ... اما اگرم مي رفتي برا من همه چيز تموم ميشد... فكر مي كردم فراموشت كردم ... ولي همش خيال بود ، تو هيچوقت برا من تموم نمي شدي ....وجود تو ... صداي تو ، بيدارم كرد از هر چي خواب بود... از هر چي غم بود... دوباره از عشقت ترسيدم ... ديگه نمي خواستم اون خاطرات بد تكرار بشه... واسه همين اون حرفا رو زدم ...ندائييييي .. باورم نميشه اون روزاي بد تموم شدن... خواهشم اينه كه تو از من دلخور نباشي، من خيلي زجر كشيدم، جبران مي كنم ... همه حرفايي كه اونشب زدم دروغ محض بود...


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 02:37
نقل قول این ارسال در پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان دو نیمه سیب جلد دوم

--:حالا واقعا" من بيدارم ، يا دارم خواب مي بينم ، اينهمه خوشبختي از كجا اومد سراغ من...

لپشو گرفتم و محكم فشار دادم ، صورتش استخوني شده بود... هيچي نگفت ، محكمتر فشار دادم ، يه آخ كوچولو گفت... بلند خنديدمو گفتم پس خواب نيستي... هميشه وقتي لپشو مي كشيدم دنبالم مي كرد و من و قلقلك ميداد، منم مي خنديدم اينقدر ادامه مي داد تا جيغ من در مي يومد و به التماس مي افتادم ، اما نيما خيلي عوض شده بود ، دل و دماغ نداشت ... حقم داشت ، تو اين مدت علاوه بر تنهائي و بدبختي اين قرصاي لعنتي هيچي براش جا نذاشته بود...

نيما برگشت طرف من : نداااا برا فردا اگه مشكلي داري بگو من نمي خوام تو به خاطر دل بابا يه عمر گرفتار بشي ... كي باورش ميشه تو بشي قسمت من

خودمو چسبوندم بهش و گفتم: اما من دلم مي خوام به خاطر دل تو گرفتار بشم ،هر چه زودتر بهتر.. نيما من انتخابمو كردم.

ديگه نزديكاي صبح بود ، باهم يه چيزي خورديم . من خوابيدم ولي نيما بيدار موند ، مي گفت به زور اين قرصا اينقدر خوابيدم كه از حالا به بعد مي خوام همش بيدار باشم و هوشيار.

نيما صدام كرد ، ساعت 30/8 بود

--:ندا پاشو ... پاشو ... دير ميشه ،

زود از جام بلند شدم ، دست و صورتم و شستم .. مانتوم و زود پوشيدم .... داشتم مي رفتتم دم در كه نيما جلوم و گرفت

--:كجااااا .. چقدر هولي من گفتم حالا بايد كلي ناز بكشم تا خانوم راضي بشه بياد زنم شه .. اما انگار ... بعدم خنديد و زود بغلم كرد .....

--: ندااا اگه بگي بله ديگه گفتيا، نمي خواي بيشتر فكر كني ...

نيما رنگ و رو نداشت، اونم مثل من دلش شور مي زد.. يعني ميشه امروزم تموم بشه...حرفاي نيما اعصابمو به هم مي ريخت... زود جواب دادم

--: نهههههه ... نمي خوام فكر كنم ، فكرام و كردم كه اينجام ، نيما ديگه داري اذيتم ميكني ،

نيما موهامو ناز كرد و گفت:

--:هر جور راحتي، پس بيا صبحونه بخور جون داشته باشي ، حوصله غش و ضعف ندارم ...

نيما رو پاهاش بند نبود، كاش زود تموم بشه، اي خدا كمك كن همه چي خوب پيش بره..

دم در محضر من چادر نمازمو انداختم سرم، بدون هيچ صحبتي پشت سر آقاي منوچهري رفتم تو ... راستش مي ترسيدم دوباره نيما شروع كنه ... محضر دار مدارك و از منوچهري گرفت ، منوچهري مختصر شرح حال ما روبراش توضيح داد ، اونم شروع كرد به كنترل مدارك با شناسنامه ... آخه تو شناسنامه اسم پدر و مادر هر دوي ما يكي بود ، ما تو شناسنامه هنوز خواهر و برادر بوديم....محضردار رو كرد به آقاي منوچهري و گفت رضايتنامه پدر ... دلم هري ريخت... اما منوچهري سريع از تو كيفش يه كاغذ در آورد و داد به اون... خيالم راحت شد... محضر دار مدارك و جمع و جور كرد، حتما" مشكلي نبوده...چقدر لحظات كند مي گذشت... محضردار رو كرد به منوچهري و گفت : شاهد دارين ، منوچهري هم جواب داد: گفتم 2 تا از بچه هاي شركت بيان ، تا شما مقدمات و آماده كنين اونا هم رسيدن، بدنم سرد شده بود ... يعني واقعا" همه چي داشت به اين خوبي تموم ميشد، چقدر دلشوره داشتم ، پس چرا نيما چيزي نميگه... دستام يخ كرده بود... زير چشمي به نيما نيگاه كردم.... به به ... اون از من بدتر بود، عرق كرده بود و دستاشو به هم فشار مي داد، چه استرس شيريني ، ... لبخند زدم و دوباره سوره والعصر... مسيحاي من كنارم بود .... محضر دار با اشاره دست تعارف كرد بريم تو اتاق بغل... اتاق عقد اونجا بود ، تا بلند شديم بريم اون دو تا شاهدم اومدن.

با ديدن اون اتاق دلم هري ريخت... محضردار رو كرد به نيما و گفت : ببخشيد شاداماد نفرمودن مهريه چيه ... نيما رو كرد به من ... منم با لبخند گفتم : حاج آقا يه جلد قرآن ... :خانوم با رضايت كامله ، بنويسم ، بعدها پشيمون نشين..

--:بنويسيد ، پشيمون نميشم

نيما مي خواست يه چيزي بگه اما حالش بدتر از اوني بود كه صداش در بياد..

منوچهري پيشنهاد داد با دو تا گوشي شماره مامان و بابا رو بگيريم كه اونا هم تو اون لحظه مقدس شاهد عقد عزيزاشون باشن ، من قبول كردم ، اما نيما با اكراه و فقط به خاطر من قبول كرد، ... تو اون لحظات يه حسي داشتم ،دلشوره ،ترس از شروع يه زندگيه تازه ... اشكام مي ريختن رو صورتم ، دستام مي لرزيد، خدايا واقعا" ما خوشبخت مي شيم.... لحظه اي كه صيغه عقد و جاري مي كنن خيلي مقدسه، تا يه آدم تجربه نكنه ، نمي فهمه ،دلم يه حالي بود ، من .. نيما ... ديگه مي شديم ما.. چه حس غريبي داشتم .. كاش مامان و بابا بودن .. كاش مامان جون بود... لااقل كاش يلدا بود ...اي كاش همه بودن ... عاقد شروع كرد به مقدمه چيني ...بابا و مامانم از پشت تلفن رضايت خودشونو اعلام كردن ... عاقد، دعا خوند و حرف زد ،تا رسيد به اين جمله معروف : عروس خانوم وكيلم ... يه لحظه با اون چشماي خيسم به نيما نيگاه كردم كه كنارم نشسته بود ، طفلك چه حالي بود ... الآن از حا ل مي رفت ... نخواستم بيشتر از اين انتظار بكشه ... دوشيزه خانوم وكيلم :.... بلند گفتم بله .... راحت شدم ... صداي مامان اومد كه با گريه مي گفت مباركه .. مباركه ... عاقد از نيما هم بله رو گرفت .. تو صداي نيما شادي و اميد موج مي زد ... اما من گريه مي كردم ... دستام موقع امضاء مي لرزيد ، يه وقتايي هم برا اينكه ببينم كجا رو بايد امضاء كنم مجبور مي شدم اشكام و پاك كنم .. حال غريبي داشتم.. بدنم بيحس بود ... آتيش گرفته بودم .. يه چيزي تو دلمو چنگ ميزد...ترس از آينده ، ترس از زندگيه مشترك ، مسئوليت ، چه بار سنگيني ،...نمي تونستم جلوي اشكام و بگيرم... يكي از همكاراي نيما كه شاهد بود، با خنده گفت : ما فكر كرديم نيما از عشق مجنون شده ، نگو ليلي حالش بدتره بعدم رو كرد به منو باخنده گفت : آخه خانوم اين آدمه كه شما به خاطرش گريه مي كنين ... اما راست مي گين گريه داره آدم بشه زن اين...همه خنديدن به جز من، مي خواست جوو عوض كنه.... از نيما خواستم اتاق و خلوت كنن تا نماز بخونم... همه زود رفتن بيرون وقتي نيما خواست بره دستشو گرفتم ،نيما رو بوسيدم بهش گفتم : نيما تولد دوبارت مبارك...همه سعيم و مي كنم كه خوشبخت بشيم ... ولي اون فقط لبخند زد... نماز خوندم و برا همه دعا كردم... دعا كردم كه همه طعم واقعييه عشق و بچشن ، دعا كردم خدا كمك كنه كه هيچكس عشق و به هوس نفروشه... دعا كردم من و نيما خوشبخت بشيم ... از ته دل برا همه دعا كردم ...همه اونايي كه منو رنجونده بودن و بخشيدم همه رو... شهروز، مامان و بابام و ... نمي شد زياد معطل كنم ، همه منتظر من بودن... نيما اومد دنبالم ، زل زده بود تو چشام

: ندا از هميشه زيباتر شدي، به زندگيم خوش اومدي ، خوشبختت مي كنم، ديدي من و تو شديم ما ... خيلي خوشحالم .. خيلي


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 02:38
نقل قول این ارسال در پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان دو نیمه سیب جلد دوم

ازمحضر اومديم بيرون منوچهري و اون دو تا خداحافظي كردن و سوار ماشين شدن ، منوچهري سرشو از ماشين آورد بيرون و گفت : شادوماد 3 روز مرخصي برا ازدواج داري برو خوش باش ، ديگه بايد بچسبي به كار، دست تنهامون نذار...

يكم كه از محضر دور شديم ، من چادرمم در آوردم و گذاشتم تو كيف، سرم پايي بود.... چه صدايي بود؟؟ قلبم از جا كنده شد، صداي جيغ نيما .. نيما مثل بچه ها بالا و پائين مي پريد و جيغ مي زد .. هوهو مي كرد... مي خواستم جلوشو بگيرم ، اما راستش حيفم اومد ... نيما تند تند اينو رو اونور مي رفت و هوهو مي كرد، پشت سر همم داد مي زد خدايا شكرت ، منم با خنده همراهيش مي كردم ... همه رهگذرا به ما نيگاه مي كردن...نيماخيلي خوشحال بود، ديوونه شده بود

نهار ساندويچ خورديم، يكمم برا خونه خريد كرديم و طرفاي غروب رسيديم خونه ... من فكر مي كردم نيما از بس تقلا كرده ، الآن برسه خونه ولو ميشه .. نگو تازه اول شنگوليش بود... بالا پايين مي پريد ...هي منو مي بوسيد و آواز مي خوند .. هر چي بلد بود ... من خسته بودم .. جسمي نه، يه چيزيم بود ...اون حسي كه از بعد از عقد داشتم و نمي شناختم يكم گيج بودم ، دلم گرفته بود... ميخواستم نيما كنارم بشينه و منو نوازش كنه ، مي خواستم با دستاش صورتم و لمس كنه ، انگار تا حالا هيچوقت به من دست نزده بود، گرماي وجودشو مي خواستم ،لباي داغشو... بهش نياز داشتم ، احتياج به آرامش داشتم ...اونو كنار خودم ميخواستم با تمام وجود... چقدر تنها بودم .. اما روم نشد چيزي بهش بگم .. اون منو مي بوسيد اما نه اونجوري كه دلم مي خواست ... رفتم نشستم رو كاناپه ...واااي اون كه اصلا" ديوونه شده بود ... هيچوقت نفهميدم ، چرا آقايون موقع عصبانيت و خوشحالي دوست دارن شلوغش كنن و بر عكس زنا دوست دارن آروم باشن و گريه كنن.

برا اولين بار تو اون چند روز من صداي زنگ خونه رو شنيدم.. نيما با تعجب به من نيگاه كرد... يعني كيه ندا... منم شونه هامو انداختم بالا ... سريع رفت سراغ در، همكاراي نيما بودن ، 2 تايي كه صبح به عنوان شاهد عقد ما اومده بودن با يكي ديگه ، با يه جعبه شيريني .. هموني كه صبح شوخي مي كرد ، سريع خودشونو انداخت تو خونه و با شوخي گفت: صبح كه به ما شيريني ندادين اقلا" يه چايي مهمونمون كنيد، شيريني رو خودمون آورديم ،

منم با روي باز رفتم به اسقبالشون يه جورايي خوشحال شدم از اينكه اونا به ياد ما بودن ، هم اينكه نيما مجبوره بس كنه، بعد ازخوش آمدگويي رفتم براشون چايي درست كنم، حداقل مشغول شدم، اونا يه چند ساعتي مهمونمون بودن ، بچه هاي شادي بودن، نيما عيد كه اومده بود خونه از اونا برام گفته بود ، اما اين سري كه اومده بود با همه اونا به هم زده بود ، اونا هم مثل من از اينكه نيما بهتر شده بود خيلي خيلي خوشحال بودن ...نيما براشون شام گرفت، بعد شام ده دقيقه اي بودن و ديگه خداحافظي..

بازم همون حس دلتنگي اومد سراغ من ، چرا نيما نمي فهميد ، اون داشت ميز و جمع و جور مي كرد ، پشتش به من بود ، مي خواستم صداش كنم ولي روم نمي شد... يكدفعه نيما روش و برگردوند طرف من و گفت

--: ندا تو منو صدا زدي، تا اينو گفت ، نتونستم جلوي خودمو بگيرم و زدم زير گريه .. نيما سريع اومد كنارم ، تو يه چشم به هم زدن منو بلند كرد و گذاشت رو پاهاش .. با دو تا دستاشم محكم كمرمو چسبيد ....عين يه بچه كوچولو ... منم همينطور كه گريه ميكردم دستامو انداختم دور گردنش،..

--: نيما من دلشوره دارم، پيشم بمون ... نيما تنهام نذاري ، دلم ميلرزه نيمايي، من مي ترسم ، من تنهام... يه جورييم نيما ، دلم ميلرزه، دست خودم نيست ...

نيما منو محكم چسبوند به خودش ...

--:چرا بدنت داره مي لرزه ندا؟؟ ... منو ببخش ، تقصير منه كه شلوغش كردم، يادم نبود تو وقتي ذوق زده ميشي آرامش مي خواي ... ببخش، از بس ذوق كرده بودم فقط مي خواستم خودمو خالي كنم ،نگو دل كوچيك تو هراسون بوده... ندا از اين به بعد از هيچي نترس ، فكر هيچي رو نكن ، حالا ديگه تو مال مني ، ما دو تا ديگه تنها نيستيم ، ديگه من مي تونم جلوي هر كسي وايسم و بگم ندا عشقمه ، جونمه ، درد و غمات ديگه مال منه ، نترس عزيزم ، آروم باش، بهم اطمينان داشته باش ، من عاشقتم، ....نيما منو نوازش ميكرد و آروم در گوشم حرف ميزد، نيما از عشق و زندگي مي گفت ،حركت دستاش رو بدنم غوغا مي كرد ، نمي دونم از كجا مي فهميد الآن كدوم قسمت بدن من به نوازش دستاش احتياج داره، ماهرانه منو مي بوسيد ...چه حس خوبي بود .. كم كم آروم شدم... اينقدر آروم و با احساس در گوشم حرف مي زد كه اونهمه دلتنگي و ترس جاشو داد به امنيت و آرامش... ديگه آروم شده بودم...

--:ندا تو هم يه چيزي بگو .. باهام حرف بزن .... بگو دوستم داري ... خودتو خالي كن ... اگه حرف بزني آروم ميشي... شروع كردم به زمزمه كردن :

خوابم يا بيدارم تو با مني با من

همراه و همسايه نزديك تر از پيرهن

باور كنم يا نه هرم نفسهاتو

ايثار تن سوزه نجيب دستاتو

خوابم يا بيدارم لمس تنت خواب نيست

اين روشني از توست بگو از آفتاب نيست

بگو كه بيدارم بگو كه رويا نيست

بگو كه بعد از اين جدايي با ما نيست

اگه اين فقط يه خوابه تا ابد بذار بخوابم

بذار آفتاب شم و تو خواب از تو چشم تو بتابم

بذار اون پرنده باشم كه با تن زخمي اسيره

عاشق مرگه كه شايد توي دست تو بميره

خوابم يا بيدارم اي اومده از خواب

آغوشتو وا كن قلب منو درياب

براي خواب من اي بهترين تعبير

با من مدارا كن اي عشق دامنگير

من بي تو اندوه سرد زمستونم

پرنده اي زخمي اسير بارونم

اي مثل من عاشق همتاي من محجوب

بمون ، بمون با من اي بهترين اي خوب


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 02:39
نقل قول این ارسال در پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان دو نیمه سیب جلد دوم

پلكام سنگين شدن ...برا اولين بار تو آغوش گرم نيما با صداي لالائيش به خواب رفتم، يه آغوش امن كه تنها برا من آفريده شده بود و هيچكس نمي تونست تصاحبش كنه ، من تو آغوش بهترين يار زندگيم ، بزرگترين حاميم ، بهترين داداش دنيا، بهترين دوست و همدمم ... و الآن ديگه شريك زندگيم و همسرم به يه خواب عميق رفتم .....

نيما بعد از صبحونه به من گفت:

--: ندا ، امروز روز منه ، بايد هر كاري ميگم گوش بدي... بهش لبخند زدم، يعني باشه...

--:خوب ندا پس پاشو بريم تو اتاق... وقتي چشممو باز كردم همونجا بودم ، چقدر گرم و راحت بود، نيما خواب نبود با دستاش موهاي منو نوازش مي كرد، يه تكون خوردم ....

--:بيدار شدي ندا... چقدر آروم خوابيدي ، حتي يه تكون كوچيكم نخوردي ، كاش مي شد تا ابد تو بغلم نگهت دارم ...

سرمو از رو سينش برداشتم و همين طور كه نگاش مي كردم

--: نيما تو نخوابيدي؟؟؟..

--: نه ... من زياد خوابيدم ، خيلي زياد ... كنار تو بايد بيدار باشم ، حيف نيست، اينهمه انتظاركشيدم ، حالا كه به آرزوم رسيدم بخوابم ... محاله خوابم ببره... ندا من سالها هر شب مي يومدم و تو خواب تماشات مي كردم، چقدر آرزو داشتم مي تونستم با صداي نفسات بخوابم... نداااا من به آرزوم رسيدم ، مي خوام بيدار باشم... در كنارت مي خوام بيدار باشم...

دستمو گرفت ، منم فوري بلند شدم و رفتيم تو اتاق ، نيما لپ تاپشو از زير تخت آورد بيرون، روش پر خاك بود

--:ندا بيا نيگاه كن ، نيما هزار تا فايل باز كرده بود و تو همشونم نوشته بود: گرم ياد آوري يا نه تو را من چشم بر راهم...

--: نيما يعني چه؟؟؟ ...

--: من وقتي از بيمارستان اومدم خونه مامان جون ، فقط چشمم به در بود كه تو بياي، هر بار ايميلاتو مرور مي كردم يا عكساتو مي ديدم يدونه فايل واست باز مي كردم ... اما از وقتي اومدم اينجا ديگه نااميد شدم ، تصميم گرفتم ديگه خاطراتمو مرور نكنم ... ندا يعني تو 10 روز هزار باردل بيچاره من هواتو كرده بود ، اگه ادامه مي دادم الآن كامپيوترم هنگ كرده بود ... زد زير خنده...

--: ندا من مي خوام تو امروز شاد باشي و فقط برام بخندي، يه جشن دو نفره از صبح تا شب ، منم با سر موافقتم و اعلام كردم... نيما يه آهنگ شاد انتخاب كرد و بعدم گفت ندا برام مي رقصي... بوسيدمشو از جام بلند شدم، هر چي نيما بخواد... براش رقصيدم .. چند بار.. واي، چشاش بعد اينهمه مدت داشت به من مي خنديد... يه جوري نيگام مي كرد انگار تا حالا منو نديده ،اصلا" تا حالا هيچي نديده، خوشحال بود برام دست مي زد، صوت مي زد ... ديگه خسته شده بودم ، رفتم كنارش بشينم ، نذاشت بشينم ... حالا بايد دو تايي برقصيم....

--: واي نه نيما من از پا افتادم ... ولي اون منوكشيد و شروع كرد به رقصيدن.... از اينكه مي ديدم شاده و داره مي رقصه جون گرفتم... يه لحظه ياد اون خواب و اون دستاي سرد، نه ديگه نبايد فكرشو بكنم ... تنم لرزيد ... محكم بغلش كردم و با آهنگ همراه شدم ... آهنگ كه تموم شد، نيما رفت سراغ لپ تاپ ... يه آهنگ كه مخصوص رقص تانگوئه رو گذاشت... واي خدا محشر بود...من تو آغوش نيما مي رقصيدم و اون دائم با لباي گرمش منو مي بوسيد ، چنان محكم بغلم كرده بود كه نمي تونستم تكون بخورم ، با يه دستش منو فشار مي داد و با اون دستش موهامو نوازش مي كرد... چه حس غريبي داشتم ... حركات دست نيما به من يه حس تازه مي داد كه خوب نمي شناختمش...

ديگه هر دو تامون از پا افتاديم ... نيما همينطور كه نفس نفس مي زد گفت

--: ندا خيلي بدنم ضعيف شده ، يادته اگه صبح تا شبم مي رقصيدم خسته نمي شدم ... عالي بود ندا ، ممنون.

ساعت 2 بعد از ظهر آماده شديم و برا نهار از خونه زديم بيرون ، بعد از نهار يه گشتي تو خيابونا زديم ، نيما منو برد چند جا رو بهم نشون داد ، رفتيم كنار دريا قدم زديم... بعدم رفتيم يه مغازه لباس فروشي ...، نيما با اصراريه لباس صورتي برام گرفت ، من از رنگاي تند بيشتر خوشم مي يومد، حتي نرفتم پرو كنم، يه لباس كوتاه و چين دار ... يه شام مختصرم خورديم و برگشتيم به خونه..

نيما با يه احساس خاصي به من نيگاه مي كرد ، از من خواهش كرد كه اون لباسو براش بپوشم... لباسه خيلي كوتاه بود ، من تا حالا جلوي نيما از اين لباسا نپوشيده بودم...واااي كه وقتي از تو اتاق اومدم بيرون نيما چيكار كرد... ندا چه خشكل شدي، چه بهت مي ياد، ماه شدي ، واي خدايا تو چقدر نازشدي، ازهميشه بهتر شدي، تو محشري، ندا حيف بود از دستم مي رفتي... ندا آرزوم بود مال من بشي ...


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 02:39
نقل قول این ارسال در پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان دو نیمه سیب جلد دوم

اومد طرف من ، حرف زدنش با ديشب فرق داشت، منو كشوند طرف خودش ، دستاشو برد پشت گردنمو لباشو محكم گذاشت رو لبام ... محكم بوسيد.. محكمتر... يه بوسه عشق ... يه بوسه واقعي... يه عشق واقعي ... ،.. چقدر سبك شده بودم ...منم اونو بوسيدم ، محكم به خودم فشارش دادم و دوباره اونو بوسيدم ، نيما هم مثل من داشت مي سوخت ،داغ داغ بود... صورتمو بوسيد تا رسيد به گوشم... خيلي آروم گفت: ندا خيلي مي خوامت، ....اون حس غريب دوباره اومده بود سراغ من ...حركت لباش تو دلم آشوب به پا ميكرد... اين ابراز عشق ديگه از نوع شب شراب نبود تا بامداد خمارش ريشمو بسوزونه... من تو آغوش شريك زندگيم بودم ... من خودمو سپردم به نيما و اجازه دادم اون سرمست بشه از شراب عشق... روح و جسم ما به هم گره خورد و ما اونشب ازدواجمون و از صميم قلب جشن گرفتيم....

صبح با صداي نيما از خواب بيدار شدم...: ندا ، نداي من .. بيدار نميشي ، دلم برات تنگ شده، چشمامو باز كردم، اومدم يه غلطي بزنم ... تير كشيد تو كمرم و يه آخي گفتم .. نيما با دسپاچگي گفت: ندا چيزيت شده، ،.. از خجالت صورتم گرم شده بود ، مطمئن بودم الآن صورتم قرمز شده .. زود پا شدم نشستم، نيما هم نشست كنارم و شروع كرد به نوازش كردن موهام... سرمو گذاشتم رو سينش و ريز ريز خنديدم... سرمو با دستاش گرفت و رو زانوهاش نشت روبروم ...

--:ندا لپات گل انداخته ، خانوم كوچولوي من رو ماهو كم كرده از خوشكلي ...ندا من چقدر خوشبختم كه بهترين لحظات عمرم و با تو و در كنار تو تجربه مي كنم ... اولين تجربه عشقم.. سرمو آوردم بالا ...

چشماي نيما عين ستاره هاي آسمون برق مي زد ، ديگه از اون چشاي كم فروغ و نگاهاي غمگين هيچ اثري تو چشاش نبود... نيما منو بغل كرد و بوسيد بعدم ازم خواست بريم براي خوردن صبحونه... نيما يه صبحونه مفصل برام آماده كرده بود، منونشوند رو پاهاش ، خودش برام لقمه ميگرفت و مي داد بخورم ، البته هر با هر لقمه چند تا بوسه هم نثارم ميكرد...

خوشحال بودم نيما گفت اولين تجربش با من بوده ... ولي من با شهروز، البته ما هم برنامه اونجوري نداشتيم ولي همينم آزارم مي داد، مطمئن بودم تو زندگيه نيما همينم نبوده، البته شادي و رقص و تفريح همه جوره فراهم بوده ... اي خدا ... دلم مي خواست به نيما بگم ، ...روم نمي شد، ولي حتما" يه روز ميگم رفتم خونه شهروز، نمي خوام هي چيزي رو از نيما پنهون كنم....

روزاي خوب به سرعت برق و باد گذشتن ، ديگه نيما بايد ميرفت سر كار، اونشب از فكر اينكه من خواب باشم و نيما بره سر كار خوابم نمي برد، .. نيما هم خيلي دير خوابيد... صبح زود از خواب بيدار شدم ، نمازمو خوندم و برا نيما صبحونه آماده كردم، بعدم رفتم نيما رو از خواب بيدار كنم كه ديدم نيما كنار تخت نشسته... حالشو مي فهميدم ، دلش نمي يومد منو تنها بزاره ، ولي چاره اي نبود ، دو سه تا لقمه صبحونه خورد ، بعدم كلي به من سفارش كرد ، هزار بار منو بوسيد و رفت.... حالا من تو اين خونه بدون نيما چيكار كنم، نه دوستي ، نه آشنايي، وسيله درست و حسابي هم نبود كه بتونم با آشپزي و گردگيري خودمو مشغول كنم... رفتم رو تخت خوابيدم ،... با صداي تلفن از خواب بيدار شدم، مامان بود ، خيلي گريه و زاري كرد، دلش برامون تنگ شده بود، مي گفت حقش نيست اينطوري تنهاش بزاريم ، ازم خواست زود بر گردم، مامان اينم گفت كه حال بابا خوب نيست و مرتب اونو ميذاره تو فشار تا همينطور كه منو فرستاده برم گردونه...

ساعت 4 بود اما نيما هنوز نيومده بود، خيلي حوصلم سر رفته بود، ...احتمالا" تو چند روزي كه مرخصي بوده كاراش حسابي قاطي شده... نزديكاي ساعت 5 نيما اومد، نهارم گرفته بود ، باهم نهار خورديم و اون سير تا پيازاتفاقات اونروز و برام تعريف كرد،... بعدم ازم پرسيد

--: ندا حوصلت سر رفته نه؟؟؟...

--:بيشتردلم برات تنگ شده بود،

--:به اين زودي ، ندا تو با اين دل كوچيكت چطورمي خواي بري از پيشم، من چطور دوريت و تحمل كنم ... گوشام شروع كردن به صوت زدن... چي؟؟؟ برگردم؟؟ ، كجا برم؟؟ ، نيومدم كه برگردم!!!.... با بغض گفتم: نيما من هيجا نمي رم گفته باشم .. واقعا" گيج شده بودم، دستامو گرفتم جلوي صورتم و بلند بلند شروع كردم به گريه كردن، ...نيما چش شده بود ، من نمي خواستم برگردم ، اصلا" كجا برم، چطوري برگردم خونه بابا ، براي چي بايد برم... نيما منو بغل كرد ،ازم خواست آروم باشم و به حرفاش گوش بدم ،... خوب مي دونست اگه التماس كنم ديگه طاقت نمي ياره ،اين بود كه بلند شد رفت تو هال... سعي كردم خودمو آروم كنم، نبايد اينقدر احساساتي باشم، بايد به حرفاي نيمام گوش مي دادم، منم رفتم تو هال و نشستم پيش نيما.


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 02:40
نقل قول این ارسال در پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان دو نیمه سیب جلد دوم

تواينجا هيچكسو نمي شناسي، واقعا" تنهايي، من اصلا" نمي خوام تو تنها بموني ، امكانات اينجا محدوده، عسلويه محل كاره ... ببين ،من مجبورم بمونم ، بايد كار كنم، من در قبالت مسئولم ...اما تو مجبور نيستي بموني ، تو برگرد تهران پيش خانوادمون ، كاراتو سر و سامون بده، من دوست ندارم از صبح تا شب تو اين چارديواري منتظر من باشي ، تو حقت خيلي بيشتر از ايناست ، من اينقدر خودخواه نيستم كه بخوام به خاطر خودم تو رو اينجا نگه دارم، من ميخوام تو هر روز شادتر و سرزنده تر از ديروز باشي ... واقع بين باش ، اينجا برا ت هيچي نداره، من خوب روحياتت رو مي شناسم ،اينجا دووم نمي ياري، شايد به خاطر من تحمل كني، ولي تا كي ... ندا من قول مي دم دنبال يه كار ديگه باشم، اگه يه كار خوب تو تهران پيدا شد، بر ميگردم ، ... من فكرامو كردم ، ما بايد فرصت داشته باشيم تا بتونيم خودمونو جمع و جور كنيم، از حالا فقط يكسال به من فرصت بده ، اگه خدا خواست و يه كاري چيزي پيدا شد كه برمي گردم ، اگر نشد اونوقت مي شينيم يه تصميم اساسي مي گيريم.... تو بايد پيشرفت كني .. عشق ما بايد شكوفا بشه ، نه اينكه محدودت كنه... ببين مسائل ديگه اي هم هست، .. من دوست دارم جايي زندگي كني كه راحت باشي ، با كسائي باشي كه دوستشون داري، مي خوام از زندگيت راضي باشي .... دير يا زود از اينجا خسته ميشي، افسرده ميشي ، من نمي تونم زياد پيشت باشم، نذار چند وقت ديگه با يه تجربه تلخ برگردي ،خواهش مي كنم اجازه بده با خاطره خوش موقتا" از هم جدا بشيم و به اميد تكرار لحظاتي كه باهم داشتيم رنج دوري رو تحمل كنيم،... خوب فكر كن ، اگه الآن بري مامان و بابا ذوق مي كنن ، از دانشگاه عقب نيفتادي ، اجازه ندادي اطرافيان هر طوري مي خوان در موردت قضاوت كنن، و در مورد من ، مي دوني كه اگه بفهمن اومدي اينجا بموني چي ميشه ، خودشون هر چي دوست داشتن ، مي بافن و مي دوزن....ختم كلام اينكه اگه زود برگردي هيچ فرصتي از دستت نرفته، اما اگه زمان بگذره ديگه جبران بعضي از مسائل برات سخته .... تازه مسائل ماديم هست ، ببين من از محل كار تو مغازه يه پس اندازي دارم ، حقوق چند ماه اينجامم هست ، اگه بخواي بموني بايد با اين پول، برا آپارتمان وسيله بخريم ... منم چون دلواپستم نمي تونم اضافه كاري وايسم، حقوقمم همش ميشه خرج خونه ،اينطوري تا مدتها بايد درجا بزنيم... آآآآه .... اما اگه خيالم از بابتت راحت باشه ، هم مي تونم اضافه وايسم ، هم اينكه كاراي يكي دو تا از اين شركتاي كوچيك و راه بندازم ، اينطوري مي تونم تو يه سالي كه فرصت دارم، حسابي كار كنم و يه پس انداز خوبي برا خودم دست و پا كنم، تازه اگه بتونم يكي دو تا از بچه ها رو مي يارم پيش خودم اينجوري منوچهري بابت كرايه خونه هم از حقوقم كم نمي كنه، ... ندا تو رو خدا خوب فكر كن، من نمي تونم ناراحتيت رو تحمل كنم، اگه راحت و شاد باشي ، دوريت و يه جوري تحمل مي كنم..... فكر جدايي داغونم ميكنه ... اما ما بايد پيشرفت كنيم ، بايد به همه بفهمونيم عاقلانه تصميم مي گيريم ...نبايد با احساسمون تصميم بگيريم، دوري سخته ،ولي چاره اي نيست، بايد تحمل كنيم... نخواه من همش عذاب وجدان داشته باشم ....

--: ببخش ، يادته من با عجله بابا موافق نبودم و زمان مي خواستم، به خاطر همين چيزا بود ديگه، اما ترسيدم اگه معطل كنم از دستم بري، من ديگه طاقت نمي يووردم ، حالا كه تو رو دارم حاضرم هر سختي رو تحمل كنم ... بهم فرصت بده قول مي دم همه تلاش خودمو بكنم تا يه زندگيه راحتو برات فراهم كنم ... ندا حالا ديگه تو مال مني و نيمه وجود من ديگه از دستم نمي ره... كابوس از دست دادنت ديگه نيست ...به خاطرخوشبختيت تلاش ميكنم ، با تمام وجودم تلاش مي كنم ...

نيما خيلي حرف زد، همشم منطقي بود، هميشه حساب شده حرف ميزد ، به همين خاطرم حرفش تو خونه رو زمين نمي موند ، دوستاشم برا مشورت روش حساب مي كردن ، ... اما عشق و منطق دو واژه جدا از همه ...من احساساتي بودم، عقلم تو دلم بود ، براي همينم جلوي نيما كم مي يووردم و درست تصميم نمي گرفتم...

اون رفت كه استراحت كنه، بيشتر مي خواست من تو اون حال نبينمش ... غم از سر و روش مي باريد، نمي خواست من برم، يه جورايي بين دو راهي گير افتاده بود، يه طرف دل خودش يه طرفم من .... آروم نشستم همونجا و رفتم تو فكر... نيما راست مي گفت ، ... علاوه بر اونايي كه نيما مي گفت و مي دونست ، يه چيزاي ديگه اي هم بود، حرفاي مامان كه ميگفت بابات داره دق ميكنه و نمي دونه جواب فاميل و چي بده ، مامان كه تنها شده بود و بابا سرزنشش مي كرد، اگه يه بلايي سر بابا مي يومد؟ بابا هم گناه داشت، درسام... دوستام ... واقعا" بايد مي رفتم ...بايد اجازه مي دادم بابا قضيه رو يه جوري سر و سامون بده، بايد بار خاطر نيما نباشم، بايد برا پيشرفت زندگيم تلاش مي كردم ... خيلي فكر كردم... من بايد تلاش كنم ، اما چه جوري؟؟؟ من كه هيچ كاري بلد نيستم؟؟ تحمل سختي هم ديگه نگو، مدركم كه ندارم برم سر كار...


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 02:41
نقل قول این ارسال در پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان دو نیمه سیب جلد دوم

من و نيما اونشب شام نخورديم، وقت خوابم پشتم و كردم به نيما و خوابيدم ... چقدر دلم مي خواست نيما رو بغل كنم و باهاش حرف بزنم... اينقدر فكراي جور واجور اومدن تو سرم تا بلاخره خوابم برد، صبح وقتي پا شدم ، نيما رفته بود .. بازم دلم گرفت ، رفتم دست و صورتمو شستم ، نيما صبحونه برام گذاشته بود، بازم غصه خوردم، چطوري ول كنم برم ... يكم گريه كردم، چه فايده؟؟ اي كاش ميشد باهم برميگشتيم، اما به قول نيما تا كي ميشد ادامه داد بلاخره بايد مستقل مي شديم.

به مامانم زنگ زدم... با اولين بوق گوشيو برداشت: الو سلام مامان

: ندا توئي مادر خوب كردي زنگ زدي ، ... مامان كلي ذوق كرده بود، باورش نميشد من برگردم پيشش... كلي دعام كرد، خوشحال شد عاقلانه تصميم گرفتم، ((البته فكراي عاقلانه هميشه مال نيماست...))خداحافظي كردم، گوشيو گذاشتم... تصميم گرفتم به نيما زنگ بزنم ... يه كم سختم بود ولي خوب...بايد تصميممو بهش اعلام مي كردم ،نيما موبايل همراش نبود ...از رو گوشيم شماره محل كارشو پيدا كردم و گرفتم، چند تا بوق و منشي و بلاخره وصل شد:

--:الو

--:الو نيما سلام منم

--:سلام گلم !!! باورم نميشه ندا توئي ، خوبي ... اتفاقي كه نيفتاده، كي بيدار شدي..

--:خوبم، چرا بيدارم نكردي؟؟؟، يعني انقدر عجله داشتي كه از پيشم بري..

--:ندا اين حرفو نزن، دلم نيومد از خواب بيدارت كنم ، شب خيلي دير خوابيدي، كاش مي تونستم همين الآن بيام پيشت ، دلم برات تنگ شده ... هنوزم باهام قهري

--: الهي بميرم ، تو با اين دل كوچيكت چطور مي خواي من از پيشت برم؟؟؟

نيما جا خورد از صداش معلوم بود : حالا ديگه اداي منو در مي ياري

--: من فكرامو كردم ، هر چي تو بگي ، برام بليط بگير، برمي گردم پيش مامان وبابا ولي بايد سر قولات باشي، من ميرم دنبال كارام ولي بعد يك سال اگه كارات رديف نشد ، من مي يام همينجا برا زندگي بدون هيچ بحثي... مي شناسيم كه حرف حساب سرم نميشه

نيما يكم مكث كرد:

--:ممنون كه به حرفام فكر كردي، قول مي دم ،ممنون كه بازم همراهيم كردي

--:به اميد ديدار ، مي بوسمت ، زود بيا خونه، نهار خوشمزه بگير

--:چشم...باي باي

گوشيو قطع كردم، بغض اومد تو گلوم، چطوري بايد دل مي كندم و ميرفتم... خدايا بازم قسمت من جدائي شد... خيلي گريه كردم ، مي دونستم الآن تو دل نيما هم چه خبره ، به جاي اونم گريه مي كردم... به همه جاي خونه سر زدم ، همه جاش پر بود از خاطرات قشنگمون ... تقويم روميزي نيما رو برداشتم ... رو همه صفحاتش تا آخر سال نوشتم "" دوستت دارم... منتظرتم"""" حالا هر روز كه نيما به تقويمش نيگاه مي كنه به ياد من ميفته، كي باورش ميشد من و نيما اينطور دلباخته هم بشيم؟؟؟

با ازدواج علاقه من به نيما رنگ و بوي ديگه اي به خودش گرفته بود، ما حالا در قبال هم مسئول بوديم ، اون ديگه همه هستيم بود و شريك هميشگي زندگيم، نبايد اينقدر بيقرار باشم، بايد كمكش كنم، اگه نيما يكم وضعيت ماليش بهتر بود امكان نداشت تنهام بذاره... رو تخت دراز كشيدم ،تا اومدم فكر كنم خوابم برد.

با صداي نيما بيدار شدم، : خانومي كجايي؟؟؟

آآآآآه... چقدر ژوليده بودم؟؟ بيچاره نيما كه بايد قيافه منو تحمل كنه ... ار تو اتاق اومدم بيرون... نيما با لبخند گفت

--: ساعت خواب خانومم...زود بيا نهارت سرد ميشه...


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 02:42
نقل قول این ارسال در پاسخ
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
رمان دو نیمه سیب جلد دوم

بدون شستن دست و صورتم فوري رفتم سراغ غذا، گشنم بود، نيما چشم ازم بر نمي داشت، طرفاي عصر نيما ازم خواست بريم پياده روي، منم كه از خدام بود... اون دلش گرفته بود، تو راه بليط برگشت به تهران و بهم داد، برا فردا شب بود ... چه زود...كاش برا چند روز ديگه بود... نبايد گله مي كردم، خيلي نيما گرفته بود ،هيچي نمي گفت ، فقط پشت سر هم آه مي كشيد.

اونشب شب آخري بود كه مي تونستيم پيش هم باشيم... باهم كلي حرف زديم، نيما از همه چيز حرف ميزد الا سر زدن به من، حرصم گرفته بود، اونيكه وقتي زنگ مي زدم مغازه مثل برق مي يومد خونه و تحمل يك ساعت دوريم براش سخت بود ... اي واااي ... اي واااي...

از نيما خواستم زود بياد تهران بهم سر بزنه،اما اون سرشو انداخت زير، يعني جوابش منفيه ... خيلي اصرار كردم... يدفعه نيماي صبور من از كوره در رفت، باورم نمي شد اون سر من داد بكشه، ...

--: بس كن ندا، كجا بيام... تو اون خونه ... امكان نداره، من برا اونا مردم ندا مي فهمي، از همشون م ت ن ف رم ... اونا حق نداشتن تو رو از من مخفي كنن... من و تو حتي اگه عاشق همم نمي شديم ، يه انتخاب بوديم برا هم، اونا با خودخواهي مي خواستن حتي حق انتخابمو ازم بگيرن، ندا فكرشو بكن اگه تو ازدواج مي كردي، اگه من ازدواج مي كردم ، بعد مي فهميدم تو دختر عموم بودي ، واااي برا من اين كابوس تموم نميييييشه... حرفاي بابا از ذهنم پاك نميشه... در حقم ظلم كردن، اونا منو از دست دادن ، من به خاطر اونا خودمو كشتم ، من برا اونا تموم شدم .. ندا اونا حق نداشتن، من هيچوقت بابا رو نمي بخشم، تو ميگي بابا به خاطر من حاضر شده از مامان جدا بشه، عذر بدتر از گناه و ميبيني، ... به خاطر اين موضوعم بابا رو نمي بخشم ، اون زن بيچاره اين همه وقت چي مي كشيد، وقتي فكر مي كرد بابا منو بيشتر از اون دوست داره؟؟؟ فقط به خاطر همين مامان حسابش از همه جداست ، من به مامان مديونم، بابا چطور دلش اومد با ما اين كارو بكنه... من ديگه بابا ندارم، اون همه رو فداي من كرد و منو فداي اين كار و رودروايسي با رفيقش... ندا من وقتي مي يام اونجا كه بتونم يه خونه بگيرم و تو رو ببرم پيش خودم ، من خونه هيچكس نمي رم ، به جز مامان همشون در حق من نامردي كردن، من به هيچكس بدي نكردم و دروغ نگفتم، به همشون محبت كردم ... اونا چطور تونستن حقيقت به اين بزرگي رو از من پنهان كنن؟؟؟ حتي دائي ... حتي مادر جون ... همشون نامردن ، همشون خودخواهن نمي خوام هيچكدومشونو ببينم، ... من مستحق اينهمه بدبختي نبودم ... اونا خيلي بيرحم بودن... با من بد كردن.. صداش مي لرزيد، خيس عرق بود، اون واقعا" از همه بريده بود

ترسيده بودم ، از طرز فكر نيما، از فكر جدائي ....برا خودم فكر مي كردم نيما همه رو بخشيده و راحت بهم سر مي زنه.... حداقل يكسال دوري ، معني حرفاي نيما اين بود... نيما با من اين كارو نكن ،اگه مي دونستم تصميم نيما اينه به اين راحتي حاضر نمي شدم برگردم، چاره چي بود؟؟؟ چيكار مي توستم انجام بدم؟؟؟ فعلا" كه قرباني من بودم، نه بابا و نه هيچكس ديگه .... نبايد شك به دلم راه مي دادم ، بايد مي رفتم، من بايد خودموبه همه نشون مي دادم ... بايد ثابت مي كردم ديگه اون دختر لوس و دست و پا چلفتي نيستم، يه جوارايي حق با نيما بود ، اونا نبايد تا اين حد پنهانكاري مي كردن، تازه اگه من اتفاقي نشنيده بودم، بنا نبود اونا صداشو در بيارن و تا حالا جفتمون نابود شده بوديم...

نيما از رفتارش خيلي ناراحت بود!! دست خودش نبود، ولي من حقو صد در صد به اون مي دادم ... نبايد اصرارمي كردم ...


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
سه شنبه 10 مرداد 1391 - 02:43
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group