" قبول کن که مرد درستی تو رو نبوسیده بود "
نه!
ولی صدایی درونی تکرار می کرد، اعتراف کن، حتی اگر شده فقط به خودت، که این مرد، مناسب تو است...
با کمال تعجب صدای آرام خودش را شنید که پاسخ داد: "بله، مرد نامناسب، حالا می شه ... می شه لطفا برید؟ "
لبهای مرد جمع شد " تو دنبال یک خیال میگردی خانم هیلی که فقط می تونی توی رویاهات، اونو پیدا کنی.
فصل اول
تا زمانی که هواپیما فرود خود را آغاز نکرده بود، ابیگل به این موضوع فکر نکرده بود که چرا او باید در این پرواز باشد. هنگامی که آرشیتکتی که ابیگل برایش کار می کرد بازنشست شد، جانشین او اصرار داشت که منشی خود را با خودش بیاورد و ابیگل تماشا کرد تا کارش در مقابل چشمانش از دست برود.
جرج آلوین به او گفته بود" واقعا متاسفم، ولی به نظر می رسه کاری نیست که من بتونم انجام بدم که تو توی این شرکت بمونی."
و ابیگل با قلبی شکسته پاسخ داده بود " درک می کنم آقای آلوین،همه کارهایی که برای من انجام دادید برام قابل تقدیره، به خصوص هزینه ای که برای تعدیل نیرو به من اختصاص داده شد"
و او لبخند زده و سرش را تکان داده بود و حواسش معطوف به موارد دیگری شده بود.
هر چند ابیگل کاملا درک نکرده بود و این را به ریموند فلدر نیز گفته بود. مرد جوانی که در خانه ای اجاره ای که در حومه لندن با دو نفر دیگر شریک بودند، اتاقی در کنار او داشت.
ریموند شانه اش را بالا انداخت " پس با پولی که بهت دادن برو تعطیلات، می دونم..."
او از روی تخت اتاق ابیگل که تنها یک صندلی داشت و خودش روی آن نشسته بود- پایین پرید و شروع به راه رفتن کرده سپس متفکرانه به باغ پشت خانه چشم دوخته بود " با من به کشورم، سوییس بیا، کشور کوه ها و دریاچه ها و.."
و با شکلکی ادامه داد" جایی که مناظرش خیلی بهتر از اینجاست"
ابیگل به سرعت پاسخ داده بود " من واقعا استطاعت این کارو ندارم، ولی ممنون که پیشنهاد دادی. شاید یه روز اگر دوباره یه کار گرفتم.."
" نه، نه! تو به عنوان مهمان من به لوزان میای"
چهره زیرکش درخشید "در حقیقت به عنوان مهمان خانواده. به زودی می بینی ما، یعنی پدرم، برادرم، خواهرم و من توی هتل زندگی میکنیم. البته دادیم خونه رو برامون بازسازی کنن، ولی تا زمانی که خونه آماده بشه توی هتل پانوراما گرند زندگی می کنیم"
ابیگل آه کشید" به نظر عالی میاد ریموند ولی من نمی تونم قبول کنم، چطور می تونم با خانوادت روبرو بشم در حالی که تا به حال ندیدمشون. مادرت..."
ریموند سرش را با ناراحتی تکان داد " ما اونو چند سال پیش از دست دادیم."
"خیلی متاسفم، خوب.." و بعد از مکثی ادامه داد " پس پدرت چی، در صورتی که برادرت رو هم در نظر نگیریم.."
"به او فکر نکن، او نه سال بزرگتر از منه.."
و ابیگل حساب کرد که او کمی بیشتر از سی سال دارد، شش سال بزرگتر از ابیگل.
"او فکر می کنه می تونه به من دستور بده و من رو کنترل کنه، در مقابل جنس مخالف هم خیلی متکبره"
ابیگل خندید"خوب، پس از اونجایی که نصف جمعیت جهان رو زنها تشکیل دادن، او باید بیشتر مواقع اخم کنه"
ریموند بحث را ادامه داد "اشتباه نکن، می دونی، او واقعا چیزی رو که زنها می تونن ارائه بدن تحسین می کنه"
به دستش پیچ و خمی داد و ادامه داد "اینها همه به این خاطره که زنی که قرار بود با او ازدواج کنه، به خاطر یه مرد پولدار تر اون رو ترک کرد. اون زمان هر دو خیلی جوون بودن و بئاتریس عشق اول او بود، به همین خاطر عمیقا ضربه خورد و قسم خورد نگذاره هیچ زنی دوباره بهش نزدیک بشه. او میگه همه زنها به خاطر پول و مقام بهش نزدیک میشن و عشق هیچ جایی توی نقشه های خانما نداره"
ابیگل می خواست عصبانیت خودش را به خاطر پیش داوری های برادر او ابراز کند که ریموند در حالی که ناخنهایش را بررسی می کرد ادامه داد "با این حال او همیشه در زندگی اش جا برای زنها داره، منظورم از جا، توی اتاقشه"
و در حالیکه لبخند می زد پرسید "منظورمو گرفتی؟"
ابیگل با قاطعیت بیان کرد" با این حساب خیلی خوشحالم که هیچ وقت او را نمی بینم"
ریموند دست او را گرفت و با عجله گفت "اجازه نده ابن موضوع از آمدنت جلوگیری کنه.درسته ممکنه تو هیچوقت او را نبینی ولی من نباید در مورد رالف حرف میزدم. می دونی او علایق دیگه ای هم توی زندگی اش داره.او یک شرکت مهندسی توی زوریخ داره و بیشتر اوقاتش صرف کارش می شه؛ وقت باقی مانده اش رو هم با دوست دخترش میگذرونه. او انگلیسیه،اسمش لارا مارچنت است و خیلی هم باهوشه. متوجه شدی دیگه که اگر رالف رو ببینی او شاید حتی متوجه تو هم نشه. حالا با من میای؟"
ابیگل هنوز شک داشت و نمی توانست تصمیم بگیرد"خواهرت هم اونجاست؟"
"مارتینا؟ اولش نه ولی بعدا چرا. او خیلی کاریه.ولی کنار آمدن با او سخت نیست. در زمینه مد ولباس کار می کنه و الان به یه سفر کاری رفته"
و اکنون ابیگل در حالیکه کمربندش را می بست، چشمانش را بست و آرزو کرد که ای کاش این اجازه را به ریموند نمی داد که او را به آمدن به این سفر ترغیب کند.
ریموند خوشحال از اینکه ابیگل را راضی کرده و بعد از به پایان رساندن یک سال دوره حسابداری در کنار عمویش در لندن، زودتر به سوئیس برگشت تا ابیگل بعد از منظم کردن کارهایش به او ملحق شود.
این موضوع که ریموند می خواست از او به عنوان مهمان خودش پذیرایی کند مهم نبود،ابیگل تصمیم داشت از پس انداز خودش هزینه سفرش را بپردازد. او خودش را با این فکر که هتل پانوراما گرند ارزان قیمت است، تسلی می داد، در غیر اینصورت چگونه ممکن است خوانواده فلدر استطاعت ماندن در آنجا را داشته باشند؟
او لباس به اندازه اقامتی کوتاه به همراه خود آورده بود و با این وجود حمل کردن دو چمدان و یک کیف بسیار دشوار بود. ریموند قول داده بود که او را در آنجا ملاقات کند و دیدن چهره جذاب و خندان او در میان جمعیت مایه دلگرمی بود.
آنها یکدیگر را به مدت یکسال می شناختند، ولی بینشان چیزی جز یک دوستی ساده نبود. این موضوع به غیر از مواقعی که ریموند سعی می کرد به او نزدیک شود، به همین صورت باقی می ماند.
برای ماه ها ابیگل با "دس کیسیگ" که عضو جدیدی در بین کارمندان ساخت مدل بود، قرار می گذاشت. ابیگل خیلی او را دوست داشت ولی احساسات بیشتری که او ادعا می کرد برای ابیگل دارد با آمدن زن جوانی که تازه به شرکت ملحق شده بود، ذوب شد و از میان رفت.
ریموند بخشنده و خونگرم بود. بوسه هایش چیز بیشتری را طلب نمی کردند و به خاطر این بود که ابیگل به راحتی می توانست آنها را تحمل کند.
ریموند گاهی اوقات اینگونه بیان می کرد "هی ابیگل، تو منو دوست داری درسته؟ پس چرا ما...؟"
وبعد از کشدن آهی ادامه می داد "نه؟ پس من منتظر می مونم" و معمولا بحث در همین جا ختم می شد.
او اکنون برای احوالپرسی ابیگل را محکم در آغوش کشید و گونه هایش را بوسید.
" هی ابی خیلی خوبه که دوباره می بینمت،خوب،بیا بریم، من برنامه های حرکت قطار رو می دونم، اگر الان بریم به بعدی می رسیم. باید بریم پایین، دنبالم بیا"
ابیگل نگران از اینکه ریموند چگونه می تواند چرخ دستی را در میان جمعیت هل بدهد، به دنبال او رفت.
هنگامی که به پله برقی رسیدند ریموند مغرورانه گفت " نگاه کن چرخ دستی های ما چقدر زیرکانه طراحی شده اند، به راحتی می شه آنها رو روی پله برقی حمل کرد."
ابیگل در حال پایین رفتن، کنار او ایستاده بود و نگاه می کرد که چگونه چرخ های چرخ دستی روی پله برقی قفل شده اند فقط گفت "خیلی عالیه"
ریموند از بالای شانه اش او را نگاه کرد و با شیطنت گفت "مهندس های سوئیسی، شیطونهای باهوشی هستن، اینطور نیست؟ همونطور که گفتم برادر من هم یکی از اون هاست"
وقتی به پایین رسیدند ریموند چرخ دستی را به روی زمین هل داد و به ابیگل که در کنارش قدم بر می داشت نگاه کرد و صادقانه گفت "خیلی خوشحالم که اومدی"
ابیگل که تحت تاثیر حرفش قرار گرفته بود، پاسخ داد"ممنون، و ممنون که از من خواستی بیام"
"می دونستی...؟ البته که نه،من بهت می گم..." در حالیکه چرخ دستی را هل می داد، پوزخند زد "که رتبه اول صنعت رو توی کشور من مهندسی مکانیک داره؟"
ابیگل که سعی داشت به او برسد،نفس زنان گفت"ولی من فکر می کردم...اسکی بازی یا کوه نوردی یا توریسم باشه؟"
او سرش را تکان داد" اون ها خیلی پایین تر قرار گرفتن. بعد از مهندسی، صنعت های پتروشیمی و دارو سازی قرار دارن بعد از اونها نساجی قرار داره و البته کیه که در مورد ساعتهای سوئیسی نشنیده باشه؟"
"پنیر و شکلات هم همینطور" ابیگل با لبخندی اضافه کرد"خیلی شنیدم که در مورد اونها صحبت کنی البته به غیر از زمانهایی که در مورد بانکداری و حسابداری حرف نمی زنی"
او با لبخندی از روی شانه اش به ابیگل نگریست "ولی من فکر می کنم که تو یه کتاب راهنما رو توی راه قورت دادی.حالا..."
او جهت حرکت را تغغیر داد به راحتی چرخ دستی را نیز با خو برد"باید مسیر حرکت رو پیدا کنیم"
بیست دقیقه بعد آنها در یک کوپه عمومی نشسته بودند.
"ریموند؟"
"من در مورد هزینه هتل نگرانم، در مورد..."
او دست ابیگل را گرفت" من بهت گفته بودم... نباش. تو به عنوان مهمان من اومدی،ابی،به این معنیه که من فرشته پرداخت کننده تعطیلات توام"
ابیگل گفت"من بهت اجازه نمی دم، تو استطاعت این رو نداری که هزینه تعطیلات یه نفر دیگه رو هم حساب کنی. ما به اندازه کافی با هم بیرون رفتیم که من بدونم توی جیبات معدن طلا نداری"
ریموند خندید" مطمئنم غافلگیر می شی.."
این درست زمانی بود که تاکسی در مقابل هتل ایستاد و ابیگل متوجه شد که جای مجللی است و با عجله گفت" متاسفم ریموند ولی من واقعا نمی تونم اینجا بمونم"
او چمدانهای ابیگل را روی زمین قرار داد و با ظاهری خنده دار به سمت ابیگل برگشت"منظورت اینه که اینجا به قدر کافی برات خوب نیست؟"
"احمق نباش.تو منو بهتر از این می شناسی. منظورم اینه که من نمی تونم هزینه اینجا رو پرداخت کنم، فقط با نگاه کردن می تونم بگم چقدر سطح اینجا بالاست...به عنوان مهمان توهم نمی تونم اینجا بمونم. برای تو هم خیلی گرون تموم می شه و من مطمئنم که تو هم استطاعتشو نداری"
او سرش را تکان داد"تو هیچی نمی دونی ابیگل. می تونم یه رازی رو بهت بگم؟ هتل پانوراما گرند به خانواده فلدر تعلق داره،نه، اینقدر حیرت زده نباش"
ابیگل حرکت کرد تا چمدان هایش را بر دارد ولی ریموند او را متوقف کرد"نذار این دوستی مونو خراب کنه"در حالی ملتمسانه صحبت می کرد سرش را تکان داد"من هیچ دختر دیگه ای رو نمی شناسم که وقتی یه پسر بهش گفت که اونقدر که اون فکر می کنه مفلوک نیست، بخواد فرار کنه.زود باش ابی ،معلومه که باید اینجا بمونی، به خصوص حالا که فهمیدی قرار نیست من پولش رو بدم"
ابیگل با افسوس اجازه داد که او چمدان هایش را بیاورد" پس، فقط چند روز"
ریموند لبخند زد و در حالیکه از محوطه پذیرش هتل می گذشتند برای یک شنونده نامرئی نجوا می کرد."بالاخره دلش به رحم اومد.حداقل برای چند روز قوانین اخلاقی اش رو کنار می گذاره"
بعد از ظهر همان روز که یکدیگر را در راهرو دیدند ریموند گفت" تو هنوز اتاق منو ندیدی، از اتاق تو بزرگتره ولی از مال پدر و برادرم کوچکتر،زیاد دور نیست، همین کناره"
اتاق واقعا بزرگتر بود وبهتر از اتاق ابیگل مبله شده بود واین چیزی بود که قبلا هم انتظارش را داشت. در حمام وسایل شخصی قرارداشت، در حالیکه در حمام ابیگل اقلام ضروری که البته سطحش از چیزهایی که در سایر هتل ها یافت می شود، بالاتر بود.
"راحت باش، فکر کن خونه خودتی، تا من یه نوشیدنی بیارم"
با کلیدی در یخچال را باز کرد" الکلی یا بدون الکل؟
"بدون الکل،لطفا"
دو قوطی کوکا از یخچال خارج کرد و محتویات یکی را در یک لیوان ریخت و به ابیگل داد. در دیگری را گشود و خودش در همان ظرف نوشید.
بعد از تمام کردن نوشیدنی شان،ریموند در یک کابینت را گشود و جعبه ای نوار کاست خارج کرد.
"لعنتی، اونی که می خواستم نیست"
جعبه را سرش جایش گذاشت و صاف ایستاد." می خوای ببینی برادر عزیزم کجا زندگی می کنه؟"
کلیدی را از داخل یک کشو برداشت"خیلی با اتاق من فاصله داره"
اتاق برادرش همانطور که ریموند گفته بود کمی بزرگتر از ما او بود ولی همانقدر مدرن با مبلمانی خوب.
ریموند با دست اشاره کرد"حمام، اتاق خواب، تا من دنبال کاست میگردم، نگاهی به دور و برت بیانداز"
ابیگل به منظره کوهای روبه رویش چشم دوخت وسپس برگشت و متوجه محیط اطرافش که کاملا مردانه آراسته شده بود شد.رنگ های تیره،پرده های ضخیم،کتابهایی که در اطراف پراکنده شده بودند و یا در قفسه روی یکدگیر افتاده بودند.
ابیگل متوجه شد،موضوع اکثر آنها مهندسی یا تولید نیرو است. دو کتاب نیز که کاملا جلب توجه می کردند در مورد مدیریت هتلداری بودند.هیچ نشانی از اینکه صاحب اتاق حتی برای یک ساعت ذهنش را با داستان یا دنیای تخیلی آسوده کند، نبود.
روی یک میز گرد کوچک نزدیک پنجره، عکسی از یک زن قرار داشت. ظاهری مطمئن داشت، انگار که به جایگاه خود در دنیا... ویا دنیای این مرد کاملا یقین دارد؟موهایش به صورت حلقه حلقه آراسته شده بود که صورتش را بیضی تر نشان می داد، ولباس یقه بازی که پوشیده بود گردن بلندش را به خوبی آشکار می کرد و نوید بدنی خوش اندام را می داد، و تاثیر بدی را که طرز قرار گرفتن چانه اش داشت، خنثی می کرد.
"ریموند؟"ابیگل به عکس اشاره کرد.
"خانمه؟لارا است،لارا مارچنت،دوست دختر رالف. متوجه نشده بودی؟ در موردش بهت گفته بودم. متوجه شدی چرا می گم برادرم زنانه بودن را تحسین می کند" سوت زد و با دستانش منظورش را کامل تر کرد.
این امکان به ذهن ابیگل خطور کرده بود که ممکن است این زن دوست دختر برادر بزرگتر باشد ولی برای دلایلی که خودش هم نمی دانست دوست نداشت شک هایش تائید شوند.
او به سمت در بسته ای حرکت کرد.
"حمام،" ریموند در حالی که هنوز جستجو می کرد به او گفت"کنارش اتاق خوابه، برو ببین،نترس،نمیاد بگیردت، بهت گفتم الان اینجا نیست"
حمام بزرگ ولی کامله مردانه بود،هرچند ابیگل چند تا لوازم زنانه مانند یک بطری شامپوی معطر و یک رژ لب بدون در راکه برای خودشان روایتی را حکایت می کردند، دید و بنا به دلایلی که برای خودش هم روشن نبود، ذهنش را روی آنها بست.
تخت خواب بزرگ بود و پتویی به رنگ قهوه ای تیره و پرده ای به رنگ کاملا متضاد نارنجی روشن داشت.
ابیگل تقریبا می توانست حضور مرد را احساس کند، و اگرچه او را قبلا ندیده بود ولی این حس عجیب را داشت که او را دیده.
احساس عجیبی که زیر نظر گرفته شده است به همراه نیاز شدیدی به فرار کردن او را در بر گرفت، ابیگل سریعا در اتاق خواب را بست و در همین هنگام در اتاق نشیمن تلفن شروع به زنگ خوردن کرد.
ابیگل در حالیکه با وحشت به گوشی تلفن خیره شده بود پرسید "ریموند؟ممکنه جواب بدی؟"
ریموند به صورت چهار دست و پا در حالیکه سرش داخل کابینت بود گفت "دختر خوبی باش و جواب بده،ممکنه؟ کار مهمی نیست،پذیرش می دونه رالف اینجا نیست"
ابیگل گوشی را برداشت و از آنجایی که نمی دانست به چه زبانی صحبت کند فقط گوش کرد.
صدایی عصبانی و مردانه از آن طرف خط گفت"Reaymond? Warum bist du in minnem zimmer?”
ریموند در حالیکه از کنار جعبه های نوار بلند می شد پرسید"کیه؟"
صدای عصبانی دوباره آمد"Hello? Bist du dort?”
ابیگل بدون صحبت کردن سرش را تکان داد و گوشی را به سمت او گرفت.
ریموند در حالی که به سختی ایستاده بود گوشی را از او گرفت"Hallo?Rolf?Ja ich bin hier."
او گوش کرد سپس به ابیگل نگاه کرد و بعد به سمت دیگر،"Ja,eine Faru.Sie ist Englanderin. اسمش؟ابیگل،ابیگل هیلی، Ja,sie ist meine…Freundin. دوستمه،بیشتر از این؟"
او مردد بود و دنبال راه فرار میگشت،ابیگل مطمئن بود که قادر نیست حرفهایش را بفهمد.او سرش را به سمت پایین آورد و با لبخند به ابیگل نگریست و با همان سرعت به حرف زدن ادامه داد، در ظاهر علت حضور خودش و ابیگل را در اتاق او توضیح می داد.
ابیگل اینگونه برداشت که که مرد آنطرف خط اصلا راضی نیست"از اینجا ببرمش بیرون؟"
به نظر ابیگل اینگونه رسید که ریموند عمدا زبان حرف زدنش را تغییر داده" باشه ولی اون خطری نداره، سعی نمیکنه منو از راه بدر کنه یا هر چیز دیگه."
ابیگل با صورت سرخ شده و با جدیت گفت" ریموند! ممکنه بس کنی و اطلاعات غلط در مورد من به برادرت ندی"
ریموند به تماس گیرنده گفت"بله،از دست من ناراحت شد، شاید هم از تو کی می دونه؟"
ریموند فریاد آنطرف خط را نادیده گرفت، صدای بلندی که حتی به گوش ابیگل نیز رسید. مکالمه ادامه داشت و زمانی که ابیگل شنید که ریموند گفت" Ja, Onkel Manfred ist OK" متوجه شد که برادر ریموند از او در مورد کارش در دفتر عمویشان پرس و جو می کند.
بعد از به پایان رسیدن مکالمه ریموند با ظاهری ناراحت به سوی او برگشت" مشکلت چیه؟اینکه به رالف گفتم تو دوست دخترمی؟ به هر حال تو یه دختری،دوستم هم هستی، اینطور نیست؟"
ریموند دستش را دور شانه های او انداخت و او را به سمت خود کشید "تو دوست خوب منی، من بوسه های تو رو دوست دارم و تو مال منو،من از تو خوشم میاد و تو هم از من،درسته؟
ابیگل لبخند زد، او واقعا ریموند را دوست داشت ولی احساسات او برای ریموند به همین جا ختم می شد.
ریموند دوباره زانو زد تا کاستها را سر جایشان قرار دهد" پیداش کردم" در حالی که کاستی را در هوا تکان می داد از جایش برخاست" امشب باید با من شام بخوری"
این یک در خواست نبود و ابیگل خندید"ممنون،خیلی خوبه، حالا باید برم حاضر شم."
ریموند سرش را تکان داد" پس تا بعد. ساعت هفت ونیم، این یه قراره"ریموند او را تا در کنار اتاقش همراهی کرد سپس به اتاق خود بازگشت.
ابیگل به چهره غضبناک خود در آینه نگریست، تنها شنیدن صدای برادر بزرگتر خونسردی او را از بین برده بود. با این وجود که حتی کلمه ای با او سخن نگفته بود ولی قلبش به شدت می تپید گویا مشاجره شدیدی با آن مرد داشته است.
او موهای بلند تیره اش را به پشت گوش هایش هل داد. موج عصبانیت در چشمان قهوه ای اش می درخشید، لبهایش محکم روی هم قرار گرفته بودند و در صورت بیضی شکلش از خوش خلقی همیشگی خبری نبود. ابرو هایش به هم گره خورده بودند، و بینی سر بالایش از فکر رالف فلدر، چین خورده بود.
ریموند در بیرون آسانسور منتظر او بود" میزمون آماده است، خیلی خوشگل شدی"
ابیگل سرش را خم کرد و به بلوز کرمی و شلوار صورتی رنگش نگریست" مطمئن نبودم چی بپوشم، نمی دونستم چقدر رسمی..."
ریموند در حالی که او را به سمت پنجره های بزرگ راهنمایی می کرد به او اطمینان داد "تو همینطوری عالی هستی"
"ما می خواهیم مهمان هامون راحت باشن، نه همیشه در بهترین حالت"
رومیزی سفید به خاطر نور شمع قرمز به نظر می رسید. در بیرون از رستوران دریاچه در مه شبانگاهی فرو رفته بود که زیبایی کوههای دوردست را از نظر پنهان می کرد.
ریموند دو منوی بزرگ برداشت و یکی را به دست ابیگل داد در پشت منوی خودش ناپدید شد."برای امشب چی دوست داری؟ من فکر کنم...بذار ببینم..."
ابیگل گفت" انتخابا خیلی زیاده و تصمیم گرفتن خیلی سخت"
ریموند پاسخ داد" اینو از من قبول کن، همشون خوشمزه ان، می دونستی دستور های آشپزی سوئیسی ها بین المللیه؟ بعضی ها می گن غذای سوئیسی وجود نداره اما بیشتر اونا اصالتا سوئیسین"
او مطالعه منو را از سر گرفت" برای امشب Bouillon mit Gemuse و سوپ سبزیجات چطوره؟ بعدش هم Kaltes Vorspeisen buffet یعنی غذای سرد بوفه"
ابیگل گفت" مطمئنا هر دوش نه"
" البته که هر دو تاش، این تازه شروعشه، برای اینکه غذای اصلی تنوع زیادی داره، احتیاجی به ترجمه نیست ، اسماشون انگیسیه، استیک با فلفل و گوجه فرنگی، فیله مرغ با سس شراب سفید، بعد نوبت به دسر می رسه..."
ابیگل گفت" خواهش می کنم ریموند، من واقعا این همه رو نمی تونم بخورم"
" باشه پس خودت انتخاب کن،بعد سفارش می دیم"
بعد از خوردن قهوه ابیگل در مورد تصمیمش به ریموند گفت" ریموند من یک میلیون بار ازت ممنون که پیشنهاد دادی هزینه اقامت من رو پرداخت کنی، ولی من جدا اصرار دارم که خودم هزینه هامو پرداخت کنم" سپس لبخند زد و ادامه داد" لطفا مخالفت نکن"
ریموند بسیار رنجیده به نظر می رسید" که به معنیه باید منتظر باشم که تو فردا از اینجا بری"
"منظورت اینه که هزینه اقامت اینجا اینقدر بالاست؟" سپس شانه اش را بالا انداخت و ادامه داد"شاید یکی دو روز دیگه، این به معنی نیست که از اینجا می رم، شاید این اطراف جایی باشه که ارزونتر از اینحا باشه"
ریموند متفکرانه محتویات فنجانش را نوشید و آنرا در پیش دستی قرار داد" اگه یه کار مناسب برات پیدا کنم، وجدانت اجازه می ده مهمان نوازی ما رو قبول کنی"
ابیگل با لبخندی پرسید" می خوای تو آشپزخونه ظرفارو بشورم؟"
ریموند هم خندید" نه دقیقا، ابی این کاملا احمقانه و غیر ضروریه ولی اگر وجدانت اصرار داره...دارم بلند فکر می کنم، آها فهمیدم، یه جای خالی اینجا توی رستوران به عنوان پیشخدت هست..."
"واقعا؟"
"شاید نه ولی میشه یه جا خالی کرد، یا یه دستیار توی بار، یا حتی..." او مشکوکانه به ابیگل نگاه کرد.
"یا همونطور که من گفتم، توی آشپزخونه؟"
"این کار خوبی برای تو نیست ابیگل، منم خوشم نمیاد. کار سختیه، من تو رو به عنوان مهمانم به اینجا دعوت کردم"
" صادقانه می گم ریموند ، سختی کار برام مهم نیست"
"بسپرش به من و فعلا از میزبانی من رو بپذیر"
در حالی که سرش را کج کرده بود بسیار ملتمسانه به نظر می رسید و ابیگل خندید و موافقت کرد.
ریموند برای هر دویشان قهوه ریخت و فنجانش را به فنجان ابیگل زد"خوبه، راند اول به نفع من. می نوشیم به خاطر این"
صبح روز بعد ابیگل صبحانه اش را در بالکن اتاق خودش خورد. نسیم گرمی می وزید که رخوت شیرینی را به همراه داشت، او به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. مدت طولانی از آخرین باری که به تعطیلات رفته می گذشت و تقریبا تمد اعصابی که به همراه آن بود را از یاد برده بود.
ریموند روز قبل به او گفته بود"پدرم رفته فرانسه تا چند تا از دوستانش رو ببینه،برادرم هم همونطور که می دونی سر کار خودشه، از فردا من هم باید برگردم روی زمین و برم سر کارم"
ریموند قبلا به او گفته بود که به عنوان یک حسابدار تازه کار در موسسه ای که هتل پانوراما گرند اداره می کند استخدام شده.
و ابیگل به او گفته بود"اشکالی نداره ،مطمئنم که کارای زیادی هست که میتونم انجام بدم"
او به منظره مقابل که از شرق تا غرب گسترده شده بود چشم دوخت. هیچ موجی روی سطح دریاچه نبود. عطر قهوه ای که از بالکن شخص دیگری می آمد او را از افکارش جدا کرد و در همان زمان ساعت شهر ده ضربه نواخت.
به داخل اتاقش بازگشت و بروشور هتل را از روی میز برداشت و آنرا خواند:
سوسیس اولین کشور در اروپا است که در آن به چندین زبان مختلف سخن گفته می شود. اکثر سوئیسی ها به چندین زبان سخن می گویند. همچنین بهشت روی زمین برای خریداران است.
دنبال ساعت ،پارچه، قلابدوزی،عتیقه یا لباس اسکی بگردید. طرز طبخ غذاهای فرانسوی ایتالیایی و آلمانی غذای سوئیسی را تحت تاثیر قرار داده اند که هر کدام خصوصیات خاص خود را دارند.و همیشه دنبال شراب محلی سوئیس بگردید که بهترین است.
با آهی بروشور را بست، اگر پول کافی برای دنبال کردن پیشنهاد های بروشور داشت. ولی این جلوی نگاه کردن ویترین مغازه ها را که نمی گرفت؟
با آسانسور به طبقه اول رفت و کلیدش را به پذیرش تحویل داد. بعد از خروج از درب، دکمه فراخواندن تله کابین شیشه ای را سالها مهمانان هتل را به کنار دریاچه می برد، فشرد.
تله کابین رسید و ابیگل سوار شد و از احساسی که پایین رفتن داشت لذت برد.
در حالی که از کنار جاده عبور می کرد لحظاتی ایستاد تا از منظره لذت ببرد.در یاچه در زیر نور خورشید می درخشید که تاثیر مه صبحگاهی را بین می برد. پشت دریاچه در دوردست در پشت صحنه ای باشکوه کوهستان قرار داشت که در نوک کوهها هنوز برف وجود داشت
صدای بوق کشتی از دوردست می آمد، که با عجله سایر قایق ها را از سر راه خود به کنار می خواند.
ابیگل جذب محیط اطرافش شده بود، در ختان کنار پیاده رو در نسیم صبحگاهی خش خش می کردند. صدای عبور و مرور ما شینها و اتوبوسهای عبوری و موجهایی که توسط قایقها ایجاد شده و به ساحل برمی خوردند.
در سمت دیگر جاده تبلیغات جواهر فروشی های مشهور مثل رولکس، آویا و پیگت که توجه او را به خود جلب کرده بودند.
همه چیز برای ابیگل جالب بود، حتی تبلیغات فستیوال موسیقی که قرار بود به زودی در تالار کنسرت شهر قرار بود، برگذار شود.
روز مانند یک رویا می گذشت. او نهار را در هوای آزاد یک کافه صرف کرده و ویترین مغازه ها را نیز تماشا کرده بود و دستمالها و قلاب دوزی ها را تحسین کرده بود و چاقوهای ارتشی سوئیسی را که چند تا تیغه مختلف داشتند را نیز دیده بود.
ابیگل به سمت یک فروشگاه رفته و به کالاهای آن با اشتیاق چشم دوخته بود. فروشگاه کوچک دیگری نیز توجه او را جلب کرده بود، او عاشق ساعت های کوکو که روی دیوارهای اطراف فروشگاه نصب شده و همزمان برای جلب توجه غوغا سر داده بودند شده بود.
ابیگل در مقابل تله کابین از روی جدول کنار خیابان گذشت، و بسیار دیر به یاد آورد که عبور و مرور در اینجا بر خلاف جهت انگلستان است.
ماشینی به بازو و شانه چپش اصابت کرده و او را از جا بلند کرد و به جاده اصابت کرد.او صدای جیغ گوشخراشی را شنید و متوجه نشد که این صدا از گلوی خودش خارج شده.
صدای ناهنجار ترمزها منعکس شد و نیمی از بدن ابیگل در خیابان و نیمی دیگر بر روی پیاده رو افتاد. ابیگل بعد از مدتی به طور مبهمی متوجه شد که چند دقیقه ای بیهوش شده زیرا چیز بعدی که متوجه شد این بود که به طور در مانده ای در آغوش مردی قرار گرفته.
فصل دوم
چشم های ابیگل گشوده شد و او متوجه تکان خوردن لبهای خشکش شد.
"ریموند؟" ابیگل صدای خود را شنید و بعد متوجه شد که چیزی به نظر اشتباه است"از کجا می دونستی...؟"
چشمهایش در چشمان شخص مقابلش گره خورد و دنیا در اطرافش شروع به چرخیدن کرد.
چشمهای آبی ریموند، دهان و بینی او آنجا بودند ولی چانه محکم و لبهای به هم فشرده شده متعلق به ریموند نبود. نه خود غریبه و نه رایحه تسخیر کننده اش شبیه به ریموند نبود. ولی او مطمئن بود این مرد را قبلا ملاقات کرده است.
صداهایی در اطراف بلند شد و سوالاتی که به زبان آلمانی رد وبدل می شد" Krankenhaus?"
چیزی به ابیگل گفت که این کلمه به معنی بیمارستان است، شاید این را در بروشور هتل دیده بود."نه، بیمارستان،نه"
و صدای ملتمسانه خودش را شنید"من خوبم،من..."
ابیگل متوجه شد که روی تخت قرار گرفت و دستی دارد با مهارت بدنش را معاینه می کند، و او به دلیلی که برای خودش هم روشن نبود در برابر این لمس کردن هیچ مخالفتی نکرد.
شخصی به انگلیسی گفت"هیچ استخوانی نشکسته، شوکه شده شاید هم گیج شده، من مسئولیت این خانم جوان رو به عهده می گیرم ، خودم دکتر خبر می کنم،Mein Gott ، من کسی هستم که با او تصادف کرده، اینطور نیست؟ و نه خانم هیلی، من ریموند نیستم"
این سخنان با صدای عصبانی گفته شدند و ابیگل مطمئن بود قبلا آن را شنیده" و بیمارستان هم لازم نیست"
بدنش در هوا بلند شد و با نرمی که کاملا با صدا در تضاد بود در صندلی عقب ماشین قرار گرفت.
صدای آژیر ماشین پلیس آمد،دری بسته شد و بعد ابیگل اینطور فکر کرد که کل مردم شهر به او چشم دوخته اند.
Ja,ein Unglucksfal” ،یه تصادف بود"
کلماتی بین مرد و پلیس رد و بدل شد. ابیگل صدای ناله ای شنید که بعد فهمید از دهان خودش خارج شده. به شدت احساس خستگی می کرد. اگر خوابیدن راهی برای رهایی از درد بود، پس او باید می خوابید...
به نظر می آمد که ساعتها گذشته که ابیگل خود را در تختش یافت.
صدای کسی آمد که می گفت" ضربه بدی نخورده. فقط ترسیده و کمی هم آسیب دیده..." وبعد مکالمه به زبان آلمانی ادامه پیدا کرد، صدای یک نفر از آنها به شدت آشنا بود.
در بسته شد و ابیگل فکر کرد که تنها است، ولی صدای شخص دیگری –صدای ریموند- گفت" خدای من رالف، چطور تونستی این کار رو بکنی؟اگر بمیره یا اگر صدمه دائمی دیده باشه، من..."
"آروم باش برادر و نمایش رو تموم کن. دکتر گفت شوکه شده و چند تا هم کبودی که بهشون رسیدگی شده. دو سه روز هم درد شدید داره و بعد دوباره به حال عادی بر میگرده. خانم هیلی، فکر می کنم دیگه بیدار شدید؟"
ابیگل چشم هایش را گشود و آن چهره دوباره در مقابلش بود، صورت ریموند ولی در عین حال متعلق به ریموند نبود. چشمان محکمتر و نگاهی نافذ و چانه گردی که حس مصمم بودن و اقتدار را تداعی می کرد، چیزی که ریموند فاقد آن بود. لب پایین پر و لب بالا فرم زیبایی داشت که ترکیب هر دو باهم این حس را منتقل می کرد که مالک آنها مردی است که عادت به دستور دادن دارد و انتظار دارد آنها به خوبی اجرا شوند.
رالف گفت"آه، منو می بینید، خوب بهم بگید خانم هایلی که توی این تصادف مقصر کی بود؟"
ریموند گفت" تحت فشارش نذار و بازجویی نکن، اگر هم جواب باب میل تو رو بده، از روی اجباره"
"اجبار؟"
ریموند زیر نگاه شکاک برادرش کمی دچار دودلی شد" منظورم اینه که با وضعیتی که الان داره، باید به بخشندگی خانواده فلدر تکیه کنه، به خصوص تو، به خاطر اینکه تو به او زدی و او باید تو رو مقصر بدونه"
ابیگل با صدای لرزانی گفت"ریموند ،مقصر من بودم. اینجا یه کشور غریبه است و من توی رویا بودم و فراموش کردم ماشین ها از کدوم طرف حرکت می کنن... از روی پیاده رو پایین اومدم..."
ریموند به تلخی گفت" بیا، اعترافتو گرفتی. تبرئه شدی برادر عزیز. حالا نباید ثبتش کنی که تو دادگاه ازش استفاده کنی؟
"ریموند، خواهش می کنم" ابیگل حس کرد که باید به کمک مردی که اورا بدون غرض به پرواز درآورده بشتابد.
"این برادر تونبود که باعث تصادف شد، حماقت من بود که فراموش..." در حالی که اشکهایش جاری می شد صدایش محو شد که باعث تعجبش شد، ابیگل نمی دانست چرا دارد گریه می کند.
صدای خشن برادر بزرگتر آمد"خانم هیلی نیازی نیست که نقش وکیل من رو بازی کنید، شاهد های زیادی هستند که حاضرن به نفع من شهادت بدن"
"آقای فلدر من دارم اشتباهم رو می پذیرم" ابیگل صدای گریان خودش را شنید و بعد با کمال ناباوری هق هق گریه اش بلند شد. سرش را روی بالش چرخاند و از شدت درد مچاله شد.
ریموند به رویش خم شد" ایبگل! گریه نکن ابی، نگاه کن من امروز سر کار نمی رم و..."
رالف از میان دندانهای به هم فشرده شده گفت" می خوای اخراجت کنم ریموند؟ حتی الان هم دیر کردی"
ریموند با مشت گره کرده به سمت برادرش برگشت" فقط یه روز..." و بعد به سمت در رفت"من..."
رالف با سرش به سمت راهرو اشاره کرد و در باصدای بلندی بسته شد.
رالف دستش را داخل جیبش کرد و با دستمال تمیزی اشکهای ابیگل را پاک کرد. اشکهایی که او هر قدر تلاش می کرد همچنان جاری بودند.
و بعد روی تخت کنارش نشست و در حالی موهای روی پیشانی ابیگل را نوازش می کرد ."ابیگل؟" صدایش به طرز عجیبی خش دار بود و نگاهش به شدت نرم شده بود" این شوکه که داره خودش رو نشون میده"
ناباوری اینکه او از اسم کوچکش استفاده کرده، ابیگل را در وسط گریه متوقف کرد. بازویی به زیرش خزید و او را به سمت خود کشید. ابیگل متوجه شد که رایحه او هیچ شباهتی به ریموند ندارد. بوی تازگی و در عین حال معطر بودن که مانند آهنربا او را به خود جذب میکرد. او می خواست سرش را در این نیروی مردانه فرو ببرد و هیچگاه جدا شود.
ابیگل متوجه شد که هق هقش متوقف شده و دیگر هیج نیازی به گریه کردن ندارد و صدای سمج درونی مدام تکرار می کرد که تو به خانه آمدی.
ابیگل سرش را بلند کرد و نگاهشان به هم گره خورد، نگاه ابیگل پر از سوال و نگاه رالف پر از جواب. رالف به آرامی سرش را پایین آورد و لبهایشان تماس کوتاهی باهم بر قرار کرد. ولی این شروع کار بود، چیزی که در ادامه آمد قوی و سکر آور بود. لبهای رالف آنقدر با لبهایش بازی کردند تا ابیگل چاره ای به جز تسلیم نداشت. و بعد همه چیز به پایان رسید و به دنبال آن نفس کشیدن سخت و دردناک بود.
اوه،نه. نیمه منطقی اش او را سرزنش می کرد، بدن این مرد پناهگاه تو نیست، ریموند او را آگاه کرده بود که او از زنها متنفر است و به آنها فقط به عنوان اسباب بازی نگاه می کند ، از آنها استفاده می کند و دور می اندازدشان انگار کلمات تعهد و بقا در لغتنامه او وجود ندارد....
Read more: http://www.iranpardis.com/thread179013.html#ixzz21p9JmYva