تعهد یا عشق | لیلین پیک -

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 4450
نویسنده پیام
nafas آفلاین

کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
تعهد یا عشق | لیلین پیک -

" قبول کن که مرد درستی تو رو نبوسیده بود "
نه!
ولی صدایی درونی تکرار می کرد، اعتراف کن، حتی اگر شده فقط به خودت، که این مرد، مناسب تو است...
با کمال تعجب صدای آرام خودش را شنید که پاسخ داد: "بله، مرد نامناسب، حالا می شه ... می شه لطفا برید؟ "
لبهای مرد جمع شد " تو دنبال یک خیال میگردی خانم هیلی که فقط می تونی توی رویاهات، اونو پیدا کنی.


فصل اول
تا زمانی که هواپیما فرود خود را آغاز نکرده بود، ابیگل به این موضوع فکر نکرده بود که چرا او باید در این پرواز باشد. هنگامی که آرشیتکتی که ابیگل برایش کار می کرد بازنشست شد، جانشین او اصرار داشت که منشی خود را با خودش بیاورد و ابیگل تماشا کرد تا کارش در مقابل چشمانش از دست برود.
جرج آلوین به او گفته بود" واقعا متاسفم، ولی به نظر می رسه کاری نیست که من بتونم انجام بدم که تو توی این شرکت بمونی."
و ابیگل با قلبی شکسته پاسخ داده بود " درک می کنم آقای آلوین،همه کارهایی که برای من انجام دادید برام قابل تقدیره، به خصوص هزینه ای که برای تعدیل نیرو به من اختصاص داده شد"
و او لبخند زده و سرش را تکان داده بود و حواسش معطوف به موارد دیگری شده بود.
هر چند ابیگل کاملا درک نکرده بود و این را به ریموند فلدر نیز گفته بود. مرد جوانی که در خانه ای اجاره ای که در حومه لندن با دو نفر دیگر شریک بودند، اتاقی در کنار او داشت.
ریموند شانه اش را بالا انداخت " پس با پولی که بهت دادن برو تعطیلات، می دونم..."
او از روی تخت اتاق ابیگل که تنها یک صندلی داشت و خودش روی آن نشسته بود- پایین پرید و شروع به راه رفتن کرده سپس متفکرانه به باغ پشت خانه چشم دوخته بود " با من به کشورم، سوییس بیا، کشور کوه ها و دریاچه ها و.."
و با شکلکی ادامه داد" جایی که مناظرش خیلی بهتر از اینجاست"
ابیگل به سرعت پاسخ داده بود " من واقعا استطاعت این کارو ندارم، ولی ممنون که پیشنهاد دادی. شاید یه روز اگر دوباره یه کار گرفتم.."
" نه، نه! تو به عنوان مهمان من به لوزان میای"
چهره زیرکش درخشید "در حقیقت به عنوان مهمان خانواده. به زودی می بینی ما، یعنی پدرم، برادرم، خواهرم و من توی هتل زندگی میکنیم. البته دادیم خونه رو برامون بازسازی کنن، ولی تا زمانی که خونه آماده بشه توی هتل پانوراما گرند زندگی می کنیم"
ابیگل آه کشید" به نظر عالی میاد ریموند ولی من نمی تونم قبول کنم، چطور می تونم با خانوادت روبرو بشم در حالی که تا به حال ندیدمشون. مادرت..."
ریموند سرش را با ناراحتی تکان داد " ما اونو چند سال پیش از دست دادیم."
"خیلی متاسفم، خوب.." و بعد از مکثی ادامه داد " پس پدرت چی، در صورتی که برادرت رو هم در نظر نگیریم.."
"به او فکر نکن، او نه سال بزرگتر از منه.."
و ابیگل حساب کرد که او کمی بیشتر از سی سال دارد، شش سال بزرگتر از ابیگل.
"او فکر می کنه می تونه به من دستور بده و من رو کنترل کنه، در مقابل جنس مخالف هم خیلی متکبره"
ابیگل خندید"خوب، پس از اونجایی که نصف جمعیت جهان رو زنها تشکیل دادن، او باید بیشتر مواقع اخم کنه"
ریموند بحث را ادامه داد "اشتباه نکن، می دونی، او واقعا چیزی رو که زنها می تونن ارائه بدن تحسین می کنه"
به دستش پیچ و خمی داد و ادامه داد "اینها همه به این خاطره که زنی که قرار بود با او ازدواج کنه، به خاطر یه مرد پولدار تر اون رو ترک کرد. اون زمان هر دو خیلی جوون بودن و بئاتریس عشق اول او بود، به همین خاطر عمیقا ضربه خورد و قسم خورد نگذاره هیچ زنی دوباره بهش نزدیک بشه. او میگه همه زنها به خاطر پول و مقام بهش نزدیک میشن و عشق هیچ جایی توی نقشه های خانما نداره"
ابیگل می خواست عصبانیت خودش را به خاطر پیش داوری های برادر او ابراز کند که ریموند در حالی که ناخنهایش را بررسی می کرد ادامه داد "با این حال او همیشه در زندگی اش جا برای زنها داره، منظورم از جا، توی اتاقشه"
و در حالیکه لبخند می زد پرسید "منظورمو گرفتی؟"
ابیگل با قاطعیت بیان کرد" با این حساب خیلی خوشحالم که هیچ وقت او را نمی بینم"
ریموند دست او را گرفت و با عجله گفت "اجازه نده ابن موضوع از آمدنت جلوگیری کنه.درسته ممکنه تو هیچوقت او را نبینی ولی من نباید در مورد رالف حرف میزدم. می دونی او علایق دیگه ای هم توی زندگی اش داره.او یک شرکت مهندسی توی زوریخ داره و بیشتر اوقاتش صرف کارش می شه؛ وقت باقی مانده اش رو هم با دوست دخترش میگذرونه. او انگلیسیه،اسمش لارا مارچنت است و خیلی هم باهوشه. متوجه شدی دیگه که اگر رالف رو ببینی او شاید حتی متوجه تو هم نشه. حالا با من میای؟"
ابیگل هنوز شک داشت و نمی توانست تصمیم بگیرد"خواهرت هم اونجاست؟"
"مارتینا؟ اولش نه ولی بعدا چرا. او خیلی کاریه.ولی کنار آمدن با او سخت نیست. در زمینه مد ولباس کار می کنه و الان به یه سفر کاری رفته"

و اکنون ابیگل در حالیکه کمربندش را می بست، چشمانش را بست و آرزو کرد که ای کاش این اجازه را به ریموند نمی داد که او را به آمدن به این سفر ترغیب کند.
ریموند خوشحال از اینکه ابیگل را راضی کرده و بعد از به پایان رساندن یک سال دوره حسابداری در کنار عمویش در لندن، زودتر به سوئیس برگشت تا ابیگل بعد از منظم کردن کارهایش به او ملحق شود.
این موضوع که ریموند می خواست از او به عنوان مهمان خودش پذیرایی کند مهم نبود،ابیگل تصمیم داشت از پس انداز خودش هزینه سفرش را بپردازد. او خودش را با این فکر که هتل پانوراما گرند ارزان قیمت است، تسلی می داد، در غیر اینصورت چگونه ممکن است خوانواده فلدر استطاعت ماندن در آنجا را داشته باشند؟
او لباس به اندازه اقامتی کوتاه به همراه خود آورده بود و با این وجود حمل کردن دو چمدان و یک کیف بسیار دشوار بود. ریموند قول داده بود که او را در آنجا ملاقات کند و دیدن چهره جذاب و خندان او در میان جمعیت مایه دلگرمی بود.
آنها یکدیگر را به مدت یکسال می شناختند، ولی بینشان چیزی جز یک دوستی ساده نبود. این موضوع به غیر از مواقعی که ریموند سعی می کرد به او نزدیک شود، به همین صورت باقی می ماند.
برای ماه ها ابیگل با "دس کیسیگ" که عضو جدیدی در بین کارمندان ساخت مدل بود، قرار می گذاشت. ابیگل خیلی او را دوست داشت ولی احساسات بیشتری که او ادعا می کرد برای ابیگل دارد با آمدن زن جوانی که تازه به شرکت ملحق شده بود، ذوب شد و از میان رفت.
ریموند بخشنده و خونگرم بود. بوسه هایش چیز بیشتری را طلب نمی کردند و به خاطر این بود که ابیگل به راحتی می توانست آنها را تحمل کند.
ریموند گاهی اوقات اینگونه بیان می کرد "هی ابیگل، تو منو دوست داری درسته؟ پس چرا ما...؟"
وبعد از کشدن آهی ادامه می داد "نه؟ پس من منتظر می مونم" و معمولا بحث در همین جا ختم می شد.
او اکنون برای احوالپرسی ابیگل را محکم در آغوش کشید و گونه هایش را بوسید.
" هی ابی خیلی خوبه که دوباره می بینمت،خوب،بیا بریم، من برنامه های حرکت قطار رو می دونم، اگر الان بریم به بعدی می رسیم. باید بریم پایین، دنبالم بیا"
ابیگل نگران از اینکه ریموند چگونه می تواند چرخ دستی را در میان جمعیت هل بدهد، به دنبال او رفت.
هنگامی که به پله برقی رسیدند ریموند مغرورانه گفت " نگاه کن چرخ دستی های ما چقدر زیرکانه طراحی شده اند، به راحتی می شه آنها رو روی پله برقی حمل کرد."
ابیگل در حال پایین رفتن، کنار او ایستاده بود و نگاه می کرد که چگونه چرخ های چرخ دستی روی پله برقی قفل شده اند فقط گفت "خیلی عالیه"
ریموند از بالای شانه اش او را نگاه کرد و با شیطنت گفت "مهندس های سوئیسی، شیطونهای باهوشی هستن، اینطور نیست؟ همونطور که گفتم برادر من هم یکی از اون هاست"
وقتی به پایین رسیدند ریموند چرخ دستی را به روی زمین هل داد و به ابیگل که در کنارش قدم بر می داشت نگاه کرد و صادقانه گفت "خیلی خوشحالم که اومدی"
ابیگل که تحت تاثیر حرفش قرار گرفته بود، پاسخ داد"ممنون، و ممنون که از من خواستی بیام"
"می دونستی...؟ البته که نه،من بهت می گم..." در حالیکه چرخ دستی را هل می داد، پوزخند زد "که رتبه اول صنعت رو توی کشور من مهندسی مکانیک داره؟"
ابیگل که سعی داشت به او برسد،نفس زنان گفت"ولی من فکر می کردم...اسکی بازی یا کوه نوردی یا توریسم باشه؟"
او سرش را تکان داد" اون ها خیلی پایین تر قرار گرفتن. بعد از مهندسی، صنعت های پتروشیمی و دارو سازی قرار دارن بعد از اونها نساجی قرار داره و البته کیه که در مورد ساعتهای سوئیسی نشنیده باشه؟"
"پنیر و شکلات هم همینطور" ابیگل با لبخندی اضافه کرد"خیلی شنیدم که در مورد اونها صحبت کنی البته به غیر از زمانهایی که در مورد بانکداری و حسابداری حرف نمی زنی"

او با لبخندی از روی شانه اش به ابیگل نگریست "ولی من فکر می کنم که تو یه کتاب راهنما رو توی راه قورت دادی.حالا..."
او جهت حرکت را تغغیر داد به راحتی چرخ دستی را نیز با خو برد"باید مسیر حرکت رو پیدا کنیم"
بیست دقیقه بعد آنها در یک کوپه عمومی نشسته بودند.
"ریموند؟"
"من در مورد هزینه هتل نگرانم، در مورد..."
او دست ابیگل را گرفت" من بهت گفته بودم... نباش. تو به عنوان مهمان من اومدی،ابی،به این معنیه که من فرشته پرداخت کننده تعطیلات توام"
ابیگل گفت"من بهت اجازه نمی دم، تو استطاعت این رو نداری که هزینه تعطیلات یه نفر دیگه رو هم حساب کنی. ما به اندازه کافی با هم بیرون رفتیم که من بدونم توی جیبات معدن طلا نداری"
ریموند خندید" مطمئنم غافلگیر می شی.."
این درست زمانی بود که تاکسی در مقابل هتل ایستاد و ابیگل متوجه شد که جای مجللی است و با عجله گفت" متاسفم ریموند ولی من واقعا نمی تونم اینجا بمونم"

او چمدانهای ابیگل را روی زمین قرار داد و با ظاهری خنده دار به سمت ابیگل برگشت"منظورت اینه که اینجا به قدر کافی برات خوب نیست؟"
"احمق نباش.تو منو بهتر از این می شناسی. منظورم اینه که من نمی تونم هزینه اینجا رو پرداخت کنم، فقط با نگاه کردن می تونم بگم چقدر سطح اینجا بالاست...به عنوان مهمان توهم نمی تونم اینجا بمونم. برای تو هم خیلی گرون تموم می شه و من مطمئنم که تو هم استطاعتشو نداری"
او سرش را تکان داد"تو هیچی نمی دونی ابیگل. می تونم یه رازی رو بهت بگم؟ هتل پانوراما گرند به خانواده فلدر تعلق داره،نه، اینقدر حیرت زده نباش"
ابیگل حرکت کرد تا چمدان هایش را بر دارد ولی ریموند او را متوقف کرد"نذار این دوستی مونو خراب کنه"در حالی ملتمسانه صحبت می کرد سرش را تکان داد"من هیچ دختر دیگه ای رو نمی شناسم که وقتی یه پسر بهش گفت که اونقدر که اون فکر می کنه مفلوک نیست، بخواد فرار کنه.زود باش ابی ،معلومه که باید اینجا بمونی، به خصوص حالا که فهمیدی قرار نیست من پولش رو بدم"
ابیگل با افسوس اجازه داد که او چمدان هایش را بیاورد" پس، فقط چند روز"
ریموند لبخند زد و در حالیکه از محوطه پذیرش هتل می گذشتند برای یک شنونده نامرئی نجوا می کرد."بالاخره دلش به رحم اومد.حداقل برای چند روز قوانین اخلاقی اش رو کنار می گذاره"

بعد از ظهر همان روز که یکدیگر را در راهرو دیدند ریموند گفت" تو هنوز اتاق منو ندیدی، از اتاق تو بزرگتره ولی از مال پدر و برادرم کوچکتر،زیاد دور نیست، همین کناره"
اتاق واقعا بزرگتر بود وبهتر از اتاق ابیگل مبله شده بود واین چیزی بود که قبلا هم انتظارش را داشت. در حمام وسایل شخصی قرارداشت، در حالیکه در حمام ابیگل اقلام ضروری که البته سطحش از چیزهایی که در سایر هتل ها یافت می شود، بالاتر بود.
"راحت باش، فکر کن خونه خودتی، تا من یه نوشیدنی بیارم"
با کلیدی در یخچال را باز کرد" الکلی یا بدون الکل؟
"بدون الکل،لطفا"
دو قوطی کوکا از یخچال خارج کرد و محتویات یکی را در یک لیوان ریخت و به ابیگل داد. در دیگری را گشود و خودش در همان ظرف نوشید.
بعد از تمام کردن نوشیدنی شان،ریموند در یک کابینت را گشود و جعبه ای نوار کاست خارج کرد.
"لعنتی، اونی که می خواستم نیست"
جعبه را سرش جایش گذاشت و صاف ایستاد." می خوای ببینی برادر عزیزم کجا زندگی می کنه؟"
کلیدی را از داخل یک کشو برداشت"خیلی با اتاق من فاصله داره"
اتاق برادرش همانطور که ریموند گفته بود کمی بزرگتر از ما او بود ولی همانقدر مدرن با مبلمانی خوب.
ریموند با دست اشاره کرد"حمام، اتاق خواب، تا من دنبال کاست میگردم، نگاهی به دور و برت بیانداز"
ابیگل به منظره کوهای روبه رویش چشم دوخت وسپس برگشت و متوجه محیط اطرافش که کاملا مردانه آراسته شده بود شد.رنگ های تیره،پرده های ضخیم،کتابهایی که در اطراف پراکنده شده بودند و یا در قفسه روی یکدگیر افتاده بودند.

ابیگل متوجه شد،موضوع اکثر آنها مهندسی یا تولید نیرو است. دو کتاب نیز که کاملا جلب توجه می کردند در مورد مدیریت هتلداری بودند.هیچ نشانی از اینکه صاحب اتاق حتی برای یک ساعت ذهنش را با داستان یا دنیای تخیلی آسوده کند، نبود.
روی یک میز گرد کوچک نزدیک پنجره، عکسی از یک زن قرار داشت. ظاهری مطمئن داشت، انگار که به جایگاه خود در دنیا... ویا دنیای این مرد کاملا یقین دارد؟موهایش به صورت حلقه حلقه آراسته شده بود که صورتش را بیضی تر نشان می داد، ولباس یقه بازی که پوشیده بود گردن بلندش را به خوبی آشکار می کرد و نوید بدنی خوش اندام را می داد، و تاثیر بدی را که طرز قرار گرفتن چانه اش داشت، خنثی می کرد.
"ریموند؟"ابیگل به عکس اشاره کرد.
"خانمه؟لارا است،لارا مارچنت،دوست دختر رالف. متوجه نشده بودی؟ در موردش بهت گفته بودم. متوجه شدی چرا می گم برادرم زنانه بودن را تحسین می کند" سوت زد و با دستانش منظورش را کامل تر کرد.
این امکان به ذهن ابیگل خطور کرده بود که ممکن است این زن دوست دختر برادر بزرگتر باشد ولی برای دلایلی که خودش هم نمی دانست دوست نداشت شک هایش تائید شوند.
او به سمت در بسته ای حرکت کرد.
"حمام،" ریموند در حالی که هنوز جستجو می کرد به او گفت"کنارش اتاق خوابه، برو ببین،نترس،نمیاد بگیردت، بهت گفتم الان اینجا نیست"
حمام بزرگ ولی کامله مردانه بود،هرچند ابیگل چند تا لوازم زنانه مانند یک بطری شامپوی معطر و یک رژ لب بدون در راکه برای خودشان روایتی را حکایت می کردند، دید و بنا به دلایلی که برای خودش هم روشن نبود، ذهنش را روی آنها بست.
تخت خواب بزرگ بود و پتویی به رنگ قهوه ای تیره و پرده ای به رنگ کاملا متضاد نارنجی روشن داشت.

ابیگل تقریبا می توانست حضور مرد را احساس کند، و اگرچه او را قبلا ندیده بود ولی این حس عجیب را داشت که او را دیده.
احساس عجیبی که زیر نظر گرفته شده است به همراه نیاز شدیدی به فرار کردن او را در بر گرفت، ابیگل سریعا در اتاق خواب را بست و در همین هنگام در اتاق نشیمن تلفن شروع به زنگ خوردن کرد.
ابیگل در حالیکه با وحشت به گوشی تلفن خیره شده بود پرسید "ریموند؟ممکنه جواب بدی؟"
ریموند به صورت چهار دست و پا در حالیکه سرش داخل کابینت بود گفت "دختر خوبی باش و جواب بده،ممکنه؟ کار مهمی نیست،پذیرش می دونه رالف اینجا نیست"

ابیگل گوشی را برداشت و از آنجایی که نمی دانست به چه زبانی صحبت کند فقط گوش کرد.
صدایی عصبانی و مردانه از آن طرف خط گفت"Reaymond? Warum bist du in minnem zimmer?”
ریموند در حالیکه از کنار جعبه های نوار بلند می شد پرسید"کیه؟"
صدای عصبانی دوباره آمد"Hello? Bist du dort?”
ابیگل بدون صحبت کردن سرش را تکان داد و گوشی را به سمت او گرفت.
ریموند در حالی که به سختی ایستاده بود گوشی را از او گرفت"Hallo?Rolf?Ja ich bin hier."
او گوش کرد سپس به ابیگل نگاه کرد و بعد به سمت دیگر،"Ja,eine Faru.Sie ist Englanderin. اسمش؟ابیگل،ابیگل هیلی، Ja,sie ist meine…Freundin. دوستمه،بیشتر از این؟"

او مردد بود و دنبال راه فرار میگشت،ابیگل مطمئن بود که قادر نیست حرفهایش را بفهمد.او سرش را به سمت پایین آورد و با لبخند به ابیگل نگریست و با همان سرعت به حرف زدن ادامه داد، در ظاهر علت حضور خودش و ابیگل را در اتاق او توضیح می داد.
ابیگل اینگونه برداشت که که مرد آنطرف خط اصلا راضی نیست"از اینجا ببرمش بیرون؟"
به نظر ابیگل اینگونه رسید که ریموند عمدا زبان حرف زدنش را تغییر داده" باشه ولی اون خطری نداره، سعی نمیکنه منو از راه بدر کنه یا هر چیز دیگه."
ابیگل با صورت سرخ شده و با جدیت گفت" ریموند! ممکنه بس کنی و اطلاعات غلط در مورد من به برادرت ندی"
ریموند به تماس گیرنده گفت"بله،از دست من ناراحت شد، شاید هم از تو کی می دونه؟"

ریموند فریاد آنطرف خط را نادیده گرفت، صدای بلندی که حتی به گوش ابیگل نیز رسید. مکالمه ادامه داشت و زمانی که ابیگل شنید که ریموند گفت" Ja, Onkel Manfred ist OK" متوجه شد که برادر ریموند از او در مورد کارش در دفتر عمویشان پرس و جو می کند.

بعد از به پایان رسیدن مکالمه ریموند با ظاهری ناراحت به سوی او برگشت" مشکلت چیه؟اینکه به رالف گفتم تو دوست دخترمی؟ به هر حال تو یه دختری،دوستم هم هستی، اینطور نیست؟"
ریموند دستش را دور شانه های او انداخت و او را به سمت خود کشید "تو دوست خوب منی، من بوسه های تو رو دوست دارم و تو مال منو،من از تو خوشم میاد و تو هم از من،درسته؟
ابیگل لبخند زد، او واقعا ریموند را دوست داشت ولی احساسات او برای ریموند به همین جا ختم می شد.

ریموند دوباره زانو زد تا کاستها را سر جایشان قرار دهد" پیداش کردم" در حالی که کاستی را در هوا تکان می داد از جایش برخاست" امشب باید با من شام بخوری"
این یک در خواست نبود و ابیگل خندید"ممنون،خیلی خوبه، حالا باید برم حاضر شم."

ریموند سرش را تکان داد" پس تا بعد. ساعت هفت ونیم، این یه قراره"ریموند او را تا در کنار اتاقش همراهی کرد سپس به اتاق خود بازگشت.

ابیگل به چهره غضبناک خود در آینه نگریست، تنها شنیدن صدای برادر بزرگتر خونسردی او را از بین برده بود. با این وجود که حتی کلمه ای با او سخن نگفته بود ولی قلبش به شدت می تپید گویا مشاجره شدیدی با آن مرد داشته است.


او موهای بلند تیره اش را به پشت گوش هایش هل داد. موج عصبانیت در چشمان قهوه ای اش می درخشید، لبهایش محکم روی هم قرار گرفته بودند و در صورت بیضی شکلش از خوش خلقی همیشگی خبری نبود. ابرو هایش به هم گره خورده بودند، و بینی سر بالایش از فکر رالف فلدر، چین خورده بود.
ریموند در بیرون آسانسور منتظر او بود" میزمون آماده است، خیلی خوشگل شدی"
ابیگل سرش را خم کرد و به بلوز کرمی و شلوار صورتی رنگش نگریست" مطمئن نبودم چی بپوشم، نمی دونستم چقدر رسمی..."

ریموند در حالی که او را به سمت پنجره های بزرگ راهنمایی می کرد به او اطمینان داد "تو همینطوری عالی هستی"
"ما می خواهیم مهمان هامون راحت باشن، نه همیشه در بهترین حالت"

رومیزی سفید به خاطر نور شمع قرمز به نظر می رسید. در بیرون از رستوران دریاچه در مه شبانگاهی فرو رفته بود که زیبایی کوههای دوردست را از نظر پنهان می کرد.

ریموند دو منوی بزرگ برداشت و یکی را به دست ابیگل داد در پشت منوی خودش ناپدید شد."برای امشب چی دوست داری؟ من فکر کنم...بذار ببینم..."
ابیگل گفت" انتخابا خیلی زیاده و تصمیم گرفتن خیلی سخت"
ریموند پاسخ داد" اینو از من قبول کن، همشون خوشمزه ان، می دونستی دستور های آشپزی سوئیسی ها بین المللیه؟ بعضی ها می گن غذای سوئیسی وجود نداره اما بیشتر اونا اصالتا سوئیسین"
او مطالعه منو را از سر گرفت" برای امشب Bouillon mit Gemuse و سوپ سبزیجات چطوره؟ بعدش هم Kaltes Vorspeisen buffet یعنی غذای سرد بوفه"
ابیگل گفت" مطمئنا هر دوش نه"
" البته که هر دو تاش، این تازه شروعشه، برای اینکه غذای اصلی تنوع زیادی داره، احتیاجی به ترجمه نیست ، اسماشون انگیسیه، استیک با فلفل و گوجه فرنگی، فیله مرغ با سس شراب سفید، بعد نوبت به دسر می رسه..."
ابیگل گفت" خواهش می کنم ریموند، من واقعا این همه رو نمی تونم بخورم"
" باشه پس خودت انتخاب کن،بعد سفارش می دیم"

بعد از خوردن قهوه ابیگل در مورد تصمیمش به ریموند گفت" ریموند من یک میلیون بار ازت ممنون که پیشنهاد دادی هزینه اقامت من رو پرداخت کنی، ولی من جدا اصرار دارم که خودم هزینه هامو پرداخت کنم" سپس لبخند زد و ادامه داد" لطفا مخالفت نکن"

ریموند بسیار رنجیده به نظر می رسید" که به معنیه باید منتظر باشم که تو فردا از اینجا بری"
"منظورت اینه که هزینه اقامت اینجا اینقدر بالاست؟" سپس شانه اش را بالا انداخت و ادامه داد"شاید یکی دو روز دیگه، این به معنی نیست که از اینجا می رم، شاید این اطراف جایی باشه که ارزونتر از اینحا باشه"
ریموند متفکرانه محتویات فنجانش را نوشید و آنرا در پیش دستی قرار داد" اگه یه کار مناسب برات پیدا کنم، وجدانت اجازه می ده مهمان نوازی ما رو قبول کنی"
ابیگل با لبخندی پرسید" می خوای تو آشپزخونه ظرفارو بشورم؟"
ریموند هم خندید" نه دقیقا، ابی این کاملا احمقانه و غیر ضروریه ولی اگر وجدانت اصرار داره...دارم بلند فکر می کنم، آها فهمیدم، یه جای خالی اینجا توی رستوران به عنوان پیشخدت هست..."
"واقعا؟"
"شاید نه ولی میشه یه جا خالی کرد، یا یه دستیار توی بار، یا حتی..." او مشکوکانه به ابیگل نگاه کرد.
"یا همونطور که من گفتم، توی آشپزخونه؟"


"این کار خوبی برای تو نیست ابیگل، منم خوشم نمیاد. کار سختیه، من تو رو به عنوان مهمانم به اینجا دعوت کردم"
" صادقانه می گم ریموند ، سختی کار برام مهم نیست"
"بسپرش به من و فعلا از میزبانی من رو بپذیر"

در حالی که سرش را کج کرده بود بسیار ملتمسانه به نظر می رسید و ابیگل خندید و موافقت کرد.
ریموند برای هر دویشان قهوه ریخت و فنجانش را به فنجان ابیگل زد"خوبه، راند اول به نفع من. می نوشیم به خاطر این"


صبح روز بعد ابیگل صبحانه اش را در بالکن اتاق خودش خورد. نسیم گرمی می وزید که رخوت شیرینی را به همراه داشت، او به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. مدت طولانی از آخرین باری که به تعطیلات رفته می گذشت و تقریبا تمد اعصابی که به همراه آن بود را از یاد برده بود.

ریموند روز قبل به او گفته بود"پدرم رفته فرانسه تا چند تا از دوستانش رو ببینه،برادرم هم همونطور که می دونی سر کار خودشه، از فردا من هم باید برگردم روی زمین و برم سر کارم"
ریموند قبلا به او گفته بود که به عنوان یک حسابدار تازه کار در موسسه ای که هتل پانوراما گرند اداره می کند استخدام شده.
و ابیگل به او گفته بود"اشکالی نداره ،مطمئنم که کارای زیادی هست که میتونم انجام بدم"
او به منظره مقابل که از شرق تا غرب گسترده شده بود چشم دوخت. هیچ موجی روی سطح دریاچه نبود. عطر قهوه ای که از بالکن شخص دیگری می آمد او را از افکارش جدا کرد و در همان زمان ساعت شهر ده ضربه نواخت.
به داخل اتاقش بازگشت و بروشور هتل را از روی میز برداشت و آنرا خواند:

سوسیس اولین کشور در اروپا است که در آن به چندین زبان مختلف سخن گفته می شود. اکثر سوئیسی ها به چندین زبان سخن می گویند. همچنین بهشت روی زمین برای خریداران است.
دنبال ساعت ،پارچه، قلابدوزی،عتیقه یا لباس اسکی بگردید. طرز طبخ غذاهای فرانسوی ایتالیایی و آلمانی غذای سوئیسی را تحت تاثیر قرار داده اند که هر کدام خصوصیات خاص خود را دارند.و همیشه دنبال شراب محلی سوئیس بگردید که بهترین است.

با آهی بروشور را بست، اگر پول کافی برای دنبال کردن پیشنهاد های بروشور داشت. ولی این جلوی نگاه کردن ویترین مغازه ها را که نمی گرفت؟

با آسانسور به طبقه اول رفت و کلیدش را به پذیرش تحویل داد. بعد از خروج از درب، دکمه فراخواندن تله کابین شیشه ای را سالها مهمانان هتل را به کنار دریاچه می برد، فشرد.
تله کابین رسید و ابیگل سوار شد و از احساسی که پایین رفتن داشت لذت برد.

در حالی که از کنار جاده عبور می کرد لحظاتی ایستاد تا از منظره لذت ببرد.در یاچه در زیر نور خورشید می درخشید که تاثیر مه صبحگاهی را بین می برد. پشت دریاچه در دوردست در پشت صحنه ای باشکوه کوهستان قرار داشت که در نوک کوهها هنوز برف وجود داشت
صدای بوق کشتی از دوردست می آمد، که با عجله سایر قایق ها را از سر راه خود به کنار می خواند.

ابیگل جذب محیط اطرافش شده بود، در ختان کنار پیاده رو در نسیم صبحگاهی خش خش می کردند. صدای عبور و مرور ما شینها و اتوبوسهای عبوری و موجهایی که توسط قایقها ایجاد شده و به ساحل برمی خوردند.
در سمت دیگر جاده تبلیغات جواهر فروشی های مشهور مثل رولکس، آویا و پیگت که توجه او را به خود جلب کرده بودند.
همه چیز برای ابیگل جالب بود، حتی تبلیغات فستیوال موسیقی که قرار بود به زودی در تالار کنسرت شهر قرار بود، برگذار شود.
روز مانند یک رویا می گذشت. او نهار را در هوای آزاد یک کافه صرف کرده و ویترین مغازه ها را نیز تماشا کرده بود و دستمالها و قلاب دوزی ها را تحسین کرده بود و چاقوهای ارتشی سوئیسی را که چند تا تیغه مختلف داشتند را نیز دیده بود.

ابیگل به سمت یک فروشگاه رفته و به کالاهای آن با اشتیاق چشم دوخته بود. فروشگاه کوچک دیگری نیز توجه او را جلب کرده بود، او عاشق ساعت های کوکو که روی دیوارهای اطراف فروشگاه نصب شده و همزمان برای جلب توجه غوغا سر داده بودند شده بود.

ابیگل در مقابل تله کابین از روی جدول کنار خیابان گذشت، و بسیار دیر به یاد آورد که عبور و مرور در اینجا بر خلاف جهت انگلستان است.
ماشینی به بازو و شانه چپش اصابت کرده و او را از جا بلند کرد و به جاده اصابت کرد.او صدای جیغ گوشخراشی را شنید و متوجه نشد که این صدا از گلوی خودش خارج شده.

صدای ناهنجار ترمزها منعکس شد و نیمی از بدن ابیگل در خیابان و نیمی دیگر بر روی پیاده رو افتاد. ابیگل بعد از مدتی به طور مبهمی متوجه شد که چند دقیقه ای بیهوش شده زیرا چیز بعدی که متوجه شد این بود که به طور در مانده ای در آغوش مردی قرار گرفته.


فصل دوم

چشم های ابیگل گشوده شد و او متوجه تکان خوردن لبهای خشکش شد.
"ریموند؟" ابیگل صدای خود را شنید و بعد متوجه شد که چیزی به نظر اشتباه است"از کجا می دونستی...؟"

چشمهایش در چشمان شخص مقابلش گره خورد و دنیا در اطرافش شروع به چرخیدن کرد.

چشمهای آبی ریموند، دهان و بینی او آنجا بودند ولی چانه محکم و لبهای به هم فشرده شده متعلق به ریموند نبود. نه خود غریبه و نه رایحه تسخیر کننده اش شبیه به ریموند نبود. ولی او مطمئن بود این مرد را قبلا ملاقات کرده است.

صداهایی در اطراف بلند شد و سوالاتی که به زبان آلمانی رد وبدل می شد" Krankenhaus?"

چیزی به ابیگل گفت که این کلمه به معنی بیمارستان است، شاید این را در بروشور هتل دیده بود."نه، بیمارستان،نه"

و صدای ملتمسانه خودش را شنید"من خوبم،من..."

ابیگل متوجه شد که روی تخت قرار گرفت و دستی دارد با مهارت بدنش را معاینه می کند، و او به دلیلی که برای خودش هم روشن نبود در برابر این لمس کردن هیچ مخالفتی نکرد.
شخصی به انگلیسی گفت"هیچ استخوانی نشکسته، شوکه شده شاید هم گیج شده، من مسئولیت این خانم جوان رو به عهده می گیرم ، خودم دکتر خبر می کنم،Mein Gott ، من کسی هستم که با او تصادف کرده، اینطور نیست؟ و نه خانم هیلی، من ریموند نیستم"

این سخنان با صدای عصبانی گفته شدند و ابیگل مطمئن بود قبلا آن را شنیده" و بیمارستان هم لازم نیست"

بدنش در هوا بلند شد و با نرمی که کاملا با صدا در تضاد بود در صندلی عقب ماشین قرار گرفت.

صدای آژیر ماشین پلیس آمد،دری بسته شد و بعد ابیگل اینطور فکر کرد که کل مردم شهر به او چشم دوخته اند.

Ja,ein Unglucksfal” ،یه تصادف بود"
کلماتی بین مرد و پلیس رد و بدل شد. ابیگل صدای ناله ای شنید که بعد فهمید از دهان خودش خارج شده. به شدت احساس خستگی می کرد. اگر خوابیدن راهی برای رهایی از درد بود، پس او باید می خوابید...
به نظر می آمد که ساعتها گذشته که ابیگل خود را در تختش یافت.
صدای کسی آمد که می گفت" ضربه بدی نخورده. فقط ترسیده و کمی هم آسیب دیده..." وبعد مکالمه به زبان آلمانی ادامه پیدا کرد، صدای یک نفر از آنها به شدت آشنا بود.

در بسته شد و ابیگل فکر کرد که تنها است، ولی صدای شخص دیگری –صدای ریموند- گفت" خدای من رالف، چطور تونستی این کار رو بکنی؟اگر بمیره یا اگر صدمه دائمی دیده باشه، من..."
"آروم باش برادر و نمایش رو تموم کن. دکتر گفت شوکه شده و چند تا هم کبودی که بهشون رسیدگی شده. دو سه روز هم درد شدید داره و بعد دوباره به حال عادی بر میگرده. خانم هیلی، فکر می کنم دیگه بیدار شدید؟"


ابیگل چشم هایش را گشود و آن چهره دوباره در مقابلش بود، صورت ریموند ولی در عین حال متعلق به ریموند نبود. چشمان محکمتر و نگاهی نافذ و چانه گردی که حس مصمم بودن و اقتدار را تداعی می کرد، چیزی که ریموند فاقد آن بود. لب پایین پر و لب بالا فرم زیبایی داشت که ترکیب هر دو باهم این حس را منتقل می کرد که مالک آنها مردی است که عادت به دستور دادن دارد و انتظار دارد آنها به خوبی اجرا شوند.

رالف گفت"آه، منو می بینید، خوب بهم بگید خانم هایلی که توی این تصادف مقصر کی بود؟"
ریموند گفت" تحت فشارش نذار و بازجویی نکن، اگر هم جواب باب میل تو رو بده، از روی اجباره"
"اجبار؟"

ریموند زیر نگاه شکاک برادرش کمی دچار دودلی شد" منظورم اینه که با وضعیتی که الان داره، باید به بخشندگی خانواده فلدر تکیه کنه، به خصوص تو، به خاطر اینکه تو به او زدی و او باید تو رو مقصر بدونه"
ابیگل با صدای لرزانی گفت"ریموند ،مقصر من بودم. اینجا یه کشور غریبه است و من توی رویا بودم و فراموش کردم ماشین ها از کدوم طرف حرکت می کنن... از روی پیاده رو پایین اومدم..."

ریموند به تلخی گفت" بیا، اعترافتو گرفتی. تبرئه شدی برادر عزیز. حالا نباید ثبتش کنی که تو دادگاه ازش استفاده کنی؟
"ریموند، خواهش می کنم" ابیگل حس کرد که باید به کمک مردی که اورا بدون غرض به پرواز درآورده بشتابد.
"این برادر تونبود که باعث تصادف شد، حماقت من بود که فراموش..." در حالی که اشکهایش جاری می شد صدایش محو شد که باعث تعجبش شد، ابیگل نمی دانست چرا دارد گریه می کند.

صدای خشن برادر بزرگتر آمد"خانم هیلی نیازی نیست که نقش وکیل من رو بازی کنید، شاهد های زیادی هستند که حاضرن به نفع من شهادت بدن"

"آقای فلدر من دارم اشتباهم رو می پذیرم" ابیگل صدای گریان خودش را شنید و بعد با کمال ناباوری هق هق گریه اش بلند شد. سرش را روی بالش چرخاند و از شدت درد مچاله شد.

ریموند به رویش خم شد" ایبگل! گریه نکن ابی، نگاه کن من امروز سر کار نمی رم و..."
رالف از میان دندانهای به هم فشرده شده گفت" می خوای اخراجت کنم ریموند؟ حتی الان هم دیر کردی"
ریموند با مشت گره کرده به سمت برادرش برگشت" فقط یه روز..." و بعد به سمت در رفت"من..."
رالف با سرش به سمت راهرو اشاره کرد و در باصدای بلندی بسته شد.

رالف دستش را داخل جیبش کرد و با دستمال تمیزی اشکهای ابیگل را پاک کرد. اشکهایی که او هر قدر تلاش می کرد همچنان جاری بودند.

و بعد روی تخت کنارش نشست و در حالی موهای روی پیشانی ابیگل را نوازش می کرد ."ابیگل؟" صدایش به طرز عجیبی خش دار بود و نگاهش به شدت نرم شده بود" این شوکه که داره خودش رو نشون میده"


ناباوری اینکه او از اسم کوچکش استفاده کرده، ابیگل را در وسط گریه متوقف کرد. بازویی به زیرش خزید و او را به سمت خود کشید. ابیگل متوجه شد که رایحه او هیچ شباهتی به ریموند ندارد. بوی تازگی و در عین حال معطر بودن که مانند آهنربا او را به خود جذب میکرد. او می خواست سرش را در این نیروی مردانه فرو ببرد و هیچگاه جدا شود.

ابیگل متوجه شد که هق هقش متوقف شده و دیگر هیج نیازی به گریه کردن ندارد و صدای سمج درونی مدام تکرار می کرد که تو به خانه آمدی.
ابیگل سرش را بلند کرد و نگاهشان به هم گره خورد، نگاه ابیگل پر از سوال و نگاه رالف پر از جواب. رالف به آرامی سرش را پایین آورد و لبهایشان تماس کوتاهی باهم بر قرار کرد. ولی این شروع کار بود، چیزی که در ادامه آمد قوی و سکر آور بود. لبهای رالف آنقدر با لبهایش بازی کردند تا ابیگل چاره ای به جز تسلیم نداشت. و بعد همه چیز به پایان رسید و به دنبال آن نفس کشیدن سخت و دردناک بود.

اوه،نه. نیمه منطقی اش او را سرزنش می کرد، بدن این مرد پناهگاه تو نیست، ریموند او را آگاه کرده بود که او از زنها متنفر است و به آنها فقط به عنوان اسباب بازی نگاه می کند ، از آنها استفاده می کند و دور می اندازدشان انگار کلمات تعهد و بقا در لغتنامه او وجود ندارد....


Read more: http://www.iranpardis.com/thread179013.html#ixzz21p9JmYva

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
جمعه 06 مرداد 1391 - 16:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin &
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
تعهد یا عشق | لیلین پیک -
ابیگل با تعجب به خودش نگاه کرد. او خراش های در حال بهبودش و کبودی هایی که در مقابل سفیدی پوستش خودنمایی می کرد را فراموش کرده بود.
با لحنی ملامت کننده به مارتیا گفت: "من که بهت گفتم برادرت به من مدیون نیست. من کسی بودم که..."
"اون ترمز داره، نه؟ و در واکنش نشون دادن هیچ مشکلی نداره. پس چرا به موقع ترمز نکرد؟"
رالف آه بلندی کشید و گفت: "مارتینا، حتی به عنوان یه خواهر هم به طور غیر قابل باوری کند ذهنی! وقتی که یه راننده مانعی که یک دفعه سر راهش سبز میشه رو نمی بینه، کاملا حق داره تصور کنه که هیچ مانعی سر راهش وجود نداره. "
نگاهی کوتاه و مجذوب به ابیگل کرد و گفت: " به هر حال من بیشتر مایلم که صورت حساب رو پرداخت کنم. من فکر می کنم خانمی که دارین درباره اش صحبت می کنین وقتی که لباس تنش نیست هم به اندازه ی الانش خوش تیپه! 15 دقیقه وقت داری ابیگل؟"
وقتی که او دیگر رفته بود مارتینا فریاد زد: " برادر بزرگتر من هر وقت بخواد می تونه قدرت نمایی کنه!" او خندید و ادامه داد: " البته توی زمینه های مختلف! اینو از روی چهره ی راضیِ دختری که بهش میگن لورا و تازگیا دور و ورش می پلکه میگم!"
ابیگل دقیقا سر وقت رسید، اما با این حال رالف با اخم های در هم داشت به ساعتش نگاه می کرد. وقتی ابیگل به او رسید اخمهای او جایش را به لبخندی نصفه و نیمه داد که بیشتر تمسخر آمیز بود تا هیجان زده!
ابیگل با لحنی آزرده گفت: "ببخشید اگه برای مصاحبه دیر کردم."
او جواب داد: "تو دقیقا سر وقت اومدی. نه، بذار تصحیحش کنم. تو هنوز زنده ای! از اون روز من هنوز دارم خدا رو شکر می کنم که..." ناگهان حرفش را قطع کرد و ادامه داد: " ممکنه من رو همراهی کنید؟"
ابیگل از لحن تند و تیزش فهمید که درباره ی کار صحبت می کند. پس او جزو آن دسته از مردهایی بود که احساسات خود را در مسائل کاریشان دخالت نمی دادند. افکار خود را جمع و جور کرد و به دنبال او رفت. او در را بست و مستقیما به سمت میزی که گوشه ی اتاق قرار داشت رفت.
آن موقع بود که ابیگل متوجه شد در واقع آن اتاق یک دفتر کار است که شامل تعدادی میز می شد. روی یکی از میزها یک کامپیوتر و پرینتر قرار داشت.
با خودش فکر کرد: "آره! یه کار خیلی خوب که می تونم به همه بگم شما موقعیتش رو نداشتید!"
رالف به یک صندلی اشاره کرد و گفت: "خواهش می کنم بفرمایید. چهره تون شبیه کسی شده که می خوان اعدامش کنن." و لبخند زد.
لبخند رالف حال ابیگل را کاملا دگرگون کرد. گذشته از حالت کاری او و لباس رسمی اش، او مردی ریلکس و خوشایند به نظر می رسید. فهمید که خودش هم ناخودآگاه به رالف لبخند می زند.
رالف گفت: "این بهتره! خیلی بهتره!" و صبر کرد تا ابیگل کاملا بنشیند و سپس خودش هم روی صندلی دیگری نشست.
ابیگل خوشحال بود که رالف نمی تواند ضربات چکشوار قلبش را بشنود و حالت شیرینی که تمام بدنش را فرا گرفته بود حس کند. حالتی که به خاطر تغییر ناگهانی یک مرد پولدار به.... به چی؟ " به یک مرد فوق العاده جذاب و خوش تیپ؟ خب که چی؟" او باید تا چند ساعت آینده شاید هم همین بعد از ظهر با هواپیما پرواز می کرد و به خانه اش بر می گشت.
رالف گفت: "پس اصرار داری که شغلت در زمینه ی کاری خودت باشه..." او یک پاکت باز کن برداشت و تیزی آن را امتحان کرد.
پس او نمی خواست که به ابیگل کاری بدهد؟ قلب ابیگل شروع به تند زدن کرد و او با تاکید سرش را تکان داد.
رالف گفت: "این خیلی احمقانه است ولی یه کاری هست که تو می تونی برای من بکنی."
ابیگل نفسی که حتی نمی دانست آن را نگه داشته است را بیرون داد.
"یا برای پدرم. اون تازگیا از مدیریت هتل فلدر بازنشسته شده و با موافقت بقیه ی اعضا من جانشینش شدم. من باید طوری به این کار برسم که به شرکت مهندسی خودم در زوریخ لطمه ای وارد نشه."
"شما...شما به یک منشی نیاز دارید؟"
"نه دقیقا، ما منشی های زیادی داریم." او با خونسردی به چهره ی ناامید ابیگل نگاه کرد و ادامه داد: "یک کار دیگه هم وجود داره." بعد از این حرف چشمانش برق زد و لبانش به خنده ای باز شد.
ابیگل با عصبانیت فکر کرد: "اون داره منو بازی میده" و خودش را برای این که تمام احساساتش را در چهره اش نشان داده است لعنت کرد.
"پدرم از مدیریت بازنشسته شده، نه از کار! اون الان داره وقتش رو صرف رسیدن به آرزوی دیرینه اش میکنه. اون داره یه کتابی راجع به مشروب های سوییس می نویسه. تو می تونی تایپ کنی، خوبه، اما بلدی چه جوری از کامپیوتر استفاده کنی؟"
او با خرسندی ایستاد و ابیگل را به سمت میزی که کامپیوتر روی آن قرار داشت راهنمایی کرد.
" خب یه سری نوشته های انگلیسی اینجا داریم. اون یه ناشر انگلیسی داره. فکر می کنی بتونی دست خط خرچنگ قورباغه اش رو بخونی؟" او یک دستش را روی شانه ابیگل گذاشت و او را به میز نزدیک کرد و گفت:" بیا یه نگاهی بینداز."
تماس دست رالف به یکباره تمام حس های ابیگل را از کار انداخت. زبانش کاملا بند آمده بود و نمی توانست روی دست نوشته ها متمرکز شود.
برای آن که ثابت کند که می تواند دست خط را بخواند شروع به خواندن آنها با صدای بلند کرد. رالف با خرسندی یادداشت ها را روی میز برگرداند اما دستش را از روی شانه ابیگل برنداشت!
او ابیگل را تقریبا به طرف خودش چرخاند تا او مجبور شود به رالف نگاه کند و گفت: "این کار مال خودته ابیگل."
در آن موقع ابیگل اهمیتی نمی داد که رالف خوشحالی را در چشمانش ببیند. "اما یه موانعی وجود داره." و به صورت ابیگل نگاه کرد. او نمی توانست شک و نگرانی ای را که حرف رالف در او به وجود آورده بود از او پنهان کند.
"بهت توضیح میدم. مسئولان شهر اگه من این کار رو بهت بدم زیاد خوشحال نمیشن، حقوقی هم در کار نیست. هیچ حق قانونی ای هم برات در نظر نمی گیرن."
ابیگل در حالی که منتظر ادامه ی حرف او بود سری تکان داد.
"مقداری زمان میبره تا به این موضوع عادت کنند و در آخر هم ملزوما حق قانونی رو بهت نمی دن."
ابیگل نفسش را نگه داشت. حالا متوجه منظور او شده بود...
"اگه تو وانمود کنی یکی از اعضای خانواده ی فلدر هستی..."
"منظورت اینه که نامزد ریموند بشم؟؟؟ نه رالف!! من نمی تونم این کار رو بکنم!! حتی اگه تظاهر باشه! این برای ریموند عادلانه نیست و من نمی تونم از اون برای رسیدن به اهداف خودم استفاده کنم. همون طور که گفتم، من از اون خیلی خوشم میاد اما فقط به عنوان یه دوست!" قلبش هنوز بی رحمانه به سینه اش می کوبید.
خنده ای روی لب های رالف نشست: " منظورم نامزد بزرگ ترین برادر فلدرها بود!"
کمی طول کشید تا ابیگل حرف او را هضم کند. اخمی در پیشانی نرمش انداخت و گفت: "نامزد تو؟!!" او با خودش گفت:"این اصلا امکان نداره!" پس چرا این قدر هیجان زده شده بود؟ نفس هایش بریده بریده شده بودند. "نه رالف، فکرش رو هم نکن. تو یه دوست دختر داری. ریموند بهم گفت. می دونی..." او به چشمهای رالف خیره شد و ادامه داد: " تو مجبور نیستی که هنوزم جبران او تصادف رو کنی. همون طور که قبلا هم گفتم این تقصیر..."
رالف دست هایش را بالا آورد و روی لب های ابیگل گذاشت: "کبودی ها و زخم های روی بدنت هنوز خوب نشدند. تو..."
صدایش کم کم رو به خاموشی رفت. در چشم هایشان آتشی شعله ور شده بود و نگاهشان در هم قفل شده بود. تماس دست او با لب های ابیگل و فشار دستش روی چانه ی او ابیگل را تا اعماق وجودش تحریک می کرد!
و تمام احساسات زنانه ی او شروع به صحبت کردند!: ... این مرد مثل دینامیته، لمس کردنش آدمو آتیش می زنه! اون می تونه همه دردهاتو از بین ببره، هر مقاومتی رو که تا حالا می کردی در هم بشکنه... و وقتی نامزد او بشی –حتی غیر قانونی- هر اتفاقی ممکنه بیفته. این افکار بدون هیج توقفی در سرش می چرخیدند.
ابیگل با دستانی لرزان مچ دست او را گرفت و از خود دور کرد. ارتباط قطع شد اما حسی که آن تماس در او به وجود آورده بود هنوز از بین نرفته بود.
بالاخره رالف گفت: "یک نامزدی موقت" حالا دیگر خونسرد بود و حتی اثری از خاکستر آن آتش شعله ور نیز در چشمانش دیده نمی شد.
ابیگل با صدای خرخر مانندی گفت: "من می خوام راجع بهش فکر کنم. ممکنه بهم وقت بدی؟"
او با صدایی بشاش پاسخ داد: "خیلی طولانی نشه!"
"چرا... چرا این قدر منو هول می کنی؟"
"فردا صبح قراره یکی از کارکنان هتل هم برای همین شغل بیاد مصاحبه."
ابیگل با خودش گفت: "همین الان جوابشو بده. بگو نه، نـــــــــه"
"برو یه ژاکت بردار. وقتی پیاده روی می کنیم تو هم می تونی فکر کنی. باشه؟"
بار دیگر چشمان ابیگل شوریده شد. چهره ی او خیلی ملایم و خوشایند بود و ابیگل نباید به او خیره میشد. سعی کرد که خودش را نرمال جلوه دهد و اعلام رضایتش را با تکان دادن سری نشان داد.
ابیگل با لبخند لرزانی گفت: "پس قرارمون هفت دقیقه دیگه سر همون جای همیشگی. قبول؟"
با این که رالف از گستاخی پنهان ابیگل تعجب کرده بود اما چشمانش خندان بود.
وقتی ابیگل در لابی هتل دوباره به او پیوست رالف با هیجان گفت: "همون طور که توافق کردیم سر جای همیشگی."
در طول این هفت دقیقه او تغییر کرده بود. جین پوشیده بود و ژاکتی گشاد روی تی شرت آبی یقه ملوانی اش به تن کرده بود. دکمه های باز یقه ی او باعث شده بود مقداری از موهای سیاه سینه اش نمایان شود، یک سری اطلاعات شخصی که ابیگل درباره ی او کشف کرده بود و ضربان قلبش را به شدت بالا برده بود! او با خودش فکر کرد: "خیلی جذاب به نظر می رسه."
در همان لحظه ای که رالف دست ابیگل را گرفت، ناگهان ریموند از آسانسور بیرون آمد.
ریموند معترضانه گفت: "هِی، اینجا چه..."
ابیگل دست خود را از دست رالف بیرون کشید و به ریموند گفت:" نمیای شام بخوری؟"
برادر بزرگترش به او گفت: "من و ابیگل باید راجع به یه سری مسائل صحبت کنیم و اگه جراتشو داری بگو که میخواهی به ما ملحق بشی..." و در هوا مشتش را به سمت ریموند تکان داد.
ریموند با لحنی تهدید آمیز و نگران گفت: "یادت باشه رالف، این دوست دختر منه که داری باهاش خوش گذرونی می کنی!"
ابیگل دستش را تکان داد و گفت: "ریموند، من دوستتم، شاید یه دوست مخصوص، اما نه...خب... اونی که تو گفتی!"
او به دستان جدا شده ی آنها نگاهی کرد و گفت: " خب که چی؟ حالا داری منو جلوی اون ضایع می کنی؟! یادت باشه اَبی، تو مهمون منی نه اون!"
ابیگل با آرامش پاسخ داد: "دیگه نیستم. اون به من پیشنهاد کار داده."
رالف بی صبرانه دست هایش را در جیبش فشار می داد و اخم کرده بود. ابیگل ادامه داد: "بعدا برات توضیح میدم ریموند."
به محض تنها شدن آنها ابیگل دوباره شیرینی نزدیک بودن او را حس کرد. اگر پیشنهاد او را قبول می کرد چه میشد؟ چگونه بدنش و از همه مهمتر قلبش در مقابل هیکل ورزیده ی او واکنش نشان می داد؟ بدنی که هم اکنون استوار و تحت کنترل بود اما مشخص نبود وقتی که به آن اجازه ی حکمرانی داده شود تا چه حد ویرانگر می شود؟!
وقتی که آسانسور طبقات را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت او با خود فکر کرد که در واقع خودش جواب را می داند. تا الان احساسات و عواطفش با وجود مقاومت او به اندازه ی کافی جولان نداده بودند؟
رالف دست به سینه و استوار ایستاده بود و وقتی آسانسور به مقصد رسید به ابیگل نگاهی کرد پرسید: "داری فکر می کنی، نه؟" لبخندی نصفه و نیمه زد و ادامه داد: "این دلیل سکوت کردنته؟"
ابیگل سرش را تکان داد و خدا را شکر کرد که او با این که می تواند حالت های گذرای چهره اش را ببیند اما نمی تواند افکارش را بخواند!
آنها کازینو را گذراندند و به رستوران رسیدند. در کنار دریاچه وقتی که به محل خرید نزدیک می شدند گروهی از کبوترها همگی با هم از روی زمین پریدند و به جهات مختلف پرواز کردند، مانند هواپیماهایی بودند که رادار خود را گم کرده اند. مردم برای آنها غذا و دانه می ریختند. مقداری از آنها در آب فرو می رفت و مقداری دیگر توسط منقارهای مشتاق کبوترها ربوده میشد.
کبوترها آن قدر مشتاق و بی شمار بودند که ابیگل در میان جیغ و داد آنها احساس ترس می کرد. یکی از آنها ازفاصله ی بیست سانتی متری صورت او عبور کرد. گویی یک قدرت ذاتی داشتند که می توانستند فاصله ی مناسب را تشخیص دهند تا به جسمی برخورد نکنند.
ابیگل از ترس نفسش بند آمده بود و ناخودآگاه به بازوی رالف چنگ زد و او هم ابیگل را برگرداند و در آغوش خود جای داد.
او در حالی که به آرامی خود را از میان بازوهای رالف بیرون می کشید زمزمه کرد: "متشکرم، خیلی احمقانه به نظر می رسه، اما..."
رالف با لبخندی ضعیف گفت: "طبیعیه، برای حفاظت از خودت بود." شانه های پهنش را بالا انداخت و ادامه داد: "اسمش رو هر چی می خوای بذار. اون یه واکنش خیلی عالی بود. واسه من افتخار بزرگی بود که..." رالف هنوز شانه های او را نگه داشته بود "که به جای اینکه برات باعث دردسر بشم، نجاتت دادم."
"به هر حال، واسه این که ازم محافظت کردی ممنونم." و به رالف لبخند زد. اما چهره ی رالف آن قدر جدی بود که باز قلب او شروع به تند زدن کرد. او آرزو کرد که ای کاش می توانست واکنش های رالف را مانند هر کس دیگری حدس بزند.
وقتی آن دو به خود آمدند که روی پل چوبی قدیمی شهربودند . تعداد زیادی از شکوفه ها روی نرده های پل را پوشانده بودند و سقف آن کاشی بندی شده بود.
وقتی کنار نرده ها ایستادند رالف گفت: " کاپِل برُوک. حدود 1300. یعنی این قدیمی ترین پل چوبیه جهانه." او به نقاشی های بالای سرش اشاره کرد و ادامه داد: "این نقاشی ها در قرن های 17 و 18 کشیده شدن. اونها خانواده های اشرافی و یک سری مراسم محلی و رسمی رو نشون میدن."
ابیگل با تحسین به نقاشی ها خیره شده بود.
او به عمارت مخروط شکلی که پایه های آن داخل دریاچه قرار داشت اشاره کرد و گفت: "اونجا، کنار دریاچه، مغازه ها قرار دارن و اون برج آبی هم حدودای سال 1300 ساخته شده."
صدای زنگ کلیسایی طنین انداز شد. برای زمان کوتاهی سکوت میان آن دو برقرار شد و ابیگل فرصتی پیدا کرد تا نگاهی دزدکی به همراهش بیاندازد که به کوه های دوردست خیره شده بود. قلب ابیگل باز هم به تپش افتاده بود. به خاطر شخصیت چون کوه استوار او و نگاه جذابش. اما در آن لحظه گویی او در آن جا حضور نداشت و به اندازه ی قله ی همان کوه ها از او فاصله داشت.
رالف انگار که ابیگل حرفی زده باشد سرش را به طرف او چرخاند و گفت: " چی شد؟ تصمیمت رو گرفتی؟"
ابیگل صدایش را صاف کرد و گفت: "بله، رالف." چرا قدرت تنفس کردن نداشت؟..."من تصمیم گرفتم که پیشنهاد کارت رو قبول کنم و همچنین... بقیه ی شرایط رو."
فصل چهارم
رالف در جواب او فقط سری تکان داد. ابیگل با خودش فکر کرد: "چرا این قدر قلبم سریع می زنه؟ هر چی باشه این فقط یه قرار کاریه. تمام و کمال!"
"لازمه دوباره شرایط رو تکرار کنم؟ حقوقی در کار نیست..." او صبر کرد تا ابیگل سرش را به عنوان توافق تکان دهد و ادامه داد: "نامزدی تو غیر رسمی و کاملا خصوصی از همین الان شروع میشه. من با کمال دست و دلبازی برات یه حقوق ماهانه در نظر می گیرم."
"اما..."
رالف گویی ابیگل هیچ صحبتی نکرده است ادامه داد: "یه حساب برای تو در بانک باز میشه. هر زمانی که احساس کردی هزینه هات بیشتر از اون چیزیه که من به حسابت واریز می کنم فقط کافیه که به من بگی و من مبلغ رو افزایش می دم. موافقی؟"
او با نفس تنگی و در حالی که نزدیک بود با سر، زمین بخورد! گفت: "بله... پس با همون حساب قراردادمون فیکس میشه؟"
رالف گفت: "نه... با این فیکس میشه..." و ابیگل را برگرداند، سرش را خم کرد و او را بوسید. بوسه ی او گرم ، اما نفسش در نزدیک دهان او خنک بود. سپس او دست هایش را دور ابیگل حلقه کرد و بوسه ای محکمتر بر لبان او نشاند. اما لحظه ای بعد خیلی آرام ابیگل را رها کرد. از چهره اش هیچ چیز معلوم نبود. ابیگل عاجزانه آرزو می کرد که از چهره ی خودش هم چیزی معلوم نباشد وگرنه ممکن بود رالف چیزهایی را بفهمد که ابیگل هیچ وقت نمی خواست او به آنها پی ببرد.
احساسات او غلیان کرده بود و افکارش به شدت آشفته بودند. او دلش می خواست که آن بوسه و آغوش برای همیشه ادامه پیدا می کرد.
مردمی که از کنار آنها می گذشتند با لبخند به آن دو نگاه می کردند. شکی نداشتند که عشقی عمیق بین آن دو وجود دارد.
رالف گلویش را صاف کرد و گفت: "اون... فقط واسه فیکس کردن قرارداد بود..." لب هایش را بر هم فشرد و ادامه داد: "قرار نیست پای عشق بیاد وسط."
او موافقت کرد "فقط یک قرارداد کاری" خورشید در حال غروب سایه ای روی صورت او انداخت " هیچ تعهدی برای عشق نیست."
ابیگل مطمئن بود که منظور او واقعا همین است. بالاخره او یک زن در زندگی اش داشت، زنی که خیلی ماهرتر و جذاب تر از او بود.
او با خود فکر کرد:"من یه شغل می خوام، مگه نه؟" چیزی که به او این فرصت را می داد تا بیشتر در سوییس بماند. زمانی بسیار بیشتر از آنچه که او برای دور ماندن از آپارتمان یک خوابه اش در لندن در نظر گرفته بود.
" ما باید یه چیزی بخوریم، نه؟ بیا ابیگل." و دست ابیگل را گرفت. این بار او تلاشی برای رهایی نکرد. "بیا بریم دنبال یه رستوران بگردیم."
او ابیگل را از پل برگرداند و به سوی کافه ای که میز هایش رومیزی های مخملی داشتند هدایت کرد.
در حالی که هنوز دست او را در دست داشت پرسید: "این جا خوبه؟ یا خیلی گرسنه هستی؟"
" یه خوردنی سبک برام کافیه." تغییر تازه ی زندگی اش در چند لحظه ی گذشته اشتهای او را کاملا از بین برده بود.
رالف در گوشه ی رستوران میزی را پیدا کرد و به ابیگل کمک کرد تا بنشیند و خودش کنار او نشست. سپس منوی غذا را به او داد و منوی دیگری را خودش در دست گرفت.
ابیگل در سایه روشن آنجا شروع به خواندن منو کرد.
" به نظرم سوپ عالی به نظر می رسه." در آن لحظه حتی نان خشکیده ای هم برای او چون مخلوطی از عسل وشراب بود. او تلاشی نکرد که دلیلش را جستجو کند، او فقط و فقط به احساساتش اجازه ی جولان داد تا بتواند از هر لحظه اش لذت ببرد. لحظاتی که خودش می دانست به زودی به اتمام می رسد. او گفت: " آره خودشه. من حسابی هوس سوپ کردم."
رالف با لبخند گفت:" دقیقا همون کاری که یک سوییسی می کنه! و البته تو یک سوییسی نیستی. خوردن سوپ جزیی جدا ناپذیر از وجود یک سوییسی هست. می دونستی سوپ آماده رو مردم سوییس اختراع کردن؟ خب حالا که هوس کردی من بهت پیشنهاد می دم این سوپ رو بخوری. توش همه چیز داره: سبزی، پاستا، گوشت، پودینگ، پنیر و سیب زمینی. برای خودش یک غذای کامله. یک سر آشپز سوییسی توی هر رستورانی که باشه دوست داره توی غذا از مواد خوش طعم استفاده کنه. بعضی وقت ها ممکنه هر چیزی رو که چشمش بهش بیوفته –البته از نوع خوردنی!- توی غذا بریزه."
ابیگل که هر لحظه بیشتر احساس گرسنگی می کرد فقط توانست لبخند بزند و سری تکان دهد و از تصور غذایی که تا چند لحظه دیگر آماده میشد دست هایش را به هم زد. رالف پیش خدمت را صدا کرد و غذا را سفارش داد، سپس دستش را روی دست چپ او گذاشت و گفت: " خب.. فکر کنم لازمه که حلقه دستت کنی."
ابیگل دستش را آزاد کرد اما رالف دوباره آن را گرفت. او با اخم پرسید: "پس منظورت چی بود وقتی گفتی نامزدیمون کاملا خصوصیه؟"
" منظورم این بود که فقط فامیل های درجه یک باید راجع بهش بدونند."
" مثل مارتیا و ریموند و....و پدرت؟!"
او چنگالی که روی میز کج شده بود را صاف کرد و سرش را تکان داد و گفت: " بله! و پدرم. ولی باید استثناً به اون بگیم که دلیل این نامزدی فقط و فقط یه قرارداد کاریه. تمام و کمال."
"بعدش هم پدرت این موضوع رو به عالم و آدم بگه...؟! به هر حال تو پسر اونی و وارثش و ..."
رالف مکثی کرد و سپس با بی خیالی شانه هایش را بالا انداخت.
ابیگل دردمندانه فکر کرد :" چرا؟ واقعا این قدر براش سخته که اقرار کنه از دوست دخترش، لورا مارچنت، خوشش نمیاد؟!"
ابیگل باری دیگر برای آزاد کردن دستش تلاشی کرد و گفت: " خب پس... الزاما مجبور نیستیم حلقه دستمون کنیم."
رالف جعبه ی کوچک مکعب مانندی را از جیبش بیرون آورد و گفت: " خب مثل این که تو این یه مورد ما به توافق نمی رسیم." در جعبه را باز کرد و ادامه داد: "این حلقه جدید نیست. نه خیلی کهنه است و نه خیلی توی چشمه. مال مادرم بوده."
او حلقه را از جعبه بیرون آورد و گفت: "در واقع جزو عتیقه جات محسوب میشه. پدر بزرگم این حلقه رو توی روز نامزدیشون به مادربزگم داد. مادربزرگم هم اونو داد به مادرم چون مادرم اولین دخترش بود. مادرم اول می خواست این حلقه رو به مارتینا بده ولی اون قبولش نکرد چون احساس می کرد به سلیقه اش توهین شده! و خلاصه اینطوری شد که مادرم این حلقه رو به عنوان اولین پسر خانواده به من داد."
ابیگل در حالی که مروارید ها و الماس های روی حلقه را تحسین می کرد گفت: "پس در واقع این حلقه یه ارث خانوادگیه. تو باید اینو به... به دختری بدی که قراره باهاش ازدواج کنی."
سکوت آن قدر طولانی شد که ابیگل مجبور شد سرش را بالا بیاورد و نگاهی به او بیاندازد. او با چشمان آبی اش با نگاهی تهی به او می نگریست. ابروهایش در هم رفته بود.
ابیگل به خود جرات داد و پرسید: " یه چیزی رو بهم بگو. ریموند راجع به بئاتریس با من حرف زده. دختری که یه بار...." چشمان او باریک شده بود و این به ابیگل جرات می داد تا حرفش را ادامه دهد "... این حلقه رو بهش دادی." او پاسخی نداد. ابیگل در اصل نمی دانست که رالف حلقه را به او داده بود یا نه. اما آن طور که ریموند گفته بود اگر احساساتش نسبت به آن دختر آن قدر عمیق بوده پس به طور حتم حلقه را هم به او داده بوده است. " و فکر می کنم به خاطر این که اون دختر برای این حلقه ارزشی قائل نشده ناراحتی..."
رالف دندان هایش را روی هم فشار داد و به نظر می رسید که عصبانی است و گفت: " تکرار می کنم، این حلقه متعلق به مادرم بوده و هیچ چیزی نمی تونه ارزشش رو پایین بیاره. ممکنه این بحث رو تموم کنی؟ یا اگه بخوام بهتر بگم بازجویی رو؟! بیا..."
او حلقه را در انگشت ابیگل انداخت که کاملا هم اندازه اش بود.
ابیگل گفت: "قول میدم که ازش مواظبت کنم رالف و وقتی این قرارداد تموم شد و خواستم به خونه برگردم بهت پسش می دم."
رالف گویی یک قرار کاری را تایید می کرد سرش را به آرامی تکان داد. او جعبه را دوباره در جیبش قرار داد و پرسید : "تو نمی خوای به خانواده ات خبر نامزدیت رو بدی؟"
ابیگل دستش را تکانی داد و گفت: "پدرم چند سال پیش فوت کرد. اگه هم بخوام به مادرم خبر بدم اون باور نمی کنه که نامزدیمون واقعی نیست."
پیش خدمت مشروب سفارشی رالف را سر میز آورد.
رالف در حالی که سرش را به عنوان تشکر برای پیش خدمت تکان می داد به ابیگل گفت: " به ندرت پیش میاد که توی یک رستوران سوییسی آب برای نوشیدن پیدا بشه. مگر اینکه مشتری صریحا آب سفارش بده."
مقداری مشروب در لیوان های آن ها ریخته شد و باقی مانده ی آن روی میز گذاشته شد. رالف گیلاس خود را برداشت و با لذت آن را بویید سپس بطری مشروب را برداشت و برچسب روی آن را خواند: " شراب سفید جنگلی. امیدوارم ازش خوشت بیاد."
ابیگل پاسخ داد: "آره ازش خوشم میاد." او متعجب بود که چرا حتی با انداختن نگاهی به مردی که میز را با او شریک شده بود، از اعماق درونش احساس شادی می کرد.
آن سوپ، با تکه های گوشت، انواع سبزی ها، تکه های تخم مرغ و پاستا، واقعا خوشمزه بود. ابیگل به لبخند او گفت: " این واقعا عالیه. تو هم ازش خوشت میاد؟"
او سرش را تکان داد و با نگاهی گیرا گفت: "باید اعتراف کنم که به خاطر خانمی که الان همراهمه خیلی خوشمزه تر هم به نظر می رسه."
ابیگل با لبخند پاسخ داد: " می دونم که داری اغراق می کنی. این فقط یه حالت زودگذره که به خاطر موقعیت الانمون پیش اومده."
"مثلا چه موقعیتی؟"
"خب... نامزدی دروغین و به دنبالش تعریف های دروغین!"
رالف آنقدر بلند خندید که مشتری های دیگر برای لحظه ای سرشان را به طرف او برگرداندند.
آنها غذایشان را با پنیر و بیسکوییت به پایان رساندند.
رالف به تکه های بزرگ پنیر اشاره کرد و گفت: "یه کدوم رو انتخاب کن. اسم این (گرویر) هستش و اون یکی (اِمِنتالِر) و این یکی رو هم به عنوان (اسبرینز) می شناسن. این آخری سفت ترین و قدیمی ترین پنیر سوییسیه. خب... کدومشون رو می خوای امتحان کنی؟"
ابیگل امنتالر را انتخاب کرد. رالف چاقو را برداشت و تکه ی کوچکی از پنیر را برید، دستش را با دستمال سفره پاک کرد و تکه پنیر را در دهان از تعجب باز مانده ی ابیگل گذاشت!


Read more: http://www.iranpardis.com/thread179013.html#ixzz21pBZKPVA

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
جمعه 06 مرداد 1391 - 16:49
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
تعهد یا عشق | لیلین پیک -
امممم. عطر و طعمش دیوونه کننده اس."
رالف با دهن کنجی گفت: "خوشحالم... که از فرصت استفاده نکردی که انتقامت رو با گاز گرفتن انگشت من بگیری!"
ابیگل خندید و گفت: "انتقام برای چی؟ احیانا منظورت اون تصادف که نیست؟ چند بار باید بگم که..." اون به یاد آورد دفعه ی آخری که می خواست تقصیر را بر گردن بگیرد انگشتان رالف لبانش را بسته بود. و به یاد آورد که چقدر از تماس انگشتان او با لب هایش خوشش آمده بود و دلش می خواست لب هایش را روی انگشتان او حرکت دهد... رالف نیز با نگاهی نافذ او را نگاه میکرد و ابیگل فهمید که او هم به همان لحظه فکر میکند .
بعد از بیرون آمدن از رستوران در کنار هم به راه افتادند، دست هایشان بی اختیار در هم گره خورده بود. به شطرنج غول پیکری در زیر طاق ها رسیدند که مارتینا هم قبلا به آن اشاره کرده بود.
رالف پرسید: "بلدی بازی کنی؟
" نه خیلی خوب. یادم میاد وقتی بچه بودم بابام بهم شطرنج یاد می داد و بعضی وقت ها می گذاشت که من ببرم."
او دست ابیگل را گرفت و به طرف میز کشاند و گفت: "خیلی خب. من تو رو به یه مسابقه ی دوستانه دعوت می کنم." نگاه جذاب او روی ابیگل و تک نگاهی که به پیراهن گلدار او انداخت ضربان قلب او را روی دور تند گذاشت! او ادامه داد: "یه مسابقه ی خیــــــــلی دوستانه."
ابیگل برایش عجیب و جالب بود که آنها مجبور بودند برای تکان دادن مهره ها در خانه ها از دست ها و بازوهایشان استفاده کنند. گاهی اوقات رالف کنار او می آمد، به عنوان کمک ، دست هایش را دور ابیگل می انداخت تا مهره ها را جابه جا کنند و گاهی اوقات ناله ای ساختگی می کرد گویی مهره ها واقعا سنگین هستند! ابیگل هم زمان می خندید و می لرزید، از تماس سینه و پاهای او با پشتش آن قدر احساس لذت می کرد که احساس ترس به او دست می داد. در سایه ی طاق ها برای لحظه ای رالف سر او را چرخاند و بوسه ای بر لب هایش نشاند که سبب شد قلبش وحشیانه به سینه بکوبد.
رالف برنده شد و بازی خیلی سریع به پایان رسید. آنها مهره ها را سر جای اولیه شان برگرداندند. در وسط زمین شطرنج ، رالف ابیگل را در آغوش کشید و گفت: "ازت ممنونم ابیگل." و بوسه ای کوتاه بر لبان او زد. این بار او بدون هیچ شرمی بوسه های بیشتری می خواست . رالف ادامه داد: "من تا حالا از هیچ حریفی اینقدر خوشم نیومده بود."
ابیگل با خود فکر کرد: "او از من خوشش میاد!!" بوسه ی بعدی رالف اجازه ی فکر دیگری را به او نداد. "ابیگل هیلی... یادت باشه! اون گفت از تو خوشش میاد!"
ابیگل دست هایش را دور گردن رالف انداخت و خودش را به او نزدیک تر کرد. نفسش را حبس کرده بود تا بوسه را مدت زمان بیشتری ادامه دهد.
و بالاخره بوسه به پایان رسید. برای چند لحظه رالف به او خیره شد گویی می خواست تمام جزییات صورت او را به خاطر بسپارد. دست های ابیگل هنوز شانه های رالف را چنگ زده بود. نمی توانست از سختی عضله ها و قدرت موجود در شانه های او دل بکند. او در دل آرزو می کرد ای کاش آن نامزدی حقیقت داشت و به این ترتیب آنها آینده ای زیبا در پیش داشتند و...
او به خود اجازه نداد که آن افکار ادامه پیدا کند. او فکر کرد: "ابیگل هیلی این رو هم یادت باشه که این نامزدی دروغینه."
وقتی آنها پیاده به هتل بازمیگشتند مردم را دیدند که با این که هوا رو به تاریکی بود باز هم در حال غذا دادن به پرنده ها بودند. بعضی پرنده ها روی شانه های مردم می نشستند و بعضی دیگر به دست های پر از دانه ی آنها که دراز شده بود نوک می زدند.
ابیگل بی اختیار برای لحظه ای مکث کرد. رالف ترس و تردید او را حس کرد بنابراین یک دستش را دور کمر او انداخت و دست دیگرش را برای محافظت از او روی سرش گذاشت و سپس با قدم هایی سریع از میان جمعیت عبور کردند.
ابیگل با لبخند از او تشکر کرد و رالف در حالی که هنوز دستش را دور کمر او انداخته بود لبخندش را پاسخ داد. ابیگل فکر کرد: "نه، نه، این خیلی بی معنیه... این که ما با هم باشیم فقط یک رویاست..."
آره یک رویا... و ابیگل مجبور بود اقرار کند یکی از رویاهایی بود که با تمام وجود می خواست به حقیقت بپیوندد. ابیگل از آن مرد خوشش می آمد در واقعا خیلی از او خوشش می آمد. و به همین دلیل بود که وقتی رالف او را می بوسید تمام غرایضش او را وادار می کردند که بوسه ی او را بی پروا و بی درنگ پاسخ دهد. قطار منتظر بود و آنها سوار شدند. ابیگل روی یکی از صندلی ها نشست اما رالف ترجیح داد بایستد. جاهای خالی زیادی کنار ابیگل وجود داشت اما رالف نمی خواست او را همراهی کند و کنار او بنشیند. فکر کرد: "خب دیگه... رویا تموم شد. وقتشه که بریم به واقعیت." اگر آن حلقه در دستش نبود حتی ممکن بود باور کند که این دو سه ساعت همراهی رالف هم ساخته ی تخیلاتش بوده است.
وقتی به هتل رسدند پذیرشگر هتل رالف را صدا زد: "فلدر... رالف فلدر..." و او راهش را کج کرد و به طرف زنی که پشت میز پذیرش نشسته بود رفت.
مکالمه به زبان آلمانی بود اما وقتی یک زن باریک و بلند و بلوند از دفتر بیرون آمد و دستش را مالکانه روی بازوی رالف گذاشت مکالمه به زبان انگلیسی تغییر کرد.
آن زن نگاهی خصمانه به ابیگل انداخت و با گله به رالف گفت: "رالف تو منو ترک کردی. نکنه از نبودن من سوءاستفاده کردی و داری بهم خیانت می کنی؟ شنیدم بار آخر وقتی داشتی با یک زن جوان سوار قطار می شدی دیده شدی."
حتی اگر ابیگل هویت آن زن را حدس نمی زد، از لهجه و نحوه ی صحبت کردنش مشخص بود که او مانند ابیگل انگلیسی است و نام او بدون شک "لورا مارچنت" بود.
رالف مودبانه دست لورا را از روی بازویش برداشت، پذیرش را ترک کرد و به طرف ابیگل رفت.
او با صدایی آرام به ابیگل گفت: "به خاطر بعد از ظهر زیبایی که داشتیم ازت ممنونم. به زودی دوباره می بینمت." با تکان دادن سرش و تعظیمی کوتاه او را ترک کرد و به کنار دوست دخترش رفت.
***
ابیگل با دلی شکسته به سمت راه پله رفت.
در همین حال ناگهان ریموند به او رسید: "هِــــــی، سلام اَبی." او در کنار اَبی شروع به بالا رفتن از پله ها کرد. برای لحظه ای به چهره ی او خیره شد، لب هایش را بر هم فشرد و گفت: "اگه برادرم کاری کرده که باعث ناراحتی تو شده..."
ابیگل به زور لبخندی زد و حرف او را قطع کرد: "نه، معلومه که نه. اون شهر رو به من نشون داد و ما با هم غذا خوردیم و قدم زدیم و..." بعد از مکثی ادامه داد: "...صحبت کردیم."
"صحبت کردین؟ راجع به چی؟ یه جوری حرف می زنی انگار صحبت خیلی مهمی بوده."
ابیگل بدون هیچ تفکر قبلی دستش را بالا آورد تا موهایش را از روی صورتش کنار بزند و اینجا بود که برق حلقه چشمان ریموند را ربود.
او به حلقه خیره شد و گفت: "این چیه؟ این حلقه چیه؟؟؟"
در این لحظه مارتینا از آسانسور خارج شد و در حالی که به طرف آنها می رفت گفت: "کدوم حلقه؟ آها، اینو میگی؟ تو باید یادت باشه ریموند. همونه که مال مادرمون بود و پدر می خواست به من بده اما من قبولش نکردم و..."
ریموند به طعنه حرفش را قطع کرد: "و تو تمایلی به قبول کردنش نداشتی! چون به خاطر شخصیت هنری فوق العاده ات به خودت افتخار می کنی!"
مارتینا با لحنی سرزنشگر گفت: "عدم تمایل رو با بی عاطفگی قاطی نکن." سپس رو به ابیگل کرد و متحیرانه گفت: "رالف این حلقه رو به تو داده ابیگل؟ چرا؟!"
ریموند با فریاد گفت: "اَبی، تو که با اون مرد نامزد نکردی؟ نه؟ مطمئنا یادت هست که من راجع به اون بهت چی گفتم..." سپس نگاهی به اطراف انداخت و ابیگل را به سمت همان دفتری که قبلا رالف او را به آنجا برده بود کشید. مارتینا هم به دنبال آنها وارد اتاق شد و در را بست.
ریموند سعی کرد به ابیگل یاد آوری کند: " اون فقط بلده یه نوع استفاده از زن ها بکنه. یادت میاد؟ اون نسبت به جنس مخالف کینه داره. اون هیچ وقت نتونست بی وفایی بئاتریس رو به خاطر یه مرد دیگه از یاد ببره. تو نباید چیزایی رو که بهت گفته بودم رو فراموش کرده باشی."
ابیگل با نا امیدی فکر کرد: "آره یادم رفته بود. پس حتما اون الان داره فکر می کنه که همه ی اون چیزی که من می خوام مقام و ثروته." او چگونه توانسته بود در این دام بیوفتد؟
ابیگل به یاد آورد که اجازه دارد به خانواده حقیقت را بگوید پس گفت: "شما هر دوتون اشتباه متوجه شدید. بقیه نباید اینو بفهمن، اما..."
مارتینا با هیجان گفت: "یک راز خانوادگی. این کلی به زندگی عادی ما هیجان میده. توطئه وارد خانواده ی فلدر می شود! زودباش بهمون بگو ابیگل!" سپس دستش را دور شانه ی برادر دوقلویش انداخت.
ابیگل سعی کرد توضیح دهد: "این نامزدی، واقعی نیست."
ریموند گفت: "که این طور! حتما راجع به کاری که می خواست بهت بده حرف می زنی. خب اون چطوری تونست تو رو راضی کنه؟!"
مارتینا با ناراحتی گفت : پس تو زن داداش واقعی من نیستی ؟
خیلی بد شد. چون اون زنیکه لورا مارچنت هنوزم می تونه خودشو به رالف قالب کنه.
ابیگل اشاره کرد: "اما اگه رالف نسبت به زن ها کینه داره، پس چه جوری لورا انتظار داره که راهی از پیش ببره؟ در واقع، منظورم اینه که..."
مارتینا پاسخ داد: " چون لورا اون دو شرط لازمه رو داره."
ریموند سرش را تکان داد و ادامه داد: "مقام و ثروت."
ابیگل با نا امیدی گفت: "خب که چی؟ یعنی این، اون رو از بقیه ی زن ها متمایز می کنه؟"
ریموند تصدیق کرد: "بله، و البته جزو یکی از بهتریناشون می کنه!"
مارتینا به برادرش خبر داد: "فردا پدر از ونکوور پرواز داره و به خونه بر می گرده. ابیگل تو هم می تونی اون رو ببینی. اون واقعا تو دل بروئه!"
ریموند گفت: "تو دل برو؟؟! اما موافقم. اون واقعا مرد خوبیه." غمی در چشمانش نشست و ادامه داد: "اون هیچ وقت نتونست مرگ مادر رو بپذیره."
مارتینا سری تکان داد و گفت: "خب دیگه. من میرم بخوابم. شب بخیر اَبی." چهره اش حالتی مشتاق گرفت و ادامه داد: "ای کاش نامزدیتون واقعیت داشت. تو برام خواهر خوبی می شدی."
ریموند فریاد زد: "خواهر؟؟! احساسات من درباره ی ابیگل همه چیز هست به جز حس برادری..."
"ریموند، خواهش می کنم!"
او شانه ای بالا انداخت و گفت: "باشه اَبی. اما همون طور که قبلا هم گفتم من مشکلی با صبر کردن ندارم."
ابیگل به آرامی به او نصیحت کرد: "ریموند، دور و ورت رو نگاه کن. کلی دختر این جا هست." او فکر کرد:"مثلا لیلان، منشی جدید مارتینا" برای لحظه ای ابیگل نحوه ی نگاه کردن ریموند به آن دختر را به یاد آورد اما چیزی نگفت.
ابیگل صبح را با قدم زدن در شهر گذراند. پوسترهای تبلیغاتی روی دیوار توجه او را جلب کردند. پوسترها نوازنده هایی از سراسر جهان را به تصویر کشیده بودند که بعضی از آنها معروف هم بودند. قرار بود آنها به زودی به شهر بیایند تا در فستیوال موسیقی شرکت کنند.
ابیگل از انتهای یک خیابان باریک به یک **** مارکت رسید. در آنجا قفسه هایی مملو از غذا، میوه و سبزیجات قرار داشت از جمله: تمشک، ذرت، هندوانه و خیار.
گلدان های کوکب و یاس در گوشه ی مارکت قرار داشتند و در بعضی گلدان ها بوته هایی بود که با وزش ملایم باد به آرامی تکان می خوردند. گلدان های اطلسی و رز هم روی پیشخوان چوبی مارکت بودند.
آن منظره و بوهای مطبوع واقعا برای ابیگل دل انگیز بود. او نفسی عمیق کشید تا باری دیگر از آن عطر دل انگیز لذت ببرد اما بوی تخمیر نان های تازه که در شکل ها و اندازه های مختلف درست شده بودند کمی مشام را می آزرد.
در نزدیکی آنجا هتلی وجود داشت که در بیرون آن میزهایی با رومیزی نارنجی چیده بودند. ابیگل پشت یکی از آنها نشست. هوس قهوه کرده بود. وقتی پیش خدمت فنجانی جلوی او گذاشت و مایع قهوه ای رنگ را درون آن ریخت، عطر قهوه باری دیگر هوش از سر ابیگل برد.
در حال نوشیدن قهوه به دوردست ها خیره شده بود و از دور صدای کشتی هایی رو می شنید که از کنار دریاچه حرکت می کردند. او تمام این لحظات را به خاطر می سپرد تا وقتی به خانه بر می گردد بتواند از فکر کردن به خاطرات خود لذت ببرد. البته وجود حلقه ای که رالف به او داده – در واقع قرض داده بود به او این امید را می داد که بازگشتش نه برای همیشه، اما برای مدت قابل توجهی عقب بیوفتد.
***
وقتی هنگام ظهر ابیگل از پله های هتل پایین می آمد، رالف پایین راه پله ایستاده بود و به او گفت: "ابیگل، پدرم برگشته خونه."
ابیگل ماتش برد! او می دانست که ریموند سر کار است و مارتینا در حال سر زدن به فروشگاه های شهر. او حتی به خودش اجازه نداده بود که حتی امیدوار باشد که رالف را آن اطراف ببیند. چون رالف نیز باید به کارش می رسید و مسئولیت سنگین اداره ی هتل را هم بر عهده داشت.
و حالا رالف درست در مقابل او ایستاده بود و ضربان قلبش را چون نوزادان بالا برده بود! اما وقتی ابیگل حضور لورا مارچنت را در هتل و حرف هایی که ریموند و مارتینا درباره موقعیت او در زندگی اش به او گفته بودند به یاد آورد، ضربان قلبش به حالت عادی برگشت.
رالف اضافه کرد: "پدرم می خواد تو رو ببینه."
" برای کار؟" رالف سرش را تکان داد و ابیگل به دنبال او به راه افتاد.
وقتی وارد دفتر شدند مردی قدبلند، استوار و مغرور از پشت میز بلند شد. شخصیتی که پسر بزرگش هم آن را به ارث برده بود. چشمان نافذ او، باز هم شبیه به رالف، روی ابیگل خیره مانده بود گویی او نیز می خواست به شخصیت ابیگل پی ببرد. ابیگل فکر کرد: " بازم مثل پسر بزرگش!"
رالف گفت: "پدر، این ابیگله، ابیگل هیلی. ابیگل، ایشون پدرم هستند، آنتون فلدر."
آنتون دستش را از پشت میز به طرف ابیگل دراز کرد و گفت: "دوشیزه هیلی، از دیدنتون خیلی خوشوقتم."
آنتون با حالتی پدرانه دست او را فشرد و این ابیگل را تا حدی دلگرم کرد.
رالف رفت و کنار پدرش دست به سینه ایستاد. نگاه ارزیابی کننده ی او به لباس ابیگل (شلوار رنگ روشن و ژاکت کتان گلدوزی شده) حس ناخوشایندی به ابیگل داد اما او به سرعت توجهش را سمت پدر رالف جلب کرد.
آنتون به یک صندلی اشاره کرد و گفت: "لطفا بنشینید. همون طور که پسرم ممکنه بهتون گفته باشه آرزوی دیرینه ی من تحقیق درباره ی مشروب هاست و این باعث شده که من وظیفه ی سنگین اداره ی هتل رو به رالف محول کنم..." او لبخند کوتاهی به رالف زد و ادامه داد: "... و من فکر می کنم که دیگه وقتشه که مشروب رو در کشور خودمون تولید کنیم. برای همین می خوام راجع به این موضوع کتابی بنویسم و برای اون احتیاج به یک خانم جوان و باهوش دارم. پسرم به من اطمینان داده که می تونم روی شما حساب کنم."
ابیگل به رالف نگاهی کرد و نگاه جذاب و نافذ او گونه هایش را سرخ کرد. افکار او مطمئنا درباره ی مسائل کاری نبود!


امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
جمعه 06 مرداد 1391 - 21:33
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
تعهد یا عشق | لیلین پیک -
ابیگل به کامپیوتر اشاره ای کرد و گفت: "رالف بهم گفته که شما به کسی احتیاج دارید که دست نوشته هاتون رو تایپ و پرینت کنه."


آنتون فلدر پاسخ داد: "دقیقا. مایلی که این کار رو برای من انجام بدی؟"


"بله، آقای فلدر." آنتون اشتیاق ابیگل را برای انجام آن کار حس کرد و خوشحال شد. ابیگل نگاه کوتاهی به رالف انداخت. آیا او حق داشت بدون اجازه ی رالف پدرش را در جریان نامزدی قرار دهد؟ دل را به دریا زد و گفت: "رالف بهتون گفته که...؟" و دستش را دراز کرد و حلقه را به او نشان داد.


رالف میان حرف او پرید: "آره گفتم. او هم قبول کرده و موقعیت ما رو درک می کنه."


آنتون لبخندی زد و گفت: "این رو میگی که نامزدیتون دروغینه؟ برای اولین بار در زندگیم باید اعتراف کنم که انتخاب رالف رو می پسندم." سپس رو به پسرش کرد و گفت: "هنوزم به اون قولت پایبندی؟" رالف هنوز با حالتی مبارزه طلبانه ایستاده بود و از چهره اش هیچ چیز خوانده نمی شد.


پدر ادامه داد: "رالف یک عهد احمقانه با خودش بسته که هیچ وقت در مورد مسائل احساسی به یک زن اعتماد نکنه. همه اش هم فقط به خاطر یک شکست عشقیه! خدا می دونه، که اون نسخه ی دوم من و مادرشه! به هر حال، هر چند این نامزدی غیر واقعی و برای مدت کوتاهیه، تو عضوی از خانواده ی ما محسوب میشی و من تو رو به عنوان عروسم قبول می کنم."


ابیگل با شنیدن جملات متین و بخشاینده ی آنتون، سرشار از سپاسگزاری شد.


آنتون از جایش برخاست، میز را دور زد و دست ابیگل را گرفت و گفت: "نمی تونی تصور کنی که چقدر از کمکت خوشحالم. من مجبورم بیشتر اوقات برای تحقیق درباره ی کتابم در سفر باشم، اما همین الان هم مقداری کار برات دارم." او به سمت میزی که کامپیوتر روی آن قرار داشت رفت و گفت: "اینها یه سری از دست نوشته های منه. ممکنه یه نگاه بهشون بیاندازی؟ فقط می خوام مطمئن شم که می تونی دست خطم رو بخونی." و لبخند زد.


هرچند رالف قبلا هم دست نوشته ها را به ابیگل نشان داده بود، اما او درخواست آنتون را قبول کرد. سپس با لبخند به آنتون گفت: "دست خط شما از من خیلی بهتره!" آنتون با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.


"خوبه. خیلی عالیه. خب دیگه، من باید به آپارتمانم برگردم و با دوستانم و آشناهایم در نقاط دیگرکشور صحبت کنم. امیدوارم اونا بهم اجازه بدن که وقتی در حال سفرم در خانه ی آنها بمونم."


ابیگل نگاهی به ورقه ها و ساعتش انداخت و گفت: "ممکنه از الان کارم رو شروع کنم؟ منظورم اینه که می خوام با کارم آشنا بشم و ..." سپس نگاهی به آنتون انداخت که بسیار شادمان شده بود، و سپس پسر او، که متقابلا سرش را با رضایت تکان می داد.


رالف گفت: "من یک قرار ملاقات در زوریخ دارم."


آنتون هم گفت: "و من هم باید یک سری تلفن بزنم." او اشاره ای به قفسه ها کرد و ادامه داد: "در آن قفسه ها می تونی هرچقدر کاغذ لازم داری پیدا کنی. اینجا هم که کامپیوتر و پرینتر قرار دارن." سپس لبخندی موذیانه زد و گفت: "می بینی دوشیزه هیلی! همه شون منتظر تو هستن که کارت رو شروع کنی."


"لطفا من رو ابیگل صدا کنید. هر چی باشه من..." و با نگاهی جسورانه به رالف دست چپش را بالا آورد.


آنتون با صدایی بلند خندید و گفت: "منظورت اینه که عروس آینده ام هستی؟ رالف، من از گستاخی خانم جوانت خوشم میاد. کم کم دارم فکر می کنم که تو پشت پرده ی این نامزدی دروغین برنامه های دیگه ای هم داشتی!"


رالف چشم هایش را باریک کرد و گفت: "اگه وسوسه بر منطقش غلبه کنه، باید انتظار هر چیزی رو داشته باشه." و خونسردانه ادامه داد: "و البته پیامدهایش رو!"


آنتون گفت: "بله، البته زندگی عشقیتون... یعنی زندگی خصوصیتون کاملا به خودتون ربط داره." سپس در حالی که به سمت در می رفت ادامه داد: "می دونم تا همین الان هم این خانم جوان رو حسابی اذیت کردی..." و در جواب اعتراض ابیگل دستش را تکان داد و ادامه داد: "باشه، باشه، به هر حال می خواستم بدونی که دلم نمی خواد اون از هر لحاظی صدمه ببینه."


رالف سرش را خم کرد و به پدرش در کنار در پیوست. "من مطمئنم که هیچ خطری اون رو تهدید نمی کنه. او به خوبی موقعیت رو درک میکنه. مگه نه ابیگل؟"


ابیگل تایید کرد و گفت: "آقای فلدر، پسر شما همین الان هم زندگی شخصی خودش رو داره. او به من احتیاجی نداره. من مطمئنم نیازهای او به خوبی در جای دیگه ای ارضا میشه!"


آنتون با خنده ی ریزی کفت: "حالا متوجه میشی منظورم چیه، رالف؟"


رالف با چانه ای منقبض شده گفت: " دوشیزه هیلی، شما دارین من رو تحریک می کنین؟ یادتون نره که شما در حال حاضر نامزد من محسوب میشین. بهتون پیشنهاد می کنم که دست از این اصرار بی وقفه تون برای امتحان صبر و تحمل من بردارید! این رو به خاطر خودتون میگم!" و سپس به دنبال پدرش از اتاق خارج شد.



Read more: http://www.iranpardis.com/thread179013.html#ixzz21rVCTwj8

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 07 مرداد 1391 - 02:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
تعهد یا عشق | لیلین پیک -
فصل پنجم


هر چه زمان بیشتر می گذشت، ابیگل بیشتر و بیشتر به نوشته های آنتون علاقه مند می شد. ابیگل خدا را شکر می کرد که با این که دست نوشته های او شلوغ و در هم ریخته بود، اما او حداقل صفحات را شماره گذاری کرده است! پس از مرتب کردن ورقه ها، شروع به انتقال آنها به کامپیوتر کرد. نوشته ها این گونه شروع می شدند:


کشور من، سوییس، از بسیاری جهات شناخته شده است؛ به خصوص برای ساعت ها، ماشین آلات، منسوجات و امکانات بانکداری اش؛ و همین طور کوه ها و پیست های اسکی که موجب جلب توجه توریست ها می شود. از آنجا که در مناطق محدودی از سوییس درخت انگور کشت می شود، تولید مشروب در داخل کشور، امری مهم به حساب می آید.


صدای زنگ تلفن ابیگل را از عمق مطالب بیرون کشید. او سعی کرد که تشخیص دهد صدای تلفن از کدام سمت می آید. صدا از میزی در سمت دیگر اتاق بر می خاست.


ضربان قلب ابیگل تند شد. "باید رالف باشه..." او گوشی را برداشت و گفت: "ابیگل هیلی صحبت می کنه... سلام مارتینا." و ضربان قلبش به حالت عادی برگشت. "از کجا فهمیدی من توی این اتاقم؟"


مارتینا: "من به پذیرش زنگ زدم. یکی از اونا دیده بود که تو داری به دفتر می ری. می تونی کمی وقتت رو به من بدی؟ من روی پیراهنت یه سری تغییرات دادم. آدرس فروشگاه من رو که یادته؟



لحظاتی بعد مارتینا به ابیگل خوشامد گفت: "سلام. ممکنه لباست رو پرو کنی؟" چند لحظه بعد با هیجان فریاد زد: "وای خیلی بهت میاد. تو هم ازش خوشت میاد لیلیان؟"


لیلیان هم زیبایی آن را لباس را تایید کرد. لباس کاملا روی تن ابیگل نشسته بود.


مارتینا گفت: "اگه الان پیراهنت رو دربیاری که لیلیان کارهای نهایی اش رو بکنه، می تونی اون رو برای شام بپوشی که ساعت..." نگاهی به ساعت دیواری کرد و ادامه داد: "در واقع بیست دقیقه ی دیگه هست. تو با من و ریموند شام می خوری دیگه، نه؟ خوبه. خب تا وقتی که من وسایلم رو جمع می کنم می تونی خودت رو سرگرم کنی؟"


ابیگل روبدوشامبری از جالباسی برداشت و به گردش در اطراف فروشگاه پرداخت. پارچه هایی که در گوشه و کنار فروشگاه بودند، رنگ ها و طرح های متنوع و جنس لطیف آنها او را ذوق زده کرده بودند.


او آهی کشید و گفت: "تو خیلی باهوشی."


مارتینا خندید و پاسخ داد: "می تونستم از روی ادب و خجالت انکارش کنم..." سرش را بالا گرفت و با خنده و غرور اضافه کرد: "اما چه کنم که یک فلدر هستم و باهوشی در ذات ماست! اما یاد گرفتم که از این استعدادم به جا استفاده کنم. من برای یادگیری تکنیک های بیشتر به کشور شما هم سفر کردم..." در حالی که در جعبه ها را سر جایشان می گذاشت و وسایل دوخت و دوز را جمع می کرد ادامه داد: "...تو هم باید یه استعداد نهفته داشته باشی. یعنی بیشتر مردم دارن. به هر حال این نظر منه! تو انگشتان بلندی داری. تا حالا شده پیانو بزنی؟"


ابیگل که پیراهنی را که لیلیان به تازگی اتو کرده بود به تن می کرد، برای لحظه ای دست از کارش کشید و با تعجب پاسخ داد: "تو فوق العاده ای! آره، من پیانو می زنم. در زمان کودکی و نوجوانی کلاس می رفتم. یک سری امتحانات موسیقی رو هم گذروندم اما پیانیست حرفه ای نیستم."


مارتینا سرش را تکان داد و به ابیگل کمک کرد تا زیپش راببندد. او گفت: "خب راستش جای همه که اون بالا بالاها نیست! تو همین طور هم که هستی فوق العاده ای. تو هیکل زیبایی داری و من یک نفر رو می شناسم که به این موضوع پی برده."


"حتما منظورت ریمونده!"


"ریموند؟ خب آره اون هیچی رو درباره ی زن ها از قلم نمی اندازه اما راستش منظور من... هیچی، مهم نیست. اون قرار نیست امشب با ما باشه."


ضربان قلب ابیگل تنها برای لحظه ای کوتاه سریع شد و فورا آرام گرفت. مطمئنا منظور مارتینا برادر بزرگترش نبوده. اما با نگاهی به آینه متوجه شد که مارتینا حق دارد. آن پیراهن جلوه ی زیبایی به بدن او داده بود. آن لباس به رنگ فیروزه ای و بنفش بود با هاله هایی از رنگ سبز. با این حال رنگ آبی بود که غالبا به نظر بیننده می رسید، درست رنگ چشمان خودش. برش های لباس به زیبایی قوس گردنش را به نمایش گذاشته بود. پیچ و خم هایی که لباس های گشاد او هیچ وقت فرصت خودنمایی را به آنها نمی داد.



ریموند در لحظه ای که وارد رستوران شد گفت: "مممم. مارتینا، این غریبه ی تو دل برو کیه که با خودت آوردی؟ فکر می کنم قبلا یه جایی دیدمش، اما..." او خندید و سعی کرد دست ابیگل را بگیرد. ابیگل با بدجنسی دستی را که حلقه در آن بود بالا آورد. ریموند غرغری کرد و گفت: "خب بابا. دریافت شد! اما وقتی این حلقه ی مثلا نامزدیت به صاحبش برگشت..."


آنها به سمت میزشان رفتند و در حال خواندن منوی غذا بودند که چشمان ابیگل روی در ورودی رستوران قفل شد.


تازه واردها برای مدتی مکث کردند. چشمان آبی و غیر قابل نفوذ مرد در چشمان ابیگل قفل شده بود و زن بلند و لاغراندام همراهش با نیم لبخندی اطراف را نظاره می کرد.


همراه رالف چه کسی جز لورا مارچنت می تونست باشه؟ حسادت تمام وجود ابیگل رو گرفته بود.


لورا با صدایی بلند از رالف پرسید: "رالف، بریم سر میز همیشگی؟" و بدون آنکه منتظر پاسخی از جانب رالف بماند، گویی نقطه به نقطه ی آن رستوران را بلد باشد، به سوی پنجره رفت و کنار یک صندلی ایستاد.


رالف به او کمک کرد که روی صندلی بنشیند و سپس خودش هم روی صندلی مقابل نشست. ابیگل با نا امیدی دریافت که او در آن حالت به خوبی می تواند در چهره ی دوست دخترش خیره شود، تغییر حالاتش را ببیند و نتیجه گیری کند.


مارتینا پس از دادن سفارشات به پیش خدمت، با لحنی طعنه آمیز گفت: "اون دختر می خواد کاملا مطمئن بشه که توجه همه رو به خودش جلب کرده! باید بگم که سلیقه اش تو انتخاب لباس افتضاحه اما...خب درباره ی این لباس کمی شانس آورده ولی بازم رنگش خیلی بده. فکر کنم طراح لباسش فقط به حق الزحمه اش فکر می کرده. معلوم نیست چه جوری لورا رو متقاعد کرده که این لباس بهش میاد!" او به رالف اشاره ای کرد و گفت: "ریموند، به نظرت چرا سلیقه ی رالف در انتخاب دوست دختراش این قدر بده؟!"


"چرا از من می پرسی؟ من از کجا بدونم؟ فکر کنم همه اش به خاطر اینه که اون فقط قصد بازی با دوست دختراش رو داره و نمی خواد تعهدی به وجود بیاره. خودت که می دونی بعد از این که بئاتریس ترکش کرد چه عقایدی راجع به زن ها پیدا کرده."


مارتیا با پوزخندی گفت: "ببین دختره داره چه تلاشی هم میکنه!... بیچاره نمی دونه که داره به یه در بسته چکش می زنه. منظورم قلب رالفه."


ابیگل به خاطر تپش های شدید قلبش دربرابر سخنان مارتینا واقعا عصبانی بود. او نمی بایست خود را در برابر مردی که آن سوی رستوران نشسته بود می باخت. مردی که به خاطر آن شرایط لعنتی، حلقه ی نامزدی را به دست او کرده بود.


وقتی غذایشان تمام شد، ریموند دست ابیگل را گرفت. از آنجا که رالف در آن لحظه در حال خندیدن به موضوعی که دوست دخترش آن را بیان می کرد بود، ابیگل اجازه داد تا دستانش در دست ریموند باقی بماند.


ریموند سرش را کج کرد و گفت: "اما دریچه ی قلب من به روی تو بازه اَبی. خودتم می دونی که هر وقت بخواهی می تونی صاحب قلبم بشی." و سپس دست های ابیگل را به سوی لب های خود برد. مارتینا با دیدن این صحنه غرغری کرد و گفت: "تو وجود تو یه قطره هم از احساسات عاشقانه پیدا نمیشه. همه ی زندگیت توی کار خلاصه میشه. تو و رالف درست مثل همدیگه هستید!... حالا که بحث کار شد یادم افتاد که من هم مقداری کار انجام نشده دارم." و فنجان قهوه را روی میز گذاشت و از جایش برخاست.


ریموند دست ابیگل را رها کرد و به مارتینا گفت: "تو به محل کارت می ری؟ لیلیان هم هنوز اونجاست؟ اگه هست، منم با تو میام."


ابیگل در مقابل این تغییر ناگهانی ریموند و جلب توجه اش نسبت به دختری دیگر فقط توانست به زور لبخندی بزند.


هنگام خروج از رستوران، وقتی از مقابل میز رالف عبور می کردند، رالف چند بار او را صدا زد اما ابیگل ترجیح داد که او را نادیده بگیرد.


ابیگل با خود گفت: "برای چی باید بهش جواب بدم؟ من مطمئنم تنها کاری که با من داره اینه که من رو به عشق جدیدش معرفی کنه تا بهم بفهمونه که این نامزدی فقط یک بازی کوتاه و احمقانه است!"


***


وقتی ابیگل به آسانسور رسید، یادش اومد که فراموش کرده ژاکتی همراه خودش بیاورد. اما حوصله نداشت که برگردد و آن را بردارد، بنابراین تصمیم گرفت که به راهش ادامه دهد.


"ابیگل..." این صدایی بود که او این بار نمی توانست آن را نشنیده بگیرد. یکی به خاطر این که رالف جلوی راهش را گرفته بود و دیگر این که ابیگل آن قدر قدرت نداشت که بتواند آن مرد قوی را به کناری هل بدهد. بنابراین با یک تصمیم ناگهانی راهش را تغییر داد و به سمت دفتر کار رفت.


اما رالف قبل از ابیگل خود را به دفتر کار رساند و برای این که ابیگل دوباره فرصت تغییر مسیر پیدا نکند، او را به داخل اتاق کشید. ابیگل خود را به نادانی زد و به سمت میزش رفت و تظاهر کرد که دارد نوشته های پدر او را می خواند.


رالف او را به سمت خودش برگرداند و ابیگل ناچار شد به لبه ی میز تکیه کند. هر چند آرزو می کرد که ای کاش این کار را نکرده بود زیرا نگاه رالف با بی پروایی روی پیراهن بدن نمایی که مارتینا برایش دوخته بود می لغزید.


رالف با نوک انگشتانش پوست لطیف گلوی او را نوازش کرد و زمزمه کنان گفت: "بدون لباس، از اینم که هستی قشنگ تر میشی."


پس او زمانی را که ابیگل لباسش را درآورده بود تا برای اصلاح به مارتینا بدهد، را هنوز به یاد داشت.


رالف با حالی دگرگون گفت: "چرا وقتی که توی رستوران صدات کردم، تظاهر کردی که صدامو نمی شنوی؟"

ابیگل با خود فکر کرد که می تواند به رالف دروغ بگوید و ادعا کند که صدای او را نشنیده است. اما مطمئنا او حرفش را باور نمی کرد.




بنابراین به آرامی گفت: "تو فقط می خواستی من رو به دوست دخترت معرفی کنی. حتما با خودت فکر کردی که من خیلی دلم می خواد اون رو ببینم! فکر می کنم اون یه چیزایی راجع به ما دو تا بدونه. به هر حال این خیلی طبیعیه که بخوای همه ی رازهات رو به نزدیک ترین دوستت بگی!..."


رالف با صدایی خشن پاسخ داد: "اون راجع به ما چیزی نمی دونه. اون که عضوی از خانواده نیست.


ابیگل جرئت این را نداشت که بگوید: بله، هست!


رالف یک قدم جلوتر رفت و خود را به ابیگل فشرد، او آن قدر به ابیگل نزدیک شده بود که ابیگل دیگر قادر به حفظ تعادل خود نبود. لذا مجبور شد برای نگه داشتن خودش دستش را روی شانه های رالف بگذارد.


ابیگل دندان هایش را از درد به هم سایید. کبودی هایی که آن تصادف به جا گذاشته بود، هنوز کمی درد می کرد. او فکر کرد که رالف حتما دلیل این واکنش او را می فهمد اما او اشتباه متوجه شده بود.


رالف با اوقات تلخی گفت: "چیه؟ ترجیح می دی برادرم لمست کنه یا بازم دستهایت رو ببوسه؟! تو از نزدیکی بدن من به خودت بدت میاد؟"


ابیگل لبش را گزید پاسخ داد: "نه موضوع این نیست..."


رالف خود را از جلوی او کنار کشید، در حالی که ابیگل باز هم دلش هوای آن نزدیکی را می کرد. هیجان آن نزدیکی پوستش را به سوزش انداخته بود.


رالف گفت: "اون کبودی هایی که وقتی داشتی تو فروشگاه مارتینا لباست رو عوض می کردی روی تنت دیدم، هنوز اذیتت می کنه؟"

"بعضی وقتا..."




او کمی آرام شد و دستانش را به آرامی دور ابیگل حلقه کرد. چیزی که ابیگل را متعجب می کرد، این بود که حتی یک اتم هم از بدن او در مقابل حرکت رالف اعتراضی نکرد! و همین طور در مقابل بوسه ی نرمی که رالف روی لب های او نشاند...


بوسه ی رالف شیرین، دلپذیر و طولانی بود. ابیگل با تمام وجود از رالف تمنای بیشتر می کرد. گویی در یک رویای شیرین فرو رفته باشد... اما برای لحظه ای فکر کرد: "نه، این اتفاق نباید بیفته! ما با هم هیچ آینده ای نداریم. همه ی این اتفاقات زودگذره. خودش گفته بود که هیچ تعهدی برای عشق نیست..."و این چون تلنگری برای ابیگل بود که تمام احساسات او را خاموش کرد.


رالف سرش را بالا آورده بود و در چشمان ابیگل خیره شده بود.


رالف غرغرکنان گفت: "خب، حالا بگو بوسه های برادرم رو بیشتر دوست داری! من می دونم که شما دوتا خیلی بیشتر از این حرفا به هم نزدیک بودین و دلتون نمی خواد کسی به این موضوع پی ببره. می دونم که برای یه سال تو یه خونه ی مشترک زندگی می کردین و ..."


ابیگل با تقلا خودش را رها کرد و با فریاد گفت: "آره، ولی توی یه تخت خواب مشترک نمی خوابیدیم! تو هیچی نمی دونی. نه اخلاق ریموند مثل توئه، نه اخلاق من! او صبر می کنه تا بهش اجازه ی نزدیکی داده بشه، نه این که مثل تو..." و زبانش را گزید.


"خب پس داری اعتراف می کنی ریموند برات چیزی بیشتر از یک دوسته. دوستی که همیشه بهش تظاهر می کنی!"


"نه این طور نیست،نـــــــــــه" و با سرعت به طرف در رفت و آن را باز کرد اما هنگام خروج برای آن که توجه بقیه جلب نشود از سرعت خود کاست.


رالف به دنبالش رفت از او پرسید: "کجا داری میری؟"


"می رم قدم بزنم. خواهش می کنم دنبالم نیا."


رالف دنبالش نرفت اما کنار او به راه افتاد!


آسانسور خالی بود و ابیگل قصد داشت قبل از اینکه رالف بتواند به او برسد، داخل آن برود و دکمه را فشار دهد. اما از پذیرش رالف را صدا زدند و ابیگل دیگر مجبور به انجام آن کار نبود. رالف زیر لب فحشی داد و به سمت پذیرش به راه افتاد.


در حالی که ابیگل کم کم قدم هایش را تند می کرد، برای لحظه ای برگشت و نگاهی به هتل پانوراما گرند انداخت که استوار روی صخره ها ایستاده بود. بی تردید مهمانان آن هتل می توانستند مناظر زیبایی از کوه ها و دریاچه را از پنجره ی اتاقشان ببینند. سقف قرمز و بنای کلبه ای مانندش کاملا با تپه های اطراف که پر از درخت بودند هماهنگی داشت. ابیگل با خود گفت: "چقدر خوبه که سعی نکردن اینجا رو مدرن بسازن."


ابیگل با شمردن پنجره ها، توانست اتاق خودش را در هتل پیدا کند. نیمی از پرده ی قرمز اتاقش که رو به تراس بود، به کناری زده شده بود. تراس جایی بود که ابیگل اکثر روزها، صبحانه اش را در آنجا می خورد. پرده ی اتاقش هماهنگی جالبی با پرده ی دیگر اتاق ها داشت. پرده ها ترکیبی متنوع از تمام رنگ ها بودند.


ابیگل سرش را چرخاند و به طرف دریاچه برگشت. برای لحظه ای احساس لرزش کرد و ناچار شد دستانش را دور خودش حلقه کند. لرزشی که پس از آغوش و بوسه ی رالف در او به وجود آمده بود، هنوز از بین نرفته بود. او نباید اجازه می داد که رالف بر او مسلط شود. او نباید حرف های ریموند را درباره ی عقاید رالف نسبت به زن ها، فراموش می کرد. بوسه های او هر چقدر هم که برای ابیگل دیوانه کننده بود، هیچ حاصلی در پی نداشت.


ابیگل نیمکتی را در زیر سایه ی یک درخت پیدا کرد و روی آن نشست و به آبهای مواج خیره شد. زیبایی کوه ها هنگام غروب خورشید دو چندان شده بود.قایق ها روی آب بالا و پایین می رفتند، بادبان هایشان در باد تکان می خورد و دکل هایشان آبی آسمان را نشانه گرفته بود.


وقتی در حال تماشا بود، بی اختیار سرش را به طرف چپ چرخاند و صحنه ای را دید که چیزی نمانده بود قلبش از سینه اش بیرون بجهد.


مردی کنار دریاچه ایستاده بود، دست هایش را در جیبش فرو کرده بود و به زمین خیره شده بود. مردی که او را به اشتیاق می آورد، مردی که اخلاقش او را هم عصبانی و هم خوشحال می کرد، مردی که بوسه هایش او را به جایی همچون بهشت می برد...


آن قدر محو شده بود که تعادلش را از دست داد و با جیغی کوتاه روی زمین افتاد.


او مطمئن بود که رالف او را ندیده است. حتما او تصور کرده بود که ابیگل برای قدم زدن تا حد زیادی از آنجا دور شده است. اما وقتی ابیگل از جایش برخاست تا به راهش ادامه دهد، صدایی را شنید که نام او را به زبان می آورد؛ و او دیگر تنها نبود.


Read more: http://www.iranpardis.com/thread179013.html#ixzz21rVJDHFp

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
شنبه 07 مرداد 1391 - 02:30
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
تعهد یا عشق | لیلین پیک -
ابیگل با نگاهی زیرچشمی به رالف که در کنار او راه می رفت، متوجه شد او قبل از ترک هتل، لباس رسمی اش را عوض کرده است. حالا او شلوار جین با تیشرتی یقه باز به تن داشت و روی آن ژاکتی گشاد نیز پوشیده بود.
ابیگل لحظه ای فکر کرد که بدود و فرار کند، اما با نا امیدی متوجه شد که رالف با پاهای بلندش به سرعت به او می رسد. بنابراین مقتدرانه سرش را بالا گرفت و به راه رفتن ادامه داد، گویی او در آنجا حضور ندارد. رالف نیز تا زمانی که به مرکز شهر رسیدند، سکوت را نشکست. وقتی آنها به تقاطع جاده رسیدند، رالف دستش را دور کمر ابیگل حلقه کرد و وقتی مقاومت او را دید، حلقه ی دستش را محکم تر نمود.
"بذار از این جا رد بشیم. اینجا خطرناکه و این محل مناسب..." نگاهی به او کرد و لب هایش را به هم فشرد: "... دعوای یک زن و مرد نیست. در ضمن دفعه ی پیش که بدون فکر پریدی وسط خیابون رو فراموش نکن!"
ابیگل اعتراض هایش را فرو نشاند و به او اجازه داد تا کمکش کند. وقتی ابیگل سعی کرد خود را از او جدا کند، رالف او را به سمت خود برگرداند. چهره ی او به طور آزاردهنده ای تاریک و مبهم بود.
او با آرامش گفت: "خب، ابیگل هیلی برای چند لحظه فرض کن که رالف فلدر دوستته، نه دشمنت." ابیگل نتوانست لبخند خود را پنهان کند. او ادامه داد: "آره. این بهترهLiebling "
رالف به او گفته بود "عزیزم" اما چرا زبانش را تغییر داده بود؟ ابیگل تلاش کرد با فکر کردن به این که او این حرف را بارها به زنان دیگر هم گفته است، ضربان قلب خود را آرام کند.
"خب، حالا دیگه می تونیم عادی راه بریم. تو که مشکلی با بالا رفتن از سربالایی نداری؟ خوبه. این راه به دیوار شهر ختم میشه." سپس دست ابیگل را گرفت، او را از دریاچه دور کرد و به نقطه ی دیگری از شهر برد.
پس از گذشت زمان کوتاهی آنها به دشت هایی رسیدند که گاوها در آنها در حال چریدن بودند. زنگوله های دور گردن آنها آوایی را در فضا به وجود آورده بود که نوید صلح و آسودگی و گذر آرام زندگی را می داد.
آنها به دیوار عظیمی که کنار جاده قرار داشت، رسیدند. سنگ های باستانی آن قوس هایی روی جاده به وجود آورده بود.
رالف به یک سربالایی طولانی اشاره کرد: "پله های اونجا به یکی از قلعه ها ختم میشه. میخوای ازشون بریم بالا یا نه؟"
"چرا که نه؟ ممکنه من ضعیف الجثه به نظر بیام، اما..." با لبخند و نگاهی گستاخ ادامه داد: "به هر حال من از ضربه ای که تو بهم.... یعنی ماشینت بهم وارد کرد جون سالم به در بردم مگه نه؟"
رالف با چشمانی از حدقه بیرون زده نگاهی به سر تا پای او کرد: "فکر می کنی لازم باشه که یه بار دیگه وضعیت کبودی های بدنت رو چک کنم؟!"
ابیگل منظور او را متوجه شد و بدنش در پاسخ لحظه ای به لرزش افتاد. سعی کرد خودش را کنترل کند و با لبخندی دیگر پاسخ داد: "جوابت منفیه."
"واقعا؟ مطمئنی؟ اما من طور دیگه ای فکر می کنم دوشیزه هیلی."
چهره ی ارزیابی کننده و پیش بینی دور از انتظارش باعث شد ابیگل شروع به عرق ریختن کند؛ نه به خاطر ترس، بلکه به خاطر هیجانی که هم او را تحریک می کرد و هم او را می ترساند.
اگر رالف واقعا قصد اغوا کردن او را می کرد، او چگونه می توانست در مقابلش مقاومت کند؟ بر خلاف تصورش، هر لحظه ای که می گذشت او بیشتر و بیشتر از همراهی رالف لذت می برد. هر زمانی که ابیگل به او نگاه می کرد، دست و پایش را گم می کرد و حس می کرد احساساتش در حال تغییر و تحول است.
ابیگل با تمام وجود تلاش می کرد که هنگام بالا رفتن، از قدم های منظم و خستگی ناپذیر او کم نیاورد.
پس از این که از راه پله های چوبی و دوٌار گذشتند، لحظه ای ایستادند تا نفسی تازه کنند. رالف گفت: "این دیوار تقریبا سال 1400 ساخته شده و روی هم رفته 9 قلعه اینجا وجود داره. همون طور که می بینی هر کدوم از این قلعه ها با بقیه تفاوت دارن." آنها به بالای پله ها رسیدند، او نفسی عمیق کشید و ادامه داد: "این قلعه مربعی شکله با سقف کاشی کاری شده ی قرمز. اون یکی یه برج نگهبانی کوچک داره که روی هر دیوارش مینیاتور کشیده شده. جلوتر هم که بریم یک قلعه ی دیگه هست که نقاشی های مخصوص به خودش رو داره و روی اون یک مناره ی مخروطی دوقلو وجود داره."
ابیگ نفس زنان گفت: "یعنی ما واقعا به بالای پله ها رسیدیم؟! فکر می کردم این پله ها تمومی ندارن!"
آنها شروع به قدم زدن در کنار دیوار کردند. وقتی ابیگل منظره ی مقابلش را دید، برای لحظه ای مبهوت ماند. در یک طرف آنها پلی قدیمی قرار داشت. رودخانه ای که از زیر آن می گذشت در فاصله ای کوتاه به دریاچه می پیوست. غروب آفتاب دریاچه را طلایی رنگ کرده بود و قله های کوه ها به رنگ قرمز و طلایی در دوردست ها می درخشیدند.
وقتی تصمیم به بازگشت گرفتند، ابیگل حس کرد که رالف بازویش را دور شانه او حلقه می کند.
رالف با صدایی خرخر مانند گفت: "نه، حرکت نکن. یادت باشه که من دوستتم، نه دشمنت."
ابیگل سرش رابالا گرفت و به او نگریست. او سرش را به یک طرف خم کرده بود و اشعه های خورشید در چشمان آبی اش می درخشیدند. لبخندی نصفه و نیمه نیز گوشه ی لب هایش جا خوش کرده بود.
رالف او را به خود نزدیک تر کرد: "راستشو بخوای، وقتی اون پایین بودیم شک داشتم بتونی این همه پله رو بالا بیای."
ابیگل نگاهی به او کرد: "واقعا فکر می کردی وسط راه با عجز و التماس ازت بخوام برگردیم؟" به خودش جرئت داد و ادامه داد: "تا حالا چه مدل دوست دخترهایی داشتی جناب فلدر؟! خوشگل و خوش هیکل در ظاهر و ضعیف وبی اراده در فعالیت های فیزیکی؟!"
رالف ضربه ی کوچکی به ماتحت ابیگل زد که سرخی خشم را به گونه های او آورد. او با نگاهی سرکش و حالتی مدافعانه به ابیگل گفت: "تحریک کردن من واست گرون تموم میشه. یادت نره که این حلقه مال منه." و دست چپ او را بالا آورد.
ابیگل در مقابل گفت: "ولی باعث نمیشه که من هم مال تو باشم! این حلقه ارزش واقعی نداره."
"من دلم می خواد، در واقع خیلی دلم می خواد که بهش «ارزش» واقعی بدم. هر وقت آمادگی داشتی فقط یه اشاره کن Liebling و من با کمال میل در خدمتم. خودت می تونی انتخاب کنی: اتاق من یا اتاق خودت!"
حرف او، سرخی شرم را به گونه های ابیگل آورد. رالف صورت ابیگل را در دستانش گرفت و نجوا کنان گفت: "باور کن اونقدرها هم سخت نیست که من معشوقه ی تو باشم." و لب هایش را روی لب های او گذاشت. بوسه ای که از همان ابتدا نابود کننده و به طور ظالمانه ای پر تمنا بود.
رالف دست آزادش را به داخل لباس ابیگل برد و سینه ی او را در دست گرفت. فشاری که رالف به آن وارد کرد ابیگل را به نفس نفس انداخت، اما رالف بدون توجه به او کار خود را ادامه داد.
وقتی سرانجام رالف رضایت داد که از او جدا شود، ابیگل که دیگر توانی برای مقاومت نداشت در بازوان او آرمید. آنها برای مدتی در چشمان یکدیگر خیره شدند. ابیگل سعی کرد افکار او را بخواند، اما تلاشش به جایی نرسید. افکار او به زبان مردانه بود و هیچ مترجمی در آن اطراف وجود نداشت که به دادش برسد!
رالف به ابیگل کمک کرد تا روی پاهای خود بایستد و او را کنار خود قرار داد. ابیگل برای مدتی به آب های طلایی رنگ، آسمان نارنجی، تپه های اطراف و کوه ها خیره شد. شب کم کم فرا می رسید...
ابیگل زمزمه کرد: "خیلی زیباست، نه؟"
رالف تایید کرد: "زیباست..." اما وقتی ابیگل سرش را بالا آورد متوجه شد که رالف به او می نگرد و در واقع این حرف را به او زده است.
در راه بازگشت به هتل، آنها سوار قطار شدند. ابیگل نشسته بود و رالف با اینکه بر خلاف او ایستاده بود، دستان او را در طول راه رها نکرد و بی وقفه به او می نگریست. در میان راه، ابیگل نگاه کوتاهی به فروشگاه مارتینا انداخت اما اثری از ریموند در آنجا نبود.
رالف باز هم کنار ابیگل ننشسته بود و ترجیح داده بود بایستد. او دستانش را در جیب هایش فرو برده بود و پاهایش را محکم مستقر کرده بود که تعادلش را از دست ندهد. ابیگل احساس کرد که رالف به او می نگرد، اما جرئت این را نداشت که سرش را بالا بیاورد و از حدسش اطمینان پیدا کند، چرا که می ترسید احساسات خود را به او بروز دهد. احساساتی که هر لحظه قوی تر می شد و دائما بر نگرانی او می افزود.
چیزی در درونش فریاد زد: "نه، نه! تو نباید عاشق اون بشی. اون مرد هیچ وقت مال تو نمیشه. توجهی نکن که حلقه اش - یعنی حلقه ای که بهت قرض داده!- الان تو انگشتته. بوسه های اون در دیوار شهر فقط یک هوس زودگذر بوده. باید خیلی احمق باشی اگه طور دیگه ای تصور کردی. شاید هم می خواسته ثابت کنه که قدرت جذب کردن هر زنی رو داره. حتی زنی که مصمم بود در مقابل افسونگری های اون سر خم نکنه!"
ابیگل از خودش پرسید: "مصمم بودم؟!" آیا برای گرفتن این تصمیم دیگر خیلی دیر نشده بود؟ آیا او اجازه ی افسونگری را به رالف نداده بود؟! عقل او به احساسش تلنگری زد: “با خودت رو راست باش و اعتراف کن که عاشقش شدی. اون قدر عمیق هم عاشق شدی که مطمئنا هیچ مرد دیگه ای هم در آینده نمی تونه جای رالف فلدر رو در قلبت پر کنه."
وقتی آن دو از در ورودی هتل داخل شدند، ریموند به استقبال آنها رفت. او برای مدتی به برادرش، و سپس به ابیگل خیره شد. رالف دستانش را از روی کمر ابیگل برنداشت. گویی می خواست به برادرش مفهومی را برساند...
ریموند با صدای خفه ای گفت: "بسه دیگه برادر! نمی خواد این قدر فیلم بازی کنی! چون با این کارا به جایی نمی رسی. ابیگل مال منه. Sie ist meine Freundin!"
رالف با خنده ای پاسخ داد: “Oh, ja?”که ابیگل شک نداشت معنی آن چنین می شود: "این چیزیه که تو فکر می کنی!"
کسی نام رالف را صدا زد و او بالاخره ناچار شد دستش را از پشت ابیگل بردارد. او تعظیم کوتاهی به ابیگل کرد و به سمت دفتری که پشت میز پذیرش قرار داشت به راه افتاد. این حرکت احترام آمیز او، ابیگل را تا اعماق قلبش شاد کرد.
ابیگل از ریموند پرسید: "به رالف چی گفتی؟"
او شانه هایش را با بی اعتنایی بالا انداخت: "بهش گفتم که تو دوست دختر منی. بیا بریم با هم یه مشروب بزنیم. من کل بعد از ظهر رو تنها بودم."
ابیگل با لحنی تمسخر آمیز پاسخ داد: " فکر می کردم رفتی فروشگاه مارتینا که لیلیان رو ببینی!"
"اون رفته بود خونه."
ابیگل لبخندش را قورت داد و فکر کرد: "پس اون منو به عنوان یه جانشین می خواسته اما من تو هتل نبودم!" سپس به دنبال او به طرف بار رفت و ریموند برای او مشروب سفرش داد. زیرا سلیقه ی او را به خاطر همخانه بودنشان در انگلیس می دانست.
او جامش را به ابیگل تقدیم کرد: "برای سلامتی ابیگل، برای هوش و درایت فوق العاده اش که امیدوارم اون قدری باشه که از چنگال برادر شهوت پرستم دور بمونه." سپس با جدیت بیشتری ادامه داد: "ابی، به اون نزدیک نشو. من بهت هشدار داده بودم، اونبارها و بارها بهت خیانت می کنه. بدون که اون با هیچ زنی عهدی نمی بنده." لبخندش متقاعد کننده و امیدوار بود، اما ابیگل با نا امیدی سرش را تکان داد. او خودش بهتر می دانست که احساسات رالف، منحصر به او نبود.
با این حال، ابیگل نمی توانست به احساسات او پشت پا بزند. او دستان ریموند را در دست گرفت و او هم در جواب دستانش را فشار داد. ریموند مردی مهربان و خوشایند بود، اما متعلق به ابیگل نبود. و در مقابل، مردی که او واقعا می خواست و ناچار بود اعتراف کند عاشقش است، به ابیگل تعلق نداشت. حالا او چه باید می کرد؟!


Read more: http://www.iranpardis.com/thread179013.html#ixzz223AfIFDF

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
دوشنبه 09 مرداد 1391 - 02:13
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
تعهد یا عشق | لیلین پیک -
فصل ششم
تلاش ابیگل برای خوابیدن نتیجه ای نداشت. بنابراین از جایش برخاست، دوش گرفت، به کنار پنجره رفت و به منظره ی مقابلش خیره شد اما نتوانست به آرامشی که انتظارش را داشت، برسد. خورشید دیگر کاملا غروب کرده بود. چراغ های جاده از آن بالا چون مهره هایی به رشته کشیده شده به نظر می رسید. تابلوهای نئونی که ساعت های سوییسی را تبلیغ می کردند، از هرسو توجه را جلب می کرد. گرچه در حقیقت آن ساعت ها، با کیفیت و ارزش معروفشان ، نیاز چندانی به تبلیغ نداشتند.
ذهنش به شدت آشفته بود، بدنش آن قدر بی قرار و در جنبش بود که اجازه ی استراحت را به او نمی داد. بوسه های رالف را هنوز حس می کرد، لب هایش می لرزید و بیشتر و بیشتر از او می خواست...
از وقتی کشف کرده بود که عاشق رالف شده است و با تمام وجوش او را می پرستد، آرامش ذهنی از او سلب شده بود. در واقع حقیقت تلخی که با آن مواجه شده بود این بود که جدایی راه او و رالف امری اجتناب ناپذیر است و در نتیجه او برای همیشه آرامش ذهنی اش را از دست می داد!
"ابیگل."
صدای رالف برایش همچون یک شوک الکتریکی بود! او با صدایی زمزمه مانند پاسخ داد: "بله؟"
"اجازه می دی بیام تو؟"
صدایی در درونش فریاد زد: "چه جوری می خوای اجازه بدی بیاد تو؟ اون فقط لازمه یه انگشتش رو بالا بیاره و تو شیرجه بری تو بغلش!"
"ابیگل؟!"
ابیگل نفسش را نگه داشت. صدای او پر از خواهش بود... نباید جوابش را می داد. اما مشکلی که وجود داشت این بود که او یکی از مدیران هتل بود و ابیگل می دانست که اگر پاسخش را ندهد او درخواستش را تکرار می کند. به علاوه مهمانان دیگر هم ممکن بود صدای او را بشنوند. بنابراین اندکی لای در را باز کرد و زمزمه کنان گفت: "میشه لطفا از اینجا بری؟!" از آنجا که ابیگل چراغ ها را روشن نکرده بود، صورت رالف در سایه ای از تاریکی قرار داشت.
رالف به جای پاسخ، با شانه اش در را هل داد تا کاملا باز شود. سپس داخل اتاق شد و به در تکیه داد و با لذت به ابیگل خیره شد. نور ضعیفی که از پنجره به داخل تابیده بود طرحی کلی از اندام ابیگل را نمایان می ساخت.
"برای چی نمیذاشتی من بیام تو؟"
دوست داشت به او جواب دهد: "به خاطر اینکه بدنت منو تحریک می کنه و من نمی تونم جلوی خودمو بگیرم. به خاطر اینکه به واکنش های خودم اطمینان ندارم..."
رالف صاف ایستاد و با لحنی خشن گفت: "نکنه ترجیح می دادی الان ریموند به جای من تو اتاقت بود؟ من امروز توی بار دیدم که اون چه جوری دستات رو گرفته بود. نکته ی جالبش هم این بود که نه تنها تو هیچ مقاومتی نکردی، بلکه خودتم دستای اونو گرفتی!"
ابیگل چگونه می توانست به او بگوید که دلش نمی خواسته احساسات ریموند را جریحه دار کند؟ چرا که او حرف هایش را باور نمی کرد و حتما به آنها می خندید.
رالف ادامه داد: "من واقعا فکر می کنم شما توی خونه ی مشترکتون چیزی بیشتر از دو تا دوست بودین!"
دست های ابیگل با آشفتگی به دنبال کمربندش می گشت تا آن را محکم تر کند. او مدافعانه گفت: "تو اشتباه می کنی." آشفتگی اش باعث شد یقه ی ربدوشامبرش کمی کنار رود و مقداری از سینه هایش پیدا شود.
رالف فریاد زد: "تو اونو به من ترجیح می دی. باشه موردی نیست." بازوانش را با خشونت گرفت و او را به سمت پنجره برد تا نور خیابان روی صورتش بیفتد. "من بهت نشون می دونم که توی عشق بازی خیلی از اون با تجربه ترم و به این کارا بیشتر واردم."
بوسه اش ظالمانه و دیوانه کننده بود. آن چنان که قدرت تفکر را در ابیگل از بین می برد و مقاومتش را در هم متلاشی می کرد.
وقتی که احساس کرد دست های رالف به طرف لباسش می رود، تلاش کرد تا مقاومتش را بازیابد اما تنها کاری که توانست بکند این بود که دردمندانه به او چنگ بزند.
رالف لباس او را کنار زد و دستانش را به سمت شانه های او برد. سپس آرام آرام به طرف نرمی سینه هایش رفت. ابیگل از این حرکت ناگهانی و جسورانه ی او به نفس نفس افتاده بود و تماس دست هایش او را خیس از عرق کرده بود.
عقلش به او بانگ زد: "همین الان باید جلوش رو بگیری. همین الان! اون تو را فقط واسه ی هوا و هوسش می خواد." اما ابیگل نمی خواست و نمی توانست جلوی او را بگیرد. آن لحظات پر هیجان دیگر به او اجازه ی تفکر نداد. سینه های او حالا دیگر کاملا بدون پوشش شده بود و رالف با زبان و دهانش با آنها بازی می کرد.
ابیگل سرش را عقب برد و چشمانش را بست. بدنش مشتاقانه به آن حرکات واکنش نشان می داد و به شدت تحریک شده بود. تاکنون هیچ مردی نتوانسته بود چنین لذتی را در او به وجود آورد.
رالف با خماری گفت: "ابی... ابی... می دونستی چقدر خوشگلی؟... تا حالا کسی بهت این حرفو زده؟..."
اما ناگهان حقیقت چون صاعقه ای بر سرش ویران شد: هیچ تعهدی برای عشق نیست! او همان هنگامی که پیشنهاد نامزدی دروغین را داده بود این قسم را خورده بود.
ریموند هم به او گفته بود: "ابی، به اون نزدیک نشو. اونبارها و بارها بهت خیانت می کنه. بدون که اون با هیچ زنی عهدی نمی بنده."
ابیگل خود را از آغوش رالف بیرون کشید و با دستانی لرزان لباسش را به تن کرد و با لحنی مبارزه طلبانه گفت: "خب که چی که «خوشگلم»؟" اما در درون خون گریه می کرد و بزرگترین خواسته اش این بود که رالف عشق بازی اش را با او کامل کند. هم چنین می دانست که اگر رالف این کار را بکند، دیگر قادر به پنهان کردن حقیقت از او نبود.
رالف چشم هایش را باریک کرد و دستانش را در جیب شلوارش گذاشت: "پس که این طور... بالاخره یه روز تو یا اون حقیقت رو راجع به رابطه تون به من میگین."
ابیگل می خواست اعتراض کند اما رالف دیگر به طرف در رفته بود.
وقتی به در رسید سرش را برگرداند: "من فردا باید برم زوریخ اما پس فردا وقتم آزاده. تصمیم گرفتم برم کوه. هم برای کار و هم برای تفریح. تو هم که زیاد با این جاها آشنا نشدی. دلت می خواد با من بیای؟"
دعوت او کاملا دوستانه و مودبانه صورت گرفته بود. طوری که ابیگل شک داشت او همان مردی باشد که دقایقی پیش او را آن چنان با حرارت می بوسید! علاوه بر این، تصور این که یه روز کامل را با رالف بگذارند، قند در دلش آب می کرد.
با یک آرامش ساختگی و در حالی که تلاش می کرد همچون رالف خونسرد باشد پاسخ داد: "ممنونم. من دعوتت رو قبول می کنم."
رالف کوتاه و شمرده گفت: "خوبه. بعد از صبحانه آماده باش. شب بخیر." و قبل از آن که ابیگل بتواند پاسخی دهد از آنجا رفت.

روز بعد بی پایان به نظر می رسید. ابیگل بیشتر اوقاتش را با کار کردن بر روی نوشته های آنتون فلدر گذراند. آن نوشته وافعا مجذوب کننده بودند. او تلفن را برداشت، قهوه ی صبحگاهی را سفارش داد و پشت میزش برگشت. نوشته ها این گونه بودند:
باید به یاد داشت که زندگی در سوییس همانند زندگی در دیگر کشورهای قاره ای است و مشروب در دو وعده ی غذایی در روز سرو می شود. چنان که یه انگلیسی آبجو و یک آمریکایی عرق نیشکر را می پسندد، یک سوییسی هم شراب سفید را ترجیح می دهد.
در این زمان قهوه ی سفارشی او برایش آورده شد. او روی میز جایی خالی برای سینی قهوه باز کرد و به خواندن ادامه داد:
مشروب ها سالانه در ماه نوامبر فروخته می شوند. خریداران و مالکان هتل ها مسافت هایی طولانی را تا سوییس طی می کنند تا محصولات ما را به طور عمده خریداری کنند.
همان طور که در حال کار بود، حس کرد غریبه ای بدون آن که اجازه ی ورود بخواهد وارد دفتر شده است. او با نگاهی پرسشگر سرش را بالا آورد و مارتینا با صدای بلندی زیر خنده زد.
"داشتم فکر می کردم چقدر طول می کشه تا متوجه بشی من اینجام. نمی خواستم تمرکزت رو به هم بزنم."
ابیگل با آسودگی خاطر به پشتی صندلی تکیه داد و قهوه ای که برایش آورده بودند را در دو فنجان ریخت.
مارتینا توضیح داد: "ببخشید که مزاحمت شدم. به هر حال، می خواستم بیام اینجا ببینمت. ممنون. بدون شکر لطفا. از وقتی که تو رو دیدم تصمیم گرفتم سایز کم کنم که مثل تو بشم." نگاهی به هیکل خودش انداخت و ادامه داد: "یعنی امیدوارم که این طور بشه. البته اگه بتونم خودم رو راضی کنم که کمتر بخورم!" سپس رویش را به طرف ابیگل برگرداند: "واسه همینه که اومدم اینجا. اگه برای بعد از ظهر کار خاصی نداری می تونی به من یه لطفی بکنی؟"
با احتیاط پاسخ داد: "آره. چرا که نه. اگه بتونم حتما کمکت می کنم."


Read more: http://www.iranpardis.com/thread179013.html#ixzz223AuGO3O

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
دوشنبه 09 مرداد 1391 - 02:13
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
تعهد یا عشق | لیلین پیک -
اوه ، البته كه مي توني ، كار زياد سختي نيست . فقط خودت رو به من قرض بده و چندتا ازلباس هايي كه درست كردم رو امتحان كن . دختري كه معمولاٌ اين كار رو انجام ميده رفته تعطيلات .
تو رو لنگ گذاشته ؟
"درسته" بهم قول داده كه خودش رو به موقع براي مهموني كه قراره براي بازسازي خونه بگيريم ميرسونه . در موردش برات كه گفتم، نگفتم ؟"
ابيگل سرش را تكان داد ." حالا مطمئني سايزش به من ميخوره ؟ منظورم سايز اون دخترهِ. "
اندازه هات رو از روي همون لباسي كه رالف برات خريد ميدونم . مارتينا با يه پوز خند ادامه داد ،" صورتحساب رو براش فرستادم ، بهت گفتم ؟" اين دقيقاٌ عين كلماتي ايه كه رالف گفت _ " تا وقتي كه مشكلي با پول درست ميشه ، جايي براي نگراني نيست "، مارتينا با يه لبخند موذيانه گردنش رو كج كرد و گفت" متعجبم منظورش از اين حرف چي بوده؟"
ابيگل عصباني از سرخي ناگهاني گونه هايش، و درحاليكه سعي ميكرد خاطرات بوسه هاي شب قبل رو سركوب كند ، در ميان صداي خنده ي مارتينا جواب داد "منم دقيقاٌ نميدونم ".
بعد از ناهار ابيگل به همراه مارتينا به طرف كارگاه رفتند . کار امتحان كردن لباسها تا حدودي طولاني شد، يك ربع طول ميكشيد تا مارتينا هركدام ازآنها را اندازه بگيرد و تنظيم كند، با اين حال براي ابيگل مهم نبود چون لباسهايي كه ميپوشيد انقدر جالب و فريبنده بودند كه باعث ميشد احساس خوبي از پوشيدن انها داشته باشد و خستگي را فراموش كند .
پايان روزكاري بود كه ريموند سرزده وارد شد . اين حقيقت از چشم ابيگل دور نماند كه نگاه اول ريموند درجستجوي ليليان بود كه به محض وروداو يه خورده صورتش گل انداخت . دو سه تا كارگر ديگر آنجا پشت چرخ هاي خياطي و يا در حال برش دادن پارچه هايي كه طرح هاي آن از كارهاي مارتينا بود، مشغول كار بودند.
ريموند به ابيگل سلام كرد."سلام ، دوست من " ، ميبينم كه، خيلي طول نكشيده خواهرم هم ازت درخواست كمك كرده ، خانواده ي فلدر واقعاٌ دارن ازت استفاده ميبرن ، مگه نه ؟ پدرم با يادداشتهاش در مورد شراب" . به مارتينا اشاره كرد " خواهرم ، برادرم" .
به نظر نميرسيد كه ريموند متوجه حرارت ناگهاني گونه هاي ابيگل شده باشد .
ريموند ادامه داد ، " به نظر ميرسه نامزدي دروغين تو و رالف، لورا مارچنت رو سر جاش بنشونه" . ابيگل با خودش فكر كرد كه ريموند هيچ وقت نمي تواند حدس بزند با اين كلمات چقدر قلب او را پريشان كرد . " حدس ميزنم لورا اخيراٌ بيش از حد خواستار اينه كه ثابت كنه ، كسي جزء رالف فلدر نمي تونه مرد زندگي اون باشه ، تنها مردي كه اون سراغ داره و مطمئنه كه مي تونه نيازهاي مادي او رو فراهم كنه ، ، سواي پول بي پاياني ، كه لورا عاشق اينه كه مدام درحساب بانكيش جاري باشه".

مارتينا به ريموند يادآوري كرد " رالف قسم خورده كه هيچ وقت ازدواج نكنه " .
ريموند با تكان دادن سرش و با اين جمله موضوع رو خاتمه داد ." لورا احمق نيست ; اون بالاخره يه روزي راهش رو پيدا ميكنه . حتي تو هم نمي توني منكر اين بشي مارتينا ،كه لورا هر چيزي رو كه بخواد بدست مياره " .
مارتينا گفت " نفرت انگيزه". و درحاليكه لباس را بررسي ميكرد رو به ابيگل گفت " بسيار خوب،ابي . خيلي از كمكت ممنونم . اگه دوباره بهت احتياج داشتم كمكم ميكني؟"
" فقط بشرطي كه زياد با كاري كه دارم براي پدرت انجام ميدم تداخل پيدا نكنه " .
" عاليه. به نيابت از طرف فلدرها ازت بسيارسپاسگزارم ريموند ، ازاينكه دوستت ابيگل رو به اينجا آوردي كه يه مدت پيش ما بمونه ".
ريموند استادانه تعظيم كرد گفت "خواهش مي كنم " و زير لب زمزمه كرد " فقط بشرطي كه نامزديش با برادرم رو زياد جدي نگيره "، زمزمه ي ريموند در ميان سرو صداي چرخ هاي خياطي گم شد .
ابيگل ازصبحانه ي خوشمزه اي كه به اتاقش آورده بودند لذت نميبرد . با غذايش بازي ميكرد ، به خاطر هيجاني كه داشت وازاينكه تمام روز را با رالف خواهد بود ، اشتهايي براي خوردن صبحانه نداشت .
قلب ابيگل با ديدن رالف كه به ميز پذيرش تكيه داده بود به طپش افتاد .رالف شلوار كتان و پيراهن غيررسمي نيروي دريايي پوشيده بود ، و ژاكتش را با انگشت سبابه اش نگه داشته بود . موهايش مقداري پريشان بود مثل اينكه از يك گردش روزانه برگشته باشد. او سر حال و قبراق به نظر مي رسيد ،ابيگل با ديدن او كمي دستپاچه شد ، به سرعت قدمهايش افزود و مشتاقانه بطرف رالف رفت .

همچنانكه از پله ها پايين ميامد نگاهشان در هم گره خورد _ امروز ابيگل انقدر صبور نبود كه منتظر آسانسور بماند بنابراين از پله ها استفاده كرد _ نوعي انفجار درون ابيگل بود ، شبيه تركيب كردن چند ماده اي شيميايي قابل اشتعال كه منجر به انفجاري مخرب مي شوند .
در حاليكه به طرف رالف مي رفت با خودش فكر كرد ، اين موضوع مربوط به علم شيمي و مغناطيسه . نگاه كن چطور منو به سمت خودش ميكشه . حتي اگه بخوام هم نمي تونم در برابر اين كشش مقاومت كنم . ابيگل مجبور بود اقرار كند كه به هيچوجه مايل نيست، ذره اي در برابر اين كشش مقاومت كند .
ابيگل كليدش رو در جا كليدي مخصوصي كه بالاي پيشخوان قرار داشت، گذاشت . رالف دست او را گرفت وبطرف در هدايت كرد . درست قبل از اينكه درِ ورودي پشت سر اونا بسته شود ، رالف را صدا زدند ، رالف شنيد ، مكثي كرد ، چند ناسزا گفت ،سپس دوباره راه افتاد .

رالف قاطعانه بيان كرد،" امروز كار تعطيله .معاف از انجام وظيفه، به دور ازمسئوليت ها" .
ابيگل به او متذكرشد " يادم مياد گفته بودي كه كار و تفريح رو با هم تركيب نميكني "
بازوهايشان در هم حلقه شد ، همچنانكه خيابان را بطرف پايين طي مي كردند رالف گفت " تو كي هستي، نامزد قرارداديم ، يا صداي وجدانم ؟ "
در حال عبوراز خيابان شلوغ ، رالف بازويش را براي محافظت دور ابيگل قرار داد . "بريم تو شهر قدم بزنيم ، باشه ؟ اونوقت من مي تونم به بهانه ي محافظت ازتو ، هنگام عبور از كنار مردمي كه به پرنده ها غذا ميدن تو رو محكم بغل بگيرم . خوب ،نظرت چيه ؟"
ابيگل خنديد و اين بار رالف دستش رو دور كمر او حلقه كرد .
درياچه بيش از هر زمان ديگري فريبنده و اسرارآميزبنظر ميرسيد ، كوه ها در مه صبحگاهي مخفي شده بودند . رالف يك قايق موتوري كرايه كرد ، هنگامي كه منتظر بودند كه قايق از اسكله جدا شود ، رالف به ابيگل كه لبخندي كمرنگ بر لب داشت ، نگاه كرد .
" گونه هات برافروخته شدن ،آيا فكر ِ رفتن به قله ، تو رو اينقدر خوشحال كرده ؟ "
نتوانست واقعيت رو به رالف بگويد ، بنابراين سرش را تكان داد .
همانطور كه در كنارنرده هاي قايق ايستاده بودند ، با خودش گفت امروز از اون روزهايست كه بايد براي هميشه در خاطرش بماند و هرگر آنرا فراموش نكند . مه غليظ چه اهميتي مي توانست داشته باشد ؟ رالف با او بود و تمام آنچه را كه ابيگل نياز داشت تا روزشادي را سپري كند، برايش فراهم مي كرد
ابيگل در زير پاهاي خود لرزش موتورهاي قايق را احساس ميكرد . سطح درياچه آرام وساكن بود و مرغان دريايي در حال پرواز دراطراف قايق ، درجستجوی غذاي بيشتر براي اشتهاي سيري ناپذيرشان . غرق در روياهايش رالف را نگاه ميكرد كه چند قدم دورتر از او ايستاده بود و به كوه ها كه آهسته درحال پديدارشدن بودند، خيره شده بود .
قايق هاي ديگر به سرعت ازهم جلو مي زدند . باد شديدي وزيد ، و موهاي ابيگل را به بازي گرفت ، رالف به او ملحق شد ، در حاليكه موهاي ابيگل را نوازش و انها را مرتب ميكرد بازويش را دور كمر او حلقه كرد، ابيگل فكر كرد ، روزي شادتر از امروز در زندگيش وجود نداشته "
به نظر ابيگل سرعت قايق زياد بود .
رالف براي او توضيح داد " اين يه قايق ديزلي ِ، نه يه كشتي تفريحي ، با اين وجود توريستها رو جابجا ميكنه .
ابيگل با حسرت گفت " كشورت زيباست " .
رالف لبخندي زد و گفت " باهات موافقم ، مي دوني سوئيس به چند كانتون تقسيم شده ؟ در واقع به بيست كانتون، و شش نيم كانتون . هر كدوم از اين كانتونها، حكومتهايي خودمختارهستن كه قوانين و پارلمانهاي خودشون رو دارن ".

ابيگل گفت" و با اينحال يه كشوريد " ؟
"برات عجيبه كه به سوئيسيها ميگن "اتحاد درگوناگوني"؟ اين به قرنها پيش برميگرده، وقتي كه دهقانهاي كانتونهاي مختلف احساس نيازكردند به اينكه ازسنتهاشون در برابر ادعاهاي قدرتهاي بيگانه محافظت كنند ، بنابراين عهد بستن كه هواي همديگر رو داشته باشند ."
ابيگل گفت " بنظر ميرسه كه زبان اصلي در اين مناطق آلماني باشه " .

" بله،البته شكل خاصي از زبان آلماني . زبان گفتاري در اين منطقهآلمانيش يا بعبارتي آلمانيه سوئيسي هستش ، و آلماني ِ فصيح بعنوان زبان نوشتاري در اينجا بكار ميره . اما چهار زبان ملي در كشور وجود داره . البته ، بعلاوه ي تعداد زيادي گويش هاي محلي .
قايق براي انتقال مردم از يك سمت رودخانه به سمت ديگر آن ساخته شده بود ،و خانه ها و اسكله، در مجموع يك منطقه ي مسكوني كوچك را تشكيل مي دادند .ابيگل سوار و پياده شدن مسافر ها را تماشا مي كرد ، سپس قايق حركت مي كرد و سفرش را ادامه مي داد .


Read more: http://www.iranpardis.com/thread179013.html#ixzz223D1GpCo

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
دوشنبه 09 مرداد 1391 - 02:22
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
تعهد یا عشق | لیلین پیک -
تپه هاي پوشيده از درخت جاي خود را به زمين هاي ناهموار دادند . زماني كه قايق به اسكله ي بعدي رسيد ابيگل ساكت كنار رالف ايستاده بود . قايق لنگر انداخت و به وسيله ي طنابهايي مهار شد .
رالف دست ابيگل را گرفت و اورا بطرف سكوي خروج از قايق هدايت كرد. "اينجا ، جاييه كه بايد پياده بشيم" ،
براي ابيگل جالب بود كه سفر بطرف بالاي كوه به وسيله ي يك ترن انجام ميشود .
رالف رو به او گفت " مي دونستي راه آهن كوهستاني snowdon در ولز ، كه اواخر 1800 ساخته شده ، طراحش يه مهندس سوئيسي بوده ؟"
" نه ، نمي دونستم " ابيگل با نگاهش از او مي خواست كه توضيح بيشتري بدهد .
سوئيس پيشگام در ساخت لوكوموتيوهايي بوده كه در هر دو محور متحركشونچرخ دنده هايي قرار داشت كه به ريل متصل ميشدن ".
قطارهمچنان كه صعود ميكرد ، در مقابل ورودي باغها توقف ميكرد و بچه دبستانيها با كيفهايشان به داخل ترن مي پريدند ،واز كنار خانه ها و والدينشان كه براي آنها دست تكان ميدادند، مي گذشتند . در ايستگاه هاي بعدي به محض كم شدن سرعت قطار مردم پايين مي پريدند و عده اي ديگرسوار مي شدند . با وجود شيبهايي كه وجود داشت ترن ديگر توقف نكرد .
ابيگل با يه لبخند گفت " در اين قسمتها ضرورت داره كه فرز و چابك باشي ،بخاطرسوار و پياده شدن از اين ترن ها "
رالف خنديد و كنار ابيگل نشست . " ما مفتخريم كه قديميترين خط آهن اروپا رو داريم ."
ابيگل اشاره كرد " خارق العاده س . شيب خيلي تنده . "
رالف گفت" يك در چهار . به عبارتي ديگه ، يك شيب بيست و چهار درصد. ضمناٌ ممكنه تعجب كني وقتي بدوني ،مهندسي كه اين رو ساخت مجبور بود كه براي جلب حمايت مالي اين پروژه مبارزه كنه . ابتكاري كه بر روي چرخ هاي جلو انجام شده رو ميبيني؟ ترن ، ملزومات هتلها و مردمي كه اينجا زندگي ميكنن رو ،براشون به اينجا حمل ميكنه .
ترن در محل تلاقي با راه شوسه اي توقف كرد و سپس مجدداٌ حركت كرد . صدايي از طريق راديو دستورات لازم را به راننده ي ترن ميداد ، رالف آنها را براي ابيگل ترجمه كرد . در قله ، آنها دوباره درخشندگي خيره كننده ي خورشيد ، همچنين آسمان آبي را ديدند .
ابيگل در حاليكه به قله هاي دوردست كه در روكشي سفيد و خاكستري محو بودند ،اشاره ميكرد با خوشحالي گفت" ما به بالاتر از ابرها صعود كرديم .
رالف سرش را تكان داد . " روزي كه هوا صاف باشه مي توني كوه هاي دوردست مثل Mönch، يونگ فرا و Eiger رو ببيني كه با قطار حدود دو ساعت با اينجا فاصله دارن" . از ترن پياده شدند و به طرف تراس هتل مجللي كه در حاشيه ي يك چشم انداز وسيع قرار گرفته بود، رفتند .رالف گفت " حالا تا زمانيكه كارم در خصوص معامله ي اين هتل با صاحبانش طول ميكشه، هر جا كه مي توني از اين منظره لذت ببري بنشين . اميدواريم كه بزودي اين هتل منحصربفرد رو به گروه هتلهاي فلدراضافه كنيم . موافقي؟"
ابيگل او رو خاطر جمع كرد . وقتي كه رالف به داخل هتل رفت ، ابيگل منو رو باز كرد واقلام ارائه شده ي آن را بررسي كرد . بعد از مدتي ،پيشخدمت نزديك شد ، با انگليسي دست وپا شكسته اي ، در مورد سفارش ازاو پرسيد .
ابيگل با اشاره گفت . "دوستم _ منتظردوستم خواهم موند ، ممنونم ".
پيشخدمت سرش را به نشانه ي اينكه متوجه منظور ابيگل شده تكان داد و گفت " آقاي فلدر _ دوست شماست ؟ اه" ، " ايشون بزودي برخواهند گشت ."
ابيگل با دقت به اطراف نگاه مي كرد ، بار ديگر منظره ي آنجا را با وجود هواي مه آلودش ستايش كرد . بچه ها بازي مي كردند ،پژواك ِ صداي جيغ و فريادشان دركوه ها مي پيچيد ، پرچم ها در طرح ها ي متفاوت ،به صورت مواج در باد مي رقصيدند ، هيچ شكي براي ابيگل درباره ي آنچه كه رالف در وصف كانتون هاي مختلف براي او گفته بود ، نمي ماند .
سكوتي مطلق حاكم بود ، تنها صداي پچ پچ و فريادهايي بچگانه ،بصورت برجسته به گوش مي رسيد .
رالف برگشت و با گام هاي بلند به طرف ميز آمد ، منو را برداشت و با صداي بلند آن راخواند ،ابيگل با خودش فكر كرد چرا رالف در مورد نتيجه ي مذاكرات به او حرفي نزد ، اما بعد به اين نتيجه رسيد كه اين اصلاٌ به او مربوط نيست، چون اين صرفاٌ يك حلقه ي نامزدي ساختگي است .
رالف گفت "خوب بذار ببينم ،'St Gallen Bratwürst mit sauerkraut und Kartoffelsalat _ سوسيس كباب شده ي St Gallen با سالاد سيب زميني . آره ؟ يا Gebackene seefisch fillets Salzkartoffeln كه ترجمه ش ميشه ، ماهي سرخ كرده و سيب زميني آب پز".

" بله ، لطفاٌ ، من اونو دوست دارم ".
رالف پيشخدمت را صدا زد و سفارشها رو به او داد ، پيشخدمت سرش رو به نشانه ي احترام تكان داد و رفت .
ابيگل با لبخندي شيطنت آميز گفت ،" مرد بسياربا ادبي بود . " جلسه موفقيت آميز بود؟ اوه نه ، متاسفم نبايد مي پرسيدم ، فراموشش كن ."
رالف لوازم روي ميز را جابجا كرد و گفت" موضوع مورد بحث به نتايج رضايت بخشي رسيد . خوب شد، راضي شدي؟ "
"خوبه . و ممنونم از اينكه به من نگفتي به تو مربوط نيست " .
غذا حاضر شد ،همراه با آب انگوري كه رالف براي ابيگل سفارش داد . تكه هايي بزرگ از ناني لذيذ همراه با غذاي اصلي برايشان سرو شد ، هنگامي كه ابيگل تكه اي از نان را به دندان گرفت ، رالف خنديد و او را براي داشتن چنين آرواره اي قوي تحسين كرد .
چهار مرد جوان ،ژاكت ها و چكمه هايشان را طرفی انداخته ، در حال صحبت كردن با همديگر يا چرت زدن بودند .
ابيگل به سمتي كه مردان نشسته بودند، اشاره كرد و گفت "تو هم مثل اين مردها ، به كوه هاي اينجا صعود كردي ؟"
"بله ، به اين كوه ها وبيشتربه كوه هاي جنوب صعود كردم" .
ابيگل همچنانكه به نيمرخ رالف نگاه مي كرد گفت " چند روز پيش كه تو شهر بودم ، پوسترهاي تبليغاتي از يه كنسرت رو ديدم " .
رالف سرش را تكان داد ." ميدونستي كه ما سوئيسيها مثل شما انگليسيها عاشق موسيقي هستيم ؟ اقلاٌ در اين يه چيز مشترك هستيم ."
"لورا _لورا مارچنت _ اونم به موسيقي علاقه داره " ؟
وقتي كه رالف با نگاه سردش جواب او را داد ،ابيگل آرزو كرد كاش مي تونست به زير ميز بره . اما با وجود تلاشي كه كرد نتونست مانع حس كنجكاوي خودش بشه . ابيگل آهسته با خود اعتراف كرد ، انچه كه واقعاٌ از او مي خوام كه به من بگه اينه كه ،وجود لورا اونقدر براي او كم اهميته كه نمي دونه لورا به چيزهاي علاقه داره و از چه چيزهاي متنفره . كي دست ازاميد داشتن به غيرممكن برميدارم؟ البته كه تبادل عشق با رالف براي ابيگل چيزغيرممكن يه، عشقي كه بنظر مي رسيد هر روز كه از آن مي گذره عميق تر مي شه .

" متاسفم . دوباره اشتباه گفتم . اين به من مربوط نيست ".
" احتياجي به معذرت خواهي نيست . نفوذ برادر و خواهرم رو پشت سوالت مي شنوم " .
" تو قصد داري كه بري ؟ "
" به كنسرت ؟ من و تو با هم ميريم . يه دونه بليط برات خريدم " .
ابيگل دوست داشت كه بپرسه ، اينو براي لورا خريده بودي، ولي اون نتونسته كه همراهت بياد ؟ درعوض از رالف تشكر كرد ، پولش رو بهت مي دم ، البته ، وقتي كه من ، _ "

رالف با تمسخر گفت " وقتي كه ثروتي از يه عموي ِ كه وجود نداره بعنوان ارث بهت رسيد ؟ در حاليكه دست ابيگل رو مي گرفت گفت " اين بليط فقط براي ابي خريده شده " .
زمانيكه به هتل برگشتند ، رالف همراه ابيگل به اتاق او رفت .
" اينجا راحتي؟ بايد ترتيبي ميدادم كه يه سويت داشته باشي . ازشون مي خوام كه ترتيب اين جابجايي رو بدن ، باشه" ؟
ابيگل وحشت زده از اينكه هزينه ي يه سويت چقدر مي تونه باشه فرياد زد " نه ! ممنونم" ، بخاطر آورد كه اضافه كنه، " اما من كه خيلي اينجا نميمونم ،فكر مي كني به زحمتش مي ارزه كه به سويت نقل مكان كنم ؟ "
"نمي موني؟ قصد داري قولي كه به پدرم دادي رو زير پا بذاري و اونو قال بذاري ؟ "
ابيگل شوكه زده جواب داد " البته كه نه . منظورم اين نبود."
ريموند با لبخند به چشمهاي او زل زد ، قلب ابيگل دچار تلاطمي اسرارآميزشد "پس منظورت چي بود ؟" حرارتي در چشمهاي رالف بود كه ابيگل نمي توانست مقاومتي در برابرش داشته باشه .

ابيگل شروع كرد " منظورم اينه كه ..."اما دستهاي رالف دوراو حلقه شد و او را در آغوش گرفت ،ابيگل خودش را مي ديد كه چطور در حال غرق شدن در آغوش رالف است ،گويي كه جسمش متعلق به آن آغوشه، بازدم گرم نفسهاي رالف را، برروي گردنش احساس ميكرد ، همچنان كه به لبهاي ابيگل بوسه ميزد انها را درميان لبهايش ميگرفت. ابيگل لرزشهاي ريزي را بر روي مهره هاي پشتش احساس ميكرد ، لبهاي رالف مشتاقانه بر روي گوشها ، گونه ها و بالاخره دهان او لغزيد و احساس لرزش شديدي همه ي وجود ابيگل را در بر گرفت .

به نظر مي رسيد لبهاي ابيگل مدتها در انتظار چنين لحظه اي بوده اند . هنگاميكه شروع كردند به خوگرفتن دوباره به مزه ي لبهاي همديگر ، ابيگل اين حقيقت را فراموش كرده بود كه زن ديگري در زندگي او وجود دارد ، زني كه به مراتب مناسب او بود ، اما چه كسي حاضر ميشد چنين رابطه اي تحت ظوابطي كه رالف براي آن قائل بود بپذيرد _ بدون هيچ الزامي و هيچ تعهدي براي عاشق شدن ."
ابيگل همه چيز را فراموش كرده بود ،جزء اينكه رالف دوباره آنجاست ، در زندگي او ، ابيگل با خودش گفت ، هيچ وقت درك نكرد كه چقدر روز به روز احساسش نسبت به رالف عميقتر مي شود _ آنقدر عميق كه او نمي توانست آن را ريشه كن كند، در حقيقت او از يك چيز مطمئن بود و آن اينكه هرگز قادر نخواهد بود رالف را فراموش كند ، حتي زمانيكه او براي هميشه از زندگي ابيگل بيرون رود .
رالف انگشتانش را زير چانه ي ابيگل قرار داد و سر او را بطرف بالا كج كرد به طوري كه نگاهشان در هم قفل شد .
با صداي گرفته اي گفت " بزودي تو رو تصاحب مي كنم. بهت هشدارميدم Liebling ( عزيزم ) ، آنروز تو نمي توني مانع من بشي . من تو رو مي خوام ابي ، نمي توني حدس بزني كه چقدر مي خوامت .
ابيگل هراسان خودش راعقب كشيد و در حاليكه دستش را نشان ميداد گفت" اين حلقه معني واقعي نداره،همچنين به اين معنيه كه هيچ پيوند واقعي بين ما وجود نداره . تو هيچ حق نداري كه _ "
نگاه رالف سخت شد و لبهايش به هم فشرده شد .
رالف با لحني سرد گفت " دوشيزه ،قبل از اينكه موانع رو نام ببري ، اجازه ميدي مطلبي رو بگم؟ "هيچ حقي" ؟ اين روزها حق چه جايگاهي در رابطه ي بين يك زن و مرد داره ؟ با لحن طعنه آميزي حرف ابيگل را نقل قول كرد ، " هيچ پيوندي بين ما وجود نداره" ، پس اين الكتريسيته اي كه حسش مي كنيم چيه ؟ اين كشش از كجا مياد ؟ براي من ، اينها مهم هستن و هر چيز ديگه اي جزء اينها برام اهميتي نداره ".
رالف درست مي گفت ، او نمي توانست اين را انكار كند، اما چگونه مي توانست به رالف بگويد كه دقيقاٌ همين "كشش" است كه باعث ترس او مي شود ؟ چگونه مي توانست به رالف بگويد كه به سختي مي تواند خود را كنترل كند تا دستانش را دور گردن رالف حلقه نكند زماني كه او بوسه اي را به پايان ميبرد و در تمناي بوسه هاي ديگراست .
ابيگل با عصبانيت به خودش اين جمله ي رالف را يادآوري ميكرد ، "هیچ تعهدی برای عشق نیست." محبت ،صميميت ،عشق واقعي تمام آن چيزهاي بودند كه ابيگل در كنار عشق جسماني كه رالف آن را پيشكش او مي كرد ، خواستارش بود . با اين وجود سعي ميكرد كه قيافه ي سرد و بي تفاوت خود را حفظ كند .
رالف روي پاشنه ي پا چرخيد و به طرف در رفت .

" رالف" . رالف نصفه نيمه برگشت . " براي روز زيبا و لذت بخشي كه با هم داشتيم ازت ممنونم "
ابيگل به چشمهاي رالف خيره شد و با نگاهش از او مي خواست كه منصرف شود ، اما فك رالف سفت شد و بدون هيچ حرفي رفت .



Read more: http://www.iranpardis.com/thread179013.html#ixzz223DE7K00

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
دوشنبه 09 مرداد 1391 - 02:23
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
تعهد یا عشق | لیلین پیک -
مارتینا از ابیگل پرسید: "دلت می خواد با من و ریموند بیای کوه؟ این قدر تو این دو روز تک و تنها تو دفتر پدرم از خودت کار کشیدی که واقعا فکر کنم به یه کم هوای تازه نیاز داشته باشی!"
ریموند پشت سر خواهرش پدیدار شد و اشاره کرد: "به هر حال، امروز شنبه است. حتی یکی هم که خیلی به کارش اهمیت میده -مثل من!- ترجیح می ده امروز رو استراحت کنه!"
مارتینا خودش را روی یکی از صندلی ها انداخت و ادامه داد: "کوه ها خیلی برفی نیستند و هوا سرد نیست. حداقل تو این موقع سال."
ابیگل با لبخندی پاسخ داد: "قبوله. کافیه راه رو به من نشون بدین تا من هم همراهیتون کنم." این لبخند برایش تازگی داشت و مایه ی آسودگی خاطر بود. چرا که لب هایش از دو روز پیش که رالف او را ترک کرده بود، تبدیل به دو خط صاف و بی حالت شده بودند.
مارتینا گویی افکار او را خوانده باشد، گفت: "رالف گرفتار کارهای خودشه. می دونستی که اون یه شرکت مهندسی تو زوریخ داره؟ خب، به نظر می رسه که دوست دخترش یه جورایی تهدیدش کرده و رالف اونا رو جدی گرفته. البته تهدیداش راجع به شرکت بوده، نه این که تهدیدش کنه که ترکش می کنه. این آخرین کاریه که ممکنه از اون سر بزنه! حساب بانکی رالف به اندازه ی کافی براش هیجان انگیز هست که نخواد اون رو به خاطرات کوتاهی در مسئولیتش از دست بده."
آنها به ایستگاه قطار رسیدند. واگن ها آن قدر آرام ایستاده بودند که ابیگل تصور می کرد تمام طول سفرشان روی زمین صاف حرکت خواهند کرد، اما ریموند دقیقا خلاف آن را به او وعده داده بود.
در دقایق نخست، قطار از کنار دریاچه و کلبه های اطرافش عبور کرد ؛ آن طور که همراهان ابیگل می گفتند بیشتر آن کلبه ها حالا تبدیل به آپارتمان شده بود. سپس بعد از سوتی بلند، قطار وارد تونل شد و وقتی بیرون آمد، آنها با صحنه ی جدیدی مواجه شدند. حالا دشت ها و تپه های بزرگی در مقابلشان قرار داشت.
قطار از دره ای بالا رفت و سپس آنها در میان کوه ها بودند. تپه ها سبز رنگ و پر از درختان جنگلی بود و چند کلبه ی ییلاقی روی شیب خطرناک آنها ساخته شده بود. گاوها به حرکت قطار زل زده بودند و صدای زنگ آن ها متفاوت و گوش نواز بود.
ریموند توضیح داد: "دیگه نسل چرخ های معمولی منقرض شده و یه سیستم جدید به اسم چرخ دنده های ریگنبک روی کار اومده. واسه همینه که قطار می تونه از این شیب های تند بالا بره."
آنها سرانجام به مقصد رسیدند و به قدم زدن در خیابان های سنگفرش شده پرداختند. از مقابل ویترین فروشگاه ها و بالکن های پر از گلِ خانه ها گذشتند و در یکی از خیابان ها پرچم سوییس را دیدند که مقتدرانه در میان آسمان به اهتزاز در آمده بود.
مارتینا کیف چرمی اش را در دستش جا به جا کرد و اعلام کرد: "شماها به قدم زدنتون ادامه بدید من هم بعدا بهتون ملحق میشم. باید یکی از مشتری هامو ببینم. اون توی یکی از همین آپارتمان ها زندگی می کنه و می خواد از بین طرح های لباس من یکی رو انتخاب کنه." سپس دستی برای آنها تکان داد و از آنجا دور شد.
ابیگل به اطرافش نگاهی انداخت تا موقعیت آن شهر را دریابد. ارتفاع آنجا زیاد بود و قله ی کوه ها، ردیف به ردیف، اطراف آن را احاطه کرده بود. در اثر گذشت زمان قله ها فرسایش یافته و به منحنی هایی تبدیل گشته بودند. وجود آن قله ها، شکوهی عجیب و تحسین برانگیز به شهر داده بود.
ریموند توضیح داد: " زمستونا اینجا تبدیل به پیست اسکی میشه. از دیدن این همه سرسبزی زیاد جوگیر نشو. اون کوه ها اصلا سرراست نیستن. باید خیلی مهارت داشته باشی که بتونی از اونا بالا بری."
ابیگل متوجه شد که خیلی از فروشگاه ها لوازم مربوط به ورزش های زمستانی و اسکی را برای فروش گذاشته اند.
ریموند با خنده اضافه کرد: "ما 1000 متر بالاتر از سطح دریا هستیم که تقریبا معادل 3200 فوت میشه . فکر می کنم این به نفعت باشه. اینجا در واقع نقطه ی شروع سفر کوهنوردان هم محسوب میشه." و به دو مرد جوانی اشاره کرد که ژاکت، چکمه و لباس گرم پوشیده بودند و کوله پشتی های برآمده ای بر پشت داشتند.
ابیگل با تردید پرسید: "اونا واقعا قصد کوهنوردی دارن؟"
ریموند سرش را تکان داد: "توی این موقع از سال بالا رفتن از کوه ها برای اونا مثل آب خوردنه. باید ببینی تو زمستون اون شیب ها چه وضعیتی پیدا می کنن!"
ابیگل سرش را با تفکر تکان داد.
مارتینا به آنها پیوست و برای نهار به رستوران مورد علاقه ی ریموند رفتند. ریموند در حال صحبت کردن با پیش خدمت زنی که او را به اسم می شناخت بود و مارتینا چیزهایی را یادداشت می کرد. ابیگل نیز غرق در فضای آنجا بود. او از پشت شیشه ی رستوران توریست های در حال عبور و بالاتر از همه ی آنها، کوه های برافراشته و باشکوه را می نگریست.
پس از خوردن نهار، آنها وارد پارکی شدند و مدتی نشستند تا به یک گروه موسیقی که در محل مخصوص برنامه اجرا می کردند، گوش فرا دهند. ابیگل به بالای سر آنها خیره شد و این بار تپه های سبزی را که در پشت پارک قد علم کرده بودند، دید. کلبه های ییلاقی با سقف های پهن و بالکن هایشان، یکی بالاتر از دیگری قرار داشتند و اطراف آنها با درختان پوشیده شده بود.
وقتی آنها تصمیم به بازگشت گرفتند، خورشید غروب کرده و باران شروع به باریدن کرده بود.
ریموند کنار ابیگل نشست و مارتینا صندلی دیگری که کنار او بود را اشغال کرد و در حالی که وسایلش را جا به جا می کرد گفت: "کنسرت ها چند روز دیگه شروع میشن. ابی تو هم با ما میای دیگه؟"
ابیگل سرش را تکان داد: "آره، رالف برام بلیط گرفته."
ریموند با خنده ای موذیانه گفت: "اولین کنسرت برای مارتینا به یاد موندنی میشه. آخه اون از یکی از مردهایی که اون شب برنامه دارن خوشش میاد."
"ریموند!"
نخستین بار بود که ابیگل از خجالت سرخ شدن مارتینا را می دید.
ریموند مصرانه ادامه داد: "اون می خواد زیرش بزنه ولی این طور نیست. اسم پسره اوتو کافمن هستش و یه پیاینست تازه به شهرت رسیده است. احتمالا عکسش رو توی پوستر ها دیدی."
"همون که موهاش تیره است و قیافه اش رویاییه؟"
"آره خودشه. «رویایی» رو خوب اومدی. اون رویای مارتیناست. نه؟" و به چهره ی خجالت زده ی خواهرش خیره شد.
مارتینا سعی کرد خود را نبازد: "خب اصلا رویای منه. مشکلیه؟ من فقط یه بار اون رو از دور دیدم و باید اعتراف کنم که... که خیلی دوست داشتم باهاش دست بدم."
برادرش خندید: "پس خیلی خوش شانسی. می تونیم توی کنسرت یکی از عوامل رو پیدا کنیم و ازش بخوایم تو رو ببره پشت صحنه و با اون آشنات کنه."
مارتینا متفکرانه گفت: "فکر خوبیه. باید به سر و وضعمون برسیم. ابی..."
"حرفشم نزن! من دیگه از تو لباس قبول نمی کنم مارتینا. حداقل تا وقتی که بذاری پولش رو بهت بدم. گرچه باید اعتراف کنم با این که خیلی اونا رو دوست دارم ولی قیمتاشون بالاست و من اون همه پول ندارم."
مارتینا پاسخ داد: "باشه ولی امیدوارم خیلی زود بفهمی که این یه مراسم فوق العاده خاصه. کلی از افراد مشهور اونجان و .. و همین طور اون پیانیستی که من دوسش دارم. مطمئنم تو هم از اون خوشت میاد ابیگل."
ریموند کمی گیج به نظر می رسید برای همین ابیگل توضیح داد: "منظورش این نبود که از خود پیانیسته خوشم بیاد. موضوع اینه که من قبلا به مارتینا گفته بودم پیانو می زنم، یعنی می زدم! اما وقتی پدرم فوت کرد دیگه به اندازه ی کافی پول نداشتیم که درس ها رو ادامه بدم."
ابیگل شام را با ریموند و مارتینا صرف کرد. سپس آنها به لابی رفتند و آن قدر صحبت کردند که سرانجام مارتینا خمیازه اش گرفت و ابیگل به زور چشمانش را باز نگه می داشت! ریموند ابیگل را تا دم در اتاقش همراهی کرد و اندوهناک گفت: "فکر کنم قسمت اینه که من برای تو همیشه یه..."
ابیگل انگشتش را روی لب های او گذاشت: "خواهش می کنم ریموند. خرابش نکن..."
"چی رو؟ دوستی زیبامون رو؟ باشه. اما یک بوسه که بین دوست ها ممنوع نیست، نه؟!"
او تلاش کرد ابیگل را ببوسد. طوری که او ناچار شد ریموند را به عقب هل دهد. البته خیلی تلاش کرد که احساسات او را جریحه دار نکند و از روی ناچاری لبخندی به او زد.
ریموند با ملایمت گفت: " دیدی درد نداشت!"
ابیگل می خواست بگوید: " البته که داشت"اما به جای آن تنها سرش را تکان داد. در واقع زمانی که ریموند او را ترک کرد و او در اتاقش تنها شد به معنای واقعی فهمید که آن بوسه چقدر او را آزرده است

Read more: http://www.iranpardis.com/thread179013.html#ixzz223DkPEhi

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
دوشنبه 09 مرداد 1391 - 02:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
nafas آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3521
عضویت: 5 /5 /1391
تشکرها : 695
تشکر شده : 1411
تعهد یا عشق | لیلین پیک -
ابیگل به نفس نفس افتاده و عرق کرده بود. روی صندلی او، مردی با پاهای باز و دست هایی که از دو طرفش آویزان بود، لم داده بود. کاملا راحت به نظر می رسید اما خواب هم نبود... و او بالاخره چشمان خسته اش را باز کرد و نگاه آن دو در هم گره خورد.
رالف گفت: "متاسفم که همچین شوکی رو بهت وارد کردم ولی باور کن تا مغز استخونام خسته است و وقتی یه مرد همچین حالتی پیدا می کنه به جایی یا کسی تکیه می کنه که اونو درک کنه و حالش رو بفهمه. نکنه دارم اشتباه می کنم؟"
او چشمانش را بست و سرش به عقب آویزان شد و به نظر نمی رسید که انتظار جواب داشته باشد.
ابیگل پرسید: "چه جوری اومدی تو؟"
همان طور که چشمانش بسته بود، شاه کلید را در دستش نشان داد: "خب من یه کار غیر قانونی انجام دادم و اومدم تو اتاق یکی از مهمونا." کلید را دوباره در جیبش گذاشت و یکی از چشمانش را باز کرد: "حالا می خوای بری به مدیریت شکایت کنی؟" و دوباره چشمانش را بست.
ابیگل لبخند زد و به او خیره شد؛ بدن خوش فرمش، شانه های پهنش، چهره ی زیبایش، لب های خوش ترکیبش، ابروهای کلفت و چشمان آبی اش، همه و همه را دوست داشت.
برای لحظه ای از خود بیخود شد و به طرف رالف رفت و دستش را زیر سر او گذاشت تا سرش آویزان نماند. لمس موهایش و حس سنگینی سرش روی دستان او، پوستش را به سوزش انداخته بود و بدنش را داغ می کرد.
در یک لحظه، رالف ایستاد و ابیگل را به طرف خود کشید و بوسه ای شیرین بر لب های او نهاد.
با صدایی خش دار گفت: " آماده به نظر می رسی دوشیزه هیلی... اولش که برادر کوچیکه رو دنبال خودت کشیدی و بعدش به بهانه ی خستگی، شب بخیر گفتی و ردش کردی بره اما انگار برای برادر بزرگه آمادگی بیشتری داری!"
ابیگل تلاش کرد خود را از آغوش او رها کند. اما وقتی می خواست با بازویش او را هل دهد، رالف دستش را در هوا گرفت و اجازه ی این کار را به او نداد.
او داد زد: "تو داری بهم توهین می کنی. تو نفرت انگیزی و من بدم میاد از این که..."
و این بار لب های رالف محکم تر و با فشار بیشتری بر لبان او بوسه زد؛ آن قدر که ابیگل مجبور شد مقاومت را کنار بگذارد. بوسه ی او چنان شهوت آمیز بود که ابیگل دیگر توان ایستادن روی پاهای خود را نداشت و ناچار شد برای جلوگیری از سقوطش به رالف چنگ بزند.
وقتی که سرانجام رالف سرش را عقب برد، لب های ابیگل به لرزش افتاده بود و چنان نفس نفس می زد که گویی از یک کوه بلند بالا رفته است. نگاهشان در هم قفل شد. بدنش چنان غرق در نیاز بود که ناچار شد چشمانش را ببندد تا عشق و علاقه ی عمیقش را به او ابراز نکند.
رالف با بی قراری گفت: "ابی، یه امشب رو بی خیال جنگ با من شو. اگه من از دستت عصبانی ام به خاطر..."
"خودم می دونم چرا!" رالف قصد داشت بگوید به خاطر بئاتریس. "ریموند بهم گفت. ولی خواهش می کنم باور کن که من بعد از ظهر رو با ریموند بودم نه شب رو! تازه مارتینا هم باهامون بود و کلی با هم حرف زدیم. همه اش همینه."
چشمان رالف خشمگین به نظر می رسید: "یعنی داری می گی من خواب دیدم که اون تو رو دم در بوسید دیگه؟!"
ابیگل ناچار بود صادق باشد، سرش را تکان داد: "من نمی خواستم که اون این کار رو بکنه، اما...خب..." اخمی به رالف کرد. می ترسید حرف های او را اشتباه برداشت کند. ادامه داد: "اون مهربون و نجیبه. من نمی خواستم احساساتش رو جریحه دار کنم. واسه همین..."
عدم رضایت در چهره ی او نمایان شد و ابیگل متوجه شد که نتوانسته او را قانع کند. به نظر می رسید که رالف دوباره می خواهد روی صندلی لم دهد. این بار ابیگل را هم با خودش پایین کشید و او با آسودگی خاطر در آغوشش فرو رفت.
رالف چانه ی او را بالا گرفت و با شستش کبودی هایی که از خستگی زیر چشم او افتاده بودند را نوازش کرد. "منم می تونم نجیب و مهربون باشم ابی." ابیگل با چشمانی خندان به او نگریست. "باور نمی کنی؟ من که سنگ نیستم Liebling. من هم انسانم و گوشت و خون دارم. الانم دارم از خستگی می میرم. درگیر یه جنگ بودم..." با لبخند اضافه کرد: "البته نه فیزیکی. در واقع یه جنگ اقتصادی بود. یه نفر بهم هشدار داد موقعیت مالی من داره به خطر میوفته."
ابیگل فکر کرد: "و منم می دونم که اون «یه نفر» کیه."
"یه اختلال توی مزایده ی مجموعه هتل های فلدر به وجود اومده بود. از دوستم خیلی ممنونم که..." کمی مکث کرد و این مکث او چقدر برای ابیگل آزاردهنده بود. "ممنونم که به موقع خبرم کرد تا بتونم جلوی این ضرر رو بگیرم و حالا همه چی امن و امانه. من یه پرواز به جنوب کشور داشتم و یه مسافت طولانی رو رانندگی کردم تا بتونم پدرم رو ببینم و باهاش مشورت کنم. دو ساعت بعدش هم با هواپیما برگشتم." چشمانش را بست و زمزمه کرد: "من دو روز مزخرف و طولانی داشتم. بهم نیرو بده ابی، منو به زندگی برگردون..."
رالف دستانش را دور ابیگل حلقه کرد و ابیگل نیز او را در آغوش فشرد و از اعماف وجودش آهی کشید. پیشانی اش را روی گونه ی رالف گذاشت. زبری گونه ی او را حس کرد اما به آن توجهی نشان نداد. در آن لحظه تمام خواسته اش این بود که برای همیشه در آغوش رالف بماند.
با لب هایی خندان سرش را بالا آورد و به رالف نگاه کرد. متوجه شد که رالف لب هایش را به لب های او نزدیک می کند و او بدون هیچ مقاومتی اجازه ی بوسه را به رالف داد. او نیاز داشت تا لب های رالف را روی لب های خود حس کند، عطر او را به مشام بکشد، و دستان قوی اش را دور بدن خود حس کند... دقیقا چیزی که داشت اتفاق می افتاد.
به نظر می رسید که آن بوسه پایانی ندارد و هر لحظه عمیق تر می شود. وقتی رالف به طرف سینه های او هجوم آورد، ابیگل تلاشی برای مقاومت نکرد. در واقع وقتی نفس های رالف و رطوبت زبان او و نوازش هایش را روی پوست حساس سینه هایش حس می کرد، قدرتی روی کنترل بدنش نداشت.
ندایی ضعیف از درونش به او می گفت که نباید خودش را در اختیار مردی قرار دهد که متعهد شده هیچ رابطه ی جدی ای با زنی نداشته باشد. به آن ندا اعتنایی نکرد و خودش را بیشتر در آغوش گرم رالف فشرد و واکنش های شهوت آمیز او را حس کرد. تلاش می کرد اخطارهایی که در درونش تلاش به خودنمایی می کردند را نادیده بگیرد.
بازوان او مردانه و عضلانی بودند و ابیگل به هیچ وجه تمایل نداشت که خود را از میان آنها بیرون بکشد. رالف سر او را بالا آورد و در چشمانش خیره شد. چشمان رالف برق می زد و ابیگل درمانده بود که چگونه رابطه ای که تا لحظاتی بعد رالف از او طلب می کرد را رد کند.
رالف با انگشتانش گونه ی ابیگل را نوازش کرد و لب های او را بوسید. او حتی می توانست ضربان های ضعیف لب بالای ابیگل را حس کند.
"لبات یه طعم خاصی داره Geliebte. تو منو دیوونه می کنی. من می خوامت..." تی شرت خودش را از تن درآورد و دکمه های لباس ابیگل را باز کرد و آن را از شانه هایش پایین کشید. "من می خوام پوست نرم و هیکل قشنگت رو روی تن خودم حس کنم. می تونی تصور کنی وقتی یه مرد بعد از مدت ها زن مورد علاقه اش رو بغل می کنه، چه حسی بهش دست میده؟"
سینه هایش به سینه ی سخت و عضلانی رالف فشرده می شد.
"فکر کنم دیگه کافی..."
"نه، خواهش می کنم!" و این فریادی از اعماق وجود رالف بود. معنایش این بود که: من می دونم تو منو می خوای...منم تو رو می خوام...ولی اگه این رابطه رو داشته باشیم دیگه محاله بتونم فراموشت کنم. اما برای اینکه بتونم به زندگیم ادامه بدم چاره ای جز فراموش کردنت ندارم.
رالف دندان هایش را به هم فشرد و ابیگل فکر کرد که همین الان است که او را از آغوشش بیرون بیاندازد و راهش را با عصبانیت بکشد و برود! اما او این کار را نکرد و به جایش، آهی از خشم و رنج کشید.
بعد از مدتی گفت: "آدم فقط تا یه حدی می تونه صبر و تحمل داشته باشه..."
ابیگل مقابل گردن او خمیازه ای کشید. رالف خندید، اما وقتی ابیگل صورتش را روی گونه ی رالف حرکت داد، خنده اش به غرغر تبدیل شد.
با نگاهی تهدید کننده گفت: "باشه، باشه، من این بارم صبر می کنم ولی نه واسه یه مدت طولانی. اگه جرئت داری یه بار دیگه بذار تا این جا پیش بریم و وسط کار بگو بسه!..."
ابیگل زمزمه کرد: "من نمی خواستم تحریکت کنم."
با ناباوری پاسخ داد: "واقعا؟!" و تلاش کرد ابیگل را که در خواب و بیداری بود در آغوش خود جا به جا کند. این باعث شد او بیشتر در آغوش رالف احساس راحتی کند.
ابیگل حس کرد کسی او را جا به جا می کند. او در تخت گذاشته شد و پتویی رویش کشیده شد. او متوجه شد که لباس های کمی تنش است اما با این حال دستانش را دعوت گرایانه به طرف رالف گرفت تا به او بپیوندد.
بوسه ی رالف آن قدر برایش مبهم بود که مطمئن نبود آن را در خواب دیده یا واقعیت داشته است. وقتی صدای بسته شدن در را شنید، متوجه شد که دیگر تنها است اما باز هم خودش را متقاعد کرد که دارد خواب می بیند. چطور ممکن بود رالف پس از حرف های هیجان انگیزی که به او زده، او را ترک کند؟
صدای رالف از راهرو به گوش می رسید. اون در حال پاسخ دادن به بی سیمی بود که ابیگل متوجه شده بود رالف گاهی اوقات آن را با خود حمل می کند. حداقل رالف قبل از ترک کردن ابیگل، بوسه ای طولانی به او هدیه داده بود. این تنها نکته ی امیدوارکننده ای بود که وقتی ابیگل صبح روز بعد به تنهایی از تخت خوابش بیرون آمد، می توانست به آن فکر کند.

روز بعد، مارتینا به او تلفن زد: "بالاخره لباس رسمی خریدی یا نه؟"
"برای کنسرت؟ نه بابا. ولی یه پیراهن تو چمدونم با خودم آوردم..." اما دیگر تماس قطع شده بود.
چهار دقیقه بعد به در اتاقش ضربه ای خورد. مارتینا چنان با عجله وارد اتاق شد که او مجبور شد چند قدم عقب برود.
"با من بحث نکن ابی. من از کلکسیونم برات یه لباس آوردم. هنوز مطمئن نیستم که این مناسب تو باشه یا نه. واسه همین ازت خواهش می کنم که اونو پرو کنی." لبخند او همچون برادر بزرگترش هر کسی را خلع سلاح می کرد: "من باید یه قلم و کاغذ با خودم بردارم و دنبالت راه بیفتم و واکنش هایی که مردم با دیدنت نشون میدن رو یادداشت کنم." بدون این که منتظر پاسخی باشد ادامه داد: "زود باشه دیگه. پروش کن."
ابیگل خندید و رفت تا لباس را امتحان کند.
مارتینا آهی از روی آسودگی کشید و گفت: "عالیه. کاملا اندازه است. دستکش خیلی بهت میاد. خودتم یه نگاهی به لباس بیانداز."
بالای لباس از جنس پارچه ی کشباف طلایی بود. آستین های آن، بلند و قرمز رنگ بودند و لبه هایشان با همان پارچه ی طلایی رنگ تزیین شده بودند. دامن بلند آن نیز کاملا با بقیه ی قسمت ها هماهنگی داشت و به خوبی روی تن ابیگل نشسته بود.
مارتینا کیفی را به سمت او گرفت و گفت: "بیا. اینام با لباست سِت هستن و تکمیلش می کنن." ابیگل از درون کیف گردن بندی بیرون آورد که دارای ردیف مهره های قرمز، کهربایی و مشکی بود. دست بند بلندی شبیه به آن نیز درون کیف وجود داشت که برای بسته شدن، باید چندین بار دور مچ می پیچید. مارتینا سرش را به طرفی خم کرد: "خوبه. احیانا که قصد نداری برشون گردونی؟"
ابیگل آهی کشید و پاسخ داد: "باشه. اگه اینطوری خوشحال می شی برشون نمی گردونم. راستش همه ی این لباس ها و جواهرات فوق العادن. برام خیلی ارزش داره."
"خب دیگه. پس حلٌه. بعدشم این لباس به کلکسیونی که من برای مهمونی خونه ی جدیدمون طراحی کردم اضافه میشه. می دونستی کارای خونه دیگه داره تموم میشه؟ تا چند وقت دیگه اسباب کشی می کنیم."
ابیگل فکر کرد: "که این باعث میشه منم دیگه بدون سرپناه بمونم."
مارتینا اخم کرد: "بذار ببینم... نکنه داری فکر می کنی که زودتر وسایلت رو جمع کنی و برگردی. فکر کردی ما تو رو اینجا تنها ول می کنیم؟ خانواده ی فلدر هنوز بهت احتیاج داره. نکنه کار پدرم رو یادت رفته؟"
"اما..."
"ابیگل، تو نمی تونی از پیش ما بری. اون لورا مارچنت عوضی چنگالاشو واسه رالف تیز کرده و می خواد مجبورش کنه که باهاش ازدواج کنه تو تنها کسی هستی که می تونی مانع این کار بشی."


Read more: http://www.iranpardis.com/thread179013.html#ixzz223E9V1ci

امضای کاربر : پرندگان انقدر سرگرم دانه خوردن می شوند
که پریدن را از یاد می برند
گاهی سنگ کودکی بازیگوش یاد اور پرواز است..........
دوشنبه 09 مرداد 1391 - 02:26
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از nafas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin / ati92 /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group