غروب بی پایان | فاطمه عطابخشیان

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 935
نویسنده پیام
roham آفلاین

کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
غروب بی پایان | فاطمه عطابخشیان
قسمت 1

امشب شب خیلی خوبی بود مگر ئه ؟
‏: آره ،خیلی خوش گذشت .له خصوص با حضور دوستانت که خیلی زحمت کتیدند. دوستت امیر که با صدای قشنگش واقعأ سنگ تمام گذاشت
‏-درسته امیر دوست خیلی خوبی است با وجود اینکه بر ایش خیلی سخت بود باز به خاطر حرمت رفاقت بین ما حاضر شد جشن ما را رونق دهد
‏: چطورمگه؟اتفاقی افتاده؟
- نه ولی...
‏: ولی چی مهدی خواهش می کشم بگو و من توی فکر نینداز.
-آخه امیر یکی از زخم خوردگان تقدیر ایت و سختیهای زیادی را تحمل کرده اگر هرکدام ازما جای اوبو دیم تا حالا حتمأ قالب تهی کرده بودیم .نمی بینی چقدر شکسته شده است؟
‏: راست می گویی اتفاقأ می خواستم از تو بپریم که آیا امیر از شما بزرگتر است ؟چوئ بد نظو می آید خیلی از شما پزرگتر باشد!
‏-برعکس او از همه ما کوچکتر است ،ولی قلبی دارد به وسعت دریا ،او یک شکست خورده عشق است .
‏: جدأ ، دلم میخواهد برایم تعریف کنی از عشقش بگو و
‏داستان زندگیش را برایم تعریف کن .
‏- خوب حالا فرصت زیاد است بعدأ بر ایت تعریف می کنم .
:مهدی خواهش می کنم بگو من کنجکاو شدم و تاکنجکاویم ارضا نشود آرام نمی گیرم.
-ناسلامتی امشب شب عروس ماست و هنوز مهمانها نرفته اند .شیرین جان صبر کن همه بروند آخر شب بر ایت تعریف می کنم .
‏یکی در ساعت گذشت و هانه خلوت شد و تنها من مانده بودم و مهدی و شروع یک زندگی تازه .هنوز قول مهدی را به خاطر داشتم.وقتی لباسهایش را عوض کرد برای نوشیدن آب به آشپزخانه رفت .سریع لباسهایم را عوض کردم و به دنباش رفتم .همانطرر که آب می هوردپرسیدم: سر تولت که هستی ؟
‏- چه قولی ؟.
‏: به این زودی فراموشی کردی خدای من چگونه باید یک عمر درکنار مردی فراموشکار چون تر زندگی کنم.!!
مهدی در حالی که می خندیدپرسید:چه زود هم بهش برمیخورد.خوب خانم قاضی لطف کنیأ واول جرم مرا بگویید بعد مرا محکوم کنید .
‏: خوب معلوم است تو قول دادی که داستان زندگی دوستت ‏امیر را برایم تعریف کنی .
‏-آهان حالا یادم آمد .خوب این که گریه ندارد برویم تا بر ایت تعریف کنم .
‏: من که گرید نکردم.
‏- خوب حالا بیا .بعداگریه هم خواهی کرد .
‏آشنایی من و امیر از آنجا یی شروع شد که سال اول دبیرستان من و امیر هر دو در یک کلاس و درکنار هم قرار داشتیم. من آن زمان به خاطر ثروت پدر خیلی به خود مغرور بودم و هیج گاه از کسی چیزی نمی خواستم ،امیر شاگرد ممتاز کلاس بود. او خیلی آرام و ساکت بود و بیشتر اوقات سرش توی کتابهایش بود و به همین دلیل محبوب تمام دبیران شده بود . من دردرس شیمی ضعیف بودم و علاوه بر داشتن معلم خصوصی باز هم چیزی از شیمی نمی فهمیدم تا اینکه یک روز سرکلاس شیمی وقتی نتوانستم به سؤال استاد جواب دهم ،استاد با تعجب برگشت وگفت :شما که کنار شاگرد ممتاز کلاس و مدرمه نشسته اید چرا از اوکمک نمی گیریدو بعد رو به امیر کرد وگفت: آقای کاشانی لطف کنید وکمی با دوستتان کارکنید. ار هم لبخندی زد وگفت :خوشحال می شوم به ایشان کمک کنم .زنگ تفریح خورد ، امیر به طرف من برگشت وگفت :خوب رفیق ازکجا شروع
‏کنیم
‏از این همه سادگی و یکرنگی ار خوشم آمد .خیلی تعجب ‏کردم وقتی که دیدم برعکس بعضی از شاگردان ممتاز خیلی کم توتع و خودمانی است .
‏او بدون اینک منتی سر من بگذارد آماده کمک کردن به من بود .خوشحال شدم وگفتم :از هرکجا شما بگویید استاد. از این شوخی من خنده اش گرفت .و بعد شروع کردیم به آموختن و از آن روز به بعد او بیشتر در درسها مرا یاری می کرد .
‏ترم اول که تمام شد علاوه بر آنکه من نیز در درس پیشرفت زیادی کردم با امیر هم دوست بسیار صمینی شده بودم . هر چه بیشتر می گذشت پل ارتباطی بین من و او محکم تر می شد وما هر روز بیشتربه هم نزدیک می شدیم .ما همدم و همراز هم شده بودیم .از برادر به هم نزدیکتر بودیم .امیر آن زمان به کلاس گنگ فو می رفت .چند بار با او همراه شدم کم کم به این ورزش رزمی علاتمند شدم .ا‏و نیز مرا در این راه خیلی تشویق کرد اودرباشگا ه دو دوست صمییمی به نامهای سعید و علی داشت که با من نیز دوست شدند.از آن روز به بعدگوره چهارنفری ماگرره سایه ها نام گرفت .همه جا باهم درکنارهم بودیم. همه بچه ها بخ ما حسودی می کردند چون ‏ما هم شاد بودیم و هم به یکدیگر وفادار .هر گاه مشکلی برای یکی از ما پیش می آمد بقیه با تمام وجود او رایاری می کردند .شیرین باوذت نمیشوکه امیر چقدر پسر بانمکی است حتی بانمک تر از من.همیشه در جمع ،لود گیهای او و شوخیهایش بودکه ما را بخ خندد وا می داشت و به وجد می آرود . هیچگاه او را غمگین نمی دیدم و همیشه شاد و متبسم بود .انگار هیچ مشکلی نمی توانست در برابر او قد علم کند .هر مشکلی را با راه حل جالبی حل می کرد .تمام بچه ها شیفته او شده بودند .تا اینکه سال آخر دبیرستان رسید .آن سال بیستر تلاش ما برای درس خواندن بود چون سال آخر بود و برای وررد به دانشگاه باید تمام تلاشی خود را می کردیم .بیشتر شبها تا نیمه شب دور هم جمع می شدیم و درس می خواندیم .تا اینکه موقع امتحانات شد ر با تلاشی فراوان ما تو انستیم امتحانات را پشت سر بگذاریم . تابستان آن سال امیربه اتفاق خانواده اش برای گردش به شمال رفت. که ای کاس هرگز چنین کاری نکرده بود .
‏: چرا ؟مگر چه اتفاقی افتاد؟
‏-رقتی برگشت امیر دیگر ان امیرسابق نبود .حواس پرت شده بود.ولی درعین حال شادو عجیبی در وجودش دیده می شد . از آنجا یی که خیلی با هم صمیمی بودیم متوجه تغییر ‏حالت اوشدیم وعلت را از او پرسیدیم . ا. همچنین ابرازداشت که :
‏«وقتی روز اول دررا مسر به کنار دریا رفتم توی ساحل نشسته بودم کاری که هرسال می کردم ،من عاشق دریا بودم . نشسته بودم با خودم ترانه ای را زمزمه می کردم و نگاهی به اطرافم اندا ختم ساحل خیلی شلوغ برد ،بیشتر آنها عابر بو دند گوشه ای چند تا بچه کوچک مشغول شن بازی بودند ، نزدیک أنها پدر ر مادرشان نشسته بودند . محبت می کردنذ .طرف ذیگرم دوقایق واژگون شده در روی ساحل دیده میشد که بر روی یکی از آنها دختری چادری نشسته بود .نگاهش کردم یک لحظأ نگاه اوهم درنگاهم گره خورد . حالت خاصی در چشمانش بود .وقتی نگاهش کردم یک لحظه بدنم لرزید و احساس کردم تمام بدنم گرم شده است ، نگاهم را از اوگر فتم تا با اون نگاه بارگناهی را متحمل نشوم باز به دریا خیره شدم ،چند بار برگشتم و نگاهش کردم به نظر می آمد از آن دسته ازدختر های سرسخت باشدکه سرد و بی احساس هستند .بلند شد وکمی جلو آمد .وربه روی دریا ایستاده بود و چادرش را به دست باد سپرده بود .نسیم ساحل چادرش را به رقص در أورده بود .وقار و نجابت خاصی که در حرکاتش دیده می شد مرا مجذوب خود کرد .خیلی دلم ‏می خواست به طریقی سر صحبت را با اوبازکنم اما ترسیدم که با آن سردی اش حسابی حالم را بگیرد .
‏توی این افکار بودم که چگونه میسود با چنین دختری ارتباط برقرارکرد ،درهمین لحظه برگشت وباز چنان نگاهی کرد که درجأیم میخکوب شدم .دیگر قدرت حرکت نداشتم . نزدیک غروب بود اوبه طرف پلاژهایی که پشت سرمان بود حرکت کرد از پشت به او نگاه می کردم.نمی دانم چه بود اما از حرکاتش ،از رفتارش و از طرز نگاهش خوشم آمدد بود . احساس عجیبی نسبت به اوپیدا کرده بودم .دلم نمی خواست او برود همینطورکه حرکت می کرد پایس ئرگودالی کوچک از شن که بچه ها درست کرده بودند افتاد .خواستم جلو بررم وکمکش کنم اما ترسیدم ناراحت شود.بر جایم مانده بودم که ببینم چکار میکند . چند بار سعی کردکه بلند شود اما نتوانست گویا پایش خیلی درد می کرد ،همانجا نشست من هم بلند شدم که به طرفش بروم اما درهمان لحظه مادر و پدرش او را دیدند و به طرفش آمدند و من همانجا ایستا دم وبا خودگفتم:حتمأ نشسته وگریه می کند ولی وقتی باکمک پدررمادرش بلند شد یک لحظه به عقب برگشت و بر خلاف تصورم اصلأهیچ چیز را نمی شد از صورتش خواند او حتی از درد ناراحت هم نبود،با خودم گفتم :او دیگر چه‏دخترمغروری است فکر نمی کنم حتی قوی ترین مردان جهان هم بتوا نند اورا به دست آورند.آن شب تا صبح فکر آن دختر بودم ،روز بعد باز به ساحل رفتم ولی این بار بی تابتر و بی حوصله تر و دلم می خواست هر چه زرد تر او بیاید و باز ببینمش ،مدام به دنبال او میگشتم ولی بر خلاف انتظارم او آن روزبه ساحل نیامد .بعد از ظهرهم نیامد .پریشمان وکسل بودم و حوصله هیچ چیز را نداشتم با خودم گفتم : حتمأ اتفاقی بر ایش افتاده و بعد فکرکردم نکند رفته باشند .آن شب تا صبح با فکرهای گوناگون با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره صبح شد .باز به ساحل رفتم اما از اوخبری نبود ، نزدیکیهای ظهر بوذ می هواستم برگردم که اورا دیدم که به همراه دخترکوچکی که به نظرمی رسید خواهرش باشد آرام آرام در حالی که پایش را بسته بود به ساحل آمد و همانجا روی همان قایق نشست ، آن دخترکوچولو هم نزدیکش مشغول شن بازی شد. تصمیم گرفتم امروز هر طور که شده اگر به یک کلمه هم شده با او صحبت کنم .به طرفش رفتم گوشه ای ازقایق نشیتم .برگشت ونگاهم کرد ،با خودگفتم : نکند اشتباه کنم و عکس العملی از خود نشان دهد و من شرمنده شوم . به خود نهیبی زدم ننرس انتفاقی نمی افتد به همین دلیل همانطورکه نگاهش می کرم گفتم : سلام

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 17:12
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
غروب بی پایان | فاطمه عطابخشیان
قسمت 2

‏بدون اینکه جوابی دهد فقط نگاهم کرد تصمیم گرفتم باز ادامه دهم .اما همین موقع از جایش بلند شد و رفت از این بی اعتنایی او کلافه شده بودم فکر نمی کردم تا این حد مغرور باشد . اوکه رفت نگاهم به خواهرش افتا دکه همانجا با یک توپ بادی مشغول بازی بود . او دختر بچه شیرین و دوست داشتنی ای بود . بلند شدم و به طرفش رفتم از حواهرش که توجهی ندیده بودم گفتم شاید او مرا تحویل بکیرد و حدسم نیز درست أز آب در آمد او خیلی زود مرا به عنوان دوست پذیرفت و با هم مشغول بازی شدیم . او پشت به دریا ایستاده بود من هم روبرویش مشنول بازی شدم بازی با او چنان مرإ به وجد آورده بودکه حس کردم همسن و سال او هستم او هم شادمانه می خندید و به دنبال توپ می دوید وقتی توپ را برایش می انداختم نسیمی وزید و توپ را به دریا اند اخت فعیمه به دنبال توپ به درون آب رفت ناگهان موجی زد واو را به زبر آب برد وحشت کردم فریادی کشیدم و به طرفش دویدم او را از زیر آب بیرون کشیدم أب زیادب خورده بود ودر آغوشم بیهوش شد همین موقع ملیحه و پدر و مادرش را دیدم که با نگرانی به طرفم می آمدند فهیمه را روی زمین خواباندم تا آبی راکه خورده بود از بدنش خارج کنم پدرش نیز به کمکم آمد مادرش گریه می ‏کرد اما وقتی فهیمه چشمهایش را بازکرد او را در اغوش کشید و اشک ریخت ملیحه نیز گریه می کر قتی برای لحظه ای به چشمان بارون زده اش نگاه کردم به نظرم خیلی ز یبا آمد و این بهانه شد برای آشنا یی من واو .
‏خلاصه روز بعد تو انستم برای ساعتی با او صحبت کنم ، خیلی خوب به حرفهایم گوش می داد و من که هیچگاه برای دختری این چنین راحت درد دل نکرده بودم با او درد دل کردم . روزهای بعد هم این برخورد ها ادامه داشت ،وقتی که اعتمادمش را به خود جلب کردم اونیز خیلی راحت و صادقانه حرفهایش را با من در میان گذاشت .از او پرسیدم : از چه آد مهایی بیشتر خوشش می آید ؟ و او خیلی راحت گفت : از آد مهایی که پاک و صادق باشند و دوستیهایشان حتیقی باشد، از آدمهایی که دغل باز و دروغگو هستند و همیشه تظاهر به آن چیزی که نیستند می کنند متنفرم و از آدمهای بااراده که همیشه متکی به خود هستند و از هیچ مشکلی مأیوس نمی شوند خیلی خوشم می آید .
‏خوب که فکر کردم دیدم عمه آن چیزعایی را که می گوید با خصوصیات من مطابقت دارد. بعد از خودش یرسیدم شما یطور آدمی هستید ؟بیشتر راجع به طرز فکرتان برایم بگویید .
‏انطور که می گفت معلوم بود دختری است قاطع و محکم و تمام تصمیم گیریهای زندگی اش را خودش با مشورت دیگران می گرفت .ار اده ای قوی داشت ،از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسید ،ازجوانها یی که کور کورانه از دیگران تقلید می کنند بیزار بود ،به اعتقادات صحیح خانواده معتقد بود و دختری بود با روحیه ای ظریف وحساس وعاشق هنر .
‏ودر عین حال بسیار کنجکاو بود و نکته سنج و با تمام جدیتش بعضی اوقات خیلی شوخ بود و طوری صحبت می کردکه دلنشین بود وهیچ کس جرات سوء استفاده ازاورا به ‏خود راه نمی دادند .خیلی رک و راست بود و هرگز دروغ نمی گفت ، از چاپلوسی هم متفنر بود ، رازداری او واقعأ تحسین برانکیز بود اومانند یک مشاور با تجربه درهمه امور راهنماییهای عاقلانه و به جایی میکردهر چه بیشتر با او آشنا می شدم مطمئن می گشتم که اوهمان است که من به دنبالش بودم و از اینکه میدیدم من تنها پسری هستم که تو انستم با اوصحبت کنم و تا حدی خود را به او نزدیک کنم احساس غرورمی کردم .
‏او در بیشتر هنرهای دستی بانوان وارد بود ولی با این همه همیشه به دنبال راهی بودکه بتواندکارهایی راکه مخصوص مردان است بیامورد زیرا که معتقد بود مردها هیچ برتری ‏نسبت به زن ندارند ،گاهی اوقات به نظر می رسید که او یک مرد است تا یک زن و حرفهایش ،تهدیدهایش انچنان مردانه بودکه من شک می کردم .
‏خلاصه .ما هر روز برای یک ساعت هم که شده به گفتگو می نشستیم وقتی که فهمیدم اوهمشهری من است خیلی خوشحال شدم وبا اصرار وتمنای زیاد شماره تلفن منز لشان را گرفتم .ما زود تر از آنها شمال را ترک کر دیم زیرا قصد داشتیم که به مشهد هم برویم. آخرین بارکه با اوخداحافظی می کردم حس کردم اوهم به دیدارهای هرروز ماعادت کرده و این جد ایی برای او هم سخت است .لحظه خداحافظی چشمانش را اشک فرا گرفته بود .از او خوا ستم حتمأ به محض رسیدن به شهر با من تماس بگیرد ،قبلأ به خاطر اطمینان به اوآدرس وشماره تلفن منزل خودمان را به اوداده بودم.رقتی ازهم جدا شدیم تمام مسیر مشهد را لحظه ای از ذهنم بیرون نرفت ،تا اینکه به مشهد رسیدیم .
‏در صحن نشسته بودم و سر گنبد طلایی خیره شده بودم گهگاه در میان جمعیت به جستوجوی او نگاهم را می چرخاندم.من به دنبال دختری بودم که با ذره ذره وجود دوستش داشتم ،دختری که همچون اسمش ملیح و دوست داشتنی بود .در میان جمعیت چشمم به دختری افتاد که ‏روبه روی جرم ایستاده بود وبدون آنکه چیزی بگوید اشک می ریخت ،به طرفش رفتم ،نیم رخ صورتش کاملأ شبیه او بود آرام گفتم: ملیحه!
‏برگشت و نگاهم کرد . او نبود ،سرم را پایین اندا ختم و برگشتم و باز به پروازکبوتران خیره شدم خدا مید اندکه چقدردلم می خواست در آن لحظه اودرکنارم بود .من که هر سال آسوده خاطر به مشهد می آمدم هیچ گاه ازحضرت بجز سلامتی و طولی عمر برای پدر و مادرم نخواستم اما حالا با حالتی آمده ام تا ازحضرت بخواهم آن دختر زیبا روی و ملیح مرا به من برساند.سه روزدر مشهد ماندیم و من هر روز به بازار میرفتم .یک روز همانطور که ویترین مغازه ها را نگاه می کردم در یک مفازه نقره فروشی چشمم به یک دستبند افتا دکه رویش جمله i love you حک شده بود و خیلی از آن دستبند خوشم آمد آنرا خریدم .یک گردنبند نقره که روی آن حرف M حک شده بود را نیز برای خودم خریدم وبه گردنم آویختم. مشتاق بودم ک هر چه زو.تر به شهرمان برگر دیم وباردیگرمحبربم را ببینم ،وقتی که برگشتیم به هیچ چیز جز دیدن اوفکر نمی کردم .سریع خانه را ترک کردم وبا خانه آنها تماس گرفتم .چند بار تلفن زدم اما هر بارمادرش گوشی را برمی داشت وقتی از صحبت با او ناامید شدم به ‏سراغ شما آمدم.
‏-آخه میدونی شیرین ما همیشه بعد از ظهرها در مکان معینی دور هم جمع می شدیم .در آب میوه فروشی یکی از بچه ما به نام کافه تریای شادان . آن روز هم بچه ها همه آنجا بودند . با دیدن امیر به د.رش حلقه زدند .
‏گفتم : خوب داداش و امیر سوغاتی برای ما را که فرامرش نکردی ؟
‏علی گفت : برای من چی آورده ای ؟
‏سعیدگفت : زود باش و یک کیلو طلایی که قرار بود ازگنبد برای من بیاوری بده ،کار دارم و می خو اهم بررم ‏امیر فقط می خندید وقتی خم شد تا بنشیند نگاهم بدگردبند دورگردنش افتادگفتم:بد به بچه ها نگاه کنید مردم چهگردن بندی برای خود خریده اند .
سعید گفت : وای خدای من بگیر مردم M گردنشان می اندازند .
‏علی :حالا بگو ببینیم جریان گردن بند الا چی هست تا بعد برویم سراغ سوغاتیها.
‏امیر در حالی که می شندید گفت: خیلی خوب ،گدا گشنه ها صبرکنید نفسم تازه شود وکمی استراحت کنم بعد مرا غارت کنید .
‏سعید: خوب حالا این M خانم کی هست ؟ امیر
: ازکجا می دونی که خانم است ؟
سعید :از آنجا یی که گردنبند بیشتر به گردن خانمها ست..
گفتم: خیلی خوب .بیا این یک لیوان شیر موز بخور تا ضعف نکرده ای بعد برای ما تموش کن. و بعد آنچه راکه برای تو بازگوگردم برای ما تعریف کرد و بعد از این که حرفهایش تمام شد گفتم: این دختر باید خیلی زرنگ باشد که درهرض چند روز تو انست یخهای قلب تو را آب کند و تو را این گونه مجنون کند .
‏سعید: بچه ها یادتان هست همین آقا چه طور ما را نصیحت می کرد که از رفاقت با دختران بپرهیزید و یا خود را به عشقتای کاذب مشغول نکنید و ... . حالا ببنید که خردش چطورگرفتارعشق یک دختر شده .خدایا فقط سر ما بی کلاه ماند، . علاقه زیادی که امیر به ملیحه داشت باعث ناراحتی اوشد و به هاطر حرف سعید با نگاهی غضب أل.د با لبخندی تمسخز آمیز نشان داد . همه خندیدیم .
علی: صبر داشته باشید تاگوساله ‏گاو شود دل صاحبش آب شود .تا این عشق پر و بالی بگیرد و به ازدواج بیانجامد، خیلی مانده است .
خلاصه آن شب حسابی سر به سرش گذاشیم بعد همگی رفتیم بیرون توی خیابانها،همانطور که حرف می زدیم و می خندیدیم دربین راه ناگهان امیر ایستاد وبه نقطه ای خیره شد .هر چه صدایش کر دیم نمی شنید انگار در عالمی دیگر بود . ما هم خط نگاه او را تعقیب کر دیم مقابل یک مغازه پارچه فروشی دختری چادری ایستاده بود و به پارچه های درون ویترین نگاه میکرد .در همین لحظه او هم برگشت و نگاهی به ما اند اخت وقتی امیر را دید با تعجب به او نگاه کرد.ما فکرکر دیم همانی است که فکر امیر را چند روزی است سر خود مشغول کرده است او به خود آمد و نگاهش را برگرداند و وارد مغازه شد . ‏بعد از چند دقیقه ای برگشت بستدای در دمت داست فورأ سوار ماشین شد ورفت ماکه حدس زده بوایم اومان است چیزی نگفتیم تا مطمئن شویم چون امکان داشت اشتباءکرده باشیم .سعید پشت کمر امیر زد وگغت: معلوم هست حواست کجاست پر.ا؟چرا این طور شدی ببینم نکنه خانم M را دیدی؟
‏امیر گفت :آره خودش بود .
‏گفتم: راست می گویی پس چرا زود تر نگفتی ؟
‏ادامه راه را تمام مدت راجع به اومحبت می کر دیم .هرکدام ازبچه ها چیزی می گفتند .
‏علی گفت: واقعأکه چه سلیقه ای داری .
سعید: سلیقه امیر خوب است ولی سلیقه اون دختر خوب نیست. آخر امیر هم شد آدم که پسندیده و همانطور که به خودش اشاره می کردگفت: این همه پسرخوب وخوشگل را رها کرده و به این عتیقه چسبیده ولی از شوخی گذشت آن دختر جذابیت خاصی داشت .یک غرور خاصی توی صورتش بودکه هیچ کس جرات نمی کرد حتی به ائ نگاه چپ کند،چد برسد به اینکه با او درست شود ،حالا من فهمیدم که چرا امیر تا این حد شیفته اوشده است .
‏خلاصه آن شب هم به پایان رسید.ما هر روز شاهد پر رنگ شدن عشق آن دو بودیم ،امیر خیلی سعی می کردکه تلفنی با او صحبت کند یا به طریقی او را برای گردش به خیابان بکشاند .اما از آنجا یی که او دختر محکمی بود حاضر نمی شد عشق خود را مانند عشق های پوچ و خیالی به کوچه و خیابان بکشاند. در انتها به آبروریزی و پاسگاه و این طور چیزها منتهی شرد . ما سعی می کر دیم موقعیتی فراهم کنیم تا او بتواند برای چند لحظه هم که شده با او حضوری محبت کند یا اورا ببیند .
‏من از دوران راهنمایی به اصرار مادرم اموزش سنتور می دیدم رقتی با امیر آشنا شدم متوجه شدم که او هم در ....

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 17:13
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
غروب بی پایان | فاطمه عطابخشیان
قسمت 3

رشته موسیقی فعالیت دارد .امیر هم ارگ می زد و هم صدای خوبی داشت .در مدرسه هم همیشه تک خوان گروه سرود او بود . سعید و علی هم به ترتیب تنبک وگیتار می زدند .زیر نظر استاد موسیقی مان برای اولین بار در شهر به مناسبت میلاد پیامبر (ص) کنسرت عشاق برگزارکردیم .مکان برگزاری تالاری بود در شهر چون برای اولین بار برگزار می شد کار تهای دعوت را بین هود نوازندگان و ترتیب دهندگان این کنسرت پخش کردند. و این هم بهانه ای شد برای دعوت ملیحه از طرف امیر . دعوت شدن ملیحی باعث شده بود که ما با جدیت تمام به تمرین بپردازیم .مخصرصأ امیرکه حسابی تلاشمی کرد که همه چیز خوب و درست و به موقع انجام شود .ما یک هفته هر روز تمرین می کر دیم تا بالاخره روز موعود فرا رسید .سالن مملو از جمعیت شده بود. علاوه بر خانوادهای بچه ها دوستان آنها نیز آمده بودند .وقتی از پشت پرده نگاه کردم سالن پر از جمعیت بود و در بین آنها او را دیدم که همراه با دوستش همان موقع با دسته گلی وارد شد.او را تعقیب کردم تا ببینم کجا می نشیند و به امیر خبر دهم .او درست در ردیف پشت سر پدر و مادر امیر نشست .امیر را صدا زدم اضطراب زیادی داشت ، اشکارا دستش می لرزید .رقتی ملیحه را نشانش دادم کمی آرام شد و نیروی تازه ای گرفت با دیدن او قدرت عجیبی بهش دست داد .برنامه با سخزانی آغاز شد . ‏بعد از چند اجرای دسته جمعی نوبت گیتار زدن علی و خواندن امیر رسید .که با احساس خواندن امیر روح و لطافت خاصی به مجلس داده بود که میشد از طرز حرکات امیر ‏فهمیدکه واقعأ در حالت عادی قرار ندارد . بعد از آن هم چند اجرا و در پایان هم معرفی ما و تشریق تماشاچیان .در بین برنامه از مهمانهنا پذیرا یی خوبی شد.بعد از اتمام برنامه خانواده ما و دوستان با دادن دسته گل و تشکر و تحسین سالن را ترک می کردند .سالن تقریبأ نیمه خالی شد ولی آن دو همچنان سر جای خود نشسته بودند و بعد از اینکه خانواده امیر رفت امیر به طرف آنها رفت،ما عقب ایستاده
‏ بودیم و تماشا می کر دیم .امیر بعد از اینکه دسته گل را گرفت ‏تشکر کرد وکادویی را از جیبش در آورد و به طرف ملیحه گرفت ، در ابتدا ملیحه قبول نکرد اما به اصرار امیر پذیرفت و از او تشکر کرد . بعد ازکمی صحبت ازهم خداحافظی کردن و رفتند .
‏امیر به طرف ما می آمد بچدها دسته گل را ازاوگرفتند سعید: به عجب گلی .این گل برازنده گل است پس باید پیش من ‏بماند چون من گل محمدی هستم .امیر فورأ دسته گل را از او گرفت وگفت : بده به من تا عطرش را ضایع نکرده ای .تو را چه به گل بوییدن؟ ‏!
پرسیدم : امیر چطورشدکه آمد ؟
گفت: وقتی با او تماس گرفتم تا دعوتش کنم اول قبول نمی کرد .وقتی که گفتم همگانی است حاضرشد که بیاید ولی به شرط آنکه یکی ازدوستانش را هم بیاورد . او با وجود چهره مردی که از خود نشان می دهد روح لطیفی نسبت به هنر وهنرمندان دارد . او سرموسیقی را بسیار دوست دارد و رقتی شنید که من در مومسیقی هم سر رشته دارم خیلی خوشحال شد و مرا تشویق کرد .
‏سعید : پس اگر بفهمد تو رزمی کارهستی چه خواهدگفت ؟! فکر نکنم با روح لطیفش مطابقت داشته باشد .امیر پوزخندی زد وگغت : بر عکس جانم ، او علاوه بر آنکه مرا تشویق کرد فهمیدم که خودش نیز رزمی کار است .
‏سعید : جدأ حالا این استاد چه رشته ای کار می کند ، حریفش خواهی شد یا نه ؟
‏امیر: رشته هایکیدوکارمی کند . من هم به شوخی گفتم چه خوب شد خوشمون شد اون هم مصل خود مون شد.
‏همه زدیم زیر خنده سعید : حالا اون که بهش دادی چی بود؟ امیر گفت : فضرل بردن جهنم .بعد ادامه داد هیچی بابا ‏سوغات مشهد بود. همان بود که به شما نشان دادم.
گفتم: آهان پس بگو چرا اون دستبند را به هیچ کدام از ما ندادی . ‏خلاصه بعد از مسخره بازیهای زیاد کم کم حاضر شدیم و وسایلمان را جمع کر دیم و از سالن خارج شدیم .روزها کما کان از پی هم می گذشتند وما موسیقی و ورزش را دنبال می کر دیم .تا اینکه یک روزعصرهمانطورکه أرخیابان قدم می زدیم دختری که ظاهرش نشان می داد از آن دختر های پررو و بی حیاست به طرف ما آمد و شروع کرد به حرفهای زشت و زننده به امیرگفتن .مرتب می گفت : نامرد ،چرا مرا رها کردی ،چرا رفتی دنبال کس دیگری؟چرا به من خیانت کردی ؟؟
‏همه تعجب کرده بودیم و امیر بیشتر از ما ،نمی دانم چرا همیشه بیشتر بلاها بر سر امیر بیچاره می آمد . مردی که در تعقیب آن دختر بود به ما نزدیک شد ،وقتی توهینهئای آن دختر بالا گرفت ،امیر کنترل خود را از دست داد و سیلی محکمی توی صورت دختر زد وگفت: خفه شو ،هیچ معلوم هست چه می گویی ؟هر چه از دهانت درمی آید و لیاقت هودت است به من نسبت می دهی .در همان موقع آن مرد خودش را به ما رساند و به طرف امیر رفت و یقه اور اگرفت ‏وگفت : به چه جرات بد ناموس مردم دست درازی میکنی .؟ امیر هم در برابر ار دستش را محکم گرفت و او را به طرفی پرت کرد ،سعید و علی و من امیر را کنترل کر دیم ،چون می دانستیم اگر رهایش کنیم جای سالمی برای آن مرد نخواهدگذشت .آن دختر هم گوشه ای ایستاده بود و نقط نگاه می کرد، مردم دور ما جمع شده بودند و بیشتر آنها به حمایت از آن دختر امیر راکه بی خبر ازهمه جا بود محکوم میکردند. خلاصه دعوایی شد ک نگو و نپرس. در برابر همه آنها ما چهار نفر ایستاده بودیم قصد زدن کسی را نداشتیم ، اما وقتی دیدیم أنها فصد دعوا دارنا از خو دفاع کر دیم وقتی دیدند از پس ما بر نمی آیند عقب کشیدند ،همان موتع بود که ماموران از راه رسیدند و ما چهار نفر را به هصراه آن مرد به طرف ماشین گشت بردند در همان موقع بود که آن دختر شروع به دویدن کرد تا ازمحل دورشود .برای لحظه ای امیر را دیدم کد دنبال دختر کرد و یکی از مأمورها امیر را دنبال می کرد .ما برای ماموران درماشین توضیح دادیم ک اصل مطلب همان دختر است و باید همراه ما به پاسگاه بیاید آنها نیز آن دختر را به پاسگاه آوردند .
‏وقتی افسر نگهبان جریان را پرسید امیر شروع کرد به توضیح دادن ودر پایان گفت :در ضمن من امیرکاشانی پسر ‏جناب سرهنگ کاشا نی هستم .افسر نگهبان با شنیدن نا جناب سرهنگ جا خورد و با دقت بیشتری به موضوع رسیدگی کرد. دختر را فرا خواند و علت توهینهای او را پرسید!
‏دخترکه دستش رو شده بود فتط گریه می کرد و بد ناچار آن مرد توضیح داد این دختر فرزند من است ،چندی قبل متوجه شدیم که جوانی او را فریب داده ر این دختر ابله آبرو و حیثیت ما را به باد داده است چند روزی است که دنبال آن جوان که چه عرض کنم آن نامرد می گر دیم تا اینکخ امروز اواین جوان را به عنوان او جا ز با ورکنید قصد بدی نداشتیم . افسر نگهبان از دختر پرسید : خوب تو چه داری بگویی مطمئنی که همین جوان بوده؟دختر همانطورکه اشک میریخت سرش را ‏تکان داد وگفت : نه او نبود .
‏افسر نگهبان : پس چرا دروخ گفتی ؟
‏دختر: راستش را بخواهید آن جوان اسمش وحید است ما با هم دوست بودیم او چند بار برای خواستگاری من تلفنی با پدرم صحبت کرد اما پدرم با فحش و ناسزا ‏او راکوچک کرد و از آنجا یی که ما خیلی به هم علاقه داشتیم تصمیم گرفتیم کاری کنیم که آها مجبور شوند با ازدواج ما موافقت کانند ولی وقتی جریان را شنیدند همه چیز بر خلاف انتظار ما شد،
‏پدر تصمیم گرفت او را پیدا کند و بکشد و بعد هم مرا نابود کند . چند روز او را دست به سر کردم ولی امروز او مرا تهدیدکردکه اگر او را نشمانش ندهم بلایی به سرم می آورد .
‏ من هم از آنجا یی که وحید را واقعأ دوست دارم و نمی خواهم بلایی سرش بیاید مجبور شدم ایشان را نشان دعم .
‏افسر نگهبان:خوب تو فکر نکردی با این کار ممکن است بلای سر این جوان بیاوری ،اگر خدای نکرده بلایی سرش می آوردی آن موقع می خواستی چکارکنی ؟راضی می شدی باعث نابودی جوان بیگناهی شوی؟
‏دختر در حالی که گریه میکرد سرش را تکان داد وگفت:نه،نه ، خودم هم ازکاری که کردم پشیمان هستم ولی باور کنید من وحید را دوست دارم ،بعد روبه امیر کرد وگفت: من را ببخشید ،من اشتباه کردم .و خیلی از شما معذرت می خو اهم .
‏امیر تحت تاثیر حرفهای دخترقرارگرفته بود .
‏افسر نگهبان رو به امیر کرد وگفت : شما از این خانم و آقا شکایتی ندارید ؟
‏امیر : نه شکایتی ندارم .
‏افسرنگهبان هم روبه پدر و دختر کرد وگفت : شما می تو انید بروید ،خوشبختانه ایشان از شما شکایتی ندارند و شما هم ‏بهتر است قبل از أنجام هرکأری اول خوب تحقیق کنیدوبعد دست به انجام آن کار بزنید تا خدای نکرده اتفاق غیر قابل جبرانی نیافتد .شما شانس آورد ید که این جوانها رزمی کار هستند و تو انستند از خود دفاع کنند وگرنه کار به جایی بار بکتر می کشید .وبعد روبه پدرکرد وگفت : شما بهتر است فکرهایتان را بکنید و اجازه بدهید حالا که این دو همدیگررا دوست دارند به هم برسند .شما هم زیاد سخت نگیرید .
‏امیر هم واسطه شد و با پدر دختر صحبت کرد ،پدر شرمنده شد وسرش را پایین اند اخت وگفت : من فکر نمی کردم اینها تا این اندازه به هم علاقه داشته باشند .من دیگر مخالف با ازدو اجشان نیستم .دختر خوشحال شد و از پدر و افسر نگهبان تشکر کرد وقتی می خو استیم برگردیم جلو آمد ررو به امیر کرد وگفت : خیلی ازشما ممنون هستم من را ببخشید اگر باعث آزار و اذیت شما شدم ،شما کمک بزرگی در حق من کردید،امیدوارم هر آرزویی دارید برآورده شود .واقعأ از شما ممنونم و سپس خداحافظی کر دیم و رفتیم .
‏وقتی از پاسگاه خارج شدیم امیر افسرده بود .گفتم : چی شده امیر چرا ناراحت هستی و اوگفت : هیچی یک لحطه خودمان را جای آنها گذاشتم .یعنی سرنوشت ما چه طور خواهد بود ؟
‏گفتم: فکر آن را هم نکن و فقط به خدا توکل داشته باش .همه چیز درست می شود .بعد نگاهی به ساعت اندا ختم ساعت شش بعدازظهر بود و ما معملأ هر روز آن ساعت به باشگاه بدنسازی می رفتیم پس به راهمان ادامه دادیم و به باشگاه رفتیم .دیگر همه چیز تمام شده بود باز همان شوخیهای همیشگی آغاز شد .تا ساعت نه در باشگاه مشغول تمرین بودیم و بعد از یکدیگر جدا شدیم .اما هیچکدام از ما نفهمیدیم که امیر را با چه فکر و خیالاتی تنها گذ اشتیم .آن شب برای امیر با شبهای دیگر فرق داشت علاوه به فکرها یی که راجع به ملیحه در ذهنش بود آشفتگی و ترس از آینده در وجودش افتاده بود او همیشه به خوبیها و خوشیها فکر می کرد و تا به حال به این گونه مساول سختیها . مخآلفتها و مشکلاتی که بر سر راهشان خواهد بود فکر نکرده بود و حادثه اون روز عصر او را دگرگون کرده و نگرانیخای زیادی در ذهنش بوجود آورده بود .
‏او تا صبح فکر میکرد و اصلأ نخوابیده بود .صبح وقتی که به دیدن ما آمد چشمانش قرمز شده بود کاملأ مشخص بود که شب سختی را پشت سرگذاشته است ولی با این وجود اصلأ خود را خسته نشان نمی داد . آخرین روزهای شهریور بود و چیزی به اول مهر نمانده برد و ما با آمادگی کامل خود را ‏برای سالی سخت و سرنوشت ساز آماده می کر دیم .
‏اول مهر شروع شد و آغاز فعالیتی تازه و نو . ما برای اینکه بهتر به درسهایمان برسیم کارهای دیگری از قبیل رفتن به باشگا ه و موسیقی راکمتر انجام می دادیم و بیشتر اوقات مشغول درس خواندن بودیم .خوشبختا نه من وامیر در یک کلاس بودیمو سعید و علی هم به اصرار زیاد به ما ملحق شدند و درباره گروه سایه عای ما شروع به کار کرد .امیر با وجود فشار روحی که داشت بازهم تحمل می کرد و تلاش و کوشش به درس خواندن را ادامه میداد چرا که می دانست ملیحه درس خواندن او را بسیار دوست دارد و همیشه او را تشویوق به درس خواندن میکند ،با وجود اینکه خودش تا دیپلم را نخوانده ودر یک شرکت تجاری به عنوان منشی و حسابدار مشغول کار است اما به نظر میرسید که آنها هیچ مشکلی برای با هم بودن نخواهند داشت .
‏بالاخره ماه زیبای آذر فرا رسید و همین طور روز تولد من ، تصمیم گرفتم به جای دعوت بچه ها به منزل آنها را به رستوران دعوت کنم . آن شب تولد به اتفاق بچه ها به رمترران تازه تأسیس لوکس شهر رفتیم و به همراد خود کیکی را بردیم و آن را به گارسون دادیم تا بر ایمان درون یخچال بگذارد تا بعد از شام بخوریم .دور یک میز چهار ....

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 17:13
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
غروب بی پایان | فاطمه عطابخشیان
قسمت 4

نفری نشستیم، بالای هر میز چراغی نصب شده بود که به اندازه دلخواه پایین و بالا می رفت ،بچه ما گاهی چراغها را بسیار پایین وگاهی هم بسیار بالا می بردند سعید هم که تمام دستمال کاغذیهای روی میز را در جیبش گذاشت و امیر هم مدام نمکهای نمک پاش رئی میز را روی سر سعید خالی میکرد . بیشتر میزهای رستوران خالی بود و فضای آنجا با چراغهار قرمز و زرد زیبا شده بود میز و صندلیها نیز به رنگ قرمز بودند و فضای شاعرانه ای به وجود آمده بود .در آن محیط ‏طبع شر بچه ها نیزگل کرده بود .امیر مرتب شعوهای طنز می خوانو وگاهی نیز با انتقا دهای سعید روبه رو میشد و شروع به بحث میکردند .علی نیز در شعر گفتن امیر را یاری میکرد .بیتی اومی خواند وبیتی هم امیر و وقتی که سعید بازدست به انتقاد برداشت امیر درجوابش آنطور که به خودش و علی اشاره میکردگفت : وتتی شعرای عالیقدر چون حافظ و سهدی شعر می سرایندگدای سر بازار نمی گوید مصراع و بیتش کو! درهمین موقع در زوج جوان وارد شدند ،بچه ها لحظه ای سکوت کردند و رقتی آنها در گوشه ای از سالن نشستند ،بچه ما باز شر وع کردند .سعید همانطررکه مشغول خوردن بودگفت : انشاا... شام نود سالگی ات را بخوریم .همه خندیدیم .در این میان امیر ‏ناگهان ساکت شد و به در ورودی خیره ماند .درهمان زمان ملیحه با خانواد.اش وارد شد با توجه به اینکه ملیحه و خانواده اش هفته ای دوبار به رستوران می رفتند و امیر نیز از این موضوع اطلاع داشت آمدن ملیحه دور از ذهن نبود . آنها پشت میزی نزدیک ما نشستند . پدر و مادر او را ندیده بودیم . امیرهم هیچ شناختی از خانواده او نداشت فقط در شمال آنها را برای چند لحظه دیده بود ، سعید بی توجه به آنها شروع کرد به چرت و پرت گفتن .
‏کم کم اوضاع عادی شد . باز عم شروع کر دیم به گفتن و خندیدن ولی امیر بیشتر حواسش به ملیحه بود ، سعید هم از فرصت استفاده می کرد و بیشتر سربه سر امیر می گذاشت . شوخیها و خنده های ما باعث شده بود که توجه همه را به خود جلب کنیم ، بخصوص پدر ملیحه که مرتب به ما نگاه می کرد و میخندید.
‏وقتی کد بچه ها غذای سفارش داده شده را خوردند سعید گفت : زود باش زود باش ماکیک می خواهیم .
‏گفتم : چه خبره بابا همین الان کلی پیتزا و همبرگر خور دیم مگه هنوزهم جا داید؟
‏سعیدگفت : توکیک را بیاور نترس رو دستت باد نمی کند
گفتم : باشه بابا ،باشه تسلیم .
‏سعید : لازم نیست شما زحمت بکشید ما خودمان کیک رأ می آرویم وسپس به همراه علی به طرف آشپزخانه ونتند بعد از چند دقیقه که من و امیر مشغول صحبت کردن راجع به ملیحه وخانراده اش بودیم آنها را دیدیم به همرا کیکی که با 100 شمع ‏تزئین شده بود به ما نزدیک می شدند ر می خواندند: Happy Birthday To you
‏ئ امیر هم با أنها همنوا شده بود .کیک را آوردند وروی میز گذ اشتند ،علاوه بر أنها که برای من دست می زدند پدر و مادر ملیحه و خودش و آن زوج جوان نیز برای من دست می زدند در همین موقع بودکه پدر ملیحه به طرف ما آمد و گفت خوب به سلامتی ،چند ساله می شوید ؟ولی وقتی نگاهش به شماره 100 ‏روی کیک افتاد خندید وگفت : ببخشید پدربزرگ حواسم به کیک نبود.
‏از اینکه می أیدیم پدر او این قدر خوش برخورد و خودمانی است تعجب کرده بودیم.سرم را پایان اندا ختم وگفتم:خیر فرزندم تازه وارد نوزده سال شده ام .بعد پدر ملیحه خندید و گفت : بسیار خوب پدر بیا شمعها را فوت کن تا کیک را زود تر بخوریم . امیر صندلی ای را آورد و به این ترتیب پدر او نیز در جمع ما قرارگرفت .بعد از فوت کردن شمعها برای اشنایی بیشتر با پدر ملیحه خودم و دوستانم را به اومعرفی ‏کردم .او هم با بچه ها دست داد وگفت : خیلی از دیدارشما خوشبختم ،من هم محسن افشارهستم .سپمس کارد را در دستش دادیم تاکیک را ببرد .بعد هم به تمام کسانی که آنجا بودندکیک را تعارف کردیم .سعید و امیر باز شروع کردند سعید خامه های روی کیک را به صورت امیر مالید و امیر هم ساکت ننشست و بشقاب کیک را روی صورت سعید پهن کرد. آقای آفشار خندید وگفت : یادش بخیر آن زمان ما چگوند بودیم و این زمان اینها چگونه هستند`. بعد از آن از کلاس ودرسمان سؤال کرد و وقتی دید که از بهترین شاگر دان مدرسه هستیم خیلی خوشش آمد وما را تشویوق به خواندن درس کرد بعدگفتم:خوب کیک راکه خوردید پس حالا دست به جیب شوید ،سپس هرکدام هدیه ای را در آوردند و آقای افشاد نیز از جیب پنج هزار تومان بیرون آورد وبه طرفم دراز کرد ولی من ازقبول آن امتناع کردم اما اومعتقد بود هرکهکیک را خورده کادوهم باید بدهد .بعد به اصرار زیاد قبول کردم . سعید:اگر می دانستم امشب آقای افشار اینجا خواهند برد تولدی هم برای خودم می گرفتم .
‏آقای افشارخندید وگغت : این که گریه ندارد توبگو تولدت چه روزی اشت ما همان روز به صرف شام وکیک خواهیم ‏امد .و بعد همه زدند زیر خنده .سعید بیچاری مانده بودکه چه بگوید اما عاقبت گفت : نخواستیم خر ما ازکرگی دم نداشت. و بعد از آن کمی صحبت کر دیم وسپس آماده رفتن شدیم .همزمان با ما آقای آفشار هم بیرون آمد و با همه ما دست داد و خداحافظی کرد .هنگام خداحافظی امیر نگاهی به ملیحه کرد و هر درهمزمان نکاحشان در هم گره خورد و وقتی به خود آمدند از رستوران خارج شدیم.
‏خلاصه بعد از آن شب بیاد ماندنی دیگر موقعیتی پیش نیامد تا امیر بتواند ملیحه را از نزدیک ببیند .چند هفته ای گذشت و آنها فقط تماس تلفنی داشتند .بیست و پنجم دیماه بود که امیر خوشحال به سوی ما آمد وگفت . بچه ها بالاخره امروز راضی شد با من بیرون بیاید .همه گفتیم :چطوری ؟چی گفتی که قبول کرد؟
واو هم تمام مکالمه تلفنی خود و ملیحه را برای ما تعریف کرد : ‏
_سلام ملیحه جان .حالت چطور است ؟
_خوبم ممنون _تو چطوری ؟
‏_ما رو نمی بینی خوشی هستی ؟
_به اندازه ای که به تو خوش می گذرد .
‏_خوبت ا حالأهر چه گفتم که برات مهم نبوده وهیچ ارزشی هم برای ما قائل نشدی . حالا می خواهم خواهش کنم و ‏امیدوارم که روی مرا زمین نندازی.
خوب حالا بگو چه میخوای ؟
‏- هیچی فقط میخواهم امروز عصر حضوری با تو صحبت ‏کنم .
_امیر جان خواهش میکنم که باز این بحث را شروع نکن .
_نه نمی خوامم بحثی را آغاز کنم فقط همین یکبار اگر واقعأ مرا دوست داشت باشی حتمأ قبول میکنی و اگر هم مرا دوست نداشته باشی از همین حالا بگو تا من خود را برای همیشه از زندگی توکنار بکشم .
‏_ امیر خودت را لوس نکن ،خوب بلدی دل بشکنی .کاش یک کم به من آهمیت میدادی .
_اگر من هرکاری میکنم فتط به عشق توست .اگر نفس میکشم ، اگر راه میروم و اگر حرف میزنم همه اش به خاطر توست پس چطور ممکن است تو برایم مهم نباشی ؟
_برای من هم هعین طور است اما میترسم،مترسم مشکلی پیش بیاید
‏_نترس من جاپی را انتخاب کردم که هیچ مشکلی پیش نمی آید.
_ خوب کجا ؟
‏-خانه تاریخی طباطبایی ها ، هم بزرگ است وهم دیدنی ‏مطمئن باش کی به ما شک نخواهدکرد .
_خوب اگر بتوانم می آیم .
_نه نشد ،بگوکه حتمأ می آیی . .
_آخه
‏_آخه نداره باید بیایی من منتظر توهستم کاری نداری؟
_امیر حداقل بگوچه ساعتی ؟
_ساعت چهار منتظرت هستم خداحافظ و بعدگوشی را گذاشتم .
سعید گفت : پس امروز مهمان امیر آقا به حرف دیدن خانه تاریخی هستیم .
‏علی : نه بابا ،بگذار تنها باشند .بیشتر به آنها خوش بگذرد . گفتم : خوب ما مم می وریم ولی مزاحم آنها نمی ثریم . ما برای خودمان می گر دیم ،و چه شلوغتر باشد کمترکسی شک می کند .
‏امیر : برای من فرقی نمی کند اگر دوست دارید می توانید بیایید .
‏به این ترتیب ما هم خودمان را دعوت کر دیم .
‏بعد از ظهر با لباسهای شیک و تمیز بر سر قرار حاضر شدیم .امیر بیرون منتظر او ایستاد و ما داخل شدیم .درست سر ساعت چهار آنها نیز وارد شدند وبه محض ورود به طرف ما ‏آمدند و بعد از سلام و احوا لپرسی آنها از ما جدا شدند .همانطورکه أنها دور می شدند سهید گفت : امیر جان خوب نگاه کنید اگر پسندیدید هیچ مسئله ای نیست نن خردم قو لنامه اش را حاصر میکنم .همه خندیدیم . آنها برای خود رفتند و ما سوی دیگر .نمیدانی آنها چقدر بازی درآوردند مخصوصأ سعید . مأمور آنجا چند بار به طرف ما آمد وتذکر داد اما مگر این سعید گوش میداد ،بدتر لجبازی میکرد . خانه طباطبایی ها شامل یک حیاط بزرگ با حوضی زیبا و باغچه هایی گلکاری شده در اطر افش وایوانی که سقف آن با آیینه کاری بسیار زیبا یی تزئین شده بود .حیاط اصلی را تشکیل می داد . در اطراف این حیاط اتاقهای کوچکی که در قدیم آن را پنج دری می نامیدند دیده می شد . از حیاط اصلی با راهروهایی کوچک به حیاطهای دور ساختمان که آنها نیز خود شامل حیاط وپنج دریها می باشد ختم می شود . سعید بر روی ایوان اصلی حیاط نشتا بود وهمچون یک حکمران دستور میداد: آنجا را رنگ کنید ، آنجا را مشکی کنید ،مبلها را اینجا بچینید و بعد خطاب به مأمور آنجا آهیته گفت : آهای مردک غذای ما را هر چه زودتر بیاور و بعدهم رو به علی کرد وگفت : آمای جوانک زود برو به گلها آب بده .یک ساعتی گذشت چیزی نمانده بود که مأمور آنجا ما را بیرون ‏کند ،خوشبختانه در همین موقع امیر و ملیحه به جمع ما ملحق شدند و وقتی به مارسیدند هر در می خندیدند امیر خیلی خوشحال بود به ماکه نزدیک شد گفت : شماکه پاک آبروی ما را بردید .
‏ملیحه گفت : اتفاقأ دوستان خیلی شوخ طبعی داری . سعید : باز خدا را شکرکه یکی ما جوانها را درک کرد .
‏بعد همگی می بیرون امدیم ،امیر تاکسی گرفت تا ملیحه سوار شود وقتی اورفت نزدیک آمد ما به اوگفتیم: خوش گذشت؟
لبخندی زد و گفت: هی بد نبود.
گفتم: خوب چطور امروز را انتخاب کردِ؟
امیر: چون امروز روز تولدش بود.
سعید توی سر امیر زد و گفت: ای دوانه حالا میگویی تو نگفتی که شاید پیش خودش فکر کند که ما میدانتستیم و تبریک نگفتیم یا حداقل میگفتی ما همراهتان نیاییم.
گفت: من برایش توضیح دادم که شما نمیدانستید.
- خوب حالا چی برایش خریدی؟
امیر: یک بلوز و یک کارت پستال و یک شاخه گل رز
و بعد همگی به خانه برگشتیم . امتحانات ترم شروع شده بود. ما مشغول خواندن بودیم امتحانات با موفقیت به ‏پایان ریید ، بعد از یک هفته تعطیلی میان ترم دوباره به درس وکتاب مشغول شدیم .ماه بهمن هم گذشت و بیست اسفد تولد امیر فرا رسید .قرار بود ساعت شش همگی به سینما برویم البته مهمان او بودیم .ساعت شش همگی جلوی سینما ایستاده بوایم بعد از نیم ساعت تاخیر امیر دوان دوان به سوی ما آمد وقتی از ار علت تأخیرش را پرسیدیم گفت : ملیحه تماس گرفت و خواست هر چه زود تر مرا ببیند ،اول تعجب کردم وبعد سریع خود را بد همان جایی که اوگفته بود یعنی پارک نزدیک منزلشان رساندم .او آنجا ایستاده بود به طرفش رفتم و بعد ازسلام و احوا لپرسی جعبه ای را ازکیفش بیرون آرود و در حالی که گلی رزی آن زده بود آنرا به دستم داد و سریع به خانه برگشت .من هم خودم را به شما رساندم .هنوز جعبه در دستش بود .سعید آنرا گرفت وگفت : حالا ببینیم چی براش خریده ،گل روی جعبه را برداشت وبه امیر داد ودرهمان حال گفت : این مال تو ، بقیه اش مال من و بعد جعبه را بازکرد .درون جعبه ساعت بسیار زیبا یی با بند قهوه ای رنگ قرار داشت . ساعت را به دستش بست و وارد سینما شد آن ساعت را هنوزکه هنوز است بر دستش دارد و هیچگاه آنرا از خود جدا نمی کند حتی بعد از آن جریان یک روز بچه ها بد شوخی ساعتش را که برای وضوگرفتن از ......

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 17:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
غروب بی پایان | فاطمه عطابخشیان
قسمت 5

دستش بیرون آورد، بود برداشتد .اگر بدانی چقدر ناراحت شد به کلی زیر و رو شده بود ،باور نمی کر دیم که اینقدر برایش مهم باشد .اسفند غم تمام شد و سال جدید با بهاری زیبا آمد آن سال برای همه شادی و شور آورد به جز امیرکه جز غم و غصه چیز دیگری برایش نداشت .
‏: چرا مگر چه اتفاقی افتاد ؟
‏-هیچی ناکارشد .أخه میدونی روزدوم عید بود تلفن زنک زد وقتی گوشی را برداشتم صدای امیر را شنیدم فکرکردم ‏برای تبریک عید تماس گرفته خوشحال شدم وگفتم : چرا ‏زحمت کشیدی وظیفه من بود که برای عرض تبریک تماس بگیرم .
- مهدی مسخره بازی در نیار، میخواهم همین الان بیای پیش من.
- چشم شما جان بخواه الان میام.
- مگه میدونی من کجام که اینطوری میگی الان میام
- خوب مگه خونه نیستی؟
- نه پسر من تو بیمارستانم.
- بیمارستان! اونجا رفتی چیکار؟ میخواهی سال نو را اونجا بگذرانی؟
- مهدی به جای این چرت و پرت ها پاشو لباس بپوش بیا.
-کدوم بیمارستان ؟
‏- بیمارستان ... در ضمن به پدرو مادرم چیزی نگو نمی خو اهم بدانند که من اینجام .
‏- باشه اومدم کاری مداری ؟
‏- نه فقط زود تر بیا .
‏سریع خودم را به بیمارستان رساندم او را در سالن انتظار یافتم دستش آسیب دیده بود . به طرفش رفتم :
‏سلام پسر باز دیگه چه بلایی به سر خودت آوردی؟ فکر نمی کنم دیگه جای سالمی تو بدنت باشه . بگوکی این کار را کرده تا حالش وبگیرم .
- علیک سلام اجازه میدی من حرف بزنم یا نه ؟ :
-خواهش می کنم بفرمایید من سراپاگوشم .
‏-خشا یار رو که می شناسی ؟ همون که توکلاس همه از دستشدر عذاب بودند .
‏: خوب آره چطور مگه بازم ادعای بزرگی کردی ؟ من نمی دونم این پسر چرا اینقدرکینه ای . از وقتی که تو ارشد کلاس شدی حسابی حالش گرفته شد . هوب حالا بگو چطور شد که ازش کتک خوردی . توکه همیشه اونو تو مبارزه شکست می دادی . گی شدکه اینطوری شدی ؟
‏- خودش که ‏عددی نیست و قتی داشتم می اومدم خونه شما ‏تا تو رو ببینم شو خیابون جلوم سبز شد کلی متلک و چرت و پرت گفت و بعدهم به طرفم حمله ورشد . داشت با اومبارزه می کردم که یکی از رفیقهایش که یه گوشه پنهان شده بود بیرون آمد و نا غافل با نانچیکو محکم به دستم زد وقتی به طرفئر برگشتم خشا یار فرارکرد و او هم به دنبالش درد شدیدی در دستم احساس کردم خود را بع سختی به اینجا رساندم و به تو خبر دادم دکتر دست را دیده و عکس عم گرفته قراره فردا عملم کنند .
- عمل دیگه واسه چی ؟
- چیه مهدی خپلی پرتی مگه نمی بینی دستم شکسته اون هم از چند جا اون رقت می گی عمل واسه چی .
- پس پدر ومادرت چی ؟ نمی خواهی بهشون خبر بدی ؟
‏- چرا برای همین خواستم تو بیای برای عمل فردا به پول احتیاج داریم . خواستم بدون اینکه مادرم بفهمه تو یه طوری با پدرم تماس بگیری و جریان را برایش بگویی . امشب اگه ممکنه خودت پیشم بمون تا فردا .
- باشه داش امیر این چه حرفیه خوب حالاشما تشریف ببرید روی تخت واستراحت کنید تا من با پدرت تماس بگیرم . بعد از نیم ساعت پدر امیر آمد وقتی جریان را برایش گفثم به حسا بداری رفت و خرج عمل را پرداخت . بعد بد اتفاق به ‏اتاق امیر رفتیم . رنگ بر چهره ندشت مشخص بودکه دردزیادی دارد اما وقتی ما را دید لبخندی زد پدرش کنار تختش نشست وگفت : پسرم این چه بلایی سر خودت آوردی حالا چرا نذاشتی به مادرت بگم .
‏_نه پدر نمی خوام قبل از عملم مادر بفهمه چون نگران می شه بگذارید بعد ازعمل بهش بگیم تا مطمئن بشه حالم خوبه
- باشه پسرم هر جور تو بخوای .
‏آن شب تابه صبح امیر درد می کشید برای اینکه فریاد نزد در حیاط بیمارستان قدم میزد هر چی ازش خواستم تا اجازه بدهد تا پرستار بهش مسکن تزریقق کنه قبول نکرد آن شب شب بدی بود برای اینکه مادرش شک نکند آقای کاشانی زود به خانه رفت و به همسرش نیزگفته بود امیر امشب در خانه ما می ماند . روز بعد ساعت هشت صبح امیر را به اتاق عمل بردند سه ساعت بعد امیر با دست گچ گرفته در اتاقش خوا بیده بود . ساعت سه بعد از ظهر مادر و خواهرش به بیمارستان آمدند خیلی نگران و آشفته بودند و هر دوگریه می کردند . اما امیر با بذلو گویی هایش به آنها دلداری می داد . مادر امیر از من خواست پستم را به او تحویل دهم و برای استراحت به خانه بروم . من نیز به خانه رفتم هنوز ‏لبا سهایم را عوض نکرده بودم که تلفن زنگ زد . صدای سعید را شناختم= بعد ازسلام و احوال پرسی سراف امیر را گرفت وقتی جریان را برایش تعریف کردم بر خلاف انتظار من خندید گفتم. مگه خل شدی دارم میگم تو بیمارستان .تو می خندی دستش شکسته اونوقت تو خوشحالی ؟ نکنه تو دشمنش بودی و ما خبر نداشتیم !
- نه بابا این چه حرفیه ؟ ازاین خنده ام گر فتدکه چرا خودم به این فکرنیافتادم . خوب معلومه وقتی دو روز ازش خبری نیست باید تو بیمارستان پیداش کرد . من نمی دونم چه قراردادی با این دکتر های بیمارستان بسته که هر چند وقت یکبار میره سراغشون . خیلی خوب پس کار امروز مون هم درا ومد .
- لازم نکرده حالا می خوای بری وقت ملاقات تموم شده خیلی ببخشید ها فردا با یک دست گل و یک جعبه شیرینی اونجا می بینمت .
‏- خوب گل که خودم هستم علی را هم به جای شیرینی براتون می یارم . خو ب امر دیگه ای نیست .
- آخه کدوم آدم عاقلی گل خرز برای عیادت بیمارش برده که تو می خوای پاشی بیایی .
‏-دست شما درد نکنه . می رسیم بهم .کاری نداری ؟ نه قربانت خداحافظ .
‏لبا سهایم را عوض کردم دوشی گرفتم تا برای شب آمادگی دا شته باشم به اطاقم رفتم تا کمی استراحت کنم هنوز نخوابیده بودم که تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم گفتم : بفرمایید ولی کسی جوابی نداد . دوبارد با صدای بلندتر گفتم بله بفرمایید .
صدای زنی را شنیدم که گفت : آقا مهدی .´
‏: بله خودم مستم .
‏- من .... من ملیحه هستم .
‏: سلام حال شما خوبه ببخشید نشناختمتون .
- سلام شما باید منو ببخشید که مزاحمترن شدم راستش را بخواین دو روزه با خود امیر تماس می گیرم اما موفوق نشدم باهاشحرف بزنم گفتم شاید شما خبری از ارن داشت باشین .
: چرا اتفاقأ من الان از پیشی اون می یام .
‏- الان کجاست ؟ حالش خوبه ؟
‏: حالش خوبه اما ...
‏-اما چی اتفاقی افتاده ؟
‏: نه یک اتفاق کوچیک افتادد که به خیر گذشت . اون الان بیمارستان
‏- بیمارستان ... ؟ بیمارستان برای چی ؟
‏: گفتم که اتفاقی نیافتاده حالش خوبه .
‏با صدای گرفته و بغض آلود گفت : تو رو خدا راستش وبگین چه اتفاقی براش افتاده؟
‏: طوری نشده موقع تمرین دستش شکسته .
-گفتیدکدوم بیمارستان ؟
‏وقتی آدرس گرفت گفتم من امشب تا صبح پیشش می مونم اگه درست داشتید ... یادم ائمد که ائن نمی تونه آن وتت شب آن هم تنها بیاید حرفم را نیمه تمام گذاشتم وخداحافظی کر دیم و من چشمهایم را بستم .
‏ساعت هفت با صدای مادرم از خواب بیدارشدم سریع لباس پوشیدم و حرکت کردم . وقتی به بیمارستان رسیدم در حیاط بیمارستان زیر یکی از درختها ملیحه را دیدم که دو شاخه گل رز در دست داشت ایستاده بود وگریه می کرد جلو رفتم و سلام کردم وقتی مرا دید اشکهایش را پاک کرد و به سلامم جواب داد . پرشیدم : او را دیدید ؟
‏- نه تازه آمدم نتونستم برم تو .
‏: این موقع تنها پدر و مادرتان خبر دارند ؟
‏- نه آنها نیستند .دیروز برای یک هفته به بندر رفتند و من تنها هستم.
: بسیار خوب بیاید با هم برویم.
‏- باثه متشکرم .
هر دوباهم بالارفتیم .برای لحظه ای پشت دراتاق ایستاد در را بازکردم امیر تنها بود خودم راکنارکشیدم و اورا به داخل دعوت کردم با نگاهش ازمن تشکرکرد . حلقه های اشک در چشمانش دیده می شد . امیر راست می گفت این دفتر با نگاهش حرف میزد . آن لحظه واقعأزیبا بود مو أودر سکوت به یکدیگر نگاه می کردند واشک ریختند . بیرون آمدم وبد دیوار سالن تکیه دادم اشکهای من نیز بی اختیار بر روی گونه هایم می غلطیدند . دستی بر شانه ام خورد صدای سعید را شنیدم که گفت : چی شده مهدی ؟امیر مرد؟!
خنده ام کرفت گفتم : پسر توکی آدم می شی؟ مگه آدم به خاطر یک دست شکسته می میره ؟
‏- ا پس برای اینکه زنده اس گریه می کنی ؟´
‏: به جای اینکه به او جوابی بدهم اورا به طرف در کشیدم در را بازکردم تا او هم صحنه ای را که من دیدم ببیند . وقتی آنها را در آن حال دید رفت تو وگفت چه خبره بابا مگه اینجا مجلس ختمخ که اینها اینجوری برات گریه می کنند ؟
‏امیر خندید وگفت : اینو دیگه کی اینجا راه داده ؟
‏گفتم : والامن هم بی تقصیرم . فکرکنم ازدیواری . پنجره ای یا شاید هم از پشت بام آمده باشه
هر در اشکهایشان را پاک ‏کردند وبه حرفهای ما خندیدند . سعید روبه امیر کرد وگفت : ببینم تو به جز شکستن دست و پای خودت کار دیگری هم بلدی یا نه ؟ هر رقت سر اغتو گرفتیم گفتند بیمارستا نه شد یک بار بگن رفته عروسی . بعد جعبه شیرینی را که همراه آورده بود بازکرد و همانطور که تعارف می کرد گفت : بفرمایید این هم شیرینی فوت نابهنگام جوان ناکام امیر خان کاشانی . ملیحه به اعتراض گفت سعید آقا . سعید شرمنده گفت: ببخشید ... ببخشید یادم نبود وکیل مدافع مرحومه اینجا تشریف دارند . اون شب با شوخی وخنده گذشت وقتی ملیحه از اتاق بیرون آمد روبه من کرد وگفت . خواهش می کنم مراظبش باشید . وهیچوقت تنهاش نذارید . سعید آنقدر امیر را خندانده بود که امیر التماس می کرد او را از بیمارستان ببرید . سعید حتی سربه سر پرسنل بخش می
گذاشت و تا ساعتها انها را می خنداند و سرگرم می کرد . در ‏آن در سه روزی که امیر در بیمارستان بود ملیحه شبها که خانواده امیر نبودندو ما دوستانش به نوبت درکنارش میماندیم به دیدارش می آمد تا اینکه بالاخره امیر مرخص
شد.
سیزده روز عید به خوبی گذشت. تعطیلات تمام شد . امیر در این چند روز تعطیل با ملیحه تلفنی در ارتباط بود آنها
خیلی صمیمی بودند بیشتر هم همدیگر را میدیدند چون امیر یک غریزه خاصی داشت .او از دلش فرمان میگرفت .
‏: آخه چطوری این غریزه چی بود ؟
- امیر همیشه یک حالت خاصی داشت مثلأ انگار بهش الهام می شدکه ملیحه امروزفلان جاست .برای همین بیشتر مواقع به هم برمی خوردند و برابر هم قرار می گرفتند امیر بد جوری به ملیحه انس گرفته بود ودوری از او بر ایش غیر قابل تحمل بود .روزها می گذشت و ما خودمان را برای کنکور آماده میکر دیم ائایل تابستان بود که امتحانات کنکور شروع شد و ما چهار نفر تلاشی زیادی کر دیم .روز امتحانات همه در یک مکان در دانشگاه جمع شدیم .اتقاقأ دوست ملیحه هم امتحان کنکور داشت برای همین ملیحه که می دانست امیر هم امتحان دارد با دوستش همراه شده بود .امیر و ملیحه قبل از برگزاری امتحانات همدیگر را در دانشگاه دیدند آن وز امیر روحیه تازه ای پیداکرده بود وبا قوت قلب زباد امتحان را داد .امتحان آن روز خیلی سخت بود ولی تنها کسی که امیدوار بود و از قبولی اش مطمئن امیر بود .سعید آن روزخیلی سربه سر امیر گذاشت او رو به امیر کرد وگفت : بله دیگر رقتی که مردم قبل از امتحان دوپینگ کنند چرا قبول نشوند من هم جای تو بودم قبول می ...

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 17:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
غروب بی پایان | فاطمه عطابخشیان
قسمت ششم

شد م .اصلأ می دونی چیه ما شانس نداریم ،چرا یکی از این دخترها ما را انتخاب نمی کند چرا می آیند این عتیقه را انتخاب می کنند .أخه بگو دیگه. خوشگل نیستم که هستم ، خوش اخلاق نیستم که هستم ،درس خوان نیستم که هستم ازا ون بزرگتر نیستم که هستم آخه چه چیزم از این کمتر است تو رو چه به عاشق شدن دهانت هنوز بوی شیر میدهد .همه زدیم زیر خنده .امیر هم که آن روزحسابی شاد وشنگول بود گفت : آخه کدوم دخترکم عقلی است که می آید و تو را انتخاب میکند مگراینکه واقعأ عقلش را از دست داده باشد
‏امیر خوب حال سعید راگرفت .سعیدکه دیگر ول کن نبود همش به شوخی متلکی بار امیر میکرد .امیر هم خود را به بی خیالی می زد و جوابش را میداد و بیشتر حرص سعید را در می آرود
‏اگر بدونی شیرین چقدر آن روز خندیدیم باورت نمی شود هیچوقت تا حالا امیر را اینقدر خوشحال ندیده بودم .
‏: خوب بعد چی شد!؟نتیجه کنکور چطور بود ؟
‏- هیچی،روزها می گذشت و هنوز جواب کنکور نیامده بود کنه اتفاقی که نباید می افتاد ‏افتاد.از آن روز به بعد رنج و سختی و شکنجه های امیر هم شروع شد .
‏: چرا ؟مگر اتفاقی افتاد ؟
‏- بهتره که بقیه اش را فردا شب تعریف کنم الان خسته ام
- نه مهدی خواهش میکنم حالم را نگیر تازه به جاهای حساسش رسیدیم .
‏-شیرین جان الان تمرکز ندارم ،فردا شب بهتر، راحت تر می تونم تعریف کنم الان خیلی خسته ام .
‏: قول میدهی که فردا شب فراموش نکنی ؟
- البته قول میدهم.
آن شب گذشت روز بعد مهدی به سرکار رفت وقتی برگشت هنوز فکرم مشغول سختیها و ماجرا های امیر بود . دلم می خواست هر چه زود تر ادامه آن را بشنوم .بعد ازشام بود که از مهدی خواستم بقیه داستان زندگی امیر را برایم تعریف کند .مهدی خندید وگغت : حالا چه عجله ای داری ؟ بگذار غذا ازگلویم پایین برود بعد .´
‏: مهدی .بهو نه نیاردیگه ، خودت قول دادی .شام که خوردی .خواهش میکنم بقیه اش را بگو ، ا‏ز صبح تا حالا لحظ شماری می کنم.
‏مهدی در حالی که روی مبل نشست بود گفت : خیلی خوب . بیا تا بقیه اش را بگویم.کنارش نشستم گفت:خوب کجا بودیم ؟
‏: اونجاکه اول رنج و سختیهای امیر بود هنوز جواب کنکور نیامده بود .
‏-بله یادم آمد ،هنوز جواب کنکور نیا مده بود که یک روز ناخودآگاه و اتفاقی مادر امیر به آشنایی امیر و ملیحه پی میبره .
‏: آخه چطوری ؟
-امیروملیحه تلفنی با هم صحبت می کردندکه مادرا میر با کوشی دیگری مکالمه آن دو راگوش میدهد .و بعد به امیر می گوید ملیحه کیست ؟امیرهم که هیچوقت دروغ نمی گوید ودرضمن دوست داشت این قایم موشک بازی زود تر خاتمه پیدا کند .تمام ماجرا را از اول اشنایی تا به آن روز وابرای مادرش تعریف می کند و به او می گوید که ملیحه را دوست دارد و از او می خواهد که او را برایش خوا ستگاری کند ، مادر امیر مخالف بود و به هیچ عنوان راضی نمی شد و تنها دلایلش هم این بود که هم امیر برادر بزرگتر دارد و هم نمی تواند در این سن بار مسئولیت زندگی را به دوش بکشد و هم اینکه ملیحه یک سالی از امیر بزرگتر بود .
‏: امیر کوچکتر ازملیحه بود ؟مگر امیر این را نمی دانست ؟ -چرا ، میدونست ولی آنقدر او را دوست داشت که بر ایش مهم نبود .البته خود ملیحه از این موضوع با خبر نبود .
‏• خوب بعد . کس دیگری از خانواده امیر قبل از مادرش از اشنایی امیر وملیحه با خبر نبئد؟
‏-چرا عاطفه خواهر امیرکه ازدواج کرده بود . یک روز از امیر می پرسد که رفتارت عوض شده علتش چیست ؟امیر هم که فکر میکرد واقعأبه ملیحه خواهد رسید وخواهرش هم همراز خوبی بر ایش بود همه چز را بر ایش تعریف میکند . خواهرش مخالف نبود ولی گفته بود که باید کمی صبرکنید چون حالا موقعیت مناسب نیست ،بهتر است یکی دو سالی صبرکنید تا همه چیز روبه راه شود چن می دانست مادرش قبول نمی کند ،امیر هم قبول کرده بودولی بالاخره مادرش فهمید .
‏: خوب بعد چی شد؟
-هیچی مادر امیر خیلی سعی کرد تا امیر را متقاعد کند ولی رقتی دید امیربه هیچ عنوان راضی نمی شود تصمیم گرفت تا با مادر ملیحه صحبت کند وکرد . یک روز رقتی امیر کلاس بود مادرش با منزل پدر ملیحه تماس میگیرد البته به عنوان خواستگار ازملیحه. وقتی ازمادرس پرس وجوکرد به او گفته بود که بعد از ظهر مزاحمتان می شویم .هر چه که مادر ملیحه گفت که شما خودتان را معرفی کنید مادر امیر هم در جواب به اومی گفته بعدأ با هم أشنا خواهیم شد .
‏خلاصه بعد ازظهر آنها نرفتند .یعنی اصلأ مادرا میر به امیر نگفته بودکه با منزل آنها تماس گرفته است .
‏مادر ملیحه تعجب کرده بود وکمی هم مشکوک که چرا آنها نیامدند .روز بعد بود که مادرا میر دوباره با منزل پدرملیحه تماس میگیرد و به مادر او می گوید : خانم دختر شما با پسر من رابطه برقرارکرده .
‏مادر با تعجب گفت : دخترمن ! شماکی هستید وراجع به چه چیزی حرف می زنید؟
‏-راجع به دختر شما ملیحه خانم .
‏: این امکان نداره دختر من اصلأ اهل این کارها نیست . - اشتباه می کنید خانم دختر شما با پسر من رابطه برقرارکرده .اون هم دو سالهو تصمیم دارند که با هم ازدواج کنند ولی من مخالف هستم آنها نباید با مم رابطه داشته باشند باید از هم جدا شوند . من مخالف این اشنایی هستم دختر شما از پسر من بزرگتر است و در ضمن پسر من برادر بزرگتر دارد و هنوزهم برای ازدواجش زود است .پس بهتره که به دختر تون بگویید تا صدایش درنیامد، اگر امیر را دوست دارد دست از سرش بردارد.
: من مر در نمی آورم خانم !؟
‏- بهتر است از دختر تون بپرسید آن وقت همه چیز روشن
خ.ا هد شد وبعد خداحافظی می کند و ‏وگوشی را می گذارد. بعد ازگذاشتن گوشی مادر ملیحه کمی فکر می کند اما هنوز هم باورش نمی شود .کارهای ملیحه را در این اواخر پیش خود مرورمی کند .کمی مشکوک شد.نتوانست با ورکندکه دختری که همیشه در نجابت و متانت زبان زد خاص وعام است اکنون این طور فریب خورده عشق پوچ و خیالی شده باشد .بلندشد وبه اتاق دخترش رفت .دلش می خواست این حرفها دروغ باشد و با غرور بگوید که دختر من از هر تهمتی مبراست. .وقتی کمد او را بازکرد و وسایلش را جستجو کرد میان آنها چند نامه و چند شاخه گل خشک و یک کادر پیدا کرد .آن راگشود .درون آن یک تی شرت بود باروش نمی شد تا ظهر منتظر ماند . وقتی ملیحه بازگشت خیلی سرد با او برخورد کرد .ملیحه جلو آمد وگفت : مامان ! شما چرا ناراحت هستی ؟همان موقع مادرش کادو را جلویش گذاشت وگفت :این چیست ؟
‏ملیحه اول کسی جا خورد بعد گفت : شما به اتاق من رفتید .شماکمد مرا بازرسی کرد ید؟
‏مادر : به سوال من جواب بده این کادو از آن کیست ؟ ملیحه: هیچی بابا پنج شنبه همین هفته یعنی پس فردا تولد دوستم لیلا است این کا دو را برای اوخریدم .
‏بعد مادر نامه ها را جلو أرود وگفت : اینها چیست ؟اینها هم هدیه های دوستانت است ؟
‏از آنجا یی که نامه ها ببشتر به صورت متنهای ادبی نوشته شده بود اظهار داشت : نه مادر اینها نوشت های یکی از دوستانم است او منتهای زمبایی می نویسد من خوشم می آید .برای همین چند تا از آنها را از اوگرفتم .
‏مادر : پس این گلها چیست ؟
‏ملیحه با ناراحتی گفت : مادر تو رو به خدا بس کن . می گی چی شده یا نه ؟
‏و آن موقع مادر جریان تلفن را برایش تعریف کرد . ملیحه اصلا باور نمی کرد که مادر امیر چنین آدمی باشد و مطمئن بود که امیر از چنین جریانی بی اطلاع است پس تصمیم گرفت که به هر طریقی با امیر تماس بگیرد و بگوید مدتی با او تماس نگیرد تا اوضاع کمی آرام شود . در فرصتی مناسب وقتی بیرون از منزل بود از باجه ای با امیر تماس گرفت بدون اینک جریان تماس مادرش را بگوید فقط ابراز داشت که مادرش با بررسی کمد اوکمی مشکوک شده وبهتر است مدتی همدیگر را نبینند و هیچ ارتباطی نداشته باشند .امیر نیز قبول کرد .وقتی امیر پیش من آمد اصلأ حال خوشی نداشت ،منقلب و پریشان بود ،رقتی جریان تلفن راگفت من ‏نیز نگران شدم . برای خارج کردن او از این حال پیشنهاد کردم به زیارت برویم چون مید انستم محیط روحانی زیارتک د ار را که جوانی خدادرمت امت تحت تاثیر قرار داده ر آرام می کند . هر در هر در به زمارت شاهزاده سلطا ن محمد باقر واقع در مشهد اردهال رفتیم .کنار ضریح نشست و همانطور که اشک می ریخت با امامزاده مشغول راز و نیاز شد .امیر از وقتی که عاشق شد به خدا نزدیکتر شده بود .هر شب نماز شب می خواند .نذر و نیاز های زیادی بدل گرفته بود تا به آرزویش برسد . وبه این ترتیب یک هفته گذشت و بعد از این مدت اوضاع کمی آرام شده بود .ولی مادر ملیحه بیشتر از قبل دخترش را زیر نظر داشت .ملیحه در دل هدا خدا میکرد که مبادا امیرکاری کند که شک مادر تبدیل به یقین شود .ملیحه عکسی از امیر داشت که همیشه آنرا همراه خود داشت و در درون کیف پولش گذشته بود ،یک روز مادرش از ملیحه پرسید که اسکناس صد تومانی داری؟ ملیحه هم که وجود عکس را درکیفش فراموش کرده بود گفت: بله درکیف پولم است برید و بردارید .وقتی مادر رفت و آمدنش طول کشید ملیحه شک کرد .ناگهان عکس را به خاطر آرود ،به طرف کیفش دوید اما کار ازکارگذشته بود و مادر عکس را در دست داشت و نگاه میکرد وهر چه به آن عکس نگاه میکرد به خاطر نیاورد که آن جوان را کجا دیده سپس روبه ملیحه کرد وگفت: اوکیست ؟
‏ملیحه سکوت کرد وهیچ نگفت .مادرهم شب موضوع را با پدر ملیحه در میان گذاشت و به این ترتیب غم نامه آنها شروع شد
روزبعد پدریه سرکارنرفت و پس ازکمی گفتگو با ملیحه او
را وادارکرد که با امیر تماس بگیرد و با او در پارک نزدیک منزل قرار بگذارد .او نیز بر خلاف میل باطنی خود چنین کاری راکرد و به جای ملیحه آقای آفشار به سر قرار رفت . امیرکه انتظار چنین برخوردی را نداشت حسابی غافگیر شد اما با این حساب خود را نباخت چرا که او خود را آماده هر برخوردی کرده بود .امیر خیلی خونسرد جلو رفتو از آنجا یی که دررستوران اخلاق خوب آقای افشاررا دیده بود می دانست که او آدم بی منطقی نیست .پیش خود فکرکردکه صادقانه همه چیز را توضیح دهد حتمأ مرا درک خواهدکرد و چنین هم شد .بعد از سلام و احوا لپرسی آقای افشار خود را آماده شنیدن به حرفهای امیر نشان داد .امیر شروع کرد و آقای افشار به یاد آورده بودکه او را قبلأ جایی دیده و با شناختی که از او داشت می دانست که آنچه را که میگوید حقیقت دارد . بنابراین سعی کرد با منطق او را قانع سازأ .امیرمطمئ بود که خانواده اش از او حمایت خواهند کرد زیرا دیده بود که دقتی برادرش به دختری دل بسته چگونه پدر و مادرش از ار حمایت کردند و او فکر میکرد پدر و مادرش از او هم حمایت خواهندکرد .سپس آقای افشار ابراز داشت که اگر واقعأ دختر مرا می خواهی باید از طریق صحیح آن یعنی خانواده ات اقدام کنی امیر پذیرفت و قرار شد پس از صحبت با خانوده اش آقای افشار را در جریان بگذارد. او آن روز خوشحال به خانه رفت و موضوع را با مادوش در میان گذاشت اما بر خلاف انتظار او مادر سرسختا نه در برابرش می ایسته و به جایی که از او حمایت کند سعی می کند مه با زدن تهمت هایر ناروا به ملیحه او را از چشمش،بیإندازد.غافل از اینکه امیر با تمام وجود ملیحه را می پرستد و وقتی می بیند که مادرش پا را از حد فراتر نهاده و به توهین و ناسزا گفتن ادامه میدهد کنترل خود را از دست میدهد و با عصبانیت از خانه خارج میشود .تصمیم میگیرد که با ملیحه تماس بگیرد به کیوسک تلفنی میرود ر از آنجا با او تماس میگیرد ،خوشبختا نه خود ملیحه گوشی را برمی دإرد و از آنجا یی که پدر و مادرش برای انجام کاری از منزل بیرون رفته اند و او در خانه تنهاست با اوراحت صحبت میکند. امیر تمام مکالمه خود را با پدر ملیحه برایش بازگو میکند و ...

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 17:15
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
غروب بی پایان | فاطمه عطابخشیان
قسمت ششم

اضافه میدارد پدرش هیح مخالفتی ندارد و در ضمن ادامه میدهد قصد دارد که فرداا به سراغ پدر او بود و از او مدتی مهلت بخراهد تا مادرش را راضی کند .در آخر ملیحه مرتب میگوید: امیر هیچ فایده ای ندارد آنها نکی گذارندکه ما برای هم باشیم .امیر در حالیکد اشکهایش با صدای بغض آلودش آمیخته بود می گوید: نلیحه عزیز من! من تو را بیشتر از جانم درست دارم .حقی اگر جانم را بر سر این مرضوع بگذ ارم تو را به دست خو اهم آرود .ملیحه گفت: من هم تو را ‏درست دارم اما حس غریبی به من می گرید که این عشق پایان خوش نخواهد داشت . بعد از تلفن امیر حال خوشی نداشت . خیلی آشفته بود همانطررکه قدم می زدیم ناگهان ایستاد و گفت من می خوام برم جمکران شما هم می أیید ؟ همه موافقت کردیم درهر چهارنفربه راه افتا دیم ساعت هشت شب ‏بودکه رسیدم وضوگرفتیم.وبه مسجد وفتیم سعیدو علی یکی دو ساعت بعد خوابیدند اما امیر تا اذان صبح بیدار بود گریه می کرد و با خدا راز و نیاز می کرد وقتی نگاهم به چشمان اشک آکود امیر می افتاد بدنم می لرزید . دلم به حالش می سوخت چرا این پسرکه قلبی صاف ومهربان دارد باید این همه شکنجه ببیند . من نیز دعا کردم و از خدا ‏خواستم که مشکلات را از سر راه او بردارد تا به آرزویش ‏برسد ولی نمی دانم چرا خدا جواب ناله های امیر را نمیداد . شاید واقهأ صلاح ار در این برد .
‏فردای آن روز امیر بی خبر از همه جا بدون آنک شب قبل را به خانه رفته باشد به سراغ آقاب افشار رفت و وقتی با اومشغول گفتگو شد متوجه شد که او نطرشکاملأ عوض شده و وقتی به اصرار جریان مخالفت آقای افشار را ‏پرسید تازه متوجه شد قبل از رسیدن او به آنجا مادرش با آقای افشار تماش گرفته و مخالفت شدید خود را اعلام کرده و از آقای افشار خواسته که هر طور که هست پسرش را راضی کند تا دست ازاین حماقتهای جوانی برادرد.ولی مادر امیر نمیدانست که آنچه را که او حماقت جوانی میخواند در واقع عشق و امید و آینده فرزندش است. وقتی امیر فهمید که مادرش چگونه کارها را خراب کرده است به آقای افشار قول داد که دیگر هیچوقت با دخترش ارتباط برقرار نکند و بعد از آن نالان وسرگشته به خانه رفت . شب قبل را تا صبح در یکی از پارکها به تفکر نشسته بود بدونآنکه لحظه ای دیده بر هم نهد خسته و افسرده بود .وقتی با مادرش روبه رو شد نتوانست خود را کنترل کند و رو به مادر کرد و گفت: تو با این کارت برای همیشه مرا بدبخت کردی و هرگز از تو نخواهم گذشت . مادر شروع به نصیحت کردو گفتن ‏حرفها یی که مر کدام چون نیشتری در قلب امیر فرو می رفت وزخمی کاری در سینه اش به جای می گذاشت وقتی که مادر امیر گفت: اون دختر به درد تر نمی خورد و لیاتت تو را ندارد .امیر به شدت عصبانی شد و با مشت به شیشه درکوبید و علاوه برشکستن شیشه دستش نیز پاره شد و خون زیادی از آن رفت خواهرش که شاهد جریان بود جلر آمد تا دستش را ‏ببیند اما او خواهر را به گوشه ای هل داد وگفت: عاطفه تو شاهد باش که مادر مرا برای همیشه از دست داد و من هرگز بدون عشقم آن امیر سابق نخواهم بود و با چشمانی اشکبار از خانه بیرون أمد و مدتی در خیابان ها قدم زد . بعد بخ سراغ ما آمد.
‏وقتی به کافه تریای شادان رسید از شدت ضعف و خونریزی بیهوش بر روی زمین افتاد. من در آن موقع آنجا بودم و به همراه دوستم محمد صاحب کافه امیر را ‏به بیمارستان رساندیم .سریع دستش را بخیه زدند و پانسمان کردند و بعد به او سرم وصل کردند .امیر هچنان بیهوش بود من تمام مدت درکنار او بودم . سپس با علی و سعید هم تماس گرفتم آنها نیز خو دشان را به بیمار ستان رساندند .در روز امیر در بیارستان بیهوش بود .خواهرش که نگران حال او شده بود با خانه ما تماس گرفته بود اما وقتی که نتوانسته بود مرا پیدا ‏کند با خانه سعید و علی تماس می گیرد و آن موقع سعید برای آوردن غذای من که در بیمارستان می ماندم به خانه رفته بود وهمان موقع خواهر امیر تلفن میزند شعید هم تمام جریان بیمارستان را برای او تعریف میکند .بعد از مدتی سعید آمد و داشت برای من موضوع تلفن خواهر امیر را ‏تعریف میکردکه خواهر امیر و شوهرش وارد شدند و خیلی از دیدن برادر غمگین شد و بالای سرشی ایستاد وگریه کرد .هیچکدام ازما نتوانستیم بفهمیم که امیر در آن لحظات چه می کشد .اودر برزخی دست و پا میزد که مقابلش به جز آتش و نابودی چیز دیگری نبود .تبش بسیار بالا بود و مرتب هذیان میگفت در بین حرفهایش مدام ملیحه را صدا میزد .چند بار تصمیم گرفتم به ملیحه تلفن بزنم تا بیاید اما پیش خود فکرکردم شاید حال امیر بدتر شود .صبح روز سوم امیر چشانش را گشود .دستش که چون پاره ای از یخ بود را در دستم گرفتم قبل ا‏ز آنکه چیزی بگویم نگاه غمگینش را به چشمانم دوخت وگفت: من زنده ا‏م:.؟
‏گفتم:پسر مگر خلی شدی اتفاقی نیافتاده که بخواهی زنده نباشی .
‏باز نگاهم کرد وگفت: چرا افتاد .آنچه می ترسیدم اتفاق بیافتد.افتاد،ؤ من برای همیشه ملیحه را از دست دادم بعد
‏اشک از چشمنانش جاری شد .
گفتم پسر خجالت بکش، گریه میکنی؟مگر بچه شدی؟
در میان گریه گفت: نه تو نمی فهمی که من چه میگیوم . مهدی من عشقم، قلبم، هستی ام و امد زندگی را از دست دادم. کاش میمردم و هرگز چشمانم این دنیای پستو بیوفا را نمیدید.
مهدی در این موقع ساکت شد و سرش را پایین انداخت قطره اشکی را که گوشه چشمش حاری شده بود را با دست پاک کرد. گفتم: 0 ‏مهدی حالت خوبه؟سری تکان دأد وگفت: آره .اما شیرین باووت نمی شه تا حالا اینقدر امیر را غمگین و افسرده ندیده بودم مثل باران اشک می ریخت و اصلأ برا یش مهم نبود که دیگران درباره او چه فکری می کنند .او فقط در غم خود می سوخت و اشک همه را در آورده بود .عاطفه و شوهرش علی و حتی سمعید را که هیچ وقت دست از لودگیها یش برنمیداشت .او طوری صحبت میکرد که دل سنگ را هم آب میکرد .
‏: دیدم مهدی خیلی خسته و ناراحت شد، گفتم! خوب مهدی جان بهتر است بقیه اش را فردا تعریف کنی به نظر میرسد که خیلی خسته ای . ا‏و هم سری تکان داد و گفت. آره بگذار فردا .فردا بر ایت خواهم گفت . آن شب سعی کردم تمام اتفاقاتی را ‏که مهدی برایم تعریف کردی بود را پیش خود مجسم کنم و بعد شروع کردم به نوشتن آ.نها ،حال عجیبی داشتم .دلم به حال امیر می سوخت. بغض راه گلویم را می فشرد آرام آرام اشک می ریختم .فردای آن روز وقتی مهدی ظهر به خانه آمد متفکرگوشه ای نشست .پرسیدم: به چی فکر می کنی ؟نگاهم کرد وگفت:.تو باعث شدی خاطرات فراموش شده گذشته را به یاد بیاورم تکرارروزهای تلخی که بإ سختی زیاد آن را فرامشو کرده بودم.
‏گفتم: معذرت میخواهم نمی دانستم تا این حد برایت بازگو کردن این مطالب سخت است.
- مهم نیست .اما ببین من که تنها برای تو بازگو میکنم چقدر سخت است .حال تصورکن برای امیر که درکل این جریإن بود و تمام این سختیها را به تنهایی تحمل میکرد چقدر مشکل بود .بیچاره امیر تا موقعیتی پیش می آمد و او اندکی از این افکار دور میشد باز بهانه اب بر سر راه می آمد تا او دوباره غم خود را به یاد آورد و یکی از آن بهانه ها هم تو بودی.
:من!برای چی من؟
‏-گوش کن تا ادامه اش را بر ایت تعریف کنم ..
‏وقتی امیر از بیمارستان بیرون آمد من و بچه ها بیشتر
‏هوایس را داشتیم .سهی میکر دیم که در حضور او اسمی از ملیحه یا هر دختر دیگری نیاوریم .سخن گفتن در مورد دخترهای دیگر را عم ممنوع کرده بودیم .آن رمان سعید با دختری دوست شده بود خیلی دلش میخو است ازهم صحبتی امیر راجع به آن دختر استفاده کند اما مید انست که امیر در شرایط روحی بدی است و زندگی اش به کلی فلج شده است .شاگرد ممتاز کلاس و مدرسه اکنون از درس وکتاب بیزار شده بود وحاضر نبود حتی به یک سؤال ساده هم پاسخ دهد .همیشه در فکر بود و حواس پرت شده بود حتی گاهی فراموش کار میشد. وحوصله حیچ کاری را نداشت و همیشه یکی از یادگار های ملیحه را به همراه داشت . جرات نمی کر دیم ازاو بپرسیم ساعت چند است زیرا به محض اینک نگاهش به ساعت می افتاد اشک درچشمانش حلقه می بست و همیشه می گفت: بچه ها تو را به خدا عاشق نشوید .ما همیشه سعی می کر دیم با بردن او به کوه و پیک نیک و گردش وگشت وگذار و شوخی کردن او را از این حال در آوریم ولی نمی شد .همین که کسی بهتر می شد بهانه ای پیش می آمد مثلآ :
‏یک روزجمعه بود هر چعارنفری به کوه رفتیم یک ضبط هم همراه خود برده بودیم .ومیانه راه پی تپه ای نشستیم .ضبط ‏را روشن کر دیم .بچه ها مسخره بازی درمی آن رد.ند و می رقصیدند .دربین ما امیر وسعید ازهمه بهتر می رقصیدند به اصرار زیاد امیر را بلندکردیم.تا برقصد ،همین که می رقصید از پای تپه سه تا خانوادد به طرف ما بالا می آمدند. فمین که امیر چشمنش به آنها افتاد ایستاد .دربین آنها ملیحه و پدرش و چند دختر دیگر به سمت ما می آمدند .امیر در حالی که اشک می ریخت شروع به دویدن کرد آنچنان سریع میدو یدکه هیچ کدام از ما به گرد پای نمی رسیدیم . خود را در پشت مخره ای پنهان کرد. وقتی آنها نزدیک شدند همانطورک اشک میریخت ملیحه را زیر نظر داشت با نگاهش قدمهای او را تعقیب می کرد وقتی کاملأ دور شدند از پناه صخره بیرون آمد و ایستاد و به او خیره شد پیش خودگفتم نکنه که امیر به طرفش برود . جلو رفتم و تکانش دادم نگاهش رأ به طرفم دوخت و آنگاه با حرکت سر به اوگفتم برویم .بدون آنکدکلامی بگوید ازکوه پایین آمد . ‏تمام آن روزگرفته و غمگین بود .چند هفته ای گذشت و او بدون کوچکترین تماس همچنان دربرزخ خود دست وپامیزد .بعد ازچند هفته تصمیم گرفتیم که برای تغییر روحیه امیر هم که شده سری به کلاس موسیقی بزنیم .همگی به خانه امیر رفتیم تا ارگشرا بردارد .أمد نش طول کشید وقتی آمد حسابی کلإفه بود و گیج .صورتش بر افروخته و قرمز شده بود به شدت عصبانی بود .پرسیدم اتفاقی افتاده؟ چی شدد امیر؟بدون آنکه حرفی بزند ازکوچه شان بیرون آمد. به دنبال او دویدم. دستشراگرفتم وگفتم: چیه، پسرکشتیهات غرق شده به طرفم برگشت و ناگهان سیلی محکمی توی صورتم زد وگفت: خفه شو .
‏درجا خشکم زده ‏بود .اولین بار بود که امیر اینچنین پرخاش می کرد باورم نمیشد امیر پسر ‏آرام و مهربانی بود و هیچ وقت در عمرم عصبانیت او را ندیده بردم واقعأ برایم تازگی داشت حالا می فهیدم که این عشق از امیر مهربان و خوش اخلاق چی ساخته است تازه متوجه شده بودیم که در چه جهنمی است و ما از ار بی خبر هستیم. علی و سهید درکنارم ایستاده بودند و به امیر نگاه می کردند ،امیر سرش را پایین اند اخت و اشک میریخت پشیمان و ناراحت کنار دیوار نشست و صووتش را در بین دستانش پنهان کرده بود. دستانش را از صور تش برداشت صورتش از اشک خیس شده بود .
گفتم: چی شده داداش امیر.؟ چرا ناراحتی؟ دیگه ما را هم محرم خودت نمیدونی ؟بی معرفت توکه من را جون به لب
‏کردی، حرف بزن ،صورتم را در دستانش گرفت وگفت: مرا ببخش مهدی جان .دست خودم نبود نمی خواستم این طور بشه شما دیگه مرا درکم کنید .غیر از شماها دیگه کسی را ندارم که به من کمک کند .
‏گفتم: هرچه از دوست رسد نیکوست .خودت را زیاد ناراحت نکن امیر جان.ناسلامتی ما چهار تا مثل برادرهستیم و تو را هم دوست داریم و هرکمکی از دستمان برآید بر ایت انجام می دهیم .حالامیگویی چی شده یا نه ؟
‏سرش را پایین اند اخت .گفتم:امیر به چون خودت اگر حرف نرنی می زنم توگوشت بگو دیگه .
سرش را بلند کرد ر در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود گفت:ملیحه!
‏گفتم: ملیحه چی .ملیحه چکار کرده؟
گفت: ازدواج کرده .
‏گفتم: جدی نمی گی امیر؟:
‏گفت: چرا امروز پدرشبا مادرم تماس گرفته و بعد از گفتن این حرف خواسته که من دخترش را فراموش کنم.
‏گفتم: شاید دروغ گفته باشند ،امکان ندارد او ازدواج کند .بازسرش را روی زانویش تکیه داد و در همان حال گفت: نمی دانم ،واقعأ نمی دانم که چه گناهی کردم که خدا مرا این....

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 17:16
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
غروب بی پایان | فاطمه عطابخشیان
قسمت هفتم

چنین تنبیه میکند.؟
‏با کمک سعید ار را بلند کر دیم و به طرف پارکی که در آن نزدیکی برد رفتیم .روی چمنها نشستیم و او هم دراز کشیده بود و دستش را سایبان چشمانش قرار داده برد . آشفته و پریشان بود و در افکارش غوطه ور و ساکت و آرام نشسته بود . نمی دانستیم چگونه این بار او را آرام کنیم .امیر چشمان اشک آلودش را با دست پروشاند انگار می خواست با بستن چشهایش وغرق زدن درافکارش تصویر ملیحه رااز ذهن خود پاک کند اما اون تصویر عمیقتر از آنچه 1و فکر می کرد در زوایای قلب و روحش حک شده بود ناگهان از خودش پرسید چطور ملیحه تو انست همچین کاری بکند ؟ آخه چرا اون که نامرد نبود؟.´ گفتم: چطور است تلفنی بزنی و از خودش سوال کنی ؟

‏گفت: نمی ترانم، اصلأ نمی توانم تا می آیم کلمه ا‏ی راجع به او بگویم بغض راه گلویم را ‏می بدند
‏گفتم.میخراهی من زنگ بزنم و بپرسم؟.´
سری تکان داد وگفت. نه هرگز او با تو حرف نخواهد زد . دیگر اصرار نکردم چون می دانستم امیر بیشتر ا‏ز هر کس دیگری اورا می شناسد .فردای آن روز وقتی با هم و در خیابان قدم می زدیم مقابل کیوسک تلفن ایستاد .گفتم. تصمیمت را ‏گرفتی ؟
سری تکان داد و به طرف تلفن رفت .دستانشمی لرزید .گوشی را برداشت ،سکه را درون تلفن اندخت و شماره راگرفت .بعد از چند بوغ صدای زنی شنیده شد .امیر سکوت کرد وگوشی را قطع کرد و چند بار تماس گرفت تا اینکه بالاخره خود ملیحه گوشی را برداشت به محض این که گفت بفرمایید امیر بدون هیچ مقدمه ای گفت: ای نامرد، بی معرفت و بعد گوشی را ‏گذاشت .گریه میکرد و میدوید بدون آنکه متوجه عبور ماشینها باشد به طرف خیابان رفت و من هم پشت سرش میدو یدم چیزی نمانده بودکه با ماشینی تصادف کند که من رسیدم و او را به طرف خودم عقب کشیدم .ماشین چنان ترمزی کرد که صدایش درگوشم پیچید . ا‏ز راننده ماشین عذرخراهی کردم و امیر را به گوشه ای بردم. از شدت گریه شانه هایش می لرزید .شانه هایش را ‏محکم دردستانم کرفتم وگفتم: خجالت بکش امیر ناسلامتی تو مرد هستی پس محکم باش .
‏گفت: اگر مرد یعنی این که احساس و عاطفه ام را در خودم بکشم وگریه ام را ازدید دیگران پنهان کنم .نمی خواهم هرگز مرد باشم .من با عشق زنده ام و با عشق نفس می کشم و با عشق به آینده نگاه میکنم .کجا شنیده ای که عاشقی اشک نریخته باشد .
‏نمی دانستم چه بگویم.چند روز از ماجرا گذشت تا بالاخره جواب نتایج کنکور اعلام شد. و چنار نفر ما قبول شدیم . منتهی من و امیر در رشته مهندسی عمران و سعید در رشته هنر و علی هم در رشته مهندسی کامپیرتر .خیلی خو شحال شدیم . حالش بهتر شده بود .بازهم با هم به کلاس موسیقی و ورزش میرفتیم .یک روز وقتی ازکلاس موسیقی بیرون امدیم .جلوی در دختری چادری را دیدیم که امیر محو تماشای او شده بود پیش خود گفتم امیر حتمأ توانسته ملیحه را فراموش کند ودر همین موقع بود آن دختر جلو آمد وراجع به کلا سهای موسیقی پرسید و بعد هم پرسید که ما در چه زمینه ای کار میکنیم .روز بعد که به کلاس رفتم او نیز آمده بود تا سه تار بیاموزد .کم کم با امیر دوست شد .من امیر را تنها گذاشتم تا با او راحت باشد اما امیر مرا در جریان تمام کارهایش میگذاشت .آن دختر چهره ای بسیار مظلوم و آرام داشت . در نگاه اول دختری محجوب و خجالتی به نظر میرسید .درکلاس هم بسیارکم حرف بود ولی وقتی دیدیم شماره تلفن از امیر گرفت و شماره تلفن خودش را هم داد خیلی تعجب کر دیم .اصلأ به ظاهرش نمی خورد .کم کم رابطه صمیمانه ای بین آن دو به وجود آمد .امیر شیفته نجابت و صداقت او شده بود ما همو چنین تصوری نسبت به او داشتیم ‏،مدتی گذشت واز حرفها یی که امیر میزد متوجه شدم که این دختر برای محکم کردن رابط خود با امیر دچار نوعی تزلزل و نگرانی ایت .به نظر می رسید که چیزی را ‏از ما پنهان میکند . ‏یک روز جمعه بعد ازظهر با امیر به باغ فین رفتیم .روی یکی از تختها نشسته بودیم و صحبت می کر دیم .معمولأ جمعه ها آنجا خیلی شلوغ بود .ما مشغرل تماشای عابرین بودیم اغلب آنها توریست بودند .در میان رهگذران سعید نگاهش به همان دختر یعنی مریم افتاد وبا کمال تعجب دیدکه درکنار پسری که به نظر میرسید تفارت سنی زیادی با هم ندارند راه میرفت .او را به امیر نشان داد و گفت :امیر اور مریم نیست؟امیر نگاهی به اوکرد گفت: چرا.ولی اون پسر...!
‏من گفتم: شاید برادرش باشد .
‏گفت: نه .اون به من گفت که برادر ندارد و فتط یک خواهر بزرگتر داره .
‏سید: شاید پسر خاله ای .فامیلی ،کسی باشد..ا؟
‏امیر: نه .اون مریمی که من می شناسم حاضر نمیشد با هیچ پسری بیرون برود.بهتر است بروم و ا‏ز خودش بپرسم . دستش را گرفتم و او را نشاندم وگفتم: امیر جان عجله نکن بهتر است او را امتحان کنی !
‏گفذ: امتحان!چه امتحانی ؟
‏گفتم: هیچی فردا که میروی کلاس از اون بپرس که این پسر کیست ،اگر حقیقت راگفت که معلوم است که راست میگوید وبا صداقت است .اگر من من کرد و طفره رفت باید بدانی که کلکی درکارش است .امیر هم پذیرفت و سکوت کرد ، اما حسابی حالش گرفته شده بود. نگران بودیم و می خو استیم زود تر حقیقت را بشنویم .شنبه بعدازظهر وقتی وارد کلاس شدیم او هنوز نیا مده بود .چند دقیقه بعد او هم واردکلاس شد ودرست کنارا میر نشست .همه در سکوت به هم نگاه میکردند. همیشه میان درس استاد چند دقیقه ای را برای استراحت و رفع اشکالی بچه ها می گذاشت. در این فاصله امیر مریم را با خود به بیرون برد و بعد از چند دقیقه عصبی وکلافه برگشت .پرسیدم: اتفاقی افتادع است چی ‏شده؟
‏گفت: هیچی بعد ازکلاس بر ایت تعریف میکنم .بعد از تمام شدن کلاس قبل از آن که خارج شویم آهسته به مریم چیزی گفت و بیرون آمد . ا‏ز در آموزشگاه که بیرون امدیم طبق روال همیشه حرکت کردم ، برگشتم دیدم امیر ایستاده . خواستم چیزی از او بپرسم که سعید و علی هم آمدند .سعید گفت: دیگر لازم نیست منتظر ما بمانید ما امدیم .
گفتم: حالا کی منتظر جنابعالی بود.
سعید: حالا نمیشد بگذاری فکر کنیم که یکی هم منتظر ماست.
‏امیر همچنان در فکر بود کنارش و رفتم وگفتم: برایت توضیح نداد؟
‏آهسته گفت: قرار است الان بیاید بیرون و موضوع را برایم تعریف کند .
‏گفتم باشه پس من و بچه ما می رویم سپس خداحافظی کر دیم و دفتیم .
‏بعد از ظهر در خانه بودم هوا تاریک شده بود می خواستم هر چه زود تر از گفتکوی آنهاها خبر شوم .با منزل امیر تماس گرفتم .برادرش گوشی را برداشت وقتی گفتم امیر خانه هیت گفت هنور نیامده .تعجب کردم که چرا این قدر طول کشیده ونگران بودم برای همین از برادرش و خواستم که هر وقت امیر آمد به او بگوید با من تماس بگیرد .
‏یک ساعت بعد تلفن زنگ زد خودم سریع گوشی را برداشتم .امیر بود ولی اصلأ حالی خوشی نداشت گفت: می خو اهم ببینمت ،برای همین قرار شد به پارک نزدیک منزلشان بروم .خود را به آنجا رساندم او را که روی نیمکتی نشسته بود دیدم وگفتم :خوب چی شد!
‏گفت: هیچی ،وقتی تو کلاس از او پرسیدم اون پسر کی بود من من کرد و گفت: بعدأ همه چیز را بر ایت تعریف میکنم. بعد از رفتن شما شروع به حرف زدن کرد ، گفت: اون پسر اشهش مهرداد است .پارسال با هم آشنا شدیم .همسن خودم است.گفتم: پس چرا این را از اول نگفتی سکوت کرد و چیزی ونگفت .گفتم: دوستش داری ؟گفت :ما هر دو همدیگر را دوست داریم ولی من تصمیم گرفته بودم دیگه با هیچ پسر ی رابطه نداشته باشم اما جرات گفتن این حرف را به مهرداد نداشتم .
‏گفتم :درس می خونه؟ گفت: نه .
‏گفتم: پس چرا من را به بازی گرفتی ؟اگر واقعأ نمی خواهی با هیچ پسری رابطه برقرا رکنی پس چرا با او بیرون می آیی ؟ ‏گفت : آخه از اون میترسم .میترسم که بخواهد آبر وریزی کند
سپس امیر آهی کشید وگفت: ساعتها اورا نصیحت کردم و گفتم: حاضرم به او کمک کنم تا مهرداد برای ههمیشه ا‏ز زندگیش خارج شود واگرهم بگوید مرا نیز دوست ندارد من نیز اززندگیش خارج می شوم .
گفتم: مگر تو وکیل و وصی مردم هستی ؟به تو چه که برای ‏او دل بسوزونی؟ ولش کن .کمی به فکر خودت باش . ‏او هم حرف مرا‏تایید کرد و گفت: راست میگوییی برای من تنهایی بهترین موقعیت است .
‏گفتم :امیر عجب جریانی خود مانیم تو هم شانس نداری ؟ گفت:اگر شانس داشتم که به دنیا نمی آمدم .
‏بعد از باز شدن مدارس ما هم به سرغ درس و دانشکده رفتیم .یک روز همان طور که در دانشگاه می گفتیم و می خندیدیم ناگهان امیر ایستاد و به گوشه ای خیری شد .
‏گفتم:امیر بازکه تو خشکت زد . سپس دختری را با انگشت به من نشان داد و گفت : ملیحه .... ملیحه را بیبین .خودش است..مگه نه ؟
‏به آن سو که اشاره کرده بود نگاه کردم راست می گفت آن دختر خیلی شبیه ملیحه برد .اما فقط شبیه او بود .دستی به شانه اش زدم و گفتم :امیر جان خیلی شبیه اوست اما او نیست.
‏حسابی کلافه شده بودم که چرا همیشه درست وسط شادمانی ما یاد و خاطره این ملیحه پیدا می شد و حسابی حال ما را می گرفت.واردکلاسی شدیم هنوز استاد نیامده بود و بچه ها بر سر وکله هم میزدند.درکلاس باز شد .بچه ها به خیال آن که استاد آمده است کمی آرام گرفتند اما به جای ‏استاد همان دختر با غرور زیاد وارد شد . ا‏ز ناراحتی دستم را روی میزکوبیدم وگفتم: لعنت به این شانس .به ما نیامده که خوشحال باشیم . ا‏ز آن روز تمام سعی ما بر آن بودکه امیر را ‏تا حد امکان از آن دختر دورکنیم .در صورتیکه ها خبر ندا شتیم که امیر نه تنها به این دختر بلکه به هیح دختر دیگری توجه ندارد او در دخترها بد دنبال ملیحه بود وکوچکرین شباهتی توجه او را به خود جلب می کرد اما او جز ملیحه عاشق هیچ دختری نبود . رقتی فهمیدیم که آن دختر فرزند یکی ازثروتمندان شهر است .امیر خود را عقب کشید .اما به جای امیر من خودم را در دامش انداختم و حالا این طور گرفتار تر شده ام .
‏:صبرکن ببینم!یعنی منظورت ایناکه اون دختر من بودم . -بله ،سرکارعلیه پس چی، فکرکردی کی بود.؟
‏: وای خدای من ،حالا فهیدم که چرا باعث شکنجه او بوده ام .ولی باور نمی کنم .یعنی من شبیه ملیحه هستم؟!
‏- بله تو شبیه اوهستی .
‏: خوب بعدش چی شد؟
‏-هیچی دیگه .بعدش من با تو ازدواج کردم .
‏: لوس نشو . مهدی من جریان امیر را می گویم .
‏- آهان. هیچی بعد ازچند ماه، بی خبری یک روز امیر آمد وگفت. امروز ملیحه با من تماس گرفت و قرار گذاشت مرا
‏ببیند
‏گفتم: امیر؛جدی نمی گی ؟
‏گفت: چرا باورکن خودش بود وگفت باید حتمأ مرا ببیند . قرار آنها در یکی از پارکهای خلوت شهر بود .آن طورکه امیر می گفت وقتی په آنجا میرود ملیحه را می بیند که ‏مثل هیشه زود تر ا‏ز او به یر قرار آمده است .امیر می گفت که انتظار داشتم بعد از ازدواج ملیحه را شکل دیگری همراه با آرایش ببینم. اماوقتی که نزدیکش شدم بر خلاف انتظارم او ساده ساده آمده برد همانند آن روزهای آشنایی به صورتم نگاه نمی کرد، گفتم: برای چه خواستی مرا ‏ببینی ؟دلت می خواست شکست خوردن مرا . اوارگیو بیچارگی ام را و شکسته شدن غرورم را ببینی ؟خوب ببین !دیگه چی می خواهی ؟
‏با صدای غمگین گفت: امیر خواهش میکنم تو دیگر نمک بر زخم من نپاش ،من به اندازه ‏کافی کشیده ام اجازه بده حرفم را بزنم بعدأ قضاوت کن .امروز آمدم تا بر ایت حقایقی را که نمی دانستی بگویم تا اگر در خلوتت به قضاوت نشستی دفاعیه مرا هم شنیده باشی و عادلانه قضاوت کنی .
‏گفتم: مگر جز نامردی کار دیگری نیزکرده إی ؟

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 17:17
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
غروب بی پایان | فاطمه عطابخشیان
قسمت هشتم

چشمان پر ازاشکش را به دید گانم دوخت ،بار اول بود که ار را این چنین غنگین وگریان می دیدم هنوز ار را دوست داشتم و طاقت دیدن اشکهایش را نداشتم .
‏گفتم: بسیارخوب، گریه نکن .من طاقت دیدن اشک های تو را ‏ندارم .أخه بی انصاف من که سنگ نیستم .برایم بگو آماده شنیدن هستم ،مدتها ست که صدای تو را نشنیده ام. اشکهایش را با گوشه چادرش پاک کرد وگفت:قبل از آنکه تو با من تماس بگیری مادرت با مادر من تماس گرفته بئد وبعد از زدن تهمت به من ابراز داشته برد که من پسرش را فریب داده ام و او شدیدا مخالف است و هرگز حاضر نیست مرا ‏به عنوان عروس خود بپذیرد. وهمچنین گفته بودکه اگر دست از سر تو برندارم آبرویزی خواهرد کرد. ا‏گر تو به بجای من بردی چکار میکردی ؟چگونه می توانستی با مخالفت شدید مامدرت خود را در برزخی که جز تو تمام راههایش به آتش ختم می شد بیاندا زم . آتش بدبختی و اوارگی .امیر تو حتی به من نگفتی که یک سال از من کوچکتر هستی . آخه چرا امیر ؟ ‏چرا ازمن مخفی کردی ؟
‏گفتم: چون دوستت داشتم ونمی خواست تو را ازدست بدهم. گفت. پدرم با من صحبت کرد . من گفتم که تو را دوست دارم و اوگفت اگر واقعأ دوستش داری نگذارکه حضور تو باعث ‏جداشدن مادر و پسری شود .نگذار حضور تو آینده او را تباه کند.اگر واقعا دوستش داری او را رها کن ،او جوانی است خام و بدون پشتوانه او برای زندگی به حمایت خانواده اش نیاز دارد ،پس مگذإرکه از این حمایت محروم شود و به خاطر تو سختیهای زندگی را به این زودی و به تنهایی به دوش بکشد .من نیز قبول کردم به شرط آنکه از من نخواهد با مرد دیگری ازدواج کنم مکر آنکه کاملأ مثل تو باشد آنها نیز پذیرفتند .
‏گفتم: پس چرا قبول کردی ازدواج کنی؟ چرا ازدواج کردی ؟چرا منتظرم نماندی؟
گفت: باورکن همه چیز سریع بیش آمد خودم هم نفهمیدم چطور شد .وقتی که چشم بازکردم دیدم به عقد جوانی درآمده ام که پدرش دوست قدیمی یدرم است .درست اوا‏یل جدایی ما بود .من آن زمان گرفته و غمگین بودم .خیی کم حرف میزدم و این باعت شده بود که آنها مرا دختری نجیب و سر به زیر تلقی کنند .در فرصتی مناسب پدر مرا کناری کشید وگفت: آقای محمدی تو را برای پسرش خواستگاری کرده .میخواهم بدأنم نظر تو چیست ؟گفتم: پدر من هیچ شناختی از او ندارم شنا چه می گویید ؟پدرگفت: مجید جوان خوبی است .پدرش نیز از او حمایت میکند ر من نیز او را دوست دارم ،جوان خوب و نجیبی است .حقیقتا نمی دانم چه بگویم
‏.گفتم: عرچه شما بگویید .مادر مجید بامن به گفتگو نشست وبعد ازتعریف ازپسرش وهمچنین تعریف از من خواست تا نظرمرا بد اند درضمن اضافه کردکه مجید شما را پسندیده و با وجود این که ‏دختران زیادی را به او معرفی کردیم و او همیشه سریعأ جواب منفی میداده وقتی پدرش شما رإ پیشنهادکرد اوهیح نگفت . حال می خواهم ببینم که نظر تو چیست؟فکر نکن که ا گر تو جواب منفی بدهی ما ناراحت خوأهیم شد و با شما قطع رابطه خواهیم کرد .نه اصلأ چنین نیست هر چه که دلت می خوا هد بگو .گفتم. من هیچ شناختی نسبت یه پسر شما ندارم و نمیدانم می توانم به گفته هأی پدرم وشما اعتماد کنم یا نه!گفت. مطمئن باش مجید ازهر لحاظ جوان خوبی است .نه این که فکرکنی من مادرش هستم وان اوتعریف میکنم نه ،اگر ازتمام فامیل و آشناییان حتی همسایگان بپرسی آنها نیز خواهندگفت که مجید چگونه جوانی است.چیزی برای گفتن نداشتم .پس گفتم: نمیدانم هر چه پدر ر مادرم بگوید قرار شد قبل از هر صحبتی به آزمایشگاه برویم تا مطمئن شویم از لحاظ خونی مشکلی نداریم. نمی دانم خوشختانه یا بدبختانه جواب آزمایشگاه مثبت بود .پدرکه از برخورد تو می ترسید سعی ‏داشت که ‏هر چه زودتر ماجرای ازدواج تمام شود وبه همین دلیل بعد از صحبت راجع به مهریه و چیز های دیگر آقأ آوردند و مرا با سادگی تمام بدون ‏سفره عقدو حضور بزرگترانم به عقد او در آوردنا .چند روزی گذشت و من تا حدی مجید را شناختم او جوان خوبی است از بعضی جهات شبیه توست و این شباهت باعث. شد که من او را دوست داشته بأشم.آنها قرارگذاشتند برای ما مسکنی تهیه کنند و قرار جشن را هم گذاشتتد تأ بعد أز جشن به متزل خود برویم .اکنون دوماه از آن می گذرد و پنح شنبه هفته آیندد جشن می گیریم .خواستم از تو و دونستانت هم دعوت ‏کنم که برای آخرین باربه مجلس ما بیایند و برایم یک یادگاری بگذازند . مانده بودم که چه بگویم .از طرفی خود را سرزتش میکذدم که چرا به او فکر نکردم و موقعیت او را درک نکردم و از طرفی هم از دستش عصیانی بردم که چرا به این سادگی مرا تنها خواهد گذ أشت .گفتم: چطور ازمن میخواهی این کاررا بکنم؟آخه بی انصاف فکرکردی من از چی ساخته شدم و چطوردلم می آید توی عروسی تو شرکت کنم.وبرات بنوازم و بخوانم ؟دیگه می خواهی چقدر شکنجه بکشم ؟بسم نیست ؟
‏گفت: میدونم که سخته .میدونم که قدرت چنین کاری را
نداری ولی خواهش میکنم قبول کن،دوست دارم یادگاری از تو داشته باشم خواهش میکنم امیر؟
‏گفتم. با وجود این که برایم خیلی سخت است اما به خاطر تو می آیم .فقط به خاطر تو و از دعوتت نیز ممنون هستم و در عوض إز تو خواهشی دارم .
‏گفت: چه میخواهی. بگو با جان و دل قبول میگم .
‏گفتم: دلم می خواهد باور کنی که من تو را همچون خواهرم دوست دارم و دلم می خواهد که اگر هر زمانی مشکلی یا کاری داشتی که از من کمکی بر آمد به من بگویی وخواهش دیگرم این است که همچون یک خواهر کنارم باشی و به درد دلهایم گوش کنی ،ملیحه باور کن جز تو هیچ کس دیگر نتوانسته به درد دل من گوش کند و مرحمی بر روی زخهایم بگذارد . من با تو بیشتر از هرکس دیگری راحتم و به هیچ کسی جز تو اعتماد ندارم .
‏گفت: امیر من افتخار میکنم که برادری چون تو داشته باشم و مطمئن باش برای هرگونه کمکی به تو آماد دام من حتمأ با تو تماس خواهم گرفت و آدرس و شماره خانه ام را خواهم داد.تو می ترانی با من تماس بگیری فقط مثل همیشه با رمز ،رمز خاطره .بعد بلند شد و ضمن دادن کارت عروسی خداحافظی کرد ورفت .
‏امیر خیلی افسرده بأزگشت ازکاری که کرده بود و قولی که داده بود پشیمان بود ومیدانست که نمی تواند وقدرتندأرد در جشن عروس او شرکت کند چه برسد به اینکه بخواهد ارگ بزند و بخواند .
‏آن روزسعی کر دیم تا او را کمی آرام کنیم ولی زیاد موفق نبودیم، وقتی از ما جدا شد می دانستم که حال مساعدی ندارد ،همینطور هم بود ،او چند روزی بود از خواب و خوراک افتاده بود .چند روزی بودکه اورا ندیده بودم سعید داوطلب شد تا اورا از خانه خارج کند وهمگی درکافه تریای شادان دورهم جمع شدیم .امیر و سعید نیم ساعت بعد از ما از راه رسیدند وقتی امیر را دیدم خیلی ضعیف و زرد شده بود وقتی نشست گفتم: هیچ معلوه هست سه چهار روز است کجایی مادرت می گفت خودت را حبس کردی آخه چرا ؟ امیر همانطور سکوت کرده بود.علی گفت: هیچ به خودت توی آینه نگاه کردی ؟سر و وضعت را دیدی ؟ا‏ین چه قیافه ای است برای خودت درست کردی هرکس ببیندت فکرمیکند تمام کس وکارت را ازدست دادی .خجالت بکش امیر ناسلامتی تو یک مرد مستی .اگر مرد نبودب نمی دونم چکار میکردی؟
‏ا.میرگفت ولم بکنید تو رو به خدا شماها دیگه سربه سر م
نگذارید .ملیحه همه کس من بود چرا کسی را از دست ندادم؟
‏گفتم: ا ین چه حرفی است که میزنی ؟ پسر تو پدر داری.،مادر داری ،خواهر داری چرا میگی کسی را نداری ؟
‏گفت :نه ، ‏نه بدون ملیحه هیچ کس را ندارم
‏گفتم :امیر تو واقعا ناشکری ،ناشکری میفهمی .فکر میکنی اگر ملیحه را از دست دادی هیچ کس را نداری ؟تو خدا را داری .خواهر دلسوزی داری همون کسی که سه شبانه روز پای تخت تو نشست واشک ریخت و مادری داری که نگرانت است .
‏گفت: نه مهدی جان مادرم منو دوست نداره و نگرانم نیست . اون واقعأ در حق منو ملیحه ظلم کرده و با آینده اون دختر بیچاره بازی کرد .
‏گفتم: چرا هست .مگر تو باید ببینی کجا بودی وقتی مادرت ‏نگرانت بود و دست کمک از ما میخواست ،مادرت واقعأ نگران أینده توست وگرنه د.لیلی نداشت که مخالفت کنه. اون تو رو دو ست داره و هر حرفی که زده فقط به خاطر تو بود، بهتره این موضرع را فراموش کنی و به فکر درس و دانشگاه باشی . امیر باور کن که ا ین خواست خدا بوده تو نمی تونی با سرنوشت بازی کنی قبول کن صلاع نبوده شما ‏دو تا بهم یرسید .دیگه غصه خوردن چه سودی دارد.ملیحه داره میره سر خونه و زندگیش و تو را فراموش می کند.پس لجبازی نکن و یکدندگی را کنار بگذار ،تو میترانی در کنإر دختر دیگری خوشبخت شوی ،فتط باید بخواهی همین. تا کی می خواهی خودت و اطرافیانت را عذاب دهی بس کن دیگه .امیر همین طور سرش رئی میز بود و اشک میریخت سرش را بلند کرد وگفت: تو نمی فهمی مهدی چقدر سخته .هنوز عاشتق نشدی .امیدوارم که هیچ وقت هم عاشق نشوی ولی باورکن سخته هیچ دختری نمیتونه جای او را در قلب من بگیرد دیگه دوست ندارم با هیچ دختری نه رابطه برقرار کنم و نه ازدواج کنم .با هیچ دختری فهمیدی مهدی؟
دراین هنگام صدای بغض آلود نهدی مانع ازادامه دادن به صحبتهایش شد سکوت کرد .گفتم: خیلی سخته مهدی واقعأ امیرخیلی سختی کشیده دلم به حالشمی سوزه ،من حتی از خودم هم بدم آمد به خاطر این که من هم باعث ازارششدم ولی مهدی واقعأ اون بیچاره چه گناهی کرده که باید این طور تقاص پس می داد؟
‏-نمیدونم ولی هر چی بود اتفاق افتاد وخیلی هم برای امیر سخت و شکنجه آور بود .
‏: خوب بقیه اش را بگو رفتید عروس ملیحه یا نه ؟
- آنشب امیر رفت و سعید بعد از رفتن ار پیشنهاد کرد که فردا برا ی تغییر روحیه امیر هم که شده او را به کوه ببریم تا حالش برای روز عروسی بهتر شرد. این کار را کردیم و همه شاد و سرحال بودیم و سر به سر هم می گذ اشتیم .ولی امر کمتر از همیشه حرف میزد .ما به همانجا رفتیم که قبلأ رفته بودیم .آن روزکو ه ‏خلوت بود چون وسط هفته برد .وقتی به همان مکان رسیدیم که امیر ملیحه را ‏دیده بود امیر ایستاد و در عالمی دیگر بود . از برق چشمانش می شد فهمید که گریه اش گرفته چیزی نگفت صدایش بغض آلود بو، فریادی در کلویش خفه شده بود که با تمام سعی که داشت باز نتوانست آن را کنترل که و فریادی بلندکشید .آنجا بود کد فهمیدیم اشتباه ‏کردیم که امیر را به کهبرایم چون خاطراتش را دوباره ‏زنده کر دیم تا آنجا که می توانستیم سرگرمش کردیم،که کمتر فکرکند. آن روز هم گذشت.
روز پنج شنبه از را ‏رسید.صبح بود حسابی با امیر صحبت کردیم از او قول گرفتیم که امروز را هم تحمل کند میترسیدیم که نکند آنجا احساسا تی شود و همه چیز را خراب کند. قیافه پریشانی داشت به اصرار زیاد ما کمی به خودش رسید و سر و وضعش را مرتب کرد.وسایلمان را ‏جمع کر دیم وراهی شدیم .هر چه به منزل آقای افشارنزدیکر می ‏شدیم به شدت ضربان قلبمان افزوده میشد .مخصوصا امیر که دو دل بود یک دل میگفت برو و یک دل می گفت نرو . چندین بار از آمدن منصرف شد ولی هر طور بود او را راضی کر دیم که بیاید چون قول داده بودیم و میدانستیم که برایش سخت است . ولی چار ه ای نبود حالا که قبول کرده بود باید پایش می ایستاد .خانه چراغانی بود و شلوغ . روبه روی منزلشان ایستادیم امیر نگاهی به چراغها اند اخت و آهی کشید .وارد شدیم جوانی با دیدن ما به اسقبا لمان آمد و خود را برادر داماد معرفی کرد همگی وارد شدیم . آماده می شدیم آنها اکویی درزنانه نصب کرده بودند ،امیر حسابی دست پاچه شده بود ،در حالی که بغض در گلو داشت گفت: نمی تونم مهدی بیایید برگر دیم نمی تونم .سعید دستش را گرفت وگفت: خواهش میکنم امیر تحمل کن ، دیگه نمی تونیم برگر دیم ،خیلی دیر شده، خواهش میکنم امیر طاقت بیاور و به خاطر ملیحه تحمل کن .وقتی اسم ملیحه را شنید سکوت کرد و مشغئل کاوش سدمدتی گذشت تا خود داماد از راه رسید .امیر با دیدن او طاقت نیاورد ووریش را برگرداند بعد مجید جلو آمد و با همگی جمعیت دست داد و وقتی به ما رسید خوش آمد گفت .ما هم امیر را صدا زدیم برگشت و به او سلام کرد و بعد داماد به امیر گفت: امیر آقا

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 17:17
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
غروب بی پایان | فاطمه عطابخشیان
قسمت نهم

شما هستید ؟
‏گفت. بله خودم هستم .
‏گفت: خیلی از آشنایی شما خوشوقتم.. آقای افشار و همسرم ملیحه از شما تعریف زیادی کرده اند .شنیدم صدای خیلی خوبی دار ید ..مشتاق بودم هر چه زود.تر با شما آشنا شوم.. امیرگفت.خیلی ممنون .شما لطف دارید امیدوارم ازکار مان راضی باشید....در إین هنگام آقای افشار هم جلو آمدو با همگی دست داد و گفت:.خوش امدید و بعد روی امیر را بوسید و از او تشکر کرد که قبو ل کرده و آمده .کا رمان را شروع کردیم .با اینکه صدای امیر بغض آلود بود ولی زیبا می خواند و می نواخت و ما هم اورا همراهی می کر دیم . ا‏ز بین تمام آهنگها آهنگی را خواندکه إشبک خودش را درآورد چون حرف دل امید بود.
‏: مگه اون آهنگ چی بود ؟خواننده اش کی بود ؟
- یکی از اهنگهای .... بود البت اگرگوش کرده باشی:
یادته اولین لحظه دیدار..... قسم خور دیم برای هم بشیم یار..... یه پات می افتا دم چه عاجز انه..... اشکهای من می ریخت چه کودکانه..... به پای وعده بی اعتبارت..... نشسته این دلم چه صادقانه...:.. راضی نشو به مردن غرورم....به‏یاد تم اگر چه از تو دورم.... من ُتنها نزار....رو‏قلبم پا نزار..... به دیدن دلم فقط بیا یک بار.... خودم قربونیتم..... یار جون جو نیتم.... میون عاشقا..... منُ نزار کنار..... راضی شدی بد مردن غرورم..... به یاد تم اگر چه از تو دورم.... به یاد تم اگر چه از تو دورم.... به یاد تم اگر چه از تو دورم....
‏مجلس به خوبی پیش میرفت وکم کم به پایان می رسید، تا آنجا که تو انستیم سعی خود را کر دیم تا خوب اجراکنیم. در آخر زنانه ومردانه یکی شد و آن موقع بود ‏که کآرمان سختتر شد چون ملیحه درست روبه روی امیر نشسته بود و اصلأ قدرت نداشت سرش را بلند کند. فقط می.نواخت بدون اینکه بخواند و در آخر چند نفر که واقعأ از صدای امیر خوششان آمده بود از امیرخواستندکه یک آهنگ بخواند .امیرنگاهی به ملیحه کرد .برای اولین بار ارگش را نواخت و آهنگی راکه خودش ساخته بود را زد .شعرش ر ا هم خودش سروده بود. قبلآ با هم کار کرده بودیم نمی دانم چرا تصمیم گرفت اون آهنگ را بخوا ند و خواند .
: ‏می شه اون آهنگ را برای من بخوانی ؟

‏ای که بی تو خودمو.... تک و تنها می بینم.... هر جا که پا می زار م... تو رو اونجا میبینم.... یادمه چشمای تو..... پر درد غصه بود.... قصه غربت تو.. . قد صد تا غصه بود.... تو برام خورشید بودی... توی این دنیای سرد.... گونه های خیسمو.... دستای تو پاک میکرد.... حالا اون دستا کجاست ؟.... اون دو تا دستای خوب.... چرا بی صدا شدن....لب قصه های خوب..... آسمون سنگی شده.. .. خدا انگار خوا ببده... انگار از اون بالاها.... گریه هام رو ندیده.... از سر دوری تو همدم پیمانه شدم..... همچو شبگرد غزل خوان..... سوی میخانه شدم.... مستو دیوانه شدم.... مستو دیوانه شدم....
‏خلاصه آخر شب بود کد بعد از شام وسایلمان را جمح کر دیم و با آقای افشار خداحافظی کر دیم و جلو رفتیم مجید و ملیحه کنار هم ایستاده بودند .امیر اجازه مرخصی خواست، مجید در حالئ که دست در دست امبر داشت گفت: خیلی ممنون واقعأ سنگ تمام گذاشتید .خیلی عإ‏لی اجراکردید .امیر هم نگأهی به ملیحه کرد وگفت: خو اهش میکنم هر چه بود وظیفه بود. أمیدوارم خوشبحت شوید و بعد خداحافطی کرد ورفت چون دیگرطاقت نداشت آنجا بایستد .ما نیز یشت سر او خداحافظی کر دیم و رفتیم رقتی از خانه خارج شدیم إ.میر می دوید . در پارک نزدیک منزلشان به گریه افتاد .بغض ‏بزرگی که رأه گلویش را گرفته بود.ترکید وگریه های امیر به هق هق تبدیل شد معلوم بود که چه زجری کشیده ،حق هم داشت چه شکنجه ای بالاتر از این که در عروسی دختری که بیشتر از جونت دوستش داری شرکت کنی و بخوانی؟ ‏صبر و تحمل امیر واقعأ تحسین برانگیز بود .وقتی گریه کرد کمی آرام شد خود را خالی کرده بود وبا بغضش گفت. ملیحه رفت .ملیحه برای همیشه رفت کی فکرش را میکرد کار ما به اینجا بکشد وقتی می دیدم چطورکنار مرد دیگری نشسته برایم شکنجه آور بود و به مجید حسادت میکردم چون واقعا خوشبخت شده بود .وقتی فکرش و میکردم که امکان داشت من جای او بودم و من به این خوشبختی رسیده بودم بدنم میلرز ید.
‏-نمی دونم چقدر در پارک بودیم ولی وقتی به خودمان امدیم ساعت دو بعد نیمه شب بود و همگی بلند شدیم و به سوی خانه هایمان به راه ‏افتا دیم . وقتی امیر را پیاده کردیم یه لحظه فکرکردم ما نباید او را در این موقعیت تنها بگذاریم او الان به ما احتیاج داره برای همین هر سه نفر تصمیم گرفتیم آن شب پیش امیر بمانیم . وقتی وارد خانه شدیم اول از همه به خانوده هایمأن خبر دادیم بعد در اتاق امیر جمع شدیم . امیر گوشه ای کز کرد و نشست . هر چه من و سعید سعی ‏کر دیم تأ با بذله گوییهایمان ا‏و را از این حال بی فایده بود . سعید که حسابی کلافه شده بود گفت: بچه ها آماده برای یک پرتاب. بعد هر سه نفری امیر را بلند کردیم و در حوض حیاط انداختیم. امیر عصبانی و کلافه داد میزد: دیوونه ها ولم کنین. اما کسی به حرفهای او توجه نداشت. سعید گفت: بی خود داد بیداد نکن نه مادرت اینجاست که به داد برسه و نه ما حوصله لوس بازیهای تو را داریم تا زمانی که دست از این لوس بازیها برنداری و اخمهات و باز نکنی فایده ندارد.امیرعصبانی از آب بیرون آمد وگغت : شما هیچی نمی فهمید نمی دونید من چه حالی دارم اگه خود تون جای من بودید دیوونه می شدید . سعیدگفت : حالا که ما اینجا هستیم حق فداری از غم و غصه حرف بزنی . تو که می دونی ما ووستت داریم و دلمان نمی خوا هد تو را ‏ناراحت بینیم پس خواهش می کنم تا ما درکنارت هستیم او را فراموش کن . امیر لحظه ای ساکت شد بعد همانطور که به آسمان نگاه میکرد گفت: بچه ها من واقعا از شما معذرت میخواهم حق با شماست من نباید شما را در غمهایم شریک کنم باشه من سعی میکنم فراموشش کنم هر چند که میدانم غیر ممکنه.سعید دوباره با بذله گوییهایش فضای شادی به وجود آورد.
‏در این هنگام مهدی سکوت کرد وگفت: چیه شیرین ؟چرا گریه می کنی ؟
‏: چیزی نیست فقط خیلی دلم به حال امیر می سوزد .داستان عشفش واقعأ غم انگیره مگه آدم چقدر صبر و تحمل داره که این همه بلا را باید تحمل کند؟!
- نمیدونم ولی امیر داشت که ‏توانست تحمل کند .خوب اگر خسته شدی بقیه اش را بعدأ تعریف کنم.
‏: نه مهدی بگو. دوست دارم بقیه اش را ‏بشنوم .بعدش چی شد امیر باز هم ملیحه را دید؟
‏- تا مدت طولانی نه . دیگر او را ندید .
روزها کما کان و پشت سر هم سپری شد و امیر روز به روز ضعیف ترو بی حوصله تر میشد. چه شکنجه هایی که نمیکشید و ما هر چه تلاش میکردیم که ملیحه را فراموش کند موفق نمیشدییم چون او با تمام وجود ملیحه را میپرستید امیر بیشتر در خودش بود و درس میخواند ، دیگر او امیر سابق و خنده رو نبود. بعضی وقتها گوشه اتاقش می نشست و گیتار میزد. آهنگهای غمگین و سوزناکی میخواند که تمام حرفهای دلش بود و تمام آنها را روی نوار پر میکرد. شبها بیشتر مواقع آن را گوش میداد و گریه میکرد. توی عمرم ندیده بودم که یک مرد اینقدر گریه کند.
چون ملیحه واقعأ تاثیر عجیبی روی او گذاشته بود.اسم نوارش را گذاشته بود "کاست نوای دل شکسته".خودش رابا این چیزها مشغولی میکرد و درمواقع ناراحتی و دلتنگی متنهای زیبایی می نوشت و دفتری به نام تک زنگ شنای که به دو قسمت بود اول تک زنگ اشنایی مال روزهای خوش با ملیحه بودنش بود و دومی تک زنگ جد ایی مال روزهای جدای و فراقش. دفترش را یک بار خواندم. یکی دوتا از متنهایش واقعا عالی بود . مثلا یکی را به مناسبت روز تولد ملیحه نوشته بود و یک متن یک پارگرافی نوشته بود:
"ملیحه جان ،ای بهترین بهانه برای دلتنگی ام! آیا روز تولد دوستیمان را به یاد داری؟ همان روز که همچون پیچکی به دیوارهای دلت پیچیدم. من تمام لحظه های با تو بودن را به یاد سپرده ام. زور تولدت را نیز به یاد دارم"
‏0 البته .اگر درست یادم باشه ،شعرش این بود .بعد مهدی گیتار را دردست گرفت و شروع کرد به خواندن :
"تولدت مبارک"
امیر

- یا یکی دیگر از متنهایش این بود:
"هنوز باقی است نشانه های رفتنت. هنوزباقیت برجای جای صورتت، با کدام دست خاطرات را پنهان میکنی؟ با کدام دست؟....تو خودخاطره ای حتی اگر من هم نباشم."
زیباترین گناه عمر: A.M "خاطره"


امیر کارها خط خوبی هم داشت ،مئلأ به د یوار اتاقش بیت جالبی نوشته بود با خط درشت و قاب کرده بود . شعر این بود:
"نمی گویم فراموشش مکن.گاهی به یادآرمش
اسیری راکه می دانی نخواهی رفت از یادش"

‏: چه جالب ، پس بهتر بود امیر می رفت رشته ادبیات یا هنر نه ریاضی
- اشتباه نکن شیرین ، امیر یکی از ممتاز ترین دأنشجویان ریاضی بود .او عاشق درس وکتاب ورشته اش بود و اگر هم به متن و شعر علاقه داشت فقط و فقط به خاطر اینکه پسر با احساسی است .در ضمن آدم عاشق خود به خود شاعر میشود .امیر هم همین حإل را داشت .ولی خیلی متنهایش زیبا بود من که خیلی خوشم می آمد .
‏:.مهدی؟ میشه برای من دفترش را ‏بگیری تا بخوانم ؟خیلی دوست دارم دفترش را ببینم .
‏- سعی می کنم .ولی قول نمی هم .چون امیر دفترش را به هیح کس نمیدهد .ولی شاید به من بدهد .
‏: پس سعی کن از او بکیری .فردا حتمأ ازش بگیری .حالا
- ‏نمی شود فردا نگیرم .یک روزدیگر چه عجله أی است.؟ . : مهدی خو اهش میکنم .
‏- خیلی خوب حالا پاشو برو شام را بیاور بقیه اش را فردا تعریف میکنم .
‏: اطاعت می شه همسر عزیزم ،همین الان شام آماده میشود . مهدی خندید.آن شب هم گذشت .اما خیلی مشتاق بودم بقیه سرگذشت امیر را بشنوم .
‏مهدی سر کار بود ،هنگام غروب که برگشت دفتری را از کیفش در آورد و به من داد .گفتم. این چیه ؟
‏- دفتر امیر مگر نمی خواستی أون را ببینی ؟
‏: راست می گی مهدی! خپلی دوست داشتم اون را ببینم . چطور شد مه داد؟
‏- با هزار بدبختی آنقدر از او خو اهش کردم تا راضی شد .ولی قول گرفت که سالم برایش تحویل دهم . آخه این دفتر به جونش بسته ،پس خوب مراقب آن باش .
‏: قول میدهم مهدی أمشب همه را بخوانم .بعد نشستم دفتر را گشودم و یکی یکی صفحات را ورق میزدم.امیر خط خوبی داشت .دفترش خیلی زیبا بود .متنها را یکی یکی با مهدی خو اندیم .متنهای زیبا و غمناکی بود .همه از جدایی بود . یکی از متنهایتی خیلی جالب بود ،نوشته بود :
" خدایا ! این منم افتاده بر خاک نیاز تو، شرم دارم از رویت .زبس گنه کردم و باز آمدم به سویت .گنه کردک که به آن زیبا روی دل فریب گفتم ." دوستت دارم" و عمری در آتش عشقش سوختم و اخر با داغ جدایی به سوی تو آمدم . آنقدرگریستم که دل ابر به حالم سوخت آنقدر ناله زدم ، ‏باد در برابرم عاجز ماند . آنقدر سوختم و ساختم که خورشید به پایم افتاد . آنقدر سکوت کردم و دم برنیاوردم که ‏دریا به التماس أفتاد.خدایا این نوگل شکفته را به دستان امین تو می سپارم .هر چندکه از آن دیگری است اما من روزی امانتی خود را از تو طلب خواهم کرد و آنگاه صبر هم در برابرم به خاک خوا هدافتاد.من مجنونی هستم که زخمهای چاک چاک دلم از عشق است و من عاشقی هستم که تازیانه های جا مانده بر تنم از سوز و گداز محبت است. من اسیری هستم که زنجیرها و یوغهای گردنم از وفاست. کدا مین دادگاه مرا محکرم کرده؟.... نمی دانم ولی خوب می دانم که جلاد سرنوشت حکم را اجر اکرده ، او نازنینی را ازمن گرفت که از آن من بود .هستی من بود . نفسم بئد. عشقم بود. امید فردایم بود. بهأنه زنده بودنم بود، او محبوبم را از من گرفت ، تنها دلیل بودنم را ورمن زنده ام تها به امید رسیدن به او ،او که هر لحظه ام یاد اوست .هر نفسم نام اوست و هر قطره از اشکم تصویر زیبای اوست.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 17:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
غروب بی پایان | فاطمه عطابخشیان
قسمت دهم

و یا جایی دیگر متن دیگری نوشته بود.
"تمام عصرهای عمر من مثل غروب غم انگیزه
چون تو دیگه نیستی پیشم .این دل برات دلواپسه
وقتی که رفتی فهمیدم، همای خوشبختیم پرید
‏این گرگ بی وفایی ،بره عشقم را درید
‏روزهای من پاییزیه در انتظار نشسته ام
‏دلم می خواد بازم بیای هنوز به تر دل بسته ام
فقط به تو دل بسته ام "
" عاشق همیشه تنهاست " خاطره"

خیلی متنهایش جالب و خواندنی بود وقتی أنها را می خواندم ناخود آگاد اشکم سرازیر میشد .هرکدام از متنها مربوط به یک مناسبت خاصی بود .یا برای روز تولد ملیحه و یا برای روز آشناییشان و.... مهدی وقتی اشکهایم را دید گفت: پاشو شام را بیار دیگه بسه قرار نیست خودت را ناراحت کنی !
‏من هم بلند شدم و شام راکشیدم و بعد از شام از مهدی خواستم که بقیبه اش را تعریف کند مهدی هم شروع کرد و گفت ‏خلاصه روزها پشت سر هم می گذشت .امیرکم کم بهتر میشد و به حالت عادی خود بر می گشت .زیاد مثل سابق بی تابی نمی کرد تا اینکه پنج شش ماهی گذشت و یک روز ملیحه با امیر تماسگرفت .
‏: بعد ازشش ماه؟.ا
‏- بله بعد از شش ماه
:خوب چکار داشت ؟
‏- هیچی خواست امیر را ببیند و با هم قرارگذاشتندکه در یک جای خلوت همدیگررا ببینند .امیر بعد ازشش ماه واقعا دلش برای ملیحه تنگ شده بود و با هم گرم محبت شدند .ملیحه از زندگی اش می گفت که خوشبخت است وهمسرش مجید مرد خوب و مهربانی است ،خواست ببیند که امیر چکار می کند وقتی شنید که امیر در درسش موفق است خوشحال شد ولی از این که شنید امیر قصد ازدواج با هیچ دختری را ندارد ناراحت شد .امیر را نصیحت کرد که نباید آینده اش را خراب کند او می تواند با دختر خوبی ازدواج کند و هر دختری را خوشبخت کند اوبه امیر گفته بود هر چندکه من لیاقت تو را نداشتم ولی دختر های زیادی پیدا می شوند که بتوانند تورا خوشبخت کنند .امیرهم گفته بودکه هیچ کس نمی تواند جای تو را توی قلبم بگیرد و تو تنها برای من تک بودی .میلحه هم در جوابش میگوید اشتباه می کنی امیر ،دخترهای بهتر از من پیدا می شوند سعی کن بگردی و ‏دختری را بهتر از من برای خودت پیدا کنی و از ار قول میگیرد که سر درسش اهمیت بدهد و همه چیز را فرامرش کند وبه آینده اش بیاندیشد .امیر هم سر قولش ایستاده است . من بعد از شنیدن زندگی نامه امیر تصمیم گرفتم آن را به رشته تحریر در آروم از این رو با کمک مهدی نوشتن را شروع کردم اول قصد داشتم ادامه آن را خودم بنویسم ولی بعد پشیمان شدم چون دلم می خواست ببینم بازی سرنوشت چگونه ایفای نقش می کند .از نوشتن لذت می بردم به من آرامش می داد .شنیدن زندگی وعشق امیرباعث شده بودکه من بیشتر فکرکنم و چند داستان دیگر بنویسم .پس از تمام شدن آن داستانها را به یکی از انتشارات بردم. آنها خوششان آمد و آن داستانها را چاپ کردند اما اولین نوشته من هنوز ناتمام است .

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 17:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group