باورنکن| Mitra77

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 454
نویسنده پیام
mitra77 آفلاین


ارسال‌ها : 6
عضویت: 16 /4 /1394
سن: 18

تشکر شده : 1
باورنکن| Mitra77
مضمون: عاشقانه/جنایی/هیجان انگیز
از زبان: اول شخص

خلاصه ای از رمان:

نازگل تهرانی. دختری 22 ساله که به اصرار پدرش از سن 18 سالگی ایران رو ترک کرده ولی بعد چهار سال به خاطر فوت پدرش مجبور میشه به ایران برگرده و به وصیت نامه ی او که به کلی زندگیش رو تغییر میده و حقایق وحشتناکی رو براش آشکار میکنه عمل کنه...

مقدمه:

دارم میرم از پیش تو...
ازم نمیخوای بمونم...
دوستم نداری به خدا...
دوستم نداری میدونم...
چرا برات فرق نداره...
بهم نمیگی که نرو...
اونی که تنهات میزاره...
هنوز دوست داره تورو...

زیر لب این آهنگو برای خودم تکرار میکنم...
هی تکرار و هی تکرار و هی تکرار...
اشک از چشمام سرازیر میشه...
انگشتم رو به شیشه ی بخار گرفته ی هواپیما میکشم...
خداحافظ ایران...
خداحافظ مامان...
خداحافظ بابا...
خداحافظ عشقم...
******

سه شنبه 16 تیر 1394 - 20:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از mitra77 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin &
mitra77 آفلاین



ارسال‌ها : 6
عضویت: 16 /4 /1394
سن: 18

تشکر شده : 1

وقتی چرخای هواپیما آسفالت رو لمس کرد، ضربه ی خفیفی بهم وارد شد. از پنجره ی بقل دستم نگاهی به بیرون انداختم. انگار بالاخره رسیده بودم. به زادگاهم. نه خوشحال بودم نه ناراحت. به همون اندازه که خاطره ی بد داشتم، خاطره ی خوب هم در جای جای این کلان شهر خاکستری داشتم. 4 سالی میشد از ایران رفته بودم و اگر مسئله ی پدرم پیش نمیامد و مادرم بیمار نمیشد... هیچ وقت بر نمی گشستم. ناخودآگاه بغضم گرفت. از خودم بدم آمد. من چجور دختری بودم؟ خودم را کنترل کردم. سرد و گردم روزگار از این دختر 22 ساله یک بت ساخته بود. از درون آشوب بودم ولی ذره ای بروز نمیدادم. مادرم همیشه میگفت: تو از اشک و احساس دخترونه بویی نبردی!
ولی اون که نمیدونست چی به سر احساس من اومده. نفس عمیق کشیدم و از جام شدم. عینک دودی ام را از کیفم بیرون آوردم و قدم به سمت در خروجی هواپیما برداشتم. صدای پاشنه ی کفشم در سرم پژواک میشد. به در خروجی رسیدم. رو به رویم پله هایی به سمت پایین قرار داشت. نسیم ملایمی میوزید و آفتاب رو به غروب بود. غرق تماشای آسمان نارنجی و بنفش شده بودم که صدای مهمان دار مرا به خودم آرود: حالتون خوبه خانم؟
لبخندی زدم و نگرانی را از دلش پاک کردم: بله خوبم.
در جوابم لبخندی زد. نگاهم را ازش گرفتم و پله ها را رو به پایین طی کردم. پا روی آسفالت سفت گذاشتم. هوای آشنا و آلوده را در ریه هایم فرو بردم وبا نگاهی پر از غم، چشمم اطراف را جست و جو کرد. شروع به حرکت کردم و به سالن رسیدم. چمدانم را از روی ریل متحرک برداشتم و دنبال خودم کشاندم تا در خروجی را پیدا کنم. صدای چرخ چمدانم مرا به گذشته برد. گذشته ای نه چندان دلچسب...

(4 سال پیش)
افسانه با دلسوزی نگاهم کرد و با افسوس گفت: گفتی بیاد؟
به رو به رو خیره بودم و گفتم: اوهوم...
- چی گفت؟
- میاد...
افسانه که دلگرم شده بود با خوشحالی گفت: خب دیوونه چرا انقدر ناراحتی؟؟
- باید خوشحال باشم؟
- نباید باشی؟
- نمیدونم دقیقا چه حسی باید داشته باشم...
- ساعت چند پرواز داری؟
- سه ساعت دیگه...
- اون کی میاد؟؟
- گفت تو راهه...
افسانه سکوت کرد و باعث شد بهش نگاه کنم. به چیزی که رو به رویش بود دقیق شده بود. نگاهش را دنبال کردم و چیزی که دیدم باعث شد بغضی که در گلویم گیر کرده بود گره اش باز شود و نم نم از چشمانم فرو بریزد. با لبخندی تلخ دوباره به افسانه نگاه کردم. انگار چهره ام پر از ناله بود که چشمای افسانه هم خیس شد... ناله ای از یک دل پاک... از دلی که هر لحظه بیشتر میشکست... ناله ی یک دختر 18 ساله که به عشقش از دور نگاه میکرد و میدید که دختری غریبه از ماشین پسری که با تمام وجود دوستش داشت پیاده میشود و با چشمکی خداحافظی میکند و میرود. افسانه دستم را فشرد و باعث شد به خودم بیام و گفت: بیا بریم این آدم بشو نیست...
نفس لرزانم را بیرون دادم و بخار غلیظی بیرون خزید و درهم پیچید و محو شد. اشک هایم را پاک کردم و گفتم: نه... باید باهاش خداحافظی کنم...
دستم را از دست افسانه بیرون کشیدم. ساک سفید رنگی که قلب های کوچک مشکی رویش را تزیین کرده بود را برداشتم و به سمت 206 سفید که در آن طرف میدان پارک شده بود حرکت کردم. کنار در ماشین رسیدم. سرش با موبایلش گرم بود که ناگهان صدای زنگ موبایلم به گوشم خورد. انگار تازه یادش افتاده بود ک برای چی به اون مکان آمده. وقتی صدای زنگ گوشیم را از پس شیشه ی ماشین شنید سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. تماس را قطع کرد و بعد از چند لحظه خیره شدن که من ازش لذت بردم و او را نمیدانم، شیشه را پایین کشید و گفت: بیا بالا.
سعی کردم با مهربانی ازش بخوام تا بیرون بیاد تا باهم در میدان بنشینیم: هوا 2 نفرس... نمیای بریم رو نیمکت بشینیم؟
- نه.
انگار کسی قلبم را فشار داد: چرا؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت: چون سرده!
- مهرداد... بیا دیگه هوا که خوبه!
- نازگل منو کشوندی اینجا راجع به هوا حرف بزنیم؟؟
- نه...
باز داشت گریه ام می گرفت. انگار آمدن او پیش من وقت تلف کردن بود. صدایش کمی رنگ مهربانی به خودش گرفت و گفت: پس سوار شو دخملم!
لبخندی زدم و به سمت در شاگرد رفتم و سوار شدم. درها را فقل کرد. عادتش بود. به در رو به من تکیه زد و دست به سینه با لبخندی خاص که دیوانه ام میکرد زل زد بهم. کمی خجالت کشیدم و گفتم: چرا اینجوری نگام میکنی؟
سرش را کمی کج کرد و با همان لبخند گفت: خوشگل ندیدم.
لبخندی تلخ زدم و سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم: با همین حرفا خرم کردی دیگه...
- چی؟
- هیچی...
با نگاهش به ساک سفید رنگ اشاره کرد و گفت: این چیه؟
با ذوق ساک را بهش دادم: واسه شماست!
کمی مکث کرد و نگاهش بین من و هدیه ای براش گرفته بودم چرخید. انگار در گرفتنش تردید داشت. با حالتی دو دل گفت: مرسی... به چه مناسبت؟
- همینجوری...
کیسه را ازم گرفت و بارونی مشکی را ازش بیرون آورد و با حالتی متعجب نگاهش کرد و گفت: همینجوری که نبوده!
نگاهش رو روی صورتم برگردوند و با لبخندی گفت: بازم مرسی جوجو.
- خواهش میکنم! خوشت اومد ازش؟
- آره خیلی... حالا بی شوخی به چه مناسبت؟
بغضم گرفت و زیر لب در حالی که با ریشه های شالم ور میرفتم به پایین نگاه کردم و گفتم: به مناسبت دیگه نبودنم...
مهرداد که همیشه از آروم حرف زدنم عصبی میشد با خشونت گفت: چی میگی با خودت؟؟
نمیخواستم عصبی اش کنم و سریع گفتم: هیچی عشقم!
- من عشقت نیستم!
با بغض و صدایی گرفته گفتم: چرا...؟
- چون آدم به عشقش همه چیو میگه!
- من که همه چیو بهت میگم...
- نه کی گفته میگی؟؟
- چیو نگفتم؟؟
- همین الان! همین که یواشکی گفتی!
به صورتش نگاه کردم. میخواستم زمان وایسه و من همینجوری نگاهش کنم. ناگهان به یاد اوردم که دیگه قرار نیست این صورت رو ببینم و اشک از چشمام فرو ریخت. شوکه شد و گفت: عه! نازگل؟؟ شوخی کردم دیوانه!!
- من...
اشکا امونم نمیداد. مهرداد کمی خودش رو جلو کشید و اشکامو با سر انگشت پاک کرد و گفت: نبینم نازگلم گریه کنه! چی شده عزیزم؟
- مهرداد...
- جونم؟
- دیگه از دستم راحت میشی...
- هان؟؟
- دارم میرم...
پوزخندی زد و گفت: تو تا حالا 60 بار رفتی برگشتی!
- ولی ایندفعه دیگه بر نمیگردم...
- برمیگردی.
- نمیتونم...
- جوجه چی میگی؟
- مهرداد...
- جان؟
نفس عمیقی کشیدم و حرفی که تو دلم سنگینی میکرد رو به زبون آوردم: هیچ وقت فراموشت نمیکنم با اینکه میدونم تو منو فراموش میکنی... هیچ کس جاتو توی قلبم نمیگیره با اینکه میدونم همین الانشم صد نفر جای من تو قلبتن... دستمو به دست هیچ کس دیگه ای نمیدم با اینکه میدونم تو دست رد به کسی نمیزنی... همیشه دوست خواهم داشت با اینکه میدونم...
لبام رو روی هم فشردم، همه ی کلمات جانم را میگرفت. تو صورت سردش نگاه کردم. هیچ حرفی نمیزد. دیگه حتی لبخند هم نمیزد. جدی و بی احساس شده بود. حرفم را ادامه دادم: من دارم از ایران میرم... برای همیشه...
صاف روی صندلی اش نشست و به رو به رو خیره شد. با ناراحتی گفتم: هیچی نمیخوای بگی؟
- چی بگم...؟
- نمیدونم... مثلا... مواظب خودت باش عشقم...
- هه... عشقم؟
سکوت کردم و او نگاهم کرد و باز پرسید: آره؟؟
- نیستم؟
- هستی؟؟
- نمیدونم...
- اگه بودی تنهام نمیزاشتی!
این حرفش مثل سیخ داغ بود توی قلبم و با عصبانیت گفتم: چقدرم که تو تنها میمونی!
چشماشو ریز کرد و عصبی گفت: چی گفتی؟
- دختر رو دیدم!
- کدوم دختره؟
- همون که از ماشینت با ناز و ادا پیاد شد!
- خب که چی؟
- خیــــلی نامردی!
- بیخود میکنی به من میگی نامرد!!
سرم را پایین انداختم. نمیخواستم این دم آخری باهاش دعوا کنم. با ناراحتی بس از سکوتی طولانی گفتم: ببخشید...
- اُکی برو به سلامت.
شوکه شدم: همین؟؟
- آره. برو هروقت بزرگ شدی برگرد.
- کاش میشد برگردم... مهرداد...
- بله؟
- دوست دارم...
- مرسی.
- مواظب خودت باش... خداحافظ...
- هستم.
از ماشین پیاده شدم و بی معطلی پس از پیاده شدنم گاز داد و از پیشم رفت... کسی که فکر میکردم دوستم داره خیلی راحت ازم برید... قطره ی بارون روی صورتم چکید و آسمون از لحظه ی خاطره انگیزه مرگ احساسم عکس گرفت. همراه با من بغضش ترکید و بارون شدیدی شروع به باریدن کرد. حالا من بودم و اشک و بارون...
(حال)
صدای راننده تاکسی منو به زمان حال برگردوند: کجا میخواین برین خانم؟
متوجه شدم چند دقیقیه ای است چمدان به دست کنار در فرودگاه ایستاده ام و به رو به رویم خیره شدم. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: شمرون.
راننده جلو آمد و چمدانم را گرفت و گفت: بفرمایید.
سوار شدم و راننده پس از قرار دادن چمدان در صندوق عقب سریع سوار شد و ماشین را روشن کرد و از آینه عقب را نگاه کرد و گفت: کجای شمرون برم؟
- رسیدیم اونجا بهتون میگم.
- باشه.
متوجه نگاه های گاه و بی گاهش از داخل آینه میشدم. ولی توجهی نمیکردم. در ترافیکی سنگین گیر کردیم و فرصت را غنیمت شمرد تا سر حرف را باز کند: مسافرید؟
- بله.
- واسه سیاحت اومدین؟
- نه کاریه.
- ببخشید فوضولی میکنم آبجی. از خارج تشیف میارین؟
- بله.
- کجاش؟
- لندن...
- به به! عجب جایی!
جواب ندادم. حوصله ی وراجی هایش را نداشتم ولی انگار ول کن ماجرا نبود و ادامه داد: آدم کیف میکنه!
با تعجب نگاهش کردم. مگه این لندن رفته که انقدر تعریف میکنه؟؟ ولی چیزی نپرسیدم. به من چه که رفته با نرفته. وقتی دید نگاهش میکنم ادامه داد: دیدن جوونایی مثل شمارو میگم! آدم کیف میکنه!
- ببخشید متوجه منظورتون نمیشم.
- آخ آخ اثرات فرنگه دیگه! منظور بنده اینه که آدم کیف میکنه میبینه خانمی به کمالات شما با اینکه رفته اون ور ولی بازم یاد وطنش هست!
- ممنون...
- تشکر لازم نیست خانم حقیقته به مولا! شما نیگا کن، چقدر از این مهندس قلابیا که آدم نیگاشون میکنه باید کفاره بده رفتن اون ور آب ولی یه بارم برنگشتن! نمونش پسردایی خوده من! اصلا انگار نه انگــــار یه ننه بابایی اینور داره! آدمایی مثل شمارو باید قاب کرد زد به دیوار... خانمه؟
- تهرانی هستم...
- همشهری هم که در اومدیم!
چشمم را از مرد جوانی که یک بند حرف میزد برداشتم و به بیرون نگاه کردم. تصویر شهر خیلی تغییر کرده بود با اینک مدت زمان زیادی نبود رفته بودم ولی انگار همه چیز نو شده بود و شکل دیگری به خود گرفته بود. هوا کم کم رو به تاریکی میرفت و ابر های باران زا سر تا سر شهر را سایه انداخته بودند. بار دیگر مرد جوان که موهای مجعد و سبیلی قیطانی که پشت لبش خودنمایی میکرد و آن پیراهن مردانه ی سفید که به تنش زار میزد نگاه کردم و او بی مقدمه گفت: عوض شده؟
تعجب کردم: چی؟؟
- شهرو میگم! عوض شده؟
- آره خیلی...
- واقعا؟!
- بله...
- پس خیلی وقته رفتین!
- نه... فقط 4 سال نبودم.
- جدی میگین؟؟ پس از سن کم رفتین اونجا!
- نه زیادم سنم کم نبود.
- مگه الان چند سالتونه؟؟
لبخندی زدم و جواب ندادم و مرد با شرم کمی خندید: شرمنه حواسم نبود نباس سن خانمارو بپرسم.
کمی در سکوت مسیر رو طی کردیم و به محله ی شمرون رسیدیم. راننده توقف کرد و گفت: خب خانم تهرانی اینم شمرون حالا کجا برم؟
کاغذی را از کیفم بیرون آوردم و بهش دادم: اینجا.
کمی آدرسی که روی کاغذ بود را بررسی کرد و سپس گفت: حله!
تا رسیدن به خانه ی پدریم سکوت بود و سکوت و من هم خوشحال بودم که کمی آرامش را با حرف نزدنش حفظ میکند. وقتی تصویر آشنای خانه یمان را دیدیم گفتم: ممنون آقا چقدر میشه؟
- خواهش میکنم! قابل شمارو نداره!
- ممنون...
- جدی میگم! مهمون ما باشین!
از تعارف بیزار بودم و با حرص گفتم: لطف دارین چقدر تقدیم کنم؟
- 20 تومن میشه ولی شما 17 بدین.
20 تومان از کیفم بیرون آوردم و بهش دادم و سپس پیاده شدم. داشتم به سمت خانه یمان میرفتم که بار دیگر صدایش را از پشت سرم شنیدم: خانم تهرانی!
برگشتم و نگاهش کردم: بله؟
چمدانم را از صندوق بیرون آورد و گفت: داشت یادتون میرفت!
دوباره برگشتم و با لبخندی قدر شناسانه چمدانم را گرفتم و گفتم: ممنون.
- خواهش میکنم! در پناه خدا.
- خدانگهدار.
ایستادم تا ماشینش از دیدم خارج شود و سپس به سمت در خانه رفتم. کلید را داخل قفل انداختم و هنوز کامل نچرخانده بودمش که صدایی از پشت سرم گفت: چی کار میکنی خانم؟؟
******

سه شنبه 16 تیر 1394 - 20:05
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
mitra77 آفلاین



ارسال‌ها : 6
عضویت: 16 /4 /1394
سن: 18

تشکر شده : 1

به سمت صدا برگشیتم و مرد ناشناسی را دیدم که قد بلندی داشت و تقریبا هم سن پدرم بود. عینکی به چشم داشت و کت و شلوار خاکی رنگ و پیراهن سفیدی به تن کرده بود. موهای قهوه ای تیره که چند دسته از آن رو به سفیدی می رفت نشان گذر زمان را میداد. صورتش را اصلاح نکرده بود و ریشش روشن تر از موهایش بود. مرتب و عصا قورت داده ایستاده و منتظر جواب من بود. عادت داشتم قبل از حرف زدن با آدم ها چند ثانیه ای آنها را بررسی کنم. شاید خیلیها از این کارم دلخور میشدند و بهشان بر میخورد ولی برایم مهم نبود. بعد از بررسی کامل ظاهرش گفتم: ببخشید شما؟
مرد که به خاطر بر بر نگاه کردم و حال به خاطر جواب تندم، سخت عصبی شده بود، چینی به ابروهایش انداخت و گفت: من باید اینو از شما بپرسم!
اوصولا آدمی نبودم که زود عصبانی شوم. فقط زمانی که حرف زور بهم میگفتند از کوره در میرفتم و رگبار کلمات از دهانم خارج میشد بنابراین با آرامش و خونسردی جوابش را دادم: نازگل تهرانی هستم. دختر صاحب این ملک... و شما آقای؟
- صاحب این ملک؟؟
- بله.
- ولی من این ملک رو دو سال پیش از آقای جمالی خریدم!
تعجب و ناباوری در صورتم پدیدار شد: چی؟؟
- اشتباه اومدی خانم محترم بفرمایید.
- نه آقا چه اشتباهی! من تو این خونه بزرگ شدم!
- شاید پدرتون بدون اطلاع شما این ملک رو به کسی فروخته... البته اگه شما راسشو بگی!
- شما شماره ای آدرسی از این آقای جمالی دارین؟؟
- برای چی؟
- من باید با ایشون حرف بزنم!
- خانم من که نمیتونم شماره مردمو به هرکی از راه رسید بدم!
نفس عمیقی کشیدم. حسابی از این بحث مسخره کلافه شده بودم: آقای محترم پدر من بی اطلاع خانوادش خونه ی اجدادیشو فروخته! من باید دلیلشو بدونم!
- خب برید از خودش بپرسین!
- ایشون سه ماهه فوت کردن!
مرد سکوتی معنی دار کرد و برای لحظه ای به زمین نگاه کرد و سپس گفت: خدا رحمتشون کنه...
- خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه حالا میشه کمکم کنین؟!
- چه کمکی از متن بر میاد؟
- اگه شماره ی آقای جمالی رو به من بدین لطف بزرگی کردین
******

سه شنبه 16 تیر 1394 - 20:07
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
mitra77 آفلاین



ارسال‌ها : 6
عضویت: 16 /4 /1394
سن: 18

تشکر شده : 1

بارون تند شروع به باریدن کرد و بوق های متوالی با کمی مکث در گوشم میچید و تمامی نداشت. مدت زیادی بود انقدر پشت خط منتظر نمانده بود...
(4سال پیش)
میرم...
یه جایی که رنگمم نمینی... میرم...
خودت گفتی که دیگه از تو آرامش نمیگیرم...
خداحافظ عشق من...
میرم...
نمیخوام عشقیو که از ترحم باشه...
میرم تا اونیو که میخوای شاید پیدا شه...
خداحافظ عشق من...
ساکت و سرد و شکسته و داغونم...
واست فرقی نداره که میدونم...
حس بین ما مرده و منم همین روزا میمیرم...
میرم با گریه اما میبینم که تو میخندی...
واست آسونه میدونم به یکی دیگه دل میبندی...
خداحافظ عشق من...
صدا مهرداد از آن طرف خط به گوشم رسید: الو؟
- الو سلام! کجایی انقدر دیر جواب دادی گوشیتو!؟
- سلام... حموم بودم.
- آفیت باشه آقا!
- سلامت باشی.
- سرما نخوری!
- نه نترس. خودت خوبی؟ کجایی؟
-مرســــی! خونه ام. تو خوبی؟؟
- اوهوم.
با حالتی لوس گفتم: مهردااااد!
- بله؟
پنچر شدم: بگو جانم بی احساس!
- نووچ!
- چرا؟؟
- بوس ندادی خب!
خندیدم: دیوونه!
- دمت بیرونه! جونم چی میخواستی بگی؟
- این آهنگ پیشوارت خیلی غمگینه!
صداش لحن خنده گرفت: میدونم...
- خب عوضش کن!
- واس چی؟
- آخه تو دیر جواب میدی بعد من هردفعه بخوام پشت خط به این گوش کنم غم باد میگیرم که!
- خب گوش نکن.
- یعنی چی؟
خندید: انقدر زنگ نزن تا نخوای هی گوش کنی!
بغضم گرفت و سکوت کردم و او گفت: چی شد؟؟
- هیچی...
- شوخی کردم دیوونه!
- پس عوضش کن!
- باشه حالا بعدا عوضش میکنم.
- مرسی!
- بهش برسی. کاری نداری دیگه من برم.
- میخوای بری...؟
- آره دیگه.
صدایی دخترونه از آن پشت داد زد: پر چونه بیا یه کمیکی به من بکن!
شوکه شدم: کی بود؟؟
- کی؟
- همون صدائه!
- با من نبود.
- مگه چند نفر الان اونجان؟ اصلا کجایی؟؟
- خونه دوستم.
- خونه دوستت رفتی حموم؟؟؟
- آره اشکالی داره؟
- نه ولی اون دختره...
با بدجنسی خندید و گفت: انقدرم خوشگله لامصب!
میخواست اعصاب منو خرد کنه با مظلومیت صداش زدم: مهرداد...
- جانم نازگل من؟
- اذیت نکن دیگه!
- چشم حسود خانم!
- خوشگله واقعا؟؟
- آره مگه شوخی دارم.
با عصبانیت دستم مشت شد و گفتم: آره؟؟
- بعـــله!
- بیشتر از من...؟
از خنده قهقه زد: کسی به پای تو نمیرسه که عشقه من!
باز خر شده بودم و با لبخند گفتم: نیگاش نکن!
باز با بدجنسی گفت: چرا؟ میترسی بدزدنم؟
- اوهوم...
- پس سفت منو بچسب که ندزدنم!
خندیدم و او ادامه داد: نخند! چه معنی داره دختر بخنده! اعصابمو خرد کنی میرم سرت هوو میارما نازگل حالا هی بخند!
- بیخود!
- حواست به آقاتون نباشه همین میشه!
- حواسم بهش هست شما نمی خواد به من یاد بدی!
- نیست دیگه! هرچی میخواد براش فراهم نکنی میره دنبال یکی دیگه!
وا رفتم: یعنی چی...؟
- یادته اون روز؟ بهم گفتی خیلی از کارارو انجام نمیدی! خب منم آدمم! باید یکیو پیدا کنم که کارایی که تو انجام نمیدیو انجام بده! بد میگم؟
سکوت کرده بودم و حرفاش که قلبم رو میسوزوند گوش میدادم. ولی با تمام وجود دوستش داشتم. نمیدونم چرا ولی عشقش هم کورم کرده بود هم کر. نمیخواستم به هیچ وجه ازش جدا شم. یاز صداش تو گوشم پیچید: مُردی؟؟
- نه ولی کاش میمردم اینارو نمیشنیدم!
خندید و گفت: جوجه چه زود سرکار میری! هنـــوز بعد این همه مدت فرق بین شوخی و جدی منو نفهمیدی؟؟ من تک پرم نازگل میفهمی؟؟
- آره... میفهمم...
- خوبه چون تو اولین دختری هستی که ادعا میکنه میفهمه! اصلا مگه آدم به نامزدش خیانت میکنه؟؟
- نامزدت؟
جواب نداد. انگار حواسش جای دیگری پرت بود. داد زدم: الو؟؟ کجایی؟؟
- هستم بگو.
- پرسیدم نامزدت کیه؟
- یه دختره.
- عــه؟؟ که اینطور... اسمشون چیه اونوقت؟
- نمیشه که اسمشو به هرکسی بگم.
- من هرکسی نیستم...
صداش رو کمی آروم کرد. همونطوری که همیشه منو مست صداش میکرد و دم گوشم زمزمه میکرد: آره تو دنیامی با دنیا عوضت نمیکنم...
- اسمشو نمیگی؟
- فقط به تو میگما! نازگل به کسی نمیگیا!!
- خیلی خب حالا!
- اسمش ناز گله! هم نازه هم گله!
لبخندی از روی شادی زدم: خولو چل!
- جانم عزیزم صدام کردی؟
- آره میخواستم بگم...
- نگو نگو بزار خودم حدس بزنم... میخواستی بگـــی... دوستم داری! مگه نه؟
با خجالت گفتم: اوهوم...
- دیدی چه ذهنتو خوندم! خب دیگه کاری نداری گل گلی؟
- نه عزیزم... مواظب خودت باش.
- باشه خدا حافظ.
(حال)
- الو؟ الو؟؟ چرا حرف نمیزنی!؟
با صدای آقای جمالی به خودم آمدم و در حالی که هول شده بودم گفتم: الو الو! ببخشید آقای جمالی؟؟
- خودمم بفرمایید.
- ببخشید مزاحم شدم من تهرانی هستم...
- یعنی چی خانم؟ خب منم تهرانی ام زنگ زدی اصالتتو به من میگی؟؟
- نه نه فامیلیم تهرانی هستش! دختر آقای محسن تهرانی...
- واااای من معذرت میخوام! شرمنده ام به خدا! حال شما چطوره؟ مادر خوبن؟
- ممنون مرسی.
- بابت فوت پدر خیلی خیلی تسلیت میگم. ان شا الله غم آخرتون باشه.
- ممنون. من زنگ زدم چند تا سوال ازتون بپرسم.
- بفرمایید در خدمتم.
- راستش من امروز تازه رسیدم و متوجه شدم بابا خونه ی شمرون رو فروخته! شما در جریان بودین؟
سکوت کرد گویی داشت فکر میکرد و سپس گقت: بله. محسن یه سال بعد رفتن شما خونه رو فروخت که البته دلیلشو به من نگفت فقط اومد پیش منو گفت که میخوام یه ملکی رو سریع برام بفروشی پولشم مهم نیست فقط میخوام بدمش بره! منم خواستم کمکش کرده باشم ملک ازش خریدم. چیزی دیگه ای نمیدونم... شما نمیدونستین؟
- نه متاسفانه الان اومدم یه آقایی رو جلو در دیدم... گفت دو ساله اینجارو خریده.
- آره. من به محض اینکه ملک رو از پدرت خریدم گذاشتم واسه فروش. آخه اون خونه کلنگیه واسه بساز بفروشا خیلی صرف داره! من که خودم پولی واسه ساخت و سازش نداشتم گفتم یه موقعه میمونه رو دستم میخوره تو سرش قیمتش میاد پایین. فروختمش به آقای افشار. همون آقایی که شما دیدی. البته ایشون برای زندگی اونجارو خرید و گفت شاید بعدا به فکر ساختش بیوفته.
- بله ممنون... بازم عذر میخوام مزاحم شدم.
- نه این چه حرفیه! شما هم مثل دو تا دخترای خودم. کاری از دست من بر میاد بگید.
- نه... کاری نمیشه کرد دیگه...
به خونه نگاه کردم. درختای بلند از پس دیوار اش شاخه هایشان را به سمتم دراز کرده بودند. انگار آنها هم دلشان برای من تنگ شده بود. بغض داشت خفه ام میکرد. دیگه سهمی در داشتن خانه ای که کل بچگی هایم را در آن گذرانده بودم نداشتم. حتی یک قدم زدن ساده بین درختان گردو... یا تاب بازی روی تاب چوبی که به درخت تنومند سرو آویزان بود... یا کشیدن قلب روی شیشه های مشبکه رنگی پنجره ها...
چشم از خانه برداشتم تا بیشتر از این خاطراتم را مرور نکنم. آقای جمالی نفس عمیقی کشید و گفت: میدونم دل کندن از اون خونه سخته ولی دیگه چیزیه که شده و نمیشه کاریش کرد... شما هم الان حتما خسته ای! اگه جایی نیست بیام دنبالتون یه شبو تو کلبه ی حقیرانه ی ما بد بگذرونین!
- نه ممنون. عموم هستن.
- به هر حال تعارف که نداریم کاری چیزی بود من در خدمتم.
- لطف دارین ممنون.
- خواهش میکنم دخترم.
- خدانگهدار.
- خداحافظ
قطع کردم و شروع به قدم زدن کردم. همچنان باران نم نم میبارین پیچ وا پیچ های خیابان ها را طی میکردم بدون اینکه بدانم کجا دارم میرم. هوا دیگه تاریک شده بود و چراغ های کوتاه و گرد کنار پیاده رو روشن شده بود. پنجره های خانه ها یکی در میان روشن بود و برخی خانه های نو ساز دم درشان لامپ های فانوسی شکل و رنگی کار گذاشته بودند. چمندانم را دنبال خودم میکشیدم و در خیابان های خلوتی که رفته رفته تک به تکشان را به یاد می آوردم قدم میزدم. انقدر پیش رفتم و خودم را به پاهایم سپردم که ناگهان خودم را جلوی دبیرستان دوره ی نوجوانی ام یافتم. لبخندی روی لبهایم نقش بست. پس بگو! طبق عادتی که همیشه از خانه تا مدرسه این مسیر را پیاده میرفتم به اینجا آمده بودم. هنوز همانطور بود. بزرگ و استوار و قدیمی... سر درش را کاشی کاری آبی رنگ کرده بودند و درش را که به تازگی به رنگ کرده بودند و نو بود.
موبایلم را از کیفم بیرون آوردم تا با عمو مرتضی تماس بگیرم و رسیدنم را اطلاع دهم.
*******

سه شنبه 16 تیر 1394 - 20:07
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
mitra77 آفلاین



ارسال‌ها : 6
عضویت: 16 /4 /1394
سن: 18

تشکر شده : 1

از پنجره ی ماشین نگاهی به بیرون انداختم و بعد از سکوتی طولانی گفتم: کاش همون سه ماه پیش که واسه خاکسپاری اومده بودم میرفتم خونه رو سر میزدم.
عمو با مهربانی و آرامشی که همیشه میستودمش گفت: اون موقعه هم میرفتی فرقی نمیکرد تازه خوب شد نرفتی.
- چرا؟
- با اون حال و احوال همون بهتر نرفتی! بیشتر اعصابت خرد میشد.
- شما می دونستین؟
- آره ولی زیاد در جریان کارای بابات نبودم.
- کاش قبلش حداقل با ما یه مشورت میکرد...
- من بهش گفتم نفروش ولی اون خدا بیامرز حرف حرف خودش بود.
هر لحظه سعی میکردم بغضم را نشکنم و قوی باشم. صاف بیاستم و با حقایق رو به رو شم. خودم را اینجوری دوست داشتم. بهتر بود قبل از اینکه اشکم سرازیر شه بحث را عوض کنم: زن عمو چطورن؟ فریماه، فرزانه، فرزاد، همه خوبن؟
- هـــــمه خوبن! حالا میریم میبینیشون. از شوق برگشتن تو فریماه همرو دور هم جمع کرده!
- الهی! همیشه مهربون بود این دختر عموی ما!
- رفیق گرما و گلستان همدیگه اید بالاخره.
لبخندم باز تر شد. بعد مدت ها خوشحال بودم و دلم نمیخواست این ثانیه ها تمام شود.
جلوی در خانه ای ویلایی توقف کردیم. عمو پیاده شد و من هم همراهش به سمت در خانه حرکت کردم. زنگ در را فشرد و بعد از چند لحظه در حیاط باز شد و پسر کوچک و نازی جلوی در ظاهر شد و در حالی که پستونکش رو به دست داشت خنده ای از ته دل کرد و دو تا دندون کوچولوی پایینش نمایان شد. دلم برایش قش رفت. مثل عمو و من چشمای آبی آسمانی داشت و موهای قهوه ای روشنش حتی در نور لامپ هم به طلایی میزد. وقتی میخندید روی لپش چال می افتاد و با شلوارک آبی رنگ که پاهای کوچک و تپلش را بیشتر نشان میداد مثل فنر بالا و پایین میپرید تا عمو بغلش کند. چهره ی شرینش مثل فرشته های پاک و معصوم بود. عمو خم شد و با قربان صدقه در آغوشش کشید و بوسیدش. با خنده رو به من گفت: شاه پسرمونو دیده بودی نازگل؟
لپش را کشیدم و با خنده گفتم: ای جانم! اسمت چیه؟
عمو تکانی بهش داد و در گوشش طوری که منم بشنوم گفت: سلام کن اسمتو به خاله بگو.
پسر کوچولو کمی با خجالت خندید و با صدایی که خودش هم به زور میشنید گفت: امیر علی...
براش دست زدم: به به اسمتم مثل خودت خوشگله!
عمو گفت: به باباش رفته دیگه!
- صد در صد!
عمو در حالی که به سمت پله های خانه میرفت و حیاط را طی میکرد به امیر علی گفت: بابات اومد؟
امیر علی سرش را به معنی آره تند تند تکان داد. همراه عمو وارد شدیم و عمو با گفتن یا الله ورودمان را اعلام کرد. چشمم به عزیز ترین افراد خانواده ام افتاد. زن عمو معصومه، فرزانه که اکنون 18 سال داشت و چقدر از آخرین باری که دیده بودمش بزرگ تر شده بود. فرزاد و همسرش و پسر کوچکش که دم در به استقبالمان آمد، فریماه که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و همه می گفتند که انگار ما دوتا خواهریم! چون خیلی از حرکات و رفتارمان و حتی چهره یمان به هم شباهت داشت. کمی آن طرف تر هم افسانه دوست مشترک من و فریماه که از ابتدای راهنمایی هم کلاس بودیم همراه با همسرش ایستاده بود. فکر نمیکردم او را هم اینجا ببینم! با همه سلام احوال پرسی کردم و فریما و افسانه را که دلم برایشان لک زده بود در آغوش کشیدم. زن عمو معصومه کنار هرسه ی ما آمد و رو به من گفت: چقدر خوب کردی اومدی! فریماه همش میگفت تو صدات به غمیه. مامان بهتره؟
ناگهان دنیا روی سرم خراب شد. چند لحظه پیش به کلی از یاد مادرم غافل شده بود. مامان حال درس و حسابی نداشت. چند وقتی بود که در بیمارستان بستری بود. من با دلگرمی دایی حمید به ایران برگشته بودم تا شاید با رسیدگی به کارای وراثتیه بابا بتونم هزینه ی درمان مامان رو تامین کنم. حالا که بابا فوت شده بود دیگه پشتوانه مالی برای درمان مامان نداشتم و باید سریع پول جور میکردم. در این چند ماهی که بابا فوت شده بود خیلی با خودم فکر کردم که با حقوق کاری که در شرکت دایی دارم میتوانم خرج بیمارستان را بدهم ولی خیلی سنگین تر از این حرف ها بود. چند باری دایی هزینه اش را تقبل کرده بود ولی دیگر روم نمیشد به آنها رو بندازم. فشار و استرس زیادی رو این چند وقت تحمل کرده بودم و بودن در این جمع آرومم میکرد. به یادم می آورد که تنها نیستم... هنوز هم افرادی هستند که به یادم باشند... نگرانم باشند...
دستای گرم زن عمو را روی شانه ام احساس کرد: نازگل جان؟ حالت خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم: خوبم... مامانم... شکر بهتره...
- خب خدارو شکر!
به افسانه و شوهرش نگاه کردم. از اینکه نتوانسته بودم در عروسیشان شرکت کنم همیشه خودم رو سرزنش میکردم. چقدر به هم می آمدند. افسانه چندین بار از فرشاد برایم تلفنی تعریف کرده بود. گفته بود که هم دانشکده ای هم هستند. خوشحال بودم که میدیدم دوست قدیمی ام خوشبخته! سر حرف را باز کردم: عروسیتون که نشد بیام... ولی یه شام حسابی مهمون منید!
افسانه با لبخند و به شوخی گفت: بزاری از راه برسی بعد مهمون دعوت کن!
- سالگرد ازدواجتون کیه؟
فرمیاه سریع گفت: 7 مهر!
- فصب عشاق و این حرفا دیگه؟
فرشاد با خنده گفت: اتفاقا زل آفتاب بود اون روز!
افسانه به پهلوی فرشاد زد و به شوخی گفت: خب حالا توام صداشو در نیار بزار فکر کنن ما چقدر رمانتیک بودیم!
ناگهان فریما زد زیر خنده و گفت: افسانه یادته اون روز چجوری سه بار خوردی زمین!!
چشمام گرد شد و با خنده گفتم: آره؟؟
افسانه دست به سینه مثل دختر بچه های لوس گفت: خب به من چه من که گفتم لباسم برام بلنده! شماها هی میگفتین انقدر لباس کوتاه پوشیدی میخوای لباس عروسیتم کوتاه باشه! بعد که سه بار خوردم زمین مامانم خیلی شیک برگسته میگه باید چند سانت میدادی کوتاش کنم برات!
خنده ای از ته دل کردم و گفتم: عیب نداره در عوض خاطره شد. راستی آبجیت چطوره؟
- خووووب! تووووپ! مامان اینا هم میخواستن امشب بیان ولی افسون نینی دار شده رفتن کمک اون.
- جونه من؟؟ به دنیا اومد؟؟
- بابا گفته بودم بهت که حواست پرتها دخمل!
از خوشحالی سر جام جا به جا شدم و گفتم: واااای عزیزم! دختر یا پسر؟
-دختره.
- چند وقتشه؟
- یه ماهش بیشتر نیست!
- اسمم براش انتخاب کردن؟
فریما گفت: نه پَ! یه ماه بچه رو بی اسم میزارن بمونه!
فرشاد خندید و گفت: اسمشو گذاشتن آرام.
افسانه- وای نازگل نمیدونی این بچه چقدر خوردنیه! مثل اسمشم آرومو بی سر صدائه!
- الهی خاله شدی رفت دیگه!
- بعله! دلت بسوزه!
خندیدم و از لحظه لذت بردم... بدون اینکه بدونم چی در انتظارمه...
***********

سه شنبه 16 تیر 1394 - 20:08
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
mitra77 آفلاین



ارسال‌ها : 6
عضویت: 16 /4 /1394
سن: 18

تشکر شده : 1

با نوازش دست کسی از خواب پریدم. به طرز وحشتناکی ترسیده بود. داشتم خواب بد میدیدم ولی درست یادم نمیاد چی بود. فقط به یاد دارم که داشتم فرار میکردم... از چی؟ از کی؟ نمیدونم...
فریماه سریع دستم را گرفت و با دلشوره گفت: به خدا نمیخواستم اینجوری بیدارت کنم. پتوی روم رو کنار زدم و پاهامو از تخت آویزان کردم. سرم را ماساژ دادم و گفتم: نه خودم داشتم خواب بد میدیدم...
- چه خوابی؟
- یادم نمیاد...
- بهش فکر نکن.
لبخندی زدم و از جام بلند شدم و گفتم: کی خونه اس؟
- منو و تو و مامان.
- عمو نیست؟؟
- نه.
- کجاست؟؟
خنده ای کرد: سر کار دیگه!
- امروز چند شنبه اس؟؟
- پنجشنبه!
- مگه تعطیل نیست؟؟
از جاش بلند شد و در حالی که کشو قوسی به بدنش میداد گفت: نووچ.
بعد درحالی که پتو رو از روم میکشید با شیطنت گفت: پاشو امروز خیلی کار دایریم!
یه تای ابرومو بالا انداختم: چی کار؟
- پاشو تو حالا!
از جام لبند شدم و خمیازه ای کشیدم: خـــب بگو.
- بیا بریم صبحونه بخوریم.
- نه من میل ندارم تو برو.
- همینه انقدر لاغر مردنی شدی دیگه! قبلنا انقدر سوسول نبودی که!
با خنده گفتم: خب حالا توام!
- کوفت راس میگم دیگه!
- بله بله شما که همیشه درس میگی...
و زبونم رو به معنی مسخره کردن بیرون آوردم و طرف دیگه ای رو نگاه کردم. فریما با خنده نیشگونی ازم گرفت و گفت: منو مسخره میکنی مارمولک!
زدم زیر خنده و بالشت رو به سمتش پرت کردم و گفتم: مارمولک عمته!
او هم در جواب بالشتی برداشت و حالا جفتمون داشتیم با خنده با بالشت تو سر و کله هم میزدیم. ناگهان زن عمو در را باز کرد و با دیدنمان در آن وضعیت گفت: نیگا کن دخترای خرس گنده رو توروخدا! جمع کنین اتاقو این چه وضعشه!
فرزانه هم که داشت خمیازه میکشید گفت: بالشت بازیه؟
زن عمو نگاهی بهش کرد و گفت: تو برو دست و روتو بشور!
فریما خنده ای کرد و موهایش را که تو صورتش ریخته بود کنار زد و گفت: بیا بریم صبحونه!
پتو ها را جمع کردیم و روی هم گذاشتیم. جاشون توی اتاق دیگری بود. برشون داشتم و گفتم: من میبرم.
از اتاق خارج شدم و وارد اتاق رو به رویی شدم. تا اونجایی که یادم بود همیشه کمدی در این اتاق بود که پتو ها و ملافه های اضافی که برای مهمان بود را اینجا میگذاشتند. خانه ی بزرگ و قدیمی با اتاق های مختلف که هر کدامشان نقشی جدا از هم داشنتد. در کمد را باز کردم و پتو ها را سرجایش گذاشتم. برگشتم و به اتاق نگاه کردم. جای جای این خانه با فریماه و افسانه خاطره داشتم... خاله بازی... قایم باشک... بازی های مندرآوردی... دعوا ها... قهر هایی که تا قیامت بود و لحظه ای بعد قیامت میشد و آشتی کنان... خنده ها... گریه ها... بابام... مامانم... اشکم بی اراده فرو ریخت. کاش زمان به عقب برمیگشت. دلم بدجور برای اون روزها تنگ شده بود. با دیدن فریماه در چارچوب در اشکامو پاک کردم. به سمتم آمد و با تعجب گفت: نازگلی! چی شد یهو؟؟
لبخندی تلخ زدمو سرم را پایین انداختم. هنوز بغض داشتم. سخت بود نگه داشتنش توی این گلوی لعنتی: هیچی یاد بابام افتادم...
فریماه با مهربانی تمام در آغوشم کشید و موهایم را نوازش کزد: قربون اون دلت برم که مثل گنجیشک میمونه!
محکم تر بغلش کردم. به این آغوش و این شونه ها نیاز داشتم... تا خودمو خالی کنم. بیصدا... بی حرف... فریماه نوازشم میکرد و آرام دم گوشم چیزی نجوا می کرد تا آرامم کند ولی انگار گوش های من نمیشنیدند. نفس لرزانم را که در قفسه سینه هم سنگینی میکرد به یک باره بیرون دادم و به آرومی ازش جدا شدم و با خنده ای که هنوز کمی بغض داشت گفتم: آخیش راحت شدم!
- بهتری خواهری؟
- اوهوم...
- خدارو شکر.
کمی به صورتم دقیق شد. نگاهش مهربان بود به شوخی گفتم: بد نیگا میکنی!
- تغییر کردی نازگل.
- میدونم شکسته شدم...
- نه دیوونه منظورم اینه خوشگل تر شدی!
- هندونه میزاری؟
- میدونی که من اهل تعریف بیخودی نیستم!
- آره میدونم ولی... این چند وقته حال و روزم خوش نیست.
- چرا؟ میخوای بریم دکتر؟
- نه کلا میگم... مریضی مامان... فوت یهویی بابا... فروش خونه... همه چی دست به دست هم دادن داغونم کنن... خدا بقیه اشو به خیر کنه!
- نفوذ بد نزن! همه چیز درست میشه! غصه نخور.
- چشم.
- اصلا بیخیال صبحونه! حاضر شو بریم دانشگاه!
کپ کردم: چی؟؟
- بریم دانشگاه!
- واسه چی؟؟
- همینجوری! از خونه موندن که بهتره!
- مگه امروز آموزش تعطیل نیست؟
- هست ولی میریم هم یه چرخی میزنیم هم من جزوه ام از یکی بگیرم.
میلی به رفتن به اون دانشگاه نداشتم. منم یه سالی آنجا درس خوانده بودم... جایی که مهرداد هم آنجا بود... فریما دستش را روی شانه ام گذاشت و باعث شد به خودم بیام: چی شد؟
- هیچی...
- چرا رفتی تو فکر؟
- همینجوری...
- مهرداد دیگه نمیاد دانشگاه.
با تعجب پرسیدم: چرا؟
- کلا درسو ول کرد رفت دنبال کارو بار.
- از کی؟؟
- درست یادم نمیاد... یه سال پیش بود؟ دو سال پیش بود؟ حالا چه فرقی میکنه! مهمه؟
این کلمه مثل خوره افتاد توی جونم "مهمه؟" خودمم جوابش رو نمی دونستم... ولی شدونه ای بالا انداختم: نه.
- ایول همینه! حالا حاضر شو خودم بهت مقنعه میدم!
*********

سه شنبه 16 تیر 1394 - 20:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
piskesvat آفلاین



ارسال‌ها : 1
عضویت: 11 /3 /1397
محل زندگی: krj


باورنکن| Mitra77
alieeeeeeeeee

جمعه 11 خرداد 1397 - 19:26
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group