رمان جذاب و عاشقانه یاغی عشق | لیلین پیک
فصل سوم-قسمت سوم
صبح روز بعد,کاترين قبل از رفتن به مدرسه خانه را تميز و مرتب مي کرد که تلفن زنگ زد. او خيال کرد که با پدر بزرگش کار دارند,اما اشتباه مي کرد.
"دوشيزه هيوم؟"
کاترين با شناختن صدا,ضربان نبضش شدت يافت.,بله آقاي موران؟"
اگر کاترين خيال مي کرد که لحن تندش تمسخر و استهزاي موجود در لحن موران را از بين خواهد برد,اشتباه مي کرد,چراکه هيچ تمسخر و استهزايي در لحن او وجود نداشت.لحن جدي و رسمي لکس موران تنها بر اين حقيقت تاکيد مي کرد که زنگ زدن به او,تنها يکي از وظايف روزانه اش است و برايش از اهميت ديگري برخوردار نيست.
"جراحاتتون چطوره؟"
"خوب کبوديها تيره تر شده,ورم کمي بيشتر ,خراشها هنوز مي سوزه. اما حالم خوبه.ممنونم."
سکوتي که ايجادشد,کاترين را در اين فکر فرو برد که آيا لکس موران حرفهايش را گستاخانه و مضحک تعبير کرده است يا به عنوان گزارشي صريح و واقعي؟
لکس با لحني تند پرسيد:" امروز قصد دارين برين سر کار؟"
کاترين براي اينکه بتواند عصبانيت و خشمش را مهار کند,نفسي عميق کشيد و عاقبت پاسخ داد:"بله,آقاي وران. اين يه نوع بررسي و کنترل براي آمودن کارايي منه؟ يا آزمودن قابليت و شايستگي و ميزان تحمل من به عنوان معلم در برابر جنبه هاي مخرب و بد بچه هاي تحت کنترلم؟"
صداي کوبيده شدن گوشي تلفن روي دستگاه,تنها پاسخ او بود.او يک بار ديگر باعث نا خشنودي و نارضايتي مرد قدرتمند شده بود.کاترين برد بارانه فکر کرد که بايد به ناخشنودي او عادت کند.اگر اهالي دهکده قصد داشتند آن مبارزه را تا آخر ادامه بدهند و پيش ببرند,که در اين کار هم مصمم بودند,مطمئنا موقعيتها و شرايط بيشمار ديگري پيش مي آمد که او مجبور بود عقيده اش را صريحا به مردي که لکس موران ناميده مي شد,ابراز کند.
اما نداي دروني آزار دهنده اي او را سرزنش مي کرد که آيا لکس موران آن قدر با لحظه و با فکر نبود که به تلفن کند و جوياي احوالش شود؟ و ندايي ديگر در درونش پاسخ مي داد که لکس موران تنها به اين دليل به او زنگ زده بود تا مطمئن شودد که او قصد ندارد بابت چند کوفتگي و ضربديدگي سطحي مرخصي بگيرد. و دوباره آن نداي ديگر پافشاري مي کرد که با اين حال لازم نبود او آنقدر گستاخ باشد.
کاترين براي اينکه از دست کشمکش دروني اش خلاص شود,تا جايي که پاهاي زخمي و صدمه ديده اش به او اجازه مي داد,با عجله از خانه خارج شد و به به طرف ايستگاه اتوبوس حرکت کرد و خيلي زودتر از آنچه انتظارش را داشت,به آنجا رسيد.اتومبيل سفيد رنگ براقي از انتهاي جاده باريک دهکده پديدار شد. کاترين با شناختن اتومبيل رويش را برگرداند و وانمود کرد که محو نگريستن به مراتع و چراگاههاي سريع الرشد شده است. با خود گفت: اگه من نفسم رو تو سينه حبس کنم و تا ده بشمارم, همون که در بچگي انجام مي دادم,اون ميره.مي دونم که ميره.
صدايي بم با لحني گستاخ به گوشش رسيد:" از اينکه مثل يکي از شاگرد کوچولوهاتون رفتار کنين دست بردارين و سوار شين."
کاترين رويش را برگرداند و پرخاش کنان گفت:"براي کسي با مقام و رتبه اجتماعي پايين من, وسيله نقليه ي عمومي به اندازه ي کافي خوب هست.ممنونم."
لکس موران در حالي که دندانهايش را بر هم مي فشرد,گفت:"گستاخي شما رو به جايي نمي رسونه.گفتم سوار شين و جدي گفتم."
کاترين همان جايي بود,باقي ماند وتکان نخورد.
لکس اصرار کرد:"ببين,من معمولا براي همراهي و مصاحبت يا سوار شدن به ماشينم, هيچ زن ناراضي و بي ميلي رو مجبور نمي کنم, اما در اين مورد خاص, من فقط به فکر پاهاي آسيب ديده ي شما و ساعتهايي هستم که بايد روي آنها وايسين.و...دليل ديگه ش هم اينه که نمي خوام اون قيافه جدي و اخمو,حالت لب هاي هوس انگيز و جذاب رو خراب کنه و .... و از طرف ديگه مي خوام مطوئن بشم پنجاه درصد از کارکنان مدرسه دهکده بي دليل از وظايفش غيبت نکنه. حالا سوار ميشين يا مجبورم پياده بشم و بيام اون طرف واز زور استفاده کنم؟"
کاترين با نگاهش جاده را بررسي کرد.هيچ اثري از آثار اتوبوس نبود او خود را بابت اينکه آن قدر زود آمده بود,لعنت کرد. در اتومبيل به رويش باز شد و کاترين در صندلي کنار راننده نشست و با لحني خشک گفت"ممنونم"
لکس موران با لبخندي تمسخر آميز پاسخ داد:"خواهش مي کنم. اصلا زحمتي نيست."
او هيچ حرتکي براي به راه انداختن اتومبيل نکرد و کاترين نگاه پرسشگرش را به او دوخت. لکس آهي کشيد انگار از حماقت و خنگي کاترين کفري شده باشد,به سمت کاترين خم شد و کمربند ايمني او را بست. همان طور که او کمربند را به صورت اريب روي بدن کاترين مي بست دستش به بدن کاترين برخورد کرد.کاترين نمي دانست اين عمل او عمدي بود يا تصادفي,اما به هر حال گونه هايش سرخ شد,به لکس نگاه کرد و متوجه شد که حالت استهزا و تمسخر از لبان او به چشمانش هم سرايت کرده است.
لکس در حالي که لبخندي لبان خوش فرمش را فرا گرفته بود,گفت:"دفعه ديگه خودتون اين کارو انجام ميدين نه؟"
پس تماس دست او تصادفي نبود.کاترين مي بايست هر طور بود تلافي ميکرد و اين کار فقط از طريق کلمات ميسر بود.
همان طور که لکس رانندگي مي کرد کاترين گفت:"مي دونين ما پيروز ميشيم."
ابروان پر پشت لکس بالا رفت نگاهي سريع به او انداخت و با لحني ظاهرا جدي گفت:"در چه چيزي پيروز ميشين؟"
"خوب مي دونين منظور من چيه. مبارزه عليه مسئولان.عليه شما."
لکس مدتي طول داد تا جوابي بدهد,که از نظر کاترين عذاب آور بود:"گمانم دارين درباره مدرسه حرف مي زنين."
بعد از سر بي اعتنايي شانه هاي پهن و برازنده اش را بالا انداخت."باشه,قبول.پس شما خيال مي کنين پيروز مي شين. من کي هستم که بخوام شوا رو از راهي که بايد بگم غلط انتخاب کردين,منصرف کنم؟"
سکوتي خصمانه به وجود آمد. سپس موران گفت:"اگه بخواين مبارزه کنين نياز به پول و حمايت مالي دارين. خيال مي کنين از کجا مي تونين اونو به دست بيارين؟ اهالي دهکده ,والدين بچه هايي که نگرانشون هستين خيلي پولدار نيستن."
"فکر اونجا رو هم کرديم. ما اعانه جمع مي کنيم, حراج اشياي کهنه و دست دوم,مجالس رقص و از اين جور چيزها برگزار مي کنيم.مثلا آخر اين هفته توي تالار دهکده به منظور کمک به تنخواه يه مجلس رقص داريم."
"تنخواه چي؟"
"البته تنخواه مدرسه مان را نجات دهيم"
به نظر مي رسيد لکس موران سرگرم شده است."دلم ميخواد بدونم ت حالا چقدر جمع کردين؟ بي شک انقدر هست که اگه اين مدرسه که متعلق به دولته بسته بشه,بتونين يه مدرسه خصوصي بسازين."
به جلوي مدرسه رسيده بودند. بچه ها به صورت گروهي وارد مدرسه مي شدند,با علاقه اي آشکار به اتومبيل سفيد رنگ نگاه مي کردند.
استهزا و تمسخر موجود در سخنان موران باعث ناراحتي کاترين شده بود براي همين هم بايد نيش آخر را ميزد."من به مدارس خصوصي اعتقاد ندارم."
"چه ايرادي دارن؟"
"اونا مخصوص افراد نخبه و برگزيده هستن."
بعد کاترين در اتومبيل را باز کرد و ادامه داد:" و توي اين مدرسه هيچ فرد نخبه و برگزيده اي وجود نداره."
کاترين در حالي که پياده ميشد مکثي کرد و گفت:"به جز شما."
لکس موران از خنده منفجر شد و صداي خنده او تا زماني که کاترين لنگ لنگان و سريع و درد کشان به داخل مدرسه رفت و نا پديد شد ادامه داشت.
********************
در طول زنگ تفريح راب خبرها را به کاترين داد.آنها منتظر بودند قهوه شان که از روي آن بخار بلند ميشد ,خنک شود که راب گفت" جنگ شروع شد.من يه پيغام تلفني از اداره آموزش و پرورش استان دريافت کردم که از من خواستن تعداد دقيق دانش آموزاني رو که در مدرسه ثبت نام کردن و نشوني اونا و غيره رو براشون بفرستم."
او تکه کاغذي را که روي آن يادداشتهايي نوشته بود پيدا کرد::"در ضمن خواستن قدمت مدرسه و وضعيتش و نظر کارشناسانه منو در مورد اينکه مدرسه در مقايسه با مدارس جديدتر و مدرنتر منطقه به چه تعميراتي نياز داره تا به استاندارد هاي لازم برسه بدونن."
کاترين گفت:" پس اين طور."
راب کاغذ را کناري انداخت."بلهومطمئنا اين طوره. يه نفر اونجا در تصميم خودش راسخه و شوخي نداره."
کاترين در حالي که بغض گلويش را گرفته بود پرسيد:"لازمه جونمون بالا بياد تا حدس بزنيم اون کيه؟...اون...اون به من زنگ زد,راب.منظورم آقاي مورناه.البته زنگ زد که بپرسه کبوديها و جراحاتم چطوره.در ضمن منو با ماشينش رسوند.... اصلا دلم نمي خواست ولي ...گفت واسه جراحاتم."
راب غمگينانه لبخند زد و گفت:" خوب دست کم اون مرد انسانه."
"من... من گستاخانه با اون رفتار کردم/"
راب فرياد زد:"اوه,بازم؟؟"
کاترين سرش را به نشانه تاييد تکان داد و در حالي که به يادداشتهاي ناخوانا اشاره مي کرد گفت" که احتمالا اينا دليل کارش رو توضيح ميده"
"کي ميدونه؟ اما تو شانس پيروزي ما رو با بي ادبي و گستاخي با اون مردِ..."
کاترين حرف او را قطع کرد"... خيلي مهم و قدرتمند. و همون که خودش صراحتا گفت,مردِ همهم کاره و صاحب نفوذ.باشه,قبول,مي دونم دارم مسائل رو مشکلتر ميکنم......وجدانم قبلا اينو به ام گوشزد کرده و متاسفم,رابراب, اما من نسبت به اين موضوع حساس هستم . ....نمي تونم جلوي خدمو بگيرم."
انان قهوه شان را در سکوت نوشيدند.سپس کاترين به ساعت قديمي و بزرگ روي ديوار نگاهي کرد. زنگ تفريح تقريبا به پايان رسيده بود.گفت:"اطلاعاتي که اونا ميخوان بهشون ميدي؟"
"مجبورم. ومهمتر از اون اينه که اطلاعات بايد کاملا درست و صحيح باشه چرا که فقط کافيه بيان اينجا و تعداد شاگرد ها رو بشمارن,بيست و هشت نفر بدون غيبت,تا با گفته هاي من تطبيق بدن."
کاترين حرف او را پذيرفت."و فقط لازمه بيان و نگاهي به اطراف دهکده بندازن و کلبه هاي خالي و توده هاي آجرهايي رو که براي ساختن خونه هاي جديد در اونجا ريخته شده ولي همون طور مونده چون کميته ي برنامه ريزي به اونا اجازه ساخت نداده ببينن."
سکوتي برقرار شد.
کاترين جسورانه ادامه داد:" حداقل ساختمون مدرسه مشکل نداره و به همون ضد آبيه بيش از صد سال پيشه]يعني زماني که ساخته شده."
راب آهي کشيد:"درسته,اما وقتي تو بگي يکصد سال قدمت داره,اونا به مسائل ديگه ش توجه نمي کنن و فقط قدمت اينجا براشون مهم,اين طور نيست؟"
"تو که سعي نداري بگي مبارزه ما بي نتيجه س؟"
همان طور که کاترين بلند ميشد تا آناده رفتن شود,راب به او نگاه ميکرد و گفت:"سعي من اينه که اين طور نشه.گ
"ببين راب,ما تا آخرين نفسمون مبارزه مي کنيم.ما فقط براي خاطر مدرسه مبارزه نميکنيم.تو مي دوني که پاي شغلومن هم در بينه. ما نبايد تسليم بشيم. نه حالا, اين تنها شروع راهه."
امضای کاربر :
زندگى دفترى از خاطره هاست...
يك نفردردل شب، يك نفردردل خاك،يك نفر همدم خوشبختى هاست، يك نفرهمسفر سختى هاست،چشم تابازكنيم عمرمان ميگذردماهمه همسفر و رهگذریم...آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
|