رمان جذاب و عاشقانه یاغی عشق | لیلین پیک

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 3692
نویسنده پیام
goli آفلاین

کاربر فعال
ارسال‌ها : 501
عضویت: 19 /6 /1391
سن: 19
تشکرها : 380
تشکر شده : 235
رمان جذاب و عاشقانه یاغی عشق | لیلین پیک
منبع:ایران پردیس
*فصل اول

دختر جوان چنان واضح و صادقانه و احساسی صحبت میکرد که تحسین حضار را بر انگیخت. او پیش از آن هم از حمایت و طرفداری آنان برخوردار بود. آنان صورت گرد و چهره صدیق او را دوست داشتند دهانش را که به هنگام لبخند زدن دندانهای سفید و یکدستش را نمایان می ساخت تحسین میکردند و به مو های قرمز براقش که دور صورتش ریخته بود و تا شانه هایش میرسید حسادت میکردند.زنان که بسیاری از آنان بزرگتر از او بودند از بلوز سبز آبی او که با رنگ موهایش همخوانی داشت خوششان می آمد. و مردان که پدران جوان و شوهرانی در کنار همسرانشان بودند همخوانی لباس او را تحسین می کردند.
بیشتر آنان از آنچه او میگفت خوششان می آمد . او در حالی که صدایش مملو از مبارزه طلبی بود گفت " چه بارون از آسمون بباره چه سنگ ما این مبارزه رو پیروز خواهیم شد مسئولان محلی میتونن هر کاری دلشون میخواد بکنن. اونا میتونن بیان و اگه دلشون خواس ساختمون مدرسه رو با بلدوزر صاف کنن اما من بهشما قول میدم که من وراب باوز به درس دادن به بچه های شما حتی در میان خرابه ها و پاره های آجرهایی که اونا باقی گذاشتن ادامه خواهیم داد[/JUSTIFY]
دختر جوان مکثی کرد تا تشویق و کف زدنهای حضار تمام شود بعد با گفتن " ما با هم به این جنگ و مبارزه ادامه خواهیم داد و با هم مدرسمون رو نجات خواهیم داد" سخنرانیش را به پایان رساند.
او نشست و سپس با تشویق دوباره حضار ایستاد. مردی که جثه ای کوچک و مو هایی سفید داشت و در آخر ریف جلو نشسته بود رضایت و تایید خود را با لبخندی ابراز کرد . او طوری به حضار نگاه میمکرد که انگار میخواست بگوید"آیا نوه من دختر فوق العاده ای نیست؟ شما نمیتونین حس مبارزه طلبی اون رو تحسین نکنین
او به مردی که در کنارش بود گفت" اون پیروز خواهد شد نگران نباش کاترین به اونا اجازه نخواهد داد مدرسمون رو ببندن
کاترین تعظیمی کرد . امیدوار بود کسی حدس نزده باشد او چقدر عصبی است. نگاهش را روی حضار چرخاند اوبا خود عهد بسته بود با کمک راب باوز تا آخر مبارزه کند و مردم را مایوس نکند. آنان والدین و بعضی شان پدر بزرکها یا مادربزرگهای بچه های تحت مراقبت او و راب بودند. بی شک این افراد مسن زمانی خود به عنوان خردسال در مدرسه حاضر میشدند به خاطر می آوردند و احتمالا مصمم بودند که فرزندان و نوه هایشان همچون آنان در مدرسه قدیمی آنان درس بخوانند
مردی که کاترین حدس میزد در اواسط سی سالگی است بتنهایی در عقب جمعیت نشسته بود . چیزی در ان مرد وجود داشت که بهعث میشد او را از دیگران متمایز کند نوعی حالت دور از دسترس بودن انزوا و بی اعتنایی
ککاترین اخم کرد. مرد نه تنها به همراه دیگران او را تشویق نکرده بود بلکه تا حدودی با دیکران متفاوت بود.صندلی خالی زیادی در اطراف او وجود داشت و ب نظر می رسید او عمدا خودش را از مردم عامی جدا نگه میداشت
او یک وری روی صندلی اش نشسته بود به نظر میرسید قدش به قدری بلند است که مجبور است تحت فشار به سختی پشت ردیف صندلیهای بهم پیوسته بنشیند. آرنجهایش را روی پشتی صندلی جلویش گذاشته و چانه اش را به دستانش تکیه داده بود. با وجود اینکه طول سالن بین آنان فاصله ایجاد کرده بود کاترین میتوانست نگاه سخت و خشن دهان مصمم و سازش ناپذیر و چانه چهار گوش و سرسخت او را تشخیص دهد.
کاترین تعجب زده متوجه شد در لحظاتی که در حال بررسی بوده صدای هلهله و هیاهو ی حضار فرکش کرده است. انگار فقط آن دو نفر خودش و مرد مومشکی در آنجا حضور داشتند. وقتی کاترین پی برد نه تنها مرد متوجه نگاه مو شکافانه او بوده بلکه از این کار سرگرم هم شده و خود نیز به او نگاه می کرده است سرخ شد.
کاتری برای اینکه این فکر را از ذهن بیرون کند که او برایش اهمیتی دارد بسرعت و با تندی رویش را برگرداند و در حالی که سرش را ابلا نگه داشته بود با قدمهای محکم و مصمم به طرف راب رفت. راب در حال جمع کردن یادداشتهایش بود چرا که او هم برای حضار سخنرانی کرده بود. همین که کاترین به او نزدیک شد راب بگرمی به رویش لبخند زد و گفت" کارت خیلی خوب بود تو از حمایت همه اونا برخورداری

"تو هم همین طور راب
گرما و صمیمیت لبخند او بیشتر شد" اوه اما من امتیازات تو رو ندارم یعنی شیرینی و ملاحت زنانه ت رو. تازه اگه مو های قرمز آتشینت رو در نظر نگیریم"
کاترین خندید و یاد داشتهایش را در دستهایش جابجا کرد
پدر بزرگ او به چابکی به ابلای سکو آمد دستش را روی بازوی کاترین قرار داد و گفت"کاترین عزیزم تو دختر فوق العاده ای هستی. تو پیروز خواهی شد. حالا ببین اگه نشدی
بعد در حالی که به حضار در حال متفرق شدن اشاره کرد گفت" ممکن نیست شکست بخوری

کاترین نگاه پدر بزرگش را تعقیب کرد و بار دیگر چشمانش با مردی که در عقب سالن بود تلاقی کرد. کاتری درست حدس زده بود او از همه مردان حاضر در سالن بلند قد تر بود. لباسهایش خوشدوخت تر از همه و نسبت به دیگر مردان حاضر در سالن از اقتدار بیشتری برخوردار بود. در حقیقت و بی اغراق یک سرو گردن از تمام همجنسانش در سالن بلند قد تر بود
کاترین در گوش پدر بزرگش زمزمه کرد" پدر بزرگ تا به حال مردی رو که نردیک در خروجی ایستاده رو ندیده بودم. به نظر میزسه تاحدودی با این محیط و اینجا جور نیستو متوجه شدم اون همراه بقیه دست نمیزنه
پدر بزرگ سرش را برگرداند تا به حضار که در حال متفرق شدن بودند نگاه کند. بعد از یک نگاه سرش را برگرداند و گفت" نبایدم انتظار داشته باشی موافق حر فات باشه عزیزم اون مورانه.یه

راب با نگرانی حرف او را قطع کرد و گقت" یه دشمن یه دشمن بزرگ. پس برگشته

پدربزگ کاترین توضیح داد" ریئس کمیته آموزشی"
راب بیشتر توضیح داد:" به عبارت دیگه مردی که عملا تمام تصمیمات رو میگیره چون تمام کمیته های این دوروبر از اون پیروی میکنن

کاترین از سر حیرت و شکفتی پرسیده:"اما چرا من قبلا اونو ندیده بودم؟

پدربزرگش نجواکنان گفت:"چون برای کارهای شخصیش در خارج از کشور بوده. اون در حرفه خودش مرد بزرگیه.مالک چند کارخونه س و یه رولزرویس هم داره. بنابراین مجبور نیست مواظب دخل و خرجش باشه
راب ادامه داد"تا به حال ما با معاون اون طرف بودیم
کاترین گفت"اوه حالا می فهمم چرا هیچ کس خودشو درگیر کار مدرسه نمیکرد. اونا منتظر بازگشت مرد با نفوذ بودن

راب پاسخ داد:"درسته"پس همش به اون بستگی داره که آیا مدرسه باز بمونه یا نه؟ و این یهنی اونه که تصمیم گیرنده اصلی و همه کاره س...."
پدربزرگش اخطار کرد هیس
اما دیگر دیر شده بود
"بله دوشیزه هیوم همین طوره

مرد از کجا نام اورا میدانست؟ سپس کاترین به خاطر آورد. نامش بر روی پوستری که جلسه عمومی را تبلیغ میکرد نوشته شده بود. پس آن مرد متنفذ و قدرتمند همان تماشاچی بی احساس که پس از پایان سخنرانی او از تشویق کردن خودداری کرده بود به سراغ آنان آمده بود.او چنان آرام ز سکو بالا آمده بود که انان متوجه حضورش نشده بودند

تازه وارد دستش را دراز کرد"حالت چطوره توماس؟

توماس دست کوچک و نحیفش را دردست او قرار داد و آن را طوری فشرد که انگر واقعا خشنود است"خوبم.ممنون.خوشحالم که میبینم برگشتین میون ما
کاترین خیره نگاهشاه میکرد. پدر بزرگش دوستانه با دشمن برخورد میکرد؟او چطور میتوانست دست مردی را که ابزار بستن درهای مدرسه دهکده را برای همیشه در دست دارد بفشارد؟
مرد در حالی که مو شکافانه و کمی طعنه آمیز کاترین را نگاه میکرد گفت" می بینم از زمانی که من خارج از کشور بودم دهکده حداقل صاحب یه ساکن جدید شده"<o></o>
توماس بلافاصله به درخواست غیر مستقیم و کنایه آمیز او برای معارفه پاسخ داد:" با نوه من کاترین آشنا بشین آقای موران"
بعد مغرورانه افزود"اون معلم جدید مدرسه اس"
لکس موران گفت:"از سخنرانیش متوجه شدم
او دستش را دراز کرد."آیا باید باهم رسمی باشیم دوشیزه هیوم؟"
یعنی آن مرد میخواست او را وادار کند وانمود به صمیمیت و گرمی کند؟ خوب اوهم دست جناب موران را می فشرد اما صرفا برای اینکه عرف این طور ایجاب میکرد. او این کار را کرد بی آنکه حتی لبخندی بزند.
به هر حال لکس موران لبخند زد گرچه ساختگی و خشک بود. او با نگاهی خیره و کنجکاو به چهره گلگون کاترین گفت:"بابت نوه ات بهت تبریک میگم. به نظر می رسه همون قدر که بی پرده و صادقه جذاب هم هست."
سرخی گونه های کاترین با تملق دو پهلوی مرد بیشتر شد اما پدربزرگش خندید و گفت:" من در این مورد با شما بحث نمیکنم آقای موران.من به نوه اه افتخار میکنم و از اینکه برای مدتی با من زندگی میکنه خوشحالم. پسرمو همسرش در شمال کشور زندگی می کنن. کاترین از نظر ظاهروقیافه به ماد رفته اما حداقل در یه مورد شبیه پسرم ادی شده و اونن صراحت و رک بودنشه"
او دوباره خندید و ادامه داد:" میتونم به شما اطمینان بدن اون سر حرفش میمونه و از اونا برنمیگرده"
لکس موران لبخندی زد"پس باید هردوی این خصوصیات رو از تو به ارث برده باشه توماس. تو خودتم به همون اندازه رک گو و صریح هستی"
او دوباره نگاهش را به دختری دوخت که مقابلش ایستاده و سرش را بالا گرفته بود" به نظر میرسه ما با یه هیوم دیگه و یه آدم مبارز سرسخت دیگه طرفیم"
حس سرپیچی ونافرمانی کاترین باعث شد لبخند بر لبانش خشک شود و گفت" شاید در حقیقت میبایست می گفتین یه دردسرساز و اشوبگر دیگه آقای موران"
موران ابروهای خوش فرم وتیره اش را بالا داد و گفت"دوشیزه هیوم دارین منو به مبارزه می طلبین؟ منم مثل شما رک و بی پرده هستم. بله اگه شما کلمه ی دردسرساز و آشوبگر رو ترجیح میدین منم موافقم. من از زمانی که عضو شورای استان شده ام با بسیاری از این افراد مواجهم"
"من حتی از تصور بر خورد شما با آشوبگران میلرزم آقای موران"
لبخند تحریک آمیز او با مفهوم سخنانش مغایرت داشت و سراپا شعف و شادمانی متوجه فشردگی لبهای مخاطبش شد.
راب باوز در حالی که یادداشهایش را جابجا میکرد برا اولین بار بعد ز پیوستن لکس موران شروع به صحبت کرد"بله خوب من کاملا مطمئنم که اقای موران در موقعیتشون به عنوان رئیس کمیته آموزشی در جهت منافع دهکده عمل خواهد کرد کاترین. این طور نیست آقای موران"
"چه باور کنید یا نه من همیشه این کار رو کردم اقای باوز. با توجه به اینکه دوشیزه هیوم توی این منطقه تازه وارد محسوب میشن احتمالا اینو نمیدونن"
توماس خندید و گفت" خوب بله اما همون طور که می دونین ما هیچ وقت از نظر فکری با هم توافنداشتیم این طور نیست آقای موران؟"
لکس موران خندید و گفت"مفهومش اینه که تو هر چی درباره من بگی ممکنه مغرضانه و متعصبانه باشه؟"
سپس مو شکافانه به دختری که در حال صحبت در باره اش بودند نگاه کرد و گفت"با توجه به حالت چهره ایشون من شک دارم هر چیزی که تو در باره من بگی احتمالا بتونه نوه ات رو بیش از اونچه هست علیه من بشورونه"
او به پوستر هایی که بالا سر صندلیهای روی سکو نصب شده بود نگاه کرد و با صدای بلند خواند" مدرسه ما را نجات دهیم" "از آینده فرزندانمان دفاع کنیم" " هر دهکده ای برای خودش یک مدرسه دارد"
کاترین که از تمسخر موجود در صدای او عصبانی شده بود به تندی گفت" چطور می تونین چیزی رو که انقدر مهم مسخره کنین؟ معلومه که شما از خودتون بچه ای ندارید آقای موران
او چنان عصبانی بود که توجهی به حرکات سراسیمه راب و اخم همراه با نگرانی پدربزرگش نشد و ادامه داد" اگه داشتین با اونچه این پوسترها میگن موافقت میکردین و در پایان جلسه مثل بقیه دست می زدین"
پدر بزرگش با نگرانی گفت" کاترین من واقعا فکر میکنم تو باید کمی بیشتر...."
و به نظر میرسید در باره به پایان رساندن جمله اش ناراحت و معذب است.
-موران جمله او را تمام کرد" ملاحظه کارتر کلمه ایه که پدربزرگ شما می خواست ازش استفاده کنه دوشیزه هیوم"
بعد او رو به توماس گفت :"نگران نباش. بذار نوه ت حرفش رو بزنه. من کاملا به سخنرانی ازاد عقیذه دارم و تو قبلا به من هشدار داده بودی که نو ت حرفاشو نمیخوره و زیر حرفاش نمیزنه. من میتونم ایشون رو بابت بی پروایی و صراحتش تحسین کنم نه چیزی دیگه"
رنگ چهره کاترین با آن اهانت ضمنی سرخ شد.عصبانیتش بابت بدبینی موران داشت جایش را به چیزی شبیه پشیمانی میداد.
آیا او با اظهار نظر در مورد اینکه او هیچ خانواده ای ندارد زیاده روی کرده بود؟ تنها چیزی که او می دانست این بود که تمام مردان منطقخ ممکن بود همسر و شش فرزند داشته باشن
برای اینکه صادق و بی ریا جلوه کند گفت:" متاسفم. من هیچ حقی نداشتم که..."
لکس موران به تندی گفت:" زحمت نکشین دوشیزه هیوم.اتفاقا درست حدس زدین که من خوناده ای ندارم. من حتی ازدواج هم نکرده م. به هر حال من نه اون پوستر ها رو مسخره کردم نه با اونچه روش نوشته مخالفم. من فقط داشتم فکر میکردم شماها دارینوقتتون رو هدر میدین"
کاترین چانه اش را بالا تر گرفت و گفت" ما داریم مبارزه ای رو شروع میکنیم که قصد داریم در اون برنده بشیم آقای موران"
" برای مبارزه در جنگ لازمه که یه دشمن داشته باشین. ممکنه بپرسم اون دشمن کی میتونه باشه؟
کاترین حتی بدون اشاره های سراسیمه راب هم می دانست که باید به دقت صحبت کند و گفت" مسئول مجلس"
" نمی بایست جواب میدادین کمیته آموزشی؟بخصوص که خودم رئیس اون هستم"
لبخند او همراه غرض ورزی بود. ادمه داد :" پس اون رک گویی و صراحت لهجه تون کجا رفته؟"
او به ساعتش نگاه کرد و گفت:"من دیگه باید برم"
و با لبخندی دیگر اضافه نمود:"ما بی شک همدگه رو ملاقات خواهیم کرد دوشیزه هیوم ومن چشم به راهشم. من واقعا از مبارزه هوشمندانه خوشم میاد. نه از مبارزه برای علایق و خواسته ها. بخصوص زمانی که طرفم یه زن جوون کله شق و آتشین مزاج باشه. و راستی زمانی که در حال تیز کردن سلاحتون برای حمله و ضربه استراتژیک به مسئولان هستین به خاطر داشته باشین که من بنا به گفته خودتون همه کاره و تصمیم گیرنده ی اصلی هستم دوشیزه هیوم. این گفته های خودتونه دوشیزه هیوم نه من.
سپس لبخندی زد و با ادای احترامی کو تاه آنان را ترک کرد.
بمحض اینکه لکس موران سالن را ترک کرد کاترین گفت:" باشه من اشتباه کردم. من عجولانه و تندخویانه و بی ملاحظه و نسنجیده رفتار کردم."
گونه های او سرخ شده بود. اونگاهش را از پدر بزرگش برگرفت و به راب باوز نگاه کرد"اما من همه این حرفا رو واسه خاطر شما زدم . یه نفر می بایست اون مرد رو سر جاش می نشوند"
راب به طرف سقف اشاره کرد"که الان جاش بالاست و حرفش سندیت داره . تو نه تنها برای خودت بلکه برای همه ی گروه یه دشمن تراشیدی کاترین"
چشمان کاترین پر از اشک شد . او می دانست حق با راب است اما نمیتوانست احساس ترحم به خودی را که درونش را پر کرده بود مهار کند. گفت:" باشه.قبول من میبایست تنها برای خاطر اونچه سعی داریم به اش دست پیدا کنیم معقولانه تر رفتار می کردم. اما لعنت به من اگه تملق کسی رو بگم حتی اگه اون شخص خیلی مهم و پر قدرت باشه."
راب اعتراض کرد:" اما کاترین اوقاتی وجود داره که تو مجبوری از خواسته های شخصی ات بگذری و این یکی از اوناس. چیزی که همه ما میخوایم به اش برسیم اینه که مانع از بسته شدن مدرسمون بشیم و برای اینکه موفق بشیم چه اهمیتی داره خودمونو کمی کوچیک کنیم و همون طور که تو گفتی چاپلوسی کنیم؟ بمحض اینکه برنده بشیم همه چی میتونه به حالت عادی و سابق برگرده...."
کاترین به شدت سرش را به علامت نفی تکان داد" وقتی تو عزت نفست رو از دست بدی اونو برای تمام عمر از دست داده ای. توهیچ وقت نه زمانی را که اون اتفاق افتاد فراموش میکنی نه شخصی رو که باعث شد عزت نفست رو از دست بدی"
راب در حالی که کاغذ هایش را در کیف سامسونتش می گذاشت گفت:" از طرف خودت صحبت کن کاترین. من یکی که مخالف این حرفم و مطمئنم که در مورد موضوعی مثل این بسیاری از مردم..."
توماس هیوم که علائم اخطار دهنده را در چهره نوه اش مشاهده کرده بود گفت:" فایده ای نداره راب تونمیتونی اونو بر خلاف خواسته و اراده اش متقاعد کنی. اون درست مثل پدش آدمیه که تنها از طریق تجربه درس میگیره حتی اگه تجربه تلخ باشد."
چشمان کاترین در اثر خیانت و عهدشکنی آشکار پدر بزرگشنمناک شد:" پدر بزرگ آیا مَن اِمروز بعد از ظهراینجا نایستادم و حداکثر توانم رو برای مبارزه به کار نگرفتم و تلاش نکردم تا تمام والدین رو به عمل و تحرک وادارم؟
پدربزرگش او را آرام کرد و گفت:"باشه عزیزم.همه چی رو که به دل نمیگیرن.من از تو انتقاد نمی کردَم.داشتم حقیقت رو می گفتم . چیزایی وجود داره که همه ما مجبوریم اونا رو در زندگی یاد بگیریم هر چقدر هم نا مطبوع و تلخ باشه."
"و من خیال می کنم یکی از اون موارد اینه که اگر در برابر موجودات نفرت انگیز و ناخوشایندی مثل لکس موران چاپلوسانه ونوکرصفتانه عمل کنیم صرفا برای اینکه اون تمام تک خاله رو تو دست ...."
راب سرش را به علامت تایید تکان داد:" به همین دلیل تو باید نوکر صفتانه و چاپلوسانه عمل کنی. حق با پدر بزرگته, کاترین."
کاترین در حالی که چهره اش بر افروخته بود گفت:"نظرم راجع به تو بهتر از اینا بود راب. می دونم تو مدیر مدرسه هستی اما نمی دونستم روحت رو هم میفروشی تا فقط شغلت رو حفظ کنی"
سپس از آنان دور شد و از سکو پایین رفت. می دانست غیر منصفانه بود که با راب آن طور با بد خلقی صحبت کرده بود اما دیگر کاری از دستش بر نمی آمد. انگار همه بر علیه او شوریده بودند,حتی دوستانش.
او صدای زمزمه پدر بزرگش را شنید که گفت :"راب , اون سر عقل میاد. بنا به دلایلی آقای موران اونو ناراحت میکنه. به نظر می رسه نسبت به اون مرد نوعی حالت نفرت و تدافعی داره و نمیدونم علتش چیه"

امضای کاربر :
زندگى دفترى از خاطره هاست...
يك نفردردل شب، يك نفردردل خاك،يك نفر همدم خوشبختى هاست، يك نفرهمسفر سختى هاست،چشم تابازكنيم عمرمان ميگذردماهمه همسفر و رهگذریم...آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
پنجشنبه 30 شهریور 1391 - 13:40
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از goli به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: lisa &
goli آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 501
عضویت: 19 /6 /1391
سن: 19
تشکرها : 380
تشکر شده : 235
رمان جذاب و عاشقانه یاغی عشق | لیلین پیک
فصل دوم-قسمت اول
صبح روز بعد همين که کاترين وارد مدرسه شد يکي از شاگردان کلاس بالا به دنبال او دويد. دخترک گفت:"دوشيزه هيوم,آقاي باوز مخ خوان شما رو ببينن. گفتن يه کار ضروري و فوريه."وهمان طور که کاترين از او تشکر ميکرد دويد و رفت.
کاترين وارد اتاق کارکنان شد و ژاکتش را از چوب لباسي آويزان کرد. اتاقي بود کوچک,کمي بزرگتر از گنجه لباس,که فقط يک پنجره داشت. مدرسه بيش از يکصد سال قدمت داشت وبه راحتي مي شد به قدمت آن پي برد.زماني مدرس مملو از بچه هاي شاد و پرشور بود اما حالا تنها مي توانست به دو کلس خود ببالد و فقط دو کارمند داشت.کاترين و راب باوز که هم مدير بود هم تدريس ميکرد. کاترين با حالت تدافعي پيش خود اعتراف کرد که مدرسه کوچک است اما تا زماني که بچه هايي در دهکده هستند که احتياج به درس خواندن دارند آنجا بايد داير باشد و بچه هاي محل حق دارند در آن حاضر شوند.
کاترين در دفتر کوچک راب باوز را که خود او آن را اتاقمطالعه مي ناميد ,باز کرد.همين که کاترين وارد اتق شد راب ايستادو سپس او را نيز دعوت به نشستن کرد. راب در حاليکه مو هاي قهوه اي روشنش را به عقب ميزد ,کمي نگران و مضطرب به نظر ميرسيد. او لاغر اندام و نسبتا بلند قد بود ولي حتي با وجود اين کاترين به خاطر مي آورد که او مجبور شده بود سرش را بالا يگيرد و به لکس موران نگاه کند.
راب رک و بي پرده گفت:"من از دفتر آموزش يه تلفن داشتم.قراره امروز صبح يه بازرس بيادمدرسه" کاترين با شنيدن اين خبر دگرگون شد."با اين فرصت کوتاه ؟اين منصفانه نيست"از راهرو صداي پاي بچه ها که مي دويدند و با صداهاي بچگانه شان سر و صدا به راه انداخته بودند,شنيده مي شد.
کاترين پرسيد:"کي ميخواد بياد؟"
"نمي توني حدس بزني؟"
دهان کاترين خشک شد "نه..... منظورت که رئيس کميته آموزشي نيست؟ دقيقا خودشه.آقاي لکس موران. پيغام اين بود که امروز صبح اون براي بازديد دبستان دهکده به اينجا مياد. زمان خاصي رو معين نکرده"
رنگ کاترين پريد و ايستاد. با شنيدن اين خبر نميتوانست ساکت بنشيند."چرا داره مياد؟ شايد براي اينکه به ما بفهمونه آينده ما و مدرسه توي دستاي اونه. انگار خودمون اينو نميدونيم"
راب شانه اي بالا انداخت"کسي چه ميدونه؟ شايد فقط از کنجکاويه و ميخواد ببينه اين همه هياهو براي چيه؟"
کاتري شروع به صحبت کرد,اما با شنيدن صداي هياهو خارج از اتاق که اوج ميگرفت,مکث کرد.غريزه اش به او ميگفت به راهرو برود و سر و صدا ها را بخواباند. اما علاقه به بحث درباره موقعيت موجود او را در جايي که بود ,نگه داشت.
او بالحني نيش دار گفت:"اون چي ميخواد؟ ميخواد به افتخار ورودش فرش قرمز پهن کنيم؟"راب خنديد و گفت:"اگه يه حصير پيدا کنه که بتونه پهش رو روي اون پاک کنه شانس آورده ما مدتها س مجبوريم صرفه جويي کنيم و همين يه پا دري هم که داريم نخ نما شده"کاترين سراپا خشم گفت:"اي کاش اون به کار خودش مي پرداخت و ما رو راحت ميذاشت.ما معلم هستيم ,معلم حرفه اي. شايد اون در صنعت تجارت واسه خودش اسم در کرده باشه اما تا جايي که به آموزش مربوط ميشهعبيشتر از يه مبتدي نيست"صداي او به طور موقت فريادها و هياهوي بچه هاي بي انضباط را تحتالشعاع قرار داده بود.
کاترين متوجه شد راب تمام توجه اش به او نيست,اما مصرانه اضافه کرد:"اون از اداره مدرسه چي ميدونه؟ اين کار تخصصيه. چرا اون بايد بهتر و بالا تر از ما باشه؟ما ميدونيم داريم چي کار مي کنيم,با اين حال اون خيال ميکنه مي تونه دستور بده که چطوري کارمون رو انجام بديم."هر چه او بيشتر حرف ميزد گونه هايش گرم تر و سرخ تر ميشد و صدايش عصباني تر. آرزو مي کرد راب به جاي نگاه کردن به کتابش به او مي نگريست.
کاتري در حالي که اميدوار بود بتواند دوباره توجه او را به خود جلب کند با همان لحن عصباني گفت:"يه عضو شورا چي در مورد آموزش و تدريس ميدونه؟فقط در نظر بکير قبل از اينکه اونا به عنوان عضو شورا بشن چي کاره بودن و حالا چي کارن.قصاب نانوا..."صدايي خونسرد از طرف در ورودي همچون ضربه اي دردناک از زمين عبور کرد و بر تن سست و بي حال کاترين فرود آمد:"شايدم شمعدون ساز؟ يا حتي پاييتر و پست تر از همشون,کارخونه دارها....؟"
حالا کاترين دليل نگراني و سراسيمگي عجيب راب را هنگامي که داشت با او حرف ميزد ,درک ميکرد.پشت کاترين به در بود,ولي راب ميدانست که انان يک مهمان دارند.
او متوجه نشده بود بنا بر اين به حرفهاي انتقاد اميز و بي پروايانه درباره مردم محلي و مردي که بدون اعلام قبلي وارد اتاق مدير شده بود و عميقا مورد احترام ساکنان دهکده بود,ادامه داد.
راب باوز از جا بلند شده دستش را دراز کرده بود. چهره صاف و صادق او نمي توانست شرمساري و خجالتي را که در اثر بي ملاحظگي تنها کارمندش به او دست داده بود پنهاه کند."اقاي موران ما منتظر شما بوديم. لطفا بنشينين
."
اتاق مدير تنها يک صندلي براي ملاقات کننده داشت, و از آنجا که کاترين همچنان در حيرت و هراس آن را اشغال کرده بود,ملاقات کننده چانه اش را ماليد و به بررسي اين موضوع پرداخت به نظر ميرسيد در اين فکر است که ايا بگذارد زن جواني که صندلي را اشغال کرده بود همانجا بماند يا از حق خود به عنوان ادمي خيلي مهم استفاده کند و از او بخواهد که از روي صندلي بلند شود.ونگاهي که به چشمان خاکستري رنگش هجوم آورد مشخص کرد که او عاقبت تصميم خود را گرفت.
"دوشيزه هيوم؟ ميشه لطف کنين و صندلي مهمون رو خالي کنين و اجازه بدين من ...."راب گلويش را صاف کرد و گفت :"کاترين؟ميشه لطفا..."کاترين از گفت ي غير مستقيم و کنايه آميز تازه وارد درباره بي ادبي اش عصباني و به شدت سرخ شده بود چنان سريع و بي محابا از روي صندلي چوبي بلند شد که صندلي واژگون شد.
لکس موران بي آنکه اصلا سعي براي گرفتن و بلند کردن صندلي کند,همان طور ايستاد و لبخند به لب به تماشاي کاترين ايستاد که خم شد و صندلي را بلند کرد.کاترين از سر اکراه به او اشاره کرد که صندلي براي نشستن او آماده است. موران فقط مختصر سري تکان داد و قامت بلند و قابل ملاحظه اش را روي صندلي انداخت و پاهايش را روي صندلي انداخت و پاهايش را روي هم قرار داد.
همان طور که بازديد کننده رويش را به راب مي کرد کاترين به خود گفت که او حتي يک تشکر خشک و خالي هم نکرد.
"تصور ميکنم کارمند کميته از دفتر آموزش با شما تماس گرفت"
"بله اقاي موران. من...."
راب حرفش را نيمه کاره گذاشت و با چشمانش به کاترين اشاره کرد که بايد آنجا را ترک کند.با اين حال لکس موران بدون اينکه رعايت حال او را بکند,گفت:"دوشيزه هيوم,منو ببخشين که با اون صراحت و روراستي که به نظر ميرسه شما در اون شهره هستين,صحبت ميکنم,اما وقتش نست به کاري بپردازين که بابتش حقوق ميگيرين؟ با توجه به سر و صدايي که از بيرون مياد ظاهرا حضور شما ضروريه."
کاترين خشم گين شد :"من کاملا از وظايفم آگاهم ...."او خودداري اش را حفظ کردو نفس عميقي کشيد.نه,او نمي توانست. براي خاطر راب و براي آينده ي مدرسه نميتوانست آن طور که دوست داشت به اين مرد پاسخ بدهد.او نفس عميقي کشيد و دهانش را باز کرد تا معذرت خواهي کند,اما با ديدن درخشش برق تمسخر در چشمان مهمان,دهانش را محکم بست
او در اين مورد پيروز شده بود و موران به خوبي اين را ميدانست,اما با اين حال,لحظاتي بعد در حالي که پشتش به دري بود که محکم آنرا بسته بود,سعي در يافتن آرامش از دست رفته اش بود
درست قبل از زنگ تفريح, زماني که انرژي باقي مانده ي بچه ها به نقطه اوج رسيده بود,در کلاس باز شد و کاترين بي آنکه سرش را برگرداند و مرد مو سياه را ببيند که وارد کلاس مي شد,ميدانست تازه وارد چه کسي است.

امضای کاربر :
زندگى دفترى از خاطره هاست...
يك نفردردل شب، يك نفردردل خاك،يك نفر همدم خوشبختى هاست، يك نفرهمسفر سختى هاست،چشم تابازكنيم عمرمان ميگذردماهمه همسفر و رهگذریم...آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
پنجشنبه 30 شهریور 1391 - 13:40
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از goli به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: lisa /
goli آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 501
عضویت: 19 /6 /1391
سن: 19
تشکرها : 380
تشکر شده : 235
رمان جذاب و عاشقانه یاغی عشق | لیلین پیک
فصل دوم-قسمت دوم
کاترين فرصت نداشت احساساتش را نسبت به ورود او تجزيه و تحليل کند.تنها چيزي که ميدانست اين بود که ضربان قلبش شدت گرفت,نفس کشيدنش تند شد و گونه هايش سرخ. ولي با اينکه اين مساله او را بسيار ناراحت و عصبي مي کرد,مجبور بود در جايش جلوي کلاس باقي بماند و با دشمن به خصوصش,مودبانه و نوکرمآبانه رفتار کند همان گونه که شايسته هر بازديد کننده اي است.
لکس موران در را بست و با خونسردي سرش را به علامت سلام براي کاترين تکان داد ولي کاترين هر چه سعي کرد نتوانست به او لبخند بزند.لکس موران دستانش را در جيب شلوار خوش دوختش کرد و منتظر ايستاد.کاترين با ياد آوري وظيفه اش به عنوان معلم رويش را به نه-ده تا شاگرد روبرويش برگرداند.اگرچه اين مسآله باعث اذيت و ناراحتي اش ميشدعمي دانست قدم بعدي اش چه خواهد بود.
او با شمرده ترين صدايي که از آموزگاري بر ميايد گفت:"بايستيد بچه ها ."
شاگردان به آرامي و با سر و صدا اطاعت کردند.بعد او در حالي که لبخندش به گونه غير طبيعي درخشان بود گفت:"شخص بسيار مهمي به ديدن ما اومدن"
سپس رويش را به تازه وارد کرد.اما انگار انتظار داشت در برابر تاکيد تمسخراميزش با ناراحتي و عصبانيت او مواجه شود مايوس وو دلسرد شد. لبخند تمسخر آميز کمرنگي لبان مرد را پوشانده بود.
کاترين به بچه ها گفت:" حالا صبح به خير بگين"
بچه ها با اهنگي يکنواخت گفتند:" صبح بخير اقاي موران"
همان طور که کاترين به صداي بچه ها گوش ميکرد به ياد اورد که فراموش کرده بود نام او را به آنان بگويد.پس از کجا نام او را مي دانستند؟بعضي از آنان به موران لبخند ميزدند و مشخص بود که او برايشان غريبه نيست. همان طور که بچه ها بر روي نيمکت ها مي نشستند, کاترين با کنايه و تمسخر فکر کرد:لکس موران حتما آدم خيلي مهميه که حتي بچه هاي دهکده هم مي شناسنش.
بچه ها به گونه اي شگفت آور به راحتي آرام شدند و به نظر مي رسيد بي هيچ سوالي ورود او را پذيرفته اند. کاترين فکر کرد:شايد صرفا به اين دليل که اونو ميشناسن.
و اين مساله طوري باعث ناراحتي اش شد که حالتش هنگام تدريس ونوشتن جمع و تفريق بر روي تخته در تندي لحن کلامش مشخص بود. دو بار مرتکب اشتباهي شد که يکي دو تا از بچه هاي بزرگتر فورا متذکر شدند و دستشان را پيروزمندانه بالا بردند.
تا زماني که زنگ تفريح زده شود,گونه هاي کاترين سرخ بود و قلبش به شدت مي تپيد. مهمان او همان طور ايستاده بو ودر حالي که بچه ها همگي سعي داشتند اولين نفري باشند که کلاس را ترک مي کنند ,از جايش نزديک در تکان نخورد. کاترين هم به اندازه بچه ها هيجان زده بود تا از حضور مرد بسيار مهم فرار کندعاما برخلاف آنان, او مجبور بود بي صبري اش را تا زمان خارج شدن آخرين دانش آموز پنهان کند.
وقتي کاترين به بازديد کننده گفت "ببخشين". خواست از کلاس خارج شود او دستش را بر بازوي عريان کاترين قرار داد و مانع از رفتن او شد. تماس دست او باعث سوختن پوست کاترين شد و نااميدانه تلاش کرد دستش را از دست او بيرن بکشد. در آن لحظه تنها براي خاطر مبارزه اش و راب بود که تماس دست موران را تحمل مي کرد.
"يه لحظه صبر کنيد دوشيزه هيوم"
چشمان او سرد و بي اعتنا بود اما دست کاترين را رها نکرد. آيا او متوجه نفرت کاترين از تماس دستش شده بود و براي اينکه او را ازار دهد همچنان دست او را گرفته بود؟
"معمولا توي کلاس شما نه تا شاگرد هست يا بقيه شون غايب بودن؟"
"نه,همشون حاضر بودن"
اگر پاسخ هاي مختصر و مفيد مي داد آيا او سريع رهايش مي کرد؟
اما اين تنها کلاس من نيست من و راب...آقاي باوز با همديگه توي دو کلاس شريکيم و به بچه ها درس هاي مختلف ميديم."
موران لبخند زد"و درس حساب يکي از نقاط قوت شما نيست؟"
پس کاتري درست حدس زده بود که او خطايش را بر عليه اش به کار خواهد گرفت. او به تندي گفت" من معمولا در جمع و تفريق مرتکب اشتباه نميشم. توانايي منو براي تدزيس با اونچه امروز ديدين و شنيدين مورد قضاوت قرار ندين. دليلش فقط ..."
کاترين سرش را بالا گرفت,به او نگاه کرد و براي اولين بار جزئيات چهره او را ديد, که ناراحتش کرد.
اما نگاه تمسخر آميز و تا حدي خشن او باعث تپيدن دردناک قلبش شد.
موران لبخند زد :"لطفا ادامه بدين"
و اين لبخندي بود که کاترين به طور غريزي و بي اراده نسبن به آن بد گمان بود. او بي آنکه بتواند رک گويي هميشگي اش را مهار کند گفت:" فقط به دليل حضور شما بود. شما با ايستادنتون در انجا و تماشاي هر کاري که انجام ميدادم و با گوش دادن به هر چي مي گفتم باعث دستپاچگي من شدين."
موران عاقبت دست کاترين را رها کرد و گفت:" متشکرم که اينو گفتين دوشيزه هيوم. حالا من ميدونم فقط لازمه خودمو نشون بدم تا شما دستپاچه بشين.اين دانشيه که ممکنه يه روزي به دردم بخوره"
سپس او به راهرو اشاره کرد و گفت"نذارين وجود من باعث تاخيرتون بشه. با فرياد هايي که به گوش مي رسه تاثير آرامشبخش و آروم کننده شما روي بچه ها اشکارا موورد نيازه."
بار يسومين بر در آن روز موران اشاره ميکرد که او به طور کامل کارش را به عنوان معلم انجام نميدهد. کاترين رويش را از او برگرداند و به طرف زمين بازي رفت.
اواسط ماه ژئن بود اما هوا ابري و سرد بود و کاترين مي لرزيد. بچه ها به آرامي در حال بازي بودند. آيا او مي توانست به اتاق کارکنان برود,سريع ژاکتش را بردارد و برگردد؟ در يک لحظه تصميم گرفت و عمل کرد. ژاکتش روي صندلي بود ان را برداشت و همان طور که راه مي رفت پوشيد.
همين که پايش را بيرون گذاشت صداي داد و فرياد و دعوا شنيد. و هراسان مشاهده کرد نه تنها آرامش از بينن رفته مردي بلند بلند قامت با چشماني پر از خشم به طرف چسر بچه ها ميرود. کت او علي رغم سرماي هوا باز شده بود وکرواتش با وزش نسيم تکان ميخورد.
او کاترين را ديد و گفت:" دوشيزه هيوم, شما نه تنها در مرتکب شدن اشتباهات رياضي استادين,در انجام وظيفه تون در زمين بازي هم سهل انگارين.
يا شما اون دو تا بچه رو با کارداني و تدبير زنونه تون از هم جدا کنين يا من از نيروي مردونم استفاده ميکنم و اين کارو براتون انجام ميدم. اگه عجله نکنين اونا مو به سر هم باقي نمي ذارن."
کاترين زماني براي اعتراض و توضيح درباره اينکه او تنها براي چند دقيقه غيبت داشته و به کجا رفته بوده است نداشت و با عجله به طرف دو پسر بچه رفت که يکديگر را به شدت کتک مي زدند.
او به ميان انان پريد و دستان هر يک را گرفت و کشيد تا متوجه حضور او شدند. يکي از پسر بچه ها عينک داشت که به گونه اي معجزه آسا هنوز سر جايش قرار داشت و نيفتاده بود.
پسر ها يکديگر را رها کردند. بشدت نفس نفس مي زدند و چهره شان سرخ شده بود. پسري که عينک زده بود,از محروم ماندن از پيروزي که تصور مي کرد به آن نزديک شده بود چنان خشمگين شد که به شخص سوم و مزاحم رو کرد و او را زير مشت و لگد گرفت.
کاترين تا جايي که توانست از خود دفاع کرد اما در مقابل باران مشت و لگد و ردي که با هر ضربه بيشتر ميشد,هر لحظه درمانده تر ميشد.غريزه حکم ميکرد از خود دفاع کند,اما کودکي که زير نظر و تحت مراقبت او بئد احتمالا از شدت عصبانيت حتي نمي دانست چه مي کند. کاترين دندانهايش را به هم فشرد و به اميد آرام کردن کردن او به جاي دستانش از صدايش استفاده کرد.
وناگهان باران مشت ولگد قطع شد,اما نه به دليل اعتراض و صحبتهاي او و نه به واسطه طبيعت خوب کودک,بلکه کسي کودک را از او دور کرده بود. لکس موران که زير بغل بچه را گرفته بود او را تحويل راب باوز داد که تا جلوي در آمده بود تا ببيند سر و صدا براي چيست.
سپس لکس موران به طرف کاترين برگشت که لرزان و با موهاي پريشان ايستاده بود و بيهوده تلاش ميکرد دردش را تسکين دهد. ککاترين سر گيجه داشت,اما نمي خواست به آن اقرار کند, و به طرف ساختمان مدره به راه افتاد. سپس پاهايش سست شد,احساس کردبدنش خم ميشود,سزش پايين افتاد و از حال رفت. لکس موران کنار او خم شد سر او را پايين تر قرار داد و گفت:"شوکه شدي."
و لحظه اي صبر کرد و بعد پرسيد:"بهتر شدي؟"
کاترين سرش را به نشانه تاييد تکان داد در حالي که آرزو ميکرد دست او را کنار بزند. براي دومين بار در روز,تماس دست او باعث لرزيدنش شده بود. چرا آن مرد از زندگي اش خارج نميشد؟ و اورا به حال خود رها نميکرد؟ لکس ايستاد,دستش را زير بغل او قرار داد و از زمين بلندش کرد. قبل از اينکه کاترين قصد موران را بفهمد,روي دستان او بود و از زمين بازي به طرف ساختمان مدرسه ميرفت. کاترين مي دانست بايد از او تشکر و قدرداني کند اما تنها چيزي که توانست خود را وادار به گفتنش کند اين بئد"آقاي موران ,شما کارتونو خوب انجام داديد. حالا لطفا منو بذارين پايين. ديگه حالم خوبه."
حتي از نظر خودش هم قدر داني و تشکرش تلخ و زننده بود ,اما لکس موران حرفهاي او را ناديده گرفت,و از سر بي حوصلگي به اطراف نگاهي کرد"يه اتاق استراحت تو اين آلونک کهنه و قديمي و کهنه پيدا نميشه؟ جايي وجود نداره که شما رو ببرم اونجا تا کمي استراحت کنين؟"
اگر تنها ميتوانست سرش را صاف نگه دارد به جاي اينکه بر روي شانه او بيفتد اگر تنها پشت او آن قدر محکم و قوي و قابل اتکا نبود.
کاترين زمزمه کرد:" منو بذارين زمين"
به هر جان کندني بود سرش را صاف نگه داشت و ادامه داد:" اون وقت هرچي دلتون بخواد مي تونين تحقيذم کنين"
و دوباره سرش روي شانه او افتاد. کاتري صداي زمزمه او را شنيد " اينجا يه صندلي پيدا نميشه؟"
و در حالي که دستش هنوز دور کمر کاترين بود,پاهاي او را روي زمين قرار داد. صدايي همچون فرياد به گوش کاترين رسيد, سرش را بالا کرد و چشمانش به چشمان مبهوت و گيج مردي که کنارش بود خيره مان.
"اين صداي اندي براونه. راب داره اون رو تنبيه مي کنه"
" اون کاملا مستحق هر تنبيهي هست. اون نيم وجبي ..."
کاترين خود را از ميان بازواني که او را نگه داشته بود,بيرون کشيد و به طرف در رفت.
"کجا دارين ميرين, دوشيزه هيوم؟"
لحن سرد او مانع از رفتن کاترين نشد. او گفت:"راب نبايد اين کارو بکنه. به هيچ وجه."
"مطمئنا شما مي تونين اين کارو ب عهدا مدير بذارين؟"
کاترين سرش را به علامت نفي تکان داد."شما وضعيت زندگي اون بچه رو نمي دونين. پدر و مادرش از هم جدا شدن و هيچ کدوم اونو نميخوان. اون با خاله اي که اونم اونو نميخواد زندگي ميکنه."
کاترين بدون توجه به حراحاتش بسرعت از راهر گذشت و به اتاق راب باوز افت. اندي دستانش را روي چشمانش گذاشته بود و به شدت مي گريست. راب هم پشت ميز کارش ايستاده بود. کاترين فرياد زد:"تو به اون دست زدي؟"
راب دستانش را بالا برد."با اينا؟ نه. اما اميدوارم که موفق شده بشم کاري کنم که اون حساس کنه بيشتر از يه حشره نيست. اين بچه کاملا کنترلش رو از دست داده, و با اون کاري که با تو کرد...گ
صدايي خشن از سمت در به گوش رسيد :" از دوشيزه هيوم معذرت بخواه ,اندي براون. يا بگو متاسفي يا خودم شخصا..."
کاترين رويش را برگرداندو از چشمانش آتش مي باريد. گفت:"شما هيچ کاري نمي کنين"
او اهميتي نمي داد چنين غير محترمانه با عضو سرشناس و محترم کميته آموزشي صحبت کند
لکس موران به طرف پسرک رفت دستانش را روي کمرش گذاشت و به سمت او خم شد.:"از ايشون معذرت بخواه وگر نه..."
گريه پسرک دوباره شروع شد. کاترين به سرعت به طرف او رفت,خود را ميان موران و پسرک قرار دادو دستانش را روي سينه موران گذاشت. او شراره خشمي را که در آن چشمان سرد خاکستري وجود داشت ناديده گرفت. سپس خم شد و بازوانش را دور کودک گريان حلقه کرد,او را به خود فشرد و اشکهاي او را بر شلنه اش احساس کرد.
پسرک گريان گفت:"متا...سفم,دو...شيزه هيوم.من...من متاسفم که شما رو زدم."
"باشه باشه,اشکالي نداره."
کاترين او را آرام کرد و موهايش را نوازش کرد. بعد او را از خود جدا کرد و اشکهايش را با دستمال خشک کرد. عينک او روي زمين افتاده بود.کاترين آن را برداشت و روي بيني کودک قرار داد:"حالا بهتري؟"
پسرک آهسته سرش را به نشانه تاييد تکان داد و کاترين گفت: حالا مي توني بري"
کودک باشک و ترديد از يک نفر به نفر ديگر نگاه کرد. عاقبت به طرف در به راه افتاد و در حالي که به طرف زمين بازي مي رفت ناپديد شد.
صداي خنده و فرياد بچه ها که هنوز در حال بازي بودند سکوت اتق را در هم ميشکست. حالا کاترين که احساس ترس و ترديد مي کرد,سرش را بالا برد و ابتدا به راب و سپس به مهمان مدرسه نگاه کرد طوري که انگار مي گفت اگر جرئت دارند او را به خاطر عمل آن عمل انساني توبيخ کنند.
حالت چهره لکس موران ناخوانا بود و کاترين جسارتش در کنا زدن او و حتي لمس او بر خود لرزيد. اگر معذرت خواهي مي کرد آيا او را هم همان طور که اندي براون را تهديد کرده بود تهديد مي کرد؟
اما در کمال تعجب ديد که او لبخند ميزندو خيالش را حت شد. لبخندش تمسخرآميز و کنايه آميز بود.اما به هر حال لبخند بود."اگه من شما رو مي زدم و بهتون حمله ميکردم,مثل اندي براون, بي توجه به اينکه دارم به شم صدمه ميزنم,منو بغل ميکردين تا آرومم کنين دوشيزه هيوم؟
کاترين مجبور بود لبخند بزند,اما تصور اينکه لکس موران او را در ميان بازوانش بگيرد,او را بسيار ناراحت ومضطرب مي کرد,به طوري که تا آن زمان چنين احساسي پيدا نکرده بود حالت ضعف او را فرا گرفت. دستش را روي سرش قرار داد و چشمانش را بست.
راب گفت:" بشين کاترين,اين قيه بيشتر از اونچه خودت متوجه باشي شوکت کرده
او از پشت ميزش بيرون آمد صندلي را براي کاترين کشيد و به او کمک کرد تا روي آن بنشيند. بعد از لحظاتيلکس موران پرسيد:"ميتونين دوشيزه هيوم رو براي بقيه روز مرخص کنين آقاي باوز؟"
کاترين دستش را از روي سرش برداشت ." من مدرسه رو ترک نميکنم. من خوبم و مشکلي ندارم .نميتونم راب رو تنها بذارم تا بتنهايي....گ
"تا بتنهايي 28تا بچه رو اداره کنم کاترين؟بعضي از معلم ها مجبورن کلاسهاي 40-50 نفري رو اداره کنن.من ميتونم همين تعداد رو اداره کنم بدون اينکه...."
"راب"
راب سعي داشت به او کمک کند اما هر کلمه اش به ميهمانشان,به دشمن,سلاحي براي استفاده بر عليه آنان مي داد. اگرچه به نظر مي رسيد لکس موران بدون دخالت کاترين و قطع حرفهاي راب, به هر حال آنچه را مي خواست شنيده بود.
لکس موران گفت" بياين دوشيزه هيوم"
او به در اشاره کرد:از اين طرف"
"من به خونه نميرم,آقاي موران. نمي خوام پدر بزرگم رو بابت موضوع به اين کوچکي و بي اهميتي و براي چند کبودي و کوفتگي سطحي نگران کنم."
لايه نازکي از يخ چهره ي موران را پوشاند.گفت" در اين صورت دوشيزه هيومعپيشنهاد ميکنم شما سر کارتون بر گرديد. اگه جراحات شما خيلي سطحي و پيش پا افتاده س,همون طور که خودتون ميگين,پس مانع اداره دو کلاس نخواهد شد. در اين حين منم به گفتگو با مدير ادامه ميدم."
کاترين با ناراحتي به او خيره شد . موران بايد مي دانست اگرچه آسيبي که اندي براون به او زده بود,جدي نبود درد آن هنوز باقي بود. تصور ايستادن در جلوي کلاس بدتر از آن از اين کلاس به آن کلاس رفتن و ساکت نگه داشتن هر دو کلاس او را به هراس مي انداخت.
" اما آقاي موران ,من...."
او مي خواست بگويد کبوديها و کوفتگي هاي بدنش درد ناک است ,اما اين به معني تکذيب حرفهاي قبلي اش بود.
او دندانهايش را بهم فشرد و لنگ لنگان به طرف در رفت.
"کاترين..."
صداي نامطمئن و در عين حال نگران راب, او را از خروجي مغرورانه باز نداشت."

امضای کاربر :
زندگى دفترى از خاطره هاست...
يك نفردردل شب، يك نفردردل خاك،يك نفر همدم خوشبختى هاست، يك نفرهمسفر سختى هاست،چشم تابازكنيم عمرمان ميگذردماهمه همسفر و رهگذریم...آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
پنجشنبه 30 شهریور 1391 - 13:40
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از goli به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: lisa /
goli آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 501
عضویت: 19 /6 /1391
سن: 19
تشکرها : 380
تشکر شده : 235
رمان جذاب و عاشقانه یاغی عشق | لیلین پیک
فصل سوم-قسمت اول
رولزرويس از کنار حاشيه پياده رو به اطراف خيابان اصلي حرکت کرد.بعد از لحظه اي تفکر,کاترين همراهش را مطلع کرد که در خانه پدربزرگش هيچ کس نيست.
"پس شما بايد منو به مدرسه برگردونين."
او نمي توانست لبخند ناشي از احساس پيروزي اش را پنهان کند.
"باشه."
اتومبيل به سمت چپ پيچيد و کاترين خوشحال فکر کرد:داره منو به مدرسه بر مي گردونه.
اما لحظاتي بعد خوشحالي اش تبذيل به خشم شد و با لحني کاملا جدي گفت:"من مي خوام برگردم مدرسه"
حالا مرد کنار او لبخند مي زد:"من شاگرد شما نيستم,دوشيزه هيوم.شما نمي تونين به من دستور بدين."
"کجا..."کاترين گلويش را صاف کرد. لرزش صدايش آزارش مي داد:"منو کجا دارين مي برين؟"
او به نرمي پاسخ داد:"خونه,دوشيزه هيوم.خونه خودم.در اين وضعيت هر خونه اي مناسبه.بخصوص که بالاخره يه نفر تو خونه ي من هست."
"شما نميتونين منو علي رغم ميلم به اونجا ببرين.من مي خوام..."
"خودتو خسته نکن.تا دو دقيقه ديگه مي رسيم."
در جاده اي پيش مي رفتند که سرتاسر دو سوي آن رديفي درخت بود."اما اين راه به خونه چارتن منتهي ميشه"
"دقيقا خانم معلم."
کاترين که از لبخند هاي تمسخر آميز و ناشي از سرگرمي او ناراحت شده بود:"شايد قديمي ترين و بهترين خونه منطقه رو خريده باشين اما نميتونين ادعا کنين جزو ساکنان اينجا هستين و به اينجا تعلق دارين."
کاترين به نيمرخ او نگاه کرد و خشنود و راضي متوجه به هم فشرده شدن لبان او شد و ادامه داد:"منظورم اينه که اجداد شما نبودن که اون خونه رو سيصد سال قبل ساختن و نامشون رو روي اين دهکده گذاشتن."
او به آرامي گفت:"نه اين که شما ساکن ايجا هستين و به اينجا تعلق دارين,دوشيزههيوم.حداقل من هشت سال اينجا زندگي کردم.جنابعالي چند وقته اينجايين؟پنج ماه؟"
کاترين براي لحظه اي ساکت شد. به جاده ي ورودي خانه پيچيده بودند و بالاخره اتومبيل مقابل ساختمان توقف کرد.ابهت و عظمت نماي بيروني خانه خيره کننده بود. کاترين فکرش را با صداي بلند به زبان آورد:" من هرگز داخل چنين خونه اي نبودم."
بعد چشمان درشت و صادقش را رو به او چرخاند و ادامه داد:"همين طور داخل چنين ماشيني>"
لکس موران با لحني تمسخر آميز گفت:"و به نظرم تا به حال يه پسر بچه هم به عنوان کيسه بوکس ازتون استفاده نکرده بود. امروز يه عالمه اتفاق جديد براتون افتاد که براي اولين بار بودده دوشيزه هيوم"
بعد در حالي که به مقصدشان رسيده بودند گفت:" اجازه بدين کمکتون کنم تا پياده بشين.
کاترين از ترس اينکه بار ديگر در آن بازوان پر توان قرار گيرد سراسيمه به دنبال دستگيره در گشت, اما قبل از اينکه بتواند آن را پيدا کند در باز شد و به او کمک شد تا پياده شود.
لکس همان طور که بازوي او را گرفته بود و به طرف سالن ورودي راهنمايي اش ميکرد گفت:" اين ساختمون اصلي نيست. متاسفانه حريق اصل کاريه رو نابود کرده.اين ساختمون جايگزين اون شده. حدود دويست سال قبل توسط خانواده چارتن ساخته شده و داراي استحکام زياديه. اينجا يه خونه کوچيک بي تکلف و ساده اس."
کاترين در حالي که خانه پدر برگش را با دو خواب و يک اتاق نشيمن . آشپز خانه در نظر مي آورد گفت:"اينجا کوچيکه؟"
لکس سرش را دولا کرد,به کاترين نگاه کرد و در حالي که لبخند ميزد گفت:"به نظرم دباره موانع بين مون بيشتر ميشه.يعني خيلي مهمه که آدم کجا زندگي مي کنه؟"
کاتري در حالي که به سقف تذهيب شده و تابلو هاي قيمتي و تجملات و امکانات اطرافش نگاه ميکرد فکر کرد که او تمام اين چيز ها را بي تکلف و ساده مي نامد.بعد گفت:"وقتي نشون دهنده ي رفاه مالي اون و سطح زندگي بالاش باشه,بله ,مهمه."
لکس لبخند زنان گفت :"همون قدر که رک و بي پرده اين ,تيز بين هم هستين.لطفا دنبال من بياين."
وقتي به اتق نشيمن رسيدند,کاتري با مشاهده سادگي آنجا شگفت زده شد.به هر حال اين صرفا تصور او بود,چرا که با بررسي و نگاهي دقيق تر, کيفيت بالاي مبلمان و کاناپه و تزيينات و لوسر ها غير قابل ترديد بود.
لکس با لحني تمسخر آميز گفت:" روي هم رفته گمان کنم از روش زندگي من خوشتون آومده,دوشيزه هيوم؟"
او به صندلي اشاره کرد و افزود :" صندليهاي من آغوش خودشون رو به روي شما مي گشايند,چرا دعوت اونا رو نمي پذيرين؟"
کاترين لنگ لنگان از روي فرشهاي گران قيمت عبور کرد و به طرف يکي از صندلي ها رفت و روي آن نشست.
"نوشيدني؟"
کاترين سرش را به علامت نفي تکان داد.
"پس با يه قهوه چطورين؟"
"نه ممنونم."
لکس به طرف قفسه رفت در آن را باز کرد و با يک نوشيدني از خودش پذيرايي کرد"پس مهمون نوازي منو رد مي کنين؟"
"بله"
"مثل هميشه صادق و صريح,نه؟"
لکس روي صندلي نشست,نوشيدني اش را نوشيد و ليوانش را روي ميز قرار دادوبعد در حالي که روي صندلي اش لم داده و پاهايش را کاملا دراز کرده بود,مهمانش را از نوک پا تا نوک سر برانداز کرد.کاترين با خود گفت:اگه منظورش اينه که منو معذب کنه کور خونده.
اما علي رغم ميلش بشدت معذب و ناراحت بود. نگاه فکورانه و خيره لکس که آشکارا علاقمند و مردانه بود ابتدا روي موهاي کاترين و سپس به لبان او که بر هم فشرده شده بود متمرکز شد.بعد او در کمال وقاحت به بررسي اندام کاترين که کاملا با ژاکت پوشانده بود,پرداخت.
به نظر مي رسيد چيزي باعث تفريح و سر گرمي اش شده است.کاترين معذب و ناراحت فکرکرد شايد معذب بودنش باعث سرگرمي او شده است.
بعد لکس لبخندي زد و پرسيد:"کبوديها و حراحاتتون بهتر شده؟"
"بله,کمي بهتر.ممنون"
"هيچ احساس نفرت و رنجشي از بجه اي که باعث ايجاد اونا شده ندارين؟"
"اصلا.اون احساس مي کرد بايد چيزي يا کسي رو بزنه و به نظرم نزديکترين و قابل دسترس ترين چيز من بودم. زندگي با اون خوب تا نکرده.هنوز شش سالش هم نشده."
"پس وقتي صاحب فرزند شدين,اگه بچه خودتونم کنترلش رو از دست بده و بهتون حمله کنه,دستتون رو دورش ميندازين و در ؛آغوشش مي گيرين؟"
"ازدواج جزو برنامه هاي زندگي من نيست."
لکس موران انگاربه موضوع بسيار علاقه مند شده است,به جلو خم شد و گفت:"واقعا؟ پس مي خواين بدون ازدواج با يه مرد زندگي کنين؟اگه اين طوره "
او دستش را در جيب ژاکتش فرو برد"بذارين کارتم ر بهتون بدم.حساب بانکي من نشون ميده قادرم هر چي دلتون بخواد در اختيارتون بذارم.اقوام و دوستان من اينو که من مجرد و آزادم,البته نه فارغ البال و بدون رابطه,تاييد خواهند کرد"
کاترين بنا به دلايلي که نمي توانست آن را درک کند,احساس نوميدي و ياس کرد.پس او فارغ البال و بي هيچ رابطه اي نبود؟ آن زن چه کسي نود؟لارا هالند داروساز؟
لکس ايستاد و همان طور که دستانش داخل جيب هايش بود,به طرف کاترين رفت و ايستاد. کاترين براي ديدن او مجبور شد سرش را به عقب خم کند. احساس مي کرد قلبش به شدت ميزند.
لکس دستانش را روي دسته صندلي کاترين قرار داد ,خم شد و گفت:" نه فارغ البال و آزاد,چون....مي دونين چيه,من از شما خوشم اومده دوشيزه هيوم .از رک بودنتون,بي پرواييتون,روحيه بالاتون مشاجره هاتون . آتشين مزاج بودنتون. پس کارت منو بگيرين و هر ساعت از شبانه روز که نياز به همراهي يه مرد داشتين ,فقط با ايش شماره تماس بکيرين.چشم به هم بذارين,من اونجام.
و در حالي که چشمانش مي درخشيد,کارت را به طرف کاترين دراز کرد.ولي کاترين به حالت رد پيشنهاد سرش را کج کرد. در يک لحظه, لکس يقه لباس کاترين را جلو کشيد و کارت را زير آن انداخت.وقتي کاترين تماس انگشتان او را روي پوستش احساس کرد ,مچ او را گرفت و بازوي او را کنار زد.
او صاف ايستاد,انگار هيچ اتفاقي نيفتاده است,با تفريح و سرگرمي کاترين را که با انگشتان لرزان کارت را برداشت و تکه تکه کرد و بعد آن را روي فرش انداخت تماشا کرد.خشم و عصبانيت کاترين صرفا موجب تفريح بيشتر او شد.
او ليوانش را بر داشت,جرعه اي سرکشيد و گفت:"حالا که دقيقا مي دونيم در کجاي رابطمون قرار داريم,مي خواين چي کار کنين ؟ مي رين خونه يا بر مي گردين مدرسه؟"
او طوري رفتار ميکرد که انگار هيچ اتفاقي نيفتاده است و آنان يک گفتگوي عادي و روزمره را انجام داده اند. اگر او با زني رابطه برقرار ميکرد که کاترين مطمئن بود او بارها اين کار را کرده است,زماني که رابطه شان پايان مي يافت,آيا او به همين سادگي آن را همچون اتفاق چند دقيقه قبل به فراموشي مي سپرد؟
کاترين خشمگين از لرزش صدايش پاسخ داد:" بر مي گردم مدرسه لطفا"
گمدرسه عزيزتون.شما علي رغم تظاهرات و جلسات تون خوب ميدونين سر مدرسه تون چي مياد,نمي دونين؟"
کاترين فرياد زد:"نه,نمي دونم.ما تسليم نمي شيم. چطوري اينو به شما بفهمونم؟ظاهرا هرگز نمي تونم.ميتونم؟ خيلي از مر حله پرتين.
" کاترين در حالي که به اطراف اتاق نگاه مي کرد ادامه داد:"شما با مردم معمولي و ساده دل اينجا خيلي فرق دارين..."
لکس با لحني خشک گفت:"از اين بابت ممنونم,ولي به خاطر داشته باشين که مردم معمولي و ساده دل انقدر به قضاوت من احترام ميذارن که منو به عنوان عضو شورا ي استان انتخاب کردن."
کاترين از سر اکراه معذرت خواهي کرد.ولي بعد در حالي که مو هاي قرمز و براقش دور صورتش ريخته بود و چشمانش برق مي زد,مصرانه گفت:"ولي شما نمي فهمين که مدرسه دهکده فقط يه مدرسه نيست؟ اون محل براي افراد محلي مرکز ثقل جامه و اجتماعه. اگه اون مدرسه رو نابود کنين,براي اونا مثل اينه که بچشونو ازشون بگيرين."
لکس در حالي که دستانش را در داخل جيبهايش تکان مي داد,ايستاد.کاترين که احساس مي کرد هنوز در متقاعد کردن او موفق نشده است دوباره سعي کرد.
"مردم ديگه براي زندگي به اينجا نخواهند اومد آقاي موران. اين چيزيه که مردم ازش مي ترسن,متوجه نيستين؟ اينجا تبديل به دهکده ارواح ميشه.وقتي بچه ها بزرگ بشن چون اينجا به مدرسه نرفتن,احساس تعلق خاطر و وفاداري به اينجا نخواهند کرد و از اينجا ميرن و فقط افراد پير و سلخورده باقي مي مون."
لکس آهي کشيد و گفت:"دهکده ها نميميرن و از بين نميرن,دوشيزه هيوم.اونا وجدو دارن.باقي مي مونن و به کارهايي که در گذشته انجام مي دادن ادامه مي دن."
گنه بدون داشتن يه مرکز,نه بدون داشتن يه مدرسه,نه بدون جايي که مادرها بتونن هر روز بچه هاشونو به اونجا ببرن و احساس کنن که فرزندانشون در نزديکي شون هستن و امنيت دارن و زيرذ نظر افرادي که اونا رو مي شناسن و بهشون اعتماد دارن مراقبت و رسيدگي ميشن."
او سرش را به علامت نفي تکان داد و کاترين داشت کمکم نا اميد مي شد. کاترين براي اينکه او را متقاعد کند هيجان زده ايستاد.
"نمي دونين که اين دهکده محکوم به فناس؟"
لکس ناباورانه و محض سر گرمي ابروانش را بالا داد.

امضای کاربر :
زندگى دفترى از خاطره هاست...
يك نفردردل شب، يك نفردردل خاك،يك نفر همدم خوشبختى هاست، يك نفرهمسفر سختى هاست،چشم تابازكنيم عمرمان ميگذردماهمه همسفر و رهگذریم...آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
پنجشنبه 30 شهریور 1391 - 13:42
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از goli به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: lisa /
goli آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 501
عضویت: 19 /6 /1391
سن: 19
تشکرها : 380
تشکر شده : 235
رمان جذاب و عاشقانه یاغی عشق | لیلین پیک
فصل سوم-قسمت دوم
کاترين اصرار کرد: و من به شما ميگم که باعث و بانيش کيه. مسئولان محلي فوق العاده شما.اونا به يه سازنده محلي که مي خواست در شمال دهکده ده تا خونه جديد بسازه مجوز ندادن. اونا ميدونستن دارن چي کار مي کنن,آقاي موران.اونا مي خوان خاطر جمع باشن که هيچ خونواده اي با فرزندانش به اين دهکده نمياد,چراکه اين به معني ادامه فعاليت مدرسه س.
"طوري از اونا حرف مي زنين که انگار اونا داراي نياتي پليدانه هستن."
"چرا به جاي اونا نميگين ما آقاي موران.شما يکي از اونا هستين."
موران سرش را با حالتي تمسخر آميز خم کرد"حتي اگهما مدرسه دهکده رو ببنديم,بچه ها از مدرسه رفتن محروم نميشن. با اتوبوس به دهکده مجاور ميرن."
کاترين در حالي که قلبش به شدت مي تپيد گفت:" بچه ها سر بازان بازي شطرنج نيستن,اقاي موران. اگه شما پدر بودين و زن داشتين..."
چشمان موران باريک شدند:" مواظب باشين.دارين به طور خطر ناکي به مسايل خصوصي مي پردازين."
"اگه اين طوره معذرت مي خوام.به هر حال بازم ميگم...اگه شما زن داشتين و نگراني و اضطرابش رو موقع بدرقه فرندش و سوار شدن به اتوبوسي که اونو به مدرسه دهکده مجاور ميبره,مي ديدين,حالا کنار ما بودين و همراه ما مبارزه ميکردين,نه اينکه عليه ما مبارزه کنين."
"خيلي اميدوار و خوش بين هستين.کسي به شما نگفته مدرسه داره بسته ميشه؟"
خشم کاترين فروکش کرد و او را سست و بي حال بر جا گذاشت.
"اين فقط شايعه س.شما اينجا نبودين,بودين؟ همه اونا منتظر بازگشت شما بودن تا تصميم نهايي رو بگيرن."
کاترين دستانش را در جيب ژاکتش کرده بود و با نوک کفشش دايره هايي روي فرش قهوه اي يکيد. جرات نداشت سرش را بالاکند و به لکس موران نگاه کند. متوجه شده بود که زياده روي کرده است.چرا که هيچ کس مثل راب يا پدر بزرگش آنجا نبود تا به او اخطار دهد و ساکتش کند و احتمالا او با حرفهايش باعث شده بود مبارزه را ببازند.
وقتي لکس موران صحبت کرد صدايش آرام و ملايم بود"شما مجبورين مطابق ميل من رفتار کنين,دوشيزه هيوم]اين طور نيست؟"
انگشتي چانه ي کاترين را بالا برد. اگر به دليل حرفهايي که در آن اتاق زده بود و براي مبارزه شان نبود دست او را کنار ميزد,اما جرات نداشت اوضاع را از آنچه هست بدتر کند. نگاهشان با هم تلاقي کرد. نگاه لکس ناخوانا و پرسشگر و چشمان کاترين نامطمئن بود و تا حدودي شعله هاي خشمش هنوز زبانه مي کشيد.
"شما بايد يه شب به من ترحم کنين و دوت منو براي شام بپذيرين. اين کار رو مي کنين؟"
کاترين به آرامي چانه اش را از دست او کنار کشيد:"متاسفم,اقاي موران من اين کاره نيستم."
"يعني واقعا خيال مي کنين من فکر مي کنم شما اين کاره اين؟"
کاترين تعجب زده به او نگريست و در حالي که شانه هايش را بالا مي انداخت گفت:" من...من نميدونم شما چه خيالي کردين. من تا حالا...."
او به اطرافش نگاه کرد:"تا حالا به مردي با موقعيت شما برخورد نکرده بودم."
بعد درحالي که به فرش روي زمين مي نگريست,لبخند زد و ادامه داد:" حدس مي زنم صفا نميدونم مردايي مثل شما از چي ساخته شدن که مثل ساعت تيک تاک مي کنن"
لکس با صداي بلند خنديد."امروز ديگه ساعتهاي خوب تيک تاک نمي کنن. اونا تقريبا بي صدا و پر از باتري و سحر و جادوهاي الکترونيکي و پي هايي هستن که خارج از فهم و درک يه معلم جوون و بي تجربه س."
"مي خواين بگين فهم و شناخت شما خارج از درک و توان منه؟"
لکس با لحني تمسخر آميز گفت:"بي يرو برگرد. ما در دو دنياي متفاوت زندگي مي کنيم و نفس ميکشيم."
لکس داشت به کاترين و به اينکه نمي داند او دارد درباره چه صحبت مي کند مي خنديد و اين باعث عصبانيت کاترين مي شد.بنا براين رو به لکس گفت"ميش منو به مدرسه بر گر دونين؟ وقت ناهاره و ساندويچ من توي اتاق کارکنانه."
بعد با حالتي مبارزه طلبانه به او نگاه کرد و گفت:"آخرين با ري که براي ناهار ساندويچ خوردين,کي بوده اقاي موران؟"
"خيلي سال قبل. انقدر ازش گذشته که به زحمت ياد آوريش نمي ارزه."
کاترين دوباره احساس پيروزي کرد و گفت:" حالا مي فهمين منظورم از اينکه گفتم شما با مردم عادي فرق دارين چي بود."
"بي پروايي. پدر بزرگت همينو گفت نه؟ رک و صريح؟ شما حرف دهنتون رو نمي فهمين. من به اش ميگم جسارت و گستاخي. به عبارت ديگه,وقاحت"
کاترين متوجه شد که بار ديگر اشتباه کرده و گفت:" متاسفم حالا ميشه لطفا منو به مدرسه برگردونين؟"
لکس به تندي گفت:"هر چه سريع تر بهتر"
او به حرفش عمل کرد و چند دقيقه بعد در حالي که اتومبيل او همچون نقطه سفيد در دور دست بود, کاترين از حياط مدرسه عبور کرد.
*****************
زماني که کاترين به پدر بزرگش گفت که لکس موران او را به خانه اش برده بود تا حالش بعد از حمله و ضربه هاي اندي موران بهتر شود توماس هيوم با شک و ترديد به او نگريست.
او در حالي که دمپايي اش را که طبق معمول در کنار شومينه قرار داشت به پا ميکرد پرسيد:" چرا خونه ش؟ سسعي داشت کاري کنه که توهم در صف موافقان بسته شدن مدرسه قرار بکيري؟"
کاترين در حالي که مي خنديد گفت:"پدر بزرگ,شما بايد بهتر از اينا منو بشناسين."
او مکثي کرد. احساس گناه مي کرد. به تماشاي پدر بزرگش ايستاد او رد حال در آوردن ژاکتش و نشستن روي صندلي مورد علاقه اش بود و بعد ادامه داد:" متاسفانه من اونو با حر فهايي که زدم,کمي ناراحت کردم.آخر سر به ام گفت که معتقده من...."
کاترين کمي مکث کرد تا نفسي تاره کند:"که من وقيح و بي شرم هستم."
توماس با صداي بلند خنديد"نوش جونت دختر.تو خلق و خوي خونواده هيوم رو داري. اجازه نده کسي اونو در تو از بين ببره."
کاترين همين طور که ميز غذا را مي چيد گفت:" پدر بزرگ,آقاي موران کيه؟ منظورم اينه که شغلش چيه؟"
توماس چانه اش را ماليد و گفت:"خوب اون چيزيه که به اش ميگن خدا و غول صنعت.تا جايي که من شنيدم اون صاحب چندين کارخونه داخل کشور و يکي دو تا هم در خارج کشوره. اونا قطعات مهندسي تخصصي مي سازن و مشتريهاي خاص خودشونو دارن.اون پول و در آمد خوبي از اين کار به دست آورده.پولدار و خوش قيافه س و هيچ وابستگي و قيد و بندي هم در زندگي نداره..."
او در حالي که لبخند مي زد به نوه اش نگاه کرد.:"فکرشو که مي کنم ميبينم اون براي بعضي زنها لقمه ي خوب و چرب و نرمه. گفتي تو رو بردد خونش؟"
کاترين مي دانست پدر بزرگش دارد سر به سرش مي گذارد با اين حال با لحني عصباني گفت:"پدر بزرگ اون فقط دلش به حال من سوخته بود."
تو ماس هيوم آهي کشيد و گفت:" باشه باشه قبول. فقط کافيه به اطرافت و به شيوه زندگي خودمون نگاهي بندازي و اونو با خونه ي بزرگ و حساب بانکي هنگفت موران مقليسه کني تا متوجه تفاوت زندگي ما با اون بشي."
کاترين آهي کشيد, سپس شانه هايش رااز بي اعتنايي بالا انداخت و به آشپز خانه رفت تا شام را حاضر کند.

امضای کاربر :
زندگى دفترى از خاطره هاست...
يك نفردردل شب، يك نفردردل خاك،يك نفر همدم خوشبختى هاست، يك نفرهمسفر سختى هاست،چشم تابازكنيم عمرمان ميگذردماهمه همسفر و رهگذریم...آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
پنجشنبه 30 شهریور 1391 - 13:43
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از goli به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: lisa /
goli آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 501
عضویت: 19 /6 /1391
سن: 19
تشکرها : 380
تشکر شده : 235
رمان جذاب و عاشقانه یاغی عشق | لیلین پیک
فصل سوم-قسمت سوم
صبح روز بعد,کاترين قبل از رفتن به مدرسه خانه را تميز و مرتب مي کرد که تلفن زنگ زد. او خيال کرد که با پدر بزرگش کار دارند,اما اشتباه مي کرد.
"دوشيزه هيوم؟"
کاترين با شناختن صدا,ضربان نبضش شدت يافت.,بله آقاي موران؟"
اگر کاترين خيال مي کرد که لحن تندش تمسخر و استهزاي موجود در لحن موران را از بين خواهد برد,اشتباه مي کرد,چراکه هيچ تمسخر و استهزايي در لحن او وجود نداشت.لحن جدي و رسمي لکس موران تنها بر اين حقيقت تاکيد مي کرد که زنگ زدن به او,تنها يکي از وظايف روزانه اش است و برايش از اهميت ديگري برخوردار نيست.
"جراحاتتون چطوره؟"
"خوب کبوديها تيره تر شده,ورم کمي بيشتر ,خراشها هنوز مي سوزه. اما حالم خوبه.ممنونم."
سکوتي که ايجادشد,کاترين را در اين فکر فرو برد که آيا لکس موران حرفهايش را گستاخانه و مضحک تعبير کرده است يا به عنوان گزارشي صريح و واقعي؟
لکس با لحني تند پرسيد:" امروز قصد دارين برين سر کار؟"
کاترين براي اينکه بتواند عصبانيت و خشمش را مهار کند,نفسي عميق کشيد و عاقبت پاسخ داد:"بله,آقاي وران. اين يه نوع بررسي و کنترل براي آمودن کارايي منه؟ يا آزمودن قابليت و شايستگي و ميزان تحمل من به عنوان معلم در برابر جنبه هاي مخرب و بد بچه هاي تحت کنترلم؟"
صداي کوبيده شدن گوشي تلفن روي دستگاه,تنها پاسخ او بود.او يک بار ديگر باعث نا خشنودي و نارضايتي مرد قدرتمند شده بود.کاترين برد بارانه فکر کرد که بايد به ناخشنودي او عادت کند.اگر اهالي دهکده قصد داشتند آن مبارزه را تا آخر ادامه بدهند و پيش ببرند,که در اين کار هم مصمم بودند,مطمئنا موقعيتها و شرايط بيشمار ديگري پيش مي آمد که او مجبور بود عقيده اش را صريحا به مردي که لکس موران ناميده مي شد,ابراز کند.
اما نداي دروني آزار دهنده اي او را سرزنش مي کرد که آيا لکس موران آن قدر با لحظه و با فکر نبود که به تلفن کند و جوياي احوالش شود؟ و ندايي ديگر در درونش پاسخ مي داد که لکس موران تنها به اين دليل به او زنگ زده بود تا مطمئن شودد که او قصد ندارد بابت چند کوفتگي و ضربديدگي سطحي مرخصي بگيرد. و دوباره آن نداي ديگر پافشاري مي کرد که با اين حال لازم نبود او آنقدر گستاخ باشد.
کاترين براي اينکه از دست کشمکش دروني اش خلاص شود,تا جايي که پاهاي زخمي و صدمه ديده اش به او اجازه مي داد,با عجله از خانه خارج شد و به به طرف ايستگاه اتوبوس حرکت کرد و خيلي زودتر از آنچه انتظارش را داشت,به آنجا رسيد.اتومبيل سفيد رنگ براقي از انتهاي جاده باريک دهکده پديدار شد. کاترين با شناختن اتومبيل رويش را برگرداند و وانمود کرد که محو نگريستن به مراتع و چراگاههاي سريع الرشد شده است. با خود گفت: اگه من نفسم رو تو سينه حبس کنم و تا ده بشمارم, همون که در بچگي انجام مي دادم,اون ميره.مي دونم که ميره.
صدايي بم با لحني گستاخ به گوشش رسيد:" از اينکه مثل يکي از شاگرد کوچولوهاتون رفتار کنين دست بردارين و سوار شين."
کاترين رويش را برگرداند و پرخاش کنان گفت:"براي کسي با مقام و رتبه اجتماعي پايين من, وسيله نقليه ي عمومي به اندازه ي کافي خوب هست.ممنونم."
لکس موران در حالي که دندانهايش را بر هم مي فشرد,گفت:"گستاخي شما رو به جايي نمي رسونه.گفتم سوار شين و جدي گفتم."
کاترين همان جايي بود,باقي ماند وتکان نخورد.
لکس اصرار کرد:"ببين,من معمولا براي همراهي و مصاحبت يا سوار شدن به ماشينم, هيچ زن ناراضي و بي ميلي رو مجبور نمي کنم, اما در اين مورد خاص, من فقط به فکر پاهاي آسيب ديده ي شما و ساعتهايي هستم که بايد روي آنها وايسين.و...دليل ديگه ش هم اينه که نمي خوام اون قيافه جدي و اخمو,حالت لب هاي هوس انگيز و جذاب رو خراب کنه و .... و از طرف ديگه مي خوام مطوئن بشم پنجاه درصد از کارکنان مدرسه دهکده بي دليل از وظايفش غيبت نکنه. حالا سوار ميشين يا مجبورم پياده بشم و بيام اون طرف واز زور استفاده کنم؟"
کاترين با نگاهش جاده را بررسي کرد.هيچ اثري از آثار اتوبوس نبود او خود را بابت اينکه آن قدر زود آمده بود,لعنت کرد. در اتومبيل به رويش باز شد و کاترين در صندلي کنار راننده نشست و با لحني خشک گفت"ممنونم"
لکس موران با لبخندي تمسخر آميز پاسخ داد:"خواهش مي کنم. اصلا زحمتي نيست."
او هيچ حرتکي براي به راه انداختن اتومبيل نکرد و کاترين نگاه پرسشگرش را به او دوخت. لکس آهي کشيد انگار از حماقت و خنگي کاترين کفري شده باشد,به سمت کاترين خم شد و کمربند ايمني او را بست. همان طور که او کمربند را به صورت اريب روي بدن کاترين مي بست دستش به بدن کاترين برخورد کرد.کاترين نمي دانست اين عمل او عمدي بود يا تصادفي,اما به هر حال گونه هايش سرخ شد,به لکس نگاه کرد و متوجه شد که حالت استهزا و تمسخر از لبان او به چشمانش هم سرايت کرده است.
لکس در حالي که لبخندي لبان خوش فرمش را فرا گرفته بود,گفت:"دفعه ديگه خودتون اين کارو انجام ميدين نه؟"
پس تماس دست او تصادفي نبود.کاترين مي بايست هر طور بود تلافي ميکرد و اين کار فقط از طريق کلمات ميسر بود.
همان طور که لکس رانندگي مي کرد کاترين گفت:"مي دونين ما پيروز ميشيم."
ابروان پر پشت لکس بالا رفت نگاهي سريع به او انداخت و با لحني ظاهرا جدي گفت:"در چه چيزي پيروز ميشين؟"
"خوب مي دونين منظور من چيه. مبارزه عليه مسئولان.عليه شما."
لکس مدتي طول داد تا جوابي بدهد,که از نظر کاترين عذاب آور بود:"گمانم دارين درباره مدرسه حرف مي زنين."
بعد از سر بي اعتنايي شانه هاي پهن و برازنده اش را بالا انداخت."باشه,قبول.پس شما خيال مي کنين پيروز مي شين. من کي هستم که بخوام شوا رو از راهي که بايد بگم غلط انتخاب کردين,منصرف کنم؟"
سکوتي خصمانه به وجود آمد. سپس موران گفت:"اگه بخواين مبارزه کنين نياز به پول و حمايت مالي دارين. خيال مي کنين از کجا مي تونين اونو به دست بيارين؟ اهالي دهکده ,والدين بچه هايي که نگرانشون هستين خيلي پولدار نيستن."
"فکر اونجا رو هم کرديم. ما اعانه جمع مي کنيم, حراج اشياي کهنه و دست دوم,مجالس رقص و از اين جور چيزها برگزار مي کنيم.مثلا آخر اين هفته توي تالار دهکده به منظور کمک به تنخواه يه مجلس رقص داريم."
"تنخواه چي؟"
"البته تنخواه مدرسه مان را نجات دهيم"
به نظر مي رسيد لکس موران سرگرم شده است."دلم ميخواد بدونم ت حالا چقدر جمع کردين؟ بي شک انقدر هست که اگه اين مدرسه که متعلق به دولته بسته بشه,بتونين يه مدرسه خصوصي بسازين."
به جلوي مدرسه رسيده بودند. بچه ها به صورت گروهي وارد مدرسه مي شدند,با علاقه اي آشکار به اتومبيل سفيد رنگ نگاه مي کردند.
استهزا و تمسخر موجود در سخنان موران باعث ناراحتي کاترين شده بود براي همين هم بايد نيش آخر را ميزد."من به مدارس خصوصي اعتقاد ندارم."
"چه ايرادي دارن؟"
"اونا مخصوص افراد نخبه و برگزيده هستن."
بعد کاترين در اتومبيل را باز کرد و ادامه داد:" و توي اين مدرسه هيچ فرد نخبه و برگزيده اي وجود نداره."
کاترين در حالي که پياده ميشد مکثي کرد و گفت:"به جز شما."
لکس موران از خنده منفجر شد و صداي خنده او تا زماني که کاترين لنگ لنگان و سريع و درد کشان به داخل مدرسه رفت و نا پديد شد ادامه داشت.
********************
در طول زنگ تفريح راب خبرها را به کاترين داد.آنها منتظر بودند قهوه شان که از روي آن بخار بلند ميشد ,خنک شود که راب گفت" جنگ شروع شد.من يه پيغام تلفني از اداره آموزش و پرورش استان دريافت کردم که از من خواستن تعداد دقيق دانش آموزاني رو که در مدرسه ثبت نام کردن و نشوني اونا و غيره رو براشون بفرستم."
او تکه کاغذي را که روي آن يادداشتهايي نوشته بود پيدا کرد::"در ضمن خواستن قدمت مدرسه و وضعيتش و نظر کارشناسانه منو در مورد اينکه مدرسه در مقايسه با مدارس جديدتر و مدرنتر منطقه به چه تعميراتي نياز داره تا به استاندارد هاي لازم برسه بدونن."
کاترين گفت:" پس اين طور."
راب کاغذ را کناري انداخت."بلهومطمئنا اين طوره. يه نفر اونجا در تصميم خودش راسخه و شوخي نداره."
کاترين در حالي که بغض گلويش را گرفته بود پرسيد:"لازمه جونمون بالا بياد تا حدس بزنيم اون کيه؟...اون...اون به من زنگ زد,راب.منظورم آقاي مورناه.البته زنگ زد که بپرسه کبوديها و جراحاتم چطوره.در ضمن منو با ماشينش رسوند.... اصلا دلم نمي خواست ولي ...گفت واسه جراحاتم."
راب غمگينانه لبخند زد و گفت:" خوب دست کم اون مرد انسانه."
"من... من گستاخانه با اون رفتار کردم/"
راب فرياد زد:"اوه,بازم؟؟"
کاترين سرش را به نشانه تاييد تکان داد و در حالي که به يادداشتهاي ناخوانا اشاره مي کرد گفت" که احتمالا اينا دليل کارش رو توضيح ميده"
"کي ميدونه؟ اما تو شانس پيروزي ما رو با بي ادبي و گستاخي با اون مردِ..."
کاترين حرف او را قطع کرد"... خيلي مهم و قدرتمند. و همون که خودش صراحتا گفت,مردِ همهم کاره و صاحب نفوذ.باشه,قبول,مي دونم دارم مسائل رو مشکلتر ميکنم......وجدانم قبلا اينو به ام گوشزد کرده و متاسفم,رابراب, اما من نسبت به اين موضوع حساس هستم . ....نمي تونم جلوي خدمو بگيرم."
انان قهوه شان را در سکوت نوشيدند.سپس کاترين به ساعت قديمي و بزرگ روي ديوار نگاهي کرد. زنگ تفريح تقريبا به پايان رسيده بود.گفت:"اطلاعاتي که اونا ميخوان بهشون ميدي؟"
"مجبورم. ومهمتر از اون اينه که اطلاعات بايد کاملا درست و صحيح باشه چرا که فقط کافيه بيان اينجا و تعداد شاگرد ها رو بشمارن,بيست و هشت نفر بدون غيبت,تا با گفته هاي من تطبيق بدن."
کاترين حرف او را پذيرفت."و فقط لازمه بيان و نگاهي به اطراف دهکده بندازن و کلبه هاي خالي و توده هاي آجرهايي رو که براي ساختن خونه هاي جديد در اونجا ريخته شده ولي همون طور مونده چون کميته ي برنامه ريزي به اونا اجازه ساخت نداده ببينن."
سکوتي برقرار شد.
کاترين جسورانه ادامه داد:" حداقل ساختمون مدرسه مشکل نداره و به همون ضد آبيه بيش از صد سال پيشه]يعني زماني که ساخته شده."
راب آهي کشيد:"درسته,اما وقتي تو بگي يکصد سال قدمت داره,اونا به مسائل ديگه ش توجه نمي کنن و فقط قدمت اينجا براشون مهم,اين طور نيست؟"
"تو که سعي نداري بگي مبارزه ما بي نتيجه س؟"
همان طور که کاترين بلند ميشد تا آناده رفتن شود,راب به او نگاه ميکرد و گفت:"سعي من اينه که اين طور نشه.گ
"ببين راب,ما تا آخرين نفسمون مبارزه مي کنيم.ما فقط براي خاطر مدرسه مبارزه نميکنيم.تو مي دوني که پاي شغلومن هم در بينه. ما نبايد تسليم بشيم. نه حالا, اين تنها شروع راهه."

امضای کاربر :
زندگى دفترى از خاطره هاست...
يك نفردردل شب، يك نفردردل خاك،يك نفر همدم خوشبختى هاست، يك نفرهمسفر سختى هاست،چشم تابازكنيم عمرمان ميگذردماهمه همسفر و رهگذریم...آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
پنجشنبه 30 شهریور 1391 - 13:43
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از goli به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: lisa /
goli آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 501
عضویت: 19 /6 /1391
سن: 19
تشکرها : 380
تشکر شده : 235
رمان جذاب و عاشقانه یاغی عشق | لیلین پیک
فصل چهارم-قسمت اول
آنان تمام تلاششان را کرده بودند تا ديوارهاي تالار دهکده که به رنگ زرد تيره در آمده بود ,تر و تميز و روشن شود. خورشيد عصرگاهي از پنجره هاي بلند وارد تالار ميشد و همچون نور افکن صحنه روي افرادي که مي رقصيدند مي تابيد. کاترين خشنود و سبکبار مي ديد که هر چند دقيقه زوجي ديگر وارد سالن مي شوند.والدين دانش آموزان بسياري از دوستان و اقوام خويش را آورده بودند که برخي از آنان در حال خريدن بليط ورودي بودند.قيمت بليت ناچيز بود,چون همان طور که لکس موران با صداقتي آزار دهنده گفته بود,بيشتر اهالي دهکده,حتي زوجهاي جوان متاهل]پول زيادي نداشتند.
يک گروه محلي که شامل سه برادر نوجوان و يک خواهر بود و همگي جزو دانش آموزان مدرسه به شمار مي رفتند,اجراي موسيقي را به عهده داشتند.پيانوي قديمي نياز به کوک مجدد داشت و نوازندگان گيتار برقي نياز به تمرين بيشتر. صداي طبل کمي بيش از حد بلند بود,اما صداي دختر خواننده مطلوب و دلنشين بود. ا آنجا که آنان کارشان را مجاني ارائه مي دادند,کاترين نمي توانست به
آنان ايرادي بگيرد,مردم آمده بودند تا با هر آهنگي که آنان را با ريتمهاي جديد و ترانه هاي آشنا به حرکت وا مي داشت برقصند.
به اصرار راب,کاترين با او در صحنه ي رقص که مردم دورش حلقه زده بودند,رقصيد و چرخ زد. راب در حالي که صورتش را در مو هاي کاترين فرو مي برد زمزمه کرد"به نظر مي رسه مجبوري تا نيمه هاي شب با قدمهاي تند و سريع من برقصي."
کاترين خنديد:"من يکي از بانيان و سازمان دهندگان اين مجلس هستم.پس وظيفه مجبورم وظيفه ام رو انجام بدم و مراقب باشم که به همه خوش بگذره و مهمتر از همه ,يه دليل خوب دارم."
"دليل منم بودن با تو و همراهيه توئه."
کاترين در حالي که پيشاني اش را روي شانه راب قرار مي داد,اخمي کرد وگفت:"اي کاش اينو نمي گفتي.مي دوني از تو خوشم مياد اما ازدواج...... خوب اين جزو برنامه هاي زندگي من نيست."
و بعد لبخندي جذاب و دلنشين تحويل راب داد و با نگاهي به اطراف گفت:" اون ميز تقريبا زير فشار بطريها داره مي شکنه."
راب شانه اش را با حالتي حاکي از تسليم و بردباري بالا انداخت و پذيرفت که موضوع صحبت را عوض کند."فکر تو بود که هر کسي نوشيدنيش رو همراه خودش بياره."
"اين طور که پيداس,همه اين کارو کردن."
کاترين نگاهي گذرا به اطراف سالن انداخت و نگاهش روي مردي که در آن لحظه جلوي در ورودي در حال خريد بليت بود ثابت ماند.
نفس اش بند آمد,و ادامه داد" بجز يه نفر,خودِ مغز متفکر."
راب با نگراني رويش را برگرداند."نه....منظورت که آقاي لکس موران نيست؟"
"خود خودشه"
راب توصيه کرد:"بهتره اخمهاتو واکني,چون باعث مي شي يارو فراري بشه."
"که اين مي تعونه باعث شه اون عليه ما بشه."
کاترين نگاهش را از چشمان خاکستري همچون فولاد او برگرداند,به رو برويش خيره شد و ادامه داد:"که در نتيجه نه تنها تلاشهاي ما رو براي نجات مدرسه باد هوا ميکنه.بلکه ميره و ساختمون اونجارو هم با دستاي خودش خراب مي کنه."
"شايد اگه ما کمي دوستانه تر با اون رفتار کنيم, نظرش رو عوض کنه."
راب کاترين را از خودش جدا کرد و ادامه داد:" با لبخند مخصوص به خودت به چشمانش لبخند بزن تا شايد حتي اون دستاش رو تو حساب بانکي خودش فرو ببره و شخصا پول زياد و هنگفتي براي مبارزه مون بده."
کاترين با اينکه مي دانست راب آن حرف را جدي نزده است از او ناراحت شد ولي بعد خنديد. سپس با لحني آراو گفت:"اگه تو از من ميخواي به پاي اون مرد بيافتم و واسه خاطر پول..."
راب سراسيمه گفت:"هيس"
که البته خيلي دير شده بود.
"به نظرم مردي که دارين درباره ش صحبت مي کنين من هستم دو شيزه هيوم؟"
کاتري در کنار جمعيت تماشاچي با راب مي رقصيد و يکي از آن تماشاچيان لکس موران بود. اين بدين معنا بود که او باز هم مرتکب اشتباه شده و مردي را که سرنوشتشان در دستان او بود, به باد انتقاد گرفته بود.
راب گامهايش را آهسته کرد تا اينکه موقف شد, و انگار خودش نسنجيده و بي ملاحظه حرفي زده باشد سرخ شد و گفت:"کاترين اين حرفها رو جدي نمي زد آقاي موران .اون هيچ وقت جدي جدي حرف نميزنه.اين طور نيست کاتري؟"
پس راب مناسب ديده بود که خطاي او را با التماس و خواهش لا پوشاني و جبران کند؟چشمان مضطرب راب که التماس مي کرد که همه ي آن کارها به خاطر مبارزه شان است,اما کاترين بر خلاف خواسته ي او,از اينکه غرورش را زير پا بگذارد و همچنين از اينکه براي خاطر او دروغ بگويد,خودداري کرد.
"راب تو بايد منو بهتر بشناسي. من هميشه هرچي ميگم جديه,مخصوصا زماني که چيزهاي زيادي در مخاطره س."
راب آه خود را فرو خورد و دستش را با حرکتي حاکي از اينکه با آن دختر چه کار مي توان کرد بالا برد.
به نظر مي رسيد لکس موران نياز به تحريک و دعوتي ديگر براي رام کردن آن ياغي ندارد. رو به راب گفت:"متشکرم"
و دختر متحير و حيرت زده ي مورد نظرشان را در ميان بازوانش گرفت.
شريک رقص کاترين در حالي که چشمانش مي درخشيد ,پرسيد:"پس دوست پسرتون مي خواد شما رو رام کنه وتحت نفوذ خودش در بياره؟ براي اين کار نمي تونست شما رو به شخص بهتر يا با تجربه تر بسپاره."
کاترين با تلاشي بيهوده سعي کرد خود را از آغوش او خارج کند."من شک ندارم.بسياري از زنها قبل از اينکه جزو حرمسراي شما باشن,اول در آغوش شما بودن ,آقاي موران.اما هيچ وقت منو جزو اونا نمي بينين."
اوبه آساني کاترين را ثابت نگه داشت و با لحني نرم و ملايم گفت:" توانايي منو براي به زانو در آوردن زني که خواهانشم, دست کم نگيرين.اما بذارين شما رو از اشتباهتون در بيارم..."
او مانع بر خورد کاترين با وج رقصنده ي ديگري شد و ادامه داد:"من حرمسرايي ندارم.اين کار هزينه زيادي داره حتي براي مردي با ثروت من."
او مانع تند کاترين شد و اضافه کرد:" راستي پاهاتون چطوره؟"
"انقدر خوب که بتونن منو در رقصيدن با هر مردي که ازم تقاضاي رقص کنه,حمل کنن."
لکس هم همچون راب او را از خود دور کرد و به چهره اش نگريست."پس شما محدوديتي براي مرداني که آماده اين لطف و عنايت تون رو نثارشون کنين ,قايل نيستسن؟"
"به نظرم شما مخصوصا دارين به يه جمله خالي از غرض و سالم,مفهومي غير اخلاقي ميدين."
"هيچ وقت نمي تونين زبونتون رو مهار کنين نه؟"
"پدر بزرگم که به شما گفت من صريح و بي پرده هستم."
"بعضي وقتا صراحت ممکنه به ضررآدم تموم بشه.هر چي بزرگتر بشين بيشتر اينو ياد ميگيرين."
او همچون راب سرش را روي مو هاي کاترين قرار داد. کاترين آن عمل راب را تحمل کرده بود, چرا که به سختي متوجه آن شده بود ,اما نوازشي هر چند جزيي و سطحي از جانب اين مرد واکنش شديد و خشمگينانه اي در او ايجاد مي کرد. کاترين سرش را بتندي کنار کشيد و با چشمان آتشين و خشمگين به او نگريست.
لکس لبخندي زد.آنها به حرکتشان ادامه دادند و لکس سرش را کنار کشيد اما ان عمل او موجي از اضطراب و نگراني را بر روي احساسات کاترين که تا به حال آرام و بي هيچ دغدغه اي زندگي مي کرد,باقي گذاشت.
لکس به کاترين که سرش را با حالتي پر شور و متمردانه بالا برده بود نگاهي کرد و گفت:" تا به حال به فکرتون رسيده به جاي دشمني و مخالفت ,راه صلح و صفا رو در پيش بگيرين؟ و از راه معامله دوستانه به جايي برسين؟"
"منظورتون معامله مشکوک با دشمن توي يکي از پس کوچه هاي خودمونه؟"
او کاترين را محکم به خود فشرد و حلقه بازوانش را در بدن کاترين تنگتر کرد. البته نه به دليل علاقه و محبت بلکه در اثر عصبايت و خشم."شما دختر عجيبي هستين ,نه؟ مصالحه و سازش سرتون نميشه. شما دليل و منطق کارداني رو از پنجره دور مي ندازين. من هموني هستم که سر نوشت افرادي که نگران بسته شدن مدرسه هستن توي دستامه و منم که تصميم گيرنده نهايي هستم. با اين حال شما طوري با من صحبت مي کنين که انگار من خودِ شيطونم."
همانطور که مي رقصيدند او دستانش را روي کمر کاترين قرار داد و فشار دستان و بدنش شان باعث شد ضربان قلب کاترين به گونه غريب و غير عادي شدت بگيرد.
" ببينم تو تن جذاب و خواستي شما يه سر سوزن هم شعور و منطق وجود نداره؟"
"نه جاييش که به شما مربوط مربوط مي شه؟"
کاترين بازدم شديد او را بر پيشاني اش احساس کرد و از خود پرسيد:چرا من اين قدر گستاخ و وقيح هستم؟ چرا نمي تونم مثل راب رفتار کنم و حداقل سعي کنم مطلوب و خوشايتد باشم؟
موسيقي به پايان رسيدو لکس موران تقريبا با حرکتي حاکي از آسودگي خاطر او را رها کرد.همانطور که به طرف راب حرکت ميکردند نگاه لکس سرد و بي احساس بود. او کاترين را تا آن سوي سالن راهنمايي کرد,سپس از او بابت همراهي اش تشکر کرد و دور شد.
راب غرولند کنان گفت:"دوباره همون کارها رو کردي؟کاترين؟ تو نمي توني سعي کني..."
کاترين فرياد زد:"دوباره شروع نکن؟"
سپس در کمال تعجب متوجه شد که گريه ميکند و شتابان به طرف دستشويي بانوان دويد.
در سر راهش در حالي که اشک مانع از ديدش ميشد,خود را مقابل مردي يافت که به نظر مي رسيد مخصوصا سر راهش قرار گرفته است. دستان او بازوان کاترين را گرفتند و کاترين بي آنکه سرش را بالا کند, مي دانست آن شخص کيست.
"چي شده کاترين؟"
لکس موران ازاسم کوچک او استفاده کرده بود و کاترين هيچ اعتراضي نسبت به اين کار در خود احساس نمي کرد.
" حالت خوب نيست؟" کاترين در حالي که صورتش را با دستمال پوشانده بود, با لکنت گفت:"نه...نه...ب...بله. لطفا بذازين من رد بشم."
"جراحاتت اذيتت ميکنه؟ زيادي رو پاهات وايسادي؟"
کاترين به سرعت گفت":بله...نه من دارم ميرم خونه."
و به سرعت به طرف دستشويي رفت. آيينه چهره اي مملو از اشک را نشان مي داد. کاترين يک دستمال کاغذي پيدا کرد و گونه هايش را پاک کرد.
از آنجا که ممکن بود بعضي از والدين بيرون رفتن او را ببينند و مچ او را هنگام فرار بگيرند,سعي کرد ظاهري ارام به خود بگيرد و آرامش خود را به دست آورد.
بيشتر از چند قدم به طرف در ورودي کوچک سرسرا نرفته بود که مردي با شانه هاي پهن و فراخ راهش را سد کرد. کاترين با خود گفت" نه. دوباره لکس موران."
او آخرين نفري بود که کاترين همراهيش را خواهان بود. به سرعت از کنار او رد شد و صدا زد "راب لطفا منو به خونه ببر."
دستي روي شانه او قرار گرفت و او را به طرف در خروجي کشاند.
"من با راب باوز صحبت کردم. اون قبول کرد به جاي تو مسئوليت اداره مجلس رقص رو به عهده بگيره تا من جاي اونو در کنار تو بگيرم.معنيش اينه من کسي هستم که تو رو مي بره خونه. در اين مورد بحث هم نکن."
کاترين که تحت تاثير آن حوادث و خستگي روحي نرم تر شده بود,هيچ مقاومتي نکرد. همين طور که در صندلي کنار راننده مي نشست, لکس موران گفت:" راه خونه ت رو به ام نشون بده."
و کاترين همين کار را کرد.

امضای کاربر :
زندگى دفترى از خاطره هاست...
يك نفردردل شب، يك نفردردل خاك،يك نفر همدم خوشبختى هاست، يك نفرهمسفر سختى هاست،چشم تابازكنيم عمرمان ميگذردماهمه همسفر و رهگذریم...آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
پنجشنبه 30 شهریور 1391 - 13:43
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از goli به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: lisa /
goli آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 501
عضویت: 19 /6 /1391
سن: 19
تشکرها : 380
تشکر شده : 235
رمان جذاب و عاشقانه یاغی عشق | لیلین پیک
فصل چهارم-قسمت سوم
لکس تعارف او را براي فنجاني قهوه ي ديگر زد کرد, يه پشتي صندلي اش تکيه داد:
" بگو ببينم پدر بزرگت در اين مبارزه ازت حمايت مي کنه؟"
"البته . همه اهالي دهکده اين کارو مي کنن."
لکس لبخند زنان پرسيد:
" بجز يه نفر؟"
کاترين اخم کرد.
"من؟"
"شما؟ چطور ممکنه شما از ما حمايت کنين؟ شما ريئس کميته اي هستين که قصد داره مارو نابود کنه. بنابراين شما الزاما بايد از اونا حمايت کنين. شما که جزو اهالي دهکده نيستسن."
چشمان کاترين او را به مبارزه طلبيد . اين بار لکس اخم کرد.
"چطور مي تو نين چنين حرفي بزني؟من توي اين دهکده زندگي مي کنم, که باعث ميشه من يکي از اهالي اينجا باشم."
کاترين نمي توانست از اين موضوع بگذرد. با عصبانيت گفت:
" شما چطور جرات مي کنين خودتونو جزو اهالي اين دهکده بدونين؟ شما با اون خونه ي بزرگ و اموال ارزشمند و ثروت هنگفت تون از بقيه ما متمايز هستين."
ظاهرا سخنان او باعث عصبانيت لکس موران شد.:
" من تمام اموال و ثروتم رو با عرق جبين به دست آوردم,يا بهتره بگم با استفاده از مغزم دوشيزه هيوم."
دوباره لحن رسمي او باعث شد کاترين يکه بخورد.
"من هم در اينجا و هم در خارج از کشور چند تا کارخونه دارم,اما اونا همين طوري از زير زمين سبز نشدن بلکه کار سخت و مهارت و دانش فني و عزم و اراده محض بوده که باعث شده بتونم اونا رو تاسيس کنم و به شکل امروز درش بيارم. پس چرا نبايد هر وقت که دلم خواست طعم آسايش و آرامش و.."
صداي او همان طور که به کاترين نگاه ميکرد نرم شد و ادامه داد:
" و زيبايي رو زماني که خواهانش هستم بچشم؟"
کاترين آب دهانش را قورت داد. ميبايست پاسخ او را مي داد.
" شما....شما يه ماشين رولزرويس دارين که هيچ احتياجي به اون نيست. اون فقط وسيله ايه براي جلب توجه افرادي که به وضعيت شما علاقمند هستن و به تمام دنيا اعلام مي کنه که...."
او حرف کاترين را قطع کرد و گفت:
" چرا من نبايد بهترين ها رو بخرم؟ من استطاعتش رو دارم. به هر حال با توجه به نگرش و طرز تفکر کمي حق به جانب شما نسبت به کساني که کار سخت براشون پاداش مياره و طرز تلقي خود پسندانه و پرطمطراق شما نسبت به افرادي مثل من که قادرن همون طور که دوست دارن زندگي کنن, چند باري که شما به من افتخار دادين و سرم منت گذاشتين که سوار ماشينم بشين, دقيقا تجملي بودن اونو تکذيت نکردين."
کاترين که از انتقاد او نسب به اصول اخلاقي اش به خشم آمده بود فرياد زد :
" منم همون طور زندگي زندگي ميکنم که دوست دارم.. منم هر چي بدست آوردم با عرق جبين بوده, يا بهتره بگم به کمک مغزم."
لکس موران با لبخندي کوناه و مغرضانه حرف او را قطع کرد و گفت:
"که ما رو با هم مساوي ميکنه."
کاترين گفت :
" نه نمي کنه, اما من شکايتي ندارم. من از هميني که هستم راضيم. پول زياد باعث فساد..."
" واقعا اين طوره؟ پس حالا من فاسد هم هستم؟"
کاترين سرخ شد. حالا اتهام ديگري به فهرست عيوب شخصيتي اش افزوده شده بود.
پاسخ داد:
" با اين وجود تنها چيزي که هست اينه که بايد بدونين اينه که من نمي تونم به روش شما زندگي کنم."
لکس گفت:
" کسي هم از شما نخواسته اون طوري زندگي کنين دوشيزه هيوم."
چشمان او خمار و تمسخر آميز بود.
سرخي گونه هاي کاترين بيشتر شد. لکس موران اين طور خواسته بود که او حرفهايش را پيشنهاد تلقي کند.......اما کاترين به خود اجازه نميداد که حدس بزند چه نوع پيشنهادي.
لکس سرش را به پشتي صندلي اش تکيه داد,پاهاي بلندش را دراز کرد و قوزکهايش را روي هم قرار داد. دستانش را روي دسته هاي صندلي قرار داده بود و با انگشتان کشيده و خوش ترکيبش ضرباهنگي آرام و در عين حال معني دار را مي نواخت. اگر آن حرکات انعکاسي از افکاري بود که در سر او مي گذشت, پس در حقيقت افکاري غريزي بود.
در لحظه اي خاص که کاترين حساس کرد ديگر نمي تواند آن وضعيت را تحمل کند لکس از جا بلند شد و به طرف قفسه رفت, به راديويي که روي آن قرار داشت اشاره کرد و پرسيد:
" اجازه هست؟"
بعد آن را روشن کرد. آهنگي دلنشين و خوش نوا فضاي اتاق را فرا گرفت, که عميقا شور و شوقي را که فقط ناشي از احساسات شديد لحظه اي بود بر مي انگيخت.
همان طور که کاترين حدس مي زد,لکس نتوانست نسبت به تاثير آن بي توجه بماند,زيرا به طرف او رفت و در حالي که دستانش داخل جيب هايش بود و پاهايش کمي از هم فاصله داشت , مقابل او ايستاد.
وقتي کاترين به چهره او نگريست و متوجه تبسم او شد , جريان خون در رگهايش شدت گرفت و نا اميدانه به خود گفت اين ناشي از خشم و عصبانيت است اما وقتي لکس موران دستش را دراز کرد و مچ دست او را گرفت و از جا بلندش کرد و در مقابل خود قرارش داد,کاترين دانست که به خود دروغ گفته بود.
او در حالي که به لبان کاترين مي نگريست زمزمه کرد:
"کاترين, من اشتياقي نا خواسته براي امتحان اون دهاني دارم که چندين بار کلماتي توهين آميز رو به من نسبت داده."
او مچ دست کاترين را رها کرد.
" دلم مي خواد بدونم ترشه,تلخه, نا خوشاينده يا ....."
دستانش را دور بدن کاترين حلقه کرد به ارامي اجتناب پذير او را به طرف خود کشيد.
"شيرينه, خوشمزه س و در حد اعلا ارضا کننده؟"
کاترين گفت:
" خواهش مي کنم....."
اما لکس مانع ادامه صحبت و اداي کلمات اعتراض اميز او شد.
کاترين کم کم مقاومتش را از دست داد و تمام موانعي را که بين خود و مردان قرار داده بود و حتي اينکه لکس دشمنش بود فراموش کرد. آن لحظات گرم و صميمي تمام افکار منطقي را از ذهنش پاک کرد.
بعد از مدتي طولاني,لکس کاترين را رها کرد. به چهره گلگون و چشمان درخشان و اندکي متعجب کاترين که ناشي از تسليم مقاومت ناپذيرش در برابر او بود نگريست و متوجه شد لبان کاترين کمي از هم باز است.انگار منتظر بوسه اي ديگر بود. لکس دستش را بالا برد و موهاي قرمز و اتشين و بلند او را از کنار گونه هاي برجسته اش کنار زد.
لکس گفت:
" براي دختري که ادعا ميکنه ازدواج جزو برنامه زندگيش نيست,تو زيادي اشتياق داري که خودتو عرضه کني,اونم مجاني. يا اينکه تقاضاي پرداخت دستمزد تو راهه؟"
اين درست مثل سقوط از بالاي پله ها در تاريکي بود. کاترين دستش را بالا برد تا يک سيلي نثار او کند, اما لکس مچ دست او را محکم گرفت.
نگاه کاترين با نگاه لکس تلاقي کرد و کاترين ممتوجه برق خشونت در ان شد.
بله او بي هيچ شکي خشن و سخت بود.همچنين ترديدي وجود نداشت که حتي ذره اي تحت تاثير عصبانيت خود جوش کاتذين بابت کنايه اي که شنيده بود قرار نگرفته است.
کاترين فرياد زد:
" ادامه بده,بگو تو هنرپيشه خوبي هستي دوشيزه هيوم. من مي تونم ببينم که اين کلملت روي لبهات نقش بسته."
لکس گفت:
" چطور تو اينقدر با هوش شدي که مي توني افکار منو حدس بزني؟"
کاترين دست او را کنار زد و مقابلش ايستاد. بسختي نفس مي کشيد و همراه با اين تلاش,سينه اش به شدت بالا و پايين مي رفت. چطور مي توانست لکس موران را واردار به ترک انجا کند قبل از اينکه زبانش و بي فکري و نسنجيدگي اش زيان بيشتري به بار بياورد؟
"متشکرم که منو به خونه رسوندين,اقاي موران. اگرچه بيشتر ترجيح مي دادم راب منو مي رسوند."
او پاسخ کاترين را با کلمات نداد,بلکه با تحقيري حساب شده در حالت چهره اش قبل از اينکه به طرف در برود, باعث سرماي قلب کاترين شد.

امضای کاربر :
زندگى دفترى از خاطره هاست...
يك نفردردل شب، يك نفردردل خاك،يك نفر همدم خوشبختى هاست، يك نفرهمسفر سختى هاست،چشم تابازكنيم عمرمان ميگذردماهمه همسفر و رهگذریم...آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
پنجشنبه 30 شهریور 1391 - 13:46
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از goli به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: lisa /
goli آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 501
عضویت: 19 /6 /1391
سن: 19
تشکرها : 380
تشکر شده : 235
رمان جذاب و عاشقانه یاغی عشق | لیلین پیک
فصل چهارم-قسمت چهارم
روز بعد کاترين آرام تر شده بود,ام با اينکه راب باوز موقع صرف قهوه در زنگ تفريح در اتاق مطالعه گهگاه کنجکاوانه نگاهي به او مي انداخت,حرفي نمي زد.
آن شب راب او را بيرون برد. با ترديد از او خواسته بود براي شام با هم بيرون بروند و انتظار داشت کاترين جواب منفي دهد اما کاترين با پذيرفتن دعوت او را غافل گير کرده بود.آنان در بهترين هتل يکي از شهر هاي نزديک شام خوردند. در طول صرف غذا راب احساس کرده بود اگر سکوت را نشکند, شب شان به شکستي کامل تبديل خواهد شد.
او در حالي که دستش را روي دست بي روح کاترين قرار مي داد پرسيد:
" مشکل چيه کاترين؟"
کاترين چطور مي توانست به او بگويد که درباره خيلي چيزها نگران است؟؟ مثلا اينکه با مردي که همچون عروسک گردان زندگي آنان و اينده مدرسه دهکده در دستانش قرار دارد,چقدر بي ادبانه ,رفتار کدره است و اينکه چطور توهين و نا سزا نثار مردي کرده که توسط مردم منطقه انتخاب شده است تا نماينده مردم در شوراي استان باشد و بيشتر از همه از اينکه مدام ياد و خاطره ي آن لحظه بخصوص با لکس موران و پاسخ مثبت به خواسته او و تمايل به تداوم ان تا ابد دست از سرش بر نمي داشت.
او به دست راب که روي دستش قرار داشت نگاه کرد و اهي کشيد.
"من دارم کارها رو خراب مي کنم. نمي تونم جلوي زبونم رو بگيرم و خودمو کنترل کنم. اگه ما در مبارزه شکست بخوريم همه ش تقصير منه. من چطور مي تونم ياد بگيرم کمي سنجيده و مودبانه رفتار کنم؟"
" به نظرم تو داري درباره مشاجره ات با لکس موران اشاره مي کني؟"
کاترين از سر درماندگي سرش را تکان داد.
" خوب, اين کاملا قابل درکه. تو احساس مي کني که اون مقصره اصلي و تهديد بزرگ براي تمام اميد هاي ماس..."
او اخمي کرد و فشار دستش بر روي دست کاترين بيشتر شد.
" حتما ارزو داشتي اون اينجا باشه,چون همين الان وارد شد."
کاترين از بالي شانه اش به در دو سويه نگاه کرد.همين که کاترين رويش را بر گرداند تا به لکس موران نگاه کند,لکس نگاهش را از او بر گرفت.لکس حتما متوجه شده بود که دست راب به گونه اي اطمينان بخش روي دست او قرار دارد. بي شک لکس اين حرکت راب را حرکتي عاشقانه تعبير مي کرد.
کاترين به تلخي گفت:
" با يه همراه زيبا و چسبيده به هم."
"اون لارا هالند نيست؟ دختري که توي داروخونه کار ميکنه؟"
کاترين گفت:
"خودشه"
سپس رويش را به طرف کاترين برکرداند, قاشق قهوه اش را برداشت و نام هتل را که روي ان حک شده بود بررسي کرد. بعد ادامه داد:
" دختر مو بور باهوش و شوخ و زيبايي که اسمش لاراس. و واضحه که دوست دختر رسمي لکس موران بايد به همون نسبت خودش باهوش و خوش قيافه و شوخ باشه"
کاترين ديد که راب به گونه اي معذب اخم کرد و خيال کرد دليلش اين است که دوباره بيش از حد گستاخي کرده و يا شايد هم راب تصور مي کرد او به لارا حسادت مي کند. و به تلخي جمله اش را به پايان رساند.
" اونا زوج مناسبي هستن,نه؟"
"البته که هستيم,دوشيزه هيوم,نيستيم؟"
کاترين چشمانش راب ست و فکر کرد: اوه نه نه دوباره.
او بار ديگر هشدارهاي راب را ناديده گرفته بود و بدون توجه به صحبت ادامه داد.
کاترين چشمانش را به سمت بال چرخاند و به چشمان خاکستري سرد بالاي سرش نگاه کرد.
بله واضح بود که لکس موران قصد داشت سر به سر او بگذارد و با او مثل سگي که بيسکويتي را در هوا مي گيرد و خرد مي کند تفريح کند.
"من خوشحالم که شما معتقدين من جدا از خوش تيپي باهوش و شوخ هستم دوشيزه هيوم, اگه من لحن تمسخر اميز صداتون رو نشنيده بودم مي گفتم اينا اولين لغات خوشاينديه که تا به حال در باره خودم از زبون شما شنيده م."
لبخندي که لبان موران را پوشانده بود ظاهري بود. او رو به راب گفت:
" راب اميدوارم شب دل پذيري داشته باشي؟"
" خوبه ممنونم."
"خوشحالم که اينو مي شنوم.اگه تمام ثروت دنيا رو به من مي دادن تا جاي تو باشم قبول نمي کردم."
او تعظيمي سريع و تمسخر اميز تحويل کاترين داد و انان را ترک کرد تا به همراهش که در حال لبخند زدن بود بپيوندد.
راب نگاهي سرزنش اميز به کاترين انداخت و زمزمه کرد:
" واي,وقتي تو مي خواي زخم زبون بزني واقعا اين کار رو به نحو احسن انجام ميدي.نه؟"
کاترين گفت:
" تقصير منه که لکس موران عادت داره مثل جن ظاهر بشه و استراق سمع کنه؟"
"به سختي مي شد گفت اون استراق سمع مي کرد. صداي تو اونقدر بلند بود که به تمام سالن مي رسيد."
کاترين با ياد اوري بوسه لکس موران و سپس توهين او گفت:
" من خوشحالم. "
من خوشحالم خوشحال خوش حال.
راب به چشمان بي هدف و نگاه سرگردان کاترين نگريست و حدس زد چيزي نمانده که اشک کاترين سرازير شود.
گفت:
" وقتي امشب تو رو اوردم اينجا اميد وار بودم بتونيم مشکلاتمون رو براي مدتي فراموش کنيم"
کاترين لب زيرينش را محکم به دندان گزيد و گفت:
" متاسفم راب,من نمي دونم تو چطوري منو تحمل مي کني."
بعد لبخندي زد و دستش را روي دست راب گذاشت.
راب گفت:
" خودمم نميدونم."
و سرش را با لبخندي اندوه بار و در عين حال پاسخ گويانه تکان داد.
************************************************** *************************
دو روز بعد راب به دنبال کاترين و پدر بزرگش رفت تا انان را براي شرکت در جلسه عمومي به سالن دهکده ببرد.
سالن پر از جمعيت و همهمه بود,اما وقتي راب به عنوان ريئس جلسه از روي صندلي اش بر خاست و بالاي سکو رفت همهمه و هياهو قطع شد.. بعد از تو ضيح مختصري او کاترين را فرا خواند تا گزارش دهد.
کاترين با قامت جوان و خوش تراش مبارزه طلبش ايستاد و به حضار گفت که متاسفانه پيشرفت کمي براي گزارش وجود دارد.انان نامه هاي متعددي براي کميته اموزشي نوشته بودند ولي متاسفانه موضوع کم اهميت تلقي شده بود چرا که از نظر کميته دهکده چارتن به زودي از بين مي رفت.
زني از حضار پرسيد که ايا هيچ يک از مقامات طرف انان نيست؟
کاترين پاسخ داد
" تا جايي که من ميدونم هيچ کس. همون طور که تا به حال فهميدين ريئس کميته اموزشي از سفر خارجش برگشته. من...."
کاترين گلويش را صاف را براي اينکه صدايش نلرزد صاف کرد:
" من ايشون رو ملاقات کردم و با هم صحبت کرديم.متاسفم که بايد گزارش بدم نظر ايشون باز دارنده و انعطاف نا پذير و ...."
راب باوز که در کنار او نشسته بود به پهلوي او زد و باعث شد کاترين مواظب حرف زدنش باشد.
را ببا سر به يکي از حضار در انتهاي سالن اشاره مي کرد. لکس موران حتي در حالت نشسته هم پر ابهت و خوفناک به نظر وي رسيد.
او دست به سينه نشسته و پاهايش را روي هم قرار داده بود.سرش را بالا گرفته بود و چشمانش همان طور که خورشيد عصرگاه به ان مي تابيد تيره رنگ و خصمانه به نظر مي رسيد.
کاترين نفسي عميق کشيد و با صدايي لرزان ادامه داد:
" و....و من اميد چنداني به .... به کميته اموزشي ندارم. تنها راه ما اينه که مبارزه مون رو ادامه بديم."
کاترين نا خود اگاه به چشمان تيره خاکستري رنگي که هنوز در حال بررسي او بود نگاه کردو سپس با صدايي که طنين در سالن مي افکند گفت:
" ما بايد به مبارزه ادامه بديم ما نبايد تحت هيچ شرايطي عزم و اراده مون رو از دست بديم. ما بايد مدرسمون رو که چندين دهه به دهکده چارتن خدمت کرده حفظ کنيم."
تشويق و کف زدن حضار پاسخي بود به شور و نشاط و جذابيت کلمات مبارزه طلبانه دختري که چند لحظه قبل انان را مورد خطاب قرار داده بود.
را بدر حالي که بر مي خاست پرسيد:
" هيچ سوالي نيست؟"
چندين سوال مطرح شد که کاترين و او به نوبه خودشان به ان پاسخ دادند.
سپس مردي که در انتهاي سالن بود بر خاست, ضربان قلب کاترين با مشاهده لباس غير رسمي او که بر فراخي شانه هاي او و هيکل کشيده و خوش ترکيبش مي افزود,شدت يافت. پيراهن قهوه اي رنگ او استين کوتاه بود و ساعت مچي طلاي او زير نور خورشيد که از پنجره ها نفوذ مي کرد مي درخشيد.

امضای کاربر :
زندگى دفترى از خاطره هاست...
يك نفردردل شب، يك نفردردل خاك،يك نفر همدم خوشبختى هاست، يك نفرهمسفر سختى هاست،چشم تابازكنيم عمرمان ميگذردماهمه همسفر و رهگذریم...آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
پنجشنبه 30 شهریور 1391 - 17:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از goli به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: lisa /
goli آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 501
عضویت: 19 /6 /1391
سن: 19
تشکرها : 380
تشکر شده : 235
رمان جذاب و عاشقانه یاغی عشق | لیلین پیک
فصل چهارم-قسمت پنجم
وقتي حضار مردي را که کاترين درباره اش صحبت کرده بود, شناختند,در ميان جمعيت زمزمه هايي در گرفت.
لکس موران با صدايي بم که در ان سالن سقف بلند منعکس ميشد گفت:
" من مايلم از خانم سخنران بپرسم چرا ايشون و دوستان معترضشون......"
کاترين بدون توجه به سعي و تلاش راب و پدر بزرگش براي ساکت کردن او, رو به حضار کرد و گفت:
" منظور ايشون شما هستين."
لکس موران انگار نه انگار که کاترين حرفي زده است به ارامي ادامه داد:
" انقدر مشتاقن مدرسه دهکده رو نگه دارن,در حالي که مدرسه ي نوساز و امروزي تر در دهکده همسايه هست که مي تونه به اسوني پذيراي بچه هاي
دهکده باشه,و مهمتر از اون...."
او در حالي که مي نشست مکثي کرد و بعد ادامه داد
:" اونجا داراي فضا و محيطي بهتر براي درس دادنه."
زمزمه اي در سالن پيچيد,ام چه در حمايت از لکس موران بود يا مخالفت با او, منتظر نماند تا بفهمد.
در يک چشم بر هم زدن , کاترين در حالي که خشم و عصبانيت باعث گلگون شدن چهره اش شده بود,روي پاهايش ايستاد و بار ديگر بدون توجه به
خواهشهاي راب گفت:
" با توجه به قدمت خونه اي که سوال کننده در بيرون دهکده خريده و به اش افتخار مي کنه,حتما قدرش رو مي دونه,چرا که هر چيزي که کهنه و قديميه ,
الزاما به اين معنا نيست که به طور خود کار اشغال و به درد نخور در نظر گرفته بشه/"
راب به جلو خم شد و زمزمه کرد:
" کاترين,تو واقعا بايد بس کني."
کاترين بدون توجه به خواهش و در خواست او,مصرانه ادامه داد:
" همچنين ايشون حتما مي دونن اگه نوعي حس شادي و خوشبختي بر ساختمون حاکم باشه,همئن طور که در مورد اين مدرسه هست,اون حس
خوشبختي تا حدودي به افرادي که چه در اون زندگي مي کنن يا قسمت عمده ي زندگي شون رو در اون سپري مي کنن, منتقل ميشه. نسلها ي متوالي
کودکان شاد و خوشبخت توي اين مدرسه درس خوندن و رضايت و لذت سالهايي رو که در اينجا سپري کردن,پشت سر باقي گذاشتن."
به محض اينکه لکس موران از جا بلند شد,ع راب سريع از او دعوت کرد صحبت کند.
مطمئنا راب در اين فکر بود که ممانعت از ادامه ي صحبت دختري که در کنارش قرار دارد,خوشايند و مفيد است.
"ممکنه خانم سخنران که روي سکو وايسادن واقع بينانه تر حرف بزنن و از احساساتي شدن دست بردارن و با حقايق دشوار اقتصادي مواجه بشن؟ نگه
داشتن اين مدرسه با تعداد اندک بچه هايي که توش درس مي خونن هدر دادن پول عامه ي مردمه."
کاترين فرياد زد:
" واقع بينانه؟ نه من نمي تونم به مشکلات بشر مثل اين مورد که يه مشت بچه رو به زور از دهکده خودشون به دهکد نا اشناي همسايه بفرستن, واقع بينانه
نگاه کنم. اگه سوال گننده به جاي داشتن ديدگاه ياس اور و غير بشري مال پرستي,با همدردي و دلسوزي به اي موضوع......"
لکس موران دوباره ايستاد:
" مي تونم چند حقيقت رو بيان کنم,اقاي مدير؟"
بعد با تعظيمي تمسخر اميز ادامه داد:
" البته اگه خانم سخنران اجازه بدن. اين مدرسه بيش از صد سال قدمت داره . کلاسهاش بادگيره و زمستونا خيلي سرد ميشه و چون پنجره هاش بالا قرار
دارن تابستونا هم نور خورشيد به داخل نمي تابه. اتاق کارکنان کمي بزرگتر از يه قفسه س. زماني که اين مدرسه ساخته شد,ع مثل امروز نه چيزي به نام
گروههاي فشار وجود داشت..."
او به اطراف نگاه کرد و ادامه داد:
" نه سخنرانان پر حرارت و جنجالي که براي شرايط کاري بهتر کارکنان يا دانش اموزان تلاش کنن."
کلمات انتقاد اميز او باعث شد هياهو و زمزمه هايي در بگيرد.
لکس موران به اطراف نگاه کرد و نگاهش بر روي دختري که به تندي نفس مي کشيد و به سختي براي به دست اوردن ارامش و خونسردي اش تلاش مي کرد
ثابت ماند:
" اجازه هست به اطلاع برسونم که علي رغم اونچه دوشيزه هيوم در باره احساس خوشبختي و خشنودي اين مدرسه...."
او به تقليد از کاترين به مسخره عينا لغات او را تکرار کرد.
" در روزهاي شکوه و جلالش, البته اگه اصلا چنين روزهايي وجود داشته, بيان داشتن , مدتها از اون زمان گذشته و به دست فراموشي سپرده شده؟"
در سکوتي که بر سالن حکم فرما شده بود,لکس سر جايش نشست.اگر هم کسي با سخنان او موافق بود, جرات نمي کرد موافقت خود را در کشاکش چنين
خصومتي با تشويق و کف زدن ابراز کند.
کاترين احساس کرد پاهايش سست شده است و روي صندلي اش افتاد. مشاجره خصوصي و انفرادي با ان مرد يک چيز بود و مشاجره و نزاع با او در انظار
عمومي و به عنوان رئيس کميته ي اموزشي به طور قطع چيزي ديگر. در ذهن کاترين هيچ شکي وجود نداشت که امروز او خصومت و دشمني لکس موران را
بيشتر از قبل بر انگيخته است.
زني دستش را بلند کرد و راب از او دعوت کرد تا صحبت کند. او گفت:
" من به اطلاع حضار مي رسونم که ما به مبارزه مون ادامه مي ديم."
با بالا بردن دستها و شمارش ارا مشخص شد که توافقي يکپارچه بين گروه وجود دارد و چشمان کاترين همان طور که به لکس موران که به تنهايي در انتهاي
سالن نشسته بود نگاه مي کرد, پيروز مندانه رقصيد.
مردي برخاست و گفت:
" مايلم بگم من از دهکده اي ميام که کيلومتر ها با اينجا فاصله داره اما منم از مبارزه حمايت مي کنم. بايد به شما بگم که ما هم مثل شما براي نجات
مدرسمون مبازره کرديم. ما بي هيچ خشونتي به طور قانوني و منطقي مبارزه کرديم و در نتيجه مبارزه رو باختيم. از اونچه امشب اينجا پيش اومد واضحه
که شما بايد اقدام محکمتر و موثر تري کنين, حتي اگه به معني زير پا گذاشتن قانون باشه."
همان طور که مرد مي نشست, صداي تشويق و کف زدن سالن را فرا گرفت. لکس موران ايستاد و ضربان نبض کاترين شدت گرفت. کاترين نا اميدانه فکر
کرد: حالا چي ميشد ؟اگه اون اونجا نبود. اگر فقط اونا مي تونستن ازادانه بين خودشون صحبت کنن, بدون حضور يک مزاحم........
لکس موران گفت:
" احساس مي کنم وظيفه دارم به افرادي که در اينجا جمع شده ان , ياد اوري کنم که اقدامات قاطعانه و موثري که توسط اخرين سخنگو پيشنهاد شد ,اجرا
بشه و همون طور ک ايشون بيان کردن قوانين زير پا گذاشته بشه, هر کسي که مر تکب اين جرم بشه,در خطر اتهام شکستن قوانين قرار مي گيره و بايد
منتظر پيامدهاي قانوني و دادگاهي اون باشه."
کاترين بلا فاصله از جا بلند شد. چشمانش از شدت خشم مي درخشيد.
" مي شه از اقاي لکس موران بپرسم به چه علت ايشون در جلسه ي اهالي دهکده حاضر شده ن؟"
لکس موران فورا برخاست.
" مي شه به دوشيزه کاترين هيوم ياداوري کنم که منم يکي از اهالي اين دهکده هستم و به همي دليل هم اينجام؟ طبيعتا منافع منم به عنوان يکي از اهالي
اين دهکده در گرو منافع کسانيه که با اونا زندگي مي کنم."
"شما دروغ مي گين."
سخنان کاترين در سالن طنين انداخت و نفس حضار از بي پروايي او بند امد. اما کاترين از هدفش منصرف نشد.
" شما اينجا هستين,اقاي موران, تا به عنوان رئيس کميته اموزشي براي مسوولان محلي جاسوسي کنين. شما اينجايين تا به نقشه هاي ما گوش بدين و اگه
تونستين ما رو از هر اقدامي منصرف کنين و تشويق يا وادارمون بسته شدن مدرسه رو بپذيريم."
کاترين تصور کرد که عن قريب شدت ضربان قلبش باعث خفه شدنش خواهد شد. بعد لبانش را با زبانش مرطوب کرد گفت:
" مي شه لطف کنين و اين سالن رو ترک کنين و اجازه بدين در ازادي کامل و به دور از مراقبتهاي کنجوانه در مورد نقشه هامون بحث کنيم؟"
راب وزوزکنان گفت:
" کاترين,تو داري شورش رو در مياري."
از رديف جلو صداي نگران پدر بزرگش امد:
"اون مرد رو بيرون نکن,کاترين.اين کار عواقب خوبي نداره."
اما به نظر مي رسيد روحي شيطاني وجود کاترين را تسخير کرده است و او را وا مي دارد جماعت حاضر در سالن و خودش را از شر ان شخص ازار دهنده و
ديوانه کننده خلاص کند.
کاترين بي اراده و نا خود اگاه از پله هاي کنار سکو پايين رفت. لحظاتي بعد,او در مقابل لکس موران که در رديف اخر بود ايستاده بود.
او درباره لحني متکبر مستبدانه تکرار کرد:
" مي شه لطفا اين سالن رو ترک کنين؟ ما مسوول و ماموري براي انجام اين کار نداريم و ,و گرنه از اون مي خواستم شما رو بيرون کنه."
لبان لکس از هم گشوده شد و دندانهاي سفيد و به هم فشرده اش نمايان شد.
" من به عنوان شهروند داراي حقوقي هستم,دوشيزه هيوم, و يکي از اونا اينه که مي تونم در جلسات عمومي اين دهکده حاضر بشيم."
کاترين کاملا از اين موضوع اگاه بود,اما ميل و اشتياق او براي زهر چشم گرفتن از لکس موران چنان وجودش را فرا گرفته بود که عقل سليم او را تحت الشعاع
قرار مي داد.
گفت:
" منم که به عنوان يکي از سازمان دهندگان و بانيان اين مبارزه حقوقي دارم,و يکي از اونا اينه که از هر کسي که من...."
او به سرعت حرفش را اصلاح کرد و گفت:
"....که ما به حضورش اعتراض داريم, بخوايم اينجا رو ترک کنه و من از شما مي خوام اينجا رو ترک کنين."
توماس لرزان گفت:
" کاترين, اجازه بده اون بمونه."
کاترين دستانش را بالا برد,انها را روي روي سينه محکم و سخت لکس موران گذاشت و بعد با تمام قوا او را به عقب هل داد و فرياد زد:
" برو بيرون"
لکس پنجه هاي اهنينش را دور مچ دستان کاترين حلقه کرد و چنان انها را کنار زد که دستان کاترين هنگام پايين افتادن از روي سينه او ,به پشت رديف
صندليها برخورد کرد. فريادي تند و تيز از دهان کاترين خارج شد,اما به خود اجازه نداد اشکهايش ظاهر شود.
خون از اطراف دهان لکس موران رخت بر بست و آن نقطه را سفيد کرد.
چشمان او سخت و خشن شد و همچون شيشه در نور افتاب درخشيد.
نفس هايش عميق و کوتاه بودو سپس خشمگينانه گفت:
" تو تاوان اين کارت رو پس مي دي بانوي من."
وچنان اين حرف را زد که تنها کاترين توانست انرا بشنود. سپس برگشت و از سالن خارج شد.

امضای کاربر :
زندگى دفترى از خاطره هاست...
يك نفردردل شب، يك نفردردل خاك،يك نفر همدم خوشبختى هاست، يك نفرهمسفر سختى هاست،چشم تابازكنيم عمرمان ميگذردماهمه همسفر و رهگذریم...آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
پنجشنبه 30 شهریور 1391 - 17:55
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از goli به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: lisa /
goli آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 501
عضویت: 19 /6 /1391
سن: 19
تشکرها : 380
تشکر شده : 235
رمان جذاب و عاشقانه یاغی عشق | لیلین پیک
فصل پنجم- قسمت اول
کاترين خود را روي يکي از صندلي ها انداخت و انگشتانش را محکم روي چشمانش فشار داد. او مرتکب اشتباه اجتماعي و تاکتيکي بزرگي شده بود که مجبور بود استعفا کند.
مردم دور او جمع شدند و با او ابراز همدردي کردند.
يک نفر گفت:
" حقش بود."
ديگري گفت:
"منم اگه جاي تو بودم, همين کارو مي کردم."
راب از ميان جمعيت گذشت,کنار او نشست و پرسيد:
" حالت خوبه , کاترين؟"
کاترين زير لب گفت:
" فقط کمي شوکه شده ام."
او مي بايست مي گفت: دنياي من کاملا زير و رو شده. من همين الان مردي رو که الان مي فهمم بيشتر از هر کس ديگه اي برام اهميت داره, کاملا بي ادبانه و به طرز ي ناشايست بيرون انداختم.
"يه فنجون قهوه مي خواي عزيزم؟"
اين صداي پدر بزرگش بود, و کاترين سرش را به نشانه تاييد کان داد.
راب گفت:
" من درست مي کنم. توي اتق کارکنان يه قوري هست. البته فقط دو تا فنجون دارن .بايد از بقيه تون معذرت بخوام."
زمزمه هايي در گرفت:
" نگران نباش...... عيب نداره...... تا وقتي خونه برسيم صبر مي کنيم."
" به جلسه ادامه بدين. ما زود بر مي گرديم. بيا کاترين."
در اتاق کارکنان ,راب خودش را با درست کردن چاي مشغول کرد. او چيزي نمي گفت , ولي کاترين اصلا تعجب نمي کرد. مي توانست حدس بزند راب چه احساسي دارد.
کاترين همان طور که چاي داغ را مي نوشيد گفت:
" متاسفم راب."
راب روبرويش نشسته بود و از يک فنجان لب پريده چاي مي نوشيد, شانه هايش را بالا انداخت. کاترين ادامه داد:
" من از سمت منشي کميته مبارزاتي استعفا مي کنم. بعد از کاري که امروز کردم, چاره ديگه اي ندارم."
" احمق نشو."
کاترين فنجان خالي را پايين گذاشت و گفت:
" راب, مي شه به سالن بري و تصميم منو به اونا بگي. من ديگه بر نمي گردم. مجبورشون کن يه نفر ديگه رو انتخاب کنن."
راب اهي کشيد.
" اگه اين همون چيزيه که تو مي خواي,باشه."
سپس فنجانش را روي ميز قرار داد و کاترين را تنها گذاشت. براي لحظاتي سکوت همه جا را فرا گرفت. سپس کاترين صداي راب را شنيد که با صداي بلند و واضح با حضار صحبت مي کرد. کاترين بي توجه فکر کرد: اون مدير خوبيه و اينده خوبي داشت..... البته اگه به اش اجازه مي دادن. دستم درد نکنه. کاترين مشتش را در هم گره کرد.
احتمالا اونم ديگه کارش رو از دست داده.
راب بازگشت.
:" اونا ميگن مايل نيستن استعفاي تو رو بپذيرن. همه شون گفتن کاملا به تو اعتماد دارن."
کاترين موهايش را عقب زد و از جا بلند شد.
" اين نظر لطف اوناس. اما من ديگه به خودم اعتماد ندارم."
جلسه ادامه پيدا کرد و کاترين از بالاي سکو از حضار پرسيد که چه پيشنهادي براي اقدام بعدي شان دارند.
مادر جواني پيشنهاد کرد:
" ما مي تونيم مدرسه رو اشغال کنيم."
راب سرش را به علامت نفي تکان داد.
"ما با اين کار عملا مدرسه رو با دستاي خودمون مي بنديم. رئيس کميته اموزشي و دوستاي عضو شوراش بي هيچ ترديدي از اين کار ما خوشحال ميشن."
يک نفر گفت:
" اونا احتمالا حتي براي بيرون کردن ما از مدرسه به خودشون زحمت هم نخواهند داد."
و صداي خنده سالن را گرفت.
کاترين بلند شد و گفت:"
من فکر ي به ذهنم رسيد.
ما مي تونيم خونه چارتن رو تصرف کنيم."
توماس هيوم جواب نوه اش را داد
" اما اونجا محل زندگي اقاي مورانه. ما نمي تونيم اين کارو بکنيم."
مردي جوان که کاترين تصور کرد برادر يکي از دانش اموزان است پرسيد:
" چرا نکنيم؟ مگه نه اينکه کسي که ما واقعا باهاش مي جنگيم و طرف حساب ماس,اونه؟ اون به عنوان رئيس کميته مي تونه کميته رو به هر طرفي که مي خواد سوق بده. اعضاي کميته رو متقاعد کنه که بهترين راه حل بسته شدن مدرسه س. موافقت اونا رو به دست مياره و در نتيجه مدرسه بسته ميشه,اين طور نيست؟ پس اين پيشنهاد چه اشکالي داره؟"
توماس هيوم اعتراض کرد.
" ما هيچي درباره خونه اون نمي دونيم."
من ميدونم پدر بزرگ. يادتون نيست ....که وقتي پاهام اسيب ديده بود, اون منو برد اونجا؟ تنها مساله اينه که چطوري بفهميم کي اون خونه نيست, چون وقتي خودش خونه باشه, غير ممکنه بتونيم وارد اونجا بشيم."
توماس پرسيد:
" اگه اون مرد خونه نباشه,ما چطوري مي تونيم وارد بشيم؟"
حضار خنديدند و کاترين پاسخ داد:
" اينکه اسونه. ما به خدمتکارش مي گيم براي کار خيلي مهمي به ديدن اون اومديم و مايلم همونجا منتظر بمونيم تا برگرده."
مرد جوان گفت:
" من در روزنامه فروشي مجاور داروخونه کار ميکنم. اقاي موران اغلب اونجاس. لارا هالند دوست ئختر فعلي اونه. من از پت که اونم توي داروخونه کار ميکنه مي خوام که به حرفاي اونا گوش کنه و به ما اطلاع بده ايا موران بروز ميده که مثلا قرار ملاقاتي جلسه اي چيزي داره."
بعد راب اعلام کرد که جلسه به پايان رسيده است و حضار متفرق شدند. وسط سالن زني جوان و مو بور و متکبي به نفس,لبخند زنان به طرف کاترين و راب به راه افتادو
او دستش را به طرف راب دراز کرد و گفت:
" من ان تالي هستم, مدير جديد مدرسه اي که اونا مي خوان بچه ها يشمارو به اونجا بفرستن و من به هر طريقي که بتونم خوشحال مي شم که به شما کمک کنم. البته اين معنيش اين نيست که من شاگردان شما رو نمي خوام, اما من معتقدم حق با شماس"
کاترين بلا فاصله متوجه علاقه راب به تازه وارد شد چرا که او قبلا هر گز چشمان راب را ان قدر مشتاق و پر احساس نديده بود.
کاترين با شيطنت فکر کرد:
اين نشون ميده که من چقدر در تشويق راب به اينکه وقتش رو به اميد روزي که به اش علاقه مند بشم و باهاش ازدواج کنم, هدر نده,حق داشتم.
. او اين اواخر متوجه شده بود که رفتارش نسبت به لکس موران چقدر راب را نگران و گيج کرده است. اين باعث تعجب خودش هم شده بود
اما متوجه نشده بود که عکس العملهايش نسبت به لکس موران چطور به گونه اي موثر به راب فهمانده بود او ان دختري نيست که خواهان ازدواج با وي باشد.
کاترين به دستان آن تالي نگاهي انداخت. در انگشتش حلقه اي به چشم نمي خورد.
گفت:
" اين نظر لطف شماس,دوشيزه.....خانم تالي."
زن جوان گفت:
" دوشيزه تالي , اما لطفا منو آن صدا کنين. شما.....؟"
راب گفت:
" من راب هستم, راب باوز. ببينين نشوني تون رو به من بدين. نه,نه نشوني مدرسه رو مي خوام..... خودم اونو مي دونم. نشوني خونه تون رو بدين."
آن نشاني اش را گفت.
راب آن را يادداشت کرد و گفت:
" شماره تلفن؟"
کاترين در حالي که بشدت جلوي دهانش را گرفته بود تا نخندد,فکر کرد:راب واقعا علاقه مند شده. و اون طوري که آن به او نگاه مي کنه, به نظر مي رسه اونم از راب خوشش اومده. کاش مشکلات منم به همين راحتي حل مي شد.
آهي از دهان او خارج شد, اما راب و دوست جديدش آن تالي, حتي متوجه نشدند.

امضای کاربر :
زندگى دفترى از خاطره هاست...
يك نفردردل شب، يك نفردردل خاك،يك نفر همدم خوشبختى هاست، يك نفرهمسفر سختى هاست،چشم تابازكنيم عمرمان ميگذردماهمه همسفر و رهگذریم...آنچه باقیست فقط خوبیهاست...
پنجشنبه 30 شهریور 1391 - 17:57
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از goli به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: lisa /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group