همسفر | حامي و كتايون

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 967
نویسنده پیام
arezoo آفلاین

کاربر فعال
ارسال‌ها : 600
عضویت: 16 /6 /1391
محل زندگی: تهران
تشکرها : 68
تشکر شده : 223
همسفر | حامي و كتايون
قسمت اول
سایه بون ماشین رو اوردم و پاییین و عینک افتابیمو رو صورتم جابه جا کردم که کمتر افتاب تو چشمم بخوره،ولی بازم کارساز نبود و همچنان نور چشمامو اذیت میکرد.صدای ضبط ماشینو بلند تر کردم و سعی کردم حواسمو بدم به جاده و اینقدر با نور خورشید کل کل نکنم و اونم هی رومو کم کنه!به خط کشی سفید رنگ
و ممتد کف جاده نگاه میکردم و تو خیالات خودم غرق بودم که یهو صدای بلند بیتا حواسم رو جمع کرد
-چه خبرته مهتاب؟!چرا انقدر گاز میدی بابا!!یواشتر.
پامو کمی از روی گاز برداشتم،برگشتم نگاش کردبی حوصلگی گفتم:
-ساعت خواب...خوش میگذره؟؟؟چه عجب بانو بیدار شدن و یه تفقدی به این رالننده اشون کردن!
با چشمای خواب الود خندید و جواب داد:
-ببخشید اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.حوصلت سر رفت؟؟
- نه!اینقدر خوش میگذره!خوبه دیگه!!هنوز راه نیفتاده دوتاییتون گرفتین خوابیدین.اگه قراره اینجوری باشه بگو از همین الان برگردیما!من حوصله ندارم این راه طولانی رو همشو تنهایی رانندگی کنم.
بیتا برگشت طرف صندلی عقب و یه نگاه به نازی که هنوز خواب بود انداخت و گفت:
-خب حالا تو ام...چقدر غر میزنی...خب یه لحظه خوابمون برد دیگه.
از پشت عینک افتابی چپ چپ نگاهش کردمو گفتم:
-یه لحظه؟!!دو ساعته خوابیدین!گفته باشم...پاشدین دیدین تو خاکی هستین جسدتون چسبیده به دیوار گله نکنینا!
خندید و گفت:
-غلط کردی من حوصله در افتادن با ازرائیل رو ندارما،مثل ادم رانندگی کن.
-من خیلی وقته از ادمیت انصراف دادم عزیزم
- کی حال داره با تو کل کل کنه!خیل خوب بابا قول میدم دیگه نخوابم!!
- اهان...حالا بهتر شد!
زیر لب با خودش گفت:
-خدا رحم کرد تو پسر نشدی!وگرنه با این غرولندو زورگوییت دختر رو بیچاره میکردی.
با این حرفش ناخوداگاه یه صدایی توی ذهنم تکرار شد"من عاشق همین زورگوییهاتم"...یه پوزخند چندش اور اومد رو لبم و سعی کردم فکرشو از ذهنم تف کنم بیرون.
-مهتاب؟
- هوم؟
- کجایی؟با تواما!
- چیه؟
- میگم کی از مشهد خارج شدیم؟
-خیلی وقته،دیگه نزدیک تربت حیدریه ایم...
- ای خدا خفت کنه...بس که گاز میدی!!چته تو؟
با بداخلاقی گفتم:
-بیتا همون بخوابی بهتره.بیدار باشی انگار فقط میخوای اعصاب منو خورد کنی!
چند لحظه با تعجب و دلخوری نگاهم کرد و بعدم روشو کرد اونور،فهمیدم دوباره از بداخلاق شدن ناگهانی من جا خورده!اون لحظه دیدم اصلا حسش نی باهاش کلکل کنم به خاطره همینم ترجیح دادم چیزی نگم.
نیم ساعتی میشد که هیچ کدوممون حرفی نمیزدیم و من هم تو حال و هوای خودم بودم و زیر لب با اهنگی که توی ماشین پخش میشد زمزمه میکردم.هر از گاهی هم یه نیم نگاهی به بیتا مینداختم که بغ کرده بود و دست به سینه نشسته بود.نمیدونم چه مرضی بود که یهو قاطی میکردم و اولین نفر دم دستمو باید حالشو میگرفتم تا خودم سر حال بیام!حالا باز بیتا دوست چند سالم بود و میشناخت منو ،کمتر از دستم ناراحت میشد خیر سرش!بقیه فکر میکردن تعادل روانی ندارم!
برای اینکه از دلش در بیارم گفتم:
-حالا چرا قهر کردی؟شوخیم سرت نمیشه ها!
- خاک بر سر خودتو شوخیای خرکیت کنن!!حالا هرکیو که بتونی خر کنی منو که نمیتونی!شوخی کجا بود؟تو مرض پاچه گیری و حال گیری داری...
خندیدم و گفتم:
-چاکریم!
جوابمو نداد و بازم روشو کرد اونور.باز گفتم:
-تو ام نازت زیاده ها!لابد با سهیل هم همین جوری برخورد میکردی دیگه!
با عصبانیت برگشت و نگاهم کرد.میدونستم چقدر عصبی میشه از این حرف ولی با بیخیالی شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
-حقیقت تلخه دیگه!
- کسی از تو نخواست حقیقت و باز گو کنی!
-حالا فعلا پاکت سیگار منو از تو داشبورد بده.(دختر معتاد تو رمانا نبود که اونم وارد شد حتما خوشگلم هس تخیله دیگه)
-نه اینکه خیلی خوشم میاد از سیگار کشیدنت پاکتشم بهت تعارف کنم؟؟
توی اینه جلو نگاه کردمک و دیدم پشتم هیچ ماشینی نیست و جاده امنه.با دست چپم فرمونو نگه داشتم و دولا شدم طرف داشبورد و درشو باز کردم و با یه دست تو داشبورد و گشتم.اون ته پاکت سیگارمو دیدم و یه کم بیشتر دولا شدم ک پاکت و بردارم که یهو یه لحظه فرمون تو دست چپم منحرف شد و یکم از لاین سمت راست به طرف چپ منحرف شدم که همون موقع یه پرادو مشکی از پشت سر با یه بوق وحشتناک از بیخ گوشمون گذشت و بعدشم صدای جیغ بیتا بلند شد!
پاز اینکه اتفاقی نیفتاده بود یه نفس راحت کشیدم و پاکت رو برداشتم و در داشبورد رو بستم و پشت فرمون صاف نشستم.بیتا هنوز داشت نفس نفس میزدو رنگش پریده بود.یه سیگار در اوردم و پاکتو انداختم رو کنسول جلوی ماشین و جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده گفتم:
-زهر مار!چته هوار میکشی؟
با غیض و ترس زیاد گفت:
-تو اصلا حالیت شد چی کار کردی؟داشتی به کشتن میدادیمون دیوونه!!
-من که گفتم پاکتمو بده..خودت گوش نکردی اینم تنبیه ات!
-مهتاب تو ادم نمیشی...با همه چی شوخی میکنی!چقدر خری اخه؟؟
-من که گفتم از ادمیت انصراف دادم...
- برو بابا تو ام!
-حالا فعلا فندکمو از تو کیفم بده بعد نطق کن.البته اگه سختته خودم برش میدارما!!
خواست یه چیزی بگه که انگار پشیمون شد.برای اینکه باز خودم دست به کار نشم دولا شد کیفمو از صندلی عقب برداشت و از توش فندکمو پیدا کردو با حرص کوبید کف دستم.عین پرزنا یه ریز غر میزد.
-ماشین به اون گندگی اگه گوشه سپرش میگرفت بهمون با اون سرعتی که داشت حداقل ده دور میچرخیدیم اخرشم میچسبیدیم بیخ دیوار...!
سیگارمو روشن کردم و فندکو انداختم رو کنسول وبعدم دودشو از بین لبام دادم بیرون.
-خیلی لوسی تو بیتا!ادم انقدر جون دوست میشه ؟فوقش میمردی دیگه!
- بذار همین جا تکلیفتو روشن کنم.من تازه از اون قفس ازاد شدم و فعلا هم بدجوری خیال زندگی کردن دارم،هیچ جوریم نمیخوام بمیرم.اگه میخوای به کشتن بدیمون بگو همین جا پیاده بشما!
با خنده گفتم:
-خوب بابا،انقدر بی حیا بازی در نیار.
دیگه جوابی ندادو منم ساکت شدم.توی دود سیگاری که از بینی و گلوم خارج میشد برای خودم طرح میکشیدمو به اتفاقات گذشته فکر میکردم و مثل همیشه از یاداوریشون یه پوزخند میومد روی لبم.با خودم فکر میکردم که ای کاتش حداقل یه احساس حسرت داشتم،ولی این حس مزخرف و گندی گه ته وجودم مونده بود مدام میومد بالا و ذهن و فکرمو متعفن میکرد...
سیگارم به تهش رسده بود که اخرین کامو ازش گرفتم و یه کم شیشه رو دادم پایین و انداختمش بیرون.قبل از اینکه چیزی بگم بیتا پرسید:
-الانم ادامس نعنایی میل دارین دیگه،درسته؟
با خنده گفتم:
-درستو خوب بلدیا!
از تو کیفم بسته ی ادامسو برداشت و بکی انداخت کف دستم و یه دونه ام خودش خورد.گفتم:
اون پفکی که خردیم کوش؟بده بخوریمش.
-دادیش دست نازی اونم با وسایل گذاشتشون تو صندوق عقب
- دستش درد نکنه!
تو اینه به نازی نگاهی کردم که همچنان روی صندلی عقب خواب بود و عین مرده ها ولو شده بود.
مطمئنی این نازیتون چیزیش نیست؟با اون هواری که تو کشیدی مرده ها هم از خواب پردن!اما این همچنان خوابه.
بیتا برگشت نگاش کرد و گفت:
-چه میدونم والا...
-مارو بگو که این خماهر تو هم با خودمو اوردیم که سه نفر باشیم حوصلمون کمتر سر بره تو راه!اینکه از خرس قطبی هم بدتره بابا!
-حالا مثلا من که بیدارمو خرس قطبی هم نیستم چه قدر با من حرف میزنی ؟؟معلوم نیست فکرت کجا ها سیر میکنه
راسیت میگفت!فقط مرض داشتم که وقتی رانندگی میکنم همه بیدار باشن،وگرنه من تو افکارم میرفتم و با تصورات خودمو فکرایی که تو ذهنم بود سیر میکردم.
-بفرما میبینی جواب ادمم حتی نمیدی!فقط دوست داری که ما بیدار باشیم ولی ساکت بشینیم
قبل از اینکه حرفی بزنم حواسم به چند متر جلوتر جمع شد که ماشینا تو صفق ایستاده بودن انگار ایست بازرسی بود.
بیتا از روی صندلی جلو دولا شده بود عقب و داشت نازی رو تکون میداد
-بیتا روسری نازی رو سرش کنريالخودتم مثله ادم بشین سرجات کمربندتم ببند.ایست بازرسیه.ارووم ارووم سرعتمو کم کردم و رفتم طرف یکی از لاینا و پشت اخرین ماشین وایسادمبیتا هم کاری را که گفتم کرد صاف نشست سر جاش.هی حرف میزد و نگران بود که چی رو دارن بازرسی میکنن.نازی هم داشت کش و قوس میومدو در حال بیدار شدن بود.هر از چندگاهی یکم گاز میدادم و میرفتم جلوتر و در عین حال هم با بیتا و نازی حررف میزدم.چنتا ماشین مونده بود تا نوبت به ما برسه که دیدم دارن گواهی نامه و کارت ماشین رو چک میکنند بعضی از ماشینا هم میگفتن بزنن کنار و توشونو میگشتنماشین جلویی ما هم کارش تموم شد و نوبت ما شد.یکمی گاز دادم ورفتم جلوتر و شیشه ماشین رو دادم پایین.یه افسر میانسال و ریشو بود که بدون اینکه نگام کنه با بد اخلاقی و لهجه غلیظ مشهدی گفت:
-کارت ماشین و گواهی نامه...

امضای کاربر : چه کسی می گوید ما با هم تفاهم نداشتیم ... ؟ ما هر دو عاشق بودیم ؛ من عاشقِ او ... او هم عاشقِ او!!!



به تو که فکر می کنم
بی اختیار
به حماقت خود لبخند می زنم
سیاه لشکری بودم
در عشق تو
و فکر می کردم بازیگر نقش اولم …
افسوس…


یکشنبه 19 شهریور 1391 - 13:24
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
arezoo آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 600
عضویت: 16 /6 /1391
محل زندگی: تهران
تشکرها : 68
تشکر شده : 223
همسفر | حامي و كتايون
یهو مرضم زد بالا!با یه لبخند موذی گفتم:
-سلام جناب سروان.... وقتتون بخیر!
-علیک سلام....کارت ماشین لطفا.
-خسته نباشید جناب سروان.
یهو سرش را اورد بالا و با غیض نگام کرد.یه ابرو دادم بالا و با همون لبخند گفتم:
-چشم...الساعه!
کیفمو از روی پای بیتا برداشتم و گواهی نامه و کارت ماشینو از توش دراوردم و دادم دستش.از دستم کشید بیرون و اول رفت جلوی ماشین شماره پلاک رو چک کرد و بعد یه نگاه به من و عکس گواهی نامه کرد.نمیدونم چرا مرض گرفته بودم که سر به سرش بزارم!با همون لبخند که به تحریک کنندگی معروف بود با کلی عشوه تو صدام گفتم:
-شبیه خودم نیست به نظرتون؟
انگار یهو جوش اورد!فوری گفت:
-برو جلوتر بزن کنار صندوق عقبتم باز کن.
خیلی ریلکس گاز دادم و رفتم جلوتر و صندوق عقبو زدم و منتظر موندم.بیتا با حرص صداشو اروم از بین دندونای قفل شده اش داد بیرون و گفت:
-مهتاب تو روانی هستی!چرا الکی یه کاری میکنی بهت گیر بدن احمق؟
-خوبه بابا!بذار یکم گیر بدن بعد خیط شن تفریح کنیم!افسره خودش اومد طرف صندوق عقب و توشو گشت و چیز خاصی پیدا نکرد،قبل از اینکه در صندوق عقب رو ببنده سرمو کردم بیرون و گفتم:
-ببخشید جناب سروان میشه لطفا اون بسته پفک هم از عقب ماشین بدید؟
یهو بیتا از کنار بازوم انچنان وشگونی گرفت که حس کردم کبود شدم!و با خودم گفتم کم کمش برای توهین به مامور دولت حین انجام وظیفه بازداشتم میکنن!ولی افسره که انگار بد جوری خیط شده بود و چیز خاصی پیدا نکرده بود بدون اینکه به روی خودش بیاره بسته پفک گنره رو برداشت و در صندوق عقبم محکم بست و امود طرف پنجره ی راننده
-جناب سروان پیاده شیم توی ماشین رو بگردین؟
پفکو گرفت طرفمو گفت:
-خیز...لازم نیست
-به هر حال ما همه جوره حاضر به همکاری با پلیس هستیم
سرشو کرد تو ماشین و به بیتا و نازی اشاره کرد و از من پرسید:
-خانوما چه نسبتی با شما دارن؟
-این خانوم دوست من هستن و ایشونم خواهرشون...البته با اجازه ی شما!
-مقصدتون کجاست؟
-میریم طرف جنوب...
-برای کار؟
-بیشتر برای تفریح...
کم کم داشت لحن صحبتش عوض میشد.دیگه از اون خشونت و عصبانیتش خبری نبود و چشماش داشت برق میزد.
-چه نوع تفریحی؟؟
با لحن معنی داری گفتم:
-ما اهل همه جور تفریحی هستیم قربان...!
چشماشو تنگ کرد و با یه لبخند چندش اور پرسید:
-اولین جایی که توقف میکنین کجاست؟خونه دارین؟
یه لحظه از توی اینه چشمم به نازی که پشت سرم نشسته بود افتاد که چه جوری ماتش برده بود و از حرفای من وحشت کرده بود!میتونستم حدس بزنم بیتا صد درجه وحشتناک تر از نازی شده!به خاطره همین دیگه کشش ندادم و با همون لبخند گفتم:
-میریم منزل حاج حیدری تو تربت حیدریه،البته با اجازه شما!
با شنیدن حرفم انگار یهو رنگش پرید!اخماشو کشید تو همو ملایمت و لبخندش به کل محو شد!به تمام سلولای بدنم فشار اوردم که یهو نزنم زیر خنده.محکم کوبید به بدنه ماشینو گفت:
-حرکت کن خانوم...
-روزتون بخیر جناب سروان...
پامو گذاشتم رو گازو لاستیکای ماشین با جیغ از رو زمین کنده شدن و خودمم یهو ترکیدم از خنده.چند دقیقه ای فقط میخندیدم و از فوشها و بد وبیراهایی که بیتا هوار میکرد رو سرم ککم نمیگزید!بعد از چند دقیقه که اروم شدم و نفسم اومد سرجاش گفتم:
-چته بابا تو!جنبه هیچ تفریح و هیجانی نداری(اره واقعا هیجان...دختره جلف)
بیتا با داد گفت:
-داشتی سکتمون میدادی احمق!(تو هم ماشالله روی ترسو رو سفید کردی) اون اراجیف چی بود سر هم میکردی؟
بعدم ادای منو در اورد و لب و دهنش رو کج کرد و گفت:
-"ما همه جوره اهل تفریحیم جناب سروان"ای خاک بر سرت کنن!اگه همینجوری شوخی شوخی از روی اراجیف تو بهمون گیر میدادن و به جرم اغفال مامور دولت دستگیرمون میکردن چه غلطی میخواستی بکنی؟
باز زدم زیر خنده و گفتم:
-ندیدی چطور اب از لب و لوچه اش راه افتاده بود؟
-بدبخت اینا کلکشونه!اینجوری خودشونو مشتاق نشون میدن که تو پا بدی بعدم به جرم ج-ن-د-گ-ی دستگیرت کنن.
-هیچ کاری نمیتونست بکنه.ندیدی اسم حاج حیدری رو اوردم چه طوری خودشو خراب کرد؟؟
نازی از پشت گفت:
-حالا این حاج حیدری کیه؟تو از کجا میشناسیش؟
-یه بنده خدا!ولی قراره باهاش اشنا شیم به زودی.
-چیکاره اس؟
-دیگه فضولی نکنی تا به موقعش...
بسته پفک و انداختم عقب و رو پای نازی و گفتم بازش کنه و رو به بیتا گفتم:
-تو ام انقدر نترس.چیه تا دو تا پلیس میبینی خودتو خیس میکنی؟؟اینجوری که تو رفتار میکنی بدتر باعث شک میشی!نکنه فکر کردی رو پیشونیت نوشته چی کار میخوای بکنی؟؟
با عصبانیت گفت:
-تو سهیلو نمیشناسی از اون حرومزاده هرچی بر میاد.
شونه هامو بالا انداختمو گفتم:
-هرجور میلته...
درجه ی کولر ماشینو زیاد کردم و رفتم تو افکار خودم و دیگه حرفی نزدم.

قسمت دوم

دوباره شروع شده بود...یه شروع بی پایان...شاید هم یه پایان نامعلوم...شایدم یه بازیه دیگه...نمیدونم ...فقط حدس میزدم که دوباره داره شروع میشه و باز هم مثل همیشه اخرش رو نمیدونستم...و باز هم مثل همیشه مجبور بودم تا اخرش برم...
بازی که خیلی وقت بود شروع کرده بودم و چاره ای دیگری جز ادامه دادنش نداشتم.بازی زندگی برای من بازی جدیدی نبود..اما جالبیش این بود که هیچوقت نفهمیدم که بازنده ام یا برنده.هرکسی نظری داره.بعضیا فکر میکنند من یه برندم.بعضی ها هم میگن که همیشه باختمو خودم خبر ندارم..اما خودم هنوز نمیدونم که برندم یا بازنده...اصلا مگه فرقی هم میکنه؟مگه قراره اتفاق خاصی هم بیفته؟زندگی که یه بازی همیشه تکراری و بی مزه بوده و همیشه میمونه...منم که با مه پوست کلفتیم کلی جلوش کوتاه اومدم...پس چه فرقی میکرد؟مثله همیشه مجبور بودم به این بازی مسخره تن بدم..
مجبور بودم دوباره برم..چون سرنوشت من رفتن بود..همیشه در حال رفتن بودم.این بار هم مثل همیشه شونه هامو بالا انداختمو سیگار برگمو روشن میکردم و با بی فاوتی همه چیز را قبول میکردم.برام فرقی نمیکرد که کی باشه یا چی باشه.هیمن که میدونستم مثله همیشه از پسش بر میام کافی بود.کاری نبود که قبول کنم و از پسش بر نیام.این دیگه برام یه مساله ی عادی بود.برد و باخت هم نداشت.فقط مهم این بود که تموم بشه همین!
ولی انگار اینبار سرنوشت بازی متفاوتی رو برام در نظر گرفته بود...بازی که باید برنده و بازنده خودش رو میشناخت...انگار اینبار قرار نبود چاره ی دیگه ای باشه...باید یکی وسطش برنده میشد.منم دوباره شروع کرده بودم و مثله همیشه باید به پایان میرسوندمش.پس گویا که مجبور بودم که برنده باشم.
مثله همیشه سیگارمو روشن کردمو دستی تو موهای صاف و بلندم کشیدم و به مسیر خیره شدم.روز قبلش بازم با بی تفاوتی شونه هامو بالا انداخته بودمو قبول کرده بودم.پس دوباره باید تا اخرش میرفتمگرچه روز گرمی بود و مسیر تکراری هم دست به دست گرما بی حوصله ترم میکرد..اما باید میرفتم...اینه رو به رو رو دوباره تنظیم کردم که بهتر بتونم عقب رو ببینم.افتاب تندی سر تاسر جاده رو پوشانده بود.دوباره به مسیر خیره شدم.جاده،با سحر همیشگی خودش منو به مهمانی هوسناکش دعوت میکرد.همیشه جاده رو دوست داشتم،چون نمیتونستم اخرش رو ببینم،شاید یه جوری مثله زندگی میموند.جاری و غیر قابل پیش بینی...تنها و همیشه تکرار...هر روز مافران زیادی را از خودش عبور میداد،بعضی ها رو نگه میداشت،بعضی را رو هم به پایان میرسوند،اما من همیشه دوست داشتم صفحه ی اخر این کتاب رو بخونم،حوصلهصفحات وسط رو نداشتم،برای همینم میخواستم زودتر به اخرش برسم،مثل همیشه توجهی به اطراف نداشتم و فقط یه چیز و میدیدماونم شوق رسیدن به پایانی بود که ازش خبر نداشتم.مثل همیشه جنون گذر از جاده تمام وجودمو رو گرفته بود و به چیزی توجه نمیکردم جز رفتن و...رفتن و گذشتن..دوباره از ایینه به عقب نگاه کردم،اما انگار نگاهم زیاد طول کشیده بود و صدای شهاب من رو به خودم اورد:
-داریوش....... بپا ماشینو.......!!
دستمو گذاشتم رو بوق و پامو از رو گاز برداشتم و به سختی تونستم ماشین رو به منتها الیه سمت چپ بکشم تا از تصادف جلوگیری کنم.یه مزدای قرمز جلوم بود که یهدفعه به سمت چپ منحرف شد و واقعا شانس اورد که تونستم از کنارش بگذرم
-نزدیک بود پرس بشنا.
-اره نزدیک بود
-پسر عجب صحنه ای رو از دست دادیم حیف شد
-اره حیف شد
-انگار منتظر بود تو نزدیک بشی بپیچه جلوت
-اره منتظر بود
-چه ادمایی پیدا میشنا
-اره پیدا میشند
-چه هوایی !
-اره،چه هوایی!
شهاب دستشو گذاشت زیر چونشو خودشو یه وری کرد و فکر کنم یه دقیقه ای همینطور داشت نگاهم میکرد بلکه من از رو برم
-میگم یه موقع به خودت زحمت ندی یه چیزی از خودت بگی ها،فقط اط استعداد های نهفته ی من سو استفاده کن
منم که پررو تر از اون!با بیهیالی وبدون اینکه نگاش کنم گفتم
-کم چرت و پرت بگو شهاب،میدونی که من موقع رانندگی همه حواسم به جادست
-بله در جریانم..ارثعمه بزرگوارت رو هم از بنده طلبکارید دیگه..شاید هم سر پدر بزرگوارتون رو گذاشتید عقب ماشین که با این سرعت دارید میری...
اینو گفت و سرش رو برگردوند و خودش رو مثلا با سی دی های تو ی کیف مشغول کرد
یه نگاهی بهش انداختم و با انگگشتم یدونه به شوخی زدم به پهلوش که دومتر از جاش پرید!!با خنده گفتم
-دوباره داری گیر میدیها...نیست خودت هم خیلی بدت میومد؟بد میشد یه صحنه ی اکشن مفتی میدیدیم؟
در حالی که پهلوشو گرفته بود با طعنه بهم گفت:
-ای پست فطرت
-چاکریم.جای فک زدن اون سی دی قرمزرو از توی کیف بردارو جای این سیدی خواب اور خودت بذار که بدجوری حوصلمو داره سر میبره
در حالی که داشت سی دی رو میذاشت با لحن متفکرانه ای بهم گفت
-میگم داریوش این فرشهای کریمی قیمتش زیاد خوب نبود؟
حالا بیا و خوبی کن و جنس مفتی به مردم بفروش.مگه قدر میدونند.همون لیاقتت اینه که پاشایی بکنه تو پاچت.
شهاب که مثل همیشه از شوخی های من اونم در مورد کار لجش گرفته بود با حرص گفت:
-شد یه بار تو وقتی صحبت کاره جدی باشی؟همه چیز که شوخی نیست.
-جدی نگیر بابا.زندگی همش یه شوخیه.
و اروم طوری که شهاب نشنوه زیر لب گفتم"اونم یه شوخیه بیمزه"
-حالا دوباره فیلسوف نشو واسه من،جوابم رو مثل بچه ادم بده جای این مسخره بازیا
دست چشم را لای موهام کردمو دوباره فرمون رو گرفتم و با دست راست زدم رو شونه شهاب و گفتم:
-میدونی جریان چی بود اصلا؟
با تمسخر ادامه دادم
-اقای جدی!
شهاب با کنجکاوی پرسید
-چی بود اصلا؟
در جواب طعنه من با طعنه گفت:
-اقای متفکر!!
-کریمی چاره دیگه ای برای فرشو نداشتم
-چطور؟چیزی هست که من نمیدونم؟
-اره...اونم اینکه کریمی یه بدهیه سنگین بالا اورده بود و داشتن مینداختنش زندان
شهاب با تعجب زیاد گفت:
-کریمی؟بدهی/
با پوزخند ادامه داد:
-شوخی جالبی بود کلی خندیدیم...هاهاها...بامزه..نمک ی..
-خودت رو مسخره کن خرس گنده خجالتم نمیکشه با این هیکل گندش..
-حالا تو هم گیر بده به هیکل من...چیه حسودیت میشه؟کلی خرجش کردم الکی که اینجوری نشده...
همه چیزش مثله بچه ها میموند...باز هم با یه کلمه تونسته بودم با یه کلمه به طور کامل مسیر ذهنش را عوض کنم،گاهی وق به خاطره سادگیش دلم به حالش میسوخت،گاهی وقتا هم از سادگیش میترسیدم،سادگی زیاد هم خطرناکه هم مشکوک؛اما هرچی که بود شریک خیلی خوب یوبد تو شراکت هیچوقت زیر ابی نمیرفت.همین نکته مثبتش باعش شده بود که بتونیم سه سال با هم دیگه کار کنیم...هردوتاییمون از صفر شروع کرده بودیم و هردومونم اهل خطر و ریسک بودیم...در کل توی تجارت مکمل همدیگه بودیم
-حالا نگفتی این کریمی مارمولک چه طور رفته زیر بار قرض؟
شهاب دوباره بدون دمپایی پرید تو افکارم!!!
-کار پاشایی بود دورش زد..به همین سادگی...منم پاشایی و دور زدم به همین سادگی../
-بابا تو دیگه کی هستی...
بعد طوری که تازه متوجه شد چی گفتم لبخند رولبانش ماسید و شمرده و اروم پرسید:
-تو پاشایی رو دور زدی؟
خب پیش میاد دیگه
و با لحن معنی داری ادامه دادم:
-به هر حال گاهی وقتا لازمه ضعف ادما رو به رخشون بکشیم.قرار بود که پاشایی ،کریمی رو بندازه تو هچل و بعدش هم همه جنساشو یه جا بخره و حذفش کنه،قسمت اول رو با ارتباطاتی که داشت راحت انجام داد،اما قبل خرید جنساش من رفتم و با یه پیشنهاد یک کم بهتر و پول نقدر،کار رو تمووم کردم.به همین سادگی
-تو هیچ میفهمی چی کار کردی؟از کی تا حالا خودتو هم قد پاشایی فرض کردی که باهاش در افتادی؟میدونی اگه برگردیم چه بلایی سرمون میاره؟اونم اون کینه شتری!!تا زمین نزدنمون ولکنمون نمیشه..
-قرار نیست برگردیم،کارارو انجام دادم طبق برنامه خودمون عمل میکنیم.دفتر دبی تقریبا دیگه اماده شده.
شهاب که انگار شکه شده بود گفت:
-پس چرا به من چیزی نگفتی؟
-گفتم تو راه بهت میگم دیگه...
شهاب ده دقیقه ای ساکت شد و رفته بود تو فکر،کاملا مشخص بود که یه چیزی ذهنش را مشغول کرده،بعد این مدت خیلی راحت میتونستم بفهمم که باز دسته گل به اب داده.اما چی؟نمیدونستم...
یه مشت زدم به بازوهای گندشو با شوخی گفتم:
-هوی...بیا بیرون...کجا رفتی دوباره؟
-ببین خودت میخاریا!منم که کار به کارت ندارم خودت شروع میکنی
-سکوت تو بی دلیل نیست.حتما باز یه گندی زدی که اینطوری ساکت شدی...
-قربون ادم چیز فهم،دوساعته دارم فکر میکنم چطوری بهت بگم.
-من اگه تورو نشناسم که به درد لای جرز میخورم.زود تند سریع اعتراف کن چه دسته گلی به اب دادی.
شهاب کمی با حرف توی دهنش بازی کردم و بعد با تردید گفت:
-دیروز پیش مظاهری بودم.
با شنیدن اسم مظاهری انگار یهو تمام بدنم خشک شد و حس کردم که انگار چند دقیقه ای خون به مغزم نرسید.مثل اینکه یهو یه صاعقه خورده باشه به مغزمو قدرت حرف زدن و تکون خوردنو هم ازم گرفته باشه احساس کردم که تمام رگهای سرم یه دفعه گرفت دونه دونشون رو میتونستم حس کنم.به سختی سعی کردم به خودم مسلط بشم و دوباره هواسم رو به رانندگی معطوف کنم،شانس اوردم که ماشینی جلوم نبود وگرنه قدرت کنترلش رو نداشتم.چشمام رو چند بار محکم بستمو باز کردم سعی کردم که دوباره جاده رو ببینم.نفس عمیقی کشیدمو بعد ثانیه هایی که از نظر من چند دقیقه گذشت محکم بیرونش دادم.

امضای کاربر : چه کسی می گوید ما با هم تفاهم نداشتیم ... ؟ ما هر دو عاشق بودیم ؛ من عاشقِ او ... او هم عاشقِ او!!!



به تو که فکر می کنم
بی اختیار
به حماقت خود لبخند می زنم
سیاه لشکری بودم
در عشق تو
و فکر می کردم بازیگر نقش اولم …
افسوس…


یکشنبه 19 شهریور 1391 - 13:25
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از arezoo به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
arezoo آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 600
عضویت: 16 /6 /1391
محل زندگی: تهران
تشکرها : 68
تشکر شده : 223
همسفر | حامي و كتايون
با شنیدن اسم مظاهری انگار یهو تمام بدنم خشک شد و حس کردم که انگار چند دقیقه ای خون به مغزم نرسید.مثل اینکه یهو یه صاعقه خورده باشه به مغزمو قدرت حرف زدن و تکون خوردنو هم ازم گرفته باشه احساس کردم که تمام رگهای سرم یه دفعه گرفت دونه دونشون رو میتونستم حس کنم.به سختی سعی کردم به خودم مسلط بشم و دوباره هواسم رو به رانندگی معطوف کنم،شانس اوردم که ماشینی جلوم نبود وگرنه قدرت کنترلش رو نداشتم.چشمام رو چند بار محکم بستمو باز کردم سعی کردم که دوباره جاده رو ببینم.نفس عمیقی کشیدمو بعد ثانیه هایی که از نظر من چند دقیقه گذشت محکم بیرونش دادم. با غیض به شهاب که از تغییر حالت ناگهانی من گران شده بود نگاه کردم و خیلی اروم و با حرص و عصبانیت،لبهام رو از هم باز کردک و از میون دندونهام گفتم:
-شهاب !تو چیکار کردی؟
-چاره ی دیگه ای نداشتم.
-تو دیوانه ای.هیچ میفهمی داری چی کار میکنی؟
-داریوش...منطقی باش...زندگی اونجور که تو فکر میکنی نیست،بعضی وقتها مجبوری به دلخواهش راه بری که زمین نزندت.
-احمق...چرا این کارو کردی؟
-مجبوریم میفهمی؟مجبوری؛امیدوارم هنوز یادت نرفته باشه که حسابمون رو با اون مرتیکه صاف نکردیم.ما چاره ی دیگه ای نداریم.هیچ وقت هم نمیتونیم حریفش بشیم.پس بهتره که منطقی باشی و کمک کنی که این اخری هم به خیر بگذره و برای همیشه از شرش خلاص بشیم.
-اخه احمق جون چرا الان داری اینو به من میگی؟نمیتونسی زودتر بهم بگی قضیه رو؟حالا که من همه چیز رو اماده کرده بودم برای رفتن باید این گند رو بزنی؟اخه تو فکرکردی با اون کاری که با پاشایی کردم دیگه میتونیم دوباره برگریدم به اون خراب شده؟
-تقصیر من چیه؟من چه میدونستم تو چی کار کردی؟خب مظاهری من رو هم توی فشار قرار داد،میدونی اگه قبول نمیکردم چی میشد؟میرفت ممنوع الخروجمون میکرد،اونوقت نقشه های جنابعالی به هیچ دردیمون نمیخورد.بعدشم تو فکر کردی میتونیم از دست اون هیولا فرار کنیم؟اونم کجا؟دبی!تو دبی که ده برابر قدرت اینجا رو داره.فکر کردی اون میذاشت ما اونجا نفس بکشیم؟نه عزیز من،این بازی بوده که هردومون دونسته واردش شدیم و الان هم که دیگه برگ اخر تو دستامونه نباید بزاریم یه دفعه بازنده بشیم.
دستی توی موهام کشیدمو با عصبانیت محکم کوبوندم روی فرمون....
-پست فطرت...
شهاب لبخند پیروزمندهنه ای زد و با لحن ملایم تری گفت:
-میدونستم قبول میکنی...رفیق خودمی دیگه...
-من اگه نخوام رفیق احمقی مثل تو باشم کی رو باید ببینم؟
-سخت نگیر میدونم که ناراحتی،فکر نکن منم خیلی از این وضعیت خوشحالم،منم دوست ندارم که ادامه بدیم اما برای خودمون که شده مجبور بودم قبول کنم.من و تو از قله گذشتیم،نباید حالا که به دامنه رسیدیم جا بزنیم
-اخه دیوانه جان ما نمیتونیم برگردیم به اون شهر میفهمی؟نمیتونیم برگردیم.تمام قدرت ما هم توی همون شهر بود،جای دیگه ای قدرت نداریم،اخه چطوری میخوای دوباره برگردی اونجا؟پاشایی ولمون نمیکنه،اون منتظره که برگردیم کوچیکترین اتویی ازمون بگیره و برای همیشه نابودمون کنه،من و تو که از کریمی سر شناس تر نیستیم.بفهم این رو.
-کاریه که شده،قضیه پاشایی هم تقصیر خودت بود،به جون من غر نزن الکی،حالا هم تا برگشت یه فکری هم به حال اون میکنیم.بالاخره یه راهی پیدا میشه.بیخود ذهنت رو درگیر نکن.
با حالت تهدید امیزی رو به شهاب کردم و گفتم:
--هر غلطی که میخوای بکنی بکن،فقط خیلی جدی بهت میگم از من نخواه که ایندفعه هم بیفتم جلو،از اول تا اخرش خودتی.
-قربون ادم چیز فهم،تو فقط مثل همین الان که گاز میدی برو فقط قول بده که باهام مخالفت نکنی،منم قول میدم که برای همیشه این قضیه رو تموم کنم،شر این مرتیکه هم از سرمون کم میشه.
بدون اینکه جوابشو بدم با حرص بیشتری پدال گاز را فشار دادم و با حالت جنون امیزی به را ادامه دادم.
وضعیت امیدوار کننده ای برام نبود.اخمام رو در هم کشیده بودم و بدون توجه به هیچ چیزی فقط با سرعتی که هر لحظه بیشتر میشد به مسیر ادامه میدادم.
عصبانی تر از اون بودم که بخوام به تیکه های گهگاه شهاب محلی بزارم یا به بوق های مکرری که ماشین های کنارم میزدن توجهی کنم.غرق در افکار خودم بودم به این فکر میکردم که بازم مجبورم خلاف میلم رفتار کنم و باز هم باید،احساسم رو زیر پا بزارم و دریچه ی قلبم و وجدانم رو ببندم و خودم را به دست سرنوشت بسپرم.تنها چیزی که تو این چند روزه به من امید میداد و من را از کابوس هایم در بیداریم قدری رها میکرد،فکر اتمام این قضیه بود که حالا با کاری که شهاب کرده بودامیدی به تموم شدنش نمیتونستم داشته باشم.مظاهری رو خوب میشناختم،اون وقتی چیزی رو شروع میکرد دیگه ول کن نبود....
-داریوش اروم تر بابا...ایست بازرسی جلومونه بهمون گیر میدنا.
با صدای شهاب به خودم اومدم و پامو از روی پدال گاز برداشتم و سرم رو به صندلی چسبوندم و سرعت رو کم کردم و در ردیف ماشین ها قرار گرفتم.قدری چشمهامو بستم،نمیخواستم چیزی ببینم.نمیخواستم به چیزی توجه کنم.خستهخ بودم...خسته...
پایان قسمت دوم

امضای کاربر : چه کسی می گوید ما با هم تفاهم نداشتیم ... ؟ ما هر دو عاشق بودیم ؛ من عاشقِ او ... او هم عاشقِ او!!!



به تو که فکر می کنم
بی اختیار
به حماقت خود لبخند می زنم
سیاه لشکری بودم
در عشق تو
و فکر می کردم بازیگر نقش اولم …
افسوس…


یکشنبه 19 شهریور 1391 - 13:26
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از arezoo به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
arezoo آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 600
عضویت: 16 /6 /1391
محل زندگی: تهران
تشکرها : 68
تشکر شده : 223
همسفر | حامي و كتايون
قسمت سوم
به خط ممتد وسط جاده زل زده بودم و تو افکار خودم غرق بودم..."این چه حسی بود که توی وجودم؟این تلاطم و دلشوره های همیشگی و افکار مخرب چی بود که اینقدر باعث ازارم میشد؟چرا من نمیتونستم مثل بقیه یه ذهن ازاد و سر بدون فکر داشته باشم؟همیشه این حس برتری و غروره مزخرف و زیاد یه اعتماد به نفس کاذب بهم داده بودو فکر میکردم بار همه ی بدی های دنیا رو دوش منه و حلال همه ی مشکلات هم منم...این منم که میتونم دنیا رو تغییر بدمو همه رو به تسخیر خود در بیارم...واقعا که!چقدر مسخره و احمقانه...!کی میخوام دست از این افکار احمقانه و این احساس برتری مزخرف درست بردارم؟!گاهی با خودم فکر میکنم شاید حقم بوده...همه ی اتفاقاتی که برام افتاده حقم بوده تا شاید سرم به سنگ بخوره و بفهمم خیلی چیزیا تغییرشون از دست من خارجه...همیشه سوار بر زیبایی و فریبندگی ظاهریم و با تکیه به پشتوانه ی مالی خانوادگی فکر میکردم همونجا برام اخر دنیاس...اخر دنیایی که تو دستای منه و میتونم برای همه ی اتافاقاتش تصمیم بگیرم...ناخوداگاه یاد اون روزای بیخیالی و خوشی افتاده بودم...شروع ترم سه دانشگاه شو اولین روزاش...هنوزم با ایداوری اینکه چه جوری هر درس و امتحانشو با کلی عشوه و کرشمه پیش استاد و وعده های زیر میزی پاس میکردم خندم میگیره...حیف اسم دانشجو که روی من بود!دو ترم قبل رو اصلا نفهمیده بودم چجوری گذشته و حالا در استانه شروع سال دوم تحصیلیم بودم...
.
.
.
مثل همیشه با وارد شدن به کلاس همه ی سرها برگشت به طرفم و بینشون چهره های اشنا رو میدیم و لبخند میزدم...تا برسم به ردیف صندلیا با همهی دخترای کلاس سلام و احوالپ
رسی کرده بودم و جواب منتلکای پسرا رو هم داده بود صدای خنده ی همه از کل لک بین من و یه عده هوا بود...بعد از 2-3 روز تمام همکلاسی های جدیدو شناسایی کرده بودم و دایره ی دوستام باز هم بزرگتر شده بود...بی غم بودم و سرخوش...
اواسط هفته ی اول بود و اولین جلسه ی کلاس حل تمیرن شیمی تجزیه که برای اولین بار دیدمش...نمیدونم چی تو نگاش بود که از همون اول حس کردم که با بقیه فرق داره برام...یکی از دانشجویای سال اخر بود و استاد کلاس حل تمرین ما...از همون لحظه ای که وارد کلاس شد نگکاهم روش ثابت مونده بود برای چند دقیقه از هیاهو ی اطرافم فارغ شده بودم...قد متوسط،موهای لخت،صورت خوشفرم و صاف،یه نگاه نافذ و جدی با یه شوخ طبعی کنایه امیز که پس زمینه ی بیتر حرفاش بود...
بچه ها ازش اشکالاتشونو میپرسیدن و من همچنان محوش بودم...انگار مسخ شده بودم...نمیفهمیدم چمه چجرا اینجوری شدم...منی که همیشه خودم با نگاه گیرام همرو میخکوب خودم میکردم حالا تو قفس این نگاه گیر کرده بودم و صاحب این چشمای مشکی و نافذ هم هر از گاهی یه نگاه گذرا و بی تفاوت بهم مینداخت و به حرفاش ادامه میداد...هیچی از حرفای دیگرانو نمیشنیدم و حتی متوجه نشدم صاحب این نگاه که مثل سوزن تو چشمام داشت فرو میرفت خودش رو چی معرفی کرده...نگاه سوزنی!اره این تشبیه واقعا برازندش بود...شایدم اسمش واقعا اقای سوزنی بود!!خودم همون لحظه خندم گرفت برای این لقب!اقای سوزنی!!یادم باشه حتما برای بچه ها تعریف کنم و یکم بهش بخندیم...
هنوز تو افکار خودم بودم که نمیدونم چرا یه لحظه برگشت طرفم و انگار از دیدن قیافه ی من که کاملا معلوم بود تو هپروتم و لبخند رو لبیامه عصبانی شد ...با اخم گفت :
-شما...
یه لحظه از جا پریدم...از تو حال و هوای خودم اومدم بیرونو برگشتم تو کلاس..فوری لبخندمو از رو صورتم جمع کردم...چند نفر از ردیف های جلو برگشتن و داشتن نگام میکردن و من باز رفتم تو جلد همیشگیم خودم...با طلبکاری گفتم:
-من؟
-بله شما....
با حالت استفهام امیزی نگاش کردم که ادامه داد:
-اگه مطالب براتئون مفید نیست میتونید کلاس رو ترک کنید
ابرومو دادم بالا و با یه لبخند تمسخر امیز نگاش کردم...کی جرات داشت با من اینجوری حرف بزنه؟؟با همون لبخند از جا پا شدم و خیلی اروم و شمره شمره گفتم:
-بله...مطالبی که داره مطرح میشه اصلا برای من مفید نیست...
-پس بفرمایید بیرون...
همه از جلوی کلاس برگشته بودن سمت من و منتظر عکس العملم بودن...یه نگاه به بهروز،یکی از همکلاسیام که خیلی وقت بود تلاش میکرد بهش توجه نشون بدم انداختم و اونوم خوب منظورمو فهمید...کیفمو برداشتم و خیلی اروم و لبخند بر لب از جام بلند شدم و رفتم سمت در خروجی...هنوز از در نیومده بودم بیرون که صدای جابه جا شدت صندلی های دیگه بلند شد که بهروز و دار و دستش و دنبال اونها هم دو سه تا از دوستای دیگه ی خودم به نشونه ی اعتراض از کلاس اومدن بیرون..به خاطر توهینی که به من شده بود مثلا!!!چقدر پرو بودم !
هنوزم هستم....!
خودمم خندم گرفته بود از وضعیتی که درست کردم...خصوصا دیدن قیافه ی مات و مبهوت اقای سوزنی(!)که اصلا انتظار همچین اتفاقی رو نداشت...اره...این من بودم که هیچ کش حق نداشت اهانتی بهم بکنه و همین منو سوار بر ابرها میکرد .و حس میکردم دنیا زیر پاهامه...."
.
.
.
با صدای بلند اهنگ تو ماشین از جام پریدم....بیتا بود که یهو صدای ضبط رو تا اخر بلند کرده بود و خودشم داشت بلند بلند باهاش میخوند...با حرص صدای اهنگ رو کم کردم و گفتم:
-مرض داری؟
-نه به اندازه تو...
-عجب خریه ها!من یه ساعته به تو کاری ندارم!!!!
-همین دیگه معلوم نیست که داری فکر چه غلطی رو میکنی که اینجوری ساکتی!حوصلم سر رفت بابا...
راست میگفت واقعا چرا به این چیزا فکر میکردم؟؟؟این افکار که انقدر برام ازار دهنده و متعفن بودن نمیدونم چرا هر چند وقت یه بار هجوم میوردن سمتم....
-هیچی بابا همینجوری رفتم تو فکر...
-تو تا ما رو به کشتن ندی رضایت نمیدی!جای فکر کردن حواست به جاده باشه...
پاکت سیگا رو فندکمو از رو داشبرد برداشتم و دوباره یه سیگار اتش زدم.باز بیتا غر زد:
-بسه بابا خفمون کردی انقدر سیگار کشیدی....
برگشتم طرفشو دود تو گلومو یهو تو صورتش فوت کردم بیرون.شدیدا به سرفه افتاد و خودمم زدم زیر خنده.بین سرفه هاش هی جیغ میکشید و بد و بیراه میگفت
-مهتاب جدا که سادیسم داری.
0تا تو باشی دیگه از سیگار کشیدن من ایراد نگیری
-لیاقت نداری ادم به فکر سلامتیت باشه!
از تو ایینه به نازی نگاه کردم که هدفون تو گوشش بود و برای ودش یه مجله ورق میزد و اصلا محل سگم به ما دو تا نمیداد!!
-میگم بیتا...چی میشد تو هم مثل این خواهرت سرت به کار خودت باشه و انقدر رو مخ نری؟!
-تو اصلا ادمی که مخ داشته باشی؟؟
-عزیزم من که همیشه میگم از ادمیت انصراف دادم...!
بیتا با یه حالت مسخره گفت:
-اونوقت چرا؟؟شازده خانوم ادما رو در شان خودشون نمکیدونستن؟!
یه کام عمیق از سیگارم کرفتم و با حسرت گفتم:
-حیف اسم ادم برای خیلی از ادما
-خوبه تو رو خدا!تو یکی دیگه برای من کلاس روشنفکری نذار که میزنم تو سرتا!
با خنده گفتم:
-تو هم دست بزن داریا ...بیچاره سهیل!!
-اره؟؟میگم تو که انقدر دلت میسوزه براش برو زنش بشواینجوری هم دست از سر من برمیداره هم یه فداکاری در حق من کردی.
بدون اینکه جوابشو بدم حوسامو جمع خیاببونای دور و ورم کردم.چند دقیقه ای بود که وارد تربت حیدریه شده بودیم و داشتم تو خیابونا دنبال بلوار گلها میگشتم گفتم:
-جای حرف زدن بگرد یه کاغذ کوچیک از تو کیف من در بیار یه ادرس روش نوشته،اونو بخون برام.
همونجوری که داشت تو کیف منو میگشت به حرفاشم ادامه میداد:
-اینجور موقع ها که حرف مفت مکیزنی راحت میتونم خفت کنم!هی سهیل سهیل میکنه برای من !!
-حالا اول ادرس رو بخون بعد اقدام به قتل من کن
-اخه الان خوب انگیزه ی قتلتو دارم حیف این انگیزه تلف شه!
-بابا ادرسو بخون!
-بلوار گلها...
-خب الان توشیم بعدش؟
-خیابان شهید...کوچهی سوم،پلاک 10.حالا اینجا کجاست؟
-همونی که قراره کمکون کنه حاج حیدری...
-از کجا پیداش کردی مارمولک؟
-از اشناهای باباس.جای حرف زدن اسم خیابونا رو ببین.
سرعتمو کم کردم و با بیتا دو طرف خیابونا رو نگاه میکردیم....
-اوناهاش ردش کردی...
تا ته بلوار رفتم و دور زدم و در عین حال هم سفارشات لازمو به بچه ها میکردم
-نازی یه دقیقه اون هدفونو از تو گوشت در بیار و به حرفای من گکوش کن،تو هم حواست به من باشه بیتا.
نازی با اکراه گوشیا رو در اورد و جفتشون زل زدن به من...
هیچ کدومتون تا اونجایی که میشه حرف نزنین...بیتا تو هم جریانو خیلی جزییی برای یارو تعریف کن زیاد مشخصات نده.ادم مطمئنیه ولی احتیاط بد نیست.ریخت و قیافتونم درست کنین موهاتونم بزارین تو،ممکنه رو این چیزیا حساس باش.
دیگه رسیده بودیم ته خیابون...از سر کوچه هم تمام بچه ها دنبال ماشین راه افتاده بودنو بیشتر پنجره ها باز شده بودن و همه با کنجکاوی نگامون میکردن!بیتا لب و لوچشو کج کرده بود و غر میزد:
-وای اینا چرا اینجوری نگکامون میکنن؟>ببین تو رو خدا.همه از پنجره ها اویزون شدن!
-چه میدونم....لابد سه تا دختر توی ماشین تنها براشون عجیبه!ایناهاش این پلاک 10...
اروم ماشینو کنار دیوار پارک کردم و سه تاییمون پیاده شدیم.دیگه بچه ها و زنایی که سراشون از درو پنجره ها بیرون بود داشتن با نگاه و پچ پچاشون سوراخمون میکردن!زود رفتیم طرف دری که از درای کوچه نسبتا بزگتر و نوتر بود و وایسادیم جلوش.یه نگاه دیگه به در و دیوار کردم و دستمو گذاشتم روی زنگ.صدای زنگ که شبیه سوت بلبلی بود بلند شد چند لحظه بعدشم صدای یه خانوم که بلند میگفت"کیه؟"یه نگاه به نازی و بیتا که عین بچه ها پشت من قایم شده بودن انداختم و به همون بلندی گفتم:
-منزل حاج حیدری؟
همون موقع در باز شد و خانوم نسبتا جوونی که با چادر گلدار جلومون ظاهر شد...با تعجب زل زده بود بهمون که یه لبخند زدم و گفتم:
-سلام...منزل حاج حیدری؟
با لحجه ی زیاد گفت:
-علیک سلام.بفرمایید؟
-خودشون تشریف دارن؟
-نخیر رفتن مسجد برای نماز شما؟؟!
-ما از اشناهاشون هستیم از مشهد اومدی.
تا اینو گفتم خانومه یه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-از اشناهای حاج اقای ما؟!
فوری گفتم:
البته پدر من از اشناهای ایشون هستن .قرار بود ایشون به ما یه کمکی بکنن.
-خب حالا که نیستن
خیلی عادی و بیخیال گفتم:
-پس میشه ما باییم تو منتظر بشیم تا برگردن؟
با اکراه نگامون کرد و در حالی که مشخص بود از پرویی من خوشش نیومده خودشو عقب کشید و گفت:
-بفرمایید....
دست بیتال رو کشیدم و با خودم اوردمش تو اونم پشت سرش نازی رو کشید و اورد تو
یه حیاط بزرگ و پر دا رو درخت بود با یه باغچه ی کوچیک کنار یکی از دیوارا یه دشت بزرگ پر از لباس هم وسط حیاط بود و شلنگ بازم کنارش افتاده بود.پشت پنجره های اتاق هم یه دختره جوون ایستاده بودو با تعجب نگامون میکرد.انگار یه وصله ی ناجور بودیم وسط اون حیاط!به اشاره ی اون خانومه از پله ها رفتیم بالا و کفشامونو در اوردیم و وارد خونه شدیم.معلوم بود اتاق پذیراییشونه خیلی هم ساده تزیین شده بود.حتی مبل و صندلی هم نداشت و دور تا دور اتاق پشتی های قرمز چیده بودن و جلوی پشتی ها هم پتو های کوچیک و سفید انداخته بودن
خانومه که هنوز مشکوک نگامون میکرد تعارف سر زبیونی کرد که بشینیم و خودش رفت بیرون از اتاق.نشستیم روی پتویهای کوچیکو بدون حرف همدیگرو نگاه کردیم.بیتا هم مدام غر میزد و وول میخورد و جابه جا میشد...
-چته تو؟؟چرا مثل ادم نمیشینی سر جات؟!
-سختمه بابا ...عادت ندارم روی زمین بشینم!
قبل از اینکه دوباره چیزی بگم نازی یه نگاه انداخت بهشو با کنایه گفت:
-بس که تو زندگیت همه لوست کردن!دو دقیقه هم نمیتونی دندون رو جیگر بزاری؟خوبه به خاطره سر کار خانومه اینجاییما!
اولین بار بود که میدیم نازی با بیتا اینجور حرف میزنه!بیتا هم اخم کرد و با همون حالت جوابشو داد...
-تو لازم نکرده به من درس زندگی بدی.من خودم...
فوری پریدم وسط حرفشون و گفتم:
-هیس...بسه بابا!زشته خونه مردم...
همون موقع خانوم صابخونه دوباره وارد شد و یه سینی شربت گذاشت جلومونو و به بفرمایید زیر لبی گفت و رفت بیرون...
بیتا رو نازی هم ساکت شده بودن و هرکدوشمون روشون یه ور بود.دولا شدم و یه لیوان شربت برداشتم و شروع کردم به هم زدنش....شربیت سکنجبین بود...اروم ارو با قاشق همش میزدم و شهر ته لیوانو اوردم بالا و با اب قاطی میکردم....همیشه از صدای برخورد قاشق با لیوان خوشم میومد.چشمم به دستبندم افتاد و ناخوداگاه یادش افتادم که چقدر شربت سکنجبین دوست داشت.اه ...بازم فکر مزخرفش الومد سراغم.ازین دستبند متنفر بودم..."بالاخره باید درش بیارم...باید بتونم...:
با نفرت استینمو کشیدم پایین و دستبند و دادم زیرش که باز چشمم بهش نیفته و لیوان شربتو به نفس سر کشیدم.
همکون موقع صدای زنگ در اومد و متعاقبش صدای "یا الله"گویی یه اقا که داشت به اتاق نزدیک میشد....
پایان قسمت سوم

امضای کاربر : چه کسی می گوید ما با هم تفاهم نداشتیم ... ؟ ما هر دو عاشق بودیم ؛ من عاشقِ او ... او هم عاشقِ او!!!



به تو که فکر می کنم
بی اختیار
به حماقت خود لبخند می زنم
سیاه لشکری بودم
در عشق تو
و فکر می کردم بازیگر نقش اولم …
افسوس…


یکشنبه 19 شهریور 1391 - 13:26
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از arezoo به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
arezoo آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 600
عضویت: 16 /6 /1391
محل زندگی: تهران
تشکرها : 68
تشکر شده : 223
همسفر | حامي و كتايون
قسمت چهارم
ردیف کند و اهسته ی ماشین ها یکی یکی جلو میرفت و منم به دنبالشون.انکگار افکار منم همراه با این صف به حرکت در امده بودحرکت به روزهایی که یاداور خوبی برای من نبود.روزهایی رو که خودم با دست خودم پلهای پشت سرم رو خراب کردم و دنیای دیگه ای رو برای خودم ساختم که هیچ ارتباطی به اونور پل نداشت؛گرچه خیلی ها حسرت موقعیت فعلی من رو میخورند،ولی من هنوز هم همون روزهای قبل گذشتن از پل رو دوست دارم و از اینطرفش خوشم نمیاد
.
.
.
تازه درسم تموم شده بود و با چند نفر از دوستام یه شرکت راه انداخته بودیم.برای ما که تازه کار بودیم و سابقه ی چندانی نداشتیم رقابت در بازار بی رحم اقتصاد کار ساده ای نبود.این رقابت بی رحمانه باعث شد که یکی از بچه هامون همون اول کار جا بزنه و. از جمعمون جدا بشه،اخهع کار خیلی ساده ای نبود که بشه با یه سرمایه ی خیلی کم تو یه بازاری وارد شد که غول های اقتصاد در اختیارش داشتند،ولی بقیمون موندیم چون دوست داشتیم ادامه بدیم.چاره ی دیگه ای هم نبود.اگر این کار و انجان نمیدادیم مجبور بودیم با یه حقوق ناچیز و بدون تضمینی برای اینده با دیگران کار کنیم،تازه اگه خوش شانس بودیم و همون رو هم پیدا میکردیم!اما حداقل خوبی شرکتمون این بود که مال خودمون بود و ایندشو به دست خودمون میتونستیم بسازیم و هر زحمتی که براش میکشیدیم سودش به خودمون ر میگشت.کسی چه میدونست،شاید یه روزی ما هم یه شرکت معتبر میشدیم.گروه خوبی بودیمهمه با هم یه دل بودن و همه با هم دوست،به خاطره کار از خودمون میگذشتیم و هیچ کس کوتاهی نمیکرد.از تمام انگیزه و نیروی خودمون استفاده میکردیم که بتاونیم به اهدافمون برسیم وضعیت امیدوار کننده ای بود،درسته که پول زیادی در نمیاوردیم ولی در عوض داشتیم برای خودمون اعتباری کسب میکردیم و کم کم خودمون رو مطرح میکردیم،اما از اونجایی که زندگی هیچ وقت تحمل دیدن جلو رفتن های منو نداشت،این بار هم کوتاهی نکرد و روی زشتش رو دوباره بهم نشون داد.نرخ گمرک برای جنس های مورد نیاز ما به بهانه ی حمایت از تولید کننده ی داخلی 35 درصد اضافه شد،تولید کننده ی داخلی(!) هم که پاسخ گوی تایمین مواد مورد نیاز نبود و همین تولیدات کم رو هم صادر میکرد،موادی هم که صادر نمیشد و توی بازار بود کیفیت مطلوبی نداشت و قابل استفاده نبودد؛از طرفی کسایی که از قدرست زیادی برخوردار بودند جنس مورد نیازشونو به راحتی از طریق قاچاق وارد میکردنمد و کماکان با همون قیمت قبل به کار خودشون ادامه میدادند،این شد که یه دفعه کار ما زیر و رو شد و به شدت زمین خوردیم
این اتفاق برای ما که تازه کارمونو شروع کرده بودیم و اروم اروم داشتیم پا میگرفتیم یه ضربه ی مهلک بود که توان بلند شدن رو از هممون گرفت.دو راه بشتر برامون باقی نمونده بود،یا باید ما هم مثه دیگران قاچاق میکردیم که توان و روابطش رو نداشتیم،یا باید اجناسمون رو با همون قیمت قبلی و با سود خیلی خیلی کم وارد بازرا میکردیم که اصلا به صرفه نبودالبته راه سومی هم بود که به ذهن همه رسیده بود و شاید در بیانش کمی تامل کرده بودیم؛انحلال شرکت...شرکتی که با هزار امید پا گرفته بود و حالا دیگه امیدی برای بقا نداشتروزی که تصمیم به فروش ساختمان شرکت گرفتیم،تلخ ترین روز زندگیمون بود.هیچ کدوم فکرش رو نمیکردیم که اخر کارمون به اینجا ختم بشه،اما شده بود....
تنها توی شرکت نشسته بودم و منتظر بودم تا شرکت رو نشون مکشتری های احتمالی بدم.هیچ کدوم از بچه ها حوصله ی این کارو نداشتن،کار دیگه ای هم که توی شرکت باقی نمونده بود؛برای همین اون روز فقط من توی شرکت بودم.چند نفری تماس گرفتن و قرار بازدید رو با یه کی دو نفرشون گذاشتم.اما فقط یکیشون اومد.یه مرد چاق قد کوتاه که وسط سرش خالی بود و ریش نامنظمی هم داشت و رو پیشونیشم جای قاشق داغ شده بود.توی همون نگاه اول فک کردم باید ادم مذهبی باشه و با توجه به کت و شلوار گرون قیمتشو بنز کوپه ای که زیر پاش بود و دونفری که همراش بودن و حالت محافظ رو داشتند،حدس زدم از ادمای با نفوذ دولتی باشه.البته فقط یه حدس بود اما معمولا کسانی که تا حالا با این مشخصات دیده بودم همه از رجال دولتی بودند در هر صورت برا ی من فرقفی نمیکرد که کی چه کارست،همین که پول داشت برام کافی بود.
بعد از نشون دادن اتاق ها و سالن تولید و دستگاها،به دفتر برگشتیم و مشغول صحبت شدیم.اون دو تا محافظ هم رفتند تو مشاین و ما رو تنها گذاشتند.دو تا چای ریختم و تعارفش کردم:
-متاسفانه امکانات ما برای پذیرایی کمه...
و استکان چای رو جلوش گذاشتم و اوامه دادم:
-راستی اسمتون رو نفرمودید
چای رو از روی میز برداشت و سینشو صاف کرد و با غرور خاصی گفت:
-بنده مظاهری هستم....
یه قلپ از چای رو خورد و با صدای خشکش ادامه داد:
-تعجب میکنم شما چطور در یه همچین جای کوچیکی شما داشتین کار میکردین،شرکت رقیبان شما از امکانات پیشرفته تری برخورداره
سعی میکردم خودم رو کنترل کنم تا از لحن صحبت کردنش خندم نگیره.از طرفی هم از حرفی که زده بود حرصم در اومده بود و خیلی دوست داشتم که حالش رو بگیرم با غرور طعنه امیزی جواب دادم:
-همون شرکت های رقیب که میفرمایید اگه میخواستند از راه قانونی کار کنند که هیچ وقت نمیتونستند از پس همین ساختمون کوچیک ما بربیایند اما گویا هرکسی قاتون شکن تره این روزا موفق تره
کاملا میشد تعجب و چشم های گرد شده اش را از جواب تند من متوجه شد اما خیلی زود خوش رو
کنترل کرد و سعی کرد بحث رو عوض کنه:
-خب نفرمودید چه قیمتی مد نظرتونه؟
و عینکش رو زد به چشمانش و با قیافه ی متفکرانه منتظر جواب من شد
به صندلی ام تکیه دادم و با لبخند همیشگیم گفتم:
-عرف بازار مشخصه ما هم اگه مجبور نبودیم همیچ وقت نمیفروختیم البته من تنها نیتسم شریک دارم برای همین دست من نیست که بتونم به قیمت دیگه ای بفروشم
سرش رو داد عقب و یه ابروش رو داد بالا و درحالی که از زیر عینکش نگاهم میکرد گفت:
-حالا به هر حال با هم کنار میایم.هم شما فروشنده ای هم من خریدار به توافق میرسیم انشاالله
دفعه ی اولی نبود که با همیچین ادمی برخورد میکردماما نمیدانم چرا حرف زدن این یه نفر انقدر من رو قلقلک میداد که یه چیزی بهش بپرونم اما مشتری بود و نمیشد پس ناچار با تمام توانم خندمو جمع کردم و سعی کردم تمام کلماتم رو مزه مزه کنم یه موقعی چیزی بهش نگم بر بخوریه.ساعتم رو گذاشتم روی میز و خودم هم به جلو تر خم شدم و با خنده گفتم:
-حاج اقا از کلماتتون معلومه حتما هوای ما جوون ها رو دارید پس خیالم راحته اگر مورد پسند قرار بگیره حتما رومون رو زمین نمیدازید
برای اولین بار توی قیافه ی اخمالو و خشکش خنده ی کمرنگی ظاهر شد و با همون خشکی قبل گفت:
-انشا...
و صمن اینکه از جاش بلند میشد ادامه داد:
-راستی شما نمیخواهید کمی در رابطه با کاری که تا الان انجام میدادید بفرمایید؟
از پشت میز بلند شدم و گفتم:
-خب راجع به کار توی سالن بهتون توضیح دادم دستگاهامون رو هم که دیدید چیز دیگه ای مد نظرتونه؟
-منظورم به سیستم مدیریتی هست که اینجا دارید.شاید برای اداره اینده به درد بخورده البته اگه فضولی نباشه.

امضای کاربر : چه کسی می گوید ما با هم تفاهم نداشتیم ... ؟ ما هر دو عاشق بودیم ؛ من عاشقِ او ... او هم عاشقِ او!!!



به تو که فکر می کنم
بی اختیار
به حماقت خود لبخند می زنم
سیاه لشکری بودم
در عشق تو
و فکر می کردم بازیگر نقش اولم …
افسوس…


یکشنبه 19 شهریور 1391 - 13:28
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از arezoo به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
arezoo آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 600
عضویت: 16 /6 /1391
محل زندگی: تهران
تشکرها : 68
تشکر شده : 223
همسفر | حامي و كتايون
-به هیچ وجه.اختیار دارید پس بریم اتاق کنفرانس اونجا یه چارت مخصوص این مساله داریم
و با هم به سمت اون اتاق رفتیم و حدود یک ربعی رو راجع بخ قسمت های مختلف بهش توضیح دادم
بعد از تموم شدن حرفهایم مظاهری عینکش رو برداشت و با نگاه تحسین امیزی بهم نگاه کرد و گفت:
-احسنت واقعا بابات این نظم و ترتیبی که در کارتون داشتید بهتون تبریک میگم اما جسارتا میتونم بپرسم چرا خودتون ادامه نمیدهید؟
از ته دلم اه کشیدم و نگاهم رو روی میز دوختم و باناراحتی مساله ی گرون شدن گمرک رو بهش گفتم بعد حرفهام دستی توی ریش جو گندمیش کشید و سرش رو تکون داد و گفت:
-واقعا متاسفم بابت این مساله البته به من هم اجازه بدهید که روی قیمت و شرایط اینجا بیشتر فکر کنم انشا... شب با شما تماس میگیرم
مظاهری رو تا در خورجی همراهی کردم و خودم برگشتم توی شرکت و از پشت شیشه به ماشینش نگاه کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم مظاهری حرکت کرد روی مبل افتادم و ده دقیقه ای به حرف زدنش خندید و پیش خودم مسخرش میکردم چه دل خوشی داشتم هیچ چیز رو جدی نمیگرفتم کاش اون روزا همونطور باقی میموند
بعد از ظهر و بعد از اینکه کس دیگه ای برای دیدن شرکت مراجعه نکرد زنگ زدم به بقیه و ماجرا را باهاشون در میون گذاشتم.بچه ها گفتند که از طرف اونها وکیلم قضیه رو تموم کنم و از وکالتنامه ای که بهم دادند استفاده کنم
شب توی اتاقم نشسته بودم و داشتم با موسیقی ملایمی که گذاشته بودم از زندگی لذت میبردم که صدای تلفن من رو از هوا اورد روی زمنی اول فکر کردم عشقمه که تلفن کرده ناخوداگاه دستم رفت سمت گردنم مثل همیشه با لمس پلاکی که بهم داده بود این احساس بهم دست داد که کنارمه برای همین دوست داشتم موقعی که باهاش حرف میزنم اون پلاک رو لمس کنم تلفن رو برداشتم وبا ملایمت گفتم:
-جانم؟
اما صدای خشکپشت تلفن به یاد اوردم که قرار بود مظاهری باری انتقال سند تماس بگیره سریع پامو جمع کردم و دو سه تا سرفه ی الکی کردم و مثل خودش جدی و رسمی صحبت کردم
صحبتمون با تعارفات معمول شروع شد و هرچی صبر کردم دیدم انگار قصد نداره بره سر اصل مطلب برای همین گفتم:
-خب جناب مظاهری بالاخره ساختمون ما مورد پسن شما قرار گرفت یا نه؟بذاریم قرار محضر رو؟
مظاهری قدری مکث کرد و بعد همون حالت کتابی ولی با بحنی که کمتر توی صدای خشکش شنیده بودم گفت:
-راستش من برای شما پیشنهاد دیگری داشتم شرکت شما برای من خیلی کوچیک است من انجا را برای کار دیگری میخواستم که با این فضای محدود نمیتوان ان کا را انجام داد اما خوب از طرفی از جسرت و توان شما در کار خوشم اومده و برای همین میخواهم به شما پیشنهاد شراکت بدهم میخواستم بگویم اگه مایل باشید من حاضرم سهم شرکای شما رو بخرم و با شما در انجا همکاری داشته باشم
با تردید پرسیدم:
-همکاری در چه زمینه ای؟

محکم و با اطمینان گفت:
-همین کاری که تا الان انجام میدادید.اما این بار با شرایطی متفادت شما راجع به زیاد شدن گمرک مواد اولیه گفتید اما با ارتباطاتی که دارم میتوانم این مواد را با همان قیمت سابق به دست شما رسانم شما هم در عوض کارتان را نیز بپذیرید در سود با هم شریکیم اما اگر ضرر کردیم به پای شما در عوض من هم قول میدهم که از تمام امکاناتم برای کمک به شما استفاده کنم و این اطمینان را بهتان میدهم که اگر با جدیت کار کنید سر یک سال نشده به جایی برسید که دیگران حسرتش را بخورند"
کمی سکوت کردم ظاهر قضیه زیاده از حد ایده ال بود با حرفی هم که درمورد سود و ضرر گفته بود مطمئنم کرده بود که از سرمایه اش نگذشته و حواسش به همه چیز هست برای همین میتونستم به حرفش اعتماد کنم از طرفی برای من که فرقی نداشت من از کار خودم مطمئن بودم و تنها مشکلی که داشتم همون مواد اولیه بود اما...اما بقیه چی؟اونها هم در شکل گیری این شرکت نقش داشتند ولی حالا من باید به تنهایی این راه رو ادامه میدادم و اونها محروم میشدند برزخ بدی بود باید فکر میکردم سکوت رو شکوندم و گفتم:
-خوب چرا فقط با من شراکت کنید؟فکر نمیکنم حضور بقیه هم مشکلی ایجاد کنه
مظاهری خنده ای کرد و گفت:
-پسر جامن من از جسارت و توانایی تو خوشم اومده در ثانی هرچه تعداد شرکا زیادتر شود دردسر هم بیشتر میشود سود هم کمتر من که پولم را از سر راه پیدا نکرده ام
کمی مکث کردم نمیدونستم چی باید بگم پس بقیه چی؟با تردید گفتم:
-جناب مظاهری اگه اجازه بدید من کمی روی پیشنهاد شما فکر کنم
مظاهری با خنده گفت:
-فکر کردن دیگر ندارد اقا یا شما میخواهید این کار را بکنید یا نه من هم فرصت صبر کردن ندارم اگر مایل بودید فردا ساعت 10 صبح به دفتر ثبت اسنادی که گفته ام بیایید تا کار را تمام کنیم و بعد از ان در ارتباز با چگونیگی همکاری صحبت کنیم اگرهم نه که دیگر حرفی باقی تمیماند شب بخیر
و گوشی را قطع کرد و من رو در برزخی که برام ساخته شده بود گرفتار کرد
از نظر اخلاقی درست نبود که من دوستانم را دور بزنم بالاخره با همدیگر شروع کرده بودیم و با هم تصمیم گرفته بودیم که تموم کنمی جالب نبود حالا که من موقعیتی برام پیش اومده اون ها رو بی نصیب بذارم اما حرف مظاهری چیز دیگه ای بود.مظاهری فقط میخواست با من شراکت کنه نه با بقیه
طرف دیگه ی قضیه وضعیت زندگی خودم من هیچوقت موقعیت مالی مناسبی نداشتم وهمین سرمایه ی کم برای شرکت رو هم با هزار زور و زحمت جمع کرده بودم همیشه با این وضعیت ساخته بودم و اصراری برای پولدار شدن اونم به هر قیمتی نداشتم ولی دیگه اون به فاصله ببینم برای همین میخواستم که بهش برسم میخواستم اینقدر بزگ بشم که دیگه برای پول یه لباس مارک دار یا به تیکه طلا که براش هدیه میخرم نگران نباشم البته اون هیچ وقت این چیز ها رو از من نمیخواست اما من دوست نداشتم که جلوش کم بیارم نمیتونستم وقتی که ارزونترین لباس خودش صد هزار تومن بود براش یه لباس ده هزار تومنی هدیه بخرم درسته که اون از من نمیخواست اما من دوست نداشتم براش کم بزارم اما حالا موقعیتی پیش اومده بود که میتونستم از استفاده کنم و به اون بالاهایی برسم که همیشه برام ارزو بوده
یه شب پر از تناقض رو گذروندم یه شب پر از فکر پر از سوال پر از تردید...

صبح که بیدار شدم هنوز هم نردید داشتم که کاری که میکنم درسته با ته اما دیگه بریده بودم دیگه نمیتونستم بشینم و جلو رفتن دیگران رو ببینم میخواستم از کوتاه ترین راه ممکن به بالاترین جاها برسم"طمع"و "خودبینی"به من غلبه کرده بود
سهم بچه ها رو خیلی بیشتر از اونی که فکرش را میکردند به مظاهری فروختم همه از پولی که نصیبشون شده بود خوشحال بودند اما من شرم داشتم به چشمهاشون نگاه کنم جریان شراکتم با مظاهری رو به هیچ کدومشون نگفتم یعنی روم نمیشد بهشون بگم حالا که مشکل مواد اولیه حل شده شما رو گذاشتم کنار و خودم تنهایی دارم ازش استفاده میکنم شاید یه روزی خودشون میفهمیدند شاید هم هیچ وقت نمیفهمیدند نمیدونستم فقط این رو میدونستم که من چیزی نمیتونم بهوشن بگم....
.
.
.
-مدارکتون لطفا....
با شنیدن صدای مامور پشت شیشه چشمهایم را باز کردم و ابرو ها م رو دادم بالا کارت ماشیت و گواهی نامه و کارت بیمه رو که همشون یه جا بود و دادم بهش و نگاهم رو به سمت شهاب برگردونم که داشت پرسشگرانه نگاهم میکرد.یه چشمک و پشت سرش یه لبخند بهش زدم و سرم رو برگردوندم به سمت ماموره
-کارتون چیه؟مقصدتون کجاس؟
-تاجر فرش هستیم.میریم جنوب شرکت نقش ارا...
با کمی مکث ادامه دادم:
-دنبال کسی میکردید؟
ماموره که مشخص بود اسم شرکتو شناخته بعد از اینکه مدارکمون رو چک کرد کارت رو با احترام بهم برگردوند و گفت:
-یه موردی گزارش شده داریم بررسی میکنیم ببخشید که نمیتونم بیشتر توضیح بدم
کارت ها رو پس گرفتم و با لبخند نگاهش کردم:
-درک میکنم موفق باشید با اجازه
با اشاره ی ماموره سربازی که جلوی ماشیت بود کنار رفت و به مسیرمون ادامه دادیم از توی ایینه نگاهی به عقبم کردم و یواش یواش سرعت رو زیاد کردم سنگینی نگاه شهاب رو هنوز هم احساس میکردم بودن اینکه نگاهش کنم بهش گفتم:
-چته باز کلید کردی رو من؟
-داریوش مثل بچه ی ادم میگی چه مرگته؟
-من چیزیم نیست فقط یکم خستم همین
-داریوش بعد سه سال دیگه تو رو خوب میشناسم سر من رو کلاه نذار
-جدی؟پس دیگه باید بگیرمت ...حالا مهریت چقدر هست؟
-زهرمار همیشه وقتی دارم باهات جدی حرف میزنم لودگی و مسخره بازی در بیار فقط خدا نکنه خودت یه موثع جدی حرف بزنی دهن من ادم رو پیوند میدی اگه کسی گوش نکنه به حرفت
-خوب دیگه اینم یه نوعشه سخت نگیر زیاد جای غر زدن این سی دی رو عوض کن خوابم گرفت
-حالا خوبه خودت گفتی این رو بذارما فقط گیر الکی بده به ادم که بجث رو بپیچونی
-نه خوبه تازگی ها باهوش شدی میفهمی دارم میپیچونمت
-دیگه هرکی با تو دو روز بگرده همین میشه دیگه چاره دیگه ای هم مگه هست؟
-شهاب جان میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
-باز دوباره تو اون فکر مسمومت چی میگذره؟
-میشه تا خود تربت بگیر یه چزت بخوابی که اینقدر رو اعصاب منم رژه نری؟
-یخ دفعه بگو خفه شو دیگه
-اگه این طوری راحتتری اره خفه شو لطفا مودبانه گفتم بهت بر نخوره
-مردشور خودتو ادبتو ببرن
و سرش رو چسبوند به صندلی و چشمهاش رو بست و ادامه داد:
-حیف من که وقتم رو با دیوونه ای مثل تو حروم کنم همون بهتر بخوامب
پوزخندی زدم و پدال گاز را تا جایی که میشد فشار دادم تا سریعتر به تربت برسیم ظهر بود وقت نهار و منم طبق معمول وقتی گشنم میشد دیگه دین و ایمون نداشتم نیم ساعت بعد به تربت رسیدیم و جلوی اولین رستورانی که دیدم نگه داشتم یه نگاه به شهاب کردم چقدر راحت خوابش میبرد بر خلاف من که شب ها هم به زور از دست فکر و خیالاتم فرار میکردم که بتونم چند دقیقه ای چشمهام رو ببندم از این بیخیالیش حرصم گرفت و با سقلمه به پهلوش زدم و از خواب پروندمش
-ای بمیری تو که یه بار نشد مثل ادم رفتار کنی
کش و قوسی به بدنش داد و چشماهش رو باز کرد و اطرافش رو نگاه کرد در حالی که خمیازه میکشید باز گفت:
-رسیدیم حالا؟
-اگه زحمت بکشید و چشمهاتون رو باز کنید میبینید که راننده تون شما رو به سلامت رسونده جلوی زستوران
و با پوزخند گفتم:
-خجالت بکش خرس گنده مثل بچه ها ی دو ساله میمونه هر وقت رضایت دادی و پیاده شدی در رو هم قفل کن
ریموت رو انداختم رو سینه شو خودم داخل رستوران شدم .جای غریبی نبود چند بار دیگه هم اینجا امده بودم یه راست رفتم به حیاط پشت رسوتران تا دست و صورتم رو بشورم لب حوض که نشستم با دیدن چهرهی خودم تو اب حوض دوباره یاد دردهام افتادم دردی که نمشید ازش دم زد چون خودش درد بزرگتری میشد شیر رو باز کردم و پیچ و تاب موجها تصویرم رو محو کرد...
پایان قسمت 4

امضای کاربر : چه کسی می گوید ما با هم تفاهم نداشتیم ... ؟ ما هر دو عاشق بودیم ؛ من عاشقِ او ... او هم عاشقِ او!!!



به تو که فکر می کنم
بی اختیار
به حماقت خود لبخند می زنم
سیاه لشکری بودم
در عشق تو
و فکر می کردم بازیگر نقش اولم …
افسوس…


یکشنبه 19 شهریور 1391 - 13:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از arezoo به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
arezoo آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 600
عضویت: 16 /6 /1391
محل زندگی: تهران
تشکرها : 68
تشکر شده : 223
همسفر | حامي و كتايون
سمتهای فرد از زبان کتایون و قسمتهای زوج از زبان حامی بیان شده

قسمت پنجم
منبع : داستانسرا
خودمونو جمع و جور کردیم، زود از جامون پاشدیم و بھ خط وایسادیم و زل زدیم بھ در اتاق. آروم گفتم:

- الان یارو فکر می کنھ پریای بھشتی حملھ کردن بھ خونش!

بیتا با خنده گفت:

- یھ کم خودتو تحویل بگیر!

تا اومدم جوابشو بدم در اتاق باز شد و حاج حیدری آخرین "یاالله" رو گفت و اومد تو پذیرایی. فوری خنده امو

قورت دادم و گفتم:

- سلام حاج آقا...

بعد از منم بچھ ھا با صدایی کھ ھنوز تھ خنده توش مشخص بود سلام کردن و حاج حیدری ھم با

لبخند و سر بھ زیر جوابمونو داد:

- سلام علیکم... بفرمایید خانما، شرمنده نکیند.. بفرمایید بشینید...

من با دستم بھش اشاره کردم کھ یعنی اول شما و وقتی کھ نشست ما سھ تا ھم دوباره نشستم سر جامون

62 سالش باشھ. صورت گرد و سفید داشت - و زل زدیم بھش. از ظاھر و رفتارش می خورد حدود 63

و موھای کم پشت حنایی رنگ کھ ھمھ رو بھ سمت عقب شونھ کرده بود. پیشونیش پر از چین و

چروکای افقی بود و قطره ھای درشت عرقم از بالای پیشونیش تند تند می چکیدن و می رفتن پایین لابھ

لای ابروھای پرپشتش گم می شدن. یھ کت شلوار قھوه ای خیلی شیک و تر و تمیز تنش بود و یقھ ی

پیرھن سفیدشم تا بیخ دکمھ اشو بستھ بود. تو دستش ھم یھ تسبیح دونھ درشت سبز رو می چرخوند و

باھاش بازی می کرد و تند تند ھی نفسشو می داد بیرون . بعد از چند لحظھ کھ ھمھ امون سکوت کرده

بودیم و مشغول ارزیابی ھم بودیم اون شروع کرد:

- خوب خیلی خوش اومدین...

- ممنون حاج آقا، ببخشید مزاحم شما ھم شدیم سر ظھری.

- خواھش می کنم، این حرفا چیھ، در این خونھ بھ روی ھمھ بازه. خوشحال می شم بتونم کمکی بکنم

بھتون.

یھ لبخند زدم و بھ شوخی گفتم:

- ماھم خیلی خوشحال می شیم اگر شما بتونید کمکمون کنید.

- انشاا... کھ خیره. خوب حاج خانم گفن گویا از مشھد تشریف میارید.

- بلھ ھمینطوره. من مھتاب رضوی ھستم و این دوتا خانم ھم از دوستانم. شما با پدرم پارسال اون زمین

نزدیک حرمو معالمھ کردید.

تا اینو گفتم لبخندش بیشتر از قبل شد و فوری گفت:

- بلھ ! بلھ... خاطرم ھست. عجب معالمھ ی خوبی ھم بود شکر خدا...

بعدم صداشو بلند کرد و بھ طرف در اتاق گفت:

- حاج خانم پس این میوه و شیرینی چی شد؟

- زحمتشون ندین.

- خواھش می کنم، ھرکی با آقای رضوی آشنا باشھ عزیز ما ھم ھست، شما کھ دیگھ دخترشونین. خوب

حال پدر کھ خوبھ الحمد ا...؟

- بلھ خوبن، خیلیم سلام رسوندن بھ شما...

- سلامت باشن. خوب من در خدمتم. ھر امری دارید بفرمایید.

بعدم کمی سرشو اورد بالا و با یھ لبخند پت و پھن زل زد بھمون. یھ نگاه بھ بیتا انداختم کھ چشماش بھ

دھن من بود ببینھ چی می گم. ازونجایی کھ ھیچ وقت حوصلھ ی طفره رفتن و تعارفای الکی رو نداشتم

و تا ھمینجاشم حس می کردم زیادی کشش دادم بدون ھیچ مقدمھ ای رفتم سر اصل مطلب.

- راستش حاج آقا، پدرم بھ من گفتن کھ شما توی مرز جنوب خیلی آشنا دارید.

یھو لبخند از رو لبش پرید و با تعجب و پرسش نگام کرد. ھمون موقع در اتاق باز شد و خانم حیدری

اومد تو و یھ ظرف پر از میوه با چندتا پیش دستی و کاردو گذاشت جلومون و دوباره از اتاق رفت

بیرون. حاجی کھ انگار تو این فاصلھ خودشو جمع و جور کرده بود گفت:

- خدایی نکرده مشکلی برای پدرتون توی مرز پیش اومده؟

- نھ خیر، این موضوع ھیچ ربطی بھ ایشون نداره. یعنی پدرم می خواستن خودشون باھاتون تماس بگیرن

و موضوع رو مطرح کنن ولی ما دیدیم بھتره خودمون خدمتتون برسیم...

یھ نفس عمیق کشیدم و گفتم:

- راستش این دوست من...

اشاره بھ بیتا کردم و ادامھ دادم:

- ...ممنوع الخروجھ. یعنی ھمسرش ممنوع الخروجش کرده...

بیتا آروم سرجاش وول می خورد و معلوم بود خیلی معذبھ و خودمم یھ کم ھول کرده بودم کھ نکنھ این

یارو کلا این کاره نباشھ و خیط شیم! حاج حیدری چشماشو تنگ کرد و ھمونطور کھ دونھ ھای تسبیحو

می انداخت پایین گفت:

- خوب؟؟

آب دھنمو قورت دادم و گفتم:

- خوب راستش دوست من باید از کشور تا چند وقت دیگھ خارج بشھ ولی شوھرش مخالف بوده و بھ

ھمین خاطرم ممنوع االخروجش کرده.

- برای چھ کاری دوستتون می خواد خارج بشھ بھ امید خدا؟

- برای زندگی.

- برای زندگی؟ یعنی چھ؟! این خانم شوھرش اینجاس بعد برای زندگی تنھایی می خواد بره خارج؟

بیتا یھ کم سرجاش جابھ جا شد و گفت:

- راستش حاج آقا مادر من خارج از ایران زندگی می کنھ. چندسالیم می شھ کھ دنبال کارای اقامت من و

خواھرمھ.. الانم یھ مدتی می شھ کھ کارامون درست شده ولی حالا ھمسر من بھم اجازه ی خروج نمی

ده.

- صحیح... ولی خب ھمسر شما حق داره کھ بخواد زنش پیش خودش باشھ. اینکھ چیز عجیبی نیست!

- حاج آقا آخھ شما کھ نمی دونین. من خیلی وقتھ کھ می خوام ازش طلاق بگیرم. نھ بھ خاطر این

موضوع اقامت و این حرفا. ما از اول ازدواجمون کار اشتباھی بود.. حالا ھم کھ بھ آخرش رسیدیم و

فھمیدیم کار اشتباھی بوده ولی بازم اون کوتاه نمیاد و منو طلاق نمی ده.. رفتھ ممنوع الخروجمم کرده

فقط برای اینکھ منو آزار بده!

- عجب! خب دختر جان بمون سر خونھ و زندگی خودت تو مملکتت. کجا می خوای پاشی راه بیفتی بری

مملکت غریب آخھ؟

قبل ازینکھ بیتا جواب بده من پریدم وسط حرفاشون و گفتم:

- حاج آقا شرایط زندگی دوست من کمی پیچیده اس. الانم زیاد نمی خوایم وقت شمارو با توضیحات

اضافھ بگیریم. فقط می شھ بھ ما لطف کنید و اگر واقعا کاری از دستتون بر میاد انجام بدین؟

با شک پرسید:

- شما چھ کمکی از من می خواید؟

سعی کردم صدام عادی باشھ و خیلی معمولی گفتم:

- مثلا کمک کنید بیتا از مرز رد بشھ یا...

- لاالھ الی ا...! بھ من میاد اھل رد کردن آدما از مرز باشم ؟؟؟

با تردید گفتم:

- آخھ پدر من می گفتن شما...

با اخم گفت:

- آقای رضوی گفتن حاج حیدری آدما رو قاچاقی از مرز رد می کنھ؟

- نھ، نھ سوتفاھم نشھ. پدر من فقط گفتن شما نفوذتون خیلی زیاده اونقدر کھ حتی تونستین پسرتونو...

پرید وسط حرفم و انگار جوری کھ با خودش داره حرف می زنھ گفت:

- ا...اعلم کھ این پسر برای من زندگی نذاشتھ. ھنوزم کھ ھنوزه دارم چوب حماقتاشو می خورم.

با تعجب بھ بیتا یھ نگاھی انداختم و خواستم حرفی بزنم کھ خود حاج حیدری باز گفت:

- پسر ناخلف من شرایطش فرق می کرد. از دل خوش خودم یا خودش نبود کھ مجبور شدم ردش کنم.

تازه یاد بعضی از حرفای بابا افتادم و آروم گفتم:

- بلھ.. یعنی راستش پدر من گفتن کھ شما بھ خاطر یھ سری شرایط خاص مجبور بھ این کار شدید...

- درستھ. شرایطش خاص بود.

یھ کم سرشو تکون داد و با تسبیحش بازی کرد و با تندی ادامھ داد:

- این پسرو من با خون دل بزرگ کردم. کلی زحمتشو کشیدم و ھیچی براش کم نذاشتم کھ بھ یھ جایی برسھ.

ھمھ می گفتن نخبھ اس، تیزھوشھ... چھ می دونم استعدادای درخشان و ازین مزخرفات! مدام از استانداری

مشھد و آموزش پرورش براش تقدیرنامھ میومد و تشویقش می کردن. تو کنکور جزو نفرات اول شد و آخر

سرم بھترین رشتھ و دانشگاه تو تھران قبول شد. از ھمون موقع ھم بدبختی من شروع شد. فکر می کردم

خیر سرش بزرگ شده! مرد شده! چھ می دونستم می خواد بلای جونمون بشھ. از ھمون اول رفت و شد

جزو این گروھک ھای سیاسی و دانشجویان مبارز و زندگی مارو بھ ھم ریخت با حماقتاش. ھی می گفتم

امروز فردا از سرش می افتھ این مسخره بازیا ولی کلھ خراب تر ازین حرفا بود.

سھ تاییمون با دھن باز بھ حرفاش گوش می کردیم و باورمون نمی شد داره از پسرش اینجوری می گھ! دلم

می خواست یھ جواب درست حسابی بھ حرفای مفتش بدم ولی بدبختانھ دستمون تو پوست گردوش بود و نمی

شد مخالفتی باھاش کرد! فعلا ھم کھ افتاده بود رو دور قصھ گویی!

- بفرمایید میوه...

با اخم و جوری کھ زودتر حرفاشو تموم کنھ و بھ کارمون برسھ گفتم:

- ممنون.. می فرمودید.

- بلھ... خلاصھ کھ داشت دیگھ آبرو و حیثیت منو می برد، آخر سرم تو یکی از ھمین تظاھراتای مسخره

اشون گرفتنشون شکر خدا. منم ھیچ کاری بھ کارش نداشتم. حتی نرفتم تھران ملاقاتش. باید می فھمید

حماقت کرده. یھ چند روزیم اون تو موند و یھ کمم گوشمالیش دادن و بعدم ازش تعھد گرفتن کھ دیگھ

ازین غطلای زیادی نکنھ و فرستادنش بیرون.

ھمچین خونسرد تعریف می کرد و میوه پوست می کند و از بھ خیال خودش حماقتای پسرش افسوس می

خورد کھ دلم می خواست موھای سرشو بکنم!

- زندگی مارو ھم بھم ریخت پسره ی بی فکر و تمام مقام و موقعیت منم بھ خطر انداخت.... حالا تازه

جزو اون بالا بالاییا نبود و بھ ھمین خاطرم فقط بھ گرفتن اختیارات من ازم اکفتا کردن بھ خاطر این

اولاد ناخلف وگرنھ اگر یھ پست و مقام بالاتری داشت کھ دیگھ منم پام گیر بود. منم دیگھ اسمشو نمی

اوردم و بھ ھمھ ھم گفتھ بودم دیگھ پسری ندارم. منتھا این حاج خانم ما بدجوری دیگھ دلش شور پسرشو

می زد. ھرچی می گفتم این پسر دیگھ آدم بشو نیست و شده مایھ ی ننگمون بھ گوشش نمی رفت. من

کھ دیگھ ازش قطع امید کرده بودم ولی مادرش نگران بود کھ نکنھ دوباره بره سمت این کارا و دیگھ

اینبار ببرنش جایی کھ عرب نی انداخت! اینقدرم التماس من کرد کھ راضی بشم و پسره رو رد کنم بره

یھ جایی کھ دیگھ ھوس این غلطا بھ سرش نزنھ تا آخر سر مارو راضی کرد!

یھ قاچ سیب گذاشت دھنش و شروع کرد بھ جوییدن. انگار نھ انگار کھ داشت از دستگیری پسرش حرف می

زد! از دست دادن مقام و موقعیت خودش انگار خیلی مھمتر از گیر افتادن پسرش بود! چپ چپ نگاش می

کردم و نمی دونستم چی جوابشو بدم کھ خود بیتا یھو پرید وسط و گفت:

- حالا حاج خواھش می کنم اگر می تونین بھ منم کمک کنین. باور کنین اگر تا چند روز دیگھ از ایران

نتونم خارج بشم تمام زحمات چند سالھ ی مادرم بھ ھدر می ره سر لجبازی شوھر احمقم. توروخدا یا یھ

کاری کنین من از ممنوع الخروجی در بیام یا اگر تو مرز آشنا دارین کمک کنین رد شم.

آخرین قاچ سیبم خورد و قورت داد و گفت:

- تو گذرنامھ کھ اصلا حرفشو نزن. ھیچ کاری اونجا نمی تونم برات بکنم. برای رد شدن از مرزم تو

فکر کردی کار ساده ای دختر جان؟؟ اونم برای یھ زن تنھا؟

- باور کنین من خودم چند نفری رو پیدا کردم کھ پول می گرفتن و می گفتن خیلی راحت از مرز ردم می

کنن ولی آخھ آدم چھ جوری بھشون اعتماد کنھ؟ ولی شما از آشناھای پدر مھتاب ھستین و حداقل بھتون

اطمینان دارم.

- عجب! خانم عزیز من کھ برای شما قصھ تعریف نکردم! مثل اینکھ اصلا متوجھ نشدین من گفتم خیلی

از اختیارات سابقمو از دست دادم.

بیتا یھ نگاه ملتمس بھم انداخت کھ نتونستم چیزی نگم. ھرچند خیلی حرفای حاج حیدری تو ذوقم زده بود ولی

بھ خاطر بیتا سعی کردم بھ روی خودم نیارم و با لحن چاپلوسانھ ای گفتم:

- حاج آقا پدر من گفتن تو تمام مرزای جنوب اگر یھ نفر کاری از دستش بر بیاد خود شمایید. بعدم درستھ

کھ بھ طور ظاھری اختیاراتتونو گرفتن ولی مطمئنا آشنا زیاد دارید کھ اونا بتونن کمک ما بکنن.

انگار کلکم گرفت و حرفی کھ گذاشتم تو دھنش درست از آب درومد! با لبخند گفت:

- خوب بلھ.. دوستان و آشنایان لطف زیاد دارن و ھنوز مارو فراموش نکردن... ولی..

- دیگھ ولی و اما نیارید دیگھ. بیتا ھم مثل دخترتون، اگر می تونید کمکش کنید.

یھ نگاه بلند بالا بھ بیتا انداخت و گفت:

- بلھ.. ماشاا... خانم با کمالاتی ھم ھستند. واقعا بعضی از آقایون قدر ھمچین خانمھایی رو نمی دونن!

حس می کردم کم کم نگاه و لحن حرف زدنش داره عوض می شھ! برای اینکھ یادش بیارم با کی طرفھ

فوری گفتم:

- پس حاج آقا من زنگ بزنم بھ پدرم خوش خبری بدم کھ شما کمکمون می کنین دیگھ؟

با اوردن اسم پدرم خودشو جمع و جور کرد و گفت:

- ماشاا... شما ھم دختر آقای رضوی ھستید دیگھ! خوب بلدید معاملھ رو جوش بدید.

با شنیدن اسم معالمھ فھمیدم احتمالا مشکلش پولھ. فوری از تو کیفم دست چکمو رو دراوردم و گفتم:

- بالاخره من ھم یھ چیزایی یاد گرفتم. برای اینکھ خیالتونم راحت باشھ از حساب مشترک خودم و بابا...

با اینکھ چشماش داشت برق می زد فوری پرید وسط حرفم و گفت:

- این حرفا چیھ خانم رضوی. ناراحت می شم اگر حرفی از پول بزنید.

نھ حاج آقا. بالاخره اینم یھ جور معالمھ اس دیگھ. شما ھم دارید بھ ما لطف می کنید..!!!

- حالا شما اینجا نشریف داشتھ باشید تا من برم بیرون یھ زنگی بھ یکی از آشناھا بزنم الان بر می گردم

خدمتتون.

- بفرمایید.

- تا از اتاق رفت بیرون بیتا گفت:

- - خودم پول ھمرامھ، چرا تو می خوای حساب کنی؟

- - گفتم از حساب بابا باشھ مطمئن تره دیگھ بامبول در نمیاره و دوباره شروع کنھ قصھ تعریف کردن!

- - دستت درد نکنھ، پس تو چکشو بنویس بعدا باھات حساب می کنم.

- یھو نازی کھ تمام مدت ساکت نشستھ بود گفت:

- - می گم بیتا می خوای امشبو پیش حاج آقا بخواب دیگھ مجانی مجانی ردت می کنھ از مرز! اینجور کھ

- معلومھ خوب چشش گرفتھ ات.

- - خفھ!

- - ھیس! باز شروع کردین خروس جنگیا؟

- ھمون موقع حاج حیدری برگشت تو اتاق و با یھ لبخند گنده نشست جلومون.

- - خب خانما. با یکی از آشناھا کھ خیلیم مطمئنھ تماس گرفتم، گفت مشکلی نیست، فقط باید حدود ھفت

- روز دیگھ بندر عباس باشید.

- خنده ام گرفتھ بود کھ با دیدن پول چھ زود تغییر موضع داد و یھو تمام اختیارات از دست رفتھ اشو بھ دست

- اورد!!! بیتا ھم فوری گفت:

- - وای دست شما درد نکنھ حاج آقا، خدا خیرتون بده. پس دیگھ آدمش مطمئنھ؟

- - خیالتون جمع باشھ، حسابیم سفارش شمارو کردم ھواتونو داشتھ باشن. آدم مطمئنیھ.

- با حرص گفتم:

- - دستتون درد نکنھ کھ اینقدر محبت دارین! حالا لطفا بفرمایید چقدر بنویسم؟

- - من حالا خودم بعدا با پدرتون صحبت می کنم..

- - فرق نداره حاج آقا. منم وکیل ایشون بدونید شما. لطفا بفرمایید.

- یھ کم دیگھ ناز کرد و تعارفات الکی کرد تا بالاخره مبلغی گفت کھ ازون چیزی کھ انتظار داشتیمم بیشتر

- بود! یھ نگاه بھ بیتا انداختم تا ببینم موافقھ یا نھ کھ اونم از رو ناچاری موافقت کرد و بالاخره چکو نوشتم.

- آدرس و شماره تماس و اسم کسی ھم کھ باید می رفتیم پیشش بھمون داد و با کلی اصرار برای نھار ھم

- نگھمون داشت و تموم مدتم از چشم چرونی و زل زدن بھ بیتا دست بر نداشت تا بالاخره بعد از یکی دو

- ساعت رضایت داد دست از سرمون برداره و دل از بیتا بکنھ!

- از در کھ اومدیم بیرون دیگھ تو مرز انفجار بودم بس کھ حرص خورده بودم! بیتا ھم دست کمی از من

- داشت و فقط نازی بود کھ عین ھمیشھ بی خیال و راحت آدامسشو می جویید و کاری بھ کار ماھا نداشت.

- سوار ماشین شدیم و با حاج حیدری و خانمش خداحافظی کردیم و دنده عقب گرفتم و از تو کوچھ با سرعت

- رفتم بیرون.

- یھ نفس عمیق کشیدم و بھ بیتا گفتم:

- - خب اینم از این... دیگھ خیالت راحت شد خانم فرنگی؟

- خندید و گفت:

- - با اینکھ پول زیاد گرفت خاک بر سر و حسابی نقره داغمون کرد و اینقدرم ھیزی کرد کھ دلم می

- خواست چشماشو از کاسھ در بیارم ولی بازم می ارزید! حداقل دیگھ مطمئنم کھ کارم انجام می شھ.

- چقدر خوبھ ھمھ چی بھ ھمین راحتی ھمیشھ انجام بشھ ھا!

- قبل ازینکھ من جوابشو بدم نازی از پشت سر با طعنھ گفت:

- - نھ کھ تو خیلیم تو زندگیت برای بھ دست اوردن چیزی زحمت کشیدی عزیزم! ھمیشھ ھمھ چی رو

- ھمینقدر راحت بھش رسیدی دیگھ.

- بیتا برگشت طرفش و گفت:

- - تا چشت در آد! فعلا کھ می بینی دارم بھ بزرگترین خواستھ امم می رسم. ھم ازین مملکت می رم ھم از

- دست اون سھیل آشغال راحت می شم.

- - تو لیاقت سھیلو نداشتی بیتا جونم!

- با تعجب از آینھ بھ نازی نگاه کردم... اولش فکر کردم داره شوخی می کنھ اما ظاھرش کھ خیلی جدی

- و پر کینھ بود! بیتا کھ سرخوش تر ازونی بود کھ جوابشو بده ولی نمی دونم چرا من از حرفا و عکس

- العملای نازی رفتھ بودم تو فکر کھ یھو بیتا گفت:

- - ئھ مھتاب... این ھمون ماشینھ اس کھ داشت می زد بھمون انگار!

- از تو آیینھ ی جلو یھ لحظھ گذری بھ ماشینھ نگاه انداختم.. جلوی یھ رستوران پارک شده بود و کسیم

- توش نبود. بدون اینکھ جواب بیتا رو بدم عینک آفتابیمو زدم بھ چشمم و صدای آھنگو بلند کردم. خونھ

- ی حاج حیدری کلی وقت تلف کرده بودیم. ساعت 11 رفتھ بودیم دم خونھ اش و حالا شده بود ساعت 3

- کھ داشتیم از شھر خارج می شدیم. با خودم فکر کردم چقدر خوبھ کھ تو زندیگم با آدمای دو رو و

- مزخرفی مثل این حاج حیدری خیلی کم سر و کار دارم.

- پامو گذاشتم رو گاز و تابلوھای خروجی شھرو نگاه کردم و روندم طرف گناباد...

امضای کاربر : چه کسی می گوید ما با هم تفاهم نداشتیم ... ؟ ما هر دو عاشق بودیم ؛ من عاشقِ او ... او هم عاشقِ او!!!



به تو که فکر می کنم
بی اختیار
به حماقت خود لبخند می زنم
سیاه لشکری بودم
در عشق تو
و فکر می کردم بازیگر نقش اولم …
افسوس…


یکشنبه 19 شهریور 1391 - 13:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از arezoo به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
arezoo آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 600
عضویت: 16 /6 /1391
محل زندگی: تهران
تشکرها : 68
تشکر شده : 223
همسفر | حامي و كتايون
قسمت ششم
منبع : داستانسرا

حالم کھ بھتر شد برگشتم داخل رستوران و مستقیم رفتم طرف میزی کھ شھاب پشت بھ من نشستھ بود، یھ وری

روی صندلی لم داده بود و سرش رو کمی خم کرده بود و داشت زیر چشمی میز روبرو کھ دو تا دختر پشتش

نشستھ بودند رو نگاه می کرد. نمی دونم چرا یھ دفعھ سادیسمم عود کرد و ھوس کردم یھ دونھ محکم بزنم پس

گردنش ، اما گویا یک کم زیادی محکم زده بودم و صداش باعث شد کھ سر ھمھ بچرخھ بھ طرف ما. شھاب ھم

کھ مثل برق گرفتھ ھا سریع برگشت سمت من و گارد گرفت ، ولی با دیدن من یھ دفعھ یخ زد. کلی جلوی

خودشو گرفت کھ فحشم نده و فقط زیر لب غرغر می کرد. خیلی بی تفاوت و ریلکس روی صندلی روبرویی

نشستم و پاکت سیگارم رو در آوردم و یکی روشن کردم و جعبھ شو انداختم رو میز. کام عمیقی از سیگارم

گرفتم و چشمھام رو تنگ کردم و با لبخند موذیانھ ای بھ شھاب نگاه کردم کھ دوباره مشغول دید زدن دخترا بود.

دود سیگار رو دادم بیرون و با کنایھ بھش گفتم

- می بینم کھ بالاخره چشمات باز شد.

وبا ابروم بھ اون دو تا دختر اشاره کردم و خیلی سرد ادامھ دادم:

- ھمچین تیکھ ای ھم نیستند ، تازگی ھا بد سلیقھ شدی!

با چشم غره بھم نگاه کرد گفت:

- آخھ مرد ناحسابی انتظار داری اینجا بھتر از این گیر بیاد؟ البتھ اگھ ھمینش ھم با شیرین کاری جنابعالی نپره.

- اوه، یادم نبود پرنسس رویایی شما با دیدن حرکات خشن روح لطیفشون بھ رنجش میاد و بھ پیشنھاد

عاشقانھ و شرافتمندانھ شما پاسخ منفی می دند..... آخھ کم عقل ، بر فرض ھم کھ بری طرفشون، بھ چھ

دردت میخورند؟ تو اینجا جا و مکان داری آخھ؟

- بَھ، دست شما درد نکنھ، مثل اینکھ من رو نشناختی، بھ جای اینکھ تمرکز من رو بھ ھم بزنی بشین و

نگاه کن ببین چطوری ھم اینارو جور می کنم ، ھم جاش رو درست می کنم.

ھمون موقع گارسون غذا رو روی میزمون گذاشت و رفت، بشقابم رو جلو کشیدم و قاشق اول رو گذاشتم تو

دھنم و رو بھ شھاب گفتم:

- شھاب ، جون ھر کی دوست داری بی خیال ، دیره بابا، باید زودتر بریم. اگھ بخوایم اینطوری پیش بریم

و بھ خاطر جنابعالی توی ھر شھر معطل بشیم کھ تا دو سال دیگھ ھم بھ کارمون نمی رسیم.

- حالا ھی غر بزنا ، اگھ گذاشتی کارمو بکنم، بعدشم تا چشمت در آد. می خواستی دیشب اون مسخره بازی

رو در نیاری کھ من رو از خونھ بکشی بیرون.

در حالیکھ دوباره اخمھاش رو بھم کشیده بود شروع کرد بھ غرغر کردن با خودش.

- مسخره ی بی مزه بھ من می گھ بیا خونمون با سوده برنامھ داریم بعد ھرھر بھم می خنده میگھ سر کاری

بود! نھ از سوده خبری شد نھ گذاشتی بھ برنامھ خودم برسم.

- تقصیر خود ھوسبازتھ، ھزار تا دختر ھم کھ کنارت باشند تا یھ دونھ جدید ببینی دوست داری بری

سراغش. برو خودتو آدم کن جای اینکھ بھ من غر بزنی.

- حالا کھ اینطور شد عوض دیشب تا امروز این دو تا رو نزنم زمین از جام تکون نمی خورم.

- یعنی چی؟ اگھ از جات تکون نخوری می خوای ھمینجا ترتیبشونو بدی؟

- من کھ می دونم دوباره می خوای بری رو اعصاب من ، اما کور خوندی ،ایندفعھ رو موفق نمی شی.

- نھ بابا، واقعا دیگھ مطمئن شدم کھ تصمیم گرفتی یھ استفاده ی کوچولویی از اون مغزت بکنی، تازگی ھا

خوب متوجھ می شی کِی میخوام اذیتت کنم.

- عوض دستت درد نکنھ ست دیگھ؟ منو بگو دارم مورد جور می کنم اونوقت تو...

- قربون دستت، من احتیاجی بھ موارد تو ندارم. ھمھ ش نوش جون خودت.

- لیاقت نداری

و در حالیکھ از پشت میز بلند می شد و غذاش رو بر می داشت، بدون اینکھ نگاھم کنھ گفت:

- دو سھ ساعت دیگھ جلوی ھمین رستوران منتظرم باش.

- قبل رفتنت اول سوئیچ رو بده ببینم. جایی ھم می خوای بری خودت برو. من حوصلھ ندارم اینجا بشینم.

شھاب سوئیچ رو گذاشت جلوی من و بھ سمت میز دخترھا رفت و نمی دونم چی بھشون گفت کھ ھر دوشون

زدند زیر خنده و صندلی کنارشون رو براش کشیدند بیرون تا بشینھ. پوزخندی زدم و زیر لب با خودم گفتم

"حرومزاده تو این یھ کار تکھ" و سرم رو برگردوندمو و مشغول غذا خوردنم شدم.

تقریبا ده دقیقھ بعد بود کھ صدای زنگ موبایلم رو شنیدم. شھاب بود کھ اس.ام.اس داده بود."سھ ساعت دیگھ

ھمینجا منتظرم باش، کوری چشمت بلندشون کردم " برگشتم طرفش و با تعجب نگاھش کردم. شھاب با لبخند

پیروزمندانھ ای نگاھم می کرد و ھر کی نمی دونست فکر میکرد اورست رو فتح کرده. بھش با اشاره گفتم

"بدبخت" و سرم رو برگردوندم و براش جواب نوشتم "دیرتر از سھ و نیم اینجا باشی تنھایی رفتم.اونوقت یکی

باید خودتو بلند کنھ" و براش ارسال کردم. باقی غذام رو تموم کردم و بھ صندلیم تکیھ دادم و یھ سیگار دیگھ

روشن کردم. شب قبل کم خوابیده بودم و برای ھمین خستھ بودم. گفتم حالا کھ شھابم رفتھ دنبال حال خودش من

ھم برم حداقل یک کم بخوابم. از روی صندلی پا شدم و بھ سمت صندوق رفتم تا پول غذا رو حساب کنم. برگھ

صورتحساب رو کھ گرفتم تعجب کردم ، چون بیشتر از معمول شده بود. یھ ابروم رو دادم بالا و از صندوق دار

پرسیدم:

- حساب من رو اشتباه ندادید؟

- نخیر، دوست خودتون گفت کھ میز اونھا رو ھم شما حساب می کنید.

- کدوم دوستم؟

- ھمونی کھ اول با ھم سر یھ میز نشستھ بودید دیگھ.

- من اگھ دوستی مثل اون داشتم در جا خودم رو می کشتم.

- یعنی دوستتون نیست؟ اما با ھم بودید کھ؟

- مھم نیست.

و پول رو گذاشتم جلوش.

با خودم گفتم "دردسر برای اون واژه مناسب تریھ تا دوست!"

از رستوران اومدم بیرون و سوار ماشین شدم. صندلی رو خوابوندم و چشمھام رو بستم و سعی کردم کھ کمی

بخوابم، اما افکار قدیمی مثل ھمیشھ بھ سمتم ھجوم آوردند و دوست نداشتند کھ راحتم بذارند. گذشتھ ی لعنتی

خیلی وقت بود کھ رنگ آسایش رو ازم گرفتھ بود و با ھجوم بی دریغ خاطراتش ، یاد آور لغزشھام می شد...

یھ ھفتھ بعد از فروش سھم بچھ ھا بھ مظاھری ، عملا فصل جدیدی از کار شروع شد. کمتر از یک ھفتھ بعد از

استخدام پرسنل جدید ، مواد اولیھ بھ شرکت رسید و دستگاه ھا کارشون رو دوباره شروع کردند. چیزی کھ

برای من خیلی جالب بود قیمت تموم شده مواد بود کھ حتی از قبل ھم کمتر شده بود. مظاھری ھم دلیلش رو

ھزینھ کم حمل و نقل و نداشتن گمرک گفت. شروع خیلی خوبی بود. خیلی زود محصولات رو دوباره روانھ

بازار کردیم و بھ خاطر قیمت پایین ترمون، فروشمون و سودمون خیلی بیشتر شد. بھ قدری غرق کار شده بودم

و از وضعیت موجود راضی بودم کھ دیگھ بھ ھیچ چیزی جز سرعت گرفتن در کار فکر نمی کردم. خیلی زود

داشتم بھ جایی می رسیدم کھ قبلا با کار چند برابرش ھم نتونستھ بودم برسم. اما الان با ھمون ساعت کار و

ھمون انرژی ، بھ درآمد خیلی بیشتری رسیده بودم.

یک ماھی رو بھ ھمین صورت بھ کارمون ادامھ دادیم تا اینکھ یھ روز مظاھری بھ جای اینکھ محافظ ھاش رو

بفرستھ، خودش سرزده بھ شرکت اومد . بعد از دیدن دستگاه ھا و بررسی وضعیت کار توی دفترم اومد و

مشغول صحبت شدیم. مثل ھمیشھ اول یک کم حرف ھای متفرقھ زدیم، اما بھ نظرم رسید کھ اومدن سر زده اش

نمی تونستھ بی دلیل باشھ. گفتم شاید چیزی می خواد بگھ و منتظر فرصتھ، برای ھمین خودم این فرصت رو در

اختیارش قرار دادم و گفتم :

- جناب مظاھری چیز خاصی شده کھ امروز ما سعادت دیدار شما رو پیدا کردیم؟

مظاھری کمی روی مبل جابجا شد و عینکش رو بھ چشمش زد و با قیافھ ی متفرکی کھ ژستی بود کھ معمولا

موقع حرفھای جدی بھ خودش می گرفت، گفت :

- آقای سبحانی شما من رو توی مدت این خوب شناختی. نھ؟

دیگھ مثل سابق خیلی کتابی و غلیظ حرف نمی زد، برای ھمین کمتر باعث خنده میشد. البتھ بعدھا فھمیدم کھ

فقط با غریبھ ھا اونطوری صحبت میکنھ، با آشناھا اونطور نبود. سرم رو تکون دادم و با تایید گفتم:

- خوب بلھ، البتھ در حوزه ی فعالیت کاری با شما خوب آشنا شدم.

- شرایط کاری اینجا رو ھم قبل از شراکت با من و بعد از شراکت با من دیدی.

- خوب این ھم درستھ. بعد از حضور شما اینجا متحول شده.

- پس می دونی کھ من توی کار ھمیشھ بھ اوج فکر می کنم. الان ھم برای این شرکت و شما فکرھای

بزرگتری دارم.

- خوب البتھ اینکھ آدم دائما کارش رو گسترش بده خیلی خوبھ، اما می تونم بپرسم چھ فکری؟

- ببینید آقای سبحانی، درستھ کھ محصولات ما جای خودش رو در این مدت کم در بازار باز کرده، اما این

برای من کافی نیست، من بھ فکر درآمد بیشتری ھستم. سرمایھ ی کمی رو اینجا نگذاشتم کھ حالا بھ ھمین

درآمد قانع بشم.

- چیز خاصی توی ذھنتونھ؟

- البتھ کھ ھست، وگرنھ اینجا نبودم. من در این مدت تمام رفتارھای کاری شما رو زیر نظر داشتم و دیدم

کھ در انتخاب ھمکار برای خودم دچار اشتباه نشدم. توانایی ھای شما قابل ستایش است و برای ھمین

میخواھم کھ کارھای بزرگی را با ھم شروع کنیم، چون من بھ تنھایی از عھده ی ھمھ اینھا بر نمیام؛ من

روی شما حساب ویژه ای باز کردم.

- البتھ این نظر لطف شماست. من فقط وظیفھ م رو انجام دادم.

- اختیار دارید ، این روزھا کمتر می شود جوان ھایی مثل شما را پیدا کرد، خودت رو دست کم نگیر. شما

ھمھ ی مشخصات یک تاجر موفق را دارید فقط بھ شرطی کھ بھ خوبی از آنھا استفاده کنید. و البتھ تنھا

چیزی کھ من رو کمی نگران می کنھ دیدن جسارت شما در پذیرش خطره.

- آقای مظاھری من چیزی ندارم کھ بخوام برای از دست دادنش نگران باشم. مطمئن باشید کھ بیشتر از

اون چیزی کھ فکرش رو بکنید ریسک پذیر ھستم.

- اگر ھمینطور باشد کھ خیلی عالی می شود. اما در عمل مشخص می شھ.

- در عمل ھم می بینید.

- پس چطور است کھ ھمین الان شروع کنیم؟

- ھر چھ زودتر بھتر.

- پس لطفا متن این قرارداد رو خوب بخون، تمام بندھا رو بھ دقت بخون کھ خدای نکرده اشتباھی نکنی،

من ھم می روم یک سری بھ اتاق ھای دیگر بزنم.

مظاھری کاغذ قرارداد رو گذاشت جلوی من و خودش از اتاق خارج شد. نگاھی بھ بندھای قرارداد کردم کھ

مربوط می شد بھ واردات یھ سری قطعات یدکی. برام جالب بود کھ مظاھری توی اون قسمت ھم فعالیت

می کرد. با کنجکاوی تمام بندھا رو خوندم و بھ نظرم فوق العاده رسید. یھ بند ھم مربوط می شد بھ پرداخت کھ

مبلغش ھم صد میلیون بود. با خودم گفتم این پولھا کھ برای مظاھری چیزی نیستش. از ھمھ چیز قرار داد خوشم

اومده و بود و دوست داشتم کھ ھرچھ سریعتر واردش بشم. فقط نمی دونستم قرار بود کھ نقش من این وسط چی

باشھ؟ نیم ساعت بعد مظاھری برگشت بھ دفتر و جواب این سوالم رو داد. قرار بود طرف خریدار قرار داد من

باشم. یعنی وارد کننده. یک کم برام عجیب بود. یعنی با چھ اعتباری میخواست این قرار داد رو بده دست من؟

پس خودش چی؟

- ببین آقای سبحانی، من بھ خاطر حساسیتی کھ در کارم دارم نمی توانم در قرار دادھا بھ صورت مستقیم

جلو بروم. برای ھمین احتیاج بھ کسانی مثل شما دارم کھ بتوانم بھشون اعتماد کنم و سرمایھ م رو بسپارم

دستشون. برای این ھم کھ خیالم راحت باشھ شما چک رو از جانب خودتان بکشید کھ بھ من لطمھ ای

نخوره. من ھم حساب شما رو پر می کنم. در عوضش ھم از شما سفتھ می گیرم. این ھمون پذیرش

ریسکی بود کھ گفتم. حالا اگر فکر می کنید کھ توانایی قبول این ریسک را ندارید بحثش جداست. اما

قبول این ریسک ھم برای شما حداقل 20 میلیون سود داره.

موقعیت عجیبی بود، از یھ طرف بحث صد میلیون پول بود کھ من نداشتم و اگھ مشکلی پیش میومد توی دردسر

می افتادم. از طرف دیگھ ھم صحبت 20 میلیون سود بود. بدجوری وسوسھ شده بودم. حرفی ھم کھ مظاھری در

مورد عدم تواناییم زده بود بدجور برام سنگین بود و می خواستم بھش ثابت کنم کھ از پس کار بر میام. برای

ھمین خیلی زود بھ خودم مسلط شدم و با اعتماد بھ نفس بھ صندلیم تکیھ دادم و گفتم:

- قبولھ، ھمچین چیز خارق العاده ای نیست کھ از پسش بر نیام. شما بسپاریدش دست من و خیالتون راحت

باشھ.

- من ھمیشھ خیالم از بابت شما راحتھ. پس بفرمایید امضا کنید.

قرار داد رو امضا کردم و یھ چک صد میلیونی ھم کشیدم و بھش دادم. قرار شد بعد از اینکھ پول رو بھ حسابم

واریز کرد سفتھ ھا رو ھم تحویل بدم. کمتر از یک ھفتھ کل کار انجام شد کھ برای خودم ھم عجیب بود. البتھ

مظاھری گفت کھ از قبل ھماھنگی ھا انجام شده بوده و چیزی باقی نمونده بود. جنس ھا رو وارد کردیم و توی

بازار پخش کردیم و مظاھری ھم سفتھ ھا رو بھ ھمراه 20 میلیونی کھ بھم قولش رو داده بود پس داد. خیلی

خوشحال بودم. تا اون روز ھیچ وقت نتونستھ بودم بھ این راحتی پول در بیارم. اون ھم بھ این مقدار. دیگھ سر

از پا نمیشناختم. ھمون روز از ذوقم رفتم و یھ 206 خریدم . مزه ی اون پول بدجوری بھم چسبیده بود و دوست

داشتم کھ سریع تر راه تجارت رو یاد بگیرم تا بیشتر از این بتونم در بیارم. بارھا و بارھا مستقیم و غیر مستقیم

بھ مظاھری اشاره کردم کھ اگھ دوباره ھمچین قراردادی بود بھم بگھ؛ اما ھر بار یک جوری از سرش بازم

میکرد. "چقدر عجولی پسر جان"؛ "انشاا.. بھ وقتش"؛ "یکی دو ماه دیگھ شاید"؛ " باید موقعیتش پیش بیاد" و

امثال این حرفھا. اما من صبرم کم شده بود و می خواستم با سرعت بیشتری حرکت کنم. دیگھ درآمد شرکت کھ

قبلا برام یھ معجزه بود، تبدیل بھ پول خورد شده بود و توجھی بھش نمی کردم.

یک ماه رو بدون انگیزه توی شرکت کار کردم و تمام فکرم شده بود رویای پول آسون و کم زحمت. توی

رویاھام خودم رو یھ تاجر می دیدم کھ اموال زیادی داره و ھیچ نگرانی از آینده نداره . دیگھ از ادامھ ی کار

توی این شرایط خستھ شده بودم و می خواستم کھ ھر طور شده و بھ ھر قیمتی کھ شده زودتر خودم رو بھ اوج

برسونم. می خواستم منم یکی از اون پولدارایی بشم کھ ھمیشھ با دیدن ماشینھای آخرین مدل و خونھ ھای

بزرگشون حسرت می خوردم. دیگھ دوست نداشتم رو زمین باشم. می خواستم اوج بگیرم و بھ آسمون برم.

صبرم تموم شده بود. دیگھ طاقت قدم قدم رفتن رو نداشتم. می خواستم با تمام سرعتم بدوم. دیگھ باید دست بھ کار

می شدم.

سوئیچ ماشین رو بر داشتم و از شرکت زدم بیرون و یھ راست رفتم سمت دفتر مظاھری. مظاھری اول از

دیدنم جا خورد و فکر کرد کھ اتفاقی توی شرکت افتاده. آخھ من ھیچ وقت بی خبر بھ دفترش نمی رفتم. من رو

بھ داخل اتاقش راھنمایی کرد و پرسید:

- خیلی کم شما رو اینجا زیارت می کردیم، انشاا... کھ خیره.

لبخنری زدم و گفتم:

- خیر و شرّ ش رو نمی دونم، ولی راستش اومدم اینجا کھ ازتون درخواستی کنم.

- بفرمائید. در خدمت ھستم.

- آقای مظاھری راستش دیگھ خستھ شدم. کار یکنواخت اون شرکت دیگھ انگیزه ای رو در من ایجاد نمی

کنھ. می خواستم ببینم امکانش ھست کھ کار جدیدی رو با ھم شروع کنیم؟

- پسر جان، عجلھ از خصوصیات جوانیھ، اما باید مواظب باشی کھ این عجلھ کار دستت نده. من بارھا گفتم

کھ ازتوان شما در کار راضی ھستم، اما یک نکتھ ای رو قبلا ھم گفتم . خطر پذیری در کار اصلی ترین

موردیھ کھ باعث پیشرفت می شھ. اما با این عجلھ ای کھ شما دارید خود من ھم نگران این مورد در شما

شدم.

- آقای مظاھری آخھ من دیگھ باید چھ کار کنم کھ ببینید اھل ریسک و خطرم؟ دیگھ بیشتر از اینکھ وقتی

کل دارائیم صد میلیون نمیشھ، دویست میلیون چک و سفتھ دادم بھتون؟

- ھمینھ کھ من رو نگران می کنھ، شما جسور ھستید، اما عجول ھم ھستید. این دو تا با ھم مرد رو نابود

می کنھ.

- آقای مظاھری من قبلا ھم بھتون گفتم، من چیزی برای از دست دادن ندارم. الان ھم فقط می خوام کھ

زودتر این مسیر رو طی کنم. ھیچ چیز دیگھ ای ھم این وسطھ برام اھمیت نداره.

مظاھری ژست متفکرش رو دوباره تکرار کرد و بعد چند دقیقھ سکوت گفت :

- بگذار ببینم چھ کار می تونم بکنم. یک کار بزرگی ھست کھ اگھ بتونی از پسش بر بیای فکر کنم مناسب

باشھ. اما باید بھ من ھم فرصت بدی کھ فکر کنم و از جانب شما مطمئن بشم.

با شنیدن اسم یک کار بزرگ انگار دنیا رو بھم ھدیھ داده بودند. ھر چی زودتر می خواستم ببینم کھ چھ کاریھ.

دیگھ طاقتم رو کاملا از دست داده بودم و فقط می خواستم تختھ گاز برم. چشمھام رو ببندم و برم. با خوشحالی

و ھیجانی کھ نمی تونستم قایمش کنم رو بھ مظاھری گفتم :

- مطمئن باشید کھ از پسش بر میام، امکان نداره کھ نتونم انجامش بدم، بابت اطمینان شما ھم حاضرم ھر

ضمانتی کھ خواستید بھتون بدم.

- باز کھ عجلھ کردی پسر جان. گفتم کھ ، کمی صبر کن خبرش رو بھت می دم.

با خوشحالی از دفتر مظاھری اومدم بیرون و دوباره رویاھام رو مرور کردم. رویاھایی کھ حالا دیگھ فاصلھ ی

زیادی برای رسیدن بھش نمی دیدم. رویایی کھ قبل از این فقط در عالم خواب بود، اما حالا اونھا رو در بیداری

می دیدم...

با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم. چشمھام رو بھ سختی از ھم باز کردم و دیدم کھ اسم شھاب رو

صفحھ ست. یھ فحش بھش دادم و جواب دادم:

- چھ مرگتھ مزاحم می شی؟ کدوم قبرستونی موندی کھ ھنوز نیومدی؟

- اگھ چشمھای خواب آلودتون رو باز کنید می بینید کھ سر قبر جنابعالی تشریف دارم.

و بعد قطع کرد.

از حالت دراز کش روی صندلی پا شدم و نشستم کھ با تعجب شھاب رو دیدم روبروی ماشین ایستاده و داره ھر

ھر می خنده. یھ نگاھی بھ ساعتم کردم و دیدم کھ ساعت چھاره، اصلا نفھمیده بودم چطور اینھمھ خوابیده بودم.

با اخم ریموت رو زدم و در رو برای شھاب باز کردم.

- بھ بھ ، صبح بھ خیر، گل پسر بالاخره رضایت داد از خواب بیدار بشھ.

شھاب کم چرت و پرت بگو حوصلھ ندارما، چرا اینقدر معطل کردی؟

- نیست خیلی بھ شما بد گذشت؟ دو ساعتھ دارم میزنم بھ شیشھ بلکھ از خواب بیدار بشی، اما انگار نھ انگار

و با لحن موذیانھ ای ادامھ داد:

- ببینم شیطون، نکنھ معتاد شدی و ما خبر نداریم؟ خوب حالا ھر چی میزنی بیار با ھم بزنیم دیگھ، مگھ چی

میشھ خسیس؟

- شھاب خفھ میشی یا نھ؟ رفتی حال و حولت رو کردی حالا زبون باز کردی برای من؟

- جات خالی نمیدونی چھ حالیم داد. ھمون بھتر تورو نبردم با خودم....

خمیازه ای کشیدم و بھ بدنم کش و قوسی دادم و بدون توجھ بھ حرفھای پشت سر ھم شھاب ماشین رو روشن

کردم و دنده عقب گرفتم و از جلوی رستوران راه افتادم. دیر شده بود و باید سریعتر از قبل می رفتیم. راه زیادی

تا گناباد مونده بود و نباید بیشتر از این معطل می کردیم...

امضای کاربر : چه کسی می گوید ما با هم تفاهم نداشتیم ... ؟ ما هر دو عاشق بودیم ؛ من عاشقِ او ... او هم عاشقِ او!!!



به تو که فکر می کنم
بی اختیار
به حماقت خود لبخند می زنم
سیاه لشکری بودم
در عشق تو
و فکر می کردم بازیگر نقش اولم …
افسوس…


یکشنبه 19 شهریور 1391 - 13:30
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از arezoo به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
arezoo آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 600
عضویت: 16 /6 /1391
محل زندگی: تهران
تشکرها : 68
تشکر شده : 223
همسفر | حامي و كتايون
قسمت ھفتم
منبع : داستانسرا

آخرین پک رو بھ سیگار زدم و تھشو توی جا سیگاری ماشین خاموش کردم. بیتا ھی دستاشو تو ھوا

تکون می داد تا دودی کھ تو ماشین پیچیده بودو پراکنده کنھ و ھی الکی سرفھ می کرد.

- اوف کھ خفھ امون کردی تو با این سیگار کشیدنت!

برگشتم سمتش و بدون اینکھ حرفی بزنم نیشمو باز کردم و یھ لبخند مضحک تحویلش دادم و دوباره رومو

برگردوندم.

- تو چند سالھ داری سیگار می کشی؟

- موقع زایمان مامانم، من قبل ازینکھ خودم بیام بیرون اول تھ سیگارمو فرستادم بیرون!

خندید و گفت:

- گمشو توام!

- باور کن!

- باشھ بابا!

4 سالی می شھ می کشم. - - خب حالا قھر نکن.. یھ 3

- حالا چی شد سر پیری بھ معرکھ گیری افتادی؟

خندیدم و گفتم:

- اگھ من پیرم پس تو کھ فسیلی بچھ پررو!

- حالا خوبھ خودت بزرگتریا!! اونوقت بھ من می گھ فسیل!

- تو مغزت فسیلھ عزیزم!

- حالا بالاخره چی شد سیگاری شدی بابا؟

- گیر دادیا!

- خوب من بالاخره باید بدونم با چھ خری دوستم.

- بیتا تو سرعت عملت واقعا کھ محشره! بعد سھ سال تازه یادت افتاده بفھمی با چھ خری دوستی؟

نازی کھ تاحالا سرش با مجلھ ھاش گرم بود پقی زد زیر خنده و از صندلی عقب گفت:

- این ھمیشھ کلی تاخیر فاز داره!

بیتا برگشت طرفش و گفت:

- حالا شما کھ تاخیر فاز نداری و خیلی زرنگی چھ گلی بھ سرت زدی مثلا؟

نازی با بی تفاوتی جواب داد:

- گل بھ سرم نزده باشم حداقل بھ زندگی بقیھ ھم گند نزدم. بھ زندگی ھمھ ی اطرافیانت گند زدی ھمیشھ

ھر کاری دلت خواستھ کردی آخرشم بقیھ باید گند کاریاتو ماست مالی کنن.

بیتا کھ معلوم بود قاطی کرده با حرص گفت:

- از کی توی عنتر برای من شدی کارشناس مسائل زندگی؟؟ ھی تو روش می خندم پررو تر می شھ!

دیدم اگر دخالت نکنم کارشون بھ گیس و گیس کشی می افتھ!

- شما دوتا ھم خوب سگ و گربھ اینا! بی خیال دیگھ بابا، چتونھ؟

بیتا گفت:

- آخھ تاحالا ھرچی گفتھ جوابشو ندادم فکر کرده خبریھ. ارث باباشو از من می خواد.

نازی با ھمون لحن خونسردش جواب داد:

- آره معلومھ کھ ارث بابامو می خوام، برای اینکھ ھمھ اشو تو بالا کشیدی، ھر چی چیز خوب تو زندگی

ماھا بوده تو ھمیشھ مالک مطلقش تو بودی، حداقل کاشکی درست از چیزایی کھ داشتی استفاده می

کردی.

بیتا باز داد زد:

- می زنم تو دھنتا، خیلی داری حرف مفت می زنی.

با تعجب بھ حرفاشون گوش می کردم و نمی دونستم چی باید بگم. نازی از صندلی عقب دولا شد طرف من

و گفت:

- مھتاب جون تو کھ دیگھ ھمھ چی زندگی مارو می دونی، خدایی قضاوت کن ببین من راست می گم یا

نھ.

- نازی جان چیو راست می گی؟ من اصلا نمی فھمم مشکل شما دوتا چیھ کھ بخوام قضاوت کنم!

بیتا با ھمون حرصش گفت:

- ھیچی مشکل این حسادتھ! از ھمون بچگیش بچھ ی حسودی بود، من نمی فھمم چھ ھیزم تری بھ این

فروختم کھ این اینقدر با من پدر کشتگی داره.

نازی کھ از تو آیینھ می دیدم چطوری از چشماش خشم و کینھ می باره گفت:

- آره اصلا من با تو پدر کشتگی دارم... چرا نداشتھ باشم؟ ھمیشھ حق منو خوردی. ھمیشھ ھرکاری دلت

خواستھ کردی بدون اینکھ بھ حق منم توجھی بکنی. اینقدر خودخواھی کھ ھمیشھ فقط خودتو در نظر

گرفتی. مھتاب جون، نمی دونی چقدر بھ جون مامانم اون سر دنیا نق زد و ھی گفت زودتر باید کار منو

درست کنی و ببری پیش خودت کھ مامان بیچاره مجبور شد بره یھ ازدواج سوری بکنھ کھ زودتر کار

اقامتش درست بشھ و اونوقت بتونھ برای این خانم اقدام بکنھ. حالا ھم کھ می بینی وضعمونو، راه افتاده

بھ آدما التماس می کنھ کھ از مرز ردش کنن. اون موقعی کھ فکر عشق و عاشقیش با سھیل بود می

گفت بمیرم دیگھ از ایران نمی رم، می گفت عشقمو پیدا کردم و می خوام ھمینجا بمونم، ولی ھمچین کھ

سھیل دلشو زد..

بیتا با حالت عصبی جیغ زد:

- نازی خفھ شو. خیلی داری دری وری می گی.

تمام این مدت سعی می کردم حالت یھ شنونده رو داشتھ باشم و وسط حرفای خانوادگیشون دخالت نکنم، اما

جفتشون قاطی کرده بودن. آروم ولی محکم گفتم:

- بسھ دیگھ، سرسام گرفتم. یا ھمین الان تمومش می کنین یا می زنم کنار از ماشین پیاده شین اونوقت

ھر چقدر می خواین ھوار بکشین و گوشت ھمو بجویین...

نازی دوباره تکیھ داد سرجاش و مجلھ اشو گرفت جلوی صورتش و دیگھ حرفی نزد. بیتا ھم با قیافھ ی

برافروختھ دست بھ سینھ نشست و زل زد بھ جاده.

- ببین از سوابق سیگار کشی من بھ کجا رسیدینا!

بعد از چند لحظھ وقتی دیدم ھیچ کدومشون ھیچی نمی گن آروم گفتم:

- بیتا؟

- ھوم؟

- چتھ؟

- ھیچی.

- آره ھیچی، فقط یھ خورده گھ مرغی ھستی!

- مھتاب شوخی نکن حوصلھ ندارما.

- خجالت بکش دختر، دیگھ 25 سالتھ چرا مثل بچھ ھا رفتار می کنی؟

- حالا توام ھی برو رو اعصاب من و سن و سالمو بھ رخم بکش.

- خوب چرا؟ مگھ چی شده؟ بابا ازین بحثا بین ھمھ ی خواھر برادرا ھست.

- نھ آخھ زر مفت می زنھ، ھمیشھ می خواد منو با این حرفا حرص بده.

از تو آینھ یھ نگاه بھ نازی انداختم، سرشو تکیھ داده بود بھ صندلی و چشماشم بستھ بود و ھدفوناشم تو

گوشش بود داشت آھنگ گوش می داد.

- ھیس. حالا یھ چیزی بگو بشنوه باز پاشھ جوابتو بده باز بیفتین بھ جون ھم!

- بشنوه، بھ یھ ورم!

- کدوم ورت؟

- ھر دو ورم!

خندیدم و گفتم:

- ھر دو ورتو قربون.

خودشم زد زیر خنده و گفت:

- زھرمار.

- سھیلم خوب تیکھ ایو از دست داده ھا.

- کوفت بگیری. اینقدر اسم این عوضی رو جلوی من نیار.

ادای حاج حیدری رو دراوردم و گفتم:

- استغفرا...کدوم عوضی رو می فرمایید دخترم؟ آقا سھیل؟؟؟

بعدم بلند زدم زیر خنده. خودشم باھام می خندید و ھی می گفت:

- مرگ! کرم داری دیگھ. چی کارت کنم؟

دستمو درزا کردم و خواستم پاکت سیگارمو بردارم کھ بیتا فروی از رو داشبورد قاپش زد و گفت:

- مھتاب بھ جون خودت خفھ ات می کنم اگھ باز بخوای دود بدی تو حلقمون!

- جون بیتا ھمین یھ دونھ رو می کشم فقط، می چسبھ.

- برو بینم، ھمین نیم ساعت پیش یھ دونھ کشیدی. عمرا بدم بھت.

- حالا من زورگوام یا تو؟ بابا حوصلھ ام سر رفتھ، بده یھ دونھ بکشم.

- خودم باھات حرف می زنم حوصلھ ات سر نره عزیزم!

برگشتم چپ چپ نگاش کردم و گفتم:

- حالا دارم برات، وایسا.

- اگر دستم برسھ بھ اونی کھ تورو سیگاری کرده ترورش می کنم.

با این حرفش یھ لحظھ قلبم تیر کشید. انگشتامو دور فرمون سفت فشار دادم و با خودم گفتم "اون آشغال

خودش خودشو ترور کرد"

- کدوم آشغال؟

انگار یھ خورده بلند بلند فکر کرده بودم و بیتا شینده بود! با بی تفاوتی گفتم:

- ھمونی کھ سیگاریم کرد!

- کی بود؟

- یھ دوست ناباب!

- آره؟ یعنی از خودتم ناباب تر بود؟

- نھ دیگھ بھ اون اندازه!

خندید و گفت:

- آھان. آره می دونم ھیچ کس از تو ناباب تر نیست. حتما خودتم ترورش کردی!

- نھ، خودش خودشو نابود کرد.

با تعجب گفت:

- جدی؟ یعنی مرده؟

برگشتم یھ نگاھی بھش کردم و با مکث گفتم:

- آره... مرده.

- مشکوک می زنیا! منم می شناسمش؟

- نھ، فکر نکنم.

- کِی باھاش دوست بودی کھ من نمی شناسمش؟

- حدود 3 سال و نیم پیش بود.

- اسمش چی بود؟

- بی خیال... مال گذشتھ ھاس.

- ھر جور راحتی.

دیگھ جوابشو ندادم و اونم انگار فھمید حوصلھ ی حرف زدن ندارم و دیگھ چیزی نگفت.

یک ساعتی می شد کھ داشتم تو سکوت رانندگی می کردم و بیتا و نازی ھم خواب بودن. خورشید کم کم داشت

غروب می کرد و ھوا تاریک می شد و جاده ترسناک تر. بیتا رو صدا زدم و از خواب بیدارش کردم. تا

چشماشو باز کرد و عقبو نگاه کرد و دید نازی ھم خوابھ فوری گفت:

- ای وای باز ما خوابمون برد تو تنھایی رانندگی کردی؟

یھ لبخند زدم بھش و گفتم:

- عیب نداره...

پاشد سر جاش صاف نشست و روسریشو رو سرش درست کرد و گفت:

- آره؟ آفتاب از کدوم طرف درومده کھ شما اینقدر خوش اخلاق شدین و غر نمی زنین کھ ما خوابیدیم؟

- فعلا کھ اگر چشماتو باز کنی می بینی داره غروب می کنھ.

- ئھ؟ من ھی می گم چرا تو خواب دلم داره ضعف می ره ھا نگو وقت شامھ.

بعد از چند دقیقھ تابلوی ورودی "بھ شھر شھید پرور گناباد خوش آمدید" رو ردم کردیم و وارد شھر شدیم.

رو بھ بیتا کردم و گفتم:

- خوب اینم گناباد، من یھ مسافرخونھ ی آشنا می شناسم کھ برای شب اونجا باشیم، ولی اول برای شام باید

بریم یھ رستوران، جایی رو می شناسی بریم ھمونجا؟

- بابا چسقل شھره، صدتا رستوران کھ نداره، اولین رستورانی کھ دیدیم می ریم توش دیگھ.

پامو از رو گاز برداشتم و یھ کم سرعتمو کم کردم و گفت:

- لیاقت نداری آدم ازت نظر خواھی کنی!

یھ شکلک برام در اورد و روشو کرد اونور.

8-7 دقیقھ بعد جلوی یھ رستوران بزرگ نگھ داشتم و زود از ماشین پریدم پایین. دیگھ پاھام بی حس شده بود از

چند ساعت رانندگی پشت سر ھم. یھ کم تو پیاده روی جلوی رستوران قدم زدم تا پاھام باز شھ و از حالت کرختی

در بیاد. ھرکسی ھم رد می شد ھمچین سرتا پامو نگاه می کرد انگار کھ یھ موجود فضاییم. بیتا ھم از ماشین

پیاده شده بود ولی نمی یومد. رفتم طرفش و گفتم:

- بیا دیگھ، چیکار می کنی؟

- نازی خوابھ ھرچیم صداش می کنم بیدار نمی شھ.

یھ نگاه تو ماشینو انداختم و گفتم:

- خوب ولش کن، بیا بریم غذارو سفارش می دیدم بعد میاریم براش.

درو بستم و راه افتادیم طرف رستوران. از در ماشین ھمھ ی رھگذرا و مغازه دارا دوباره با نگاھشون

سوراخمون کردن تا دم رستوران. وارد رستورانم کھ شدیم بھ خاطر خلوتیش ھمھ ی سرا کھ بیشترشونم مرد

بودن برگشت طرفمون. مثل ھمیشھ بی تفاوت بھ نگاه بقیھ رفتم تھ سالن و بیتا ھم کھ پشت من قایم شده بود تند تند

دنبالم میومد. پشت آخرین میز منتھاالیھ سمت چپ سالن نشستم و بیتا ھم در حال غرغر کردن نشست رو بھ روم.

- اه چقدر نگاه می کنن.

- خوب تو نگاشون نکن!

- نمی شھ کھ بابا، ھمچین زل می زنن کھ نگاھشون تا استخون آدم می ره!

بدون توجھ بھ حرفای بیتا یھ نگاه بھ دور و بر رستوران انداختم. دیوارا تا نصفھ آیینھ کاری و گچ بری بود

و عین ھمون نقش ھا ھم توی سقف کار شده بود. چندتا پنکھ سقفی بزرگ مشغول کار کردن بودن و بدتر

باعث می شدن ھوا دم کنھ. تمام میزا آھنی بودن و صندلیا ھم روکش گلدار سبز و قرمز چرک داشتن. یھ

یخچال بزرگ کنار سالن بود کھ توش پر از کباب ھای بھ سیخ کشیده و شیشھ ھای نوشابھ بود . اونور

یخچال ھم یھ آقای سبیل کلفت کھ معلوم بود صندوق دار و صاحب رستورانھ نشستھ بود و بالا سرشم یھ قاب

خاک گرفتھ و عکس قدیمی کھ انگار مال صاحب قبلی رستوان بود آویزون کرده بودن. با دستم مگس ھای

تو ھوارو زدم کنار و بھ بیتا کھ لب و لوچھ اشو جمع کرده بود و داشت در و دیوار رستورانو نگاه می کرد

با خنده گفتم:

- زده رو دست شاندیز خودمون از شیکی و تمیزی!

- تقصیر توئھ دیگھ! ببین کجا ورداشتی اوردیمون.

- از سرتم زیاده، اینجا غذا نخوری شب باید گشنھ بخوابی.

15 سالھ کھ یھ روپوش سفید پر از لک تنش بود اومد طرفمون کھ سفارش بگیره. 3 - ھمون موقع یھ پسر 14

تا غذا سفارش دادیم و اونم یھ لنگ قرمز کثیف تر از روپوششو از جیبش در اورد و میزو مثلا تمیز کرد و

رفت. بیتا کھ دیگھ نزدیک بود بالا بیاره و منم از دیدن قیافھ اش مدام خنده ام می گرفت.

- اینقدر سوسول نباش بابا! بد نیست گاھی یھ کمم میکروب وارد بدنت بشھ.

- یھ کم میکروب؟؟؟ امشب ھمھ امون می ریم بیمارستان! حالا ببین.

چشمم افتاد بھ پسری کھ ازمون سفارش گرفتھ بود. رفت طرف یخچال و چند تا سیخ از کبابای آماده رو از

توش دراورد، ھمون موقع ھم دو تا مگس از یخچال پرواز کردن بیرون! برای اینکھ حواس بیتا رو پرت

کنم گفتم:

- حالا اگھ تو تا بیست روز دیگھ نتونی از ایران خارج شی چی می شھ؟

- ھیچی! ویزام باطل می شھ. تا بیست روز دیگھ ھرجور شده خودمو باید برسونم اونور.

- نمی شھ تمدیدش کرد؟

- می دونی مامان من چقدر دوندگی کرده و ھر روز رفتھ اداره ی مھاجرت و ھر بار یھ مدرکی برده تا

اونا بالاخره رضایت دادن ویزا صادر کنن؟ اگر از زمان ویزام بگذره و من وارد کشورشون نشم دیگھ

معلوم نیست کار اقامتم بھ کی بیفتھ.

پسره اومد رو میزمون دوتا نوشابھ و ماست گذاشت و دوباره رفت دنبال کارش. یھ قلپ از شیشھ ی نوشابھ

خوردم و گفتم:

- ما داریم تلاشمونو می کنیم، ولی بھ ھرحال یھ درصدی رو ھم بذار کھ موفق نشیم و تو نتونی بھ موقع

خارج شی. از الان آماده ی ھر اتفاقی باش.

- اه.. توام کھ ھمھ اش آیھ ی یأسی.

- می خوام ذھنتو آماده کنم...

- جای این حرفا یھ کم انرژی مثبت بفرست.

- حالا ببینم اگر تو نتونی خارج شی نازی تنھا می ره؟

- چھ می دونم! اینم از بیخ عربھ. خلھ دختره. اول کھ می گفت من دلم نمی خواد از ایران برم، حالام می

گھ میام و فقط کارت اقامتمو می گیرم و چندروز می مونم و بعد بر می گردم. ھمیشھ بر عکس من بوده

کارا و خواستھ ھاش.

- راستی جریان حرفاتون ظھری تو ماشین چی بود؟ چرا اینقدر شاکیھ از دستت؟؟

کاسھ ی ملامینی ماست موسیرو کشید جلو و با نوک قاشق یھ کم ماست گذاشت دھنش و گفت:

- چھ می دونم... از بچگی از من بدش میومد و دلخور بود.

- چرا اونوقت؟

- خونھ ی ما ھمھ چی برعکس بود. ھمیشھ بچھ ھای کوچیک عزیزترن و بچھ ھای بزرگتر بھشون

حسودی می کنن، ولی تو خونھ ی ما ھمیشھ بیشتر توجھا رو من بوده و ھمھ نازی رو بچھ حساب می

کردن و کمتر محلش می ذاشتن. بعد ازینکھ بابامم فوت کرد بدتر شد، مامان ھمش با من حرف می زد

و درد و دل می کرد و حواسش بھ من بود، یعنی من و مامان ھمیشھ باھم بودیم و نازی تنھایی یا با

دوستاش. وقتیم مامان از ایران رفت بیشتر من و نازی از ھم دور شدیم.

دستمو زده بودم زیر چونھ ام و با نی تو نوشابھ بازی می کردم.

- یعنی ھمھ ی این کینھ و ناراحتی نازی بھ خاطر این دلایل بچھ گانس؟

یھ آه کشید و گفت:

- نھ...دلیل اصلیش سھیلھ.

با تعجب و چشمای گرد شده نگاش کردم کھ دوباره گفت:

- راستش ھمیشھ بھ خاطر این مسائل و حسادت ھا از بچگی با ھم دعوا داشتیم، اما اختلافمون ھیچ وقت

جدی نبود و در حد دعواھای ھمھ ی خواھر برادرا بود، اما از وقتی...

ھمون موقع پیشخدمت با یھ سینی بزرگ اومد طرف میز و بشقابارو گذاشت جلومون و یھ بستھ غذای بستھ

بندی شده ھم کھ مال نازی بود داد بھمون و رفت. بشقاب غذارو کشیدم جلو و تند تند مشغول آب کردن کره

لای برنج شدم. یھ نگاه بھ بیتا کردم کھ انگار اشتھاشو از دست داده بود و تو فکر بود. اولین لقمھ رو قورت

دادم پایین و گفتم:

- خوب اگر دوست داری برام تعریف کن جریانو.

چپ چپ نگام کرد و گفت:

- خفھ شی توام با این رعایت دموکراسیت! آرزو بھ دلم موند یھ بار زورم کنی بگی فلان جریانو باید برام

تعریف کنی. ھمیشھ می گی"اگر دوست داری"!

خندیدم و گفتم:

- خوب آخھ می گم شاید خوشت نیاد راجع بھش حرف بزنی. بالاخره ھر آدمی تو گذشتھ اش یھ چیزایی بوده

کھ شاید دوست نداشتھ باشھ درموردشون حرف بزنھ.

- آره، عین تو کھ خیلی چیزا از گذشتھ اتو بھ من نمی گی.

یھ قاشق دیگھ گذاشتم دھنم و گفتم:

- حالا فعلا قرار شد تو تعریف کنی برام. یالا ببینم، زود تند سریع.....

امضای کاربر : چه کسی می گوید ما با هم تفاهم نداشتیم ... ؟ ما هر دو عاشق بودیم ؛ من عاشقِ او ... او هم عاشقِ او!!!



به تو که فکر می کنم
بی اختیار
به حماقت خود لبخند می زنم
سیاه لشکری بودم
در عشق تو
و فکر می کردم بازیگر نقش اولم …
افسوس…


یکشنبه 19 شهریور 1391 - 13:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از arezoo به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
arezoo آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 600
عضویت: 16 /6 /1391
محل زندگی: تهران
تشکرها : 68
تشکر شده : 223
همسفر | حامي و كتايون
قسمت هشتم
منبع : داستانسرا

لاستیک ھای ماشین زوزه کشان شروع بھ حرکت کردند و بھ سمت جاده اصلی رفتم تا خیلی دیروقت بھ گناباد
نرسیم . آفتاب قدرت چند ساعت پیش خودش رو از دست داده بود و در عوض مایل تر بھ جاده می تابید و پرتو
طلائیش دید رو کمی سخت کرده بود. چشم ھام رو تنگ کرده بودم و سعی می کردم کھ جلوی تابش آفتاب رو با
مژه ھام بگیرم. اما چیز زیادی نگذشت کھ طبق معمول دست از لجبازی با طبیعت برداشتم ، بالاخره ھرچی بود
زورش از من بیشتر بود! فرمون رو با دست چپم کنترل کردم و با اون یکی دستم عینک آفتابیم رو از روی
" looser " داشبورد برداشتم و بھ چشمم زدم. نفسم رو با فشار دادم بیرون و با خنده بھ خودم گفتم
- با کی بودی؟
- بھ شما مربوط نمی شھ عزیزم، فکر خودمھ.
- بی ادب!
- اوه ببخشید... شرمنده توھین شد... خوب اگھ راحتی ، بھ تو چھ کھ با کدوم خری بودم.
- خوب الان یک کم بھتر شد، ھمینطوری ادامھ بدی بھ زودی با ادب می شی.
- اِ ؟ حتما استاد ادب اینجا ھم توئی؟
- خوب البتھ من خیلی وقتھ کھ "ادب جو" قبول نمی کنم، تازه اگرم قبول کنم شش ماه زودتر وقت نمی دم،
اما حالا چون توئی قبولت کردم دیگھ. چکار کنم کھ ھر چی می کشم تو زندگیم از رفاقت می کشم.
ھھ "رفاقت" چھ واژه مسخره ای... مگھ توی دنیای پر دوز و کلک امروز کھ حرف اول و آخر رو پول و درجھ
ی آدمھا می زنھ، رفاقت ھم معنایی می تونھ داشتھ باشھ؟ " مزخرفھ"
- چی مزخرفھ؟
- ای بابا تو ھم گیر دادی بھ من ببینی چی می گم زود دست بگیریا... با تو نیستم کھ دارم با خودم فکر می
کنم.
- این چھ طرز فکر کردنھ آخھ؟ ھمیشھ بلند بلند داری فکر می کنی. خوب من از کجا بفھمم کی داری فکر
می کنی، کی داری حرف میزنی؟
- اینم بذار بھ حساب یھ سوغاتی..
- سوغاتی؟ چرا چرند میگی؟
- سوغاتی از سفر بھ شھری کھ ازش رونده شدم، شایدم خودم ازش اومدم بیرون؛ نمی دونم..
- داریوش مثل اینکھ حالت خوب نیستا، می خوای من جات بشینم تو یک کم استراحت کن، یھ ذره داری
ملنگ می زنی.
- تو بشین سر جات لازم نکرده جای من بشینی...
- نخیر، مثل اینکھ این دوباره سگ شد ، می خوای داری رانندگی میکنی خودم پاچمو بکنم بدم بھت ؟
- شھاب جان....
- خفھ شم دیگھ؟
- نھ... ایندفعھ میخواستم بگم لال شو...
- تو تا این سفرو کوفتمون نکنی دست بردار نیستی.. می شناسمت دیگھ، آدم بدسفرتر از تو ، خودتی،
ھمون خفھ شم بھتره.
As you wish –
- ھی بابام گفت جای الواتی برم دو کلوم سواد یاد بگیرما.. بھ حرفش گوش نکردم دیگھ، حالا تو ھم ھی پز
اون دو کلاس اکابرت رو بھم بده...
- شھاب تو چرا اینقدر روت زیاده؟ من این حرفھا رو بھ دیوار بزنم می ریزه پایین.
- من کھ دیوار نیستم، شھابم، بعدم آدم از دست خل و چلی مثل تو کھ نباید ناراحت بشھ، از قدیم گفتند
حرجی بھ دیوونھ نیست.
- ببینم تو نمی خوای بخوابی؟ بالاخره ھر چی باشھ کلی فعالیت کردی خستھ ای دیگھ. حداقل منم از شر
فک زدنای تو خلاص می شم.
- آخ کھ گفتی، بھ جون تو اینقدر خوش گذشت کھ نمی دونی، البتھ نھ بھ خاطر او دو تا دختره ھا !!!
نھ!!!!، بھ خاطر اینکھ حداقل دو ساعتی رو از غر زدنای تو دور بودم.
بدون اینکھ جوابش رو بدم خندیدم و سرم رو تکون دادم، صدای ضبط رو کمتر کردم و پام رو بیشتر روی پدال
گاز فشار دادم. شھاب ھم کش و قوسی بھ ھیکل گنده ش داد و خمیازه ای کشید و صندلیش رو کمی خوابوند و
چشماش رو بست. فکر کنم دیگھ بھ بداخلاقی ھای من عادت کرده بود.
نگاھم بھ دنیا و آدمھاش خیلی منفی بود، اما شھاب تا حالا بدی در حق من نکرده بود، ھمیشھ برام یھ دوست
بوده، یھ رفیق کھ ھمیشھ سعی کرده بود باھام باشھ، بارھا و بارھا ھم رفاقتش رو بھم ثابت کرده بود، ایراد از
اون نبود، مثل ھمیشھ ایراد از من بود. ایراد از من بود کھ دوست نداشتم کسی رو بھ حریم خودم راه بدم. عیب
من بود کھ تنھایی رو ھمیشھ بھ بودن در کنار دیگران ترجیح می دادم.اما خوب ، شھاب فرق می کرد، ھر چقدر
ھم کھ بدخلقی و بد عنقی می کردم اون بھ روی خودش نمی آورد. بر خلاف ھیکل بزرگش دل کوچکی داشت و
ھیچ چیزی توش جا نمی گرفت. نھ تنھا کینھ، کھ حتی عشق ھم توی قلبش جا نمی گرفت و ھمیشھ سعی می کرد
کھ طعم ھر کسی کھ دم دستش می رسید رو بچشھ. متاسفانھ مشکلش این بود کھ مغزش ھم مثل دلش کوچک بود
و چیزی توش نبود، انگار ھر چی بیشتر عضلھ ھاش رو گنده کرده بود، از اون طرف مغزش رو بیشتر آب
کرده بود. این مدلی بود دیگھ. ھر چی کھ بود تونستھ بود با من و بدخلقی ھام کنار بیاد. من ھم بر خلاف بقیھ
بھش اجازه داده بودم کھ تنھا دوستم باشھ. شاید دلیلش این بود کھ ھر دو یھ جوری ھم درد بودیم. دردی کھ شاید
ھر دوی ما بھ یک نوعی و با انگیزه ای دچارش شده بودیم، اما نتیجھ ش برای ھر جفتمون یکی بود. ھمیشھ با
دیدن شھاب یاد جوونی از دست رفتھ ی خودم می افتادم. یاد روزھایی کھ ساده از دست دادم و ساده تر نابودش
کردم. یاد روزی کھ خودم رو در اوج می دیدم. روز بزرگ اولین قرارداد تجاری من.
از دفتر مظاھری کھ بیرون اومدم سوار ماشینم شدم و یکراست رفتم توی شرکت و مشغول جمع و جور کردن
اسناد شرکت شدم. می خواستم زودتر اون ھا رو بسپارم دست یھ نفر دیگھ تا خودم بتونم با خیال راحت تری بھ
کار جدیدی کھ مظاھری گفتھ بود برسم. موبایل و سوئیچم رو توی کیفم گذاشتم و پرتش کردم روی مبل اتاقم و
خودم رفتم توی کتابخونھ و خودم رو میون اسناد غرق کردم تا زودتر سر و سامونی بھشون بدم کھ موقع
تحویلش بھ جانشینم دچار مشکلی نشم. قراردادھا و فاکتور ھا رو دونھ دونھ از کتابخونھ در آوردم و ھمھ رو
روی میز پخش کردم. این کارو بھ کارمندم ھم می تونستم بدم کھ انجام بده، اما می خواستم خودم این کار رو
بکنم کھ خیالم راحت باشھ مشکلی توش وجود نداره.
نمی دونم چقدر طول کشیده بود، ولی از بس سرم رو روی فاکتورھا خم کرده بودم گردنم بھ شدت خشک شده
بود و درد می کرد. از روی صندلی پاشدم و دستھام رو بردم بالا و کمی کشیدم کھ یھ دفعھ چشمم بھ ساعت افتاد.
خودم ھم تعجب کرده بودم، اینقدر مشغول اسناد شده بودم کھ اصلا گذر زمانو نفھمیده بودم. ھوا ھم دیگھ
تاریک شده بود و فکر کنم خیلی وقت بود کھ کارمندھا ھم رفتھ بودند. ابروھامو در ھم کشیدم و اسناد رو کھ
حالا دیگھ ھمھ شون مرتب و کامل شده بود رو از روی میز برداشتم و سر جای خودشون گذاشتم، حالا دیگھ
خیالم راحت بود کھ می تونم با تمام قدرت فکری و زمان کافی بھ استقبال کار جدید برم.
بھ اتاق خودم رفتم و با خستگی روی مبل ولو شدم اما احساس کردم کھ یھ چیزی زیرمھ و نمیذاره راحت دراز
بکشم. دستم رو بردم زیر کمرم و تازه متوجھ شدم کھ کیف بھ اون بزرگی رو ندیدم و روش نشستم. کیف رو بھ
زور از زیرم در آوردم و گذاشتمش کنار دستم و روی مبل دراز کشیدم. اینقدر خستھ بودم کھ دیگھ حوصلھ رفتن بھ خونھ
رو نداشتم برای ھمین گفتم شب رو توی خود شرکت بخوابم. بھ شدت ھم گشنھ م بود. گفتم زنگ بزنم
حداقل یھ چیزی برای شام سفارش بدم. نگاھی بھ تلفن روی میز کردم اما اصلا حسشو نداشتم کھ دوباره از جام
بلند شم، کیفم رو از کنار دستم برداشتم و موبایلم رو از توش آوردم بیرون کھ زنگ بزنم بھ رستوران توی کوچھ
و سفارش غذا بدم. قفل صفحھ کلید رو کھ باز کردم با منظره عجیبی مواجھ شدم، 23 تا میس کال و 1 دونھ
اس.ام.اس ، خیلی برام عجیب بود کھ کی بوده کھ اینقدر کارش مھمھ ، اما جواب این سوالم خیلی طول نکشید. با
دیدن اسم قشنگ عشقم انگار یھ دفعھ تمام دنیا برم زشت شد و خورد توی سرم. تازه یادم افتاد کھ روز قبلش
قرار گذاشتھ بودیم کھ امروز رو بھ تولد دوستش بریم. اما اینقدر غرق کارم شده بودم کھ بھ کل یادم رفتھ بود.
محکم زدم روی پیشونیم و چندتا فحش آبدار بھ خودم دادم. نگاھی بھ ساعت کردم، نھ و نیم بود. بدتر از این نمی
شد. خیلی دیر شده بود. حتما خیلی ھم از دستم ناراحت شده بود. این اواخر دیگھ خیلی کمتر بھش توجھ می
کردم. یعنی اینقدر غرق کارم شده بودم کھ دیگھ کمتر زمانی برای امور شخصیم داشتم. اس.ام.اس رو خوندم و
دیدم کھ بدجوری اوضاع خرابھ. سریع شمارش رو گرفتم کھ بتونم یھ بھانھ ای برای تاخیرم جور کنم و یھ
طوری خودم رو برسونم و با ھم بھ مھمونی بریم. گرچھ خودم ھم می دونستم کھ دیگھ اون ساعت ، ساعت
مھمونی رفتن نبود و توھین بھ میزبانمون می شد. بعد از چند بار بالاخره تونستم شماره شو بگیرم اما ھر چی
صبر کردم جوابی نداد و قطع شد. دوباره و دوباره ھم گرفتم ولی این بار دیگھ نھ تنھا تماس قطع شد، گوشیش
رو ھم خاموش کرده بود. چند بار دیگھ ھم گرفتم اما فایده ای نداشت و گوشیش خاموش بود. فھمیدم کھ بھ شدت
از دستم دلخور و ناراحتھ. یھ اس.ام.اس نوشتم و ازش عذرخواھی کردم و چند تا بھانھ آوردم و گفتم کھ فردا
شب میرم دنبالش تا از دلش در بیارم. البتھ خودم ھم مطمئن نبودم کھ جواب بده یا نھ، اما خوب بالاخره باید یھ
کاری می کردم دیگھ. وقتی کھ پیام رو براش فرستادم با حرص کوبیدم تو مبل و بدون اینکھ غذا سفارش بدم
گرفتم خوابیدم. اشتھام رو دیگھ از دست داده بودم و اونقدر ناراحت بودم کھ دیگھ گشنگی یادم نمی اومد.
صبح با حال خراب از خواب بیدار شدم. شب رو اصلا خوب نخوابیده بودم و دائما کابوس می دیدم. مدام افکار
پریشون از جلوی چشمم رد می شد. یھ نگرانی بدی توی وجودم افتاده بود و حس خوبی نداشتم. احساس خطر و
دلشوره می کردم، اما نمی دونستم دلیلش چیھ. با خودم فکر کردم شاید دلیلش بھ خاطر از دست رفتن تولد دیشب
باشھ. از جام بلند شدم و رفتم آبی بھ سر و صورتم زدم. معده م بدجوری می سوخت، تازه یادم افتاد کھ نزدیک
یھ روزی ھست کھ چیزی نخوردم. رفتم سر یخچال آبدارخونھ و یھ چیزی برداشتم و خوردم. لباسم رو مرتب
کردم و کمی بھ خودم رسیدم تا وقتی کارمندا میاند من رو توی اون حال نبینند. پشت میزم نشستم و سعی کردم
زود کارھام رو انجام بدم کھ برای شب دیگھ کاری نداشتھ باشم و بتونم حتما سری بھ عشقم بزنم. اس.ام.اس
دیشبم دلیور شده بود ، ولی ھنوز جوابی نداده بود. با خودم گفتم "حالا وقتی ببینمش از دلش در میارم. دو تا
قربون صدقھ ش کھ برم دوباره میشھ مثل سابق، حالا فوقش دو تا غر ھم بزنھ، خوب حق ھم داره کھ بزنھ، منم
حرفھاش رو قبول می کنم و ھمھ چیز بھ خیر می گذره و چند روز بعد دوباره عین سابق میشھ."
با این حرفھا بھ خودم دلداری می دادم و سعی می کردم کھ ذھن خودم رو دوباره روی کار متمرکز کنم. اون
روز خیلی زودتر از اونی کھ فکرش رو بکنم گذشت و خیلی زود غروب شد. وسایلم رو جمع کردم و از شرکت
خارج شدم . جلوی اولین گلفروشی کھ رسیدم نگھ داشتم و یھ دستھ گل خیلی قشنگ خریدم، یھ دستھ گل پر از
گلھای رز کھ نشونی از داستان عاشقیمون داشت. دستھ گل رو گذاشتم روی صندلی کنار و توی آئینھ بھ خودم
نگاه کردم و کمی بھ سر و کلھ ی خودم دست کشیدم کھ مثلا مرتب بشم. ماشین رو روشن کردم و روی دنده
گذاشتم و خواستم حرکت کنم کھ دیدم گوشیم داره زنگ می زنھ. با خودم گفتم "آخ جون، خودش زنگ زد" سریع
دنده رو خلاص کردم و با دستپاچگی جیب ھام و کیفم رو زیر و رو کردم ولی خبری از گوشیم نبود، با حالت
عصبی بھ اینور و اونور نگاه می کردم ولی فایده ای نداشت، محکم زدم روی فرمون کھ دیدم یھ چیزی پشتش
تکون خورد و با تعجب دیدم توی ھمھ این چند ثانیھ ای کھ برای من چند دقیقھ شده بود، گوشیم جلوی چشمم بوده
و من نمیدیدمش. سریع برداشتمش و قبل از اینکھ قطع بشھ جواب دادم. اینقدر ھول بودم کھ حتی صفحھ ش رو
ھم نگاه نکرده بودم کھ ببینم کیھ. اما صدای خشک اونطرف خط دوباره بھم یادآوری کرد کھ کسی غیر از
مظاھری نیست کھ شمارمو گرفتھ. با بی حوصلگی جواب سلامش رو دادم کھ اون ھم متوجھ لحن خستھ صدام
شد. اما حرفی کھ زد بھ کل خستگی رو از صدام خارج کرد و دوباره ھیجان رو جایگزینش کرد. بھم گفت کھ
ھمون موقع برم خونھ ش چون طرف دیگھ ی قرارداد ھم اونجاست و ھمون موقع قرارداد رو ببندیم. با
خوشحالی گوشی رو قطع کردم و دوباره ماشین رو توی دنده گذاشتم و اومدم حرکت کنم کھ دوباره یادم افتاد
امشب قرار بود پیش عشقم برم. یھ دفعھ تمام ھیجانم از بین رفت و جاش رو بھ دلشوره داد. دوراھی بدی بود. از
یھ طرف بھ خاطر بدقولی دیشب اگر امشب ھم نمی رفتم دیگھ معلوم نبود با چھ رویی می تونم بھ چشمھاش نگاه کنم،
اونم برای قراری کھ خودم گذاشتھ بودم تا برم عذر خواھی کنم و از دلش در بیارم، از یھ طرف دیگھ ھم
فرصتی بود کھ سالھا دنبالش بودم و حالا نصیبم شده بود و اصلا دوست نداشتم از دستش بدم. بدجوری گرفتار
شده بودم. اصلا نمی دونستم کھ کار درست کدومھ و باید چکار کنم. با کلافگی تمام سرم رو گذاشتم روی فرمون
و سعی کردم دقایقی فکر کنم کھ چکاری باید بکنم. گوشیم رو برداشتم و شمارشو گرفتم، اما باز ھم جوابی نداد.
اخلاقش رو خوب می شناختم، تو این جور مواقع خودش رو قایم می کرد اما اگھ از نزدیک من رو می دید نمی
تونست جلوم مقاومت کنھ، ولی واقعا بھم برخورده بود کھ چرا جوابم رو نمی ده. گوشیم رو پرت کردم کنار
دستھ گل و ماشین رو برای بار سوم توی دنده گذاشتم و با سرعت بھ سمت خونھ مظاھری حرکت کردم. با خودم
گفتم " ھیچ وقت برای قرار گذاشتن دیر نیست، اما ھمچین قراردادی فقط یھ بار ممکنھ توی عمرم بیاد سراغم" .
نیم ساعت بعد جلوی خونھ مظاھری بودم. دفعھ اولی بود کھ می خواستم توی خونھ ش برم. قبلا فقط تا دم در
خونھ ش اومده بودم و از بیرون دیده بودمش اما دیوار ھای بلندش خیلی اجازه نمی داد کھ بشھ درست و حسابی
ارزیابیش کرد ولی بھ نظر می رسید کھ ملک بزرگی باشھ. ماشین رو ھمونجا پارک کردم و دستھ گل رو از
روی صندلی برداشتم و بھ سمت در ورودی بزرگش رفتم. زنگ رو زدم و بعد چند ثانیھ بدون ھیچ پرسشی در
باز شد. وارد حیاط شدم و در رو پشت سرم بستم ، با منظره فوق العاده زیبایی مواجھ شدم. خونھ یا بھتره بگم
ویلای مظاھری خیلی بزرگتر از اون چیزی کھ فکرش رو می کردم بود. روبروم یھ باغ تقریبا بزرگی بود کھ
از پشت درختھای انبوھش می شد ساختمون سھ طبقھ و فوق العاده شیکی رو دید. روی سنگ فرش راھرو مانندِ
باغ حرکت می کردم و بھ دور و برم کھ با درختھای زیاد و شاخھ ھای بھ ھم پیوستھ ش مثل یھ دالان پر از گل
و برگ شده بود نگاه می کردم ، صدای شر شر جوی آبی کھ دو طرف سنگ فرش بود بھ ھمراه بوی خوب
گلھای بی شماری کھ کنارش بود ، دل کندن و گذشتن از اون راه بلند رو سخت می کرد. بالاخره بعداز تقریبا
دو دقیقھ بھ ساختمون بزرگی رسیدم کھ با چراغھای زیاد اطرافش نورباران شده بود و مجسمھ ھای کنار
ساختمون، نمای خیلی قشنگی رو بھش داده بودن. آروم آروم از پلھ ھای مرمری بالا رفتم و بھ در ورودی شیشھ
ای رسیدم کھ یھ مستخدم کنارش انتظارم رو می کشید. با راھنمایی مستخدم وارد ساختمون شدم و توی نگاه اول
یاد موزه ھای باستانی افتادم.سالن بسیار بزرگ روبروم با فرشھای طرح دار دست بافت قشنگی مفروش شده
بود . کوزه ھا و چند تا مجسمھ کھ بھ نظر قدیمی ھم می رسید با ظرفھای سفالی توی گوشھ کنار سالن و پرده
ھای بلند و گرون قیمت و لوسترھای بزرگ و روشن ، نمای فوق العاده ای رو ایجاد کرده بودند. نگاھم بھ کنار
سالن و مبلمان لوکسی افتاد کھ کنارش یھ میز بزرگ ھم قرار داشت و سھ نفر پشتش نشستھ بودند و بھ من نگاه
می کردند. یھ دفعھ بھ خودم اومدم و فھمیدم کھ ھمینجوری وسط سالن ایستادم و دارم بھ اطرافم نگاه می کنم
بدون اینکھ متوجھ مظاھری و اون دو نفر دیگھ پشت میز شده باشم. سریع بھ خودم مسلط شدم و لبخند مصنوعی
رو بھ لبم آوردم و بھ سمت اونھا حرکت کردم.
گل رو روی میز گذاشتم و تک تک باھاشون دست دادم و روی صندلی کنار مظاھری نشستم. این دو نفر رو تا
حالا ندیده بودم. یکیشون کھ روبروی من نشستھ بود و دائم لبخند بھ لب داشت یھ مرد تقریبا 50 سالھ بود کھ
موھاش ریختھ بود و فقط کنارای سرش کمی مو داشت و تھ ریش کمرنگی ھم روی صورتش بود و لباس
معمولی پوشیده بود. اون یکی کھ سر میز نشستھ بود و طوری با اخم بھم نگاه می کرد کھ انگار ارث باباش رو
ازم طلب داره، قیافش بھ ایرانی ھا نمیخورد و بیشتر بھ نظر می رسید کھ ھندی باشھ. کت و شلوار شیکی
پوشیده بود و کراوات ھمرنگی ھم بستھ بود و یھ دستش روی صندلی و دست دیگھ ش ھم روی میز بود و ھی
چند ثانیھ یھ بار زیر لب غر می زد، اما فارسی رو راحت صحبت می کرد و لھجھ ش ھم خیلی ناجور نبود.
نگاھم رو بھ سمت مظاھری برگردوندم و با انتظار بھش نگاه کردم. مظاھری اشاره ای بھم کرد کھ یعنی
"پاشو بیا" و خودش ھم از پشت صندلی بلند شد و راه افتاد. منم از دیگران عذر خواھی کردم و بلند شدم دنبالش
راه افتادم. مضاھری اونظرف سالن روی یھ مبل راحتی نشت و با دست مبل روبرویی رو نشون داد. روی
ھمون مبل نشستم و گفتم:
- خوب آقای مظاھری، الان باید چکار کنیم؟
مظاھری دستش رو برد توی ریشش و صورتش رو خاروند و در ھمون حال گفت:
- آقای سبحانی، متاسفانھ قضیھ اونطوری کھ من می خواستم پیش نرفت؛ مسالھ در حال لغو شدنھ.
خیلی از این حرفش شوکھ شدم، ھم شوکھ ھم عصبی؛ اگھ کنسل شده بود پس چرا من رو کشونده بود اینجا کھ
دوباره بدقولی کنم؟ با حالت عصبی و در عین حال درمونده و ناامیدی گفتم:
- یعنی چی کنسل شده؟ پس چرا بھ من گفتید بیام اینجا؟ اصلا چرا کنسل؟ مگھ چی شده؟
- بھ خودت مسلط باش جوان، گفتم در حال لغو شدن، نھ اینکھ لغو شده. - می شھ بیشتر توضیح بدید من متوجھ نمی شم.
- بینید آقای سبحانی، من قبلا ھم گفتھ م کھ نمیتونم بھ طور مستقیم وارد عمل بشم. برای ھمین خواستم کھ
شما رو وارد این کار کنم کھ بھتون اعتماد ھم دارم. اما مسالھ تامین اعتباره. این معاملھ معاملھ ی
کوچکی نیست و خوشبختانھ یا متاسفانھ مبلغ و حجم معاملھ خیلی بیشتر از قبل شده ، یعنی ده میلیارد. من
در حال حاضر اونقدری کھ لازمھ پول نقد ندارم . برای ھمین احتیاج بھ شریک دارم. ھمون آقایی کھ دیید
روبروی شما نشستھ بود. اما ایشون کھ مثل من شما رو نمی شنایھ کھ بتونھ بھتون اعتماد داشتھ باشھ.
برای ھمین ایشون گفتند کھ فقط در صورتی وارد این معاملھ می شوند کھ بتونیم امنیت سرمایھ گذاری
ایشون رو تامین کنیم.
- یعنی باید چکار کنیم؟
- یعنی اینکھ ما ضمانتنامھ ای بھ ایشون می دیم کھ از بابت مبلغی کھ پرداخت می کنند خیالشان راحت
باشد. از اونطرف ھم جنس ھا را تحویل می گیرند . البتھ کار فروش ھم با خود ایشون ھست چون
آشناھای زیادی دارند کھ می تونند کمتر از یک ھفتھ یک ھمچین محمولھ ی بزرگی رو بفروشند. و البتھ
سود بیشتری ھم عاید ما می شود. سھم شما بھ تنھایی سیصد میلیون می شود.... اما حیف کھ فکر نمی کنم
شما قبول کنید.
- برای چی قبول نکنم؟ من مشکلی ندارم. تا اینجای کار کھ مسالھ ای نبود کھ قبول نکنم.
- یعنی شما قبول می کنید کھ ضمانت ده میلیاردی رو برای ایشون پرداخت کنید و چک ده میلیاردی ھم
برای خرید محمولھ پرداخت کنید؟
- چک رو کھ قبلا صحبت کردیم و خودتون زحمت پر کردن حساب رو می کشید. ضمانت نامھ ھم مشکلی
نداره ، چون من از خودم مطمئنم و می دونم کھ کار خلافی نمی خوام بکنم کھ از ضمانتش بترسم. بعدشم
کھ کار تموم شد پس می گیرم دیگھ. پس چیزی حل نشده ای باقی نمی مونھ این وسط.
- خوب پس خیالم راحت شد، فکر کردم شاید قبول نکنید. پس بریم برای امضای قرارداد کھ اصلا وقت
نیست.. راستی دستھ چکت رو کھ آوردی؟
- خیالتون راحت ھمھ چیز مرتبھ. چکم ھم ھمراھمھ.
بعد از امضا قرارداد دو تا چک ده میلیاردی کشیدم و یکی رو بھ ھندیھ و یکی رو ھم بھ مشفقی_شریک جدید_
دادم و سر شام ھم قرار شد کھ دو روز دیگھ مشفقی جنس ھا رو تحویل بگیره و خبرش رو ھم بھ مظاھری بده و
یک ھفتھ بعد ھم چک پاس بشھ.ھمھ چیز مرتب بود و ھیچ چیز عجیبی بھ نظرم نمی رسید. از اینکھ کارھا
اینقدر خوب و راحت جلو رفتھ بود بھ خودم می بالیدم و از خوشحالی توی پوست خودم نبودم.
آخر شب ویلای مظاھری رو ترک کردم و سوار ماشینم شدم . کیفم رو روی صندلی کناری گذاشتم کھ تازه
چشمم بھ موبایلم افتاد کھ ھمونجا جا گذاشتھ بودمش. روش رو نگاه کردم و دیدم کھ مسیج دارم. با شک مسیج رو
خوندم و واقعا شوکھ شدم ؛ فقط یھ چیزی نوشتھ بود "برات متاسفم". دوباره کلافھ شدم. دوست نداشتم راجع بھ
من فکر بدی بکنھ، اما مسائلی کھ پیش اومده بود خیلی ناگھانی بود و نمی تونستم جلوشونو بگیرم و کنترل کنم.
با خودم گفتم "وقتی سیصد میلیون رو توی دستم ببینھ حتما قبول می کنھ کھ ھر کاری کردم بھ خاطر اون بوده و
من رو می بخشھ، بھتره فعلا چند روزی راحتش بذارم کھ حالش دوباره سر جاش بیاد."
از روز بعد تمام کارم شده بود رسیدگی بھ مسائل ترخیص کالا و چک کردن جنس ھا کھ یھ وقتی تقلبی نباشند و
انجام کارھای گمرکیشون و غیره. جنس ھا سری سری بھ دست مشفقی می رسید و اون ھم روانھ ی بازر می
کرد و چکشون رو بھ مظاھری می داد تا بھ موقعش پول رو بھ حساب من بریزند.
کار ترخیص کامل اجناس کھ تموم شد من ھم بھ ھمراه مشفقی برگھ ی تحویل رو امضا کردیم و بھ قول معروف
کار رو تحویل گرفتیم و قرار شد کھ دو روز بعد ھم چک رو بھ شریک ایرانیش بده تا پاسش کنھ . ھمراه مشفقی
رفتیم پیش مظاھری و جریان رو بھش گفتم و اون ھم کلی ازم تعریف کرد و بعدش ھم یک میلیون بھ عنوان
خستھ نباشید بھم داد و گفت کھ فردا ده میلیارد و سیصد میلیون بھ حسابم واریز می کنھ. ده میلیاردش کھ برای
چک بود و باقیش ھم دستمزد من بود. دیگھ از خوشحالی داشتم بال در می آوردم. خیلی زود بھ پول زیادی
رسیده بودم و توی فکر داشتم پیشاپیش نقشھ ی معاملھ بعدی رو می کشیدم.
شب ھمون روز توی تختم دراز کشیده بودم و بھ سیاھی شب خیره شده بودم. رویاھام در یک قدمیم بودند و فقط
باید دستم رو دراز می کردم کھ توی چنگ بگیرمشون. دیگھ زمان بدبختی ھای من ھم تموم شده بود و حالا می
تونستم مثل آقاھا زندگی کنم!! رو لبھ ی تختم نشستم و از پنجره بھ شب بی انتھا چشم دوختم...
نگاھم رو از تاریکی جاده گرفتم و بھ شھاب نگاه کردم، یک ساعتی می شد کھ بینمون سکوت برقرار بود، من
کھ توی دنیای بی حصار خودم غرق شده بودم و شھاب ھم روی صندلیش دراز کشیده بود و بدون صدا بیرون
رو نگاه می کرد.شاید اون ھم داشت بھ زندگی خودش فکر می کرد. خورشید یھ غروب دلگیر دیگھ رو سپری
می کرد و جاده، خلوت و ساکت بود. ھوا خنکتر شده بود ، برای ھمین کولر ماشین رو خاموش کردم و شیشھ ھا
رو کمی دادم پایین، صدای برخورد باد با ماشین و حرکت سریع چرخ ھا در سکوت بی پایان جاده غرق شده
بود و دلگیری غروب رو بیشتر از قبل کرده بود. ضبط رو خاموش کردم تا صدای این سمفونی زیبای طبیعی
رو از دست ندم . با خاموش شدن ضبط شھاب روش رو بھ سمت من بر گردوند و بی حوصلھ گفت :
- خیلی مونده بھ گناباد؟
- فکر کنم نیم ساعت دیگھ برسیم. دقیق نمیدونم.
برام عجیب بود کھ اینقدر ساکت شده، گفتم بذار اگھ راحتھ ھمینطوری بمونھ.شاید اون ھم چیزی توی دلش
ھست . طبق عادت ھمیشھ ام ، چراغ توی ماشین رو روشن کردم. تاریکی رو دوست داشتم، اما فقط برای دیدن،
نھ اینکھ خودم ھم توی تاریکی باشم. دوباره چشم دوختم بھ جاده کھ حالا با غروب خورشید کاملا تاریک و تنھا
شده بود....

امضای کاربر : چه کسی می گوید ما با هم تفاهم نداشتیم ... ؟ ما هر دو عاشق بودیم ؛ من عاشقِ او ... او هم عاشقِ او!!!



به تو که فکر می کنم
بی اختیار
به حماقت خود لبخند می زنم
سیاه لشکری بودم
در عشق تو
و فکر می کردم بازیگر نقش اولم …
افسوس…


یکشنبه 19 شهریور 1391 - 13:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از arezoo به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
arezoo آفلاین


کاربر فعال
ارسال‌ها : 600
عضویت: 16 /6 /1391
محل زندگی: تهران
تشکرها : 68
تشکر شده : 223
همسفر | حامي و كتايون
قسمت نهم
منبع : داستانسرا

ھمونطور کھ تند تند غذامو می خوردم زیر چشمی بھ بیتا نگاه می کردم کھ با غذاش بازی می کرد و انگار
اشتھاش کور شده بود. لقمھ ی تو دھنمو قورت دادم و دستمو جلوی صورتش تکون دادم گفتم:
- الو! کجایی؟؟؟
یھ نگام کرد و گفت:
- تو فکرم.
- اینو کھ دارم می بینم! حالا بھ چی فکر می کنی؟ قرار شد یھ چیزی برای من تعریف کنیا!
یھ قاشق از غذاش گذاشت دھنش و با بی میلی شروع کرد بھ جوییدن. بعد از چند لحظھ گفت:
- می دونی، خیلی سختھ کھ آدم تو چشم خواھرش حکم یھ شارلاتانو داشتھ باشھ.
با تعجب گفتم:
- چرا نازی باید ھمچین نظری در مورد تو داشتھ باشھ؟
- بھ خاطر سھیل. اون فکر می کنھ من سھیلو فریب دادم.
- حالا واقعا فریب دادی؟
- نھ... یعنی نمی دونم...
- بیتا؟؟؟ نکنھ جدی جدی فریبش دادی؟! یعنی چی کھ نمی دونم؟
- نھ... تو کھ سھیلو می شناسی اون آدمی نیست کھ فریب بخوره ولی خب ما وقتی آشنا شدیم فکر می
کردم خیلی باھم تفاھم داریم و عاشق ھمیم خیر سرمون! اما سھیل خیلی زود عوض شد و من تازه
فھمیدم چھ غلطی کردم. نازی راست می گھ، من اون موقعھا انگار چشمم کور شده بود و نمی فھمیدم
دارم چیکار می کنم، ھمھ بھ من ھشدار می دادن کھ سھیل مرد زندگی نیست ولی من خر، گوش نمی
کردم. سھیل آدم خیلی خاصیھ کھ سر کردن باھاش کار ھرکسی نیست، می دونم منم مقصر بودم و تو
رابطمون کم گذاشتم، ولی من خودم اعتراف می کنم کھ آدم ضعیفیم. حوصلھ ندارم خودمو بھ در
دیوار بزنم تا یھ رابطھ رو حفظ کنم، اونم با یھ کسی مثل سھیل! این وسط کسی ھم کھ بیشتر از ھمھ از
دست من عصبانیھ نازیھ. اصلا از وقتی فھمید من و سھیل قرار ازدواج گذاشتیم ازین رو بھ اون رو
شد، البتھ ھیچ وقت ھیچ حرفی نزد، اون مغرور تر ازین حرفاس کھ حتی بخواد حرف دلشو بزنھ ولی
الان کھ فکر می کنم تازه می فھمم اون موقع ھا منظورش از ھمھ ی اون رفتارا چی بوده. ھیچ وقت
مثل آدم نیومد حرفشو بزنھ، من احمقم نمی فھمیدم دارم چی کار می کنم، وقتی فھمیدم کھ دیگھ خیلی دیر
شده بود...
سعی می کردم حرفای عجیب بیتا رو با غذام ھضم کنم! یھ قلپ از نوشابھ ام خوردم و پرسیدم:
- چیو فھمیدی؟
نگام کرد و با تاسف گفت:
- اینکھ با ازدواج با سھیل، نازی دشمن خونیم شده.
بھ قیافھ ی متعجب من نگاه کرد و ادامھ داد:
- اصلا تو می دونی من و سھیل چھ جوری آشنا شدیم؟
- خودت یھ بار گفتی تو کوه ھمو دیدین.
- آره، ولی من ھیچ وقت بھ تو نگفتم کھ مسبب آشنایی ما نازی بود. می دونی مھتاب، اینکھ می گن گاھی
وقتا یھ حرکت یا اتفاق خیلی ساده می تونھ زندگی آدمو زیر و رو کنھ واقعا راستھ. منم سرنوشت
زندگیم یھ روز صبح جمعھ عوض شد.
لبخند زدم و گفتم:
- توام فیلسوف شدیا.
انگار حرف منو نشنید... چشماش راه کشیده بود و بھ یھ جایی خیره مونده بود. آروم گفت:
- می دونی کھ... از وقتی پدرم فوت کرد تو خونھ ی ما من و مامانم ھمیشھ با ھم این طرف خط بودیم و
نازی تنھایی اون طرف خط. یھ مرز نامرئی بین ما بھ وجود اومده بود کھ ھر روز دورترمون می کرد و
البتھ ما ھم بھش عادت کرده بودیم. این وسط ھم نازی تنھاییاشو با دوستا و رفقای زیادش پر می کرد. ھر
روز ھم با یھ عده اشون یھ برنامھ ای داشت و جمعھ ھا ھم روز کوھشون بود. من و مامان ھمیشھ می
دونستیم جمعھ ھا و افراد اکیپی کھ باھاشونھ خیلی براش خاصن. اینو کاملا از شوق و ذوقی کھ ھمیشھ پنج
شنبھ ھا داشت و از سرخوشی کھ بعد اومدن از کوه توش بھ وضوح می دیدیم حس می کردیم. من و مامان
خوشحال بودیم کھ سرش گرمھ و اونم چیزا و کسایی رو داره کھ باھاشون خوش باشھ و از تنھایی در بیاد...
یھ پنج شنبھ شب اواخر بھار 5 سال پیش بود کھ بدجوری بی خوابی بھ سرم زده بود و حالمم زیاد خوش
نبود... تا نزدیکای صبح خودمو با فیلم و کتاب و راه رفتن مشغول کردم کھ حدودای 4 صبح نازی از خواب
بیدار شد و آماده ی کوه رفتن شد... درست چند دقیقھ قبل از رفتنش وقتی کھ دید بر خلاف ھمیشھ اون موقع
صبح من بیدار و کلافھ ام خیلی عادی بھم پیشنھاد داد اگر دوست دارم باھاشون برم... اول حوصلھ نداشتم،
ولی وقتی دیدم تو خونھ ھم کاری ندارم تند تند حاضر شدم و دنبالش راه افتادم...اصلا ھمچین چیزی سابقھ
نداشت! من تنبلو چھ بھ کوه رفتن؟ ولی اونروز ھمینجوری الکی راه افتادم دنبال نازی. بھ ھمین سادگی!
قرارشون تو میدون نزدیک خونھ بود و وقتی ما رسیدیم بیشتر اکیپشون از قبل منتظر بودن... چند تا از
دوستاشو می شناختم و بقیھ رو ھم بھم معرفی کرد. آخرین نفر کھ سرتا پا مشکی پوشیده بود و موھای
پرپشت فر و قد بلند داشت و یھ کولھ پشتی بزرگ با کلی خرت و پرت بھ پشتش آویزون بود کمی دور تر از
بقیھ وایساده بود و داشت با موبایل حرف می زد... داشتم با بقیھ احوالپرسی می کردم کھ نازی با یھ حالت
خاصی اون پسر سیاه پوش مو فرفری رو نشونم داد و گفت "اونم سرگروھمون سھیلھ". اون لحظھ اصلا
نفھمیدم نازی حتی موفع بردن اسم سھیل صداش می لرزه...من و نازی بھ عنوان دو تا خواھر خیلی دور از
ھم بودیم.. حتی رو حالتای ھمم شناختی نداشتیم. من فقط خودمو یادمھ کھ وقتی سھیل تلفنش تموم شد و اومد
طرف ما کاملا مجذوب ھیبت و جذبھ اش شده بودم. بعدشم یھ سلام و احوالپرسی معمولی با من کرد و بھ
بقیھ گفت راه بی افتنو و نازی با 2 -3 تا از پسرا و دخترا جلوتر رفتن و منم با یکی از دوستای نازی پشت -
سرشون می رفتیم و سھیلم کھ عقب تر از ھمھ امون بود گاھی از پشت سر یھ حرفی می زد یا یھ تذکری می
داد، اما بیشتر اوقات با بچھ ھا شوخی می کرد و سر بھ سر دخترا می ذاشت یا بھ پسرا تیکھ مینداخت.
ھربار کھ یھ حرفی می زد نازی بر می گشت با لبخند نگاش می کرد، اول فکر می کردم حواسش بھ منھ و
بر می گرده ببینھ من در چھ حالم، اما بعد فھمیدم مسیر نگاھش سمت سھلیھ، سھیلم تو دخترا بیشتر سر بھ
سر نازی می ذاشت و با اون بگو بخند می کرد ولی من احمق ھیچ کدوم ازینا رو ندیدم، یعنی می دیدم ولی
نمی فھمیدم، ھمھ رو بھ حساب یھ رابطھ ی دوستانھ و گروھی می ذاشتم، چون نازی با ھمھ ی پسرا می
گفت و می خندید و ھمھ سر بھ سرش می ذاشتن.
دیگھ یک ساعتی بود کھ داشتیم می رفتیم بالا و منم کھ عادت نداشتم حسابی از نفس افتاده بودم. یھ جا راه
باریکتر شد و سھیل از عقب گفت از ھم جدا شیم و دوتا دوتا راه بریم. نازی و دوستاش کھ مثل قبل جلو جلو
می رفتن، منم با یکی از دخترا کھ تازه کار تر بود آرومتر می رفتیم و حرف می زدیم کھ دختره یھ لحظھ
پاش لیز خورد. جای خیلی ناجوری نبود، دره ای ھم کنارمون نبود ولی یھو خیلی ترسید و از روی کولی
بازی یھ جیغ بلند کشید کھ سھیل از عقب سریع خودشو رسوند بھ ما و دختره ھم زرتی خودشو پرت کرد تو
بغل اون! سھیل بیچاره ھم کھ جا خورده بود رو ھوا گرفتھ اش و سرجاش وایسوندش، اون وسطم انگار
انگشت سھیل موند زیر تن دختره و یھ کم ضرب دید. بعد از چند دقیقھ کھ حال دختره جا اومد دوباره راه
افتادیم و من تمام مدت بھ حرکت سھیل فکر می کردم. یھ جورایی مجذوب قدرت و سرعت عملش شده بودم!
انگار با اون حرکتش شده بود قھرمان رویاھای من! جوونی بود دیگھ... افکارمم بھ قدر یھ دختر جوونی کھ
تو سرش ھزارتا رویا از شاھزاده ی پرقدرت آرزوھاش داره، ساده بود و زود تحت تاثیر قرار می گرفتم...
نگاھشو برگردوند طرفم و گفت:
- خستھ ات کردم؟
دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم:
- نھ اصلا، خیلیم جالبھ.. ولی اگر خودت اذیت می شی می خوای ادامھ نده.
- نھ، دوست دارم... خیلی وقتھ بھ خاطرات قدیمی سر نزده بودم...
- خوب پس بگو کھ داره بھ جاھای ھیجان انگیزش می رسھ.
غذام تموم شده بود و دیگھ شش دانگ حواسم بھ بیتا بود. یھ پوزخند زد و گفت:
- آره، واقعا ھیجان انگیزه!
- خوب، بقیھ اش؟
- ھیچی دیگھ... تابلوئھ کھ از ھمون موقع عاشق سھیل شدم، نھ؟
- آره، ولی نازی چی؟ خود سھیل چھ جوری برخورد کرد؟ اون نازی رو دوست نداشت؟
- می گم کھ... گاھی تمام سرنوشت زندگی آدم با یھ اتفاق چسکی رقم می خوره! اگر من اونشب بی
خوابی بھ سرم نمی زد، اگر نازی مثل ھمیشھ نسبت بھ من بی تفاوت بود و بھم پیشنھاد رفتن کوه رو
نمی داد، اگر اون دختر پاش پیچ نمی خورد و سھیل موقع گرفتنش انگشتش ضرب نمی دید الان منم
اینجا نبودم...
بعد از اینکھ حال دختره جا اومد دوباره راه افتادیم بھ سمت بالا. یھ ساعت دیگھ ھم رفتیم کھ دیگھ
وقتی من واقعا جونم داشت بالا میومد رسیدیم بھ یکی از ایستگاه ھا. نازی و دوستاش قبل از ما رسیده
بودن و منتظر بودن. من تا رسیدم فقط ولو شدم و از خستگی از حال رفتم. وقتیم بقیھ می خواستن
دوباره راه بیفتن گفتم دیگھ باھاشون نمی رم بالا و ھمونجا منتظرشون می مونم تا برگردن. درست
موقعی کھ داشتن راه می افتادن سھیل خواست دوباره کولھ پشتیشو از رو زمین برداره کھ انگار بھ
ھمون انگشتش فشار اومد و دادش رفت ھوا. انگشتشو کھ اورد بالا حتی ورمم نکرده بود، ولی خودش
می گفت خیلی درد می کنھ و نمی تونھ دیگھ باھاشون بره بالا! باورت می شھ؟؟ سرگروه داشت می
گفت دیگھ نمی تونھ باھاشون بره بالا اونم فقط بھ خاطر انگشتی کھ حتی بادم نکرده بود!
خندیدم و گفتم:
- عجب سرگروھی! حالا واقعا انگشتش ھیچی نشده بود یا الان تو از لجت داری اینو می گی؟
- یھ کم ضرب دیده بود بابا! ولی برای کسی مثل اون کھ ورزشکار بود و قدرت بدنی خوبی داشت اون
ضرب دیدگی چیز خاصی نبود، بعدم با پاش می خواست راه بره نھ با انگشتش! معلوم بود کھ بیشتر یھ
بھانھ اس...
- خب عاشق شده بوده می خواستھ پیشت بمونھ دیگھ!!
بیتا ھم خندید و گفت:
- آره... دقیقا. ولی نازی ھیچ وقت نفھمید کھ استارت اول آشنایی من و سھیلو خود سھیل زد. من احمقم ھیچ
وقت تا قبل از جدی شدن رابطھ امون نفھمیدم نازی چقدر عاشق سھیل بود...
- پس اونروز تو کوه موند پیشت؟
- آره، موند و بقیھ در کمال تعجب رفتن بالا. کاملا معلوم بود چقدر از رفتار سھیل جا خوردن و اینکھ
گفتھ باھاشون بالا نمی ره براشون چقدر عجیب بوده. البتھ بھشون گفت فقط یھ ایستگاه دیگھ برن بالا و
زودم برگردن پایین و ما ھمونجا منتظرشون می مونیم. الان کھ فکر می کنم یادم می افتھ نازی از
ھمون لحظھ نگاه ھای پر از کینھ و حسادتش بھ من شروع شد ولی خوب کاری نمی تونست بکنھ. سھیلم
از ھمون لحظھ ی اول کھ اونا رفتن شروع کرد بھ حرف زدن و توی دو سھ ساعتی کھ نشستھ بودیم
پیش ھم کلی از من و زندگی شخصیم اطلاعات گرفت... بعدشم کھ دیگھ خیلی ساده اس. منم جذبش شدم
و کم کم فکر کردم عاشقشم! دیگھ منم شده بودم پای ثابت کوه رفتنشون و نازی ھم بد تر از قبل بھ
خاطر این موضوع چشم دیدنمو نداشت... تا اینکھ یھ روز خود سھیل خیلی بی مقدمھ تو جمع رابطھ ی
مارو علنی اعلام کرد و بعد یھ مدت کوتاه ھم اومد خواستگاری من و من خرم از ھول حلیم با مخ رفتم
تو دیگ حماقت و بعدشم کھ دیگھ خودت می دونی...
با تعجب گفتم:
- ولی این چھ ربطی بھ تو داره بیتا؟ خوب سھیل خودشم علاقھ ای بھ نازی نداشتھ، اگر داشت کھ خیلی قبل
تر ازینکھ تو بری تو گروھشون بھ نازی ابراز علاقھ می کرد!
یھ آه کشید و گفت:
- درد منم ھمینھ.. نازی اینو نمی فھمھ. اون فکر می کنھ من تو ھمون بار اول فھمیدم کھ نازی عاشق سھیلھ
و خواستم باھاش لج بازی کنم و خودم قاپ پسر مورد علاقھ اشو دزدیدم و حالام کھ زھرمو ریختم بھش و
دیگھ کارم تموم شده، می خوام از سھیل طلاق بگیرم! می بینی توروخدا؟
- یعنی چی؟ اینکھ نمی شھ! باید باھاش حرف بزنی و بھش بفھمونی.
- حرف بزنم؟؟ کار ما دیگھ ازین حرفا گذشتھ... فکر می کنی کم حرف زدم؟؟ ولی اون گوشش بدھکار
نیست... حتی اون اوایل یھ بار خود سھیل سر بستھ بھش گفت کھ ھمیشھ نازی رو بھ عنوان یھ دوست
ساده و ھم گروھی می دیده و ھیچ احساس خاصی نسبت بھش نداشتھ ولی نازی ھیچ وقت قبول نکرد.
حسادت و کینھ کورش کرده بود و ھنوزم کھ ھنوزه اون احساسات منفیش نسبت بھ من توش مونده...
اینم از وضع الانمون. انگار من دشمن خونیشم! جوری باھام رفتار می کنھ کھ انگار من شوھر قانونیشو
از چنگش دراوردم... این حالتشام وقتی بدتر شد کھ فھمید من می خوام از سھیل طلاق بگیرم. اول
خوشحال شده بود ولی وقتی فھمید سھیل منو ھنوز دوست داره و طلاقم نمی ده درجھ ی دشمنیش با من
از قبلم وحشتناک تر شد...حتی دیگھ از سھیلم متنفره، اینو کاملا حس می کنم وگرنھ الان براش بھترین
فرصت بود کھ بره بھ سمت سھیل، من حتی خودم بھش پیشنھاد دادم، اما می دونی چی بھم گفت؟ گفت
"چیزیو کھ تو تفش کردی من نمی رم طرفش!" این کینھ و حسادت بدجوری مونده تو وجودش... الانم
کھ می بینی، انگار اومده کھ خورد شدن و بدبختی منو ببینھ بلکھ یھ کم کیف کنھ و دلش خنک بشھ...
تازه داشت رفتارای نازی برام معنی پیدا می کرد. حرفا و کل کل ھاشون، رفتارش تو خونھ ی حاج حیدری
و طرز و نوع نگاھش بھ بیتا، ھمیشھ برام ھمھ اشون عجیب بود و حالا فھمیده بودم دلیلشون چیھ.
یھ نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- عجب... ھمیشھ می گن قوی ترین حس زنا حسادتشونھ ھا! خدا بھ دادت برسھ پس با این حسی کھ نازی
بھت داره.
- آره...خودمم گاھی ازش می ترسم.
- می گم بیتا، حالا جدی نمی خوای تو رابطھ ات با سھیل یھ تجدید نظری بکنی؟؟ شاید یھ بار دیگھ اگھ بھ
خودتون فرصت بدی بد نباشھ ھا...
چپ چپ نگام کرد و گفت:
- چرت نگو ھا... من بمیرمم بر نمی گردم طرف سھیل. دیگھ ھیچ فرصتی باقی نمونده کھ بھش بدم. بعدم
ھرجور شده می خوام زودتر ازین خراب شده بزنم بیرون.
- یھ چیزی بھت می گم ولی ناراحت نشو. تو با این روحیھ ی ناسازگاری کھ داری خارج از ایرانم وضعت
خیلی با اینجا فرق نمی کنھ.
خواست جوابمو بده کھ یھو ساکت شد و زل زد بھ در رستوران. مسیر نگاھشو کھ دنبال کردم دیدم نازی از
ماشین پیاده شده و داره میاد تو. برگشتم طرف بیتا کھ گفت:
- جواب این حرف چرتت باشھ بعدا تا حسابتو برسم.
- واویلا! خدا بھ دادم برسھ!!
ھمون موقع نازی ھم رسید بھ ما. رومو کردم برگردوندم طرفش و گفتم:
- بھ بھ نازی خانم...صبح شما بھ خیر! ساعت خواب!
صندلی روبھ روی منو کشید و نشست پشت میز:
- خوش مزه بود؟؟؟ نمی گین من از گشنگی تو خواب تلف می شم؟
- بابا بیتا کلی صدات کرد، ولی تو ماشاا... فیلو از رو بردی! چقدر خوابت سنگینھ دختر.
- ھر وقت خستھ ام خوابم عمیق می شھ.
بیتا ھمینجور کھ داشت بستھ ی غذای نازی رو براش باز می کرد گفت:
- آره، بس کھ بھ جون من غر زده بود و باھام دعوا کرده بود خستھ بوده!
بعدم غذا رو گذاشت جلوی نازی و گفت:
- بیا کوفت کن.... حالا بازم بگو بیتا بده!
نازی ھم بدون اینکھ نگاش کنھ و جوابشو بده با بداخلاقی ظرف غذارو از جلوی بیتا کشید طرف خودش و
مشغول خوردن شد. گفتم:
- اوه توام چقدر کینھ ای ھستیا نازی....چھ قیافھ ایم گرفتھ! اخماتو وا کن بابا.
سرشو بالا کرد و چند لحظھ تو چشمام زل زد... نمی دونم چرا یھ لحظھ از نگاھش ترسیدم ولی اون خیلی
معمولی سرشو انداخت پایین و دوباره مشغول غذاش شد. اومدم یھ چیز دیگھ بگم کھ دیدم بیتا داره با چشم و
ابرو اشاره می کنھ سر بھ سرش نذارم. بی خیال حرف زدن شدم و از جام پاشدم و گفتم:
- تا نازی غذاشو می خوره منم می رم بیرون یھ سیگار بکشم...
بعدشم رفتم طرف صندوق و پول رستورانو دادم و از در رفتم بیرون.
مغازه ھا دیگھ بستھ بودن و خیابونم خلوت تر شده بود و تک و توک ھرازگاھی یھ ماشینی رد می شد. در
ماشین خودمو باز کردم و نشستم لبھ ی صندلی و یھ سیگار آتیش کردم. اولین پوکو کھ زدم ناخوداگاه دودشو
از بینیم با فشار دادم بیرون و مثل ھمیشھ تمام مجرای تنفسیم یھو از بالا تا پایین سوخت و بھ سرفھ افتادم. تو
چشمام از شدت سرفھ و سوزش، اشک جمع شد و نفسم گرفت. انگار مرض داشتم کاریو کھ درست بلد نیستم
انجام بدم! ناخواداگاه یادش افتادم کھ ھمیشھ بھم می خندید و می گفت "این مدل سیگار کشیدن بیشتر چس دود
کردنھ!! مردونھ سیگار بکش!" با یادواریش نفرت تو وجودم موج زد... چقدر راحت باورش کرده بودم... با
وجود ھمھ ی غرور و غدی زیادم، روح و ذھنم چقدر اون موقع ھا پاک بود... ولی حالا ...
ھوس کرده بودم باز خودمو تو گذشتھ غرق کنم... انگار با یادواری گذشتھ خودمو محاکمھ می کردم... ولی
ھیچ وقت تو دادگاه ذھن و وجدانم نمی تونستم مقصرو پیدا کنم... کاشکی می شد برای یھ بارم کھ شده بتونم
این بازی رو با خودم تموم کنم... باید تکلیف خودمو با این افکار مخرب و آزاردھنده معلوم می کردم...
ھنوزم بعد از 3 سال با یادواری لحظھ بھ لحظھ اش زجر می کشیدم و با این فکر کھ شاید مقصر من بودم
خودمو شکنجھ می دادم... باید یھ بار برای ھمیشھ تمومش می کردم...شاید... ولی نھ... الان وقتش نبود...
دستمو اوردم بالا و اشک تو چشممو کھ ھمھ اش ھم بھ خاطر دود سیگار نبود، پاک کردم. قبل از اینکھ
دستمو بیارم پایین نگاھم بھ دستبندم افتاد." لعنتی... ھمھ جا باید خودشو نشون بده" تھ سیگارمو انداختم رو
زمین و با دست راستم دستبندو تو مچ چپم دادم بالا و آستین مانتومو محکم کشیدم روش...
- بریم؟
سرمو اورد بالا دیدم بیتا تو چند قدمیم وایساده و داره نگام می کنھ. اینقدر تو فکر بودم کھ اصلا متوجھ نشده
بودم کی اومده بود. بھ دستم کھ ھنوز رو آستین مانتوم بود یھ نگاه انداخت و گفت:
- خود درگیری داری؟
- باز تو رفتی تو کوک من؟
- دستبندت بدلھ مھتاب؟؟؟
با تعجب گفتم:
- چطور؟؟
- قاعدتا دختر آقای رضوی بزرگ دستبند بدل دستش نمی کنھ!
- خل شدی بیتا؟ چی می گی؟؟
- خیلی وقتا دیدم با این دستبنده درگیری داری! ھمیشھ ھم با حرص یھ "اه" می گی و از مچت ھولش می
دی بالا! گفتم شاید بدلھ دستتو می خوره!!
می فھمیدم داره بھ شوخی و طعنھ حرف می زنھ. بدون اینکھ بھ روی خودم بیارم گفتم:
- نھ اتفاقا، بدل نیست، پلاتینھ..
- آھان! کھ اینطور.
نمی دونم چرا حس کردم باید یھ توضیح اضافھ بدم. خیلی ساده گفتم:
- دستمو نمی خوره، روحمو می خوره...
- خوب چرا درش نمیاری اگر اذیتت می کنھ؟
بدون اینکھ جواب سوالشو بدم مسیر حرفو عوض کردم و گفتم:
- نازی کو؟
- رفت دستشویی، میاد الان..
می فھمیدم ھنوز منتظره جوابشھ. رومو کردم اونور و آروم گفتم:
- بیتا جان، از دست من ناراحت نشو، باور کن ھروقت حس و حالشو داشتم ھمھ چی رو خودم برات تعریف
می کنم...
برگشتم نگاش کردم و اونم یھ لبخند مھربون بھم زد و گفت:
- ھرجور راحتی، من فقط حس می کنم بعضی چیزا زیادی سنگینی می کنن تو دلت، بھ خاطر ھمین می گم
اگر بریزیشون بیرون خودتم سبک تر می شی...
- آره، تو درست می گی...شاید... یھ وقتی تو ھمین چند روز...
سرشو تکون داد و دیگھ ھیچی نگفت. نازی ھم اومد و بدون حرف دیگھ ای ھمھ سوار شدیم و راه افتادیم.
بعد از چند دقیقھ جلوی مسافرخونھ ای کھ تقریبا دیگھ شبیھ خرابھ بود پارک کردم. پیاده شدیم و ساکامونو از
صندوق عقب برداشتیم و رفتیم تو. صاحب مسافرخونھ یکی از کارگرای قدیمی پدرم بود و تا منو دید و شناخت
کلی تحویلمون گرفت و شروع کرد بھ احوالپرسی خودم و کل خانواده و منم دونھ دونھ با خنده جواب سوالاشو
می دادم.... بعد از اینکھ رضایت داد و ساکت شد بھش گفتم یھ اتاق سھ تختھ می خوایم و اونم گفت بھترین اتاق
مسافرخونھ رو الان برامون آماده می کنھ.. با شاگردش ساکامونو زدن زیر بغلشون و از پلھ ھا رفتن بالا و بعد
از نیم ساعت بالاخره صدامون کردن کھ ما ھم بریم بالا و بھ اتاقمون جلوس کنیم! ازش تشکر کردم و بھ
شاگردش انعام دادم و اونا ھم رفتن دنبال کارشون.
اتاق ھمونجوری کھ انتظار داشتم خیلی کثیف و بھ ھم ریختھ بود بدون ھیچ تزئین و وسیلھ ی قشنگی و تازه بازم
باید خدارو شکر می کردیم چون بھترین اتاق مسافر خونھ بود! رنگ دیوارا آبی کمرنگ بود کھ از کثیفی دیگھ بھ
سرمھ ای می زد. یھ چھار دیواری بود با یھ پنجره ی کوچیک رو بھ روی در اتاق کھ یھ پرده ی توری سوراخ
سوراخ ھم بھش آویزون بود . سھ تا تخت فنری با تشک ھای زھوار در رفتھ ھم وسط اتاق بودن و یھ بوی نم
خیلی بدم می زد زیر دماغمون. بھ بچھ ھا یھ نگاھی انداختم و گفتم:
- بفرمایید تو، اتاق خودتونھ!
بیتا کھ طبق معمول لب و دھنشو کج و کولھ کرده بود و از قیافھ اش معلوم بود اتاق از چیزیم کھ سعی کرده بوده
تصور کنھ ناجورتره!
- چقدر کثیفھ، نمی شد یھ جای بھتر بریم؟
ھلش دادم تو اتاق و گفتم:
- بی خودی غر نزن! اوردمت ھتل 5 ستاره ی بھ این خوبی، تازه پرزیدنت رومشو ھم بھت دادن، بازم غر
می زنی؟
نازی زد زیر خنده و رفت طرف یکی از تختای کنار دیوار ساکشو انداخت روش و خودشم نشست رو تخت.
- این غر نزنھ اموراتاش نمی گذره!
خودمم رفتم طرف تختی کھ نزدیک پنجره بود و نشستم روش. رو بھ بیتا گفتم:
- تو کھ می دونی، بھ 3 تا دختر تنھا اونم تو یھ شھر بھ این کوچیکی عمرا اتاق بدن، اینجام چون آشنا بود
روش نشد مخالفت بکنھ، بعدم اینجوری اگر یھ وقت سھیل خانتون ردتو بگیره و بیاد دنبالت امکان نداره
پیدات کنھ.
با این حرف من، اون دوتا ھم دیگھ ساکت شدن و قائلھ ختم بھ خیر شد. تند تند یھ ملافھ کشیدم رو تخت و
لباسامو عوض کردم و افتادم تو جام..اونا ھم کاراشونو کردن و بعد از چند دقیقھ چراغو خاموش کردن و
گرفتن خوابیدن. بعد از یھ روز پر سر و صدا و شلوغ، غرق شدن تو این سکوت برام لذت بخش بود...
نیم ساعتی بود کھ طاق باز خوابیده بودم و چشمامو رو ھم فشار می دادم ولی یک ذره ام خواب نمی یومد
توشون. بھ داستان زندگی بیتا فکر می کردم و گاھیم از دستش حرص می خوردم. یاد حرفاش در مورد
آشناییش با سھیل و خراب تر شدن رابطھ اش با نازی افتادم... یھو یھ چیزی تو ذھنم جرقھ زد. "نکنھ نازی
بالاخره یھ جا زھرشو بریزه و درست موقعی کھ ھمھ ی کارارو انجام دادیم و بیتا می خواد از مرز زد بشھ
بھ سھیل خبر بده؟؟" از جام پاشدم و دولا شدم سمت تخت بیتا تا باھاش حرف بزنم کھ دیدم خوابھ خوابھ و
خر و پفش ھواس. تصمیم گرفتم تو اولین فرصت این جریانو با بیتا در میون بذارم تا یھ وقت نازی کار
دستش نده. "اصلا دختره ی احمق اگر از اول جریانو برای من تعریف می کرد و می گفت کھ خواھرش چھ
جوری باھاش دشمنی داره بھ ھیچ وجھ پیشنھاد نمی ذاشتم نازیم باھامون این سفرو بیاد... ولی حالا کاریھ کھ
شده، فقط باید حواسمونو بیشتر جمع کنیم".
این فکرارو کردم و با خودم بھ تفاھم رسیدم و دوباره دراز کشیدم سر جام. ذھنم دیگھ از نازی و بیتا و
سھیل و رابطھ ھاشون و گذشتھ اشون جدا شده بود و بھ جاش رفتھ بود سمت افکار خودم. چقدر احساس
تھی بودن و تنھایی می کردم. ھدفمو تو زندگیم انگار گم کرده بودم و خودمم دیگھ نمی دونستم تو این دنیا
دنبال چیم و کجای زندگی وایسادم. عین یھ برگی کھ از شاخھ اش جدا شده و مدام تو باد اینور اونور می ره
دیگھ ھیچ حس تعلق و مبدایی نداشتم. یاد روزایی افتادم کھ پر بودم از شور و زندگی و امید و ھدف و فکر
بھ آینده... یاد دانشگاه و دوستام افتادم... یاد آقای سوزنی استاد حل تمرین کلاس شیمی...و یاد "اون"....

امضای کاربر : چه کسی می گوید ما با هم تفاهم نداشتیم ... ؟ ما هر دو عاشق بودیم ؛ من عاشقِ او ... او هم عاشقِ او!!!



به تو که فکر می کنم
بی اختیار
به حماقت خود لبخند می زنم
سیاه لشکری بودم
در عشق تو
و فکر می کردم بازیگر نقش اولم …
افسوس…


یکشنبه 19 شهریور 1391 - 13:32
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از arezoo به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group