رمان باران عشق | افسانه نادریان

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 2017
نویسنده پیام
aaa-sss آفلاین

کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
رمان باران عشق | افسانه نادریان
نام کتاب : باران عشق
نوشته : افسانه نادریان
************************************************** *************
بنام ایزد بتی سیمین تنم هست که در بتخانه ایزد نباشد
----------------------------------------------------------------------------------------------
فصل 1 - قسمت اول
روی نیمکت گوشه حیاط نشسته بودم.پرنده خیال را پرواز داده بودم به گذشته که صدای زنگ در مرا از آن دورها به نیمکت ، پاییز و حال برگرداند.در را خودم باز کردم.همیشه امیدوار بودم پشت در کسی که آرزوی دوباره دیدنش را داشتم استاده باشد.این بار هم مثل همیشه انتظار بیهوده ای بود چون پستچی بسته ای را از کیفش بیرون آورد و پرسید:"منزل آقای ایزدی؟"وقتی سرم را پایین آوردم دوباره پرسید:"خانم محبت ایزدی؟"این بار زبانم از تعجب باز شد و گفتم:"بله ، خودم هستم."بسته را به دستم داد و دفترش را جلویم گشود و گفت:"لطفا اینجا را امضا کنید."
وقتی دوباره وارد حیاط شدم بسته در دستم بود.آن را زیر و رو کردم تا اسم یا آدرسی از فرستنده پیدا کنم.هیچ اسمی نوشته نشده بود ، تنها آدرس گیرنده که آدرس خانه ما بود و یک کدپستی از فرستنده روی بسته درج شده بود.با عجله بسته را باز کردم.داخل بسته دو دفتر بود ، یکی با جلد سفید و دیگری آبی روشن که مرا به یاد چیزی می انداخت.روی نمیکت نشستم تا فکرم را متمرکز کنم.جرقه ای در ذهنم روشن شد.دفتر آبی دفتر خاطرات خودم بود.دفتر دیگر را باز کردم خطش ناآشنا بود.با دیدن دوباره دفتر خاطراتم بعد از این همه سال آنقدر هیجانزده شدم که دفتر سفید رنگ را کنار گذاشتم و دفتر خاطراتم را باز کردم.دلم میخواست خاطرات گذشته را که این همه مدت به دنبالش بودم بخوانم.گذشته حالا روبرویم بود.روزی که شروع به نوشتن خاطراتم کردم مثل یک تصویری روشن دوباره جلوی چشمانم نمایان شد.چطور این چند سال همه چیز از خاطرم پاک شده بود؟شاید چون خودم نمیخواستم بخاطر بیاورم ولی حالا لازم بود ، حالا باید تصمیم مهمی برای آینده ام میگرفتم.باید همه چیز را دوباره به یاد می آوردم.با اینکه یادآوری گذشته مثل تیری در قلبم فرو میرفت و مرا آزار میداد ولی دیگر نمیتوانستم مقاومت کنم.دلم میخواست زمان به عقب بازمیگشت و من در آن قدم میگذاشتم و همه چیز را عوض میکردم.حالا با دوباره خواندن خاطراتم میتوانستم پاسخ پرسش هایم را پیدا کنم.گذشته مثل یک فیلم روبرویم قرار گرفت و من به تماشا نشستم.
آن روز با روزهای قبل فرق داشت.از خواب که بیدار شد صدای مادر را شنیدم ، انگار با کسی حرف میزد.صدا از حیاط می آمد.از رختخواب بیرون آمدم کنار پنجره ایستادم و به حیاط خیره شدم.چقدرشلوغ بود ، تمام همسایه ها آمده بودند.یادم امد که مادر نذر دارد ، هر سال روز تولد اما رضا مادرم آش نذری می پخت.از اتاقم بیرون آمدم.درست جلوی در برادرم محمد روبرویم سبز شد.خمیازه ای کشیدم و سلام کردم و فوری پرسیدم:
-تو چرا هنوز خانه هستی!؟
محمد لبخندی زد و گفت:
-علیک سلام ، عجب استقبال گرمی!من داشتم می آمدم تا تو را صدا کنم.دوست داشتم قبل از رفتن صورت زیبای خواهر کوچکم را ببینم.
لحن تحسین آمیزش لبخند بر لبانم نشاند ولی محمد فوری گفت:
-زودتر برو حیاط ، یادت رفته مادر امروز آش نذری می پزد؟نه البته که یادت نرفته ، حتماً دیشب تا دیر وقت بیدار و مشغول ترسیم افکار قشنگت بودی.
-دیشب تا دیروقت کار میکردم.
-پس من درست حدس زدم مشغول نقاشی بودی.
-نمیدانم این حرفت را باید تعریف و تشویق تلقی کنم یا...
-البته که تعریف است.
لحنش اصلاً جدی نبود و همین باعث شد تا فکر کنم مسخره ام میکند ولی وقتی با نگرانی نگاهم کرد و گفت که خودم را با این تابلوها از بین میبرم متوجه شدم که واقعاً تعریف میکند و بخاطر نگرانی این حرف ها را میگوید.او گفت:
-کمی به فکر خودت باش.دانشگاه را که ول کردی ، نه دوستی ، نه هم صحبتی ، خودت را در نقاشی غرق کردی و همینطور با کتابهایی که هر کس بخواند یا دیوانه میشود یا شاعر.
از حرفش خنده ام گرفت.هیچوقت نمی توانستم بین صحبتهای جدی و شوخی او تفاوتی بگذارم.تشخیصش واقعاً مشکل بود.گفتم:
-خب من دیوانه نشدم ولی شاید شاعر بشوم.اگر هم بخواهم به فکر خودم باشم باید بیشتر از قبل نقاشی کنم و کتاب بخوانم چون این دو غذای روحم هستند.چطور است؟با این کار موافقی؟
لبخند زد و گفت:
-ای ناقلا ، تو برای هر حرفی جواب حاضر و آماده داری.
لبخندش رنگ شیطنت و مردم آزاری پیدا کرد و دوباره گفت:
-راستی یادم رفت بگویم که مادر خواست یک لباس قشنگ بپوشی و موهایت را هم مرتب کنی.
من فکر کردم باز هم شوخی میکند لبخند زدم و پرسیدم:
-چی شده ، عروسیه؟
محمد در حالی که به موهای ژولیده ام نگاه میکرد گفت:
-مادر راست می گوید که تو اصلاً به فکر خودت نیستی.اشکالی دارد که این بُرس بیچاره رنگ موهای تورا ببیند؟!
-حرف را عوض نکن آقا محمد ، من شما و مامان را می شناسم.راستش را بگو چه خبر است؟
-هیچی بابا ، من نمیدانم.
اخم کردم و دستم را به کمرم زدم و گفتم:
-تو نمیدانی؟!
باور کن چیزی نیست ، فقط این را میدانم که ،یعنی...مادر گفت که همسایه روبرویی مان...همان که تازه به این محل آمده اند...نمیدانم ، اسمشان چی بود؟آهان ، یادم آمد...خانم شکوهی ، اینجاست.
چنان دستپاچه شده بود که از حالتش خنده ام گرفت ولی با این حال گفتم:
-خب این چه ربطی به من دارد؟
-چه میدانم تو هم فقط سوال بپرس.
-تو رو خدا ، محمد جان باز حرف خواستگار است مگر نه ، راستش را بگو؟
محمد لبخندی زد و گفت:
-طوری حرف میزنی انگار میخواهند دارت بزنند.فوقش حرف خواستگاری باشد چه اشکالی دارد؟
-تو چرا این حرف را میزنی؟تو که خوب میدانی من اصلاً قصد ازدواج ندارم ، علاقه ای هم به این خواستگارهای جورواجور ندارم.
-واقعاً که ، همه دخترهای هم سن و سال تو آرزوی این همه خواستگار خوب را دارند آن وقت تو یکی تا حرف خواستگار پیش می آید غصه ات می گیرد.من که به تو گفتم اگر دانشگاه میرفتی و درس را ول نمیکردی الان بهانه داشتی و از دست این خواستگارها هم راحت بودی.یک کلمه میگفتی دارم درس میخوانم و خلاص.
-حالا که من دانشگاه نمیروم و کار از کار گذشته ، یک فکری به حال الان بکن.
-به اندازه کافی تا حالا کمکت کرده ام ، خودت باید فکری بکنی.
با ناراحتی گفتم:
-آخر تو که میدانی من نمی توانم مادر را ناراحت کنم ، او به این مسئله حساسیت دارد.
-ولی به نظر من بهتر است رک و راست به مادر بگویی که اصلاً قصد ازدواج نداری و تصمیم داری پیر دختری ترشیده شوی و مادر باید به فکر تهیه کوزه برایت باشد.
از حرفش خنده ام گرفت.همیشه همه مسایل را به شوخی برگزار میکرد ، روحیه شوخ او باعث میشد که هیچوقت غم و غصه به سراغ ما نیاید.
-اصلاً بهتر است من به حیاط نروم.این بهترین راه است.
محمد اخم کرد و گفت:
-باز تو از این نقشه ها کشیدی ؛ آخه دختر جون همسایه ها نمی پرسند تو کجا هستی؟
-خب به مادر بگو من مریض شدم ، سرما خوردم ، اصلاً دارم می میرم.
محمد خندید و گفت:
-بلند شو ، برای فرار از مشکلات نباید خودت را به مریضی بزنی و قایم شوی ، باید با آنها روبرو شوی.
-بله حق با توست ولی...
-ولی ندارد ، تو که مادر را می شناسی همین الان هم ناراحت است.خیلی دیر شد.
بعد قیافه ای مظلومانه به خود گرفت و آرام گفت:
-تو که نمی خواهی مادر ناراحت شود؟
-که اینطور ، حالا متوجه شدم ، مادر تو را فرستاده تا مرا راضی کنی ، ای بدجنس!
-باور کن اینطور نیست ، فقط به من گفت تو را صدا بزنم و بگویم که لباس مرتب بپوشی و کمی به خودت برسی.
-بخاطر مادر مجبورم بروم حیاط.
-آفرین دختر خوب.تو که میدانی مادر چقدر به ایم مسایل اهمیت میدهد.
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-دیرم شد ، تو با پرچانگی ات باعث شدی دیرم شود.
از در که بیرون رفت به اتاقم برگشتم.در آینه نگاهی به خودم انداختم.موهای بلندم از پرپشتی قابل شانه کردن نبود.تا به حال چند برس شکانده بودم و بالاخره مادر برایم برس فلزی زیبایی خریده بود.با زحمت موهایم را برس زدم و از پشت بافتم ، یک بلوز و شلوار شفید انتخاب کردم.در اصل به غیر از رنگ سفید لباسی به رنگ دیگر نداشتم.تمام لباسهایم سفید بودند.عاشق رنگ سفید بودم.البته در انتخاب لباس فکر میکردم با پوشیدن این رنگ پاک و ساده میشوم.آنقدر دور از هیجان و التهاب زندگی میکردم که روحم ساده و بی غل و غش باقی مانده بود.بحز هیجا به تصویر کشیدن یک طرح در ذهنم هیجان دیگری وجود نداشت.هیچ یک از خواستگارهایم نتوانسته بودند مرا به ازدواج و زندگی مشترک علاقمند کنند.حتی پدر و مادر و اطرافیان هم با محبت ها و نصیحت هایشان در مورد زندگی و آینده ام علاقه ای در من ایجاد نکرده بودند.محمد خیلی خوب مرا درک میکرد و بالاخره پدر و مادر را متقاعد کرده بود.به خصوص مادر را ، او معتقد بود وقت آن است که شریک زندگی ام را پیدا کنم و هر چه زودتر ازدواج کنم.همیشه میگفت ازدواج زمان و وقتی دارد که اگربگذرد دیگر قابل جبران نیست.تمام مدت غصه مرا میخورد و میگفت چرا باید اینقدر عاشق تنهایی باشم و از اینکه حتی یک دوست صمیمی ندارم گله میکرد.من نمی توانستم برایش توضیح بدهم که بهترین دوستانم قلم موهایم و بوم سفید نقاشی هستند ، رنگ ها دوستان صمیمی تر من بودند و همینطور مداد طراحی ام و کاغذ سفید همه منتظر دستان من بودند تا دست دوستی به آنها بدهم.علاقه ای به ایجاد دوستی با هیچ دختری نداشتم.فکر میکردم هیچکس مرا درک نمیکند.بارها سعی کردم دوستی پیدا کنم چه در مدرسه و چه در یک ترمی که در دانشگاه درس خواندم ، ولی همیشه ناموفق بودم.هیچ دختری را مثل خودم پیدا نکردم.در آغاز همه به سمت من جذب میشدند ، نمیدانم شاید بخاطر خصوصیات ظاهری ام بود ولی بعد از کمی معاشرت وقتی با اخلاقم آشنا می شدند از اینکه علاقه ای به صحبت راجع به مردها و ازدواج یا ظاهر افراد و طرز لباس پوشیدن و بالاخره حرفهایی این چنینی نداشتم ناراحت میشدند و در نهایت مسخره ام می کردند چون حرفی برای گفتن نداشتم.تمام فکر آنها این بود که چه لباسی بپوشند و راجع به جدیدترین مدها صحبت میکردند ؛ پیزهایی که اطلاعاتی راجغ به آنها نداشتم.نمیتوانستم تحمل کنم.شاید ایراد از من بود به نظر آنها که اینطور بود.حتی اگر مرا دختری دهاتی و از همه جا بیخبر هم تصور می کردند برایم مهم نبود.دوست داشتم ساده باشم ، دلم نمی خواست به ظاهرم فکر کنم.سعی میکردم روحم را پرورش دهم.دیگران افکارم را کهنه و پوسیده میدانستند حتی یکبار یکی از دختران دانشکده به شوخی مرا پیرزن صدا کرد.او میگفت درست مانند مادربزرگش لباس پوشیده ام.از حرف او ناراحت نشدم چون به نظرم دختری جلف و از خود راضی می آمد که فقط به فکر خودش و سر و ضعش بود و منتظر این بود تا پسری پولدار و خوش قیافه به خواستگاریش بیاید و با او ازدواج کند.
این مسائل باعث شده تا بیشتر از یک ترم در دانشگاه طاقت نیاورم و علی رغم مخالفت پدر و مادر و حتی محمد درس را رها کنم و با اینکه علاقه زیادی به ادبیات داشتم از دانشگاه صرف نظر کنم.به سختی آنها را قانع کردم.میدانم که مادر هیچگاه قانع نشد.فکر میکردم تمام چیزهایی که دانشگاه به من یاد میدهد را خودم هم به تنهایی میتوانم بیاموزم ؛ با خواندن کتاب ، شاید هم بیشتر ، ولی اجتماعی بودن و با دیگران ارتباط برقرار کردن را نمی توانستم یاد بگیرم.مادر دوست داشت مانند تمامی دخترها زندگی کنم ، به سر و وضعم برسم با دوستهایم رفت و آمد داشته باشم ، در مجالس عمومی و مهمانی ها شرکت کنم ولی من از تمامی اینها فراری بودم.خیلی سعی کردم به خواسته مادر عمل کنم اما دیگر خودم نبودم ، شده بودم یک عروسک خیمه شب بازی که مجبور بود برای خشنودی دیگران مدام لبخند بزند و هر طور که آنها دوست دارند رفتار کندبالاخره موفق شذم مادر را هم قانع کنم و یک سالی بود که دیگر تنها در اتاقم و گاهی در حیاط به نقاشی و طراحی و کارهای مورد علاقه ام می پرداختم.گاهی تا یک ماه از خانه بیرون نمی رفتم و فقط برای خرید وسایل نقاشی یا کتابی جدید از خانه خارج میشدم.مادرم به این نتیجه رسیده بود که تنها راه نجات من پیدا شدن کسی است که علاقه مرا به خودش جلب کند و ازدواج همه چیز را حل میکند و من از این گوشه نشینی و عزلتی که به میل خودم انتخاب کرده بودم نجات پیدا میکنم.او منتظر شاهزاده ای سوار بر اسب سپید بود تا مرا از حصار خود ساخته ام نجات بدهد به همین دلیل مدام اصرار به قبول خواستگارهای جو واجور داشت.تعجب من از این بود که با آنکه کسی مرا نمی دید و شناختی از من وجود نداشت پس این همه خواستگار از کجا پیدا کی شد.شاید کنجکاوی برای دیدنم یا تعاریف دیگران و شناختی که از پدر و مادرم داشتند باعث این امر میشد ولی هیچکدام نمیدانستند که حتی یک روز هم نمی توانند اخلاقم را تحمل کنند.همه گول ظاهرم را می خوردند.یکبار محمد به شوخی به من گفته بود:همه گول زیبایی تو را میخورند و نمی دانند زیر ظاهر و صورت زیبایت چه اخلاق تند و خشکی پنهان است، اگر بدانند فرار می کنند.من جواب داده بودم:چطور است تو آنها را مطلع کنی کار مرا هم راحت کردی.محمد راست میگفت.با اینکه زیبا بودم ولی دختری منزوی و گوشه گیر بودم که نمیتوانستم هیچ مردی را تحمل کنم.حتی پسرهای فامیل را هم در سلام و احوال پرسی می شناختم.با اینکه آنها سعی میکردند خودشان را به من نزدیک کنند ولی من فرار میکردم و علاقه ای به آنها نشان نمیدادم.حتی با دخترهای فامیل هم صمیمی نبودم.بعضی فکر میکردند که من بخاطر صورت زیبایم مغرور و از خودراضی هستم.چند بار هم ناخواسته این حرفها را که پچ پچ کنان به هم میگفتند شنیده بودم ولی واقعیت این بود که خودم اضلا فکر نمیکردم زیبا هستم.قیافه ام را معمولی میدانستم و دوست داشتم به سیرتم و روحم فکر کنم و آنها را بسازم و فکر میکردم به تنهایی و با دور بودن از دیگران به خصوص مردها میتوانم این کار را انجام بدهم.فکر میکردم که کسی نیست مرا درک کند.همه به دلیل ظاهر زیبایم به سمت من جذب میشدند و حتی بکی از آنها سعی نمیکرد فکرم را بشناسد ، روحم را ببیند و بعد مجذوبم شود.فکر میکردم همه مردها ظاهر بین هستند.فقط محمد مرا درک میکرد و البته پدرم که همیشه احترام و علاقه خاصی برای او قائل بودم و همین احترام فاصله ای بین ما ایجاد میکرد.نمی توانستم با او درد و دل کنم چرا که او را مردی بزرگ و واقعی میدانستم و فکر میکردم حرفهای من برای او خام و بچگانه است ، ولی محمد مثل خودم بود ؛ رک و رو راست و برعکس من شوخ و بذله گو.و همین اخلاقش بود که همه را به سمت او جذب میکرد ، درست بر عکس من.محمد دوستهای زیادی داشت البته با هیچکدام خیلی صمیمی نبود.هیچ وقت صحبتی از دوستانش نمیکرد.در طول هفته با رفتن به سر کلاس درس و تئاتر و سینما و جمعه ها کوه پیمایی سرش گرم بود.در مجموع پسری پر از هیجان و انرژی بود.شور و هیجان او به پدر و مادر هم منتقل میشد.آنها از دیدن محمد انرژی میگرفتند.حتی من هم گاهی که خیلی احساس تنهایی میکردم با دیدن او و شنیدن حرفهایش جان تازه می گرفتنم.قسمتی از وجودم که احتیاج به هیجان و سرزندگی داشت با صدای او جان میگرفت.محمد برخلاف ظاهر شلوغ و پر هیجانش دلی آرام و پر محبت داشت و پر از احساس بود.عشق و محبت درونی او باعث شده بود رشته پزشکی را انتخاب کند.پدر همیشه دوست داشت محمد مهندس شود ولی او یک انسان واقعی بود.او هیچوقت تمایلات و خواسته های خودش را به ما تحمیل نمیکرد.ما را آزاد گذاشته بود تا خودمان راهمان را انتخاب کنیم ؛ البته دورا دور مراقب ما بود و غیر مستقیم به ما کمک میکرد تا در انتخاب راه به خطا و اشتباه نرویم ولی هیچوقت حس نمیکردیم که چیزی به ما تحمیل شده ، حتی به مادر.عشق و علاقه بین پدر و مادر قابل لمس بود.هر کس نمی توانست این احساس و عشق متقابل را ببیند.آنها حرفی به هم نمیزدند.من محبت واقعی را در نگاه متقابلشان به یکدیگر میدیدم.
یکی از دلایلی که باعث میشد زیاد از خانه بیرون نروم خانه ی ما بود.آنقدر عاشق خانه بودم که دلم نمیخواست هیچوقت از خانه دور شوم.با اینکه تقریباً نوساز بود ولی شکل قدیمی داشت.حیاط بزرگ ، با درختهای بلند کاج و بید مجنون و چنارهایی که دور تا دور حیاط را پوشانده بودند حالتی رویایی داشت.در اصل من اینطور فکر میکردم مخصوصاً در فصل بهار همه جا سبزی و طراوت خاصی پیدا میکرد.خانه مان ساختمانی دو طبقه بود با نمایی سفید که درست وسط درختها قرار داشت.یک طبقه هال و آشپزخانه با دو اتاق خواب بزرگ بود.پله های پهن درست از وسط هال طبقه اول را به دوم متصل میکرد.طبقه دوم که در واقع جایگاه من بود دو اتاق بزرگ با سرویس مجزا داشت.یک اتاق کتابخانه و اتاق مطالعه و کار پدر و اتاق دیگر اتاق من بود.دوست داشتم استقلال داشته باشم و آنجا این استقلال و سکوت را به من میداد.وقتی در اتاقم بودم احتیاجی نبود با آمدن هر کسی به خانه ی ما از اتاقم بیرون بیایم.مادر معتقد بود دور بودن اتاق من از بقیه باعث شده تا از همه دور شوم و عاشق تنهایی باشم.
بهترین روزهای من در کتابخانه میگذشت.کتابخانه همیشه سرد بود مخصوصا روزهای سرد پاییز و زمستان ، ولی من عاشق آنجا بودم.در حالیکه دندان هایم به هم میخورد و از سرما میلرزیدم کتاب می خواندم.مادرم فقط غصه میخورد ولی پدرم بخاری کوچکی برایم روشن میکرد و این کار او تأییدی بر بودن من در کتابخانه بود و همین امر مادر را بیشتر ناراحت میکرد.
اتاق من بالکنی کوچک داشت که بیشتر اوقات آنجا نقاشی میکردم.درست زیر بالکن یک استخر کوچک قرار داشت.حال و هوای حیاط و اتاقهای بزرگ خانه باعث میشد تا تفاوت زیادی با آپارتمانهای مدرن و جدید پیدا کند و من در آنجا احساس آزادی میکردم و آنقدر مدل نقاشی دور و اطرافم بود که احتیاجی به خرید مدل برای نقاشی ام نبود.احساس امنیت و آرامشی که در کنار خانه و خانواده ام داشتم غیر قابل وصف است.
با موهای شانه شده ، قامت بلند و در میان لباس سفید وارد حیاط شدم ؛ حیاطی که عاشقش بودم.همه با دیدنم ساکت شدند و نگاه ها به سمت من برگشت.چند نفری از آنها را که قبلا دیده بودم با من روبوسی کردند.بعضی از همسایه ها را نمی شناختم ولی همه مرا می شناختند و با تحسین نگاهم میکردند.یکی از آنها خانمها بیشتر از همه نگاهم میکرد ، با نگاهی خریدارانه ، متوجه شدم خانم شکوهی است.
مادر صدایم کرد تا آش را هم بزنم.میگفت حاجتت برآورده میشود.،رام گفتم:
-ولی من که حاجتی ندارم.
خانم شکوهی که کنارم ایستاده بود شنید و گفت:
-محبت جون چرا آش را هم نمیزنی؟هر حاجتی داشته باشی برآورده میشود.
-خیلی ممنون.
ولی او دست بردار نبود و دوباره گفت:
-دختر جوان و زیبایی مثل تو باید کلی امید و آرزو داشته باشد برای ازدواج ، برای خوشبختی اش.
من که سخت عصبانی شده بودم گفتم:
-ولی من قصد ازدواج ندارم.
مادر از فرط ناراحتی لبش را گاز گرفت و در گوشم گفت:
-حالا هم بزن دیگه ، برای خاطر من.
برای خاطر مادر ناچار شدم.فکری به خاطرم رسید ، در حالیکه آش را هم میزدم آرزو کردم ای کاش اتفاقی می افتاد تا از دست تمام خواستگارهایم راحت میشدم و دل مادر هم شاد میشد.
خانم شکوهی تا دید زیر لب چیزی گفتم لبخندی زد گفت:
-هر کسی بگوید قصد ازدواج ندارد زودتر ازدواج میکند.
او فکر میکرد من زیر لب چی گفتم؟!من دیگر حرفی نزدم.وقتی مادر گفت کاسه های آش را از آشپزخانه بیاورم از خدا برای فرار از نگاه همسایه ها تشکر کردم و فوری به آشپزخانه رفتم.وقتی برگشتم مادر با کمک همسایه ها آش را در کاسه ریختند.نمیدانستم چکاری باید انجام دهم.مادر میدانست که دوست ندارم کاسه های آش را به در خانه ی همسایه ها ببرم.
ساکت کنارش استاده بودم ولی خانم شکوهی با آن چشمان تیزبین و زرنگش گفت:
-سارا خانم ، من دیگر میروم.
مادر پرسید:
-برای چه به این زودی؟
-باید کاسه آش را ببرم.
مادر که دید من کنارش ایستاده ام گفت:
-این حرفها چیه؟چقدر عجله داری؟محبت آش را برای شما میبرد.
گفتم:
-چطور است وقتی دارید تشریف میبرید کاسه آشتان را ببرید.
خانم شکوهی گفت:
-آخر تا اون موقع آش سرد میشود.
مادر کاسه آش را به سمتم گرفت و چشم غره ای به من رفت.در حالیکه از فط عصبانیت صورتم سرخ شده بود کاسه آش را از دست مادر گرفتم.خانم شکوهی که لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت گفت:
-خانه روبرویی است ، طبقه اول .ازت ممنونم عزیزم.
بدون حرف چادرم را سر کردم و از در بیرون رفتم.با خودم غرغر میکردم.روبروی در بزرگ قهوه ای رنگی استادم.نگاهی به پنجره ها انداختم.یک خانه جنوبی و ویلایی زیبا بود درست روبروی خانه ما ، چرا تا به حال متوجه آن نشده بودم؟خودم نمیدانستم.خانه بسیار زیبایی با نرده هایی به شکل گل و برگهای پهن بود.ایستادم ، نفس عمیقی کشیدم کاسه آش را در دستم جابجا کردم دکمه زنگ در را فشار دادم فوری چادرم را مرتب کردم.از آمدنم پشیمان شده بودم ولی دیگر راه برگشتی نبود.فکر کردم اصلا نباید قبول میکردم.با این کاسه آش در دست چقدر قیافه ام مضحک و خنده دار بود.صدایی از اف اف پرسید:کیه؟
من و من کنان جواب دادم:
-آش نذر آورده ام.
-بله ، بله.لطفاً چند لحظه صبر کنید.
چند لحظه بیشتر طول نکشید که در باز شد و جوانی خوش قد و بالا با موهایی بور و چشمان آبی روبرویم سبز شد.با اینکه فقط یک لحظه او را دیدم ولی همان یک لحظه کافی بود.نقاشی کردن به من آموخته بود که دقیق باشم و خوب ببینم و این برایم عادت شده بود.در مورد همه چیز با یکبار دیدن جزییات کامل را بخاطر می سپردم.سرم را پایین انداختم و کاسه آش را به سمت پسر جوان گرفتم.کاسه را که از دستم گرفت دیگر صبر نکردم فوری برگشتم و تقریباً با حالت دو به در خانه رسیدم.حتی منتظر نشدم تا تشکر کند.آنقدر عصبانی بودم که در حیاط به سوال مادر که آش را دادی یا نه هم جوابی ندادم و فوری به اتاقم رفتم.حتی برای خداحافظی با همسایه ها هم از اتاقم بیرون نیامدم.فقط وقتی مطمئن شدم که همه آنها رفتند از اتاقم بیرون آمدم.
مادر ظرفهای شسته شده آش را مرتب میکرد.پرسیدم:
-مادر ، کمک نمی خواهی؟
مادر با ناراحتی گفت:
-نه ، متشکرم.
از دست من خیلی ناراحت بود.نزدیکتر رفتم و گفتم:
-مادر شما باید به من حق بدید.
-جلوی همسایه ها خیلی خجالت کشیدم.
صورتش را بوسیدم و گفتم:
-باور کنید دست خودم نبود.خیلی عصبانی شده بودم.این خانم شکوهی از روی قصد مرا فرستاده بود تا کاسه آش را ببرم.میدانید چرا؟چون...
مادر حرفم را قطع کرد و گفت:
-خب چه اشکالی داشت ، خانم شکوهی این کار را کرد تا پسرش تو را ببیند.من میدانستم.
با اخم گفتم:
-شما میدانستید؟!
-همان موقع که نه ولی بعدا متوجه شدم.
-شما که میدانید من از این کارها متنفرم.
-آخه چرا؟اتفاقی نیفتاده یک لحظه دیدن تو و خواستگارت که اشکالی نداره.
-اشکالی نداره!؟
صدایم بلند شده بود.مادر آرام گفت:
-من که نمیدانستم.
-حتی اگر هم میدانستید مخالفتی نمی کردید.
-نه ، اشتباه نکن.تو خیلی حساس شدی.این کار هیچ ایرادی نداشت.خانم شکوهی تصمیم داشت قبل از خواستگاری سرش تو را ببیند.
از این حرف او بیشتر عصبانی شدم از آشپزخانه بیرون آمدم و بدون اینکه حرف دیگری بزنم به اتاقم رفتم.نمیدانم چقدر طول کشید.سرم را به خواندن کتاب گرم کرده بودم میخواستم دیگر به اتفاق صبح فکر نکنم ولی حواسم جمع نمیشد.از اینکه برای بردن آش به جلوی خانه خانم شکوهی رفته بودم از دست خودم و هم از دست مادر ناراحت بودم.صدای در اتاقم مرا از این افکار بیرون آورد.محمد بود.سرم را از روی کتاب بلمد کردم و نگاهش کردممثل همیشه لبخندی روی لبش بود.پرسیدم:
-چه زود آمدی!
-دلم میخواست زودتر آش دست پخت مادر را بخورم.
-میدانم که دلت برای خود مادر تنگ شده بود نه دست پختش ، ای بچه ننه!
-خوشم میاد که خوب مرا درک میکنی.
از حرف خنده لم گرفت.محمد گفت:
-چه عجب این لبها به خنده باز شد.
-تو مگر میگذاری کسی اخم کند.
-وقتی لبخند اینقدر زیباست چرا باید اخم کرد؟!
-بعضی ها آدم را مجبور به اخم می کنند.
-منظورت از بعضی ها همسایه های روبرویی است ، مگرنه!
-پس تو خبر داری؟
-بله ، به همین خاطر میخواتسم با تو صحبت کنم.
-خب صحبت کن ولی تو رو خدا نصیحت و موعظه باشه برای بعد.
-منظورت چیه؟پدر و مادر نمی توانند همه چیز را به تو بگویند.تو زود از کوره در میری ولی میدانم که از حرفهای من ناراحت نمیشی.با اینکه میدانم تو علاقه ای به ازدواج نداری ولی هر دختری در سن و سال تو باید به فکر ازدواج و آینده اش یاشد.میدانم که تو دوست داری وقتت را به مطالعه و نقاشی و کارهای مورد علاقه ات بگذرانی ولی کمی هم به فکر دیگران باش.پدر و مادر خیلی نگران تو هستند.تا کی میخوای به این تنهایی ادامه بدی؟فوقش تا چهار پنج سال دیگر هم از ازدواج فرار کنی بالاخره چی؟من نگرن تو هستم چون تو را خیلی دوست دارم.دخترهای هم سن و سال تو شاد و سرزنده اند تو احتیاج به هیجان و شادی داری.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-تو هم مثل دیگران فکر میکنی.
-اصلا اینطور نیست.فقط واقعیت ها را میبینم.بخاطر پدر و مادر هم که شده کمی بیشتر به زندگی آینده ات فکر کن.البته نمیخوام بگم سریع ازدواج کنی ولی اگر کسی پیدا شود که از همه نظر بتواند تو را خوشبخت کند چه اشکالی داره به ازدواج با او فکر کنی؟
دلم پر از غصه شده بود.فکر میکردم محمد مرا درک میکند ولی از او هم ناامید شدم.محمد متوجه ناراحتی ام شد و برای اینکه از دلم در بیاورد گفت:
-ای کاش کسی به من این حرفها را میگفت.
سرم را بلند کردم و پرسیدم:
-چه حرفهایی؟!
-حرف راجع به ازدواج و عروسی دیگه.
-تو که با ازدواج مشکل نداری ، من مشکل اصلی هستم.
-با این حرفها مشکل حل نمی شود.
-خوش به حال تو داداش محمد!خوب میدانی که به چه چیزهایی علاقه داری و برای رسیدن به آنها تلاش میکنی.
محمد با مهربانی نگاهم کرد و گفت:
-مگر تو نمیدانی!؟
-چرا ولی نه کاملاً.من عاشق نقاشی ام.وقتی طرحی میزنم یا با قلم مو روی بوم نقاشی میکنم انگار دوباره متولد شده ام ولی اگر بشود هیچوقت ازدواج نکنم به همه آرزوهایم میرسم.
محمد با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
-نمیدانم چرا اینطور فکر میکنی!همیشه مخالف ازدواج هستی.ایم برایم سوال است.تو که عاشق هستی ، عاشق هنر ، زندگی ، نقاشی و شعر ، چرا نباید علاقه به زندگی با کسی که تو را دوست دارد و تو هم به او علاقمند باشی داشته باشی؟ازدواج هم نوعی هنر است.
-من هیچوقت نمیخوام عشقم را به طرحهایم ، به طبیعت ، نقاشی و شعر از دست بدهم و یا آنها را با کسی تقسیم کنم.
-ولی این تقسیم عشق هم لذتی دارد.
صدای مادر باعث شد حرفهای ما نیمه تمام بماند.هر دو بلند شدیم و پایین رفتیم.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 10:26
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
رمان باران عشق | افسانه نادریان
فصل 1 - قسمت دوم
صبح از شوق نقاشی بیدار شدم.رنگها صدایم میکردند.روی بالکن روبروی سه پایه ایستاده بودم.قلم مو دستم بود که محمد وارد اتاقم شد ، کنارم ایستاد و گفت:
-خواهر کوچکم چه سحر خیز شده است!
-سلام داداش محمد ، صبح بخیر.
به نقاشی ام نگاه کرد.گفتم:
-امروز عشق از اول صبح به سراغم آمده ، دیشب خواب خوبی دیدم و خوابم رو به تصویر در آوردم.
-اگر خواب خوبی دیدی معنی اش این است که روز خوبی داری.نقاشی خوابت که تمام شد بیا صبحانه بخور.
-الان مییا فقط میترسم چیزی از خوابم فراموش شود.
-خوب به ذهنت بسپار بعدا هم میتونی آن را روی بوم بیاوری.
-دیگر تمام شد.فقط همین یک خط.
یک قلم موی پهن برداشتم و یک خط همه چیز را تمام کرد.محمد نگاهی به بوم کرد و گفت:
چقدر آبی؟!خوابت این همه آبی بود؟!
-بله ، آبی آسمان و دریا ، آبی آرامش.
-معلوم است که راحت خوابیدی.فقط این رنگ قرمز اینجا فکر نمیکنی کمی اضافی باشد و نامتناسب؟
-قرمز نه ، نارنجی.درست همانجا لازم است.
-من که سر از کار تو درنمی آورم.
-اتفاقا خیلی خوب سر در می آوری و خیلی خوب نقاشی هایم را درک میکنی ، اگر نمی فهمیدی اینطور نظر نمیدادی و انتقاد نمیکردی.
-پس دلیل آن لکه نارنجی وسط آن همه آبی را برایم توضیح بده.
-راستش خوابم همه اش آبی و آرامش بود فقط یک چیزی مثل همین لکه نارنجی درست متفاوت با همه آبی ها و در تضاد با آنها در خوابم وجود داشت که نمیدانم چه بود.یک حسی که من با آن مخالف بودم و در عین حال دوست داشتنی و گرم بود و همه خوابم را کامل میکرد.
در فکر فرو رفت و گفت:
-خیلی جالب است.
-به چی فکر میکنی؟
-یک حسی به من میگوید اتفاقاتی در حال وقوع است که اصلا انتظارش را نداری و در عین حال شیرین و جذاب است.با اینکه مخالفش هستی ولی به نوعی برایت دلچسب و دلگرم کننده است.
-با اینکه حرفهایت درست همان حسی بود که داشتم و انگار تفسیر خوابم است ولی با این حرفها هم میترسم و هم یاد فالگیرها می افتم.
خندید و گفت:
-خدا کند از من بترسی شاید به حرفهایم گوش بدهی.
-تا بیشتر از این حرفهایت نترسیده ام برویم صبحانه بخوریم.
هنوز وارد آشپزخانه نشده بودیم که محمد آرام گفت:
-راستی یادم رفت بهت بگم اگر میشود امروز کمی به مادر کمک کن.
-چیزی شده؟
-نه از دیروز خسته است.امشب هم قرار است یکی از دوستانم برای شام اینجا بیاید.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-دوست تو ولی تو که...
حرفم را قطع کرد و گفت:
-برایت عجیب است میدانم ، چون تا به حال صحبتی از او نکرده بودم.
-بله ، چطور شد او را شام دعوت کردی؟
-امیر صمیمی ترین دوستم است و با تمام دوستانم فرق دارد به همین خاطر دلم میخواست پدر و مادر را با او آشنا کنم.امیر برایم درست مثل برادر است.
-حتما باید پسر خوبی باشد و با سایر دوستانت فرق داشته باشد که اینطور راجع او صحبت میکنی!تا به حال ندیده بودم راجع به هیچ کدام از دوستانت اینطور صحبت کنی.فقط تعجب میکنم چرا تا به حال چیزی راجع به او به ما نگفته بودی؟
-برای اینکه مدت زیادی نیست که با او آشنا شدم با این حال انگار سالهاست که او را می شناسم.آنقدر افکارمان به هم نزدیک است و هدفمان یکی که احساس صمیمیت عجیبی به هم داریم.
سر میز صبحانه فکرم پیش دوست محمد بود.چطور تا به حال چیزی به من نگفته بود؟حداقل به من که اینقدر با هم درد دل میکردیم.شاید چون نپرسیده بودم.همان موقع بود که متوجه شدم چقدر خودخواه هستم.همیشه با محمد درددل میکردم و از غصه ها و امیدهایم برای او حرف میزدم ولی هیچوقت به او اجازه نمیدادم راجع به دوستانش چیزی به من بگوید.شاید چون میدانست من خوشم نمیاد از هیچ پسری صحبت کند اینطور فکر کرده بود ولی این خودخواهی مرا میرساند.باید به او بیشتر نزدیک میشدم.اگر من پسر بودم و برادری برای محمد خیلی بهتر بود.
بالاخره به این فکر کردم که این پسر چکار کرده بود که محمد او را مثل برادر خودش میدانست؟سوالات زیادی در ذهنم شکل گرفته بود با این حال به خودم نهیب زدم:"هر کسی میخواهد باشد برایم فرقی نمیکند فقط چون دوست محمد است وجودش برایم اهمیت پیدا کرده.فقط بخاطر محمد این همه سوال در ذهنم شکل میگرفت."من که خواهر او بودم هنوز او را نشناخته بودم.برای اولین بار بود که یکی از دوستانش را به شام دعوت کرده بود.همین برایم عجیب بود.حتما آنقدر به او اعتماد و اطمینان داشت که دوست داشت ما با او آشنا شویم.در ذهنم صورت دوستش را مجسم کردم.یک پسر ریزه میزه ی رنگ پریده ، قد کوتاه و لاغر با صورتی مظلوم و ساکت و آرام.نمیدانم چرا فکر میکردم محمد فقط با چنین پسری دوست صمیمی میشود.بالاخره با صدای پدر از بحر افکارم بیرون آمدم.
پدر می پرسید:
-محبت چیزی نمیخواهی برایت بخرم؟
-چطور مگه؟
-مادرت کلی سفارش داده فکر کردم شاید تو هم چیزی بخواهی.
-نه پدر ، ممنونم.
نگاهی به من کرد و گفت:
-فکر کنم به چند دست لباس تازه احتیاج داری.
-همین لباسهایی که دارم خوب هستند.
اخمی کرد و گفت:
-این عقیده توست ولی کمی هم به فکر خودت باش.
-چشم پدر.
-چشم تو کافی نیست.
-برای من لباس نو زیاد مهم نیست ، خود شما که میدانید.
پدر نگاهی به مادر انداخت و گفت:
-حالا لازم است.
-برای چی؟
مادر چشم عره ای به پدر رفت و گفت:
-حالا بگذریم ، من یک فکری میکنم.
-نه پدر ، یک لحظه صبر کنید.خبری شده است؟
مادر گفت:
-نه دخترم ، پدرت همینطوری چیزی گفت.
پدر به مادر نگاه کرد و گفت:
-بالاخره که باید بهش بگی چرا طفره میری؟
سپس رو به من کرد و گفت:
-ببین دخترم ، مادرت رودبایستی میکند ، میترسد تو ناراحت شوی.این یک مسئله عادی است ، خواستگاری در سن و سال تو مسئله عجیبی نیست.
پدر با گفتن این حرف از آشپزخانه خارج شد.انگار عکس العمل مرا میدانست و نمیخواست با عواقب آن روبرو شود.مادر لبش را گاز گرفت و ساکت ایستاد.با عصبانیت گفتم:
-باز هم خواستگار؟!
مادر دل را به دریا زد و گفت:
-بله ، پسر خانم شکوهی برای فردا شب قرار خواستگاری گذاشته اند.
-و شما حتی از من چیزی نپرسیدید؟چرا قبول نمیکنید که من ازدواج نمیکنم؟اصلا چرا با این خواستگاری موافقت کردید؟
پس از گفتن این حرف با عصبانیت از آشپزخانه بیرون آمدم و مستقیم به اتاقم رفتم.چند دقیقه بعد محمد وارد اتاقم شد ، با گامهای آهسته به سمت پنجره رفت و پشت به من ایستاد.روی کاناپه نشسته بودم و فکر میکردم.او سکوت را شکست و گفت:
-من مادر را راضی کردم تا فعلا آنها را منصرف کند و بگذارد برای وقت مناسبتر.
از خوشحالی بلند شدم و پرسیدم:
-راست میگی؟!
-باور کن.
-ازت ممنونم.نمیدانم چطوری این محبتت را جبران کنم؟تو همیشه به دادم میرسی.
-برای جبران محبت من به مادر بگو که شام قورمه سبزی درست کند.امیر خیلی قورمه سبزی دوست دارد.
فکرم از خواستگاری و خانم شکوهی به دوست محمد امیر برگشت.
-راستی این دوستت امیر چند سال دارد؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-چه عجب یک نفر پیدا شد تا راجع به او سوال بپرسی!
-دلیل پرسیدن این سوال فقط این است که دوست صمیمی توست و تو با او صمیمی هستی.دوست دارم بدانم چه جور آدمی است.
-خوشحالم که برایت مهم است.حالا برایت میگم .امیر روانشناسی میخواند.
-روانشناسی؟!پس چطور با او آشنا شدی؟
-ما هر دو در یک دانشکده درس میخوانیم.بعضی از کلاسهای عمومی ما مشترک است.
-حتما از آن بچه درس خوانهاست.
-درست حدس زدی ، امیر فوق لیسانس میخواند.
-چه جالب!چرا تا به حال راجع به او چیزی به من نگفته بودی؟
-چون تو دوست نداری راجع به پسرها چیزی بشنوی.
-این چه حرفی است؟تو برادر من هستی و او هم صمیمیترین دوستت ، اگر اینقدر برای تو مهم و عزیز است پس من هم باید راجع به او میدانستم.
بعد فکر کردم و گفتم:
-البته حق با توست ، برای من هیچ پسری غیر از تو اهمیت ندارد ولی اگر این دوستت اینقدر برایت مهم است که مثل برادر خودت میدانی اش پس برای من هم مهم است که او را بشناسم فقط همین.حالا بگو چطور آشنا شدید؟
-خیلی ساده ، ترم اول سر یکی از کلاسهای عمومی من از استاد سوالی پرسیدم که او را خیلی عصبانی کرد همین باعث شد استاد مرا از کلاس بیرون کند.همان موقع امیر بلند شد و گفت:استاد اگر اجازه بدهید من هم از کلاس بیرون بروم.استاد با تعجب پرسید:برای چی؟!امیر گفت:چون سوالی که آقای ایزدی پرسیدند درست سوالی بود که من میخواستم بپرسم.همین حرف امیر باعث شد نمیی از بچه های کلاس بلند شوند و از کلاس بیرون بیایند.نتیجه اینکه استاد غیرمنطقی و عصبانی خودش از کلاس بیرون رفت و همه دانشجویان که از احلاق و رفتار این استاد ناراحت بودند از من و امیر بخاطر این شجاعت تشکر کردند.از همانجا بود که متوجه شدم امیر تنها کسی است که میتوانم به او اعتماد کنم و با او صمیمی شوم.میدانی امیر خیلی شبیه من است.
-قیافه اش؟
-نه ، رفتارش.البته مثل من شوخ نیست ولی رفتار و اخلاقش خیلی شبیه من است.
-اگر مثل تو شوخ نیست پس شباهتی به تو نداره.
-اگر او را خوب بشناسی متوجه میشی که چقدر شبیه همدیگر هستیم.
-آنطور که تو او را میشناسی بله ، ولی من که نمیتوانم.اصلا مهم این است که تو به او علاقه داری.
-میدانم که خود او برای تو مهم نیست با این حال ممنونم که به حرفهایم گوش دادی و میدانم که حرفهایم را می فهمی.
-باید خیلی زودتر از اینها به من میگفتی ولی تقصیر خودم بود.حالا هم دیر نیست.راستی از خانواده ی دوستت برایم بگو.
-مادر امیر سالها قبل فوت کرده است و او با پدر و خواهرش که فکر میکنم هم سن و سال تو باشد زندگی میکند.پدرش بیشتر ایام سال را خارج از کشور است.شرکتی در انگلستان دارد که نیمی از سال را آنجا میگذراند و امیر با خواهرش تنها زندگی میکند.از همه مهمتر اینکه خواهر امیر سال سوم ادبیات است.
-چه عالی!
-میدانستم خوشحال میشی ولی فکر نمیکردم این همه علاقه نشان بدی.
-خودم هم نمیدانم چرا ، ولی فکر میکنم باید دختر خوبی باشد.
-خیلی جالب است امکان نداشت تو راجع به کسی اینطور علاقه نشان بدی ، به خصوص وقتی که او را اصلا
ندیده باشی.
-چطور است امشب برای شام او را هم دعوت کنیم تا با او آشنا شوم.
محمد با تعجب نگاهم کرد.گفتم:
-چرا اینطوری نگاهم میکنی؟الان به مادر میگویم.
-صبر کن ، فکر نکنم بیاید.
-آخر برای چی؟
-او دختری ساکت و گوشه گیر است.
-حالا ما دعوت میکنیم حتماً میاد.
-خیلی مطمئنی؟
-نمیدانم چرا ولی حس میکنم باید دختر خوبی باشد.
وقتی با مادر صحبت کردیم از اینکه محمد اینقدر بی فکری کرده است که خواهر او را دعوت نکرده عصبانی شد.پدر آنها خارج از کشور بود و خواهر امیر مجبور بود تنها بماند.
بالاخره مادر تلفنی با امیر صحبت کرد و خواهرش غزل را هم برای شام دعوت کرد.با اینکه آنها قبول نمیکردند ولی با اصرار مادر بالاخره راضی شدند.وقتی محمد با امیر صحبت کرد متوجه شد غزل برای اینکه تنها نباشد قصد داشت به خانه عمه اش برود.محمد کلی از مادر بخاطر فکر خوبش تشکر کرد.
با اخم به محمد نگاه کردم و گفتم:
-این فکر من بود باید از من تشکر کنی.
-حتماً ،قبلاً مراتب تشکرم را به شما ابراز میکنم.
-قبلاً این کار را کرده ای
بعد آرام در گوشش گفتم:با به هم زدن خواستگاری.
و هر دو خندیدیم.
پایان فصل اول

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 10:26
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
رمان باران عشق | افسانه نادریان
فصل 2
بعد از ظهر پدر زودتر از همیشه به خانه برگشت.با دین من با خوشحالی جعبه شیرینی را به سمتم گرفت و گفت:
-بفرمایید.
نمیدانم چرا اینقدر خوشحال بود شاید چون من به مادر کمک میکردم.شاید هم اهمیتی که من به مهمانی آن شب داده بودم و از اتاقم بیرون آمده بودم خوشحالش کرده بود.
وقتی زنگ در به صدا در آمد من و محمد جلوی در ورودی ایستاده بودیم.خیلی دوست داشتم زودتر آنها را ببینم.برای اولین بار وجود کسی برایم مهم شده بود چون برای محمد مهم بود.محمد خیلی خوشحال به نظر میرسید من هم بخاطر او خودم را بیشتر از حد علاقمند نشان میدادم.کنجکاوی برای دیدن آنها با دیدنشان به تعجب تبدیل شد.
امیر بر عکس تصورم پسری قد بلند و چهارشانه با چشمان سبز تیره و ابروهایش مشکی بود و موهای مشکی صافش که خیلی خوب کوتاه شده بود جلوی پیشانی چینی زیبا میخورد.برعکس تصورم اصلا خجالتی به نظر نمیرسید خیلی راحت با همه سلام و احوال پرسی کرد حتی با من.اصلا رنگ پریده و خجالتی نبود.با اینکه پوستی سفید و صاف داشت ولی رنگ پریده به نظر نمیرسید.غزل دختری لاغر و قد بلند بود با چشمان عسلی و پوستی سفید و کمی رنگ پریده ولی صورتش آرام و مهربان بود.از رفتارش کاملاً معلوم بود که خجالتی و کمروست ، درست بر عکس برادرش.اصلاً صحبت نمیکرد بجز چند کلمه احوال پرسی در بقیه اوقات ساکت بود.وقتی همه وارد سالن پذیرایی شدیم من دسته گل بزرگ و زیبایی که پر از گلهای رز و مریم بود را داخل گلدان گذاشتم.بوی گلها فضای سالن را پر کرده بود.
آن روز هم مثل همیشه پیراهنی سفید و ساده پوشیده بودم و شال بلندی روی سرم گذاشته بودم تا بلندی موهایم را بپوشاند.وقتی با سینی چای وارد سالن شدم همه نشسته بودند.بعد از تعارف چای کنار غزل نشستم.برای پیش آوردن حرف پرسیدم:
-شما باید یکی دو سال از من کوچکتر باشید؟
آرام در حالیکه به زحمت صدایش را می شنیدم گفت:
-من 21 سال دارم.
-ولی خیلی کمتر نشان میدهید.فکر میکردم از من کوچکتر ید ولی دو سال از من بزرگتر هستید.
همان موقع امیر گفت:
-غزل درست برعکس من که بیشتر از سن واقعی ام نشان میدهم کم سنتر به نظر می آید.
مادر پرسید:
-شما چند سالتان است پسرم؟
محمد گفت:
-میتونید حدس بزنید؟
مادر گفت:
-من که نمیتوانم حدس بزنم.
پدر گفت:
-فکر کنم 28 سال داشته باشید.
محمد در عوض امیر گفت:
-اشتباه میکنید.
همه به من نگاه کردند و منتظر اظهار نظرم شدند.گفتم:
-فکر نمیکنم بیشتز از 26 سال داشته باشید.
محمد گفت:
آفرین!چه خواهر باهوشی دارم ، درست حدس زدی.
امیر گفت:
-شما اولین کسی هستید که متوجه سن واقعی ام شدید چون قیافه ام بیشتر از سنم نشان میدهد.
بدون اینکه به او نگاه کنم گفتم:
-ظاهر هر کسی با درونش فرق دارد و من معمولاً به ظاهر افراد نگاه نمیکنم.
محمد گفت:
-شاید دلیل دقت محبت این است که او به همه چیز توجه میکند تا آنها را روی بوم نقاشی بیاورد و این کار باعث شده نسبت به همه چیز دقیق باشد.
غزل برای اولین بار سکوت را شکست و با خوشحالی پرسید:
-شما نقاشی میکنید؟
محمد گفت:
-بله ، محبت نقاش ماهری است.
من که اصلا علاقه ای به تعریف نداشتم گفتم:
-محمد شوخی میکند.
و با ناراحتی حرف را عوض کردم و گفتم:
-محمد ، لطفا شیرینی تعارف کن.
پدر از امیر پرسید:
-رشته شما روانشناسی است؟
-بله.
مادر گفت:
-حتما خیلی به این رشته علاقه دارید؟رشته شما باعث میشود تا به همه چیز با دقت نگاه کنید بخصوص انسانها و افکار آنها.
-بله ، ولی نه همه انسان ها ، اشخاصی که ناراحتی یا مشکلی دارند و کسانی که جالب و متفاوت هستند بخصوص کسانی که غیر قابل شناخت باشند.
و به من نگاه کردطوری که حس کردم منظورش به من است.یک لحظه از او ترسیدم ، انگار از درونم با خبر بود.در دل فکر کردم علاوه بر هوش و ذکاوتی که دارد فضول هم هست.
محمد گفت:
-هر کسی مشکلی دارد ، امیر برای کمک آماده است.
پدر گفت:
-خوشبختانه ما مشکل نداریم البته دوست داریم در خدمت شما باشیم.
امیر گفت:
-شما لطف دارید ، امیدوارم که هیچوقت مشکلی نداشته باشید.
من لبخند زورکی زدم و به آشپزخانه رفتم.بعد از پذیرایی از مهمان ها مادر گفت:
-چطور است تو وغزل برای آشنایی بیشتر به اتاقت بروید.
من که منتظر این پیشنهاد بودم فوری قبول کردم.
غزل بلند شد نگاهی به برادرش انداخت انگار از او اجازه میگرفت.به همراه هم از سالن خارج شدیم و به اتاقم رفتیم.او با تعجب به دور و اطراف نگاه میکرد.او را دعوت به نشستن کردم.
در حالی که روی کاناپه می نشست به تابلوهای روی دیوار و به دکور اتاقم نگاه میکرد و متوجه شدم همه چیز برایش جالب است.اتاقم ساده ولی قشنگ بود.یک طرف دیوار پر بود از نقاشی ها و طراحی های خودم و چند کپی از نقاشی های معروف.از این کنجکاوی و علاقه اش متوجه اهمیتش به هنر شدم.بعد از تماشای تابلوهای روی دیوار طراحی هایم را آوردم تا ببیند.
برعکس تصورم زیاد هم کم صحبت نبود.وقتی تنها بودیم هر دو صحبت میکردیم.با من احساس راحتی میکرد.حسی مشترک مارا به هم نزدیک میکرد.او از خودش صحبت کرد ، از شعرهایش ف از کتابهای مورد علاقه اش ، از دوستهای داشگاهش ، تنها موردی که با هم اختلاف داشتیم همین دوستانش بودند.در همه موارد نظرمان یکی بود.هر دو عاشق خواندن کتاب بودیم و هنر را دوست داشتیم.آنقدر غرق صحبت شدیم که زمان را فراموش کردیم.فقط وقتی مادر مارا برای خوردن شام صدا کرد متوجه گذشت زمان شدیم.مادر میز را چیده بود و ما سر جایمان نشستیم.امیر وقتی بشقاب قورمه سبزی را دید گفت:
-دست شما درد نکند خانم ایزدی به زحمت افتادید.
-خواهش میکنم ، محمد گفت که شما قورمه سبزی دوست دارید.
-مثل اینکه محمد قبلاً کلی از من تعریف ، فکر نکنید من خیلی شکمو هستم.
محمد گفت:
-این چه حرفی است پسرم ، خودم مایل بودم غذایی که دوست دارید را درست کنم.
موقع خوردن شام پدر از امیر پرسید:
-شما که روانشناسی میخوانید حتماً در جایی هم مشغول هستید.
-من علاوه بر کار در یک آسایشگاه در یک مرکز مشاوره هم مشغول به کار هستم.
مادر پرسید:
-حتماً کار خیلی سختی است؟
-بله ، ولی من خیلی به کارم علاقه دارم و سختی ها را تحمل میکنم.
محمد گفت:
-در کار امیر چون هدف کمک کردن به انسان هاست سختی ها و مشکلات زیادی وجود دارد.
امیر گفت:
-در کار روانشناسی بیشتر خستگی روح و فکر است که آدم را از پا در می آورد.
مادر گفت:
-در عوض این کار کلی ثواب دارد ، درست مثل پزشکی.
من که تا آن لحظه ساکت بودم ناخوداگاه گفتم:
-شاید هم کمی بیشتر.
همه با تعجب نگاهم کردند.فوری گفتم:
-به نظر من روح که مریض باشد جسم را هم تحت تأثیر قرار میدهد به همین خاطر روانشناسی هم به روح کمک میکند و هم به جسم.
محمد گفت:
-حق با محبت است.
امیر با دقت تگاهم میکرد و به حرفهایم گوش میداد.
پدر گفت:
-پس وظیفه ی یک روانشناس از پزشک هم بیشتر و سخت تر است.
مادر گفت:
-امیدوارم هر دو موفق باشید چون نیت شما و محمد خدمت به مردم است.
بعد از خوردن شام امیر بعد از کلی تعریف از دست پخت مادر بلند شد تا در جمع کردن ظرف ها کمک کند.مادر به محمد اشاره کرد تا مانع امیر شود.
امیر گفت:
-خانم ایزدی من عادت دارم ، این کار را دوست دارم.
محمد گفت:
-با اینکه در خانه ما کار با آقایان است و من بجای محبت کار میکنم ولی این مسئله در مورد مهمان ها مصداق نیست.
چشم غره ای به محمد رفتم ، محمد فوری گفت:
-ببخشید محبت خانم منظوری نداشتم.
مادر خندید و گفت:
-محمد اینطور که میگویی همه باور میکنند.
امیر گفت:
-من با اخلاق محمد آشنا هستم و از شوخی هایش خبر دارم.
همه به سالن برگشتیم.پدر از امیر راجع به کار پدرش پرسید.بعد از تعارف چای به همه کنار غزل نشستم و رو به پدر
گفتم:
-اگر بدانید غزل چه شعرهایی میگوید.
غزل از خجالت سرخ شد و گفت:
-محبت جان خجالتم میدهند.
پدر با خوشحالی گفت:
-چقدر عالی!اگر اشکالی ندارد یکی از شعرهایت را برایمان بخوان دخترم.من هم عاشق شعر هستم.
غزل که از فرط خجالت گونه هایش سرخ شده بود این پیشنهاد را پذیرفت و از کیفش دفتر شعرش را بیرون آورد و با رودربایستی گفت:
-اگر اشکالی ندارد محبت شعرم را بخواند.
با تعجب گفتم:
-چرا؟بهتر است خودت بخوانی.هر کس شهر خودش را بهتر میخواند.
-لطفاً تو بخوان ، فکر میکنم بهتر از من بخوانی.
وقتی اصرار او را دیدم قبول کردم.مادر هم کنار پدر نشست و گفت:
-شما هم مثل محبت هنرمند هستید؟چقدر خوب ، بالاخره کسی پیدا شد تا مورد علاقه محبت قرار بگیرد.
امیر با تعجب نگاهی به من انداخت و من فوری به دفتر نگاه کردم.حتما از اینکه دختری چنین بی توجه و غیر عادی میدید تعجب کرده بود.
غزل گفت:
-خانم ایزدی شما لطف دارید ولی شعرهای من در برابر تابلوهای نقاشی محبت هیچ است.
-شکسته نفسی میکنی غزل جان ، من شعرهایت را خواندم عالی هستند.
-ولی هر کسی از شعر نو خوشش نمیاد.
-من که عاشق شعر سپید سهتم.مخصوصا اگر ساده و گویا باشد.فکر کنم خودت شعر را بخوانی بهتر باشد.
امیر که میدانست خواهرش خجالت میکشد رو به من کرد و گفت:
-محبت خانم لطف کنید و زحمت خواندنش را شما بکشید.
دیگر نمی توانستم مخالفت کنم ، بدون تعارف نگاهی به شعر انداختم و شروع به خواندن کردم:
من کوچ خواهم کرد
تا رفیع ترین قله خورشید
تا سپیدترین جاده ی امید
تا عمیق ترین لحظه های نیایش
آنجا که دیوارها فاصله نیندازند.
و کوچه ها نشان از غربت در دل نداشته باشند
آنجا که آسمانش آبی ست
شب هایش مهتابی ست
و عشق بیداری ست
آنجا که دوستی ابدی ست
و زندگی پر ز معنی ست
جایی که در آن ،
روی گلبرگ سرخ گونه ی دلم
جای پای باران خالی ست.
صدایم میلرزید ، حرفهای دل خودم را می شنیدم.آنقدر صدایم آرام و گوشنواز شده بود که خودم تعجب کردم.همه ساکت شده بودند.سرم را بلند کردم.چشمم به اولین کسی که خورد امیر بود.یک لحظه نگاهمان با هم یکی شد.نمیدانم چند ثانیه طول کشید فوری سرم را پایین انداختم.او هم به غزل نگاه کرد ؛ نگاهش خیلی چیزها در خود داشت ، حس کردم فکرم را خوانده است.شاید میخواست مانند یکی از بیمارهایش مرا بشناسد ولی فهمیده بود حرفهای دل من با غزل یکی است.آنقدر عمیق و با احساس خوانده بودم که امیر را در فکر فرو برده بود.پدر کلی تعریف کرد البته از شعر غزل.
محمد هم گفت:
-چیزی در شعر شما بود که برای من آشنا بود انگار حرفهای محبت را میزدید.
-از اینکه اینقدر خوب متوجه شدی ممنونم داداش محمد.
-عالی بود.
پدر گفت:
با اینکه من اشعار کلاسیک را بیشتر می پسندم بخصوص غزلیات حافظ را ولی شعر شما هم ساده و زیبا بود.حرف دل جوان ها بود.
مادر خندید و گفت:
-یاد جوانی هایت افتادی ، مگر نه؟
-مگر فکر میکنی پیر شده ام؟!خانم عزیز من هنوز جوان هستم.
محمد گفت:
-پدر از همه ما جوان تر است.دل باید جوان باشد که هست.البته دل پدر نه دلهای ما.
-این چه حرفی است؟دل شما جوان ها از همه جوان تر است ولی شما قدرش را نمیدانید.
امیر گفت:
-حق با شماست آقای ایزدی ، ما جوانها قدر دلمان را که نمیدانیم هیچ ، قدر پاکی و صداقت نگاهمان را هم نمیدانیم.خیلی ها فکر میکنند جوانی و جوانی کردن به پوشیدن لباس های رنگارنگ و جورواجور و رفتن به مهمانی های آنچنانی و شلوغ کردن و ویراژ دادن با ماشین در خیابان هاست.
پدر گفت:
-البته شما که از این دسته جوانها نستید.امیدوارم همه جوان ها قدر سادگی و جوانی شان را بدانند.
وقت خداحافظی غزل از من دعوت کرد به خانه آنها بروم.او هم مثل من تنها بود.امیر هم بعد از تشکر از پدر و مادر با امید به اینکه موقعیتی پیش بیاید تا زحمت ما را جبران کند خداحافظی کرد.
شب از خوشحالی پیدا کردن یک دوست خوب خیلی زود خوابم برد.صبح که از خواب بیدار شدم مادر را دیدم که با غزل صحبت کیرد.غزل تلفن کرده بود تا از مادر تشکر کند.فوری از رختخواب بیرون آمدم و با او صحبت کردم.به دوستی با من علاقه نشان میداد و میخواست تا دوباره یکدیگر را ببینیم.با اینکه زیاد از بیرون رفتن خوشم نمی آمد به خصوص رفتن به خانه دوستانم ولی او آنقدر اصرار کرد که بالاخره قبول کردم فردا به دیدنش بروم.از خوشحالی خندید و گفت که از امروز لحظه شماری میکند.خوشحالی او روی من هم اثر گذاشته بود.از لحن ساده ی او خوشم می آمد.بعد از خداحافظی مادر صدایم کرد و پیراهنی را به دستم داد و گفت:
-امتحانش کن.
با تعجب پرسیدم:
-این دیگه چیه؟
-با اینکه مطابق سلیقه تو لباس خریدن کار مشکلی بود ولی این کار را انجام دادم.تو که هیچوقت به فکر خودت نیستی.
پیراهن به رنگ لیمویی بود و حاشیه ای با گلهای ریز آفتابگردان داشت.واقعاً زیبا بود.دیگر نمی توانستم مخالفت کنم.پیراهن را پوشیدم.چقدر بهم می آمد.لبه ی آستین و پایین دامن پر از گلهای زرد و نارنجی آفتابگردان بود.موهایم را بالای سرم جمع کردم.مادر تا مرا دید لبخند زد.فهمیدم خیلی خوشحال شده است.لباس درست اندازه ام بود و رنگ آن به صورتم می آمد.
-نمیدانم چرا هیچوقت لباس این رنگی نمیخری؟
-میدانید که من فقط رنگ سفید را دوست دارم.
-ولی وقتی این همه رنگ قشنگ در دنیا هست که همه آنها به صورت زیبای تو میاد چرا باید فقط لباس سفید بپسندی؟
-برای اینکه دوست دارم ساده باشم.سفید هم رنگ سادگی و پاکی است.اینطوری حس میکنم دور از تجملات و زرق و برق زندگی هستم.
-ولی سادگی و پاکی که فقط به لباس نیست.
-میدانم مادر با این حال دوست ندارم لباس های جلف و نامناسبی که بعضی دخترها می پوشند بخرم.
-ولی این پیراهن جدای لباسهای دیگر است ، مگر نه؟
-بله چون انتخاب شماست.
-حالا اگر دوست داری برای امشب این پیراهن را بپوش.
-امشب؟!
-برای امشب مهمان داریم.
-راستی ، چه مهمان مهمی برای امشب دعوت شده که باید پیراهن و لباس رسمی بپوشم.
-خانم شکوهی و پسرش.
اخم کردم و گفتم:
-ولی من گفتم قصد ازدواج ندارم.
-حالا کی گفته ازدواج کن.بگذار بیایند خواستگاری شاید پسرک آدم خوبی بود.
-ولی من دوست ندارم امیدوار شوند.
مادر با لجبازی گفت:
-شاید خوب باشد و تو خوشت بیاید.چرا قبول نکنی؟
-قبلاً هم گفتم قصد ازدواج ندارم نه با این و نه با هیچ خواستگار دیگری.
-تو دختری جوان و زیبا هستی باید قدر جوانی ات را بدانی ، چند سال دیگر که این فرور جوانی ات را کنار گذاشتی پشیمان میشوی ولی دیگر پشیمانی سودی نخواهد داشت.من و پدرت خیر و صلاح تو را میخواهیم.
-چرا نمیگذارید آنطوری که دوست دارم زندگی کنم؟
مادر با ناراحتی گفت:
-تا به حال هر طور که دوست داشتی زندگی کردی ما که چیزی غیر از این نمیخواهیم ، حالا هم حرف مادر را گوش کن.
-نمیتوانم.
-ولی ما قرار گذاشته ایم.
-بهتر است قرار را بهم بزنید ، اصلا بگویید که من ازدواج نمیکنم.شما بدون اینکه به من چیزی بگویید قرار گذاشتید؟
-حتما اگر میگفتیم مثل دفعات قبل قبول نمیکردی.
بالاخره بغضی که راه گلویم را بسته بود ترکید و اشکم سرازیر شد.گفتم:
-من اصلا آمادگی ندارم.
-حالا چرا گریه میکنی؟
دیگر طاقت نیاوردم به اتاقم رفتم و در را بستم.روی تخت دراز کشیدم و افکار پریشانم را متمرکز کردم.به سقف خیره شده بودم.نمیدانم چند ساعت همینطوری بودم فکر کردم که بالاخره محمد آمد.مثل همیشه رازدار و غمخوارم به دادم رسید.
با دیدن او روی تخت نشستم.کنارم نشست و گفت:
-سلام خدمت خواهر کوچک مهربانم.
از لحن شوخش معلوم بود که خیلی سرحال است.
-سلام داداش محمد.طوری میگویی خواهر کوچولو که انگار بچه ای لوس هستم که دلم عروسک میخواهد.
محمد خندید و گفت:
-با بچه ی لوس بودنت موافقم.
-هر چه دوست داری بگو.
بغض کرده بودم.متوجه شد حوصله ندارم.گفت:
-چی شده؟خیلی ناراحتی؟
-خیلی به موقع اومدی میخواتسم با تو صحبت کنم.
-اول اشکهایت رو پاک کن و بعد برایم حرف بزن.
اشک هایم را که سرازیر شده بود با دست پاک کردم و با دلخوری گفتم:
-نمیخواهم ازدواج کنم.
محمد لبخند زد و گفت:
-خیالت راحت باشد قرار خواستگاری به هم خورد.
-جدی میگی؟!
-این دفعه را بله ، به مادر گفتم تماس بگیرد و بهانه ای بیاورد.
-بگو ببینم نکند تو مهره مار داری که هر بار مادر را راضی میکنی؟
-این دیگر آخرین بار بود.فکر نکنم دفعه بعد بتوانم.
-اشکالی ندارد خیلی خوشحالم ، ازت ممنونم.باورم نمیشود.
-با اینکه تو را درک میکنم ولی خواهش میکنم کمی هم به فکر دیگران باش.
-سعی میکنم باشه.
برای اینکه حرف را عوض کنم دستم را دور گردنش انداختم و صورتش را بوسیدم و گفتم:
-داداش خوبم تو خیلی مهربانی.
او هم فوری لبخند زد و فراموش کرد که میخواست نصیحتم کند.
بعد فوری حرف غزل را پیش کشیدم و گفتم که از من دعوت کرده به خانه شان بروم و من هم قبول کرده ام.
-راستی؟!فکر نمکیردم قبول کنی.هیچوقت خانه ی هیچکدام از دوستانت نمیرفتی ، چطور این بار قبول کردی؟!
-چرا باید قبول نمیکردم؟غزل با همه فرق دارد.یک حسی به من میگوید که او میتوناد دوست خوبی برایم باشد و با دیگران فرق دارد.درست مثل خودم است.
-درست مثل من و امیر و همان حسی که به او دارم.خوشحالم که اینطور فکر میکنی و کسی پیدا شده تا به او اطمینان کنی.
-دلم میخواهد غزل را بیشتر بشناسم ، او درست مثل من عاشق است ، عاشق خیلی چیزهایی که من هم هستم ؛ طبیعت ، کتاب ، نقاشی ، شعر و خیلی چیزهای دیگر.غزل مثل من تنهاست.
-و درست مثل تو ساده ، آرام و ساکت.
یک لحظه از این حرف محمد تعجب کردم.چقدر دقیق راجع به غزل نظر میداد.وقتی به او نگاه کردم متوجه شدم حرفهایش بدون منظور است و احساسی غیر از حس خواهرانه و دوستانه در کلامش نیست.
-نوعی سادگی و پاکی در او و شعرهایش هست که دوست دارم به تصویر بکشم.
محمد لبخند زد.ظاهراً حرفهایم باعث خوشحالی اش شده بود.گفتم:
-خیلی ممنونم که ما را با هم آشنا کردی.
محمد در حالیکه از اتاق بیرون میرفت گفت:
-باید از امیر ممنون باشی چون غزل خواهر اوست.
وقتی بیرون رفت با خودم گفتم:"ازت ممنونم امیر آقا دوست مرموز و غریب داداش محمد."
پایان فصل دوم

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 10:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
رمان باران عشق | افسانه نادریان
فصل 3
صبح سر میز صبحانه مادر گفت:
-بهتر است پدر تو را برساند و محمد هم برت گرداند.
-صبح به این زودی که نمیتوانم بروم ، حتماً خواب است.
پدر گفت:
-اگر بخواهی دیرتر میرویم.
-مزاحم شما نمیشم.محمد قول داده است که مرا برساند ، خانه شان را هم بلد است.
طبق معمول بلوز و شلوار سفید و ساده ای پوشیدم و آماده رفتن شدم.تنها زینتم یک ساعت ظریف بود که به دستم بسته بودم.
جلوی در خانه که رسیدم محمد گفت:
-طبقه دوم است.
آپارتمان لوکس دو طبقه ای بود با نمای سنگ سفید و بالکنی بزرگ با ستونهای مرمری بلند.غزل جلوی در طبقه دوم منتظرم بود.با خوشحالی همدیگر را بوسیدیم.انگار سالها بود که همدیگر را می شناختیم.
وارد خانه که شدم دکوراسیون زیبا و شیک داخل آن توجهم را جلب کرد.تا به حال خانه ای به ای زیبایی و با سلیقگی ندیده بودم.همه چیز تمیز و مرتب سر جای خود قرار داشت.با هم به سمت مبلمان رفتیم و نشستیم.همه چیز جالب بود.قسمتی از هال به صورت سنتی با پشتی و مخده و قالیچه و گبه تزیین شده بود و قسمتی دیگر که با یک دکور چوبی از بقیه هال جدا میشد به صورت جدید و سبکی مدرن چیده شده بود.وسایل قدیمی و آنتیک ، مجسمه های قیمتی و تابلوهایی از نقاشان معروف ؛ یک تابلو مینیاتور و چند تابلو فرش توجهم را به خود جلب کرد.
غزل که توجهم را دید گفت:
-بیشتر این وسایل را پدرم طی مسافرتهایش به کشورهای مختلف آورده است و خیلی به آنها علاقه دارد.همه از دیدن این وسایل لذت میبرند.تنها کسی که دوست ندارد خانه اینقدر شلوغ باشد و با وسایل گرانقیمت تزیین شود امیر است.او بیشتر موافق سادگی است.درست مثل تو.
-چرا من؟
-از همان اول که تو را دیدم و وارد اتاقت شدم سادگی آنجا را پسندیدم.اتاقت در عین سادگی ، قشنگ و جمع و جور است ، درست مثل خود تو سفید و ساده.البته با مخلوطی از آبی و آرامش.
-من و اتاقم را با هم مخلوط کردی و نتیجه اش یک تابلوی سفید و آبی در آمد.
-ببخشید که نتوانستم خوب منظورم را بیان کنم.
-از این بهتر نمیشد.هیچکس تا به حال اینقدر خوب راجع به من نظر نداده بود.
وقتی غزل به آشپزخانه رفت تا چای بریزد به اطرافم نگاه کردم ؛ به دیوارهای بلند و تابلوهای فرش گرانقیمت ، همه آنها اصل بودند.یک لحظه دلم گرفت.حس کردم یک دیوار بین من و غزل فاصله انداخته ؛ دیواری بلند با تابلوهای فرش و مجسمه های سنگین گرانقیمت.حس کردم خیلی با غزل فرق دارم.به فرش های ابریشم زیر پایم خیره شدم.وقتی غزل برگشت خودم را کنترل کردم.به صورت آرام و مهربانش که نگاه کردم فوری به خودم نهیب زدم:"دیوانه شده ای محبت ، تو که اینطوری نبودی؟چطور توجهت به این چیزها جلب شد؟مهم دل است که دل تو وغزل یکی است و اخلاق و رفتار اوست که بی غل و غش و پاک است ، همینطور برادرش.خودش گفت که علاقه ای به این وسایل ندارد.اگر امیر اهل ظاهر و مادیات بود هیچوقت محمد با او دوست نمیشد.پس معلوم است که خواهر و برادر اصلاً در بند این حرفها نیستند."
پس از صرف چای به اتاق غزل رفتیم.از اینکه از آن سالن فرار میکردم خوشحال بودم.اتاق غزل درست مثل خودش ساده و زیبا بود.کتابخانه ی کوچکی گوشه اتاق بود که یک تخت و یک عسلی منبت کاری کنارش قرار داشت و با آباژور روی آن هماهنگی داشت.تابلوهای خوشنویسی از شعرهای زیبا روی دیوار نصب شده بود.از اتاقش خیلی خوشم آمد.نفس عمیقی کشیدم و با خیال راحت روی یکی از مبلها نشستم.پرده ها و رو تختی به رنگ لیمویی بودند.گفتم:
-مثل اینکه از رنگ لیمویی خوشت میاد.
غزل روی مبلی دیگر نشست و گفت:
-بیشتر رنگ ها را دوست دارم ولی خب رنگ زرد را بیشتر می پسندم مثل تو که رنگ آبی را دوست داری و البته سفید.
-وقتی لباس سفید می پشوم احساس سبکی میکنم درست مثل یک پر.انگار جلوی خدا ایستاده ام و نماز میخوانم ، سبک ، سبک و خالی از هر فکر.سادگی رنگ سفید باعث میشود بهتر بتوانم به رنگ ها فکر کنم.
-خیلی جالب است.سفید به تو می آید ، صورتت را روشن و نورانی میکند.
و با تحسین نگاهم کرد.
-اینطورها هم نیست.من رنگم همیشه پریده است.رنگ پوستم اینطوری است وگرنه هیچ نوری در صورتم نیست.
-ولی به نظر من از همان نگاه اول میشود فهمید تو چه جور دختری هستی.
-ولی همیشه فکر میکردم غیر قابل شناخت هستم ، البته بخاطر حرف دوستانم.
-شاید به این دلیل که آنها با تو فرق داشتند و سعی نمیکرند تو را بشناسند.
-آنها هیچوقت رفتارم را قبول نداشتند و بجز چند نفر از دوستان صمیمی ترم بقیه مسخره ام میکردند و من را قدیمی و بی احساس و خشک میدانستند.
غزل با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-ولی تو دختر ساده و با احساسی هستی.
-درست مثل تو ولی خیلی برایم جالب است که اینطور فکر میکنی.از کجا با یک برخورد متوجه شدی دختر با احساسی هستم؟
-راستش من هم در لحظه اول این فکر را کردم که تو ساکت و خشک هستی ولی فوری متوجه اشتباهم شدم به خصوص وقتی امیر هم گفت که تو دختر با احساسی هستی.
با گفتن این جملات فوری ساکت شد و حرفش را نیمه تمام گذاشت.فکر کرد من ناراحت شده ام.
-خب با اینکه خیلی هم احساساتی نیستم ولی فکر میکنم یکی روانشناس خیلی خوب میتواند دیگران را بشناسد.
-میدانم که هستی ولی دوست نداری کسی متوجه شود.
لبخند زدم و گفتم:
-حتماً این مسئله را هم امیر آقا گفتند؟
-بله ، البته وقتی من با اصرار نظرش را راجع به تو پرسیدم.
-حتماً میترسیدی من یک غول بی شاخ و دم باشم و از برادرت کمک گرفتی.
هر دو خندیدیم.بعد پرسید:
-دوست داری اتاق امیر را هم ببینی؟
-زیاد فرقی نمیکند.
-حدس میزدم این حرف را بگویی.یک سوال ازت بپرسم جواب میدهی؟
-بپرس ، اگر بتوانم جواب میدهم.
-برایم عجیب است که راجع به دیگران اینقدر بی تفاوتی بخصوص نسبت به جنس مخالف.
با ناراحتی گفتم:
-خیلی دوست داری بدانی؟
-اگر ناراحت نمیشوی دوست دارم بدانم چرا راجع به آقایان اینقدر بی تفاوتی؟
-وقتی دختر بچۀ کوچکی بودم تنها همبازیم برادرم محمد بود.با هیچ دختر یا پسر بچه ای بازی نمیکردم حتی پسرهای فامیل.فقط یادم میاد روزی یکی از پسرهای همسایه و دوست محمد برای بازی به حیاط خانۀ ما امده بود.من یک گوشه مشغول نقاشی بودم.وقتی محمد رفت تا توپ بازی را که پشت درخت ها افتاده بود بیاورد آن پسر بچۀ شیطان دفتر نقاشی مرا گرفت.من دنبال او می دویدم ولی او دفتر را به من نمیداد.تا وسط های حیاط دنبالش دویدم و مدام گریه میکردم.یک لحظه پایم به یک کاشی شکسته گیر کرد و افتادم داخل استخر ؛ داشتم غرق میشدم.همان موقع محمد سر رسید و با داد و فریاد مرا از آب بیرون کشید.آن پسر بچه فرار کرد بدون اینکه به من کمک کند.محمد بعداً دوستش را حسابی ادب کرد ولی من هیچوقت نتوانستم آن صحنه و ان خاطرۀ بد را فراموش کنم.از زورگویی دوست محمد و ناتوانی خودم بدم آمد.از آن به بعد از همه پسرها متنفر شدم.این عقده در دلم ماند که همه مردها زورگو و بی انصاف هستند البته به جز پدرم و محمد.حالا سالها از آن اتفاق می گذرد ولی هیچوقت آن واقعه را فراموش نمیکنم برای همیشه از آب میترسم و همه مردها را زورگو و خودخواه میدانم.دیگر نمی خواهم مثل کودکی با گریه و ضعف در برابر آنها ظاهر شوم.
-بهتر بود همان موقع دفتر نقاشی ات را میکوبیدی توی سرش.
خندیدم و گفتم:
-محمد گوشمالی خوبی به او داد ولی او بچه بود و شیطان.او هم فقط میخواست شیطنت کند ، اصلاً فکر نمیکرد این اتفاق بیفتد.فکر نمیکرد دختر بچه ای که مورد توجه پدر و برادرش است را از تمام مردها متنفر میکند.پ-با اینکه میدانم اشتباه میکنی و همه یک جور نیستند ولی حالت را می فهمم.
-به همین خاطر دوست ندارم ازدواج کنم.
-چرا اینطور فکر میکنی؟
از اینکه او رازم را فاش نمیکرد اطمینان داشتم.گفتم:
-میدانی ، هیچوقت نمیتوانم علاقه ام به طبیعت ، نقاشی ، رنگ ها ، کتاب هایم و همینطور به خانواده ام را از دست بدهم.
-خب احتیاجی نیست از دست بدهی ، فقط با یک نفر دیگر تقسیم میکنی.
-نیم خواهم غیر از عشقی خالص و ناب عشق دیگری داشته باشم.هیچکس لایق چنین عشقی نیست.
-فکر نمیکنی تو میتوانی عشقی ناب به همسرت هدیه کنی و از او هم همین هدیه را بگیری ؛ کسی که تو را کامل کند و مکمل تو باشد؟
-هیچکس اینطور نیست.
-وقتی تو اینطور هستی و این گونه فکر میکنی پس مطمئن باش یک نفر دیگر هم هست.خداوند از ابتدای خلقت هر انسان ، جفت مناسب او را هم می آفریند.
از حرفش خیلی خوشم آمد با این حال گفتم:
-ولی برای من هیچ جفت مناسبی در نظر نگرفته است.
-چرا ، فقط باید سعی کنی تا پیدایش کنی.
ایستادم و به روبرو خیره شدم و گفتم:
-ای آسمان ها ، ای زمین ، از حرکت بایستید.ای مردم ، ای آدم ها ، در برابرم صف بکشید تا من جفتم را پیدا کنم.
هر دو خندیدیم.روز خیلی خوبی بود و ساعت های خوشی را با هم می گذراندیم.بالاخره کسی را پیدا کرده بودم تا حرفهایم را به او بگویم و چقدر هم خوب حرفهایم را می فهمید.پرا از احساس و عشق ، سادگی و صداقت بود ، با قلبی پر از مهر و مهربانی.ساعت ها چنان با سرعت گذشتند که می ترسیدم وقت رفتن برسد ، کلی حرف ناگفته داشتم.با تعجب شنیدم که گفت:
-چقدر حرف برای گفتن دارم.
خندیدم ، در تمام عمرم این همه شادی یک جا به سراغم نیامده بود ؛ این همه در یک روز.لبخند روی لبهای ما جا خشک کرده بود.غزل از خودش گفت ؛ از اینکه تنهایی اش را با خواندن کتاب و سرودن شعر پر میکند.دانشگاه هم مکان مورد علاقۀ او بود.درس هایی که میخواند در بروز احساساتش کمکش میکرد.شعرهایش پر از عشق و عاطفه بود.تنها چیزی که کم داشت ؛ یک امید ، یک رنگ سرخ و شاد بود.پایان هر شعر به ناامیدی ختم میشد.رنگ زندگی در آنها کمرنگ بود ، ولی درست باب دل من بود.دفتر را از او قرض گرفتم.با خوشحالی آن را به من داد و گفت که نظرم را راجع به هر شعر بنویسم.
راجع به دانشگاه صحبت شد.با تعجب متوجه شدم درست مثل من دوست زیادی ندارد.پرسید:
چرا در کنکور دانشگاه شرکت نمیکنی؟
-شرکت کردم ، قبول هم شدم ، فقط یک ترم درس خواندم.
با تعجب پرسید:
-چه رشته ای؟
-با اینکه رشته دبیرستانی ام ریاضی بود ولی ادبیات قبول شدم و بیشتر از یک ترم طاقت نیاوردم.
-چطور تونستی از رشتۀ مورد علاقه ات بگذری؟
-من به نقاشی علاقۀ بیشتری داشتم و دانشگاه هم تنها هدفم نبود.هدفهای زیادی داشتم و دارم که بدون دانشگاه هم میتوانم به آنها برسم.
-تو عجب دختری هستی ، حالا می فهمم شناخت تو در عین سادگی ات سخت است.با اینکه مثل خودم هستی وجودت آنقدر پر از ناشناخته هاست که شناخت تو با این همه سادگی مشکل است.
-مثل روانشناس ها صحبت میکنی.
-ناسلامتی برادرم روانشناس است.بالاخره روی من هم اثر می گذارد.
-نکند مرا هیپنوتیزم کنی تا بهتر بشناسی.
خندید و دستهایش را بالا برد و گفت:
-اجی مجی لاترجی ؛ الان تو را جادو میکنم.
دختری مثل خودم پیدا شده بود ؛ دور از دغدغه های اجتماع و فکرهایی که دخترهای همسن و سال ما داشتند.با اینکه محبت مادر از او دریغ شده بود و خواهری نداشت تا با او درد دل کند ولی مثل خواهری مهربان با من صحبت میکرد.اصلاً کمبود محبت در وجودش حس نمیشد.حتی میخواست به من محبت کند.خیلی عاقل بود و به پدرش افتخار میکرد.همینطور به امیر برادرش.
فراموش کردم بگویم که اولین برخورد میان من و امیر از همان روز آغاز شد و باعث شد تا متوجه اشتباهم شوم.دوست داشتم خودم را به جای غزل بگذارم.برای بهتر شناختن او این کار لازم بود .موقعیت او را درک میکردم.اولین برخورد من و امیر موقع برگشتن به خانه شکل گرفت.شاید از همان زمان بود که متوجه شدم برایم اهمیت دارد.باید برای شناخت بیشتر غزل او را هم می شناختم.این مسئله تلاش چند ساله ام را برای بی اهمیت جلوه دادن جنس مخالف تماماً از بین برد و مرا بیچاره کرد.بعدها این وضع بدتر و بدتر شد.حالا که به گذشته بر میگردم و خوب فکر میکنم متوجه میشوم که همه چیز از همان روز شروع شد.خودم را در میان حصاری از آهن پوشانده بودم تا احساساتم محفوظ بماند ، هیچکس از این حصار عبور نکند و به قلبم راه پیدا نکند.
زمان خداحافظی فرا رسیده بود.با غزل روبوسی کردم و از او برای هفتۀ آینده دعوت کردم.در را که باز کردم امیر را ایستاده روبرویم دیدم.یک لحظه به خاطر این دیدرا غیر منتظره هم دو جا خوردیم.نگاه های پر از تعجبمان برای لحظاتی درهم گره خورد.این دومین بار بود که این اتفاق می افتاد.فوری به خودم امدم.قلبم میلرزید.نمیدانم از ترس بود یا از تعجب یا هیچکدام .سرم را پایین انداختم و جواب سلامش را دادم.بخاطر ترساندنم معذرت خواهی کرد.شاید در صورتم ترس را دیده بود شاید هم بخاطر قدمی که به عقب گذاشته بودم.او خیلی خوب متوجه شده بود.
اتفاقات بعدی چنان پشت سر هم و غیر منتظره رخ داد که قدرت اراده و تفکر را از من گرفت.فقط زمانی متوجه شدم که داخل ماشین او در کنارش نشسته بودم و مرا به خانه می رساند.غزل منتظر تلفن پدرش بود و معذرت خواهی کرد که نمیتواند مارا همراهی کند.آرام گفته بود:"اگر ناراحت میشوی امیر تو را تنها برساند من بیایم."ولی من که دلم نمیخواست فکر کند در برابر برادرش احساس ضعف و ناراحتی میکنم جواب دادم اشکالی نداردولی بعداً پشیمان شدم.تعجب میکنم چرا مخالفتی نکردم.
در برابر نگاه مهربان امیر و خواهش او مخالفت بی معنی بود.وقتی گفت شما را می رسانم ، لحنش چنان محکم و جدی بود که مخالفت غیر ممکن و بی معنی به نظر میرسید.
داخل ماشین برای اینکه مجبور به صحبت نباشم به بیرون نگاه میکردم.با اینکه میدانستم بی ادبی است ولی کاملاً به سمت شیشه برگشته بود.چارۀ دیگری نداشتم.مدام خودم را سرزنش میکردم که چرا اصلاً قبول کردم.نیمی از راه را طی کرده بودیم.در افکار خودم غرق بودم که یک لحظه سکوت طولانی را شکست و گفت:
-از اینکه مزاحم افکارتان میشوم معذرت می خواهم ولی میخواستم از شما خواهشی کنم ؛ البته اگر اجازه بدهید.
با تعجب رویم را برگرداندم و به او خیره شدم.پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم.او کاملاً به سمت من برگشته بود.دست چپش روی فرمان بود با دست دیگرش موهایش را کنار زد.یک لحظه متوجه چشمهایش شدم.من که خط دستانش را دنبال میکردم نگاهم به چشمهایش رسید.این بار بدون ترس به صورتش نگاه کردم.چشمهایش رنگ خاصی داشت ؛ یک رنگ سبز عجیب ، سبزی به تازگی برگهای بهاری.همین باعث تعجبم ش.تا به حال هیچ کجا چنین رنگ سبزی ندیده بودم.حتی رنگ چشمان غزل که عسلی بود اینقدر زیبا و خوشرنگ نبود.فکر کردم این رنگ را بین رنگهایم پیدا کنم.چند رنگ را باید ترکیب کنم؟مطمئن بودم به این شفافی در نمی آمد.انگار متوجه نگاه من شد ، یادم رفت چه سوالی پرسیده است.وقتی به خود آمدم متوجه شدم که مستقیماً به چشمانش نگاه میکنم.فوری به روبرو خیره شدم و گفتم:
-منو ببخشید.
لبخند میزد.از نمی رخ صورتش لبخندش را می دیدم ف گفت:
-معذرت خواهی برای چه چیزی؟
دستپاچه شدم و گفتم:
-برای اینکه متوجه سوالتان نشدم.
از نگاه خیره من اصلاً ناراحت نشده بود.انگار قبلاً بارها تعجب از رنگ چشم هایش را در نگاه دیگران دیده بود.
-بله ، متوجه شدم که اصلاً گوش نمی کردید و حواستان جای دیگر بود.
منظورش به چشمهایش بود.لحنش با طنز همراه بود.از حرفش ناراحت شدم.حتماً مرا دختری جلف و سبک سر تصور کرده بود یا فکر میکرد از او خوشم می آید و از روی تعمد و برای دلربایی آنطور خیره نگاهش کرده بودم.با اخم نگاهش کردمو گفتم:
-ببخشید ف قصد بی ادبی نداشتم ، فقط گاهی اوقات دقتم به بعضی چیزها زیاد میشود.بعضی رنگ ها مرا به یاد بعضی رنگهای دیگر می اندازد و دلم میخواهد انها را پیدا کنم.
یک لحظه ساکت شدم.از اینکه اینقدر بد منظورم را بیان کرده بودم از خودم عصبانی بودم.تقصیری نداشتم تا به حال موقعیتی این چنینی برایم پیش نیامده بود.در دل فکر کردم حتماً تصور میکند یا دیوانه شده ام یا برای توجیه اراجیف به هم می بافم ، گفتم:
-ببخشید نمی توانم منظورم را بیان کنم.
-احتیاجی به توضیح نیست من کاملاً متوجه منظور شما شدم.
باورم نمیشد.فکر کردم یا شوخی میکند یا برای فرار از صحبت با من این حرف را گفته است.شاید هم واقعاً متوجه منظورم شده بود.دلم میخواست بپرسم ولی باید صحبت میکردم و این کار باعث میشد حرفهایی بگویم که باز دچار اشتباه شوم.حس کردم خیلی خوب حرفهایم را می فهمد و بهتر دیدم سکوت کنم.در برابر او احساس ضعف و بیچارگی میکردم.پاهایم میلرزید ، دلم میخواست زودتر می رسیدیم.در برابر هیچکس اینطور احساس ضعف نکرده بودم.اصلاً فراموش کردم که خواهشی از من داشت.موقع خداحافظی خیلی خشک تشکر کردم.
حتی تعارف نکردم داخل شود ، با اینکه مطمئن بودم محمد خانه است.اومنتظر شد تا کلید انداختم و در را باز کردم.وقتی داخل خانه شدم صدای ماشینش را شنیدم که دور زد و حرکت کرد.او حتی نخواست محمد را ببیند.شاید متوجه شد که معذب هستم.
آن شب به صحبتهای خودم و غزل فکر کردم.تا قبل از آمدن امیر همه چیز به خوبی گذشته بود و روز خوبی را پشت سر گذاشته بودم.چقدر به من خوش گذشته بود.برای اولین بار در طول زندگیم با کسی اینقدر راحت بودم و با او درد دل کرده بودم ، ولی پیدا شدن امیر آنطور غیر منتظره جلوی در روز خوبم را خراب کرده بود.از دست خودم ناراحت بودم و از دست او بیشتر.رنگ چشمهایش تمام فکرم را مشغول کرده بود.دوست داشتم آن رنگ را از بین رنگهای روی پالتم پیدا کنم.چه سبز ناب و براقی بود.
صبح خیلی زود با فکر انجام این کار از خواب بیدار شدم و سراغ رنگهایم رفتم.تلاشم برای پیدا کردن رنگ چشمهایش تا ظهر به طول انجامید ولی برق چشمهایش و مهربانی نهفته در نگاهش با هیچ رنگی پیدا نمیشد.با اینکه به سفید خام برقی در چشمانش زده بودم ولی چیزی در چشمانش بود که نمی توانستم پیدایش کنم.از کارم خنده ام گرفت.اگر کسی مرا در آن حالت میدید که چنین در تکاپوی یافتن سبزی چشمان پسری هستم که بیشتر از دو بار او را ندیده ام چه فکر میکرد.از خودم ناراحت بودم ؛ از ضعفی که در برابر او داشتم.سالها تمرین در یک لحظه و با یک نگاه پودر شده و به هوا رفته بود.به خودم گفتم:"دیوانه شده ای محبت!"ولی در دل از این تلاش راضی بودم.فکر کردم من یک نقاشم و همه چیز برایم جالب است.کنجکاوی تنها دلیل این کار بود.او هم مثل سایر مدل هی نقاشی ام می ماند فقط همین.تا به حال چنین رنگی ندیده بودم و همین برایم عجیب و جالب بود و باعث شده بود یک صبح تا ظهر برای پیدا کردنش تلاش کنم.با این حال به خودم قول دادم که دیگر نگاهش نکنم.آن نگاه فقط برای یک لحظه بود.همه مردها مثل هم هستند ، احساس قدرت و برتری نسبت به زن ها دارند.نمیدانم چرا این فکر رهایم نمیکرد.بالاخره با عصبانیت کاغذها را پاره کردم و به خودم قول دادم که دیگر به او و هیچ رنگی که در نگاه او وجود داشت فکر نکنم ؛ حتی رنگ محبتی که در چشمان سبز خوشرنگش دیده بودم.
تا شب آنقدر غرق افکارم بودم که بالاخره راه چاره ای برای فرار از این افکار جز صحبت با محمد ندیدم.جلوی در اتاقش ایستادم و فکر کردم تنها کسی که میتونام با او درد دل کنم محمد است.از دیدنم آنقدر خوشحال شد که دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-حتماً مشغول ترسیم خواب هایت بودی که اینقدر دیر پایین آمدی.دلم برایت تنگ شده بود.
-مگر چند سال است مرا ندیدی؟فقط چند ساعتی از دین روی گل من محروم ماندی.از صبح مشغول پیدا کردن یک رنگ هستم ، رنگ چشمهای یک نفر.
-رنگ چشمهای کدام آدم خوشبختی را میخواستی پیدا کنی؟
-فکر نکنم زیاد خوشبخت باشد.
-اگر تو بخواهی رنگ چشم هایش را پیدا کنی پس باید آدم خوشبختی باشد و طبعاً برای تو مهم.
-ای بدجنس ، یعنی فکر میکنی من آنقدر بد هستم که هیچکس برایم اهمیت ندارد.
-البته که نه ولی در مورد اطرافیانت کمی بی تفاوتی و گاهی هم بی انصاف.
-ای بی معرفت!
-راستی فراموش کردم بپرسم دیروز چطور بود؟خوش گذشت؟!
-خیلی زیاد.البته بجز آخرش.
خندید و گفت:
-حتماً چون امیر تو را رساند.
-بله.
-ولی خوشحال شدم که قبول کردی تو را برساند.من به امیر اطمینان دارم ، حتی از چشمهایم هم بیشتر به او اعتماد دارم.از اینکه قبول کردی ازت ممنونم.حالا به نظرت چه جور پسری است؟
با عصبانیت گفتم:
-اصلاً برایم مهم نیست که چطور آدمی است ، تو که میدانی چرا می پرسی؟
محمد با ناراحتی گفت:
-البته که میدانم.فقط چون دوست صمیمی من است میخواستم نظرت را بدانم.
-تو که او را بهتر می شناسی.در ثانی با یک بار برخورد که نمی توانم نظری بدهم.لطف کرد و مرا رساند ، فقط همین.نظر دیگری راجع به او ندارم.
محمد لبخند زد و گفت:
-امیر اگر یک پیرمرد 80 ساله هم بود برایت فرقی نمیکرد.
-درست است ولی من میخواستم راجع به یک نفر دیگر با تو صحبت کنم.
می خواستم حرف را عوض کنم.دوست نداشتم دیگر چیزی راجع به امیر بشنوم.
-چه کسی مورد توجه تو قرار گرفته است؟
-زیاد تعجب نکن ، بر خلاف انتظارت کسی که مورد توجهم قرار گرفته یک دختر است.
محمد نفس راحتی کشید و گفت:
-من چقدر خنگ شده ام.در مورد تو نباید چنین فکری کرد.
-بله ، کسی که مورد نظرم است غزل خواهر امیر است ؛ تنها دختری که فکر میکنم شبیه خودم است.خیلی خوب همدیگر را می فهمیم ، خیلی با احساس و مطلع است.
-چقدر خوشحالم که بالاخره کسی پیدا شد تا مورد توجه تو قرار بگیرد.چقدر خوب شد که از او دعوت کردیم.
-و من بابت این مسئله از تو ممنونم.برای هفتۀ آینده از او دعوت کردم به نظر تو ایرادی ندارد؟
-البته که ایرادی ندارد.من خیلی خوب امیر را می شناسم.با اینکه مادر امیر سالها قبل فوت کرده است ولی هیچکدام از آنها کمبود محبت را احساس نکرده اند.مهربانی ای که در چشمهای آنهاست نشان دهندۀ این است که پدرشان محبت کافی به آنها داشته است و هر دو ذاتاً انسانهای پاک و ساده ای هستند.
با تعجب به حرفهای محمد گوش میکردم.حق با او بود ؛ مهربانی عمیقی در نگاه غزل و امیر وجود داشت.وقتی به اتاقم برگشتم به دنبال کاغذ پاره های داخل سطل آشغال گشتم.همه را پیدا کردم و با دقت کنار هم چیدم.با دقت همه را به هم چسباندم.پس چیزی که رنگ چشم های امیر کم داشت مهربانی ته نگاهش بود.عطوفتی که مرا به خود جذب کرده بود.ترسیم آن عطوفت و محبت کار سختی بود.باید با احساس این کار را میکردم.با عشقی خاص آن را به سرانجام رساندم.با اینکه کاملاً شبیه نشد ولی خیلی نزدیک به واقعیت بود.بعد از موفقیتم کاغذ را لابلای کتابی در کتابخانه پنهان کردم.هیچکس نباید متوجه تلاشم میشد.چشمها آنقدر شبیه بودند که در نگاه اول بیننده متوجه شباهت آن چشمها با چشمان امیر میشد.
روزهای بعدی تمام فکر و ذکرم غزل بود و تلفنی چند بار با هم صحبت کردیم.بخاطر پذیرایی آن روز از او تشکر کردم.برای روز جمعه دعوتش کردم ولی گفت که امیر تنها می ماند.خیلی ناراحت شدم.دلم میخواست او را بیشتر می دیدم.باید قرارمان تا هفتۀ بعد عقب می افتاد.وقتی با ناراحتی جریان را برای مادر تعریف کردم ، گفت:
-چرا هر دو را برای ناهار دعوت نکردی؟
-آخر...
مادر حرفم را قطع کرد و گفت:
-اگر امیر بیاید محمد هم خوشحال میشود.
-ولی مادر من می خواهم با غزل تنها باشم.کلی حرف داریم که با هم بزنیم.
-این که اشکالی ندارد.پدر و محمد خانه هستند.تو با غزل به اتاقت بروید و ما از امیر پذیرایی میکنیم.
مادر راست میگفت.اینطوری احتیاجی نبود با رودربایستی روبروی هم بنشینیم.مثل دفعه قبل.من و غزل به اتاقم میرفتیم و من هم امیر را نمی دیدم ولی موقع ناهار مجبور بودم با او روبرو شوم.فکر دوباره دیدن امیر ناراحتم میکرد ، می ترسیدم.از چیزی فرار میکردم که نمیدانستم چیست!ولی راه دیگری برای دیدن غزل نداشتم.فکر کردم تا آن روز یک فکری میکنم.بالاخره به مادر گفتم:
-هر طور شما دوست دارید ولی باید اول به محمد بگویم.
خدا خدا میکردم محمد بگوید امیر کار دارد و نمیتواند بیایید ولی اینطور نشد و دعوت ما با موافقت آنها روبرو شد.البته با اصرار محمد و مادر امیر بالاخره قبول کرد.فقط وقتی مادر با امیر صحبت کرد و گفت که من چقدر علاقمند به دیدن دوباره غزل هستم و دلم برایش تنگ شده امیر قبول کرد که بیایند.
بالاخره فکر دوباره دیدن امیر با فکر خواستگاری دوباره پسر خانم شکوهی از ذهنم بیرون رفت.آنها دست بردار نبودند و مادر هم با خانم شکوهی رودربایستی داشت.
وقتی مادر گفت که موافقت کرده تا برای هفتۀ آینده به خواستگاری بیایند غصه ام گرفت و شادی مهمانی جمعه از دلم بیرون رفت.مادر میگفت:
-خانم شکوهی اصرار داشت همین جمعه خواستگاری انجام شود ولی من مهمانی را بهانه کردم و قرار را برای هفتۀ آینده گذاشتم.
او پرسیده بود که مگر خواستگار دیگری قرار است بیاید و مادر گفته بود خواستگار دیگری در بین نیست یک مهمانی خصوصی است ، ولی او حرفهایی به مادر گفته و گوشه کنایه هایی زده که باعث تعجب مادر شده بود.از حرفهایش عصبانی شدم و به مادر گفتم:
-چرا این حرفها را زد ؟
-هر چقدر فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم ، حتی میگفت نکند محبت نامزد دارد؟
با تعجب به مادر نگاه کردم و گفتم:
-چطور چنین فکری کرده است؟
عر چقدر فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم.وقتی محمد آمد همه چیز را برایش تعریف کردم.او هم تعجب کرد و گفت:
-این خانم شکوهی همسایۀ روبروی ما هستند؟
-بله.طبقه دوم آپارتمان روبروی ما.
-یعنی هر کسی که به خانل ما می آید در معرض دید انها قرار دارد.
-اگر آدمهای فضولی باشند بله کاملاً میتوانند همه را ببینند.
محمد خندید و گفت:
-پس حدسم درست است.انها دچار اشتباه شده اند.
-چطور؟
-اگر اشتباه نکرده باشم امیر را جای خواستگار اشتباه گرفته اند.روز اول آمدنشان یادت است با یک دسته گل بزرگ آمدند و بعداً امیر تو را رساند.حتماً همه چیز را دیده اند و فکر کرده اند خبری است و ما به آنها نگفته ایم ، در نتیجه همه را به حساب خواستگاری یا نامزدی گذاشته اند.
-یعنی آنقدر فضول هستند و هر کسی با دسته گل به خانۀ ما بیاید را به حساب خواستگار می گذارند؟
-نه هر کسی ، پسر جوان و خوش تیپی مثل امیر اگر با یک دسته گل بزرگ و زیبا وارد هر خانه ای که دختر جوانی داشته باشد بشود اشتباهی به جای خواستگار گرفته میشود.
-چه خوب از دوستش تعریف میکند.
هر دو خندیدیم.مادر از آشپزخانه بیرون آمد و با تعجب به ما نگاه کرد و گفت:
-چه موضوع خنده داری پیش آمده که شما دو نفر را اینطور به خنده انداخته است؟
من در حالیکه از شدت خنده اشکم در آمده بود گفتم:
-اگر شما هم بدانید بیشتر از ما میخندید.
محمد بین خنده گفت:
-عجب آدمهایی پیدا میشوند.ولی این اشتباه چندان هم بد نبود از دست آنها راحت شدیم.اگر واقعیت داشت هم بد نبودها ، مگر نه؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
-دیگر شوخی بس است.از این فکر اشتباه اصلاً خوشم نمیاد.
-در هر صورت باید ممنون امیر باشی که باعث نجات توشد.
-اینطور نجات دادن زیاد جالب نیست ، در ثانی موقتی است.
-در هر حال راه خوبی است ، چطور است برای همیشه آنها را با همین روش دست بسر کنیم.
با عصبانیت گفتم:
-حرفش را هم نزن ، من اصلاً قصد ازدواج ندارم.
محمد خندید و گفت:
-مگر من گفتم بیا و با امیر ازدواج کن؟
با این حرفش از فرط عصبانیت سرخ شدم.کتاب دستم را به سمت او پرتاب کردم.در حالیکه می خندید فرار کرد.مادر با تعجب به حرکات ما نگاه میکرد.بالاخره مادر که به صوی آشپزخانه میرفت گفت:
-من که سر از کار شما دو نفر در نمی آورم.
من خنده ام گرفته بود ولی ته دلم میلرزید.حسی غریب قلبم را میفشرد.
پایان فصل سوم

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 10:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
رمان باران عشق | افسانه نادریان
فصل 3
صبح سر میز صبحانه مادر گفت:
-بهتر است پدر تو را برساند و محمد هم برت گرداند.
-صبح به این زودی که نمیتوانم بروم ، حتماً خواب است.
پدر گفت:
-اگر بخواهی دیرتر میرویم.
-مزاحم شما نمیشم.محمد قول داده است که مرا برساند ، خانه شان را هم بلد است.
طبق معمول بلوز و شلوار سفید و ساده ای پوشیدم و آماده رفتن شدم.تنها زینتم یک ساعت ظریف بود که به دستم بسته بودم.
جلوی در خانه که رسیدم محمد گفت:
-طبقه دوم است.
آپارتمان لوکس دو طبقه ای بود با نمای سنگ سفید و بالکنی بزرگ با ستونهای مرمری بلند.غزل جلوی در طبقه دوم منتظرم بود.با خوشحالی همدیگر را بوسیدیم.انگار سالها بود که همدیگر را می شناختیم.
وارد خانه که شدم دکوراسیون زیبا و شیک داخل آن توجهم را جلب کرد.تا به حال خانه ای به ای زیبایی و با سلیقگی ندیده بودم.همه چیز تمیز و مرتب سر جای خود قرار داشت.با هم به سمت مبلمان رفتیم و نشستیم.همه چیز جالب بود.قسمتی از هال به صورت سنتی با پشتی و مخده و قالیچه و گبه تزیین شده بود و قسمتی دیگر که با یک دکور چوبی از بقیه هال جدا میشد به صورت جدید و سبکی مدرن چیده شده بود.وسایل قدیمی و آنتیک ، مجسمه های قیمتی و تابلوهایی از نقاشان معروف ؛ یک تابلو مینیاتور و چند تابلو فرش توجهم را به خود جلب کرد.
غزل که توجهم را دید گفت:
-بیشتر این وسایل را پدرم طی مسافرتهایش به کشورهای مختلف آورده است و خیلی به آنها علاقه دارد.همه از دیدن این وسایل لذت میبرند.تنها کسی که دوست ندارد خانه اینقدر شلوغ باشد و با وسایل گرانقیمت تزیین شود امیر است.او بیشتر موافق سادگی است.درست مثل تو.
-چرا من؟
-از همان اول که تو را دیدم و وارد اتاقت شدم سادگی آنجا را پسندیدم.اتاقت در عین سادگی ، قشنگ و جمع و جور است ، درست مثل خود تو سفید و ساده.البته با مخلوطی از آبی و آرامش.
-من و اتاقم را با هم مخلوط کردی و نتیجه اش یک تابلوی سفید و آبی در آمد.
-ببخشید که نتوانستم خوب منظورم را بیان کنم.
-از این بهتر نمیشد.هیچکس تا به حال اینقدر خوب راجع به من نظر نداده بود.
وقتی غزل به آشپزخانه رفت تا چای بریزد به اطرافم نگاه کردم ؛ به دیوارهای بلند و تابلوهای فرش گرانقیمت ، همه آنها اصل بودند.یک لحظه دلم گرفت.حس کردم یک دیوار بین من و غزل فاصله انداخته ؛ دیواری بلند با تابلوهای فرش و مجسمه های سنگین گرانقیمت.حس کردم خیلی با غزل فرق دارم.به فرش های ابریشم زیر پایم خیره شدم.وقتی غزل برگشت خودم را کنترل کردم.به صورت آرام و مهربانش که نگاه کردم فوری به خودم نهیب زدم:"دیوانه شده ای محبت ، تو که اینطوری نبودی؟چطور توجهت به این چیزها جلب شد؟مهم دل است که دل تو وغزل یکی است و اخلاق و رفتار اوست که بی غل و غش و پاک است ، همینطور برادرش.خودش گفت که علاقه ای به این وسایل ندارد.اگر امیر اهل ظاهر و مادیات بود هیچوقت محمد با او دوست نمیشد.پس معلوم است که خواهر و برادر اصلاً در بند این حرفها نیستند."
پس از صرف چای به اتاق غزل رفتیم.از اینکه از آن سالن فرار میکردم خوشحال بودم.اتاق غزل درست مثل خودش ساده و زیبا بود.کتابخانه ی کوچکی گوشه اتاق بود که یک تخت و یک عسلی منبت کاری کنارش قرار داشت و با آباژور روی آن هماهنگی داشت.تابلوهای خوشنویسی از شعرهای زیبا روی دیوار نصب شده بود.از اتاقش خیلی خوشم آمد.نفس عمیقی کشیدم و با خیال راحت روی یکی از مبلها نشستم.پرده ها و رو تختی به رنگ لیمویی بودند.گفتم:
-مثل اینکه از رنگ لیمویی خوشت میاد.
غزل روی مبلی دیگر نشست و گفت:
-بیشتر رنگ ها را دوست دارم ولی خب رنگ زرد را بیشتر می پسندم مثل تو که رنگ آبی را دوست داری و البته سفید.
-وقتی لباس سفید می پشوم احساس سبکی میکنم درست مثل یک پر.انگار جلوی خدا ایستاده ام و نماز میخوانم ، سبک ، سبک و خالی از هر فکر.سادگی رنگ سفید باعث میشود بهتر بتوانم به رنگ ها فکر کنم.
-خیلی جالب است.سفید به تو می آید ، صورتت را روشن و نورانی میکند.
و با تحسین نگاهم کرد.
-اینطورها هم نیست.من رنگم همیشه پریده است.رنگ پوستم اینطوری است وگرنه هیچ نوری در صورتم نیست.
-ولی به نظر من از همان نگاه اول میشود فهمید تو چه جور دختری هستی.
-ولی همیشه فکر میکردم غیر قابل شناخت هستم ، البته بخاطر حرف دوستانم.
-شاید به این دلیل که آنها با تو فرق داشتند و سعی نمیکرند تو را بشناسند.
-آنها هیچوقت رفتارم را قبول نداشتند و بجز چند نفر از دوستان صمیمی ترم بقیه مسخره ام میکردند و من را قدیمی و بی احساس و خشک میدانستند.
غزل با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-ولی تو دختر ساده و با احساسی هستی.
-درست مثل تو ولی خیلی برایم جالب است که اینطور فکر میکنی.از کجا با یک برخورد متوجه شدی دختر با احساسی هستم؟
-راستش من هم در لحظه اول این فکر را کردم که تو ساکت و خشک هستی ولی فوری متوجه اشتباهم شدم به خصوص وقتی امیر هم گفت که تو دختر با احساسی هستی.
با گفتن این جملات فوری ساکت شد و حرفش را نیمه تمام گذاشت.فکر کرد من ناراحت شده ام.
-خب با اینکه خیلی هم احساساتی نیستم ولی فکر میکنم یکی روانشناس خیلی خوب میتواند دیگران را بشناسد.
-میدانم که هستی ولی دوست نداری کسی متوجه شود.
لبخند زدم و گفتم:
-حتماً این مسئله را هم امیر آقا گفتند؟
-بله ، البته وقتی من با اصرار نظرش را راجع به تو پرسیدم.
-حتماً میترسیدی من یک غول بی شاخ و دم باشم و از برادرت کمک گرفتی.
هر دو خندیدیم.بعد پرسید:
-دوست داری اتاق امیر را هم ببینی؟
-زیاد فرقی نمیکند.
-حدس میزدم این حرف را بگویی.یک سوال ازت بپرسم جواب میدهی؟
-بپرس ، اگر بتوانم جواب میدهم.
-برایم عجیب است که راجع به دیگران اینقدر بی تفاوتی بخصوص نسبت به جنس مخالف.
با ناراحتی گفتم:
-خیلی دوست داری بدانی؟
-اگر ناراحت نمیشوی دوست دارم بدانم چرا راجع به آقایان اینقدر بی تفاوتی؟
-وقتی دختر بچۀ کوچکی بودم تنها همبازیم برادرم محمد بود.با هیچ دختر یا پسر بچه ای بازی نمیکردم حتی پسرهای فامیل.فقط یادم میاد روزی یکی از پسرهای همسایه و دوست محمد برای بازی به حیاط خانۀ ما امده بود.من یک گوشه مشغول نقاشی بودم.وقتی محمد رفت تا توپ بازی را که پشت درخت ها افتاده بود بیاورد آن پسر بچۀ شیطان دفتر نقاشی مرا گرفت.من دنبال او می دویدم ولی او دفتر را به من نمیداد.تا وسط های حیاط دنبالش دویدم و مدام گریه میکردم.یک لحظه پایم به یک کاشی شکسته گیر کرد و افتادم داخل استخر ؛ داشتم غرق میشدم.همان موقع محمد سر رسید و با داد و فریاد مرا از آب بیرون کشید.آن پسر بچه فرار کرد بدون اینکه به من کمک کند.محمد بعداً دوستش را حسابی ادب کرد ولی من هیچوقت نتوانستم آن صحنه و ان خاطرۀ بد را فراموش کنم.از زورگویی دوست محمد و ناتوانی خودم بدم آمد.از آن به بعد از همه پسرها متنفر شدم.این عقده در دلم ماند که همه مردها زورگو و بی انصاف هستند البته به جز پدرم و محمد.حالا سالها از آن اتفاق می گذرد ولی هیچوقت آن واقعه را فراموش نمیکنم برای همیشه از آب میترسم و همه مردها را زورگو و خودخواه میدانم.دیگر نمی خواهم مثل کودکی با گریه و ضعف در برابر آنها ظاهر شوم.
-بهتر بود همان موقع دفتر نقاشی ات را میکوبیدی توی سرش.
خندیدم و گفتم:
-محمد گوشمالی خوبی به او داد ولی او بچه بود و شیطان.او هم فقط میخواست شیطنت کند ، اصلاً فکر نمیکرد این اتفاق بیفتد.فکر نمیکرد دختر بچه ای که مورد توجه پدر و برادرش است را از تمام مردها متنفر میکند.پ-با اینکه میدانم اشتباه میکنی و همه یک جور نیستند ولی حالت را می فهمم.
-به همین خاطر دوست ندارم ازدواج کنم.
-چرا اینطور فکر میکنی؟
از اینکه او رازم را فاش نمیکرد اطمینان داشتم.گفتم:
-میدانی ، هیچوقت نمیتوانم علاقه ام به طبیعت ، نقاشی ، رنگ ها ، کتاب هایم و همینطور به خانواده ام را از دست بدهم.
-خب احتیاجی نیست از دست بدهی ، فقط با یک نفر دیگر تقسیم میکنی.
-نیم خواهم غیر از عشقی خالص و ناب عشق دیگری داشته باشم.هیچکس لایق چنین عشقی نیست.
-فکر نمیکنی تو میتوانی عشقی ناب به همسرت هدیه کنی و از او هم همین هدیه را بگیری ؛ کسی که تو را کامل کند و مکمل تو باشد؟
-هیچکس اینطور نیست.
-وقتی تو اینطور هستی و این گونه فکر میکنی پس مطمئن باش یک نفر دیگر هم هست.خداوند از ابتدای خلقت هر انسان ، جفت مناسب او را هم می آفریند.
از حرفش خیلی خوشم آمد با این حال گفتم:
-ولی برای من هیچ جفت مناسبی در نظر نگرفته است.
-چرا ، فقط باید سعی کنی تا پیدایش کنی.
ایستادم و به روبرو خیره شدم و گفتم:
-ای آسمان ها ، ای زمین ، از حرکت بایستید.ای مردم ، ای آدم ها ، در برابرم صف بکشید تا من جفتم را پیدا کنم.
هر دو خندیدیم.روز خیلی خوبی بود و ساعت های خوشی را با هم می گذراندیم.بالاخره کسی را پیدا کرده بودم تا حرفهایم را به او بگویم و چقدر هم خوب حرفهایم را می فهمید.پرا از احساس و عشق ، سادگی و صداقت بود ، با قلبی پر از مهر و مهربانی.ساعت ها چنان با سرعت گذشتند که می ترسیدم وقت رفتن برسد ، کلی حرف ناگفته داشتم.با تعجب شنیدم که گفت:
-چقدر حرف برای گفتن دارم.
خندیدم ، در تمام عمرم این همه شادی یک جا به سراغم نیامده بود ؛ این همه در یک روز.لبخند روی لبهای ما جا خشک کرده بود.غزل از خودش گفت ؛ از اینکه تنهایی اش را با خواندن کتاب و سرودن شعر پر میکند.دانشگاه هم مکان مورد علاقۀ او بود.درس هایی که میخواند در بروز احساساتش کمکش میکرد.شعرهایش پر از عشق و عاطفه بود.تنها چیزی که کم داشت ؛ یک امید ، یک رنگ سرخ و شاد بود.پایان هر شعر به ناامیدی ختم میشد.رنگ زندگی در آنها کمرنگ بود ، ولی درست باب دل من بود.دفتر را از او قرض گرفتم.با خوشحالی آن را به من داد و گفت که نظرم را راجع به هر شعر بنویسم.
راجع به دانشگاه صحبت شد.با تعجب متوجه شدم درست مثل من دوست زیادی ندارد.پرسید:
چرا در کنکور دانشگاه شرکت نمیکنی؟
-شرکت کردم ، قبول هم شدم ، فقط یک ترم درس خواندم.
با تعجب پرسید:
-چه رشته ای؟
-با اینکه رشته دبیرستانی ام ریاضی بود ولی ادبیات قبول شدم و بیشتر از یک ترم طاقت نیاوردم.
-چطور تونستی از رشتۀ مورد علاقه ات بگذری؟
-من به نقاشی علاقۀ بیشتری داشتم و دانشگاه هم تنها هدفم نبود.هدفهای زیادی داشتم و دارم که بدون دانشگاه هم میتوانم به آنها برسم.
-تو عجب دختری هستی ، حالا می فهمم شناخت تو در عین سادگی ات سخت است.با اینکه مثل خودم هستی وجودت آنقدر پر از ناشناخته هاست که شناخت تو با این همه سادگی مشکل است.
-مثل روانشناس ها صحبت میکنی.
-ناسلامتی برادرم روانشناس است.بالاخره روی من هم اثر می گذارد.
-نکند مرا هیپنوتیزم کنی تا بهتر بشناسی.
خندید و دستهایش را بالا برد و گفت:
-اجی مجی لاترجی ؛ الان تو را جادو میکنم.
دختری مثل خودم پیدا شده بود ؛ دور از دغدغه های اجتماع و فکرهایی که دخترهای همسن و سال ما داشتند.با اینکه محبت مادر از او دریغ شده بود و خواهری نداشت تا با او درد دل کند ولی مثل خواهری مهربان با من صحبت میکرد.اصلاً کمبود محبت در وجودش حس نمیشد.حتی میخواست به من محبت کند.خیلی عاقل بود و به پدرش افتخار میکرد.همینطور به امیر برادرش.
فراموش کردم بگویم که اولین برخورد میان من و امیر از همان روز آغاز شد و باعث شد تا متوجه اشتباهم شوم.دوست داشتم خودم را به جای غزل بگذارم.برای بهتر شناختن او این کار لازم بود .موقعیت او را درک میکردم.اولین برخورد من و امیر موقع برگشتن به خانه شکل گرفت.شاید از همان زمان بود که متوجه شدم برایم اهمیت دارد.باید برای شناخت بیشتر غزل او را هم می شناختم.این مسئله تلاش چند ساله ام را برای بی اهمیت جلوه دادن جنس مخالف تماماً از بین برد و مرا بیچاره کرد.بعدها این وضع بدتر و بدتر شد.حالا که به گذشته بر میگردم و خوب فکر میکنم متوجه میشوم که همه چیز از همان روز شروع شد.خودم را در میان حصاری از آهن پوشانده بودم تا احساساتم محفوظ بماند ، هیچکس از این حصار عبور نکند و به قلبم راه پیدا نکند.
زمان خداحافظی فرا رسیده بود.با غزل روبوسی کردم و از او برای هفتۀ آینده دعوت کردم.در را که باز کردم امیر را ایستاده روبرویم دیدم.یک لحظه به خاطر این دیدرا غیر منتظره هم دو جا خوردیم.نگاه های پر از تعجبمان برای لحظاتی درهم گره خورد.این دومین بار بود که این اتفاق می افتاد.فوری به خودم امدم.قلبم میلرزید.نمیدانم از ترس بود یا از تعجب یا هیچکدام .سرم را پایین انداختم و جواب سلامش را دادم.بخاطر ترساندنم معذرت خواهی کرد.شاید در صورتم ترس را دیده بود شاید هم بخاطر قدمی که به عقب گذاشته بودم.او خیلی خوب متوجه شده بود.
اتفاقات بعدی چنان پشت سر هم و غیر منتظره رخ داد که قدرت اراده و تفکر را از من گرفت.فقط زمانی متوجه شدم که داخل ماشین او در کنارش نشسته بودم و مرا به خانه می رساند.غزل منتظر تلفن پدرش بود و معذرت خواهی کرد که نمیتواند مارا همراهی کند.آرام گفته بود:"اگر ناراحت میشوی امیر تو را تنها برساند من بیایم."ولی من که دلم نمیخواست فکر کند در برابر برادرش احساس ضعف و ناراحتی میکنم جواب دادم اشکالی نداردولی بعداً پشیمان شدم.تعجب میکنم چرا مخالفتی نکردم.
در برابر نگاه مهربان امیر و خواهش او مخالفت بی معنی بود.وقتی گفت شما را می رسانم ، لحنش چنان محکم و جدی بود که مخالفت غیر ممکن و بی معنی به نظر میرسید.
داخل ماشین برای اینکه مجبور به صحبت نباشم به بیرون نگاه میکردم.با اینکه میدانستم بی ادبی است ولی کاملاً به سمت شیشه برگشته بود.چارۀ دیگری نداشتم.مدام خودم را سرزنش میکردم که چرا اصلاً قبول کردم.نیمی از راه را طی کرده بودیم.در افکار خودم غرق بودم که یک لحظه سکوت طولانی را شکست و گفت:
-از اینکه مزاحم افکارتان میشوم معذرت می خواهم ولی میخواستم از شما خواهشی کنم ؛ البته اگر اجازه بدهید.
با تعجب رویم را برگرداندم و به او خیره شدم.پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم.او کاملاً به سمت من برگشته بود.دست چپش روی فرمان بود با دست دیگرش موهایش را کنار زد.یک لحظه متوجه چشمهایش شدم.من که خط دستانش را دنبال میکردم نگاهم به چشمهایش رسید.این بار بدون ترس به صورتش نگاه کردم.چشمهایش رنگ خاصی داشت ؛ یک رنگ سبز عجیب ، سبزی به تازگی برگهای بهاری.همین باعث تعجبم ش.تا به حال هیچ کجا چنین رنگ سبزی ندیده بودم.حتی رنگ چشمان غزل که عسلی بود اینقدر زیبا و خوشرنگ نبود.فکر کردم این رنگ را بین رنگهایم پیدا کنم.چند رنگ را باید ترکیب کنم؟مطمئن بودم به این شفافی در نمی آمد.انگار متوجه نگاه من شد ، یادم رفت چه سوالی پرسیده است.وقتی به خود آمدم متوجه شدم که مستقیماً به چشمانش نگاه میکنم.فوری به روبرو خیره شدم و گفتم:
-منو ببخشید.
لبخند میزد.از نمی رخ صورتش لبخندش را می دیدم ف گفت:
-معذرت خواهی برای چه چیزی؟
دستپاچه شدم و گفتم:
-برای اینکه متوجه سوالتان نشدم.
از نگاه خیره من اصلاً ناراحت نشده بود.انگار قبلاً بارها تعجب از رنگ چشم هایش را در نگاه دیگران دیده بود.
-بله ، متوجه شدم که اصلاً گوش نمی کردید و حواستان جای دیگر بود.
منظورش به چشمهایش بود.لحنش با طنز همراه بود.از حرفش ناراحت شدم.حتماً مرا دختری جلف و سبک سر تصور کرده بود یا فکر میکرد از او خوشم می آید و از روی تعمد و برای دلربایی آنطور خیره نگاهش کرده بودم.با اخم نگاهش کردمو گفتم:
-ببخشید ف قصد بی ادبی نداشتم ، فقط گاهی اوقات دقتم به بعضی چیزها زیاد میشود.بعضی رنگ ها مرا به یاد بعضی رنگهای دیگر می اندازد و دلم میخواهد انها را پیدا کنم.
یک لحظه ساکت شدم.از اینکه اینقدر بد منظورم را بیان کرده بودم از خودم عصبانی بودم.تقصیری نداشتم تا به حال موقعیتی این چنینی برایم پیش نیامده بود.در دل فکر کردم حتماً تصور میکند یا دیوانه شده ام یا برای توجیه اراجیف به هم می بافم ، گفتم:
-ببخشید نمی توانم منظورم را بیان کنم.
-احتیاجی به توضیح نیست من کاملاً متوجه منظور شما شدم.
باورم نمیشد.فکر کردم یا شوخی میکند یا برای فرار از صحبت با من این حرف را گفته است.شاید هم واقعاً متوجه منظورم شده بود.دلم میخواست بپرسم ولی باید صحبت میکردم و این کار باعث میشد حرفهایی بگویم که باز دچار اشتباه شوم.حس کردم خیلی خوب حرفهایم را می فهمد و بهتر دیدم سکوت کنم.در برابر او احساس ضعف و بیچارگی میکردم.پاهایم میلرزید ، دلم میخواست زودتر می رسیدیم.در برابر هیچکس اینطور احساس ضعف نکرده بودم.اصلاً فراموش کردم که خواهشی از من داشت.موقع خداحافظی خیلی خشک تشکر کردم.
حتی تعارف نکردم داخل شود ، با اینکه مطمئن بودم محمد خانه است.اومنتظر شد تا کلید انداختم و در را باز کردم.وقتی داخل خانه شدم صدای ماشینش را شنیدم که دور زد و حرکت کرد.او حتی نخواست محمد را ببیند.شاید متوجه شد که معذب هستم.
آن شب به صحبتهای خودم و غزل فکر کردم.تا قبل از آمدن امیر همه چیز به خوبی گذشته بود و روز خوبی را پشت سر گذاشته بودم.چقدر به من خوش گذشته بود.برای اولین بار در طول زندگیم با کسی اینقدر راحت بودم و با او درد دل کرده بودم ، ولی پیدا شدن امیر آنطور غیر منتظره جلوی در روز خوبم را خراب کرده بود.از دست خودم ناراحت بودم و از دست او بیشتر.رنگ چشمهایش تمام فکرم را مشغول کرده بود.دوست داشتم آن رنگ را از بین رنگهای روی پالتم پیدا کنم.چه سبز ناب و براقی بود.
صبح خیلی زود با فکر انجام این کار از خواب بیدار شدم و سراغ رنگهایم رفتم.تلاشم برای پیدا کردن رنگ چشمهایش تا ظهر به طول انجامید ولی برق چشمهایش و مهربانی نهفته در نگاهش با هیچ رنگی پیدا نمیشد.با اینکه به سفید خام برقی در چشمانش زده بودم ولی چیزی در چشمانش بود که نمی توانستم پیدایش کنم.از کارم خنده ام گرفت.اگر کسی مرا در آن حالت میدید که چنین در تکاپوی یافتن سبزی چشمان پسری هستم که بیشتر از دو بار او را ندیده ام چه فکر میکرد.از خودم ناراحت بودم ؛ از ضعفی که در برابر او داشتم.سالها تمرین در یک لحظه و با یک نگاه پودر شده و به هوا رفته بود.به خودم گفتم:"دیوانه شده ای محبت!"ولی در دل از این تلاش راضی بودم.فکر کردم من یک نقاشم و همه چیز برایم جالب است.کنجکاوی تنها دلیل این کار بود.او هم مثل سایر مدل هی نقاشی ام می ماند فقط همین.تا به حال چنین رنگی ندیده بودم و همین برایم عجیب و جالب بود و باعث شده بود یک صبح تا ظهر برای پیدا کردنش تلاش کنم.با این حال به خودم قول دادم که دیگر نگاهش نکنم.آن نگاه فقط برای یک لحظه بود.همه مردها مثل هم هستند ، احساس قدرت و برتری نسبت به زن ها دارند.نمیدانم چرا این فکر رهایم نمیکرد.بالاخره با عصبانیت کاغذها را پاره کردم و به خودم قول دادم که دیگر به او و هیچ رنگی که در نگاه او وجود داشت فکر نکنم ؛ حتی رنگ محبتی که در چشمان سبز خوشرنگش دیده بودم.
تا شب آنقدر غرق افکارم بودم که بالاخره راه چاره ای برای فرار از این افکار جز صحبت با محمد ندیدم.جلوی در اتاقش ایستادم و فکر کردم تنها کسی که میتونام با او درد دل کنم محمد است.از دیدنم آنقدر خوشحال شد که دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-حتماً مشغول ترسیم خواب هایت بودی که اینقدر دیر پایین آمدی.دلم برایت تنگ شده بود.
-مگر چند سال است مرا ندیدی؟فقط چند ساعتی از دین روی گل من محروم ماندی.از صبح مشغول پیدا کردن یک رنگ هستم ، رنگ چشمهای یک نفر.
-رنگ چشمهای کدام آدم خوشبختی را میخواستی پیدا کنی؟
-فکر نکنم زیاد خوشبخت باشد.
-اگر تو بخواهی رنگ چشم هایش را پیدا کنی پس باید آدم خوشبختی باشد و طبعاً برای تو مهم.
-ای بدجنس ، یعنی فکر میکنی من آنقدر بد هستم که هیچکس برایم اهمیت ندارد.
-البته که نه ولی در مورد اطرافیانت کمی بی تفاوتی و گاهی هم بی انصاف.
-ای بی معرفت!
-راستی فراموش کردم بپرسم دیروز چطور بود؟خوش گذشت؟!
-خیلی زیاد.البته بجز آخرش.
خندید و گفت:
-حتماً چون امیر تو را رساند.
-بله.
-ولی خوشحال شدم که قبول کردی تو را برساند.من به امیر اطمینان دارم ، حتی از چشمهایم هم بیشتر به او اعتماد دارم.از اینکه قبول کردی ازت ممنونم.حالا به نظرت چه جور پسری است؟
با عصبانیت گفتم:
-اصلاً برایم مهم نیست که چطور آدمی است ، تو که میدانی چرا می پرسی؟
محمد با ناراحتی گفت:
-البته که میدانم.فقط چون دوست صمیمی من است میخواستم نظرت را بدانم.
-تو که او را بهتر می شناسی.در ثانی با یک بار برخورد که نمی توانم نظری بدهم.لطف کرد و مرا رساند ، فقط همین.نظر دیگری راجع به او ندارم.
محمد لبخند زد و گفت:
-امیر اگر یک پیرمرد 80 ساله هم بود برایت فرقی نمیکرد.
-درست است ولی من میخواستم راجع به یک نفر دیگر با تو صحبت کنم.
می خواستم حرف را عوض کنم.دوست نداشتم دیگر چیزی راجع به امیر بشنوم.
-چه کسی مورد توجه تو قرار گرفته است؟
-زیاد تعجب نکن ، بر خلاف انتظارت کسی که مورد توجهم قرار گرفته یک دختر است.
محمد نفس راحتی کشید و گفت:
-من چقدر خنگ شده ام.در مورد تو نباید چنین فکری کرد.
-بله ، کسی که مورد نظرم است غزل خواهر امیر است ؛ تنها دختری که فکر میکنم شبیه خودم است.خیلی خوب همدیگر را می فهمیم ، خیلی با احساس و مطلع است.
-چقدر خوشحالم که بالاخره کسی پیدا شد تا مورد توجه تو قرار بگیرد.چقدر خوب شد که از او دعوت کردیم.
-و من بابت این مسئله از تو ممنونم.برای هفتۀ آینده از او دعوت کردم به نظر تو ایرادی ندارد؟
-البته که ایرادی ندارد.من خیلی خوب امیر را می شناسم.با اینکه مادر امیر سالها قبل فوت کرده است ولی هیچکدام از آنها کمبود محبت را احساس نکرده اند.مهربانی ای که در چشمهای آنهاست نشان دهندۀ این است که پدرشان محبت کافی به آنها داشته است و هر دو ذاتاً انسانهای پاک و ساده ای هستند.
با تعجب به حرفهای محمد گوش میکردم.حق با او بود ؛ مهربانی عمیقی در نگاه غزل و امیر وجود داشت.وقتی به اتاقم برگشتم به دنبال کاغذ پاره های داخل سطل آشغال گشتم.همه را پیدا کردم و با دقت کنار هم چیدم.با دقت همه را به هم چسباندم.پس چیزی که رنگ چشم های امیر کم داشت مهربانی ته نگاهش بود.عطوفتی که مرا به خود جذب کرده بود.ترسیم آن عطوفت و محبت کار سختی بود.باید با احساس این کار را میکردم.با عشقی خاص آن را به سرانجام رساندم.با اینکه کاملاً شبیه نشد ولی خیلی نزدیک به واقعیت بود.بعد از موفقیتم کاغذ را لابلای کتابی در کتابخانه پنهان کردم.هیچکس نباید متوجه تلاشم میشد.چشمها آنقدر شبیه بودند که در نگاه اول بیننده متوجه شباهت آن چشمها با چشمان امیر میشد.
روزهای بعدی تمام فکر و ذکرم غزل بود و تلفنی چند بار با هم صحبت کردیم.بخاطر پذیرایی آن روز از او تشکر کردم.برای روز جمعه دعوتش کردم ولی گفت که امیر تنها می ماند.خیلی ناراحت شدم.دلم میخواست او را بیشتر می دیدم.باید قرارمان تا هفتۀ بعد عقب می افتاد.وقتی با ناراحتی جریان را برای مادر تعریف کردم ، گفت:
-چرا هر دو را برای ناهار دعوت نکردی؟
-آخر...
مادر حرفم را قطع کرد و گفت:
-اگر امیر بیاید محمد هم خوشحال میشود.
-ولی مادر من می خواهم با غزل تنها باشم.کلی حرف داریم که با هم بزنیم.
-این که اشکالی ندارد.پدر و محمد خانه هستند.تو با غزل به اتاقت بروید و ما از امیر پذیرایی میکنیم.
مادر راست میگفت.اینطوری احتیاجی نبود با رودربایستی روبروی هم بنشینیم.مثل دفعه قبل.من و غزل به اتاقم میرفتیم و من هم امیر را نمی دیدم ولی موقع ناهار مجبور بودم با او روبرو شوم.فکر دوباره دیدن امیر ناراحتم میکرد ، می ترسیدم.از چیزی فرار میکردم که نمیدانستم چیست!ولی راه دیگری برای دیدن غزل نداشتم.فکر کردم تا آن روز یک فکری میکنم.بالاخره به مادر گفتم:
-هر طور شما دوست دارید ولی باید اول به محمد بگویم.
خدا خدا میکردم محمد بگوید امیر کار دارد و نمیتواند بیایید ولی اینطور نشد و دعوت ما با موافقت آنها روبرو شد.البته با اصرار محمد و مادر امیر بالاخره قبول کرد.فقط وقتی مادر با امیر صحبت کرد و گفت که من چقدر علاقمند به دیدن دوباره غزل هستم و دلم برایش تنگ شده امیر قبول کرد که بیایند.
بالاخره فکر دوباره دیدن امیر با فکر خواستگاری دوباره پسر خانم شکوهی از ذهنم بیرون رفت.آنها دست بردار نبودند و مادر هم با خانم شکوهی رودربایستی داشت.
وقتی مادر گفت که موافقت کرده تا برای هفتۀ آینده به خواستگاری بیایند غصه ام گرفت و شادی مهمانی جمعه از دلم بیرون رفت.مادر میگفت:
-خانم شکوهی اصرار داشت همین جمعه خواستگاری انجام شود ولی من مهمانی را بهانه کردم و قرار را برای هفتۀ آینده گذاشتم.
او پرسیده بود که مگر خواستگار دیگری قرار است بیاید و مادر گفته بود خواستگار دیگری در بین نیست یک مهمانی خصوصی است ، ولی او حرفهایی به مادر گفته و گوشه کنایه هایی زده که باعث تعجب مادر شده بود.از حرفهایش عصبانی شدم و به مادر گفتم:
-چرا این حرفها را زد ؟
-هر چقدر فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم ، حتی میگفت نکند محبت نامزد دارد؟
با تعجب به مادر نگاه کردم و گفتم:
-چطور چنین فکری کرده است؟
عر چقدر فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم.وقتی محمد آمد همه چیز را برایش تعریف کردم.او هم تعجب کرد و گفت:
-این خانم شکوهی همسایۀ روبروی ما هستند؟
-بله.طبقه دوم آپارتمان روبروی ما.
-یعنی هر کسی که به خانل ما می آید در معرض دید انها قرار دارد.
-اگر آدمهای فضولی باشند بله کاملاً میتوانند همه را ببینند.
محمد خندید و گفت:
-پس حدسم درست است.انها دچار اشتباه شده اند.
-چطور؟
-اگر اشتباه نکرده باشم امیر را جای خواستگار اشتباه گرفته اند.روز اول آمدنشان یادت است با یک دسته گل بزرگ آمدند و بعداً امیر تو را رساند.حتماً همه چیز را دیده اند و فکر کرده اند خبری است و ما به آنها نگفته ایم ، در نتیجه همه را به حساب خواستگاری یا نامزدی گذاشته اند.
-یعنی آنقدر فضول هستند و هر کسی با دسته گل به خانۀ ما بیاید را به حساب خواستگار می گذارند؟
-نه هر کسی ، پسر جوان و خوش تیپی مثل امیر اگر با یک دسته گل بزرگ و زیبا وارد هر خانه ای که دختر جوانی داشته باشد بشود اشتباهی به جای خواستگار گرفته میشود.
-چه خوب از دوستش تعریف میکند.
هر دو خندیدیم.مادر از آشپزخانه بیرون آمد و با تعجب به ما نگاه کرد و گفت:
-چه موضوع خنده داری پیش آمده که شما دو نفر را اینطور به خنده انداخته است؟
من در حالیکه از شدت خنده اشکم در آمده بود گفتم:
-اگر شما هم بدانید بیشتر از ما میخندید.
محمد بین خنده گفت:
-عجب آدمهایی پیدا میشوند.ولی این اشتباه چندان هم بد نبود از دست آنها راحت شدیم.اگر واقعیت داشت هم بد نبودها ، مگر نه؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
-دیگر شوخی بس است.از این فکر اشتباه اصلاً خوشم نمیاد.
-در هر صورت باید ممنون امیر باشی که باعث نجات توشد.
-اینطور نجات دادن زیاد جالب نیست ، در ثانی موقتی است.
-در هر حال راه خوبی است ، چطور است برای همیشه آنها را با همین روش دست بسر کنیم.
با عصبانیت گفتم:
-حرفش را هم نزن ، من اصلاً قصد ازدواج ندارم.
محمد خندید و گفت:
-مگر من گفتم بیا و با امیر ازدواج کن؟
با این حرفش از فرط عصبانیت سرخ شدم.کتاب دستم را به سمت او پرتاب کردم.در حالیکه می خندید فرار کرد.مادر با تعجب به حرکات ما نگاه میکرد.بالاخره مادر که به صوی آشپزخانه میرفت گفت:
-من که سر از کار شما دو نفر در نمی آورم.
من خنده ام گرفته بود ولی ته دلم میلرزید.حسی غریب قلبم را میفشرد.
پایان فصل سوم

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 10:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
رمان باران عشق | افسانه نادریان
فصل 4
بالاخره روز جمعه فرا رسید.امیر و غزل این بار با جعبۀ بزرگی شیرینی وارد شدند.با وارد شدن آنها من و محمد نگاهی به هم انداختیم و هر دو یاد خانم شکوهی و پنجرۀ روبرویی افتادیم که دوباره دچار اشتباه میشد و نتوانستیم جلوی خنده مان را بگیریم.از خندۀ بی موقع ما پدر با اخم به هر دویمان نگاه کرد.امیر و غزل با تعجب به ما نگاه میکردند.مادر چشم غره ای به من رفت و من با اخم به محمد نگاه کردم تا ساکت شود.محمد فوری و انگار منتظر چنین اتفاقی بود تا همه چیز را تعریف کند گفت:
-امیر جان ، غزل خانم ما را ببخشید.مسئله ای پیش آمده بود که باعث خندۀ ما شده است.
پدر با اخم گفت:
-البته بهتر است هر چه زودتر برای ما توضیح بدهید.
محمد با لبخند گفت:
-البته که توضیح میدهیم.
من که از حرفش عصبانی شده بودم به او نگاه کردم ولی محمد با بدجنسی از زیر نگاه من فرار کرد و وارد سالن شد.انگار از خدا میخواست تا هر چه زودتر همه چیز را تعریف کند.در دلم غوغایی بود.وقتی همه وارد سالن شدند پشت سر محمد ایستادم و نیشگونی از دستش گرفتم و آرام گفتم:
-بالاخره کار خودت را کردی ، بدجنس!
محمد فقط لبخند میزد.بعد از اینکه حال و احوالپرسی تمام شد نشستیم.میخواستم زودتر دست غزل را بگیرم و از آنجا فرار کنم که مادر گفت:
-محبت کمی بنشین بعد با غزل خانم به اتاقت بروید.ما هم دوست داریم از مصاحبت او لذت ببریم.
غزل از فرط خجالت سرش را پایین انداخت و تشکر کرد.آرام کنار گوش غزل گفتم:
-دفتر شعرت را خواندم.شعرهایت عالی بودند.از بعضی یادداشت برداشتم.ایرادی ندارد؟
-البته که ایرادی ندارد.اگر بدانی چقدر برای امروز لحظه شماری میکردم.
-درست مثل من.
غزل پیراهن ساده ای به رنگ صورتی پوشیده بود.پیراهن من مثل همیشه به رنگ سفید بود.او درست شبیه دختر بچه ای شده بود.با هیکل ظریف و زیبایش چقدر دوست داشتنی به نظر میرسید.پرسید:
-عجب عطر خوشبویی!
-قابل تو را ندارد.
عطرم که تنها آرایش من بود بوی گل مریم میداد ؛ گلی که همیشه عاشقش بودم.
-این بو تنها مناسب توست ، آرام و ملایم.
از تعریفش که معصومانه و بدون ریا و دروغ بود خیلی خوشم آمد.وقتی چای آوردم و به همه تعارف کردم پرد نگاه پرسشگرانه ای به من کرد و گفت:
-فکر کنم وقت توضیح باشد.
من با ناراحتی گفتم:
-حتماً پدر ولی اگر اشکالی ندارد بعداً برایتان توضیح میدهیم.
محمد گفت:
-بهتر است همین الان توضیح دیهم.
با اخم به محمد نگاه کردم و ساکت شدم.امیر وقتی ناراحتی مرا دید گفت:
-آقای ایزدی احتیاجی به توضیح نیست.اگر برای ما ناراحت هستید من و غزل هیچکدام ناراحت نشدیم.حتماً مسئله ای است که محبت خانم دوست ندارد ما بدانیم.
از حرف او بیشتر عصبانی شدم.محمد گفت:
-اتفاقاً مسئله مهمی است و باید بدانید.من توضیح میدهم.
فوری گفتم:
-محمد بهتر است بعداً موضوع را بگویی.
محمد جواب داد:
-اینطوری همه فکر میکنند چه مسئله ای بوده است.
من بلند شدم تا به آشپزخانه بروم.پدر گفت:
-بهتر است تو هم بنشینی.
با ناراحتی سر جایم نشستم.
قلبم میخواست از جا در آید.در دل خداخدا میکردم محمد دروغی سر هم کند.نمیدانم چرا اینقدربرایم مهم بود.شاید اگر همان لحظه اول خیلی عادی جریان را میگفتم اینقدر سخت نبود.به نظر محمد مسئله خنده دار بود ولی برای من اصلاً اینطور نبود.شاید اگر هر کسی بجای امیر بود اینطور فکر میکردم.دلم میخواست اتفاقی می افتاد و فرار میکردم ولی اتفاقی نیفتاد و محمد شروع به تعریف ماجرا کرد.من انگار تا به حال گلهای فرش را ندیده بودم سرم پایین بود و گل های ریز فرش را میشمردم تا کمی از ناراحتی ام کم شود.وقتی مادر گفت:"همسایۀ روبرویمان"قلبم تندتر از قبل شروع به تپش کرد و وقتی پدر گفت:"این مسئله چه ربطی به آنها دارد؟"آرزوی مرگ کردم.محمد گفت:
-الان توضیح میدهم.وقتی خانم شکوهی برای سومین بار قرار خواستگاری گذاشت از مادر پرسید محبت خواستگار دیگری دارد یا نامزد دارد؟مگر نه مادر؟
مادر با تعجب به محمد نگاه کرد و گفت:
-بله و من گفتم که هیچکدام.
-بالاخره من و محبت کشف کردیم که دلیل این حرف ها چه چیزی بوده است.
مادر گفت:
-این مسئله چه ربطی به خندۀ شما دارد؟
حس کردم محمد تعمداً این حرف ها را میگوید.می توانست خیلی راحت فقط مسئله شیرینی و گل را بازگو کند ولی او با آب و تاب تمام جریان را تعریف میکرد.
مادر گفت:
-خانم شکوهی اصرارزیادی داشت که سر از جریان در بیاورد.
پدر گفت:
-خب بعد چه شد؟
رنگم هر لحظه بیشتر از قبل می پرید.امیر انگار متوجه حالم شد چون گفت:
-محمد ، بهتر است بعداً برای پدر و مادرت بقیۀ ماجرا را شرح بدهی.این مسئله اصلاً...
ولی محمد حرف امیر را قطع کرد و گفت:
-آخر به تو هم مربوط می شود.
از اینکه امیر نگرانم بود خوشحال شدم ولی در آن لحظه فایده ای برایم نداشت.محمد ادامه داد:
-من و محبت با فکر زیاد به این نتیجه رسیدیم که خانم شکوهی همسایۀ فضولی است و تمام رفت و آمدهای ما را زیر نظر دارد.دفعۀ اول که امیر و غزل خانم به دیدن ما آمدند یادتان هست که یک دسته گل بزرگ همراه داشتند ، مگر نه؟
همه تأیید کردند.
محمد ادامه داد:
-تا اینکه چند روز قبل امیر محبت را تا دم در خانه رساند.
امیر با تعجب گفت:
-بلهً
-همه این اتفاقات از نگاه تیزبین خانم شکوهی دور نمانده است و او را دچار اشتباه کرده است و فکر میکند که تو خواستگار محبت هستی و رقیب پسر او و ما بخاطر تو به انها جواب رد میدهیم.
پدر و مادر با تعجب به صحبت های محمد گوش میکردند.مادر که از طرز قیافه و حالات محمد موقع بازگو کردن قضیه خنده اش گرفته بود اظهار تعجب کرد ولی پدر سات بود.محمد ادامه داد:
-وقتی من و محبت تو و غزل خانم را جعبه شیرینی در دست دیدیم به یاد خانم شکوهی افتادیم که با دیدن شما چه حالی پیدا کرده و خنده مان گرفت.
پدر و مادر خندیدند.غزل هم لبخند میزد.دلم میخواست عکس العمل امیر را می دیدم ولی خجالت می کشیدم نگاهش کنم.فقط به غزل خیره شده بودم.یک لحظه صدای امیر را شنیدم که گفت:
-عجب اشتباهی!
نمیدانم بخاطر چه چیزی ناراحت شدم.شاید از لحن صدایش بدون دیدن صورتش حس کردم مسخره ام میکند.دلم میخواست محمد را بخاطر گفتن این حرف ها خفه کنم و شاید امیر را همینطور خانم شکوهی و پسرش را که مسبب تمام این اتفاقات بودند.در حالیکه صدایم میلرزید و اشک در چشمانم جمع شده بود بلند شدم وبدون اینکه به کسی نگاه کنم ، گفتم:
-مرا ببخشید.
و به سمت اتاقم دویدم.سکوت پشت سرم نشان دهنده ناراحتی همه بود.
در اتاقم پشت پنجره ایستادم.قطرات اشک را که بیوقفه بر صورتم سرازیر می شدند پاک کردم.فکر کردم خوب مورد تمسخر دیگران قرار گرفتم.همان یک کلمه از طرف امیر کافی بود تا این فکر به سرم بزند.حتماً در دلش بخاطر این اشتباه کلی می خندید.ازش بدم آمد.در ذهنم صورتش را با حالتی تمسخر آمیز مجسم کردم.چشمهایش رهایم نمیکردند.در این افکار بودم که در اتاقم را زدند.فکر کردم حتماً محمد است.اشکهایم را پاک کردم.اما برخلاف انتظارم غزل بود.فوری به طرفم امد و با محبت بغلم کرد.با دیدن صورت خیس از اشکم دستهایم را گرفت و با تعجب گفت:
-دستهایت یخ کرده.ما را ببخش خیلی ناراحتت کردیم.
-شما چرا؟
-همه اش تقصیر من و امیر است که باعث شدیم این حرف ها پیش بیاید.
-اصلاً تقصیر شما نیست من زیادی حساسم.
-درست مثل من ، حالت را می فهمم.
با شنیدن این حرف دوباره اشکم سرازیر شد.با دیدن اشکهایم او هم با من اشک ریخت.همدردی اش باعث شد بیشتر از قبل نسبت به او در قلبم احساس محبت پیدا کنم.فقط وقتی گفت:خش به حالت.با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
-برای چی؟!
-برای اینکه این همه مورد توجهی.
یک لحظه خودم را فراموش کردم و دلم برایش سوخت.اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
-ولی دلم نمی خواهد اینطور باشد.
-ای کاش من به جای تو بودم.
-ولی ای کاش من به جای تو بودم.
هر دو خندیدیم.غزل که متوجه شد دیگر ناراحت نیستم دفتر شعر دیگرش را به دستم داد و گفت:
-شعرهای جدیدم همه راجع به خوشبختی است.برایت بخوانم یا خودت میخوانی؟
بعضی از شعرهایش را خواندم.حرفهای دل خودم بود.پرسیدم:
-دوست داری طرحی از صورتت بزنم؟
با خوشحالی گفت:
-چقدر خوب البته که دوست دارم.
-الان که نمیشود.هنوز دستم میلرزد.
-یعنی آنقدر ناراحت شدی؟
-تو اگر جای من بودی چکار میکردی؟
-حق با توست ولی باور کن کسی قصد مسخره کردنت را نداشت.نمیدانم چرا تو اینقدر روی خواستگار حساسیت داری؟
-روی این خواستگار بیشتر از همه حساسیت دارم.خواستگار سمجی است و من اصلاً دوست ندارم او را ببینم.
-چرا جواب رد نمیدهی؟
-آنها دست بردار نیسیتند.اصلاً بگذری.دوست ندارم این روز خوب را با این حرفها خراب کنیم.
تا موقع ناهار با هم صحبت کردیم.طرح های آبرنگم را دید و من شعرهای زیبایش را خواندماز کتاب های مورد علاقه مان صحبت کردیم.وقتی مادر برای ناهار صدایمان کرد ، نمیدانستم چطوری پایین بروم.خجالت می کشیدم ، غزل دلگرمی ام داد و دستم را محکم گرفت و دست در دست هم از پله ها پایین رفتیم.مثل همیشه مادر میز را چیده بود ، همه نشسته بودند و منتظر ما بودند.از بخت بد جای من درست روبروی امیر بود ؛ تنها جای خالی.دوست نداشتم نگاهش کنم.شاید او هم فهمیده بود چون سرش را پایین انداخته بود ، فقط موقع صحبت کردن به محمد نگاه میکرد و گاهی هم به پدر.
اصلاً اشتها نداشتم فقط با غذایم بازی میکردم.نمیدانم از کجا فهمید گریه کرده ام ، شاید از قرمزی چشمهایم ولی باید دقت زیادی میکرد تا متوجه میشد.حتی مادر هم نفمیده بود.پس او بدون نگاه کردن به من چطور کتوجه شده بود؟!موقع جمع کردن ظرف ها در حالیکه می خواست کمکم کند آرام گفت:
-باید مرا ببخشید.
خیلی بی تفاوت گفتم:
-برای چه چیزی؟
-برای اینکه باعث ناراحتی و گریه شما شدم.
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
-اصلاً اهمیتی ندارد.
با گفتن این حرف به آشپزخانه رفتم.از شهامتم برای ابراز این جواب خوشم آمد.سرش را پایین انداخت و کنار محمد نشست.وقتی میز جمع شد ، مادر به همه گفت که بنشینیم تا غزل از شعرهای جدیدش برایمان بخواند.غزل با خجالت گفت:
-آخر چندان تعریفی ندارد.
گفتم:
-به نظر من که عالی هستند.شعرهایی به این زیبایی حتماً باید خوانده شود تا همه لذت ببرند.
غزل با لبخند نگاهم کرد و گفت:
-به نظر تو که خیلی مهربانی اینطور است ولی به نظر خودم...
حرفش را قطع کردم و گفتم:
-همه اینطوری فکر میکنند.
محمد گفت:
-ما اینجا نامهربان نداریم غزل خانم.
من به محمد نگاه کردم و در حالیکه منظورم به امیر بود گفتم:
-مطمئنی؟
محمد فکر کرد منظورم به خودش است و گفت:
-خواهر عزیزم باید مرا ببخشید.استدعا دارم از اشتباه اینجانب در گذرید.
از این طرز حرف زدن محمد همه خندیدند.تنها امیر لبخندی زورکی زد که فقط متوجه من متوجه شدم.او فهمیده بود منظور من چه کسی است.درست مثل محمد ادای هنرپیشه های تئاتر را در آوردم و گفتم:
-چشم این بار از گناه شما میگذرم ولی امیدوارم آخرین بار باشد.
محمد گفت:
-بابا غلط کردم.
همه خندیدند.مادر گفت:
-حالا نوبت خواندن شعر است.
غزل دفتر شعرش را به دستم داد و گفت:
-این بار هم تو زحمتش را بکش.
از اینکه غزل باز هم از من میخواست تا شعرش را بخوانم خوشحال بودم ولی سکوت امیر که ناشی از ناراحتی اش بود مرا هم ساکت کرد.دفتر را که باز کردم بادیدن شعرها فکر کردم چه اهمیتی دارد که او ناراحت باشد وقتی که با حرفهایش باعث ناراحتی من شد و بعد شروع به خواندن کردم:
آسمان قلب ها ابری است
چرا باران نمی بارد
چرا بر شاخسار صنوبرها دگر ، برگی نمی روید
چرا این مردمان ، روح سبز زندگی را نمی بویند
لبخندها نشان از غم بر لبان بستند
چرا بر چشم ها باران اشک نمی بارد
قلب هاتهی است
عشق بی معنی است
مگر دوران چه دورانی است؟!
زمستان است
و هوای قلب ها ابری است
لیک باران نمی بارد
بهار هرگز نمی آید

همه ساکت شده بودند.هنوز سرم روی دفتر بود.سرم را که بلند کردم چشمم به چشمهایش خورد و در نگاهش حل شد.با تعریف پدر و مادر فوری نگاهم را از او برگرداندم ولی حس کردم هنوز نگاهم میکند.انگار در نگاهم دنبال چیزی میگشت.پدر گفت:
-شعر عالی بود فقط از ناامیدی صحبت میکرد.
محمد گفت:
شعر غزل خانم مرا یاد حرفهای محبت می اندازد.
هم مادر و هم محمد از شعر تعریف کردند اما امیر ساکت بود.وقتی دوباره به او نگاه کردم ، به دفتر شعر در دستم خیره شده بود.انگار به چیزی فکر میکرد.از شدت عصبانیت دفتر را محکم بستم.با شنیدن صدای بسته شدن دفتر به خودش آمد.کسی متوجه او نشده بود.سرش را بلند کرد ولی قبل از اینکه متوجه نگاهم بشود رویم را برگرداندم.احساس کردم ته چشمانش غمی خوابیده ، ناراحتی خودم را فراموش کردم.دیگر از حرف او ناراحت نبودم.
پس از صرف چای امیر بلند شد و آمادۀ رفتن شد.مادر گفت:
-با این عجله؟هنوز میوه نخورده اید.
امیر گفت:
-دستتان درد نکند از پذیرایی تان ممنونم.
محمد بلند شد و گفت:
-چه عجله ای داری امیر ما که هنوز با هم حرف نزده ایم و آشنا نشده ایم.
و با لبخند به من نگاه کرد.امیر با تعجب گفت:
-بعد از این همه مدت هنوز با من آشنا نشده ای؟
مادر گفت:
-منظور محمد به غزل و محبت است.
با این حرف مادر امیر ساکت شد و گفت:
-اگر محبت خانم و غزل دوست دارند حرفی نیست.
محمد با تعجب به امیر خیره شده بود.من هم از اینکه اینقدر راحت قبول کرده بود بیشتر بمانند تعجب کردم.دست غزل را با خوشحالی گرفتم و همراه هم به سمت اتاقم رفتیم.از کنار امیر و محمد که رد می شدیم شنیدم که محمد آرام به امیر گفت:
-چطور شد قبول کردی؟تو که هیچوقت از تصمیمت بر نمیگشتی.
جواب امیر را نشنیدم.وقتی وارد اتاق شدیم غزل به سمت بالکن رفت و شروع به تماشای منظرۀ بالکن کرد و گفت:
-عجب منظرۀ قشنگی!چه جای باصفایی!
-من بیشتر نقاشی هایم به خصوص رنگ روغن را همین جا میکشم.
-چه آرامشی ، چه سکوتی!
-بعضی اوقات محمد میگوید زندگی تو اینجاست اگر این بالکن را از تو بگیرند میمیری.و میدانم که راست میگوید.من اینجا زندگی میکنم و این آرامش و طبیعت و صدای پرنده ها را دوست دارم ، به همین خاطر است که کمتر بیرون میروم.آنقدر مدل برای نقاشی دوروبرم هست که احتیاجی به خرید مدل نقاشی ندارم.
بعد با هم به کتابخانه رفتیم.از آنجا هم خوشش آمد و گفت:
-عجب جای دنج و ساکتی!جون میده برای فکر کردن.
-بله ، بیشتر اوقات همین جا می نشینم و کتاب میخوانم و گاهی هم فکر میکنم.
کاناپۀ بزرگ و قدیمی گوشۀ اتاق را نشانش دادم و گفتم:
-بعضی شب ها در حال مطاله همین جا خوابم میبرد.مادر همیشه از این کارم ناراحت میشود با این حال رویم پتو می اندازد.گاهی در راقفل میکنم و ساعت ها فکر میکنم ، ناراحت هم که هستم بهترین مکان برای خالی کردن غم و غصۀ دلم اینجاست.با اینکه اینجا تاریک است ولی هیچوقت دلم اینجا نمیگیرد بلکه احساساتم فوران میکنند.
لبخند زد و گفت:
-تو آنقدر زیبا از همه چیز اطرافت صحبت میکنی که آدم لذت میبرد.انگار تمام اشیاء جان میگیرند و با تو حرف میزنند.مثلاً این میز یا آباژور کوچک.
هر دو لبخند زیدیم.خیلی خوب حرف همدیگر را می فهمیدیم.موقع خداحافظی همدیگر را بوسیدیم و از هم تشکر کردیم.هر دو میدانستیم برای چه چیزی روحیۀ هر دوی ما عوض شده بود.
محمد گفت:
-غزل خانم من از شما ممنونم ، محبت هیچوقت اینقدر لبخند نمیزد.شما روحیۀ محبت را تغییر دادید.به ما هم یاد بدهید که چکار کردید.
غزل با خجالت گفت:
-کار خاصی نکردم.
محمد گفت:
-حتماً به محبت گفتید که وقتی لبخند میزند چقدر خوشگل میشود به خاطر همین بیشتر می خندد.
من گفتم:
-پس یادم باشد از این به بعد فقط برای تو اخم کنم.
-نه تو رو خدا اون وقت باید از ترس فرار کنم.
-یعنی اینقدر وحشتناک میشوم؟
مادر گفت:
-تو همیشه زیبایی دخترم ولی لبخند روح آدم را شاد و زنده میکند.
محمد گفت:
-در هر صورت این دفعه کاملاً معلوم است که غزل خانم طلسم لبخند محبت را شکاندند.
غزل گفت:
-من که کاری انجام ندادم.
امیر گفت:
-طلسم واقعی را محبت خانم انجام دادند چون غزل هم خیلی تغییر کرده است.
غزل رو به امیر کرد و گفت:
-بله ، حق با توست.
محمد گفت:
-پس خواهر من جادوگر هم هست و ما خبر نداشتیم.هر کس را بخواهیم میتوانی جادو کنی؟
امیر گفت:
-قبلاً این کار را کرده اند.
با اینکه همه فکر کردند منظورش غزل است ولی من حس کردم امیر منظور دیگری دارد.محمد گفت:
-این بار که خیلی خوب بود تجربه بعدی ات روی استادهای من باشد تا نمره های خوب به من بدهند.
خندیدم و گفتم:
-اصلاً خود تو را جادو میکنم ، مثلاً تو را تبدیل به یک موش کوچک میکنم.
دستهایم را بالا بردم و گفتم:
-اجی مجی لاترجی.
وقتی آنها رفتند خانه ساکت شد.دلم برای غزل تنگ شده بود.پدر و مادر هر دو از امیر و غزل تعریف میکردند.مادر مدام از غزل صحبت میکرد و گوشه کنایه هایی به محمد میزد و محمد هم به شوخی جواب مادر را میداد.پدر از امیر تعریف مکیرد.هنوز مشغول صحبت بودند که تلفن زنگ زد.محمد گوشی را برداشت و بعد از چند ثانیه مادر را صدا کرد و گفت:
-خانم شکوهی با شما کار دارد.
در یک لحظه خوشی آن روزم خراب شد.به محمد گفتم:
-اینها دست بردار نیستند.روز خوبم را خراب کردند.
محمد لبخند زد و گفت:
-همه اش تقصیر امیر است با این جعبه شیرینی اش.
-تو هم که خوب همه چیز را با آب و تاب تعریف کردی و آبرویم را بردی.
-چرا ناراحت شدی ، کدام آبروریزی ؟ حالا آنها میدانند با کی طرف هستند.خواهر من ابهتی دارد که همه باید از اول بدانند.
-معلوم است ، آنقدر ابهت دارم که این خانم شکوهی دست از سرم بر نمیدارد.
وقتی صحبت مادر تمام شد گفت:
-آنقدر اصرار کرد که مجبور شدم برای فردا شب قرار بگذارم.
گفتم:
-چی؟فردا شب؟!
مادر گفت:
-حتماً میترسد تو را از دست بدهد.اینطور که میگفت پسرش یک دل نه صد دل عاشق تو شده است.
محمد با اخم گفت:
-غلط کرده ، پسره پررو.
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
-چطور است حسابش را برسیم.
مادر گفت:
-این چه حرف هایی است؟بیچاره قصد بدی که ندارد.شاید پسر خوبی باشد و قسمتت همین باشد.هر چه خدا بخواهد همان میشود.
با عصبانیت گفتم:
-به من چه که پسر خوبی است یا نه ، من اصلاً قصد ازدواج ندارم!چند بار بگویم؟
محمد برای اینکه از ناراحتی ام کم کند گفت:
-بیچاره دل به شاهزاده خانم چین بسته ، باید از هفت خان بگذرد.
-ای کاش هفت خان وجود داشت و من هم شاهزاده خانم چین بودم.
-یکی از هفت خان خود من هستم.
-حتماً خان هفتمی.
-تو خودت هفتاد خانی احتیاجی به من نداری.
حرف های محمد باعث شد تا فراموش کنم فردا شب قرار خواستگاری گذاشته شده است.اصلاً دلشوره ای نداشتم میدانستم که قبول نمیکنم.به محمد گفتم:
-باید کمک کنی.
-هر چه تو بخواهی ، حتی اگر ماه را از آسمان بخواهی برایت می آورم خواهر عزیز ، البته ماه کاغذی.
-دستت درد نکند ، یک وقت نکند خسته شوی.
حرفهای محمد باعث شد شب با خیال راحت بخوابم و اضطراب نداشته باشم.صبح غزل تماس گرفت تا برای روز قبل تشکر کند.همه چیز رابرایش تعریف کرد.گفت:
-جعبۀ شیرینی ما کار دستت داد.
-آنها فکر کردند شما به خواستگاری من آمده اید از ترس اینکه مبادا قبول کنم قرار را جلو انداختند.
میترسیدم اسم امیر را بیاورم ، میگفتم "شما".
خندید و گفت:
-من هم آمدم خواستگاری؟
متوجه منظورش شدم و گفتم:
-بله دیگر.
هر دو خندیدیم.
غزل گفت:
-از این آرامشت خوشم میاد.
-برای چه باید دلشوره داشته باشم وقتی مطمئن هستم که قبول نمیکنم؟می خواستی راجع به پسری که فقط با یک بار دیدنم عاشق شده چی قکر کنم؟
-جدی عاشقت شده؟!
-بله ، مادرش اینطور گفته.
-بیچاره!چطوری میتوانی دلش را بشکنی؟
-این دل شکستن نیست ، عقل را سرجا آوردن است.واقعیت است.من که نمی توانم خودم را فراموش کنم.این عشق نه به درد او میخورد نه من.
-قبلاً او را دیده ای؟
-فقط یکبار.
و برایش تعریف کردم.
-عجب مادر زرنگی دارد ولی با این حال وقتی جواب رد بشنود چه حالی میشود ؛ دلم برایش میسوزد.
-فکر میکنی میشود به این جور عشق ها اعتماد کرد؟
-حق با توست.
بالاخره گفت که امیر هم میخواهد از مادر تشکر کند.من که تمام مدت فکر میکردم او تنهاست جا خوردم و گفتم:
-پس چرا زودتر نگفتی؟امیر آقا حرف های تو را شنید؟
-نمیدانم.
گوشی را به مادرم دادم.غزل با مادر صحبت کرد ، بعد امیر از مادر تشکر کرد.گوشی را دوباره گرفتم ولی با شنیدن صدای امیر جا خوردم.گفتم:
-ببخشید ، فکر کردم صحبت شما با مادرم تمام شده.
-بله ، راستش میخواستم بخاطر دیروز از شما هم تشکر کنم و هم عذرخواهی.
-عذرخواهی برای چی؟
-بخاطر اشتباه همسایه تان ؛ همه اش تقصیر من بود.شما خیلی ناراحت شدید.
-تقصیر شما نبود همه اش یک سوءتفاهم بود ولی خب مرا به دردسر انداخت.
-دوست ندارم هیچوقت دچار دردسر شوید ، بخصوص از طرف من.
ساکت شدم ، قلبم تند تند میزد.سک.تم باعث شد تا فکر کند هنوز ناراحتم چون دوباره گفت:
-دلم نمیخواهد هیچوقت ناراحتی شما را ببینم.
نفسم بند آمده بود.نمی توانستم چیزی بگویم.بالاخره آرام گفت:خداحافظ و گوشی را به غزل داد.غزل گفت:
-حالا می خواهی چکار کنی؟
در حالیکه هنوز در التهاب حرفهای امیر بودم و صدایم میلرزید گفتم:
-نمیدانم.بالاخره یک کاری میکنم ولی مطمئنم اگر خوب هم باشد قبول نمیکنم.
-من بجای تو دلشوره دارم.
-در عوض من عین خیالم نیست.
وقتی خداحافظی کردیم به حرف های امیر فکر کردم و ضربان قلبم چند برابر شد.با این حال سعی کردم به او فکر نکنم و زود فراموشش کردم.حتماً همینطوری حرفی زده بود.بالاخره روانشناس بود و حتماً به من هم مثل سایر بیمارهایش نگاه میکرد و فکر میکرد احتیاج به کمک دارم.
پایان فصل چهارم

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 10:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
رمان باران عشق | افسانه نادریان
فصل 5
آن شب با اصرار مادر پیراهن لیمویی که برایم خریده بود را پوشیدم.آنقدر اصرار کرد و قربان صدقه ام رفت تا مجبور شدم قبول کنم.وقتی با پیراهن لیمویی در تن پایین آمدم پدر نگاه تحسین آمیزی به من انداخت و مادر صورتم را بوسید و گفت:
-چقدر بهت میاد.باید بروم اسپند برایت دود کنم.
پدر گفت:
-این رنگ خیلی بهت میاد.وقتی این همه رنگ قشنگ هست چرا تو باید همیشه سفید و ساده بپوشی؟تو که خودت نقاشی و ازاین همه رنگ قشنگ در تابلوهایت استفاده میکنی.
محمد گفت:
-بهتر است موقع چای تعارف کردن مواظب پیراهنت باشی.
گفتم:
-ولی من چای نمی آورم.
هیچکس حرفی نزد چون میدانستند تصمیمم عوض نمیشود.همین که قبول کرده بودم خواستگاری انجام شود کافی بود.وقتی مهمان ها وارد شدند اصلاً هیجان و التهاب نداشتم.همه چیز خیلی عادی بود.دسته گل بزرگ گلایل و جعبه شیرینی نشان دهندۀ این بود که تمام حدس من و محمد درست بوده است.محمد یواشکی گفت:
-هم گل آورده اند هم شیرینی تا چیزی از امیر کم نیاورده باشند.
-داداش محمد یک طوری صحبت میکنی که انگار امیر آقا و غزل واقعاً به خواستگاری آمدند و اینها میخواهند رقابت کنند.
محمد خندید و گفت:
-شاید هم آمدند.
نیشگونی از دستش گرفتم و گفتم:
-شوخی بس است.
او فقط می خندید.میدانستم شوخی میکند و سربسرم میگذارد.من خیلی عادی با آنها سلام و احوال پرسی کردم و روی مبل کنار پدر نشستم.خان شکوهی نگاهی خریدارانه به من انداخت و گفت:
-عروس خانم چای نمی آورند؟
من به زحمت خودم را کنترل کردم تا حرفی نزنم.مادر به همه چای تعارف کرد.محمد به شوخی گفت:
-خواهر من چای ریختن بلد نیست.
خانم شکوهی گفت:
-من اینطور فکر نمیکنم.
من خیلی جدی گفتم:
-همینطور است.
محمد لبخند میزد.خانم شکوهی که متوجه شد محمد از روی شوخی این حرف را گفته است ساکت شد.به پسرش نگاه کردم.چشمان آبی و موهای بلند بور داشت که از جلو فرق باز کرده بود.درست مانند جوان های امروزی لباس پوشیده بود ؛ شلوار جین با کت تک مشکی.به نظر خوش تیپ می آمد.فکر کردم هر دختر دیگری جای من بود حتماً از او خوشش می آمد ولی به نظرم اصلاً جالب نیامد.به اندازل کافی زیبایی داشت و حتماً ثروتمند هم بود ولی هیچکدام از این مسائل برایم اهمیتی نداشت.من به دنبال چیزی بودم که در وجود او اثری از آن دیده نمیشد.حتی اگر قصد ازدواج داشتم باز هم او مرد دلخواهم نبود.با اینکه هیچ مردی برایم اهمیت نداشت ولی او بیشتر از همه برایم بی اهمیت بود.
حجب و حیایی که در خانوادۀ ما وجود داشت را در وجود او نمی دیدم.چند بار که سرم را بلند کردم متوجه نگاه خیره اش شدم.محمد هم متوجه شده بود ، مدام با او صحبت میکرد تا شاید چشم از من بردارد ولی او هر بار دوباره به من نگاه میکرد.خیلی عصبانی شده بودم.میخواستم بلند شوم و با سینی چای توی سرش بکوبم.به بهانۀ جمع کردن استکان ها بلند شدم.مادر گفت میوه تعارف کنم.بهترین موقعیت بود.نمیدانم چه فکری بود که در یک لحظه به سراغم آمد ، هیچوقت اینطور شیزنت نمیکردم ولی بهترین وقت برای تلافی بود.به همه میوه تعارف کردم.ظرف پر از میوه بود و سنگین.به سمت او رفتم.یک قدم به او مانده بود که تظاهر کردم پایم به چیزی گیر کرده و ظرف میوه را روی سر و کله اش و موهای روغن زده اش خالی کردم.سیب و پرتقال بود که روی سر و کله اش فرود می آمد.موهایش کاملاً به هم ریخته بود.عصبانی شده بود.فوری عذرخواهی کردم.مادر و محمد هر دو بلند شدند تا میوه ها را جمع کنند.مادر چشم غره ای به من رفت و محمد گفت:
-ببخشید ، خواهر من کمی دست و پا جلفتی است.
پسر خانم شکوهی مدام میگفت:اشکالی ندارد.
خم شدم تا میوه ها را جمع کنم ولی محمد آنها را از دستم گرفت و آرام در گوشم گفت:
-تو برو بنشین من جمع میکنم.
فوری به آشپزخانه رفتم.دیگر نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم.محمد با ظرف میوه وارد آشپزخانه شد.وقتی صورت خندانم را دید متوجه کارم شد.پرسید:
-چطور شد؟
-باور کن هیچی.
-من را بگو فکر کردم واقعاً دست و پا جلفتی هستی.ازت ناامید شده بودم.
-نه بابا ، اینطورها هم نیستم.دست و پا جلفتی آن هم درست روبروی آقا داماد.
هر دو خندیدیم.گفتم:
-آرامتر ، می فهمند.
میخواستم به سالن برگردم که مانعم شد و گفت:
-دیگر لازم نیست تو بیایی.همینجا بمان تا بروند.
با تعجب نگاهش کردم.پس او هم به موقع غیرتی میشد.از این کارش خوشم آمد با این حال گفتم:
-آخه زشت است.
-هیچ هم زشت نیست.
و دوباره به سالن برگشت.تازه متوجه شدم که محمد برعکس ظاهرش خیلی غیرتی و متعصب است.پس چرا در مقابل امیر اینطور نبود؟شاید چون به او اعتماد داشت.رفتار امیر هم اینطور نشان میداد.چه مقایسه ای ؛ امیر کجا و پیمان شکوهی کجا ؟ نمیدانستم چرا دارم به امیر فکر میکنم ولی فکر او آرامش را به قبلم برگرداند.
صدایشان را از سالن می شندیم.گوشم را تیز کردم.خانم شکوهی از گذشته و شوهرش صحبت میکرد.آقای شکوهی چند سال قبل بر اثر سکته قلبی فوت کرده بود و آنها که خارج از ایران زندگی میکردند به ایران برگشته بودند.تمام اعضای خانوادۀ خانم شکوهی ساکن ایران بودند ، فقط تنها دخترش آلمان زندگی میکرد.خانم شکوهی هر چند ماه یکبار به آلمان میرفت و دخترش را میدید.پیمان شکوهی از آلمان و زندگی در آنجا تعریف میکرد ؛ آزادی های آنجا ؛ امکاناتش.با شنیدن این حرف های او بیشتر ازش بدم آمد.خانم شکوهی از تحصیلات پسرش که در خارج از کشور گذرانده بود صحبت کرد و بالاخره اینکه کارخانه و شکرت پدرش دست او بود و همه را به خوبی اداره میکرد و مدام از استعداد در تجارت پسرش داد.سخن میداد.دیگر صبرم تمام شده بود دلم میخواست جلویشان می ایستادم و می گفتم :ببخشید ، اشتباهی آمده اید ، ولی خودم را کنترل کردم.بالاخره خانم شکوهی رضایت داد و حرفهایش را تمام کرد.پدر پرسید:
-قصد دارید در ایران بمانید؟
پیمان جواب داد:
-البته ولی اگر همسر آینده ام دوست داشته باشد میتوانم آلمان زندگی کنم ؛ آلمان کشور قشنگی است و هر دهتری آرزوی زندگی در آنجا را دارد.
دلم میخواست جواب خوبی بهش میدادم.محمد به جای من جواب داد و گفت:
-مطمئن هستید که هر دختری زندگی در آنجا را دوست دارد ؟
پیمان با تعجب گفت:
-من که اینطور فکر میکنم.
در دل گفتم:تو با آن طرز فکرت باید اینطور فکر کنی.
دیگر از حرفهای آنها خسته شده بودم.دوست داشتم به اتاقم بروم.یک تابلوی نیمه کاره داشتم که باید تمامش میکردم.رنگها صدایم میکردند و من وقتم را با شنیدن حرفهای آنها هدر میدادم.وقتی پیمان شکوهی گفت:اگر محبت خانم آلمان را ببیند عاشق آنجا میشود ، دیگر صبرم تمام شد ، از آشپزخانه بیرون آمدم و بدون اینکه بنشینم روبروی خانم شکوهی و پسرش ایستادم و گفتم:
-به نظرم بهتر است اصل مطلب را هر چه زودتر بگوییم چون فکر میکنم وقت برای همۀ ما آنقدر ارزش دارد که بی خود هدرش ندهیم.من آن دختری که شما دنبالش هستید نستم و شما هم پسری نیستید که من قصد ازدواج با او را داشته باشم.در ضمن اضلاً قصد ازدواج ندارم اگر هم داشتم شما آخرین نفری هستید که ممکن است با او ازدواج کنم.
نفسم بند آمده بود.ساکت شدم.آنقدر تند حرف زده بودم که نفسم به شماره افتاده بود.سکوت سنگینی فضای سالن را پر کرده بود.پدر و مادر با تعجب نگاهم میکردند.سعی کردم به آنها نگاه نکنم.خانم شکوهی گفت:
-ولی دخترم بهتر است کمی فکر کنید.ما هیچ عجله ای برای جواب نداریم.هر چقدر بخواهی صبر میکنیم.
من که هنوز نفس نفس میزدم با زحمت گفتم:
-من فکرهایم را کرده ام.
و بدون معذرت خواهی از سالن خارج شدم و به اتاقم رفتم.چند دقیقه بعد از پنجره اتاقم آنها را دیدم که خارج میشدند.وقتی دوباره به طبقۀ پایین برگشتم مادر با ناراحتی گفت:
-حداقل اجازه میدادی پدرت حرفی بزند.
آرام گفتم:
-مادر ، دیگر حرفی نمانده بود.شما از من خواستید او را ببینم که دیدم ، حرفهای آنها غیر قابل تحمل بود.
پدر که روی مبل نشسته بود و ظاهراً روزنامه میخواند ، آن را بست و گفت:
-اگر فکر میکنی راه و روش تو درست و منطقی بود دیگر حرفی نیست.
احساس کردم که پدر خیلی از کارم ناراحت است.خودم را لوس کردم تا از دلش در بیارم.کنارش نشستم ، دستش را گرفتم و گفتم:
-شما که شنیدید چه حرفهایی می گفتند ؛ پسرم اینطوری است ، آنطوری است ، چند سال آلمان بودیم حالا هم اگر همسرم راضی باشد به کشور قشنگ آلمان میرویم.
پدر که کمی نرم شده بود گفت:
-من نمی گویم از آنها خوشم آمده ولی حداقل اجازه میدادی تا ما حرفی بزنیم ، این راه درستی برای جواب منفی نبود.
صورت پدر را بوسیدم و گفتم:
-منو ببخشید ، نتوانستم خودم را کنترل کنم.شما که خوب می دانید من از تعریف الکی و پز دادن متنفرم.
پدرم که آرام شده بود ساکت شد و من بلند شدم تا به مادر کمک کنم ، بعد هم به اتاق محمد رفتم.پشت میزش نشسته بود و درس میخواند.درست شبیه دکترها در مطب عینکش را زده بود و مطالعه میکرد.روی صندلی کنار میز نشستم و گفتم:
-ببخشید آقای دکتر مریض دیوانه نمی بینید؟
از بالای عینک نگاهم کرد و گفت:
-ولی شما اتاق را اشتباهی آمده اید ، باید به یک روانپزشک مجرب مراجعه کنید.چطور است از آقای دکتر امیر امیدی برایتان وقت بگیرم.
فوری گفتم:
-نه ، نه ، دیگر خوب شدم آقای دکتر ، متشکرم.
از حرف هایم خنده اش گرفت و گفت:
-یعنی امیر اینقدر وحشتناک است که با شنیدن اسمش از معالجه پشیمان شدی؟
-فکر کنم با مراجعه به او مستقیم راهی تیمارستان شوم.
-اگر بدانم این حرف ها را پشت سرش می گویی خودش میرود تیمارستان.
-برای چی؟
-هیچی ، همینطوری ، گفتم از ناراحتی دیوانه میشود.
-دیگر نمیخواهم اسم هیچ پسری را بشنوم ولی امیر با همه فرق دارد.
-من که چیزی نگفتم ، فقط گفتم احتیاج به کمک داری.او که مثل دیگران از تو خواستگاری نکرده است.
ناگهان رنگم پرید و پرسیدم :
-چی گفتی؟
-هیچی بابا ، تو که از این شانس ها نداری تا امیر ازت خواستگاری کند.
-یعنی چی ، این چه حرف هایی است که تو امروز میگویی ؟من میگم اسم کسی را جلویم نیار آن وقت تو از شانس خواستگاری امیر برایم میگی ؟مگر من خواستم کسی ازم خواستگاری کند؟
-ای بابا ، چقدر زود ناراحت می شوی ، شوخی کردم.می خواستم مریضم کمی از فکر در بیاید و حالش بهتر شود.
-حرف های جدی تو هم شوخی است.
-اگر روزی شوخی و خنده وجود نداشته باشد همۀ مردم مریض و افسرده میشوند.من هم یکی از راه های معالجۀ ارزان و کم خرج را پیدا کرده ام و ازش استفاده میکنم.
-اما تو که روانپزشک نیستی.
-چه فرقی میکند.بیماری های جسمی هم گاهی اوقات ریشۀ روحی و روانی دارند و گاهی با تلقین و خنده درمان میشوند.
-تو هم از این حرفهای فیلسوفانه بلدی؟
-تا دلت بخواهد ، دوست داری شروع کنم؟
-نه تو رو خدا من دارم از دست این حرف ها فرار میکنم ؛از این حرفهای جدی و فیلسوفانه به تو پناه آوردم تا کمکم کنی نه اینکه مرا نصیحت کنی.
-البته تا جایی گیر می افتی می آیی سراغ من ولی تو که خودت از من هم واردتر هستی.باور کن هیچوقت فکر نمیکردم خواهر به این زرنگی داشته باشم.ای حقه باز ، عجب نقشه ای کشیدی.
-یکدفعه به فکرم رسید.زیاد هم از روی نقشه نبود.من هم فکر نمیکردم تو اینطوری باشی.
-چطوری؟
-هیچی.
-تو رو خدا بگو.
خندیدم و گفتم:
-اینقدر با غیرت.
-یعنی تا حالا فکر میکردی من چطوری ام؟سیب زمینی ام.
-نه ، ولی رفتارت با بقیه به خصوص این دوستت امیر اصلاً اینطوری نبود.
-امیر را با این آقا مقایسه میکنی؟
-نه بابا ، تو چه حساسیتی به این دوستت داری!
-حسودیت میشود؟
-البته که نه ، ولی فکر مکینی که بهترین آدم روی زمین است.
-البته که اینطور است.تو هنوز نشناختیش.چند بار امتحانش کردم تا پای جان روی دوستیش می ایستد.پاک تر و خوش قلب تر از امیر تا حالا کسی را ندیده ام.
دوست نداشتم بیشتر از این امیر تعریف کند.گفتم:
-حالا بگذریم ، به نظر تو کار اشتباهی کردم جوابشان را آنطور دادم؟
-کارت اشتباه نبود ولی نباید اینطوری رفتار میکردی.
-بهترین راه به نظرم همین بود.دوست نداشتم آنها امیدوار بشوند.
-کارت هم خوب بود و هم بد.حالا که تمام شده ولی اگر یک کم دیگر طول میکشید یک مشت نثار چانه اش میکردم.
-آخه برای چی؟!
-برای اینکه چشمهایش را درویش کند.
-داداش جونم ، تو خیلی خوبی.چقدر شانس آوردیم من آنها را دست بسر کردم وگرنه دعوا و کتک کاری راه می افتاد.
-اگر کار به آنجا میکشید اولین نشانه گیری من آن چشمهایش بود.
هر دو خندیدیم.یک لحظه از این طرفداری و غیرتش قند توی دلم آب شد و از خوشحالی اشکم سرازیر شد.محمد اخم کرد و گفت:
-حالا چرا گریه میکنی؟!
-از خوشحالی.
-ای دیوانه ، خوشحالی گریه دارد؟
-بخاطر داشتن برادر خوبی مثل تو.
-خواهر احساساتی خوبم ، تا آخر دنیا هم که بری باز هم هوایت را دارم.فقط تو هم هوای ما را داشته باش.
فهمیدم باز دارد شوخی میکند با این حال پرسیدم:
-برای چی!؟
-من که خواستگارهای تو را میپرانم و اینقدر هوایت را دارم تو هم هوایم را داشته باش و دختر خوبی برایم پیدا کن.
-ای بدجنس تو هیچ وقت دست از شوخی بر نمیداری.
-باور کن جدی میگویم.هیچوقت جدی تر از الان نبوده ام.
-بله ، الان است که از خنده روده بر شوی.
به اتاق خودم که برگشتم حالم خیلی بهتر شده بود.حس کردم بار سنگینی از دوشم برداشته شده.وجود محمد و حرفهایش برایم داروی مسکن بود.حرفهایش آرامم میکرد.
شب غزل تلفن کرد.از شنیدن صدایش خیلی خوشحال شدم.با عجله پرسید:
-خب چی شد؟
من که فراموش کرده بودم ، گفتم:
-چی؟
-خب خواستگاری دیگر ، من آنقدر هیجان داشتم که نمیدانستم چیکار کنم.
-درست برعکس من ، ازت ممنونم که اینقدر به فکر من هستی.
-خواهش میکنم حالا بگو چی شد.
همه چیز را برایش گفتم.وقتی قضیه ریختن ظرف میوه را تعریف کردم آنقدر خندید که من هم خنده ام گرفت.باورش نمیشد این کار را کرده باشم.
-تو اینقدر بلند میخندی امیر آقا آنجا نباشد و بفهمد.
-اتفاقاً اینجاست.
-تو رو خدا چیزی نگویی آبرویم میرود.
-شوخی کردم.
وقتی حرفهای آخرم را تعریف کردم گفت:
-از تو بعید نیست.کاری کردی که برود و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکند.
-من فقط راستش را گفتم.
-میدانستم که این کار را میکنی.
-مطمئنی؟
-بله ، کار تو درست بود.تو هیچوقت اشتباه نمیکنی.
حس کردم که خیلی به من اطمینان دارد و قبولم دارد.
گفت:
-اصلاً فکرش را نکن.دوست دارم ببینمت.راستش دلم برایت تنگ شده.
-درست مثل من.خیلی باهات حرف دارم.
-چطوره بیایی اینجا ، من فردا صبح کلاس دارم ولی بعد از ظهر خانه هستم.حتماً بیا.
-باید با مادر صحبت کنم ، اگر شد می آیم.
-گوشی را بده به مادرت تا خودم ازش خواهش کنم.
گوشی را به مادر دادم.مادر با اصرار غزل قبول کرد.گفتم:
-تو هم جادوگر قابلی هستی.
-البته ، ولی به پای تو نمیرسم.
هر دو خندیدیم.
پایان فصل پنجم

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 10:28
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
رمان باران عشق | افسانه نادریان
فصل 6 - قسمت اول
روزهایم با خوشحالی و خنده می گذشت.احساس میکردم خوشبخت ترین دختر دنی هستم.صدای خنده ام خانه را پر کرده بود.پدر و مادر از این موضوع لذت میبردند و اصرار به ادامه دوستی ام با غزل داشتند.
غزل درست مثل یک خواهر دلسوز نگرانم بود.با خوشحالی هم خوشحال می شدیم و با غم هم غمگین.وقتی به محمد گفتم میخواهم پیش غزل بروم ، گفت:
-اگر بخواهی تو را میرسانم.
-مگر کلاس نداری؟
-تو را میرسانم و بعد میروم کلاس.
-ولی الان خیلی زود است.
-بهتر است زودتر بروی و زودتر برگردی.
-ولی من کمی خرید دارم.اگر اشکال ندارد سر راه خرید کنم.
مادر با خوشحالی گفت:
-برای خودت میخواهی لباس و کفش بخری؟
-نه مادر ، وسایل نقاشی میخواهم بخرم.
مادر اخم کرد و گفت:
-باید میدانستم ، از تو بعید است.فکر کردم شاید غزل باعث شود کمی به فکر خودت باشی.
-فعلاً که من او را جادو کرده ام.
محمد گفت:
-دختر بیچاره باید به امیر بگویم بیشتر مواظب خواهرش باشد.یک دفعه میبینی دوتایی مرتاض شدید.
هر دو خندیدیم.ولی مادر گفت:
-غزل هم با اینکه ساکت و آرام است تو را جادو کرده.آنقدر رویت اثر گذاشته که باعث تغییرت شده است.خود تو متوجه این موضوع نشده ای ولی ما خیلی خوب فهمیده ایم که تو عوض شده ای.محبت خیلی خوشحالم.
گفتم:
-چقدر جادوگر و مرتاض داریم ، خبر نداریم.راستی مادر اگر زحمتی نست یک صفحه پر از میخ برایمان تهیه کنید.
مادر با تعجب نگاهم کرد.محمد که متوجه منظورم شده بود گفت:
-تو که دست مرا از پشت بستی دختر.
بعد گفت:
-مادر تا این دختره درخواستش جدی نشده خداحافظ.
داخل ماشین محمد گفت:
-خیلی خوشحالم که با خانوادۀ امیر آشنا شدی.اگر پدرش آمد دوست دارم یک شب به شام دعوتشان کنیم.
-پدرش چه جور آدمی است؟
-بهتر است خودت ببینی ولی آدم خوبی است.
جلوی کتابفروشی پیاده شدم.چشمم به یک کتاب افتاد.هشت کتاب سهراب سپهری بود.آن را خریدم و بقیۀ خریدهایم را انجام دادم.توی ماشین صفحۀ اول کتاب را باز کردم و برای غزل یادگاری نوشتم.محمد مرا جلوی در پیاده کرد و گفت:
-منتظر باش میام دنبالت.
-مزاحم تو نمیشوم ، خودم زودتر بر میگردم.
زنگ را فشار دادم.در که باز شد و محمد خیالش راحت شد که داخل شدم خداحافظی کرد و رفت.غزل تا پایین پله ها آمده بود.کمک کرد وسایلم را با هم بالا بردیم.وسایل را که دید پرسید:
-آنها را چطوری تا اینجا آوردی؟
-محمد مرا رساند و رفت.
بوم ها در اندازه های مختلف بودند.همه را کنار در اتاقش گذاشتیم.توی خانه بوی خوش گل مریم پیچیده بود ولی در اتاق غزل اثری از گل مریم نبود.با تعجب پرسیدم:
-پس گل مریم کو؟
بو در اتاق امیر است.امیر عاشق گل مریم است.
در اتاق امیر را باز کرد.اولین چیزی که توجهم ر جلب کرد گلدانهای گل بود.یک قسمت اتاق پر از گلهای طبیعی بود و یک گلدان بزرگ پر از گلهای مریم روی میز کوچک کنار در قرار داشت.اتاق ساده و در عین حال زیبایی بود.تنها دکور اتاق بجز کتابخانۀ کوچک گلدانهای گل بودند که در اندازه های مختلف کنار پنجره چیده شده و یک قسمت اتاق را پر کرده بودند.حتی یک گلدان کوچک پر از گلهای کاکتوس هم بین آنها دیده میشد.
با تعجب به مجموعۀ گلها نگاه کردم ، ولی بعد که تعجبم از بین رفت به تک تک گلها تگاه کردم و به برگهایشان دست کشیدم.غزل گفت:
-امیر عاشق گل است.برایش فرقی نمیکند یک گلدان باشد یا تنها شاخه ای گل.گاهی اوقات فکر میکنم اگر میتوانست درخت توی اتاقش میکاشت.
-پس چطور تو عاشق گل و طبیعت نیستی؟
-هستم ولی نه مثل امیر.گاهی اوقات که به اتاقش می آیم میبینم که با گلها حرف میزند آنها را نوازش میکند و بهشان آب میدهد ، درست مثل بچه ها.امیر طوری با این گلها صحبت میکند انگار که آنها انسان هستند.
-خب گلها جان دارند و همه چیز را حس میکنند.مثلاً نوازش و مراقبت صاحبشان را.
-امیر هم همیشه همین حرف را میزند.اوایل فکر میکردم از تنهایی زیاد این کار را میکند و با خودش حرف میزند ولی وقتی خوب فکر کردم و تحت نظرش گرفتم دیدم حق دارد.وقتی یک روز به یک گل نمیرسید آن گل پژمرده میشد.انگار گلها هم محبت را حس میکنند.
-همۀ موجودات زنده محبت را حس میکنند.
به گلدان گل مریم نگاه کردم و آنها را بو کردم.
-امیر عاشق گل مریم است.
توی دلم گفتم:"درست مثل من."
وقتی به اتاقش برگشتیم کتاب را به او دادم و گفتم:
-این هم برای غزل خانم.یک هدیۀ کوچک.
غزل با خوشحالی کتاب را از من گرفت و به آن نگاه کرد.بعد صورتم را بوسید و کتاب را باز کرد.خیلی ذوق شده بود.گفت:
-من عاشق این کتابم.
یک لحظه متوجه منظورش شدم ، پرسیدم:
-مگر این کتاب را داری؟
-روز تولدم امیر برایم خرید.
-ولی من آن را بین کتابهایت ندیده بودم.
-حتماً آن روز توی اتاق امیر بود ؛ امیر گاهی اوقات این کتاب را میخواند.
-حیف شد.اگر میدانستم یک کتاب دیگر برایت می خریدم.
-اتفاقاً خیلی خوب شد ، حالا دیگر با خیال راحت این کتاب را میخوانم ؛ امیر هم کتابی که برایم خریده را.راستش بعضی اوقات سر خواندنش دعوایمان میشد.
با تعجب نگاهش کردم.فوری گفت:
-گاهی هر دو همزمان میخواهیم کتاب را بخوانیم.
خندیدم.او گفت:
-خیلی جالب است.
-چی؟
-اینکه هر دو جلدشان سفید است.
-راستش خیلی گشتم تا این رنگ جلد را پیدا کنم.البته ظاهرش مهم نبود ولی دوست داشتم رنگ جلدش سفید باشد.
صفحۀ اول کتاب را که باز کرد با تعجب نگاهی به آن انداخت و با عجله و بدون اینکه حرفی بزند به اتاق امیر رفت و کتابی شبیه هشت کتابی که من خریده بودم آورد ، صفحۀ اول را باز کرد و با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-این را ببین.
کتاب را از دستش گرفتم.صفحۀ اول درست مثل من با خطی بسیار زیبا نوشته شده بود:"برگ سبزی است تحفۀ درویش ، تقدیم به خواهر خوبم غزل."تنها تفاوتش کلمۀ خواهرم بود.من نوشته بودم:"برگ سبزی است تحفۀ درویش ، تقدیم به دوست خوبم غزل."
فوری کتاب را بستم و به دستش دادم و گفتم:
-اینکه تعجب ندارد.خیلی ها ممکن است این را بنویسند.
سعی کردم به روی خودم نیاورم و نشان بدهم که اصلاً برایم مهم نیست.غزل کاملاً متوجه شد که ناراحت شده ام و دوست ندارم راجع به آن صحبت کنم.
دوباره صورتم را بوسید و گفت:
-خیلی ممنونم.
فکر کردم عجب خط زیبایی.همان موقع غزل گفت:
-خط تو درست مثل نقاشی ات زیباست.ای کاش زودتر با تو آشنا میشدم.
-برای هیچ آغازی دیر نیست.باید از فرصت هایمان خوب استفاده کنیم.
-بیا قول بدهیم همیشه و در همه حال به یاد هم باشیم و به همدیگر کمک کنیم.
یک لحظه قلبم لرزید.حسی مبهم به من میگفت مدت زیادی نمیتوانم ببینمش.حس میکردم خیلی زود از هم جدا می شویم.سعی کردم این فکر را از سرم بیرون کنم.گفتم:
-قول میدهم.
دست همدیگر را گرفتیم.گفتم:
-در سختی و مشکلات ، در شادی و خوشحالی از هم جدا نخواهیم شد.
او هم تکرار کرد.دوباره گفتم:
-هرگز از هم جدا نخواهیم شد.
بعد هر دو خنده مان گرفت.
غزل گفت:
-درست مثل بچه ها شده ایم.
-ای کاش بچه بودیم.
-الان هم دست کمی از بچه ها نداریم.
به صورتش نگاه ؛ گونه هایش گل انداخته بود.صورتش با روز اول که به خانۀ ما آمده بود چقدر فرق داشت ، دیگر آن دختر خجالتی و رنگ پریدۀ روزهای قبل نبود.شاید من هم تغییر کرده بودم.پدر و مادر ، حتی محمد با خوشحالی نگاهم میکردند و به دوستی من با غزل اصرار میکردند ، پس من هم تغییر کرده بودم.غزل بلند شد و گفت:
-تا حالا از غذای روح استفاده میکردیم ، شکممان یادمان رفت.بروم چای بریزم.
-ای شکمو!
وقتی با سینی چای و ظرف شیرینی برگشت با خوشحلی گفت:
-داشتم فکر میکردم یک شب شام خانوادۀ شما را دعوت کنیم.
-ولی به زحمت می افتید.
-نه ، خیلی دوست دارم.فکر کنم امیر هم دلش میخواهد ولی شاید بخاطر من چیزی نمی گوید.
-چرا بخاطر تو؟
-حتماض میترسد نتوانم خوب پذیرایی کنم.
-اگر اینقدر دوست داری من کمکت میکنم.
-جدی میگی؟ولی امیر موافقت نمیکند.
-مگر ما پیمان نبستیم که در همه حال به هم کمک کنیم؟این اولین آزمایش است.امیر آقا را هم راضی میکنیم.
-تو بهش میگویی؟
-فکر نکنم قبول کند.
-اگر تو بگویی حتماً قبول میکند.اگر مثل آن دفعه جادو کنی چطور؟
چشمهایم را گرد کردم و دستهایم را بالا آوردم ، انگشتانم را تکان دادم و گفتم:
-اجی مجی لاترجی.
هر دو خندیدیم.آنقدر صدای خنده مان بلند بود که صدای در را نشنیدیم.
من بلند شدم و گفتم:
-اول روی تو امتحان میکنم اگر تو جادو شدی معلوم میشود که موفق میشوم.
شال بلندم را که ریشه های بلندی داشت به سر انداختم.
غزل خندید و گفت:
-حالا درست شبیه جادوگرها شدی.
-بیشتر شبیه فالگیرها شده ام.
بعد هم ادای فالگیرها را در آوردم.صدایم را تغییر دادم و با لهجه گفتم:
-خانم فالت بگیرم؟
غزل از خنده روده بر شده بود.به سمت در رفتم و گفتم:
یک چیزی کم است ؛ یک ظرف اسپند دود کن.
-ولی تو به این خوشگلی اصلاً شبیه فالگیرها نیستی.
-اشکالی ندارد کمی دوده به صورتم می مالم.
غزل در حالی که از خنده دلش را گرفته بود گفت:
-صبر کن با هم برویم ظرف اسند دودکن بیاوریم.
در اتاق را باز کردم ، سرم را بلند کردم و با تعجب امیر را روبرویم دیدم.خنده روی لبانم خشک شد.نزدیک بود از ترس سکته کنم.هر دو به هم خیره شده بودیم.امیر با تعجب نگاهم میکرد.چند ثانیه طول کشید تا حالم سر جایش بیاید.شوکه شده بودم ، قلبم تند تند میزد و نفسم بند آمده بود.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 10:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
رمان باران عشق | افسانه نادریان
فصل 6 - قسمت دوم
غزل جلو آمد و سلام کرد و پرسید:
-کی آمدی داداش امیر؟
امیر گفت:
چند دقیقه قبل.خیلی در زدم ولی متوجه نشدید.
بعد سرش را پایین انداخت و گفت:
-مثل اینکه مزاحمتان شدم ، ببخشید.
غزل گفت:
-ما اصلاً صدای در را نشنیدیم.
بعد با هم سلام و احوالپرسی کردیم.
دوباره گفت:
-ببخشید مزاحمتان شدم.
غزل فوری گفت:
-نه ، ما داشتیم ...
فوری به غزل خیره شدم ، متوجه شد که دوست ندارم چیزی بگوید.گفت:
-داشتیم میخندیدیم و متوجه آمدنت نشدیم.
امیر بدون حرف از جلوی در کنار رفت و به اتاقش رفت.
من با ناراحتی گفتم:
-خیلی بد شد ، حتماً خیلی ناراحت شد.
غزل گفت:
-این چه حرفی است ، چرا ناراحتی؟حالا نوبت توست خانم فالگیر ، باید کارت را شروع کنی.
-شوخی کردم ، من چی باید بگویم؟
-تو هر چی بگویی قبول میکند.
هر دو از اتاق خارج شدیم.امیر دست و صورتش را میشست.توی هال نشستیم.غزل برای امیر چای آورد.امیر روی مبلی دورتر نشست و حال پدر و مادر راپرسید و بعد احوال محمد را.گفتم:
-حال محمد را باید از شما پرسید.
لبخند زد و گفت:
-حق با شماست ، من بیشتر از شما او را میبینم.همین امروز او را دیدم ولی راجع به آمدن شما چیزی نگفت.اگر میدانستم اینجا هستید به این زودی نمی آمدم.
گفتم:
-اینقدر وحشتناکم که از من فرار میکنید.
ناراحت شد ، اخم کرد و گفت:
-منظورم این نبود.نمی خواستم مزاحم شما و غزل شوم ، من نباشم راحت تر هستید.
با پررویی تمام گفتم:
-بله ، البته.
شنید و ناراحت شد.توقع داشت بگویم خواهش میکنم ولی من واقعیت را گفتم.بلند شد تا به اتاقش برود.همان موقع غزل که به آشپزخانه رفته بود برگشت و از صورت هر دوی ما متوجه شد که از چیزی ناراحتیم.
غزل فوری گفت:
-امیر ، میخواستم خواهشی کنم.
امیر به روی غزل لبخند زد و گفت:
-امر بفرمایید غزل خانم.
و دوباره نشست.غزل هم کنارش نشست و گفت:
-میدانی داداش امیر ، من تصمیمی گرفته ام.
من ساکت بودم و گلهای قالی را می شمردم و مثل همیشه سرم پایین بود.
-چه تصمیمی؟
-اگر تو اجازه بدهی دوست دارم یک شب خانوادۀ آقای ایزدی را برای شام دعوت کنیم.
-چه فکر خوبی ، من هم دوست دارم ولی بهتر نیست پدر هم باشد؟
-ممکن است پدر حالا حالاها برنگردد ، چطور است یک شب که او برگشت هم دعوتشان کنیم.
-هر چی شما بفرمایید ، فقط شام...
مکث کرد ف غزل متوجه شد که امیر دودل است.فوری گفت:
-فکر شام را هم کرده ام خودم درست میکنم.
-ولی تو که نمیتوانی.
-چرا نمیتوانم؟البته محبت هم کمکم میکند.
من سرم را بلند کردم تا عکس العمل امیر را ببینم.امیر اخم کرد و گفت:
-بهتر است مزاحم محبت خانم نشوی.ایشان مهمان ما هستند.
غزل گیر افتاده بود و ملتمسانه به من نگاه میکرد و منتظر بود من حرفی بزنم.گفتم:
-مزاحمتی نیست.من خودم پیشنهاد کمک دادم.خیلی هم خوشحال میشوم به غزل کمک کنم.
امیر نگاهم کرد و گفت:
-ولی من دلم میخواست خودمان...
حرفش را قطع کردم و گفتم:
-خب من در کارهای شما دخالتی نمیکنم فقط همکاری ، باور کنید خودم دوست دارم.
-ما به اندازه کافی خانه شما مزاحم میشویم ، دوست ندارم اینجا هم شما کار کنید.
-من کار نمیکنم ، باور کنید فقط نظارت میکنم.حالا شما فقط روزش را تعیین کنید.
خودم همه چیز را تعیین کرده بودم و با پررویی تمام نظرش را راجع به روزش می پرسیدم.او تعجب کرد ولی حرفی نزد.انگار حرفی نمانده بود.فقط گفت:
-هر روزی که شما بخواهید.
فهمیدم که منظورش چیست.از اینکه خانه خودش دستور میدادم و خودم را همه کاره احساس میکردم جا خورده بود.من با پررویی تمام گفتم:
-من و غزل برای روز جمعه قرار گذاشتیم.
-پس چرا دیگر از من می پرسید؟
با بدجنسی گفتم:
-بالاخره شما صاحبخانه هستید.
-اگر بشود گفت صاحبخانه.
فکر کردم ناراحت شده ولی چیزی نمیتواند بگوید.فقط وقتی گفت که دست پخت شما خوردن دارد فهمیدم که تلافی خوبی کرده ولی من هم جواب کم نیاوردم و گفتم:
-اتفاقاً حق با شماست چون تا حالا غذا درست نکرده ام.
-پس وای به حال مهمانهای بیچاره!
-اتفاقاً مهمان ها خبر دارند که من تا به حال غذا درست نکرده ام پس خودشان را آماده میکنند.حتماً اگر غذا بد شد شما بعنوان صاحبخانه اجازه دارید هر جور که دوست دارید ما را تنبیه کنید.
غزل گفت:
-بله ، اگر نتوانستیم ما را تنبیه کن.
امیر گفت:
-دیگر آن موقع خیلی دیر است.
غزل گفت:
-اما از ترس تنبیه تو کارهایمان را خوب انجام میدهیم.
بعد غزل گفت:
-جمعه خیلی خوب است.من و محبت نوع غذا را هم قبلاً تعیین کرده ایم.
امیر لبخند زد و گفت:
-پس چرا از من اجازه می گیرید؟
من گفتم:
-برای اینکه یک وقت ناراحت نشوید.
گفت:
-خیلی ممنون که اینقدر به فکر من هستید.
فکر کردم الان توی دلش راجع به من چه فکرهایی میکند ف حتماً فکر میکند چه دختر پررویی هستم.ایرادی نداشت ، این کارها را برای غزل میکردم.دوست داشتم خوشحال شود و احساس کند که میتواند کاری انجام بدهد.غزل گفت:
-امیر جان ، زحمت خرید به عهده شماست.
-ممنون که کاری را هم برای من گذاشتید ، فقط سخت تر از این کار نبود؟
غزل گفت:
-از همه راحت تر است.راستی زحمت دعوت کردن هم با توست.
امیر با تعجب به ما دو نفر نگاه میکرد که همه برنامه ها را ریخته بودیم.بلند شدم.خیلی دیر شده بود و هوا داشت تاریک میشد.گفتم:
-خب من باید بروم.خیلی دیر شده.
امیر هم بلند شد و گفت:
-من شما را می رسانم.
-خیلی ممنون ، مزاحم شما نمی شوم.
وسایلم را از اتاق غزل برداشتم ، خیلی سنگین بودند و در دستم جا نمیشدند.امیر با دیدن آن همه وسیله لبخند زد و گفت:
-من که گفتم شما را می رسانم.
با لجبازی گفتم :
-من هم که گفتم ممنونم.
غزل فوری گفت:
-دیر وقت است محبت امیر تو را می رساند.اگر تو با این وسایل اینجوری تنها بروی من ناراحت نمی شوم.
امیر منتظر جوابم نشد ، سوئیچ را از روی میز برداشت و بوم ها را از دستم گرفت و جلوتر از من پایین رفت.من و غزل همدیگر را بغل کردیم.گفتم:
-خیلی خوش گذشت.
-بخاطر همه چیز ازت ممنونم.
-جمعه یادت نرود.
خندید و آرام گفت:
-بالاخره جادویت گرفت.
-آره این بار تو بیشتر جادو کردی.
تا نمیه راه هر دو ساکت بودیم.توی دلم حس کردم ناراحت است.حسی ناشناخته مرا به او وصل مکیرد ؛ انگار از حالش با خبر بودم.از این حالت و حس ارتباط قلبی ناراحت بودم و از دست خودم عصبانی ولی نمی توانستم جلوی این احساس را بگیرم.مغزم کار نمیکرد ، توی دلم فکر کردم بالاخره موفق شدم ، اگر هم ناراحت شده باشد مهم نیست.امیر هم عجب لجباز و کیدنده است ولی من از او یکدنده تر هستم.یک لحظه سکوت را شکست و گفت:
-خیلی ساکت هستید ، حتماً دارید به موفقیتتان فکر میکنید.
از اینکه فکرم را خوانده بود عصبانی شدم و گفتم:
-نه.
-لازم نیست به من دروغ بگویید ، من همه چیز را در چشم هایتان میخوانم.
با عصبانیت گفتم:
-من هیچ وقت دروغ نمی گویم.
-این را میدانم.
بعد آرام به طوری که به زحمت صدایش را شنیدم گفت:
-صداقت را در چشمهایتان میشود دید.
از حرفش تعجب کردم ولی ضربان قلبم شدت گرفت.به روی خودم نیاوردم و نشنیده اش گرفتم.
-یادم رفته بود شما روانشناس هستید.
و ساکت شدم.هوا تاریک شده بود.ناگهان دلم گرفت.از شیشه بیرون را نگاه میکردم.گفت:
-می توانم خواهشی کنم؟
برگشتم و نگاخش کردم.یادم آمد که قبلاً هم یک بار خواهشی از من داشت ولی نپرسیده بودم چه خواهشی.
همانطور که به روبرو نگاه میکرد گفت:
-قبلاً هم به شما گفته بودم ولی شما نپرسیدید و من نتوانستم بگویم.
-حالا می پرسم چه خواهشی؟
-قبول میکنید؟
-اگر بتوانم حتماً.
یک لحظه نگاهم کرد و فوری برگشت و دوباره به روبرو خیره شد و گفت:
-چرا قبول میکنید؟
در برابر سوالش غافلگیر شدم.واقعاً چرا؟خودم هم جوابش را نمیدانستم ولی یک حسی در قلبم به من میگفت که باید قبول کنم ؛ هر خواهشی که داشت.فقط از چرایش میترسیدم و فرار میکردم ، با این حال خودم را نباختم و با زرنگی گفتم:
-باز حرف را عوض میکنید و خواهش شما فراموش میشود.
لبخند مرموزی زد و گفت:
-شما هم با زرنگی حرف را عوض میکنید.
خیلی جدی گفتم:
-حالا بفرمایید.
-راستش مربوط به غزل است.
-اتفاقاً افتاده؟
-نه ، نترسید.شاید شما متوجه نشده باشید ، چون از قبل غزل را نمی شناختید.او دختری گوشه و گیر و منزوی است به طوری که من همیشه نگرانش هستم.گاهی ساعت ها مشغول مطالعه میشود و سکوتش آنقدر به درازا میکشد که میترسم.انگار وجودش فراموش میشود.از هیچ تفریحی به جز مطالعه خوشش نمی آید ، دوستان کمی دارد که همه شان سطحی هستند و با هیچکدام صمیمی نیست.گاهی با هم به پارک یا رستورانی میرویم ولی با هم سن و سال های خودش کمتر ارتباط برقرار میکند.من خیلی نگرانش هستم ، البته بودم ، چون از وقتی با شما آشنا شدیم خیلی تغییر کرده است.همیشه فکر میکردم زندگی برایش معنی خاص خودش را دارد که دور از شادی و خنده است ولی حالا انگار زندگی در رگهایش جریان پیدا کرده.در این مدت خیلی عوض شده ، انگار مشتاق زندگی است.شعرهایش نشان دهنده امید و آرزو و عشق است.وقتی صبح ها چشم باز میکند با شور و شوق میخندد و ممنتظر فرداست.همه اینها نشان دهنده امید و عشق است ؛ عشق به زندگی ، علاقه به آینده اش و شما.
یک لحظه ساکت شد.برگشتم و نگاهش کردم.او هم نگاهم میکرد.چیزی در نگاهش بود که قلبم را میفشرد.نوعی مهربانی ، یک محبت خالص و ناب در چشمهایش بود.نگاهش پر از معنی بود.دلم نمیخواست چشم از او بردارم.یک لحظه به خودم آمدم ، سرم را پایین انداختم ، از خجالت سرخ شده بودم.زمان برای هر دوی ما متوقف شده بود ؛ درست مثل توقف زمان حرکت ماشین ها.چراغ سبز شد و او برگشت و به روبرو خیره شد.صورتم داغ شده بود و از گرمای صورتم فهمیدم که سرخ شده ام.برای یک لحظه قلبم به جای عقلم به من دستور داده بود.انگار سال ها بود که می شناختمش.حرفهایش راجع ؛ امید و زندگی چقدر زیبا بود ، درست مثل یک شعر ساده و دقیقاً حرف دل من بود.آیا من هم مثل غزل ناامید بودم؟نه ، من امید داشتم ، در هر تابلویم امید نقش میزد ، عشق به خدا مرا به زندگی امیدوار میکرد.عشق به طبیعت ، به همه موجودات زنده ، به پدر و مادرم ، به محمد و حالا به غزل و عشقی جدید که در اعماق وجودم شکل میگرفت و من از آن میترسیدم و گریزان بودم.آن عشقی بود که با تمام تعلقات قلبی ام فرق داشت.از همان میترسیدم.آنقدر بزرگ و نیرومند بود که در برابرش احساس ضعف میکردم.آن حس میخواست مرا به زانو در بیاورد ولی من نمی خواستم و از آن فرار میکردم.یک لحظه حرکت ماشین باعث شد تا از این افکار بیرون بیایم.به خودم آمدم.سعی کردم دیگر به چیزی که به امیر مربوط میشد فکر نکنم.باید حرفی میزدم تا این سکوت طولانی تر و غیر قابل شکستن نشود.گفتم:
-شما نگران غزل هستید که مبادا این شادی و سرورش کوتاه مدت باشد؟
-تقریباً ؛ نه به این صورت ولی این واقعیت دارد که بالاخره روزی شما ازدواج میکنید و با این خواستگار سمجی که دارید مطمئناً به زودی این اتفاق می افتد.البته مرا ببخشید ، نمیخواهم فکر کنید آدم فضولی هستم فقط چون این مسئله به غزل مربوط میشود راجع به آن صحبت میکنم.نمی خواهم غزل دوباره تنها بشود.من از این میترسم که تنهایی او را از بین ببرد.
-من اصلاً قصد ازدواج ندارم و هیچوقت ازدواج نخواهم کرد.
نگاهم کرد.انگار می خواست ببیند تا چه حدی حرفم جدی است.سپس گفت:
-این فقط یک حرف است.
-ولی من هیچوقت حرفی را بدون فکر نمیگویم.شما هنوز مرا نمی شناسید پس بهتر است راجع به من زود قضاوت نکنید.
-اگر حرف شما جدی هم باشد اشتباه است.
-به نظر شما و خانواده ام شاید ولی به نظر خودم درست است.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-هر دختر جوانی آرزوی ازدواج با مرد مورد علاقه اش را دارد.
-بله ، من دختر جوانی که شما فکر میکنید نیستم.ضمناً هیچ مردی مورد علاقه من نیست.
نمیدانم چرا این حرف ها را به او میگفتم.انگار که هیپنوتیزم شده بودم.نمی توانستم جلوی حرف هایم را بگیرم.گفتم:
-شما خیلی نگران غزل هستید حالا بگذارید من هم حرف هایم را بگویم.شاید من هم تا حدودی موقعیت غزل را داشته ام البته نه کاملاً.در وجود من عشق همیشه بوده و هست ؛ عشق به خدا ، به زندگی ، به طبیعت ، رنگ ها و تابلوهایم ، به خانواده ام ، ولی من خیلی تنها بودم ، خیلی ، نمیدانم شما درک میکنید یا نه ، با وجود این همه نعمت که خدا به من داده بود تنها بودم چون هیچکس را نداشتم تا به من نیاز داشته باشد.رنگهایم نیاز داشتند تا من آنها را ترکیب کنم و نقش بزنم ، بوم سفید هم همینطور تا فکرم را روی آن ترسیم کنم ولی این برایم کافی نبود.من دلم میخواست به یک نفر محبت کنم ؛ کسی که واقعاً به محبتم نیاز داشته باشد ، مثل یک خواهر ، یک نفر که حرفهایم را بفهمد.یک برادر خیلی خوب هم باز مثل یک خواهر نمیشود.با اینکه محمد خیلی خوب حرفهایم را میفهمد ؛ حرفهایی که در تمام طول عمرم به هیچکس حتی به مادرم هم نگفته ام ولی توان گفتنش را به محمد داشته ام ، با این حال یک خلاء همیشه در زندگی ام وجود داشته ؛ یک نیمه گمشده ، من و غزل نیمه گمشده یکدیگر خستیم.او خیلی خوب مرا درک میکند ، من هم همینطور.من هم به غزل نیاز دارم درست مثل او.شما از ازدواج من صحبت میکنید و اینکه غزل تنها میشود.من میدانم که هیچوقت ازدواج نمیکنم ، خیالم از خودم راحت است ولی فکر نمیکنید اگر غزل ازدواج کند چی؟آنوقت من تنها میشوم.تقصیر شما نیست که نمی دانید من چقدر به او احتیاج دارم.شعرهایی که میگوید حرفهای دل من است.آرزوها و احساسات پاکش انگار از قلب من سر چشمه میگیرند.میدانم که شما نگران خواهرتان هستید حق هم دارید ولی بدانید که من هیچوقت او را تنها نمیگذارم ولی این را مطمئنم که این موضوع در مورد من صدق نمیکند.حسی مبهم به من میگوید که او مرا تنها میگذارد.
ناگهان ترمز کرد.از صدای ترمز و ایستادن ماشین به خودم آمدم.به من نگاه میکرد.کاملاً بطرف من برگشته بود.من همچنان به روبرو خیره شده بودم.انگار با خودم حرف میزدم.اشک توی چشمهایم جمع شده بود و هر لحظه ممکن بود سرازیر شود.به حرف هایم ادامه دادم:
-شاید باور نکنید ولی این واقعیت است.من سال ها دنبال دوستی مثل غزل می گشتم و حالا پیدایش کرده ام.به شما قول میدهم که هیچوقت تنهایش نگذارم حتی اگر او از من دور شود این غم را برای خاطر غزل تحمل میکنم ، حتی اگر ازدواج کند دوست دارم که او خوشبخت باشد و میدانم که خیلی زود زمانش میرسد.یک حسی در قلبم هست که به من میگوید زمان جدایی نزدیک است.دوست دارم قدر این لحظات را بدانم.
انگار از یک معشوق حرف میزدم.اگر کسی خبر نداشت فکر میکرد که راجع به یک مرد صحبت میکنم ولی هر دوی ما می دانستیم که صحبتمان راجع به غزل است.از اینکه حرفهای دلم را به این راحتی به او میگفتم از خودم تعجب میکردم.من راز دلم را که حتی به غزل هم نمی توانستم بگویم برای برادرش فاش میکردم ؛ حرفهایی که حتی به محمد هم نگفته بودم.او جادوگر من بود.درست مثل یک ساحر مرا به حرف آورده بود.او ساحر فکر و روحم بود.با تعجب نگاهم میکرد.به خودم آمدم.برای اینکه از آن حالت خارج شوم و خودم را نبازم فوری گفتم:
-مرا ببخشید.اصلاً فراموش کردم که شما اینجا هستید و من با شما صحبت میکنم.حتماً توی دلتان به حرف هایم می خندید یا...
نگذاشت حرفم را تمام کنم ، با ناراحتی گفت:
-جداً شما راجع به من اینطور فکر میکنید؟
حرفم خیلی ناراحتش کرده بود.گفتم:
-معذرت می خواهم.
آنقدر ناراحت شده بود و ناراحتی و غم در صورتش مشخص بود که از حرفم پشیمان شدم.گفتم:
-معذرت میخواهم.دوباره فراموش کردم که شما روانشناس هستید و این حرفها برای شما عادی است.فکر کنید من هم یکی از بیماران شما هستم.
-ولی شما عاقل تر از آن هستید که بیمار تصور شوید.فقط یک سوال ؛ چرا فکر میکنید که غزل را از دست می دهید؟
-باور کنید خودم هم نمیدانم.حسی در قلبم به من می گوید غزل به زودی از من دور میشود.
-احساس شما برای من محترم است ولی بهتر است به حال و لحظات شادی که دارید فکر کنید.
-من هم تصمیم دارم همین کار را بکنم.اگر ممکن است حرفهایم را فراموش کنید.
-قول می دهم همه حرف هایتان را مثل یک راز در سینه ام حفظ کنم.
قلبم از این حرفش به تندی شروع به زدن کرد.فقط گفتم:
-متشکرم.
می دانستم راز دار است.شروع به حرکت کرد.وقتی رسیدیم فکر کردم چقدر زود رسیدیم.قبل از پیاده شدن به آرامی تشکر کردم.
-برای چی؟
-برای شنیدن حرف هایم.احساس سبکی میکنم درست مثل یک پَر.
لبخند زد و گفت:
-درست مثل من.
-ولی شما که چیزی نگفتید.
-نشنیده احساس سبکی میکنم ، وای به حال اینکه می شنیدید ، آنوقت پرواز میکردم.
از فرط خجالت فوری پیاده شدم.او هم پیاده شد.هر دو لبخند میزدیم.کلید انداختم تا در را باز کنم.وسایلم را کنار در گذاشتم.هوا کاملاً تاریک شده بود.روبرویم ایستاده بود و منتظر بود در را باز کنم.گفتم:
-نمیخواهید محمد را ببینید؟
-نه فردا در دانشگاه همدیگر را میبینیم ، سلام مرا به خانواده برساندی و حتماً جمعه فراموش نشود.
-بله ، البته.
و خداحافظی کردیم.در را که باز کردم بدون اینکه برگردم و نگاهش کنم وسایلم را برداشتم و وارد خانه شدم.فقط وقتی صدای ماشین را شنیدم که دور شد متوجه شدم که رفته است.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 10:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
رمان باران عشق | افسانه نادریان
فصل 6 - قسمت سوم
محمد خانه بود ، پدر و مادر نگرانم شده بودند ولی محمد مدام میگفت:
-دیدید گفتم امیر محبت را می رساند و نمی گذارد تنها برگردد؟
-بله ، امیر آقا لطف کرد و مرا رساند.
مادر گفت:
-غزل هم همراهتان بود؟
-نه ، چطور؟
-پس چرا تلفن کردیم کسی گوشی را برنمیداشت؟
-نمیدانم الان تماس میگیرم ، نگران شدم.
به اتاقم رفتم.چراغ را که روشن کردم صدای زنگ تلفن بلند شد.فوری گوشی را برداشتم.فکر کردم حتماً غزل است.با شنیدن صدای ناآشنای مردانه ای تعجب کردم و گفتم:
-بفرمایید.
-سلام ، حال شما چطور است؟
-متشکرم ، شما؟
-من پیمان هستم ، پیمان شکوهی.
-بله ، آقای شکوهی ، حالتان چطور است؟حال خانم شکوهی چطور است؟
-خیلی ممنون ، سلام می رسانند.
-امری داشتید؟با پدرم کار داشتید؟
-خیر ، می خواستم با خود شما صحبت کنم.
با تعجب پرسیدم:
-با من؟
-بله با شما.
-پس لطفاً سریع تر چون من عجله دارم.
ناگهان چنان عصبانی شد که از صدایش متوجه شدت عصبانیتش شدم:
-بله ، باید هم عجله داشته باشید.چطور برای آن آقایی که هر روز شما را به منزل می رساند وقت دارید یک ساعت جلوی در صحبت کنید ولی برای چند کلمه صحبت با من وقت ندارید؟
خیلی عصبانی شدم ، از فضولی و وقاحتش ناراحت ناراحت شدم و از اینکه تمام دت خانه ما را تحت نظر دارد.دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و گفتم:
-شما رفت و آمد مرا کنترل میکنید؟
-بله و شاهد مناظر زیبایی هم هستم.
-بهتر است احترام خودتان را حفظ کنید و مؤدب باشید و دیگر هم مزاحم نشوید.
-بله ، وقتی به خواستگاری شما آمدم گفتید که قصد ازدواج با من و با هیچکس دیگر را ندارید ولی حالا می فهمم که دروغگویی مثل شما کم پیدا میشود.خب اگر می خواستید مرا دست به سر کنید بهانه دیگری می آوردید.
خیلی عصبانی شدم و گوشی را محکم سر جایش گذاشتم.قلبم چنان میتپید که صدایش را میشنیدم.دستم میلرزید.چرا باید کاری میکردم که آقای شکوهی که دیگر نمی توانستم اسمش را آقا بگذارم به خودش اجازه میداد و آن حرف ها را به من میزد و مرا یک دروغگو خطاب میکرد.چند ساعت قبل یکنفر صداقت را در چشمانم دیده بود و یکی دیگر چند دقیقه بعدش دروغگو خطابم میکرد.از همه شان متنفر بودم ؛ از پیمان شکوهی و حتی از ایمر ، از همه مردها متنفر بودم.به خودشان اجازه میدادند با احساساتم بازی کنند و هر حرفی دوست داشتند به من بگویند.دلم میخواست فریاد میزدم ولی گریه مجالم نداد.از خودم عصبانی بودم.چرا به خودم اجازه دادم این حرفها را بشنوم؟از این آقای شکوهی متنفر بودم ، از همه مردها متنفربودم.دلم میخواست فرار میکردم و اگر میتوانستم تنها زندگی میکردم.حاضر بودم در یک جزیره وسط اقیانوس تک و تنها زندگی کنم.
آن شب تا صبح نخوابیدم.فکر و خیال رهایم نمیکرد.باید فرار میکردم.ای کاش میتوانستم همه را نادیده بگیرم.چرا اینقدر ترسو شده بود؟ضربان قبلم زود شدت میگرفت و خیلی زود صورتم داغ میشد.
صبح پریشان تر از شب قبل از خواب بیدار شدم.در اعماق قلبم چیزی به وجود آمده بود و کم کم جان میگرفت.دیگر نمی توانستم کنارش بزنم و نادیده بگیرمش.فقط سعی میکرد سرپوشی ریش بگذارم.تمام سعی و تلاش چنیدن و چند ساله ام هدر رفته بود.سعی کردم سرم را نقاشی گرم کنم.تا نزدیکی های ظهر نقاشی کردم.شام نخورده بودم و حالا میلی به خوردن صبحانه نداشتم.مادر برای خرید بیرون رفته بود.وقتی برگشت متوجه شد صبحانه نخورده ام و با اصرار او ناهار چند قاشق غذا خوردم و به کتابخانه پناه بردم.رنگ ها هم از من فرار میکردند.تنها رنگ های سیاه و سرد روی پالتم ترکیب میشد.از سرمای آنها تمام وجودم یخ کرده بود.در کتابخانه هم با یک کتاب باز روی پایم فکرم فرسنگ ها دورتر رفته بود ؛ به حرف هایی که به امیر گفته بودم ، به راز دلم که فاش شده بود و تنها برای او گفته بودم.حس کردم در برابر او تنگ بلوری هستم که تا اعماق قلبم را میبیند.ترس برم داشت ، سعی کردم پرده ای روی قلبم بکشم.غیر ممکن بود.در روی پرده آهنین هم روزنه ای پیدا میشد.یک زنجیر مرا به او وصل کرده بود ؛ زنجیر اسارت ، زنجیری که من را اسیر کرده بود و بعد هم آزاد ساخته بود.سعی کردم پرده ای از نفرت روی قلبم بکشم.تنها راه نجاتم این بود.به پیمان شکوهی فکر میکردم و او را با امیر مقایسه میکردم.آنقدر به آن دو فکر کردم تا بالاخره موفق شدم به خودم تلقین کنم که امیر هم همانند پیمان شکوهی است.او به من درست مانند یکی از بیمارانش نگاه میکند بخاطر همین بود که به حرف هایم گوش کرد.سعی کردم از او متنفر باشم.پرده ای از نفرت روی قلبم کشیم.تا بعد از ظهر این افکار مغزم را پر کرد و قلبم را به سمت آنها سوق داد.مادر و پدر برای شرکت در مراسم ختم یکی از دوستان پدر رفته بودند.
من به حیاط رفتم و چند طرح از زوایای دیوار ته باغ کشیدم و چند طرح دیگر از گل های رز باغچه.شکل دیوار علاقه ام را جلب کرده بود ، درست شبیه دیواری بود که روی قلبم می کشیدم.روی نیمکت توی باغ نشستم و راه باریکی که تا کنار در ادامه داشت طرح زدم ؛ یک طرح آبرنگی قشنگ.سرم را با نقاشی گرم کرده بودم.انگار چشمانم باز شده بود ، چیزهایی می دیدم که قبلاً خرگز ندیده بودم.سنگفرش حیاط با گلها و درخت های کاج و سرو در دو طرفش چقدر زیبا شده بود.کارم تقریباً تمام شده بود.صدای تلفن حواسم را پرت کرد.دلم نمی خواست گوشی را بردارم ، ولی صدای زنگ تلفن دست بردار نبود.فکر کردم شاید کسی کار مهمی داشته باشد.وارد هال شدم و گوشی را برداشتم.صدای غزل بود.از شنیدن صدایش آنقدر خوشحال شدم که اشک در چشمانم حلقه زد.چقدر به او احتیاج داشتم ، دلم میخواست درد دل کنم.از خوشحالی شنیدن صدای شادش دلم گرم شد ولی برای لحظه ای به یاد شب قبل و تلفن پیمان افتادم.از صدایم متوجه شد از چیزی ناراحتم.همه چیز مرا حس میکرد.گفت که نگرانم است.پرسیدم چرا و او گفت که خودش هم نمیداند.دیگر نتوانستم تحمل کنم و موضوع تلفن پیمان را برایش تعریف کردم و بعد اشکم سرازیر شد.آنقدر ناراحت شد که احساس کردم همراه من گریه میکند.گفتم از همه شان متنفرم ، میفهمی؟گفت می فهمم و بعد دلداریم داد.گفتم که همه چیز را فراموش کردم او گفت که کار خوبی کردم و تصمیم داشت راجع به مهمانی جمعه صحبت کند و پدر و مادر را دعوت کند.وقتی فهمید نیستند و تا یکی دو ساعت دیگر برمیگردند و من تنها هستم ناراحت شد.بالاخره با هم خداحافظی کردیم.احساس سبکی کردم.انگار تمام نفرت از قلبم پاک شده بود.به حیاط برگشتم ولی دیگر نمی توانستم به نقاشی ادامه بدهم.همانجا روی نیمکت نشستم.طرح هایم را یکی یکی نگاه کردم.همه زیبا شده بودند.یک لحظه از طرح دیوار خوشم نیامد.سعی کردم تغییرش بدهم.یک گل پیچک پر از گلهای نیلوفر و پیچک روی دیوار کشیدم که از روی دیوار آویزان شده بودند.چقدر تغییر کرده بود.رنگ خاکستری دیوار با برگ های سبز و گلهای بنفش پیچک پر شده بود.
هوا سرد شده بود.شالم را دورم پیچیدم ، دلم نمی خواست از جایم بلند شوم ، فکر کردم ای کاش غزل اینجا بود و نقاشی هایم را میدید.نمیدانم چقدر آنجا نشستم.فقط وقتی متوجه گذشت زمان شدم که هوا تاریک شد.صدای زنگ در مرا از آن حال و هوا بیرون آورد.بلند شدم تا در را باز کنم.بت خودم گفتم:باز محمد کلیدش را جا گذاشته.
در را که باز کردم با دیدن غزل که روبرویم ایستاده بود و لبخندی بر لب داشت آنقدر خوشحال شدم که بغلش کردم.فراموش کردم که نقاشی هایم را روی نیمکت گذاشته ام.گفتم:
-چقدر زود آرزویم برآورده شد.
-چه آرزویی؟
-دیدن تو.چطوری این موقع تنها آمدی؟
-امیر مرا آورده است.دم در ایستاده است.می خواستم تو را ببینم.تلفنت دیوانه ام کرد.آنقدر به امیر گفتم و ازش خواهش کردم تا بالاخره قبول کرد و من را آورد.خیلی نگرانت بودم.
-ممنونم ، من باید از تو معذرت خواهی کنم ، خیلی نگرانت کردم.دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم.فقط خواهش میکنم به کسی چیزی نگو هیچکس خبر ندارد.
-حتماً ، من و امیر آمدیم تا شما را برای جمعه دعوت کنیم.
-ای بدجنس ، خوب بهانه ای آوردی تا بیایی اینجا.الان محمد هم می آید.
قبل از اینکه من جلوی در برسم محمد و امیر با هم وارد شدند.از اینکه محمد اینقدر به موقع رسیده بود خوشحال شدم.بعد از سلام و احوال پرسی من و غزل وارد خانه شدیم.محمد و امیر پشت سر ما وارد شدند.فوراً به آشپزخانه رفتم تا چای درست کنم.همه برق ها خاموش بود ، محمد برق ها را روشن کرد و گفت:
-محبت باز در تاریکی نشسته بودی؟
-نه در حیاط بودم بخاطر همین برق ها خاموش هستند.
محمد لبخند زد و بلند گفت:
-فکر کردم باز با روشنایی قهر کردی.
غزل گفت:
-مگر تو هم قهر میکنی؟
-تا دلت بخواد.
محمد با صدای بلند گفت:
-بله ، بیشتر هم با منِ بیچاره.
-محمد اینطور که تو می گویی همه باورشان میشود.
همه توی سالن نشستیم.رو به غزل گفتم:
-خیلی به موقع آمدید.
امیر سرش را برگرداند و با تعجب به من و غزل نگاه کرد.غزل فوری گفت:
-همین چند لحظه قبل محبت آرزو کرد که ای کاش من اینجا بودم و طرح هایش را می دیدم که ما آمدیم.
امیر گفت:
-پس به آرزویتان رسیدید.
گفتم:
-بله البته فقط همین آرزو.
امیر با شنیدن این حرف ساکت شد و در فکر فرو رفت.بلند شدم و دوباره به آشپزخانه رفتم تا میوه بیاورم.غزل دنبالم آمد و پرسید:
-دیگر خبری نشد؟
-نه ولی تا صبح نتوانستم بخوابم.
-معلوم است خسته ای.
-قیافه ام وحشتناک است مگر نه ؟
-از قبل هم خوشگل تر شدی.
-معلوم است که تو این حرف را میزنی.باید از محمد بپرسم.میدانی چه می گوید؟
-نه.
-می گوید مثل عجوزه زشت و پیری که در حال جادوگری است شده ام.
هر دو خندیدیم.صدای خنده مان تا سالن رسید.محمد با صدای بلند گفت:
-اگر موضوع به این خنده داری است به ما هم بگویید تا ما هم از غم و غصه در بیاییم.
من با ظرف میوه ، غزل هم با کارد و پیش دستی وارد سالن شدیم.امیر کنار پنجره ایستاده بود و به حیاطر نگاه میکرد.محمد هم روی مبل نشسته بود.امیر گفت:
-عجب باران قشنگی!
صدای باران می آمد.ظرف میوه را روی میز گذاشتم و گفتم:
-مگر باران می آید؟
-بله ، نم نم.
یک لحظه یاد طرح هایم افتادم که روی نیمکت جا مانده بودند.فوری گفتم:
-خدای من!
دویدم بروم حیاط که محمد پرسید:
-چی شده است؟
-تمام طرح هایم ، کاغذهایم و وسایلم روی نیمکت حیاط جا مانده ، حتماً همه خیس شده اند.
محمد فوری گفت:
-کجا می روی؟نترس ما انها را به اتاق آوردیم.
با خوشحالی نگاهش کردم و گفتم:
-راست میگویی؟از کجا متوجه آنها شدی؟
محمد لبخندی زد و گفت:
-من ندیدم امیر دید و آنها را آورد و آنجا روی میز کنار در گذاشت.باید از امیر تشکر کنی.
با خوشحالی به امیر نگاه کردم و از او تشکر کردم.طرح ها را از روی میز برداشتم.همه سالم بودند.غزل با خوشحالی گفت:
-آنها را به من بده تا ببینم.
طرح های آبرنگی ره به او دادم.محمد و امیر هم نزدیکتر آمدند.محمد با تعجب به طرح ها نگاه میکرد.بالاخره طاقت نیاورد و گفت:
-نمیدانم چطور شده که خواهر جونم نقاشی هایش رنگ و بوی دیگری گرفته.
متوجه منظورش شدم و گفتم:
-چشم های تو آنها را زیبا میبیند در ثانی مگر قبلاً نقاشی هایم بد بوده اند؟
-نخیر ، کی همچین حرفی زده.همه عالی هستند.
غزل از حاضر جوابی من و جواب های محمد خنده اش گرفته بود ولی امیر انگار اصلاً متوجه حرفهای ما نبود.طرح ها را با دقت نگاه میکرد.بالاخره به طرح دیوار خاکستری با پیچک های پوشیده شده رسید ، محو تماشای آن شده بود.محمد به شوخی گفت:
-امیر بس است ، رنگش رفت ، بده ما هم ببینیم.
امیر برای اولین بار جواب داد و گفت:
-با نگاه کمرنگ من و تور رنگش نمی رود.
از حرفش هم خیلی خوشم آمد و هم متعجب شدم.منظورش چی بود؟تحسین بود یا تعریف ، نمیدانم ، هر چی بود خیلی به دلم نشست.محمد گفت:
-نگاه من و تو با همدیگر فرق میکند.تو از دید روانشناس به همه چیز نگاه میکنی.
من فوری گفتم:
-خب چه اشکالی دارد ، انفاقاً دوست دارم نظر یک روانشناس را هم بدانم ، اینطوری شاید کارهایم بهتر شوند.
امیر دوباره نگاهی به نقاشی انداخت و گفت:
-تعجب و دقت من به این دلیل است که چرا شما این پیچک و برگ ها را بعداً اضافه کرده اید؟
با تعجب نگاهش کردم.از کجا فهمیده بود.در تمام طول عمرم هیچکس نتوانسته بود اینقدر فکرم را خوب بخواند و سر از نقاشی هایم در بیاورد ، یعنی به طول کامل منظورم را بفهمند.گفتم:
-شما از کجا متوجه شدید؟
در حالیکه سعی میکرد به من نگاه نکند ، گفت:
-خیلی راحت ، این خطوط قهوه ای دیوار و جای آنها و تفاوت رنگ ها ، همینطور این گل بنفش پیچک که از همه بزرگتر است.منظور شما چه بوده؟
من سکوت کردم.محمد گفت:
-امیر ، اگر خوشت آمده قابل تو را نداردها!
من حرفی نزدم.محمد منتظر بود تعارف کنم.غزل گفت:
-من از این یکی خوشم آمده.
همان راه باریک و سنگی به در منتهی میشد را نشانم داد.پرسپکتیو زیبایی داشت ، خودم هم از آن خیلی خوشم می آمد.گفتم:
-خودم هم این یکی را بیشتر از همه دوست دارم.اگر دوست داری مال تو باشد.
ولی حتی یک کلمه هم به امیر تعارف نکردم.محمد چشم غره ای به من رفت من به روی خودم نیاوردم.غزل با خوشحالی گفت:
-جداً میدی به من؟!ولی میدانم که خودت خیلی دوستش داری و برایش زحمت کشیدی.
-بله چون دوستش دارم میخواهم آن را به تو هدیه بدهم.
با خوشحالی صورتم را بوسید و تشکر کرد.
-اگر اشکالی ندارد صبر کن تا قابش کنم و بعد تقدیمت کنم.
محمد با لبخند گفت:
-بد جوری پارتی بازی است.
میخواست یکجوری همه چیز را روبراه کند.امیر تمام مدت ساکت بود.برای ریختن چای به آشپزخانه رفتم.غزل گفت:
-به نظر تو از پس مهمانی روز جمعه برمی آییم؟
گفتم:
-تا مرا داری غم نداشته باش.
-بله آنکه البته از خودم میترسم.
-به خودت اعتماد داشته باش.تو اراده ای قوی داری ولی من میترسم.
-تو از من بهتر می توانی از پسش برآیی.ضمناً ما گفتیم و باید به بهترین وجه انجامش بدیم.
وقتی با سینی چای برگشتیم محمد و امیر راجع به دانشکده حرف می زدند.
غزل گفت:
-باز هم دانشگاه و درس؟!
گفتم:
-نمیدانم این دانشگاه چه جذابیتی برای جوان ها دارد.
محمد لبخند زد و گفت:
-ببخشید مادربزرگ مثل اینکه با جوان های امروزی فرق دارید.
-اگر اینطوری حساب کنی بله من مادربزرگ هستم.
امیر گفت:
-محبت خانم واقعاً شما علاقه ای به درس و دانشگاه ندارید؟
محمد به جای من جواب داد:
-به نظر خانم همه ان اطلاعات را میشود جایی غر از دانشگاه هم بدست آورد.ایشان به کتابخانه و اطلاعات عمومی از طریق خواندن کتاب و تحقیق و مطالعه علاقه دارد.
امیر گفت:
-خب این روش خیلی خوبی است.
از حرفش خوشم آمد .محمد گفت:
-من را بگو به کی میگویم ، خودش بدتر است.
با تعجب گفتم:
-یعنی شما هم مخالف دانشگاه هستید؟
امیر گفت:
-تا حدودی.
گفتم:
-پس چرا خودتان دانشگاه را انتخاب کردید؟
محمد گفت:
-تازه آقا بجای 4 سال 6 سال را انتخاب کرده.
امیر گفت:
-برای اینکه روانشناسی مثل هنر نیست ضمناً من مثل شما آنقدر با استعداد و با اراده نیستم که به تنهایی و بدون راه یابی به دانشگاه به درجات بالا برسم.
لبخند زدم.محمد ساکت شد و دیگر حرفی نزد.داشتم چای تعارف میکردم که پدر و مادر وارد شدند.هر دو از دیدن امیر و غزل خیلی خوشحال شدند.امیر با دیدن مادر آنقدر خوشحال شد که حس کردم با دیدن پدر اینطور نشده.به رفتارش و حرف هایش دقت کردم.خیلی با احساس و با محبت با مادر احوالپرسی میکرد.از سردردش پرسید ، درست مثل اینکه پسرش است.محمد بالاخره گفت:
-من پزشکم ولی تو از میگرن مادرم می پرسی؟
پدر گفت:
-امیر حق دارد میگرن جنبه عصبی و روانی هم دارد.
من هم گفتم:
-سر درد میگرنی گاهی اوقات دلیل عصبی دارد و به روانشناس هم مربوط است.
امیر با نگاهش از من تشکر کرد.بعدها فهمیدم که امیر چقدر کمبود مادرش را احساس میکند.تا آن لحظه فکر میکردم کمبود مادر بیشتر از امیر غزل را زجر میدهد ولی با دیدن پدرش و رابطه غزل با او متوجه شدم که کسی که تناهست امیر است.او خیلی تنها بود و کمبود مادر غذابش میداد حتی خیلی بیشتر از غزل که یک دختر بود.غزل به پدرش خیلی وابسته بود ولی امیر اینطور نبود.بالاخره امیر و غزل ما را برای روز جمعه دعوت کردند.مادر قبول نمیکرد و میگفت که آنها باید پیش ما بیایند ولی وقتی فهمید که من به غزل کمک میکنم موافقت کرد.پدر گفت:
-چه خوب یکبار هم دست پخت جوان ها را بخوریم.
مادر گفت:
-امتحان خوبی برای هر دوی آنهاست.
محمد با بدجنسی گفت:
-برای آینده محبت مفید است.
من ساکت بودم میترسیدم اگر جواب بدهم صحبت دوباره به ازدواج و خواستگاری بکشد.قرار شد من و غزل صبح جمعه همه چیز را آماده کنیم و مادر هم در دستور پخت غذا به ما کمک کند.موقع خداحافظی غزل دوباره گفت:
-خیلی خوشحالم.
وقتی آنها رفتند به سالن برگشتم و با دیدن نقاشی های آبرنگم روی میز دوباره به یاد امیر افتادم.ای کاش آن نقاشی را به او هدیه میکردم.خیلی خوشش آمده بود ولی من دلیلی برای این کار نداشتم.در این افکار بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد.من که جلوی تلفن ایستاده بودم گوشی را برداشتم.صدای مردانه ای گفت:
-سلام ، حال شما چطور است؟
-متشکرم ، ببخشید به جا نیاوردم ، شما؟
-باز هم نشناختید؟پیمان هستم ، شکوهی.
با عصبانیت گفتم:
-گوشی خدمتتان.
می خواستم تلفن را محکم بکوبم ولی خودم را کنترل کردم.گوشی را به محمد که به اتاقش میرفت دادم.محمد با تعجب نگاهم کرد.به اتاقم رفتم.چند دقیقه بعد محمد به اتاقم آمد.میدانستم که می آید.فقط گفتم:
-خب؟!
-می خواست یکبار دیگر برای خواستگاری بیاید ، گفت که اگر میشود با تو صحبت کند.
-بیخود ، لازم نکرده است.
-مگر قبلاً هم تلفن کرده بود؟
-بله ، تمام رفت و آمدهای ما را کنترل میکند.حتماً وقتی غزل و امیر آقا آمدند با دیدن آنها دوباره یادش افتاده که تلفن کند.شنیدن صدایش عصبی ام میکند.محمد ، دیگر نمیخواهم به خواستگاری ام بیاید ، نمی خواهم ببینمش ، پسره پررو.
-چرا اینقدر عصبانی هستی؟مگر من مرده ام که بگذارم تو ناراحت و عصبی بشوی.
-خدا نکند داداش محمد ، ولی این آقای شکوهی ناراحتم میکند.
-بهتر است فکرش را هم نکنی خودم جوابش را دادم.
با خوشحالی گفتم:
-ازت متشکرم.
پایان فصل ششم

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 10:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
aaa-sss آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 3187
عضویت: 14 /5 /1391
تشکرها : 945
تشکر شده : 1391
رمان باران عشق | افسانه نادریان
فصل 7 - قسمت اول
روز جمعه بالاخره فرا رسید.صبح زود از خواب بیدار شدم.بعد از خوردن صبحانه آماده رفتن شدم.محمد منتظرم بود تا مرا برساند.سر راهمان گل خریدیم ؛ یک سبد گل نرگس.وقتی رسیدیم محمد هم همراهم بالا آمد.غزل منتظرم بود و با دیدنمان خیلی خوشحال شد.امیر هم با دیدن محمد لبخند زد.متوجه شدم خیلی خوشحال است.وقتی سبد گل را به غزل دادم آنها را بو کردم و همه را داخل یک گلدان بزگر روی میز پذیرایی گذاشت.محمد گفت که صبر میکند تا کارم تمام شود و بعد مرا برمیگرداند.غزل با تعجب گفت:
-مگر ناهار نمی مانید؟
محمد گفت:
-ممنون ولی ما شام مهمان هستیم.
غزل رو به من گفت:
-پس تو بمان.
-نه دیگر ، بهتر است برای شام بیایم.اینطوری مزه اش بیشتر است.
امیر و محمد به اتاق امیر رفتند.من و غزل هم به آشپزخانه رفتیم.چند دقیقه بعد محمد و امیر هر دو وارد آشپزخانه شدند.
محمد گفت:
-محبت من دارم میرم.
-چقدر زود!پس من چطوری برگردم؟
غزل فوری گفت:
-جانمی جان ، ناهار یش ما میمانی.
-نه اینطوری که نمی شود.
امیر گفت:
-اگر ناراحت نمی شوید من بجای محمد شما را برسانم.
-ولی...
محمد گفت:
-امیر دلش به حال من و سر و کله زدن با کتاب هایم سوخت و گفت که تو را می رساند.
-ولی من مزاحم امیر آقا نمیشوم.اگر تو درس داری خودم بر میگردم.
غزل گفت:
-چه مزاحمتی؟امیر که کاری ندارد ، دوست داشتم ناهار می ماندی.
تشکر کردم.
محمد پس از اینکه دید همه چیز روبراه است خداحافظی کرد و رفت.
وقتی رفت اوقاتم تلخ شد.امیر فوری به اتاقش رفت تا مزاحم من و غزل نباشد.فقط به غزل گفت:
-اگر کاری داشتی یا چیزی می خواستی بخری صدایم کن.
وقتی امیر رفت غزل با خوشحالی گفت:
-از کجا شروع کنیم؟
سعی کردم خوشحالیش را خراب نکنم.آنقدر سرگرم کار و صحبت بودیم که نفهمیدیم زمان چطوری گشذت.در عمرم غذا درست نکرده بودم ولی همه چیز را دیده و یاد گرفته بودم.دستور پخت را هم از مادر پرسیده و روی کاغذ نوشته بودم.غزل با تعجب به کارهایم نگاه میکرد.انگار سال ها آشپزی کرده بودم.آنقدر به خودم اطمینان داشتم که این اطمینان به غزل هم منتقل شده بود.فقط وقتی دست از کار کشیدیم که سر و صدای شکم هر دویمان بلند شد و غزل گفت:
-چقدر کارها زود تمام شد.
-زیاد هم زود نیست ، ظهر است.
-وای حالا ناهار چی بخوریم؟
-این که ناراحتی ندارد.فکر ناهار را هم کرده ام.خانم شکمو.
در قابلمه ای را باز کردم و گفتم:
-این غذا هم برای ظهر.
بعد پیش بندم را باز کردم و گفتم:
-من دیگر باید بروم.
همان موقع صدای در آمد و امیر با یک جعبه شیرینی بزرگ وارد آشپزخانه شد.غزل با تعجب نگاهش کرد و پرسید:
-تو کی بیرون رفتی؟
امیر لبخندی زد و گفت:
-شما آنقدر غرق کار بودید که متوجه نشدید.من هم نخواستم مزاحم کار شما بشوم.
بعد در جعبه شیرینی را باز کردم و به ما تعارف کرد.هر دو با عجله شیرینی را برداشتیم و خوردیم.امیر از حالت ما خنده اش گرفت و گفت:
-مثل اینکه خیلی گرسنه هستید.
غزل گفت:
-بدجوری.
امیر گفت:
-پس میروم و از بیرون غذا میگریم.
غزل گفت:
-محبت لطف کرده و برای ناهار جدا غذا درست کرده ، آن قابلمه کوچک برای ناهار است.
امیر گفت:
-دستتان درد نکند.
غزل گفت:
-عمداً غذا کم درست کرده تا زیاد سیر نشویم و برای شام جا داشته باشیم.
خندیدم و گفتم:
-می خواستم شام به نظرتان خوشمزه تر بیاید ولی واقعاً فکر میکردم برای شما کافی باشد.
امیر گفت:
-بله برای من و شما کافی است ولی برای این خواهر شکموی من خیلی کم است.
غزل خندید و گفت:
-ای بدجنس ، خوب طرفداری میکنی ، من بیچاره کی شکمو بودم؟
من سرم را پایین انداختم و گفتم:
-خیلی دیر شد.من دیگر میروم.
امیر گفت:
-اگر ناهار پیش ما می ماندید خوشحال میشدیم.
گفتم:
-ممنون ، ولی من باید بروم.
آنقدر جدی گفتم که دیگر حرفی نزد فقط گفت:
-من پایین منتظرم.
با غزل خداحافظی کردم و گفتم:
-مواظب باش غذاها نسوزد.
در طول راه مثل همیشه سکوت بود و سکوت.میترسیدم چیزی بگویم تا مثل دفعه قبل همه چیز را لو بدهم.او هم سکوت را انتخاب کرده بود.تا نیمی از راه ساکت بودیم ولی سکوتمان سنگین بود.ترجیح میدادم حرف میزد.سعی کردم به چیزهای دیگر فکر کنم و فراموش کنم که در ماشین کنار او هستم.ولی هر چه سعی کردم نمیشد.تپش قلبم مانع تمرکز فکرم بود.یک لحظه برگشتم تا حرفی بزنم انگار او هم میخواست چیزی بگوید.همزمان نگاهش به نگاهم خورد.چند ثانیه نگاهمان در هم گره خورد.تا به حال چند بار این ثانیه ها تکرار شده بود و هر بار از قبل قلبم تندتر و تندتر میتپید.فوری رویم را برگرداندم.یک لحظه از او ترسیدم.نگاهش کلی حرف داشت.از نگاه پرمعنی اش میترسیدم ؛ باید فرار میکردم از آن نگاه از آن سکوت پر معنی.از اینکه این بار هم با او همراه بودم ناراحت بودم.آن موقع نمیدانستم تمام این اتفاقات بازی سرنوشت است.انگار کنترلی بر سرنوشت نداشتم.فهمیده بود که خیلی معذب هستم و سکوت برایم زجرآور است ، پس سکوت را شکست.این بار بدون اینکه نگاهم کند گفت:
-باید از شما تشکر کنم.
-برای خاطر چی؟
-برای هدیه ای که به غزل دادید.
-هدیه؟!
-هشت کتاب را میگویم.
-خواهش میکنم ولی شما از کجا فهمیدید؟
-راستش من آدم فضولی نیستم ، اشتباهاً کتاب اهدایی شما را به جای کتاب دیگر برداشتم.
-کتابی که خودتان برای غزل خریده بودید؟
-بله ، شما از کجا میدانید؟
-غزل به خاطر شباهت کتاب ها این موضوع را به من گفت.
-بله ، با اجازه شما بدون اینکه بخواهم صفحه اول را باز کردم.راستش تعجب کردم.خطم عوض شده بود و چون خط شما را نمی شناختم مجبور شدم بخوانم و متوجه شدم هدیه شما به غزل است نه من...
-تنها تفاوتش خط من با خط شماست.
-بله ، تفاوتی مثل تفاوت زمین و آسمان.
از اینکه کتاب را باز کرده بود و شعر را خوانده بود عصبانی بودم ؛ از دست خودم ، از اینکه آنجا بودم و او با من حرف میزد.دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و گفتم:
-مسخره میکنید؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-مسخره؟!
-بله.
ساکت شد ولی چند ثانیه بعد با ناراحتی گفت:
-بله ، خودم را مسخره میکردم.
و دیگر حرفی نزد.گفتم:
-چرا خودتان را؟!خط شما آنقدر زیباست که احتیاجی به مسخره کردن ندارد ایراد از خط من است.
ندانسته از او تعریف کرده بودم ، با این حال اصلاً به روی خودم نیاوردم.امیر لبخند میزد.با این همه دوباره گفت:
-در هر صورت اگر اینطور فکر میکنید معذرت میخواهم.
و دوباره ساکت شد.من هم دیگر حرفی نزدم تا اینکه به مقصد رسیدیم.سر کوچه یادپیمان افتادم و فوری گفتم:
-من هیمن جا پیاده میشوم.
-برای چی؟
-اگر ممکن است مرا همینجا پیاده کنید.
با ناراحتی ایستاد و دیگر چیزی نپرسید.میدانستم که چه فکری میکند ، فکر میکند من دختری لوس و از خودراضی هستم و به خاطر آن حرف ها این تقاضا را میکنم.ولی اشکالی نداشت نمی توانستم توضیح بدهم و ترجیح می دادم امیر ناراحت شود ولی پیمان دوباره ما را با هم نبیند.بدون حرف پیاده شدم.فقط تشکر کردم.
او هم به آرامی خداحافظی کرد و دور زد و رفت.

امضای کاربر :

نگاه
خداوند
همیشه
به اندیشه های من است
نه
به بخشش دروغینم
کمی باید اندیشه ها را شست
جوری دیگر باید نوشت
انسانیت را




یکشنبه 05 شهریور 1391 - 10:30
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group